عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح ابونصر مملان
یاقوت سرخ شد ز می از ابر در بار
شاخ درخت دارد یاقوت و در بار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت بباغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن و حله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبید زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته ز بر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صدهزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و بصحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنک از پس قطار
این را ز بیم یوز بسبزه درون مقام
وان را ز هول باز بآب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده از بویه نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده بروز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یکدرم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود بنزد دل او چو پای مور
دریا بود بنزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچکس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار؟
گر آب را جدا کند ازیم کسی بطبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا ز رادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار؟
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و باهنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد بطالع مولود تو فلک
کسر آورد بوعده عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر ز نار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من بدوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچگونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی ببخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شگفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شگفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
شاخ درخت دارد یاقوت و در بار
چون بربط نواخته و چنگ ساخته
قمری و فاخته بخروشند بر چنار
گل بر زمین بخندد مانند روی دوست
ابر از هوا بگرید چون چشم من بزار
گوئی مشاطه گشت بباغ اندرون صبا
کز فعل او شدند درختان عروس وار
این را حریر پیرهن و حله روی بند
آن را عقیق مخنقه و زر گوشوار
چون ابر جای جای بمانده بر آسمان
برفست جای جای بر اطراف کوهسار
گردون چو چادریست مهش تار و میغ پود
هامون چو مطردیست گلش پود و سبزه تار
لاله شکفته سرخ و سیاهیش در میان
نرگس شکفته زرد و سپیدیش در کنار
این چون درون ساغر سیمین نبید زرد
آن چون میان آتش رخشنده دود تار
بلبل گهی بگرید و گه ناله سر کند
این از نشاط گل کند آن از فراق یار
سیمین شد از شکوفه همه باغ و بوستان
مشگین شد از بنفشه همه جوی و جویبار
زیر درخت پیش فکنده بنفشه سر
چون پیش داور اندر مرد گناه کار
چون در ریخته ز بر پرنیان سبز
بر سبزه اوفتاده شکوفه ز میوه دار
وان صدهزار لاله شکفته میان کشت
گوئی میان دریا شمع است صد هزار
بر برگ لاله قطره باران نگاه کن
چون بر عقیق ریخته لؤلؤی شاهوار
چون از بر تذروان پرواز کرده باز
ابر ایستاده از بر گلزار و لاله زار
بیرون رو از حصار و بصحرا فرو نشین
می خور سحر که لاله برون آمد از حصار
بین بر زمین گروه غزال از پی گروه
بین بر هوا قطار کلنک از پس قطار
این را ز بیم یوز بسبزه درون مقام
وان را ز هول باز بآب اندرون قرار
ما را شتاب کرده دل از آرزوی صید
جای قرار کرده از بویه نگار
خر خیز وار گشته که از گونه گونه رنگ
فرخار وار شد چمن از گونه گون نگار
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
آن ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار
آن پیش سرو بید خمیده بروز باد
چون پیش شهریار بزرگان روزگار
میر بزرگوار ابونصر کز ملوک
چون او نیافریده خدای بزرگوار
رادی و راستیش برآورده زیر دست
مردی و مردمیش بپرورده بر کنار
تا یک عدو بود نبود جز دغاش فعل
تا یکدرم بود نبود جز سخاش کار
گردون بود بنزد دل او چو پای مور
دریا بود بنزد کف او چو چشم مار
هرگز ز چار طبع نیاید چنو پدید
چونان که هیچ طبع نیفزاید از چهار
گوئی صراط مال جهان کف راد اوست
کش سوی هیچکس نبود جز بدو گذار
گردون بدور او نکند هیچ بند و رنگ
گیتی بدور او نکند هیچ مکر و چار
او هست سرفراز و همه خلق پی سپر
او هست پیشگاه و همه خلق پیشکار
گر برگ بخت خواهی کار و فاش کن
ور بار سعد خواهی تخم هواش کار
از بهر خواستار کند گرد خواسته
وز بهر آن شدند بزرگانش خواستار
بی عیب و بی عوار بود جاودان چو او
آن زر فضل را که سعادت نکرد عار؟
گر آب را جدا کند ازیم کسی بطبع
یا هیچ کس بر آب پدید آورد نگار
گردد جدا ز رادی آن میر تاجور
آید پدید آرزوی میر نامدار؟
ای آنکه چون تو در همه گیتی سوار نیست
هم بر سخا سواری و هم بر سخن سوار
چون تو جوان ندیدم با طبع و باهنر
چون تو سخی ندیدم بی کبر و بردبار
فخر آورد بطالع مولود تو فلک
کسر آورد بوعده عمر تو روزگار
زائر نماند جود تو نادیده چند ره
دشمن نماند هول تو ناخورده چند بار
