عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۳
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
کجا چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو ناپایداری و او پایدار
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن به فرجام رخت
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن نیز ننوازدت
چو سرو دلارای گردد به خم
خروشان شود نرگسان دژم
همان چهرهٔ ارغوان زعفران
سبک مردم شاد گردد گران
اگر شهریاری و گر زیردست
بجز خاک تیره نیابی نشست
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن سواران پیروزبخت
کجا آن خردمند کندآوران
کجا آن سرافراز و جنگی سران
کجا آن گزیده نیاکان ما
کجا آن دلیران و پاکان ما
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
نشان بس بود شهریار اردشیر
چو از من سخن بشنوی یادگیر
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۴
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
بفرمود تا رفت شاپور پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدانست کامد به نزدیک مرگ
همی زرد خواهد شدن سبز برگ
بدو گفت کاین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باددار
سخنهای من چون شنودی بورز
مگر بازدانی ز ناارز ارز
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین زندگانی بکاست
ازان پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نعم اندرون زفتی آردت و بوس
زمانی یکی باره‌ای ساخته
ز فرهختگی سر برافراخته
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای
نه بی‌دین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک در دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بی‌نیازست دین
نه بی‌دین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز
دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشا پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دین‌دار کین دارد از پادشا
مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین
که چون بنگری مغز دادست دین
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنک بی‌سود را برکشد
ز مرد هنرمند سر درکشد
سه دیگر که با گنج خویشی کند
به دینار کوشد که بیشی کند
به بخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا با تو برنگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
نگر تا نباشی نگهبان گنج
که مردم ز دینار یازد به رنج
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد
کجا گنج دهقان بود گنج اوست
وگر چند بر کوشش و رنج اوست
نگهبان بود شاه گنج ورا
به بار آورد شاخ رنج ورا
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
هرانگه که خشم آورد پادشا
سبک‌مایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه زشتست بد خواستن
بباید به خوبی دل آراستن
وگر بیم داری به دل یک زمان
شود خیره رای از بد بدگمان
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز
بدان تا توان ای پسر ارج چیز
چنان دان که شاهی بدان پادشاست
که دور فلک را ببخشید راست
زمانی غم پادشاهی برد
رد و موبدش رای پیش آورد
بپرسد هم از کار بیداد و داد
کند این سخن بر دل شاه یاد
به روزی که رای شکار آیدت
چو یوز درنده به کار آیدت
دو بازی بهم در نباید زدن
می و بزم و نخچیر و بیرون شدن
که تن گردد از جستن می گران
نگه داشتند این سخن مهتران
وگر دشمن آید به جایی پدید
ازین کارها دل بباید برید
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌وجو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست
چنین باشد اندازهٔ عام شهر
ترا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن را تو آگنده دانی همی
ز گیتی پراگنده خوانی همی
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردان بی‌مدرا شود
برآشوبی و سر سبک خواندت
خردمند گر پیش بنشاندت
تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی
وگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد
خردمند باید جهاندار شاه
کجا هرکسی را بود نیک‌خواه
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز پیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد گر باشدت رهنمای
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا
هوا چونک بر تخت حشمت نشست
نباشی خردمند و یزدان‌پرست
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی
بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان هم‌چنین یادگار
چو من حق فرزند بگزاردم
کسی را ز گیتی نیازاردم
شما هم ازین عهد من مگذرید
نفس داستان را به بد مشمرید
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
به خیره مرنجان روان مرا
به آتش تن ناتوان مرا
به بد کردن خویش و آزار کس
مجوی ای پسر درد و تیمار کس
برین بگذرد سالیان پانصد
بزرگی شما را به پایان رسد
بپیچد سر از عهد فرزند تو
هم‌انکس که باشد ز پیوند تو
ز رای و ز دانش به یکسو شوند
همان پند دانندگان نشنوند
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا
جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست
بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش آهرمنی
گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم
ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
به ویرانی آرد رخ این مرز من
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه
که تا برنهادم به شاهی کلاه
به گیتی مرا شارستانست شش
هوا خوشگوار و به زیر آب خوش
یکی خواندم خورهٔ اردشیر
که گردد زبادش جوان مرد پیر
کزو تازه شد کشور خوزیان
پر از مردم و آب و سود و زیان
دگر شارستان گندشاپور نام
که موبد ازان شهر شد شادکام
دگر بوم میسان و رود فرات
پر از چشمه و چارپای و نبات
دگر شارستان برکهٔ اردشیر
پر از باغ و پر گلشن و آبگیر
چو رام اردشیرست شهری دگر
کزو بر سوی پارس کردم گذر
دگر شارستان اورمزد اردشیر
