عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح کمال الدین محمود
زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!
زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!
سپاس آنرا که توفیقش موافق گشت با دولت
بتابید چنین دولت، باقبال چنین سلطان
چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر
ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان
خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش
جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان
مظفر شد سپاه دین و ایمن شد طریق حق
منور شد رخ اسلام و روشن شد ره ایمان
هزاران صورت جانست در شمشیر او پیدا
هزاران صورت جاهست در اقبال او پنهان
جماد ار جانور گردد، بفر او، عجب نبود
که از بیمش همی گردد هزاران جانور بی جان
فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریا دل
جهان آرای ملک افروز کشور گیر فرمان ران
سپهر دانش و دولت، بهار ملکت و ملت
جمال مسجد و منبر، نظام مجلس و میدان
ز شاهان و جهانداران کرا بود این چنین حجت؟
ز سلطانان و جباران کرا بود این چنین برهان؟
وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز
وی اندر صدرو بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان
زهی همت! که چون دستش موافق گشت بارایش
جهانی را براندازد بیک ساعت، بیک فرمان
نه دیبا ماند اندر چین، نه گوهر ماند اندر که
نه لؤلؤ ماند اندر بحر ونه زر ماند اندر کان
الا، یا دولت عالی، همیشه شادمان بادی
که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان
نعیم تو جهان نو بنا کردست، کندر وی
صفت گردد همی عاجز، خرد گردد همی حیران
یکی عالم پدید آمد، که فردوس برین گویی
نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان
مرصع کرد تقدیرش بفر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش بتأیید شرف ارکان
ز رایت ها و آذینها همه وادی بهشت آیین
ز ایوانها و میدانها همه صحنش نگارستان
یکی از خرمن دیبا، چو قصر و قبه قیصر
یکی از گنج مروارید، همچون تاج نوشروان
هوا در زر و در دیبا نهفته صورت گردون
سپهر اندر رواق و طاق گم کرده ره دوران
فلک کردار منظرها، بر اطراف صنوبرها
ارم کردار طارمها، بکیوان بر زده ایوان
زره زلفان مشکین خط بصحرا دایره بسته
فگنده گوی یاقوتین بپیش عنبرین چوگان
یکی با ساغر زرین، یکی با جام یاقوتین
یکی با بیضه عنبر، یکی با دسته ریحان
نگاران چون بتان خلد هر یک با دگر زینت
درختان چون درخت خلد هریک با دگر الحان
زهی نهمت! که از بهر غرور دین و دنیا را
جهانی را کنی آباد وگنجی را کنی ویران
مروت را و همت را بجایی بر رسانیدی
که اندر وهم مخلوقان نگنجد وصف این و آن
همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا
همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان
بملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو
چو تو گردند فرزندان فرزندان فرزندان
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۵ - فتوحات شاپور در مشرق
پس از جنگ با رومیان پادشاه
به تاتار و هندوستان جست راه
بسی سروران را سر آورد پیش
بیفزود بر وسعت ملک خویش
وز آن جا سوی ارمنستان شتافت
که ارزاس از رأی او سر بتافت
بکشت آن جهان جوی را خوار و زار
سر آورد بر پارتی روزگار
یکی شارسان ساخت در بیستون
که پیروز شاپور خوانی کنون
دگر شارسان خرم آباد بود
که اهل لرستان بدو شاد بود
به استرخ کرد آن سوم شارسان
بدو اندرون کاخ و بیمارسان
بهر جای بنگاشته پیکرش
که قیصر چو بنده ستاده برش
چنین نام خود را نموده است یاد
که هستم شه آسمانی نژاد
چو شد مالیاتش به هفتاد و اند
نگون گشت بختش زچرخ بلند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۶ - پادشاهی قباد (بار نخستین)
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
همه روی گیتی ازو گشت شاد
چنو نامداری نبود ازکیان
به آوردگه بود شیر ژیان
به فرهنگ و دانش سرآمد بدی
به هر کار مغرور بر خود شدی
به هر نوظهوری نظر داشتی
به هر تازه چرخی گذر داشتی
زقوم فتالیت بگرفت باج
ازو یافت آیین مزدک رواج
همی خواست دین نو آرد پدید
سراسر بریدند از وی امید
بزرگان و آزادگان را براند
مغان را به نیکی بر خود نخواند
یکی رستخیزی نمودند سخت
فرود آوریدند او را زتخت
به جایی نهادند او را مقام
که زندان فراموشیش بود نام
از آن دز اگرنام بردی کسی
دگر زین جهان برنخوردی بسی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۰ - پادشاهی هرمز
پس از وی جهان جوی هرمزد شاه
بر اورنگ شاهی نشست او به گاه
بدی مادرش دخت خاقان چین
که مهران ستا کرد او را گزین
جوانی بی آزرم و مغرور بود