ای با ولی برادی سازنده تر ز آب
ای با عدو بمردی سوزنده تر ز نار
هم دوستدار خویش بود دوستدار تو
کز دوستیت راست شود کار دوستدار
تا من بدوستیت بیاراستم روان
بر من بفر دولت تو راست گشت کار
اینم همی درم دهد و آن کند محل
آنم همی گهر دهد و این کند وقار
آنجا که هیچگونه ندارد دلم امید
چون نیکوئی ببخت تو گردد امیدوار
تا نار کفته باشد بر شاخ در خزان
تا گل شگفته باشد در باغ در بهار
خندان لب تو باد بسان شگفته گل
چشم عدوت باد بسان کفیده نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
تا جهان از گل خرم شده چون باغ ارم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده بمینا در دینار و درم
لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم
لاله نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم
بقلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد بنشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم
ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای
فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم
ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم
آهو ایمن شده بر سبزه چو مرغان حرم
از بر سوسن بین برگ گل زرد و سپید
چو پراکنده بمینا در دینار و درم
لاله و سبزه بهم در شده از باد بهار
همچو آمیخته پیروزه و بیجاده بهم
سمن از باد همی جنبد چون پشت شمن
چمن از لاله همی خندد چون روی صنم
بوستان بر گل هر روز همی آرد گل
وآسمان بر گل هر روزه همی بارد نم
گر نخورد آب طبر خون و بقم لاله ستان
چون بیاراست چمن را بطبر خون و بقم
لاله نعمان مانند یکی جام عقیق
زده از غالیه اندر بن آن جام رقم
بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای
صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم
چمن آراسته از دیبا چون کاخ قباد
گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم
ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه
نعره رعدش کوس است و همی برق علم
گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ
همچو پیرامن تخت شه استاده خدم
خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن
که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم
بقلم بحر دمانست و همه موجش زر
بسنان ابر دمانست و همه سیلش دم
از بس جودش مردم نکند یاد نیاز
وز بس دادش مردم نبرد نام ستم
مهر او جان موالی بسپارد بنشاط
کین او طبع معادی بسپارد به الم
ز سخا و کرمش مردم نشناسند چه حرص
ز نشاط و طربش مردم نشناسند چه غم
الم از تیغش بر کرگدن و شیر و پلنگ
وز کفش بر درم و دیبه و دینار الم
گر دو صد شهر بگیرد نکند فخر بدان
گر دو صد گنج ببخشد نکند روی دژم
ای جهانگیر و جهانبخش بمردی و کرم
ای جگر سوز و دل افروز بشمشیر و قلم
با رضای تو ظلم گردد مانند ضیا
با خلاف تو ضیا گردد مانند ظلم
دل میران ز غم هیبت تو یافته رنج
قد شاهان ز پی خدمت تو یافته خم
آن شهانی که همی چرخ بسایند بپای
فخر دارند که سرشان تو بسائی بقدم
جان خویشان تو از ماه طرب یابد نور
چشم خصمان تو از دود بلا گیرد نم
عید فرخنده فراز آمد و نوروز بزرگ
هر دو بگذار بکام دل و غمها کن کم
ای بمردی و جوانمردی و نام از بر لوح
به ثنای تو قلم هرگز ننویسد قدتم
ای به پیمان شفیع تو خداوند عرب
وی بفرمان تو پیوسته خداوند عجم
تا نه چون سیم بود سنگ بمقدار و بلون
تا نه چون سم بود شهد بآثار و بشم
ناصحانت را هر جای حجر باد چو سیم
حاسدانت را هر جای عسل باد چو سم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در تعریف برکه و مدح امیر جعفر
ای برکه مبارک این بزمگاه میمون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح ابومنصور وهسودان
بتی چون رامش اندر می مهی چون دانش اندر جان
بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان
دو چشمش مایه درد است و دو لب مایه درمان
دو زلفش مایه کفر است و دو رخ مایه ایمان
اگر با من بخندیدی نبودی چشم من گریان
ور از من رخ نپوشیدی نبودی راز من عریان
ترا دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان
مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان
لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان
ببالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان
اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان
ببین دو زلف پرتابش بران دو عارض تابان
بکردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان
ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان
بدو رخ چشمه مهری بدو لب چشمه حیوان
دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بیجان
خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان کذا
ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن
که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان
خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان
ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان
چنان گردن کشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران
اگرچه نیک و بد باشد ز گشت کنبد گردان
تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر اودان
اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان
عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان
چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان
که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان
بزیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران
بجز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران
میان مدح نام او بسان سجده در فرقان
بیاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان
بروز بزم چون دارا بروز رزم چون ماکان
بمهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان
ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان
موافقرا دهد بار این مخالف را دهد باران
اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان
چنان گردد که از اقبال برتر باشد از احسان
همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان
سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان
بروز خشم چون دوزخ بروز مهر چون ریحان
بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان
بدی را خنجر وی گنج (کذا) و نیکی را کف او کان
ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران
سخای او گه مجلس وغای او گه جولان
موالیرا دهد نصرت معادی را دهد خذلان
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان
جدا گفتارش از تنبل بری کردارش از دستان
ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان
سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان
به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان
برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان
که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان
الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان
الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان
بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان
نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان
بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان
دو چشمش مایه درد است و دو لب مایه درمان
دو زلفش مایه کفر است و دو رخ مایه ایمان
اگر با من بخندیدی نبودی چشم من گریان
ور از من رخ نپوشیدی نبودی راز من عریان
ترا دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان
مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان
لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان
بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان
ببالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان
اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان
ببین دو زلف پرتابش بران دو عارض تابان
بکردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان
ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان
بدو رخ چشمه مهری بدو لب چشمه حیوان
دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بیجان
خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان کذا
ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن
که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان
خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان
ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان
چنان گردن کشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران
اگرچه نیک و بد باشد ز گشت کنبد گردان
تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر اودان
اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان
عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان
چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان
که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان
بزیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران
بجز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران
میان مدح نام او بسان سجده در فرقان
بیاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان
بروز بزم چون دارا بروز رزم چون ماکان
بمهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان
ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان
موافقرا دهد بار این مخالف را دهد باران
اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان
چنان گردد که از اقبال برتر باشد از احسان
همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان
سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان
بروز خشم چون دوزخ بروز مهر چون ریحان
بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان
بدی را خنجر وی گنج (کذا) و نیکی را کف او کان
ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران
سخای او گه مجلس وغای او گه جولان
موالیرا دهد نصرت معادی را دهد خذلان
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان
جدا گفتارش از تنبل بری کردارش از دستان
ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان
سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان
به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان
برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان
که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان
الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان
الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان
بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان
نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح ابونصر مملان
تا بپوشید بلؤلؤی ثمین باغ سمن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر جستان
حور حریر سینه کام روان حوران
چشمم چو بحر دارد دل جایگاه بحران
بر ماه لاله کارد بر لاله مشگ بارد
پر مشگ لاله دارد رخسار و زلفش الوان
بر سرو باغ دارد بر گل چراغ دارد
مشگین دو زاغ دارد آن باغ را نگهبان
آن دلربای جادو دارد دو چیز نیکو
زیر عقیق لؤلؤ زیر پرند سندان
جان را بلای مونس دل را بلای هرکس
شکر شکن بمجلس لشگر شکن بمیدان
از سینه حریری دارد رخم زریری
هست آن بت سریری فخر بتان کاشان
چون او رود بصحرا گردد زمینش خضرا
چون او نبوده حورا چون او ندیده رضوان
با یار باشدم خوش باشم اگر در آتش
بی او نباشدم خوش در بزم راح و ریحان
رویش بگو نه گل وز غالیه بر او غل
زان غالیه است غلغل زان کاکلست افغان
آن ماه مهر ورزد چندانکه گوئی ارزد
چون زلف او بلرزد عنبر بباشد ارزان
از رنگ لعل و رویش پر برگ لاله کویش
شهر از شمیم مویش پر عنبر است و پربان
آن ماه سیم ساعد با طبع من مساعد
از دوستیش زاهد گردد بطبع شیطان
رویش بماه ماند زلفش بمشگ ماند
مژگانش جان ستاند چون خشت میر جستان
میر ا جل اوحد فرخ ملک مسدد
زو ملت محمد محکم فکنده بنیان
آن شاه ملک و ملت پشت و قوام دولت
دارد همیشه آلت شمشیر و جام و میدان
جائی که او نهد پی شکر شکن بود وی
از وی سحاب دردی گردد چو ابر نیسان
لشگر بدو طرا زد مجلس بدو نوازد
شاهی که سر فرازد بر خسروان دوران
دست و دلش گشاده طبعش لطیف و ساده
پیوسته خوان نهاده در پیش خوانش مهمان
گسترده چرخ نامش نزدیک خاص و عامش
آن گوهری حسامش زانست گوهرافشان
با هیچ شهریاری چون او سپاه داری
هرگز نباشد آری با این دلیل و برهان
گر خود هزار لشگر با او شود برابر
باز آید او مظفر دشمن رود بخذلان
بر صد هزار دشمن بیشک برافکند تن
دارد ز فر جوشن و ز بخت نیک خفتان
ابر است گاه رادی ماه است گاه شادی
شاها همیشه بادی بر تخت شهریاران
این عید باد میمون بختش بود همایون
با عیش باد مقرون با ناز باد همسان
با عیش روز و شب کن هم عیش و هم طرب کن
ناز و خوشی طلب کن داد از نشاط بستان
چشمم چو بحر دارد دل جایگاه بحران
بر ماه لاله کارد بر لاله مشگ بارد
پر مشگ لاله دارد رخسار و زلفش الوان
بر سرو باغ دارد بر گل چراغ دارد
مشگین دو زاغ دارد آن باغ را نگهبان
آن دلربای جادو دارد دو چیز نیکو
زیر عقیق لؤلؤ زیر پرند سندان
جان را بلای مونس دل را بلای هرکس
شکر شکن بمجلس لشگر شکن بمیدان
از سینه حریری دارد رخم زریری
هست آن بت سریری فخر بتان کاشان
چون او رود بصحرا گردد زمینش خضرا
چون او نبوده حورا چون او ندیده رضوان
با یار باشدم خوش باشم اگر در آتش
بی او نباشدم خوش در بزم راح و ریحان
رویش بگو نه گل وز غالیه بر او غل
زان غالیه است غلغل زان کاکلست افغان
آن ماه مهر ورزد چندانکه گوئی ارزد
چون زلف او بلرزد عنبر بباشد ارزان
از رنگ لعل و رویش پر برگ لاله کویش
شهر از شمیم مویش پر عنبر است و پربان
آن ماه سیم ساعد با طبع من مساعد
از دوستیش زاهد گردد بطبع شیطان
رویش بماه ماند زلفش بمشگ ماند
مژگانش جان ستاند چون خشت میر جستان
میر ا جل اوحد فرخ ملک مسدد
زو ملت محمد محکم فکنده بنیان
آن شاه ملک و ملت پشت و قوام دولت
دارد همیشه آلت شمشیر و جام و میدان
جائی که او نهد پی شکر شکن بود وی
از وی سحاب دردی گردد چو ابر نیسان
لشگر بدو طرا زد مجلس بدو نوازد
شاهی که سر فرازد بر خسروان دوران
دست و دلش گشاده طبعش لطیف و ساده
پیوسته خوان نهاده در پیش خوانش مهمان
گسترده چرخ نامش نزدیک خاص و عامش
آن گوهری حسامش زانست گوهرافشان
با هیچ شهریاری چون او سپاه داری
هرگز نباشد آری با این دلیل و برهان
گر خود هزار لشگر با او شود برابر
باز آید او مظفر دشمن رود بخذلان
بر صد هزار دشمن بیشک برافکند تن
دارد ز فر جوشن و ز بخت نیک خفتان
ابر است گاه رادی ماه است گاه شادی
شاها همیشه بادی بر تخت شهریاران
این عید باد میمون بختش بود همایون
با عیش باد مقرون با ناز باد همسان
با عیش روز و شب کن هم عیش و هم طرب کن
ناز و خوشی طلب کن داد از نشاط بستان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح عمیدالملک ابونصر
لب است آن یا گل حمرا رخست آن یا مه تابان