هوا مشک بوی و به جوی آب شیر
روان مرا شادگردان به داد
که پیروز بادی تو بر تخت شاد
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و پرداز تخت
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی
چنین است آیین خرم جهان
نخواهد بما برگشادن نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و آری ز هرگونه چیز
نه مردم نه آن چیز ماند به نیز
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
بکوشیم بر نیک‌نامی به تن
کزین نام یابیم بر انجمن
خنک آنک جامی بگیرد به دست
خورد یاد شاهان یزدان‌پرست
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسپد بدانگه که خرم شود
کنون پادشاهی شاپور گوی
زبان برگشای از می و سور گوی
بران آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
هم آرام ازویست و هم کار ازوی
هم انجام ازویست و فرجام ازوی
سپهر و زمان و زمین کرده است
کم و بیش گیتی برآورده است
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست
جز او را مخوان کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
ازو بر روان محمد درود
بیارانش بر هریکی برفزود
سرانجمن بد ز یاران علی
که خوانند او را علی ولی
همه پاک بودند و پرهیزگار
سخنهایشان برگذشت از شمار
کنون بر سخنها فزایش کنیم
جهان‌آفرین را ستایش کنیم
ستاییم تاج شهنشاه را
که تختش درفشان کند ماه را
خداوند با فر و با بخش و داد
زمانه به فرمان او گشت شاد
خداوند گوپال و شمشیر و گنج
خداوند آسانی و درد و رنج
جهاندار با فر و نیکی‌شناس
که از تاج دارد به یزدان سپاس
خردمند و زیبا و چیره‌سخن
جوانی بسال و بدانش کهن
همی مشتری بارد از ابر اوی
بتازیم در سایهٔ فر اوی
به رزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه
بماناد تا جاودان نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آیین و رای ورا
ازو دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک
ز دیدار او تاج روشن شدست
ز بدها ورا بخت جوشن شدست
بنازد بدو مردم پارسا
هم‌انکس که شد بر زمین پادشا
هوا روشن از بارور بخت اوی
زمین پایهٔ نامور تخت اوی
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست
چو در رزم رخشان شود رای اوی
همی موج خیزد ز دریای اوی
به نخچیر شیران شکار وی‌اند
دد و دام در زینهار وی‌اند
از آواز گرزش همی روز جنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
سرش سبز باد و دلش پر ز داد
جهان بی‌سر و افسر او مباد
فردوسی : پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
بخش ۱
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دلفروز بر سر نهاد
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان فرزانه و موبدان
چنین گفت کای نامدار انجمن
بزرگان پردانش و رای‌زن
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندهٔ دانش و یادگیر
همه گوش دارید فرمان من
مگردید یکسر ز پیمان من
وزین هرچ گویم پژوهش کنید
وگر خام گویم نکوهش کنید
چو من دیدم اکنون به سود و زیان
دو بخشش نهاده شد اندر میان
یکی پادشا پاسبان جهان
نگهبان گنج کهان و مهان
وگر شاه با داد و فرخ پیست
خرد بی‌گمان پاسبان ویست
خرد پاسبان باشد و نیک‌خواه
سرش برگذارد ز ابر سیاه
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود
دگر آنک او بزمون خرد
بکوشد بمه ردی و گرد آورد
به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان‌شناس
به شاهی خردمند باشد سزا
به جای خرد زر شود بی‌بها
توانگر شود هرک خشنود گشت
دل آرزو خانهٔ دود گشت
کرا آرزو بیش تیمار بیش
بکوش ونیوش و منه آز پیش
به آسایش و نیک‌نامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاک رای
به چیز کسان دست یازد کسی
که فرهنگ بهرش نباشد بسی
مرا بر شما زان فزونست مهر
که اختر نماید همی بر سپهر
همان رسم شاه بلند اردشیر
بجای آورم با شما ناگزیر
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست
ز چیز کسان بی‌نیازیم نیز
که دشمن شود مردم از بهر چیز
بر ما شما را گشتاده‌ست راه
به مهریم با مردم نیک‌خواه
بهر سو فرستیم کارآگهان
بجوییم بیدار کار جهان
نخواهیم هرگز به جز آفرین
که بر ما کنند از جهان‌آفرین
مهان و کهان پاک برخاستند
زبان را به خوبی بیاراستند
به شاپور بر آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
همی تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر
فردوسی : پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
بخش ۳
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر و تخت شاهی به جای
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراگنده شد فر و اورنگ شاد
بفرمود تا رفت پیش اورمزد
بدو گفت کای چون گل اندر فرزد
تو بیدار باش و جهاندار باش
جهاندیدگان را خریدار باش
نگر تا به شاهی ندارد امید
بخوان روز و شب دفتر جمشید
بجز داد و خوبی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش
مزن بر کم‌آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند
همه پند من سربسر یادگیر
چنان هم که من دارم از اردشیر
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت
دل مرد برنا پر از درد گشت
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه نازی به گنج
ترا تنگ تابوت بهرست و بس
خورد گنج تو ناسزاوار کس
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه نزدیک خویشان و پیوند تو
ز میراث دشنام باشدت بهر
همه زهر شد پاسخ پای‌زهر
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اویست روزی ده و رهنمای
درود تو بر گور پیغمبرش
که صلوات تاجست بر منبرش
فردوسی : پادشاهی اورمزد
بخش ۱
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد
بیارایم اکنون چو ماه اورمزد
ز شاهی برو هیچ تاوان نبود
ازان بد که عهدش فراوان نبود
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
چنین گفت کای نامور بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
بکوشیم تا نیکی آریم و داد
خنک آنک پند پدر کرد یاد