ازو دانش فرهی دور بود
زتیبر که بد امپراطور روم
همی خواست کو را شود همچو موم
جهان جوی تیبر سپه برکشید
سوی شط بغداد لشکر کشید
سپهدار را بود موریس نام
در ایام هرمز بد او شادکام
هر آن دز که بگشود کسری زروم
دگر ره گرفت او زآباد بوم
آذرمان که سردار ایران بدی
به هر جا پناه دلیران بدی
به کالینیه خورد از وی شکست
همه موقع و در برفتش زدست
تهم خسرو آن نامدار گزین
به ابرو درآورد از خشم چین
شکست اندر آورد بر رومیان
ولی خویشتن کشته شد زآن میان
به نزد دز مارتیریوپولیس
به رزم اندرون کشته شد مهبدیس
دگر ره به نیزیب برخاست جنگ
فراهاد را کشت هرکل به سنگ
وز آن روی خاقان چین و تتار
بیاراست لشکر پی کارزار
دو ره صد هزار از سواران چین
گذر داد بر خاک ایران زمین
چو آمد به نزدیک بحر خزر
زایرانیان جست راه گذر
فرستاد هرمز به جنگش سپاه
ورارام چوبین بر او بست راه
ورارام بشکست ترکان همه
که او بود چون گرگ و ایشان رمه
همان ساوه را کشت هم چون چکاو
زخاقان بسی باژ بگرفت و ساو
فرستاد آن تاج و آن گوشوار
به نزدیک سالار ایران دیار
شه نامور گشت ازو سرفراز
به پیکار رومش فرستاد باز
به لازیک آمد ورارام گرد
که بر رومیان آورد دستبرد
چو آمد به نزدیک رود ارس
ابر رومیانش نبد دسترس
برو تاخت رومن سپهدار روم
مگر اخترش گشت در جنگ شوم
ازین گشت شاه جهان خشمگین
که رومن گشاده است بر وی کمین
فرستاد بهرش لباس زنان
ابا چند تن نای و بربط زنان
چنین گفت بهرام یل با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاده شاه
ز تخت کیان بود شه ناامید
سیه روز او از من آمد سپید
به بهرام گفتند ایرانیان
که ما خود نبندیم ازین پس میان
چو ارج تو این است نزدیک شاه
نخواهیم هرمزد را پادشاه
جهان جوی را بد زنی چنگ زن
شد و مشورت خواست از رای زن
بدو گفت دیهیم ایران تراست
جهان از تو دارد همی پشت راست
دگرگونه شد حال آن نامور
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
بسر اوفتادش هوای مهی
بیاراست دیهیم و گاه شهی
مگر خان توران به شه نامه کرد
شکایت زبهرام خودکامه کرد
فرستاد سارام را پادشاه
که تا کار بهرام سازد تباه
سپهبد بگفتا که در پای پیل
بسایند او را چو دریای نیل
وزان پس به هرمز یکی نامه کرد
هم از نوک خنجر سر خامه کرد
یکی سله از خنجر انباشته
یکایک سر تیغ برکاشته
فرستاد از ایدر بر شهریار
پراکنده بر کرد هر سو سوار
بدان تاز شه نامه ای در نهان
نیاید به نزدیک کارآگهان
بفرمود پس چاره ی نو کنند
درم سکه بر نام خسرو کنند
همی خواست تا بر سر شهریار
سر آرد مگر بی گنه روزگار
خودآگاه نی خسرو از این خبر
چو بشنید بگریخت زآن تاجور
از آن سوی بهرام یل با سپاه
همی داشت آیین شاهی نگاه
همه لشکر شاه گردن فراز
که رفتند از ایران سوی روم باز
زهرقل چو گشتند ایشان ستوه
به بهرام پیوسته شد آن گروه
که از بیم هرمز نبدشان امان
مبادا سر آرد برایشان زمان
پس آنگاه آیین کشسب سوار
ابا لشکر آمد سوی کارزار
که بهرام را باز آرد به راه
ویا خود سرش را برد نزد شاه
شبانگه به لشکر گهش کشته شد
مگر اختر شاه برگشته شد
سپاهش به بندوی گشتند جفت
که او بد بگستهم یار نهفت
که این هر دو خالوی خسرو بدند
هوادار شه زاده نو بدند
زدیده بشستند آن هر دو شرم
سوی شاه رفتند با خون گرم
جهان جوی بندوی و دیگر سپاه
نکوهش گرفتند بر پادشاه
همان از سرش تاج برداشتند
ز تختش نگون سار برکاشتند
ابا آهن تافته چون چراغ
به چشمان هرمز نهادند داغ
وزآن پس ببردند پرویز را
نکو روی شاه دلاویز را
نشاندند او را به تخت مهی
برفتند پیشش بسان رهی
غمی بود خسرو زکار پدر
نهانش پر از درد و خسته جگر
می خوشگوارش فرستاد پیش
خورش های شیرین ز اندازه بیش
برنده همی برد و هرمز نخورد
زخسرو دلش بود پر باد سرد
بگفتند او را سران سپاه
پرستش نیاریم ما بر دو شاه
برفتند گستهم و بندوی نیز
بکشتند شه را به شمشیر تیز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۰ - پادشاهی آزرمیدخت
زنش را که خواندند آزرمیدخت
پس از وی نشاندند بر روی تخت
نخورد او ز شاهی خود نیز یر
پس از چارمه روزش آمد بسر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۴ - تأسف بر اوضاع حالیه ایران
مگر حال آن ملک برگشته است
همه جای اهریمنان گشته است
گروهی همه بد دل و بد نهاد
دل خود به خون کسان کرده شاد
مگر جور و بیداد افزون شده
جگرهای مردم همه خون شده
مگر شه گدا گشت و کشور خراب
رعیت زجورند در پیچ و تاب
همانا که شه نیستش آگهی
که شد خاک ایران زمردم تهی
همه مردم از دست بیداد شوم
گریزند در هند و قفقاز و روم
در آن جا به هر کار پست و رذیل
همی بگذرانند خوار و ذلیل
نه کس می بپرسد همی نامشان
نه هرگز روا می شود کام شان
همه لرک و بیچاره و لات و لوت
قناعت نموده زدنیا به قوت