گل آگنده بمروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برک وی پیکان بهرامی
اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان
بنرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان
ز نخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان
بچشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه
بگوش اندر حدیث او بشیرینی چو در تن جان
چو بخرامد بکوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بنشیند بحجر اندر شود زو حجره لالستان
بدیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت
بغمزه عقل را درد و ببوسه درد را درمان
شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان
دو چشمم در گریستن کرده زینسان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
بجزع اندر عقیق اشگ خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آنرا
که آرد وصل وی چون هجر او جانرا همی نقصان
فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد
که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان
کشم در زین گران شخصی که که با شخص آن ذره؟
بره رانم سبک سیری که مه با سیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره شیر و صدای غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران
توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی
مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان
نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر
نیابد خلق هرگز خانه وی خالی از مهمان
بجای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
بجای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
بروم اندر سر قیصر بچین اندر دل خاقان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث
که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
بماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
بروزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه خلقان
بود در روضه دانش همیشه فضل او سوسن
بود برنامه حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل ایشان را کند رفتار او بنیان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها
چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه حیوان
دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
گل آگنده بمروارید و مه در غالیه پنهان
کند بر گل همی جولان زره پوشیده زلف او
زره پوشیده زیباتر که باشد مرد در جولان
اگر نرگس ندیدی برک وی پیکان بهرامی
اگر سنبل ندیدی شاخ او سیسنبر و ریحان
بنرگس گون و سنبل دار چشم و زلف او بنگر
مر آن را همچو ریحان حسن وین را غمزه چون پیکان
عقیق است آن لب رنگین حریر است آن بر سیمین
عقیقش حقه لؤلؤ حریرش پرده سندان
ز نخ چون گویی از کافور و زلف از مشگ چوگانی
بر او از برگ گل وز سیم صافی ساخته میدان
ز برگ گل شود میدان ولی از سیم پالوده
چو از کافور باشد گوی و از مشگ سیه چوگان
بچشم اندر خیال او ز نیکوئی چو در شب مه
بگوش اندر حدیث او بشیرینی چو در تن جان
چو بخرامد بکوی اندر شود زو کوی بتخانه
چو بنشیند بحجر اندر شود زو حجره لالستان
بدیده عقل را رنج و بعارض رنج را راحت
بغمزه عقل را درد و ببوسه درد را درمان
شود گریان دو چشم من چو دیده روی او بیند
وگر رویش نبیند یک زمان دیده شود گریان
دو چشمم در گریستن کرده زینسان روز و شب عادت
ندارد طاقت وصل و نیارد طاقت هجران
بجزع اندر عقیق اشگ خونین در میان او
عقیقی دیده ای هرگز که باشد جزع او را کان
ندارم پای با وصل و نه با هجر از پی آنرا
که آرد وصل وی چون هجر او جانرا همی نقصان
فراوان گردد این علت که غائب گردد از قالب
روان از غایت شادی چنان کز غایت احزان
کنم با وصل و هجران صبر چندانی که بتوانم
که باشد صبر در آغاز صبر و نوش در پایان
نه وصل و هجر آن بت خدمت خواجه عمید آمد
که در شادی و در اندوه کردن صبر از او نتوان
کشم در زین گران شخصی که که با شخص آن ذره؟
بره رانم سبک سیری که مه با سیر او کیوان
بلندی آسمان او را کم از بالای خر پشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان
درنگ وی درنگ خاک و جنبش جنبش آتش
شتاب او شتاب دیو و جستن جستن ثعبان
گهی از سم او در آب خسته پهلوی ماهی
گهی از فرق وی بر چرخ رنجه سینه سرطان
نکردی رخش را رستم خطر گر سیر او دیدی
نه مر شبدیز را پرویز و نه شبرنگ را نعمان
کنم زیر سبک پایش گران راهی که ننیوشد
در او جز نعره شیر و صدای غول گوش الحان
هوای او بسوزد مرغ را چون گشت تفتیده
زمین او بگیرد مرد را چون ترشد از باران
توقف کردن اندر وی نتاند کس مگر جنی
مجاور بودن اندر وی نیارد کس مگر شیطان
شوم تا درگه آن خواجه ای کز فضل و دانش شد
کمال ملت احمد جمال دولت سلطان
عمید مملکت بونصر منصور آنکه از هولش
حریر نرم گردد بر تن بدخواه چون سوهان
نهد بر شیر نر فرمان و بر پیل دژم طاعت
گر این بگراید از طاعت ور آن بگریزد از فرمان
به تیغ هندی و گرز گرانشان با زره آرد
یکی را برکند ناخن یکی را برکشد دندان
نه بیند خلق هرگز درگه وی خالی از زائر
نیابد خلق هرگز خانه وی خالی از مهمان
بجای سرمه گویی شرم کردش دایه در دیده
بجای شیر گوئی حلم دادش مادر از پستان
چو بر بزم او گزیند رزم و لشگرگاه بر گلشن
شود در زیر وی زین تخت و خیمه از برش ایوان
گدازد مغز و بندد خون ز بیم دستبرد او
بروم اندر سر قیصر بچین اندر دل خاقان
شد از شش نامدار اندر جهان شش چیز او را ارث
که جز با وی نیابی با کس این شش چیز در کیهان
وفای ایرج و فرهنگ سلم و فر افریدون
زبان زال و سهم سام و دست رستم دستان
بماهی در سرای او شود آزاد صد بنده
بروزی از لباس او شود پوشیده صد عریان
نه هرگز لاجرم بر درگهش بینی یکی بنده
نه هرگز لاجرم بر تنش بینی جامه خلقان
بود در روضه دانش همیشه فضل او سوسن
بود برنامه حکمت همیشه نام او عنوان
چو خشم آرد از او ویران شود آباد اقلیمی
چو رحم آرد بدو آباد گردد کشور ویران
قلم در دست او ماهی است اندر بحر پنداری
اگر زرین بود ماهی و باشد بحر درافشان
بود در خانه زرینش مأوی چون بود خفته
کند بر وادی سیمین تماشا چون بود یقظان
بسان رفتن مستان همیشه رفتن او کج
ولیکن فعل ایشان را کند رفتار او بنیان
خط او تیره و روشن در او الفاظ و معنی ها
چو در تاریکی اسکندر ز آب چشمه حیوان
دل مؤمن از او شادان و غمگین زو دل کافر
ز بهر آنکه هست او را سر از کفر و دل از ایمان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
مجلس است این مگر بهشت برین
که بنای بهشت است بر این
پیکر بومش از بدایع روم
نقش دیوارش از صنایع چین
این ز دلها همی زداید زنگ
وان ز رخها همی رباید چین
از بهشت برین گزیده تر است
تو بهشت برین بر این مگزین
در و دیوار آستانه آن
آنچنان ساخته است زرآگین
که همی ظن بری تو کان این کرد
مه و خورشید کار کرد در این
اندران می حلال خوردن آن
بی می و رامش اندرین منشین
ببهشت برین همی ماند
می حلالست در بهشت برین
اندر این خانه جاودانه بکام
شرف الدین زیاد و شمس الدین
آسمان بادشان بزیر رکاب
مشتری بادشان بزیر نگین
ز آسمان برتر است همت آن
باد بدخواه این بزیر زمین
دست این گوئی آب حیوانست
تیغ آن گوئی آذر برزین
نیکخواهان آن همیشه قوی
بدسگالان این همیشه حزین
ز می از جود آن نهفته بزر
فلک از خوی این بمشگ عجین
زائران را بروز بخشیدن
خانه از جود او شود زرین
دشمنان را بگاه کوشیدن
خشت گردد ز خشم آن بالین
پشت بدخواه آن بسان کمان
مرگ بر خصم این گشاده کمین
دست این را سراب بحر عمیق
تیغ آنرا خراب حصن حصین
آن یک خوشخوی و بلند منش
این یکی راستگوی و روشن بین
طبع این جای جود و فضل و کرم
دل آن کان داد و دانش و دین
شرف الدین پلنگ و شاهان میش
خسروان کبک و شمس دین شاهین
دل این با نشاط و ناز عدیل
تن آن با سرور و سور قرین
آن موالی نوازد از بر تخت
این معادی گدازد از برزین
رادئی کان ز معتصم خبر است
مردئی کان گمان بود افشین
آن خبر شد ز دست هر دو عیان
وین گمان شد ز تیغ هر دو یقین
تا کند باز در هوا پرواز
تا بتابد بر آسمان پروین
این بشادی زیاد در بر آن
آن برامش زیاد در بر این
خصمشان زار و بختشان بیدار
چرخشان یار و کردگار معین
که بنای بهشت است بر این
پیکر بومش از بدایع روم
نقش دیوارش از صنایع چین
این ز دلها همی زداید زنگ
وان ز رخها همی رباید چین
از بهشت برین گزیده تر است
تو بهشت برین بر این مگزین
در و دیوار آستانه آن
آنچنان ساخته است زرآگین
که همی ظن بری تو کان این کرد
مه و خورشید کار کرد در این
اندران می حلال خوردن آن
بی می و رامش اندرین منشین
ببهشت برین همی ماند
می حلالست در بهشت برین
اندر این خانه جاودانه بکام
شرف الدین زیاد و شمس الدین
آسمان بادشان بزیر رکاب
مشتری بادشان بزیر نگین
ز آسمان برتر است همت آن
باد بدخواه این بزیر زمین
دست این گوئی آب حیوانست
تیغ آن گوئی آذر برزین
نیکخواهان آن همیشه قوی
بدسگالان این همیشه حزین
ز می از جود آن نهفته بزر
فلک از خوی این بمشگ عجین
زائران را بروز بخشیدن
خانه از جود او شود زرین
دشمنان را بگاه کوشیدن
خشت گردد ز خشم آن بالین
پشت بدخواه آن بسان کمان
مرگ بر خصم این گشاده کمین
دست این را سراب بحر عمیق
تیغ آنرا خراب حصن حصین
آن یک خوشخوی و بلند منش
این یکی راستگوی و روشن بین
طبع این جای جود و فضل و کرم
دل آن کان داد و دانش و دین
شرف الدین پلنگ و شاهان میش
خسروان کبک و شمس دین شاهین
دل این با نشاط و ناز عدیل
تن آن با سرور و سور قرین
آن موالی نوازد از بر تخت
این معادی گدازد از برزین
رادئی کان ز معتصم خبر است
مردئی کان گمان بود افشین
آن خبر شد ز دست هر دو عیان
وین گمان شد ز تیغ هر دو یقین
تا کند باز در هوا پرواز
تا بتابد بر آسمان پروین
این بشادی زیاد در بر آن
آن برامش زیاد در بر این
خصمشان زار و بختشان بیدار
چرخشان یار و کردگار معین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
نشاط دل کن و از لعل یار پروردین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
که لاله و گل پرورد باد فروردین
صبا بدشت ز عنبر همی نهد خرمن
هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین
چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین
سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین
فتاده بر گل سوری بنفشه طبری
چو خوبرویان آراسته بزلف جبین
ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل
یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین
بساط جوهریانست باغ پنداری
ز سرخ و زرد و سیاه و سپید و سبز نگین
ز ابر گشته هوا چون روان اهریمن
ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین
نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا
طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین
بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود
بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین
فضای صحرا چون لعبتان باده گسار
نوای مرغ چو آواز مطربان حزین
چو بوستان نگری هست پر بدایع روم
چو گلستان نگری هست پر طرائف چین
شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار
شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین
بدشت گور ز سنبل همی کند بستر
بباغ فاخته از گل همی کند بالین
فلک بقوه خورشید و فر دولت خویش
ز برف باغ تهی کرد و کرد پر نسرین
چنانکه ملک ز بیداد و فتنه خالی کرد
بدولت شرف الدین حسام شمس الدین
بفر خسرو جستان امیر تاج الملک
رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین
اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را
خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین
اگر چه ملک سلیمان بدست شاه نبود
مخالفانش بودند همچو دیو لعین
بفر شه پسر او ببست دیوان را
نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین
نکرد رستم دستان ز بهر کیکاوس
بروز قهر بمازندران نبرد چنین
که بوالمعالی از بهر میر جستان کرد
بدشمنان ملک بهر ملک و دولت و دین
اگر نکردی رحمت ز خون بدخواهان
بشهر بودی طوفان بدشت بودی هین
اگرچه حصن حصین داشتند با مردان
نه خیل سنگین دارد بقانه حصن حصین
ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر
بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین
بقای هر دو خداوند باد جاویدان
که هر دو شیر شکارند و هر دو شیر مکین
یکی نبخشد گوهر مگر بگنج و بکان
یکی نگیرد دژها مگر بجنگ و بکین
یکی بروز سخا دلفروز چون خورشید
یکی بروز و غاجان گداز چون تنین
بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها
بجود آن دل آزادگان بناز رهین
بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ
پراکنند ولی را بگنجهای دفین
اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر
وگر سلامت جوئی بنزد این بنشین
زمانه را بسعادت بدان مباد بدل
ستاره را بسلامت بدین مباد گزین
یکی برادی بگذشته ز آفتاب بلند
یکی بهمت بگذشته ز آسمان برین
بگاه بخشش قارون از آن شود مفلس
بگاه رامش شادان ازین شود غمگین
یکی بخسرو ماند بمجلس از بر گاه
یکی برستم ماند بمرکب از بر زین
در اوفتند بخیل عدو بجنگ چنان
کجا بخیل تذرو اندر اوفتد شاهین
حدیث هر دو بشاهین عقل سخته بود
نوالشان نشناسد که چون بود شاهین
چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز
چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین
زمین ز جود کف هر دوان گرفته بزر
هوا ز خوی رخ هر دوان بمشگ عجین
همیشه تا که بود عدل و ظلم و حلم و غضب
همیشه تا که بود جود و بخل و رأفت و کین
بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم
بود ز دست و دل این بنای جود رزین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح ابونصر مملان
هوا همی بنکارد بحله روی چمن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست
هوا بگرید هر ساعتی چو دیده من
هوا بدشت ز دیبا همی زند خر گاه
صبا بباغ ز عنبر همی زند خرمن
سپهر شته چو گردان ز ابر آهن پوش
و زو درخش جهنده چو آتش از آهن
ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز
ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن
ز روی خاک در آورد آن هزار نگار
بروی آب بر آورد این هزار شکن
هیمشه حورالعین را فلک بد است مقام
همیشه اهریمن را زمین بد است وطن
کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین
کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن
زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای
صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن
ز ابر گشت بکردار جان دیو هوا
ز لاله گشت بکردار چهر حور چمن
لباس دشت کنون گشت نیلگون و شی
لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن
ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب
چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن
بدو کریمی نازنده چون بعقل روان
بدو بزرگی پاینده چون بروح بدن
هوای روشن با خشم او شود تاری
زمین تاری با مهر او شود روشن
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن
اگر بچشم بدی بنگرد کسی سوی او
بچشمش اندر مژگان شوند چون سوزن