چو یزدان نیکی‌دهش نیکوی
بما داد و تاج سر خسروی
به نیکی کنم ویژه انبازتان
نخواهم که بی من بود رازتان
بدانید کان کو منی فش بود
بر مهتران سخت ناخوش بود
ستیره بود مرد را پیش رو
بماند نیازش همه ساله نو
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه برو بخت خندان بود
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ
در آز باشد دل سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد
هرانکس که دانش نیابی برش
مکن ره‌گذر تازید بر درش
به مرد خردمند و فرهنگ و رای
بود جاودان تخت شاهی به پای
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش
به بد در جهان تا توانی مکوش
خرد همچو آبست و دانش زمین
بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر بازگردد نباشد شگفت
هرانکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان‌پرست
به خشنودی کردگار جهان
خرد یار باد آشکار و نهان
خردمند گر مردم پارسا
چو جایی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن
که گفتار نیکو نگردد کهن
نباید که گویی به جز نیکوی
وگر بد سراید نگر نشنوی
ببیند دل پادشا راز تو
همان بشنود گوش آواز تو
چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد به گفتار گوش
همه انجمن خواندند آفرین
بران شاه بینادل و پاک‌دین
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
همه شاد زان سرو سایه فگن
همان رسم شاپور شاه اردشیر
همی داشت آن شاه دانش‌پذیر
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه با بخش و داد
همی راند با شرم و با داد کار
چنین تا برآمد برین روزگار
بگسترد کافور بر جای مشک
گل و ارغوان شد به پالیز خشک
سهی سرو او گشت همچون کمان
نه آن بود کان شاه را بدگمان
نبود از جهان شاد بس روزگار
سرآمد بران دادگر شهریار
فردوسی : پادشاهی اورمزد
بخش ۲
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
بسی آب خونین ز دیده بریخت
بگسترد فرش اندر ایوان خویش
بفرمود کامدش بهرام پیش
بدو گفت کای پاک‌زاده پسر
به مردی و دانش برآورده سر
به من پادشاهی نهادست روی
که رنگ رخم کرد همرنگ موی
خم آورد بالای سرو سهی
گل سرخ را داد رنگ بهی
چو روز تو آمد جهاندار باش
خردمند باش و بی‌آزار باش
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه
زبان را مگردان به گرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد
بنه کینه و دور باش از هوا
مبادا هوا بر تو فرمانرا
سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر
نباید که یابد به پیشت گذر
ز نادان نیابی جز از بتری
نگر سوی بی‌دانشان ننگری
چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی
نبیند به نزد کسی آب‌روی
خرد را مه و خشم را بنده‌دار
مشو تیز با مرد پرهیزگار
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز
همه بردباری کن و راستی
جدا کن ز دل کژی و کاستی
بپرهیز تا بد نگرددت نام
که بدنام گیتی نبیند به کام
ز راه خرد ایچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه خرد سر نباید کشید
سر بردباران نیاید به خشم
ز نابودنیها بخوابند چشم
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد
هرانکس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد را کند بر دو راه
نه سستی نه تیزی به کاراندرون
خرد باد جان ترا رهنمون
نگه دار تا مردم عیب‌جوی
نجوید به نزدیک تو آب‌روی
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگر چند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
وگر پای گیری سر آید به دست
اگر در فرازی و گر در نشیب
نباید نهادن سر اندر فریب
به دل نیز اندیشهٔ بد مدار
بداندیش را بد بود روزگار
سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن
بخندد بدو نامدار انجمن
خردگیر کرایش جان تست
نگهدار گفتار و پیمان تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
نمایندهٔ گردش هور و ماه
نگر تا نسازی ز بازوی گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج
مزن رای جز با خردمند مرد
از آیین شاهان پیشی مگرد
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را
ستاینده‌ای کو ز بهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زان سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن
کسی کش ستایش بیاید به کار
تو او را ز گیتی به مردم مدار
که یزدان ستایش نخواهد همی
نکوهیده را دل بکاهد می
هرانکس که او از گنهکار چشم
بخوابید و آسان فرو برد خشم
فزونیش هر روز افزون شود
شتاب آورد دل پر از خون شود
هرانکس که با آب دریا نبرد
بجوید نباشد خردمند مرد
کمان دار دل را زبانت چو تیر
تو این گفته‌های من آسان مگیر
گشاد پرت باشد و دست راست
نشانه بنه زان نشان کت هواست
زبان و خرد با دلت راست کن
همی ران ازان سان که خواهی سخن
هرانکس که اندر سرش مغز بود
همه رای و گفتار او نغز بود
هرانگه که باشی تو با رای‌زن
سخنها بیارای بی‌انجمن
گرت رای با آزمایش بود
همه روزت اندر فزایش بود
شود جانت از دشمن آژیرتر
دل و مغز و رایت جهانگیرتر
کسی را کجا پیش رو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا
اگر دوست یابد ترا تازه‌روی
بیفزاید این نام را رنگ و بوی
تو با دشمنت رو پر آژنگ دار
بداندیش را چهره بی‌رنگ دار
به ارزانیان بخش هرچت هواست
که گنج تو ارزانیان را سزاست
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک
هرانگه که رشک آورد پادشا
نکوهش کند مردم پارسا
چو اندرز بنوشت فرخ دبیر
بیاورد و بنهاد پیش وزیر
جهاندار برزد یکی باد سرد
پس آن لعل رخسارگان کرد زرد
چو رنگین رخ تاجور تیره شد
ازان درد بهرام دل خیره شد
چهل روز بد سوکوار و نژند
پر از گرد و بیکار تخت بلند
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر او را به دوست
کجا دست یابد بدردت پوست
شب اورمزد آمد و ماه دی
ز گفتن بیاسای و بردار می
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند دراز
فردوسی : پادشاهی بهرام اورمزد
بخش ۱