فتاده به غربت درون خوار و زار
همه پایمالند در رهگذار
به غربت هم از جور شهبندران
ندارند آن بینوایان امان
مگر خود در ایران زمین جا نبود؟
برین بی کسان هیچ مأوا نبود؟
که پرکنده گشتند در کوه و دشت
به سرشان یکی اختر شوم گشت
به ایران یکی نامداری نماند
که بخت بد از شهر خویشش نراند
الا گر بدانی بخواهی گریست
که آواره گی های اینان زچیست
یکی ره گذر کن به ایران دیار
که بینی یکی هیبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سرای
نبینی یکی روح زنده به جای
به هر جا که بینی یکی شارسان
به ماننده ی گور و بیمارسان
همه رنگها رفته و روی زرد
پدیدار از چهره ها سوگ و درد
همه زهره ها کنده و باخته
همه پیکران زار و بگداخته
همه چشمها گود و بگسیخته
مگر آبروی همه ریخته!!
کتف کوژ و گردن شده سرنگون
تو گویی یکی را به تن نیست خون
فرو رفته چشمان و بینی دراز
زسیما پدیدار سوز و گداز
همه مرغ ماتم همه فال شوم
به ویرانه بگزیده جا همچو بوم
چون او مردگان اند در گور تن
فسرده همه خونشان در بدن
همه در اسارت و در بندگی
نه آگه ز آزادی و زندگی
به حرمان جاوید از هر حقوق
مگر گشته زآباء علوی عقوق
زلذات گیتی ندیده مگر
شماتت ابر مردن یکدگر
همه زرد و بی جان و زار و نزار
شب و روز بر حال خود سوگوار
کسی مالک مال و ناموس نیست
ندانند فریاد رس را که کیست
بریده یکی را دو دست و دو پای
تنی مانده بر پا و جانی به جای
یکی را به خنجر ببریده پی
یکی را به ناخن درون کرده نی
یکی را دو دست و دو پا و زبان
بریده شده چون تن بی روان
یکی را به مسمار کنده دو چشم
که هر کو ببیند بسوزد زخشم
یکی را زسر دور کرده دو گوش
که هر کس بدید آن برآرد خروش
یکی را بسفته به تن هر دو کتف
از این خستگان هر کسی در شگفت
یکی را بریده است دژخیم سر
یکی را کشیده به تنگ قجر
دل و جان انسان بیاید به درد
که کس با دد و دام زاین سان نکرد
سزد گر بر این حال گریان شوی
چو بر آتش تیز بریان شوی
«بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند»
«چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»
«تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی»
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۰ - در مقام شرح حال گوید
تو تا باشی ای خسرو نامور
مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی
به جان دوست دار نبی و علی
یکی نامداری زایران منم
که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای
نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید
روانم به دانش همی بد کلید
زگیتی نجستم به جز راستی
نگشتم به گرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم
دلم را به نیکی بیاراستم
همه خواستم تا که اسلامیان
به وحدت ببندند یکسر میان
همه دوستی با هم افزون کنند
ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مر اسلامیان را فزاید شرف
نفاق و جدایی شود برطرف
در اسلام آید به فر حمید
یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک
نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدایند این کینه زود
نگویند سنی و شیعی که بود
وز آن پس بگیرند گیتی به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین
نبشتیم بس نامه های متین
روانه نمودیم سوی عراق
که برخیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین
همه بر نهادند امضا برین
به بخشید حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نخل امید شد بارور
نوشتند زایران و هم از عراق
که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم
به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی
بگیریم آیین فرزانگی
ازین پس همه کفر سازیم پست
بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان
ز عباسیان تا به عثمانیان
زسامانی و غزنی و دیلمی
ز سلجوق و خوارزمی و فاطمی
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید
چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آید، گناه من است
که این شیوه آیین و راه من است
برین زاده ام هم برین بگذرم
وزین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان
مرا ساختی بی نیاز از جهان
وگر از مسلمانیش بود بهر
به نیکی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
مرا بیم دادی که در اردبیل
تنم را به زنجیر بندی چو پیل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی
که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد و تحسین بود
تو را بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران
سرایند با یکدگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد
همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از دویی
به پیچید از کژی و جادویی
مرا آید از مشتری آفرین
که بودم فداکار دین مبین
درودم زمینو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان
همت لعنت آید زپیر و جوان
نشینند و گویند مردان راد
به نیکی نیارند نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر
از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند
بدین مقصد قدس برخاستند
بیازرد و افسرد و از خود براند
به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن
به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآری زجای
همه دودمانت برآرم زپای
بگویم سخن های ناگفتنی
بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر
چگونه به شام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند
زشام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا
زکینه فراموش سازی مرا
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۱ - افتخاریه در مقام تحدیث نعمت گوید
ندیدی تو این خامه ی تیز من؟
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۲ - در ستایش پادشاهان و فواید طبیعی ایشان
به ایران مباد آن چنان روز بد
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۳ - در مقام اندرز و نصیحت ملوک
سزد گر ازین حال عبرت بری
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
شاها تویی که خواجه گردون غلام تست
هر کار کان به کام تو باید به کام تست
ایام وقتی ار نفسی زد به توسنی
اکنون چو بندگان سر افکنده رام تست
تا نفخ صور رسته شد از زخم حادثات
هر کو نشسته در حرم اهتمام تست
زین فتح تازه روی که فهرست فتحهاست
از قاف تا به قاف جهان صیت نام تست
زین تاختن که بر در شبدیز کرده ای
روز عدو به شکل شب تیره فام تست
طوفان نوح و فتح تو آدینه بود از آنک
طوفان فتنه خنجر نصرت نیام تست
در بیستون فتاده هنوز ای ستون ملک
تب لرزه های سخت ز زخم حسام تست
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست
مهمان ناچخ تو به خون دل عدوست
هر سگ که بهتر از عدوی ناتمام تست
از پل نجست با تو بداندیش تو از آنک
نصرت رفیق موکب گردون خرام تست
آن پل صراط او شد و او بی خبر از آنک
زیر صراط دوزخی از انتقام تست
تیغت دریغ بود به خونش از این سبب
کشته شده به تیغ، کمینه غلام تست
او بود و یک برادر و آب آر و دست شوی
او شد ز دست و پای برادر، به دام تست
پیوسته کار فتح ز تو با نظام باد
زیرا نظام کار جهان در نظام تست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
باز محنت زده دورانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳
زهی باد بر تو و عکس حلمت
گران سایه کرده سپهر سبک را
تف خطار و تیغ آتش فشانت
دهد طبع خورشید باد خنک را
تنگ حال بد بی تو صدر وزارت
همی خواست این کلک و تیغ تنک را
چو گشتی وزیر جهان بار دیگر
جهان گفت کالحمدالله شکرا
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۷
این قوم نگر که باز هستند
در ملک قوام بی قوامان
از خبث عقیده زرد رویان
وز خون پیاله سرخ فامان
از دم سردی فقاع طبعان
یخ در بغلان بی نظامان
چون شام سیاه کاسه رنگان
چون صبح دوم فراخ گامان
ای دهر ترا تمام دستی است
در همدستی ناتمامان
آنراست غلام خواجه دولت
کو آب دهن شد از غلامان
هر نان درست کاسمان راست
هست از قبل شکسته نامان
وآتش صفتان ز چرخ اطلس
در اطلس آتشی خرامان
سامانی و سروری به نسبت
وانگه همه را نه سر نه سامان
عیسی نفسان پاک دامن
پامال خسان شده چو دامان
صد دیگ به زیر کاسه چرخ
پخته ست ولی برای خامان
مندیش مجیر و کام خوش کن
از هجو خسان و خویش کامان
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
شکرست که جان لطف بر جای بماند
صحت بر شاه عالم آرای بماند
المنة لله که ازین رنج برست
پایی که ازو زمانه بر پای بماند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - فی المدیحه
دیر آمدن شاه برآورد ز من دود
گر دیرتر آید برود جان و تنم زود
از بسکه همی دارم در سینه غم شاه
خون دل ریشم زره دیده بپالود
با پشت خم آگینم و با کام سم آگین
با چشم دم آلودم و با جان غم آلود
چون لاله رخم زردتر از چهره زر گشت
چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود
هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف
از درد تو بر جانم صد درد بیفزود
رنجورم و معذورم کز پادشهم دور
بی او فلکم رامش و آرامش پیمود
آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را
جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود
بودند بریده ز من امید همه کس
ایزد بکرم بر من بیچاره ببخشود