بمرگ ماند هنگام کینه جستن باز
به ابر ماند هنگام خرمی کردن
برزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ
بجود باز ندارد ز دوست از دشمن
ایا گرفته سخا زیر کف تو مأوی
و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن
نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی
نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون
همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط
همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن
همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ
همیشه تا نبود موطن دربنگ ز من
تن تو باد طرب را و طیب را موطن
دل تو باد خرد را و علم را معدن
صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن
سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم
بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن
زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست
هوا بگرید هر ساعتی چو دیده من
هوا بدشت ز دیبا همی زند خر گاه
صبا بباغ ز عنبر همی زند خرمن
سپهر شته چو گردان ز ابر آهن پوش
و زو درخش جهنده چو آتش از آهن
ز حله ابر تهی کرد کارگاه طراز
ز مشگ باد تهی ساخت کارگاه ختن
ز روی خاک در آورد آن هزار نگار
بروی آب بر آورد این هزار شکن
هیمشه حورالعین را فلک بد است مقام
همیشه اهریمن را زمین بد است وطن
کنون ز لاله زمین گشته جای حورالعین
کنون ز ابر هوا گشته جای اهریمن
زمین چو پیکر فرخار گشت نقش نمای
صبا چو آهوی خر خیز گشت نافه فکن
ز ابر گشت بکردار جان دیو هوا
ز لاله گشت بکردار چهر حور چمن
لباس دشت کنون گشت نیلگون و شی
لباس چرخ همه گشت نیلگون ادکن
ز باد برگ گل سرخ ماند بر سر آب
چو خون دشمن بر تیغ شاه شیرافکن
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که هست تیغ زن و دیو بند و شیر اوژن
همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن
بدو کریمی نازنده چون بعقل روان
بدو بزرگی پاینده چون بروح بدن
هوای روشن با خشم او شود تاری
زمین تاری با مهر او شود روشن
میان هیچ دلی کین او نگیرد جای
چو آب جای نگیرد میان پرویزن
اگر بچشم بدی بنگرد کسی سوی او
بچشمش اندر مژگان شوند چون سوزن
بمرگ ماند هنگام کینه جستن باز
به ابر ماند هنگام خرمی کردن
برزم باک ندارد ز پیل مست و پلنگ
بجود باز ندارد ز دوست از دشمن
ایا گرفته سخا زیر کف تو مأوی
و یا گرفته وغا زیر تیغ تو مسکن
نه حاسد تو شناسد که چون بود شادی
نه ناصح تو شناسد که چون بود شیون
همیشه در دل زوار تو نشسته نشاط
همیشه در دل بدخواه تو فتاده فتن
همیشه تا نبود معدن شتاب درنگ
همیشه تا نبود موطن دربنگ ز من
تن تو باد طرب را و طیب را موطن
دل تو باد خرد را و علم را معدن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
رنگ زمین زرد گشت و طبع هوا سرد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
چو باد خزان بر درختان وزید
همه کس بموی خز اندر خزید
هوا گشت تاری و روشن شد آب
جوان گشت پیرو جهان شد شدید
بباغ اندر است آبی و نار و سیب
بجای گل و لاله و شنبلید
نه آواز کبک آید اکنون ز کوه
نه بانک تذرو آید اکنون ز خوید
شده شاخ در باغ زرد و نوان
مگر حمله و ضربت شاه دید
ملک آفریننده تا آفرید
بمردی و دادی چو تو نافرید
بشادی زیاد و همه ساله باد
در خرمی را کف او کلید
همه کس بموی خز اندر خزید
هوا گشت تاری و روشن شد آب
جوان گشت پیرو جهان شد شدید
بباغ اندر است آبی و نار و سیب
بجای گل و لاله و شنبلید
نه آواز کبک آید اکنون ز کوه
نه بانک تذرو آید اکنون ز خوید
شده شاخ در باغ زرد و نوان
مگر حمله و ضربت شاه دید
ملک آفریننده تا آفرید
بمردی و دادی چو تو نافرید
بشادی زیاد و همه ساله باد
در خرمی را کف او کلید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ای چون بهشت مجلس و چون آسمان حصار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
به تبریز خانه برین بر زمین؟
بکردم بدینار و در ثمین
پر از بوستانش یمین و یسار
پر از گلستانش یسار و یمین
ز بس بوی فرخار وارش هوا
ز بس نقش کابل مثالش زمین
فراوان در او خورده میر اجل
می سرخ بر نرگس و یاسمین
مرا همسر جان خود داشتی
چو از مرگ در جانش آمد کمین
ز دست من آن ظالمان بستدند
همی خوانم از غم علی الظالمین
از آن به بفر ملک بوالخلیل
یکی ساختم بر در او زمین
دو آباد کردم بوقت دو شاه
که دانست قدرم همان و همین
یکی شد یکی جاودان زنده باد
جهان را امیر و مهان را امین
بکردم بدینار و در ثمین
پر از بوستانش یمین و یسار
پر از گلستانش یسار و یمین
ز بس بوی فرخار وارش هوا
ز بس نقش کابل مثالش زمین
فراوان در او خورده میر اجل
می سرخ بر نرگس و یاسمین
مرا همسر جان خود داشتی
چو از مرگ در جانش آمد کمین
ز دست من آن ظالمان بستدند
همی خوانم از غم علی الظالمین
از آن به بفر ملک بوالخلیل
یکی ساختم بر در او زمین
دو آباد کردم بوقت دو شاه
که دانست قدرم همان و همین
یکی شد یکی جاودان زنده باد
جهان را امیر و مهان را امین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