چو بهرام بنشست بر تخت زر
دل و مغز جوشان ز مرگ پدر
همه نامداران ایرانیان
برفتند پیشش کمر بر میان
برو خواندند آفرین خدای
که تا جای باشد تو مانی به جای
که تاج کیی تارکت را سزاست
پدر بر پدر پادشاهی تراست
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی‌درد باد
چنین داد پاسخ که ای مهتران
سواران جنگی و کنداوران
ز دهقان وز مرد خسروپرست
به گیتی سوی بد میازید دست
بدانید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار
سراسر ببندید دست از هوا
هوا را مدارید فرمانروا
کسی کو بپرهیزد از بدکنش
نیالاید اندر بدیها تنش
بدین سوی همواره خرم بود
گه رفتن آیدش بی‌غم بود
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندهٔ مردم پارسا
تن شاه دین را پناهی بود
که دین بر سر او کلاهی بود
خنک آنک در خشم هشیارتر
همان بر زمین او بی‌آزارتر
گه دست تنگی دلی شاد و راد
جهان بی‌تن مرد دانا مباد
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود
ستیزه نه نیک آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی
سپاهی و دهقان و بیکار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه
به خواب اندرست آنک بیکار بود
پشیمان شود پس چو بیدار بود
ز گفتار نیکو و کردار زشت
ستایش نیابی نه خرم بهشت
همه نام جویید و نیکی کنید
دل نیک پی مردمان مشکنید
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست
خورید آنک دارید و آن را که نیست
بداند که با گنج ما او یکیست
سر بدرهٔ ما گشادست باز
نباید نشستن کس اندر نیاز
فردوسی : پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
برفتند گردان بسیار هوش
پر از درد با ناله و با خروش
نشستند با او به سوک و به درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
وزان پس بشد موبد پاک‌رای
که گیرد مگر شاه بر گاه جای
به یک هفته با او بکوشید سخت
همی بود تا بر نشست او به تخت
چو بنشست بهرام بر تخت داد
برسم کیان تاج بر سر نهاد
نخست آفرین کرد بر کردگار
فروزندهٔ گردش روزگار
فزایندهٔ دانش و راستی
گزایندهٔ کژی و کاستی
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد به جز داد و مهر
ازان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاک‌دل موبدان
شما هرک دارید دانش بزرگ
مباشید با شهریاران سترگ
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود روشن و مردمی پرورد
سر مردمی بردباری بود
چو تندی کند تن به خواری بود
هرانکس که گشت ایمن او شاد شد
غم و رنج با ایمنی باد شد
توانگر تر آن کو دلی راد داشت
درم گرد کردن به دل باد داشت
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی‌چیز کس را ندارند ارز
مروت نیابد کرا چیز نیست
همان جاه نزد کسش نیز نیست
چو خشنود باشی تن‌آسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی
نه کوشیدنی کان برآرد به رنج
روان را به پیچاند از آز گنج
ز کار زمانه میانه گزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
چو خشنود داری جهان را به داد
توانگر بمانی و از داد شاد
همه ایمنی باید و راستی
نباید به داد اندرون کاستی
چو شادی بکاهی بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
چو شد پادشاهیش بر سال بیست
یکی کم برو زندگانی گریست
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
جهان را چنین است آیین و ساز
ندارد به مرگ از کسی چنگ باز
پسر بود او را یکی شادکام
که بهرام بهرامیان داشت نام
بیامد نشست از بر تخت شاد
کلاه کیانی به سر بر نهاد
کنون کار بهرام بهرامیان
بگویم تو بشنو به جان و روان
فردوسی : پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان
چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پی داد و بخشش میان
به تاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمان شهش خواندند
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خرد بادمان بهره و داد و رای
سرای سپنجی نماند به کس
ترا نیکوی باد فریادرس
به نیکی گراییم و فرمان کنیم
به داد و دهش دل گروگان کنیم
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم نیکی مکار
چو شد پادشاهیش بر چار ماه
برو زار بگریست تخت و کلاه
زمانه برین سان همی بگذرد
پیش مردم آزور بشمرد
می لعل پیش آور ای روزبه
چو شد سال گوینده بر شست و سه
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ
جهان را به فرزند بسپرد و گفت
که با مهتران آفرین باد جفت
بنوش و بباز و بناز و ببخش
مکن روز بر تاج و بر تخت دخش
چو برگشت بهرام را روز و بخت
به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
چنین است و این را بی‌اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان
کنون کار نرسی بگویم همی
ز دل زنگ و زنگار شویم همی
فردوسی : پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی نرسی بهرام
چو نرسی نشست از بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن سزاوار تاج
همه مهتران با نثار آمدند
ز درد پدر سوکوار آمدند
بریشان سپهدار کرد آفرین
که ای مهربانان باداد و دین
بدانید کز کردگار جهان
چنین رفت کار آشکار و نهان
که ما را فزونی خرد داد و شرم
جوانمردی و داد و آواز نرم
همان ایمنی شادمانی بود
کرا ز اخترش مهربانی بود
خردمند مرد ار ترا دوست گشت
چنان دان که با تو ز یک پوست گشت
تو کردار خوب از توانا شناس
خرد نیز نزدیک دانا شناس
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور به جای ستودن بود
هرانکس که بگریزد از کارکرد
ازو دور شد نام و ننگ و نبرد
همان کاهلی مردم از بددلیست
هم‌آواز آن بددلی کاهلیست
همی زیست نه سال با رای و پند
جهان را سخن گفتنش سودمند
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترگ پولاد بر سان موم
دوان شد به بالینش شاه اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد
که فرزند آن نامور شاه بود
فرزوان چو در تیره شب ماه بود
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان
تو از جای بهرام و نرسی به بخت
سزاوار تاجی و زیبای تخت
بدین زور و بالا و این فر و یال
بهر دانش از هرکسی بی‌همال
مبادا که تاج از تو گریان شود
دل انجمن بر تو بریان شود
جهان را به آیین شاهان بدار
چو آمختی از پاک پروردگار
به فرجام هم روز تو بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد
چنان رو که پرسند پاسخ کنی
به پاسخ‌گری روز فرخ کنی
بگفت این و چادر به سر درکشید
یکی بادسرد از جگر برکشید
همان روز گفتی که نرسی نبود
همان تخت و دیهیم و کرسی نبود
فردوسی : پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار آهرمنی
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی
همیشه دل ما پر از داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
ستایش نیابد سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد
همان نیز با مرد بدخواه رای
اگر پندگیری به نیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس
نخواندش بخشنده یزدان‌شناس
ستاننده گر ناسپاست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز
هراسان بود مردم سخت‌کار
که او را نباشد کسی دوستدار
وگر سستی آرد به کار اندرون
نخواند ورا رای‌زن رهنمون
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردم‌شمار
نگر خویشتن را نداری بزرگ
وگر گاه یابی نگردی سترگ
چو بدخو شود مرد درویش خوار
همی بیند آن از بد روزگار
همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
وگر بازگیرند ازو خواسته
شود جان و مغز و دلش کاسته
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی
ندارد خرد گردن افرازد اوی
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین و نه خشنودی دادگر
شما را شب و روز فرخنده باد
بداندیش را جان پراگنده باد
برو مهتران آفرین ساختند
خود از سوک شاهان بپرداختند
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد شد آن چو گلنار چهر
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و به شاهی نبودش پسر
چنان نامور مرد شیرین‌سخن
به نوی بشد زین سرای کهن
چنین بود تا بود چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان
چهل روز سوکش همی داشتند
سر گاه او خوار بگذاشتند
به چندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره بر زده سرش برتافته
پری چهره را بچه اندر نهان
ازان خوب‌رخ شادمان شد جهان
چهل روزه شد رود و می خواستند
یکی تخت شاهی بیاراستند
به سر برش تاجی برآویختند
بران تاج زر و درم ریختند
چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ورا موبدش نام شاپور کرد
بران شادمانی یکی سور کرد
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهٔ رایت بخردیست
برفتند گردان زرین کمر
بیاویختند از برش تاج زر
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتند پس در میان حریر
چهل روزه را زیر آن تاج زر
نهادند بر تخت فرخ پدر
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱
به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند
یکی موبدی بود شهرو به نام
خردمند و شایسته و شادکام
بیامد به کرسی زرین نشست
میان پیش او بندگی را ببست
جهان را همی داشت با داد و رای
سپه را به هر نیک و بد رهنمای
پراگنده گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا
چنین تا برآمد برین پنج سال
برافراخت آن کودک خرد یال
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاژورد
خروش آمد از راه اروندرود
به موبد چنین گفت هست این درود
چنین گفت موبد بران شاه خرد
که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه بنهاد روی
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنین تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هرکس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
پلی دیگر اکنون بباید زدن
شدن را یکی راه باز آمدن
بدان تا چنین زیردستان ما
گر از لشکری در پرستان ما
به رفتن نباشند زین سان به رنج
درم داد باید فراوان ز گنج
همه موبدان شاد گشتند سخت
که سبز آمد آن نارسیده درخت
یکی پل بفرمود موبد دگر
به فرمان آن کودک تاجور
ازو شادمان شد دل مادرش
بیاورد فرهنگ جویان برش
به زودی به فرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سراندر کشید
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد
بهشتم شد آیین تخت و کلاه
تو گفتی کمر بست بهرامشاه
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خود به اصطخر کرد
بر آیین فرخ نیاکان خویش
گزیده سرافراز و پاکان خویش
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۷
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
به جشن آمدند آنک بودی به شهر
بزرگان جوینده از جشن بهر
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنانچون بود مردم چاره‌جوی
چو ایوان خالی به چنگ آمدش
دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش
دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد
گزیده سلیح سواران گرد
ز دینار چندانک بایست نیز
ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز
چو آمد همه ساز رفتن به جای
شب آمد دو تن راست کردند رای
سوی شهر ایران نهادند روی
دو خرم نهان شاد و آرامجوی
شب و روز یکسر همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
برین‌گونه از شهر بر خورستان
همی راند تا کشور سورستان
چو اسب و تن از تاختن گشت سست
فرود آمدن را همی جای جست
دهی خرم آمد به پیشش به راه
پر از باغ و میدان و پر جشنگاه
تن از رنج خسته گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دمان مرد پالیزبان
که هم نیک‌دل بود و هم میزبان
دو تن دیده با نیزه و درع و خود
ز شاپور پرسید هست این درود
بدین بیگهی از کجا خاستی
چنین تاختن را بیاراستی
بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه
یک مرد ایرانیم راه‌جوی
گریزان بدین مرز بنهاده روی
پر از دردم از قیصر و لشکرش
مبادا که بینم سر و افسرش
گر امشب مرا میزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی
برآنم که روزی به کار آیدت
درختی که کشتی به بار آیدت
بدو باغبان گفت کین خان تست
تن باغبان نیز مهمان تست
بدان چیز کاید مرا دست‌رس
بکوشم بیارم نگویم به کس
فرود آمد از باره شاپور شاه
کنیزک همی رفت با او به راه
خورش ساخت چندان زن باغبان
ز هر گونه چندانک بودش توان
چو نان خورده شد کار می ساختند
سبک مایه جایی بپرداختند
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار ازان کس که آیدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من به سال اندکی برتری
تو باید که چون می دهی می خوری
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که با زیب‌تر
تو باید که باشی برین پیش رو
که پیری به فرهنگ و بر سال نو
همی بود تاج آید از موی تو
همی رنگ عاج آید از روی تو
بخندید شاپور و بستد نبید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به پالیزبان گفت کای پاک‌دین
چه آگاهی استت ز ایران زمین
چنین دادپاسخ که ای برمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
به بدخواه ما باد چندان زیان
که از قیصر آمد به ایرانیان
از ایران پراگنده شد هرک بود
نماند اندران بوم کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
وزیشان بسی نیز ترسا شدند
به زنار پیش سکوبا شدند
بس جاثلیقی به سر بر کلاه
به دور از بر و بوم و آرامگاه
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی همچو ماه اورمزد
کجا شد که قیصر چنین چیره شد
ز بخت آب ایرانیان تیره شد
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد و ناز
ازو مرده و زنده جایی نشان
نیامد به ایران بدان سرکشان
هرانکس که بودند ز آبادبوم
اسیرند سرتاسر اکنون به روم
برین زار بگریست پالیزبان
که بود آن زمان شاه را میزبان
بدو میزان گفت کایدر سه روز
بباشی بود خانه گیتی فروز
که دانا زد این داستان از نخست
که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی
بباش و بیاسای و می خور به کام
چو گردد دلت رام بر گوی نام
بدو گفت شاپور کری رواست
به مابر کنون میزبان پادشاست
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۸
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بر کشید
چو زرین درفشی برآورد راغ
بر میهمان شد خداوند باغ
بدو گفت روز تو فرخنده باد
سرت برتر از بر بارنده باد
سزای تومان جایگاهی نبود
به آرام شایسته گاهی نبود
چو مهمان درویش باشی خورش
نیابی نه پوشیدن و پرورش
بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت
یکی زند واست آر با بر سمت
به زمزم یکی پاسخی پرسمت
بیاورد هرچش بفرمود شاه
بیفزود نزدیک شه پایگاه
به زمزم بدو گفت برگوی راست
کجا موبد موبد اکنون کجاست
چنین داد پاسخ ورا باغبان
که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان
دو چشمم ز جایی که دارم نشست
بدان خانهٔ موبدان موبه دست
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهره خواه
چو بشنید زو این سخن باغبان
گل و مشک و می خواست و آمد دمان
جهاندار بنهاد بر گل نگین
بدان باغبان داد و کرد آفرین
بدو گفت کین گل به موبد سپار
نگر تا چه گوید همه گوش دار
سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر موبد موبد آمد پگاه
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراگنده گردان و در بسته دید
به آواز زان بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست
چو آمد به نزدیک موبد فراز
بدو مهر بنمود و بردش نماز
چو موبد نگه کرد و آن مهره دید
ز شادی دل رای‌زن بردمید
وزان پس بران نام چندی گریست
بدان باغبان گفت کاین مهر کیست
چنین داد پاسخ که ای نامدار
نشسته به خان منست این سوار
یکی ماه با وی چو سرو سهی
خردمند و با زیب و با فرهی
بدو گفت موبد که ای نامجوی
نشان که دارد به بالا و روی
بدو باغبان گفت هرکو بهار
بدیدست سرو از لب جویبار
دو بازو به کردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
همی رنگ شرم آید از مهر اوی
همی زیب تاج آید از چهر اوی
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱۳
یکی مرد بود از نژاد سران
هم از تخمهٔ نامور قیصران
برانوش نام و خردمند بود
زبان و روانش پر از بند بود
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
به گفتار تو گوش دارد سپاه
بیفروز تاج و بیارای گاه
بیاراستند از برش تخت عاج
برانوش بنشست بر سرش تاج
به جای بزرگیش بنشاندند
همه رومیان آفرین خواندند
برانوش بنشست و اندیشه کرد
ز روم و ز آوردگاه نبرد
بدانست کو را ز شاه بلند
ز روم و ز آویزش آید گزند
فرستاده‌ای جست بارای و شرم
که دانش سراید به آواز نرم
دبیری بزرگ و جهاندیده‌ای
خردمند و دانا پسندیده‌ای
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش
یکی نامه بنوشت پرآفرین
ز دادار بر شهریار زمین
که جاوید تاج تو پاینده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چه با بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با مرز روم
گر این کین ایرج به دست از نخست
منوچهر کرد آن به مردی درست
تن سلم زان کین کنون خاک شد
هم از تور روی زمین پاک شد
وگر کین داراست و اسکندری
که نو شد بر وی زمین داوری
مر او را دو دستور بد کشته بود
و دیگر کزو بخت برگشته بود
گرت کین قیصر فزاید همی
به زندان تو بند ساید همی
نباید که ویران شود بوم روم
که چون روم دیگر نبودست بوم
وگر غارت و کشتنت بود رای
همه روم گشتند بی‌دست و پای
زن و کودکانش اسیر تواند
جگر خسته از تیغ و تیر تواند
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
فرو خوابنی از گذشته دو چشم
فدای تو بادا همه خواسته
کزین کین همی جان شود کاسته
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز
نباید که روز اندر آید به روز
نباشد پسند جهان‌آفرین
که بیداد جوید جهاندار کین
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
نویسنده بنهاد پس خامه را
چو اندر نوشت آن کیی نامه را
نهادند پس مهر قیصر بروی
فرستاده بنهاد زی شاه روی
بیامد خردمند و نامه بداد
ز قیصر به شاپور فرخ نژاد
چو آن نامور نامه برخواندند
سخنهای نغزش برافشاندند
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت
بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت
که مهمان به چرم خر اندر که دوخت
که بازار کین کهن برفروخت
تو گرد بخردی خیز پیش من آی
خود و فیلسوفان پاکیزه رای
چو زنهار دادم نسازمت جنگ
گشاده کنم بر تو این راه تنگ
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱۶
ز شاپور زان‌گونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی
ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند
چو نومید شد او ز چرخ بلند
بشد سالیانش به هفتاد و اند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
جوانی که کهتر برادرش بود
به داد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشیر جوان
توانا و دانا به سود و زیان
پسر بد یکی خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسیده به کام
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که ای گرد و چابک سوار دلیر
اگر با من از داد پیمان کنی
زبان را به پیمان گروگان کنی
که فرزند من چون به مردی رسد
به گاه دلیری و گردی رسد
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه
تو دستور باشی ورا نیک‌خواه
من این تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو
بپذرفت زو این سخن اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر
که چون کودک او به مردی رسد
که دیهیم و تاج کیی را سزد
سپارم همه پادشاهی ورا
نسازم جز از نیک‌خواهی ورا
چو بشنید شاپور پیش مهان
بدو داد دیهیم و مهر شهان
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه
به آگندن گنج شادان بود
به زفتی سر سرفرازان بود
خنک شاه باداد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
به داد و به بخشش فزونی کند
جهان را بدین رهنمونی کند
نگه دارد از دشمنان کشورش
به ابر اندر آرد سر و افسرش
به داد و به آرام گنج آگند
به بخشش ز دل رنج بپراگند
گناه از گنهکار بگذاشتن
پی مردمی را نگه داشتن
هرانکس که او این هنرها بجست
خرد باید و حزم و رای درست
بباید خرد شاه را ناگزیر
هم آموزش مرد برنا و پیر
دل پادشا چون گراید به مهر
برو کامها تازه دارد سپهر
گنهکار باشد تن زیردست
مگر مردم پاک و یزدان پرست
دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
به نومیدی از رای پالوده گشت
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاه بی‌پهلوان
چو روشن نباشد بپراگند
تن بی‌روان را به خاک افگند
چنین همچو شد شاه بیدادگر
جهان زو شود زود زیر و زبر
بدوبر پس از مرگ نفرین بود
همان نام او شاه بی دین بود
بدین دار چشم و بدان دار گوش
که اویست دارنده جان و هوش
هران پادشا کو جزین راه جست
ز نیکیش باید دل و دست شست
ز کشورش بپراگند زیردست
همان از درش مرد خسروپرست
نبینی که دانا چه گوید همی
دلت را ز کژی بشوید همی
که هر شاه کو را ستایش بود
همه کارش اندر فزایش بود
نکوهیده باشد جفا پیشه مرد
به گرد در آزداران مگرد
بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هرگونه کار
یکی آنک پیروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی
دگر آنک لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد
کسی کز در پادشاهی بود
نخواهد که مهتر سپاهی بود
چهارم که با زیردستان خویش
همان باگهر در پرستان خویش
ندارد در گنج را بسته سخت
همی بارد از شاخ بار درخت
بباید در پادشاهی سپاه
سپاهی در گنج دارد نگاه
اگر گنجت آباد داری به داد
تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد
سلیحت در آرایش خویش دار
سزد کت شب تیره آید به کار
بس ایمن مشو بر نگهدار خویش
چو ایمن شدی راست کن کار خویش
سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان
اگر تیره‌ای گر چراغ جهان
برادر چو بشنید چندی گریست
چو اندرز بنوشت سالی بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار
که هم یک زمان روز تو بگذرد
چنین برده رنج تو دشمن خورد
چو آدینه هر مزد بهمن بود
برین کار فرخ نشیمن بود
می لعل پیش آور ای هاشمی
ز خمی که هرگز نگیرد کمی
چو شست و سه شد سال شد گوش کر
ز بیشی چرا جویم آیین و فر
کنون داستانهای شاه اردشیر
بگویم ز گفتار من یادگیر
فردوسی : پادشاهی اردشیر نکوکار
پادشاهی اردشیر نکوکار
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر
بیاراست آن تخت شاپور پیر
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایهٔ تخت زرین نشاند
چنین گفت کز دور چرخ بلند
نخواهم که باشد کسی را گزند
جهان گر شود رام با کام من
ببینند تیزی و آرام من
ور ایدونک با ما نسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان
برادر جهان ویژه ما را سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد
فرستم روان ورا آفرین
که از بدسگالان بشست او زمین
چو شاپور شاپور گردد بلند
شود نزد او گاه و تاج ارجمند
سپارم بدو گاه و تاج و سپاه
که پیمان چنین کرد شاپور شاه
من این تخت را پایکار وی‌ام
همان از پدر یادگار وی‌ام
شما یکسره داد یاد آورید
بکوشید و آیین و داد آورید
چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت
چو مردی همه رنج ما باد گشت
چو ده سال گیتی همی داشت راست
بخورد و ببخشید چیزی که خواست
نجست از کسی باژ و ساو و خراج
همی رایگان داشت آن گاه و تاج
مر او را نکوکار زان خواندند
که هرکس تن‌آسان ازو ماندند
چو شاپور گشت از در تاج و گاه
مر او را سپرد آن خجسته کلاه
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
به مردی نگه داشت سامان خویش
فردوسی : پادشاهی شاپور سوم
پادشاهی شاپور سوم
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و بهری دژم
چنین گفت کای نامور بخردان
جهاندیده و رای‌زن موبدان
بدانید کان کس که گوید دروغ
نگیرد ازین پس بر ما فروغ
دروغ از بر ما نباشد ز رای
که از رای باشد بزرگی به جای
همان مر تن سفله را دوستدار
نیابی به باغ اندرون چون نگار
سری را کجا مغز باشد بسی
گواژه نباید زدن بر کسی
زبان را نگهدار باید بدن
نباید روان را به زهر آژدن
که بر انجمن مرد بسیار گوی
بکاهد به گفتار خود آب‌روی
اگر دانشی مرد راند سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن
دل مرد مطمع بود پر ز درد
به گرد طمع تا توانی مگرد
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک‌رای
سرشت تن از چار گوهر بود
گذر زین چهارانش کمتر بود
اگر سفله‌گر مرد با شرم و راد
به آزادگی یک دل و یک نهاد
سیم کو میانه گزیند ز کار
بسند آیدش بخشش کردگار
چهارم که بپراگند بر گزاف
همی دانشی نام جوید ز لاف
دو گیتی بیابد دل مرد راد
نباشد دل سفله یک روز شاد
بدین گیتی او را بود نام زشت
بدان گیتی‌اندر نیابد بهشت
دو گیتی نیابد دل مرد لاف
که بپراگند خواسته بر گزاف
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
شما را جهان‌آفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
جهاندارمان باد فریادرس
که تخت بزرگی نماند به کس
بگفت این و از پیش برخاستند
ز یزدان برو آفرین خواستند
چو شد سالیان پنج بر چار ماه
بشد شاه روزی به نخچیرگاه
جهان شد پر از یوز و باران و سگ
چه پرنده و چند تازان به تگ
ستاره زدند از پی خوابگاه
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
سه جام می خسروانی بخورد
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
پراگنده گشتند لشکر همه
چو در خواب شد شهریار رمه
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد ازان سان ندارد به یاد
فروبرده چوب ستاره بکند
بزد بر سر شهریار بلند
جهانجوی شاپور جنگی بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد
میاز و مناز و متاز و مرنج
چه تازی به کین و چه نازی به گنج
که بهر تو اینست زین تیره‌گوی
هنر جوی و راز جهان را مجوی
که گر بازیابی به پیچی بدرد
پژوهش مکن گرد رازش مگرد
چنین است کردار این چرخ تیر
چه با مرد برنا چه با مردپیر
فردوسی : پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی بهرام شاپور
خردمند و شایسته بهرامشاه
همی داشت سوک پدر چندگاه
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که هر شاه کز داد گنج آگند
بدانید کان گنج نپراگند
ز ما ایزد پاک خشنود باد
بداندیش را دل پر از دود باد
همه دانش اوراست ما بنده‌ایم
که کاهنده و هم فزاینده‌ایم
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهی نه کاست
کسی کو به بخشش توانا بود
خردمند و بیدار و دانا بود
نباید که بندد در گنج سخت
به ویژه خداوند دیهیم و تخت
وگر چند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید به بن
ز نیک و بدیها به یزدان گرای
چو خواهی که نیکیت ماند به جای
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی به پاداش خرم بهشت
وگر برگزینی ز گیتی هوا
بمانی به چنگ هوا بی‌نوا
چو داردت یزدان بدو دست یاز
بدان تا نمانی به گرم و گداز
چنین است امیدم به یزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیره‌خاک
جهاندار پیروز دارد مرا
همان گیتی افروز دارد مرا
گر اندر جهان داد بپراگنم
ازان به که بیداد گنج آگنم
که ایدر بماند همه رنج ما
به دشمن رسد بی‌گمان گنج ما
که تخت بزرگی نماند به کس
جهاندار باشد ترا یار بس
بد و نیک ماند ز ما یادگار
تو تخم بدی تا توانی مکار
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت
به پالیز آن سرو یازان بخفت
به یک چندگه دیر بیمار بود
دل کهتران پر ز تیمار بود
نبودش پسر پنج دخترش بود
یکی کهتر از وی برادرش بود
بدو داد ناگاه گنج و سپاه
همان مهر شاهی و تخت و کلاه
جهاندار برنا ز گیتی برفت
برو سالیان برگذشته دو هفت
ایا شست و سه ساله مرد کهن
تو از باد تا چند رانی سخن
همان روز تو ناگهان بگذرد
در توبه بگزین و راه خرد
جهاندار زین پیر خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد
اگر در سخن موی کافد همی
به تاریکی اندر ببافد همی
گر او این سخن‌ها که اندرگرفت
به پیری سرآرد نباشد شگفت
به نام شهنشاه شمشیرزن
به بالا سرش برتر از انجمن
زمانه به کام شهنشاه باد
سر تخت او افسر ماه باد
کزویست کام و بدویست نام
ورا باد تاج کیی شادکام
بزرگی و دانش ورا راه باد
وزو دست بدخواه کوتاه باد
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزه‌گر
بخش ۱
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
کلاه برادر به سر بر نهاد
همی بود ازان مرگ ناشاد شاد
چنین گفت با نامداران شهر
که هرکس که از داد یابند بهر
نخست از نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید
بدان را نمانم که دارند هوش
وگر دست یازند بد را بکوش
کسی کو بجوید ز ما راستی
بیارامد از کژی و کاستی
به هرجای جاه وی افزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
سگالش نگوییم جز با ردان
خردمند و بیداردل موبدان
کسی را کجا پر ز آهو بود
روانش ز بیشی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد اوی
گر از چیز درویش بفرازد اوی
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم
کسی کو بپرهیزد از خشم ما
همی بگذرد تیز بر چشم ما
همی بستر از خاک جوید تنش
همان خنجر هندوی گردنش
به فرمان ما چشم روشن کنید
خرد را به تن بر چو جوشن کنید
تن هرکسی گشت لرزان چو بید
که گوپال و شمشیرشان بد امید
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفا پیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد
به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه
به ژرفی مکافات کردی گناه
هرانکس که دستور بد بر درش
فزایندهٔ اختر و افسرش
همه عهد کردند با یکدگر
که هرگز نگویند زان بوم و بر
همه یکسر از بیم پیچان شدند
ز هول شهنشاه بیجان شدند
فرستادگان آمدندی ز راه
همان زیردستان فریادخواه
چو دستور زان آگهی یافتی
بدان کارها تیز بشتافتی
به گفتار گرم و به آواز نرم
فرستاده را راه دادی به شرم
بگفتی که شاه از در کار نیست
شما را بدو راه دیدار نیست
نمودم بدو هرچ درخواستی
به فرمانش پیدا شد آن راستی