هرچند بلا دیدم خشنودم از ایزد
بخشایش ایزد همه را دارد خشنود
هرکو بگه درد بایزد نزند دست
بر هرچه رود بر سر او باشد مأخوذ
این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند
کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود
دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل
رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود
رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار
تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود
باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز
این رنج همه راحت و این بیم زیان سود
با آفت بدگوی چنان باشد جانش
چون حال خلیل الله با آفت نمرود
از خصم کی آید بهمه حال که بهتر
کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود
پاینده همی باد بملک اندر چندان
کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - قصیده
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - فی المدیحه
نهاد روی بما دولت و سعادت باز
ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز
گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب
گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز
نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان
حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز
برست تن ز نهار و برست دل ز نهیب
برست سر ز گزند و برست جان ز گداز
دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید
بدیمه اندر نوروز بخت کرد آغاز
بسا کسا که فرو برده بود سر بگریز
بسا کسا که جگر خسته بدبگرم و گداز
گرفته بود گهی چند میش موطن شیر
گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز
کنون بجایگه خویش شیر باز آمد
کنون بجایگه خویش باز بر شد باز
از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک
بدار مملکت خویشتن رسید فراز
بآفتاب برآمد سر سعادت میر
سر عدوش فروشد بچاه محنت باز
مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون
موافقانش همه سرفراز و سینه فراز
اگرچه رنج دراز آزمود بی او خلق
کنون بدیدن او شد بخواب رنج دراز
کناد وقف بر این خلق جای میر خدای
که خلق میر پرستند و میر خلق نواز
ایا فزوده جهان را بطاعت تو ولی
ز روم تا بیمن و ز عراق تا بطراز
هرآنکه را که خلاف تو افتد اندر دل
نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز
چو عقد را بمیانه چو تیغ را بگهر
چو حلقه را بنگین و چو جامه را بطراز
بزهره راست چو شیری بزور راست چو پیل
بزخم همچو پلنگی بحمله همچو گراز
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند سهم هیچ تیر انداز
اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد
شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز
سزد که مردم از این پس ترا برند سجود
سزد که مردم از این پس ترا برند نماز
بقدر خویشتن انباز کرد چرخ ترا
گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز
چنان شدند ز روی تو شادمان که بحشر
گناهکاران یابند زی بهشت جواز
فراز گشت در بخت خلق تا که کنند
ترا ثنا که تو کردی در سعادت باز
نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس
کنون بطاق فلک بر همی زنند آواز
همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو
بسان ماه بتاب و بسان سر و بناز
دریده باد دل کور دشمنانت بخشت
بریده باد سر شوم دشمنانت بگاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح ابی الهیجا
شگفتهای جهانرا پدید نیست کران
هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین
وگر عجائب میبایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هو او عقل نکنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
بزیر سایه او در هزار چرخ سبک
بزیر پایه او در هزار جرم گران
ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون
بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری بصد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
ببام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است وافتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه
بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
بآفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او بتن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو
و یا بخدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها ترا احکام
رونده بر همه فرمانها ترا فرمان
بنزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی
همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان