عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۳ - خبر یافتن فرامرز از گرفتن بهمن،شهر سیستان و گرفتار شدن زال
فرامرز را آگهی شد که زال
بماندست چون مرغ بی پر وبال
گرفتار بر دست بهمن چنان
که مرگ آرزو آیدش هر زمان
مر او را زپولاد،زندان و بند
به تن،سوگوار و به دل،درد مند
صد و شصت من بند برپای او
یکی آهنین قفس جای او
شده سیستان سر به سر چون غبار
سرای بزرگان شده کشت زار
فرامرز یل پیرهن چاک کرد
زدیده سرشک از برخاک کرد
همی گفت کای چرخ ناسازگار
برآوردی از ماه پیکر دمار
کسی را کجا بخت بنمود پشت
شود روزگارش به یک ره درشت
کسی را که آید زمانه فراز
نگردد به مردی ونیرنگ باز
چه چاره سگالم که لشکر نماند
همان مایه و گنج و گوهر نماند
بدین مایه مردم کجا با من است
چه کوشم که گیتی پر از دشمن است
چو خویشان ازو آگهی یافتند
خروشان همه تیز بشتافتند
همه پهلوان زادگان زمان
غریوان و مرجان به گل بر زنان
سه روز اندر آن سوگ بودند و درد
کزیشان کسی را نماند به خورد
چهارم که روی هوا تیره گشت
وز آن تیرگی دیده ها خیره گشت
سگالش چنین کرد با خواهران
زخویشان،تنی چند نام آوران
که از ما کنون بخت برگاشت رو
چنین خیره شد دشمن کینه جو
برین دشت،یک باره کوشش کنیم
زمین را زخون باز جوشش کنیم
چو یکبارگی کشتن آراستن
زهرکس همی یاوری خواستن
چو دستان فرخ گرفتارشد
گل زندگی را همی خارشد
نیابم بدین روی گیتی درنگ
بمیرم به نام و نمانم به ننگ
چورفت آفتاب از جهان،شب بود
که هم مرگ را پیش او تب بود
بگفت این ولشکر برآمد به هم
جهان،پر ستم گشت گردون،دژم
بدان چندگه کو با بابل بماند
زهر سو سواری که بودش بخواند
فرامرز یل را بدان روزگار
زلشکر که او داشت هفده هزار
زکابل شب تیره برخاست غو
برون رفت با نامداران گو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۵ - فرستادن بهمن،سیه مرد را بر سر راه فرامرز
چو بر زهره،تیره شب الماس کرد
هوا روز روشن،شب تار کرد
به هردو سپاه اندرآمد کمی
زهم بازگشتند هردو غمی
سیه مرد را شاه ایران بخواند
ابا او زهر در سخن ها براند
بدوگفت امشب برو با سپاه
برایشان زهر سو بگیرید راه
که دانم که امشب مر آن بدنژاد
همی روی بر راه خواهدنهاد
ازین رنج کامروز بر وی رسید
نیارد برین بوم و برآرمید
سیه مرد با نامور سی هزار
برفت و سر راه کرد استوار
فرامرز از آن روی با خواهران
چنین گفت کین رنج ما شد گران
زمانه به ما دست بد برگشاد
ازین بیش دیگر نباشیم شاد
نبینیم یکدیگران را دگر
مگر پیش دادار فیروزگر
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید واکنون روید
چه خوش داد فرزانه را پند راز
که امروز بگذشت و آینده باز
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
به دشمن مرا بازدارید دست
نخواهم من از دست این دیو رست
زهرکس برآمد همی خون به جوش
زهر دل برآمد به زاری،خروش
بکندند پس عنبر مشکبوی
به پیشش نهادند بر خاک،روی
غریوان فرامرز و آن سرکشان
همه باد سرد از جگر برکشان
همی گفت هر کس که ای بخت ما
به دشمن سپردی سر وتخت ما
کنون روی از ماه پیکر متاب
چو برداشتی بی کران برشتاب
فرامرز را گفت با نو گشسب
که هرگز نبیند مرا پشت اسب
تو با دشمن اندر نبرد و ستیز
چگونه نماییم رو در گریز
حیاتم زبهر تو باید همی
روانم زمهر تو باشد همی
تو را گر یکی آسیب بر تن رسد
روا دارم آن به که برمن رسد
به جان گر هزاران نهیب آیدم
دل از مهر تو ناشکیب آیدم
بمان تا به پیش تو کشته شویم
به خاک و به خون در سرشته شویم
زگفتار او جان ودل خسته شد
زنوک مژه،درد،پیوسته شد
فرامرز سوگندشان داد باز
به روز سفید و شب دیرباز
به آذر گشسب و به وستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
که آغاز رفتن نمایید تیز
میارید پاسخ،مرا هیچ چیز
چنین گفت مر شاه را رهنمان
تن خویش با دشمنت برگران
به زور و بزرگی و مردی و هوش
چه با او برابر نباشی،مکوش
من امروز بی لشکر و رنج وساز
چگونه شوم پیش دشمن فراز
همانا مرا بهتر آید بسی
که از تخم رستم بماند کسی
بود کآورد روزدگار دگر
جهان را یکی داد دارد دگر
یکی بچه شیر دل پهلوان
پدید آید از کشور هندوان
چو باید که بر دست این دیو زاد
به خیره بدادیم جان ها به باد
ره هندوان پیش باید گرفت
جز آن راه دیگر نشاید گرفت
که آن بوم بر دوستان من اند
به کشور،همه بوستان من اند
شما را همه کس بود یاوری
چو رفتید کوته شود داوری
من و دشمن وگرز گردنکشان
از این رزم مانم به گیتی نشان
مرا تا یکی آلت کارزار
بماند کجا ترسم از شهریار
کنون گر زمانم سرآید همی
سرانجام گل بسته آید همی
کجا جاودانه به گیتی نماند
وگر ماند ازو داستان کس نراند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۷ - گرفتار شدن فرامرز به دست غلامان بهمن
زدرگاه شاهی دمیدند نای
سپهبد به اسب اندر آورد پای
سواران او کمتر از پنچ صد
به گیتی چنین بد به مردم رسد
بدان اندکی پیش ایشان شدند
چوگل پیش باد گل افشان شدند
نگه کرد جاماسب اندر شمار
زدیده ببارید خون بر کنار
بدو گفت بهمن که این گریه چیست
چنین روز فرخ چه باید گریست
دلم گفت شاها پر از درد گشت
از این بی وفا اختران سردگشت
سرآمد فرامرز یل را زمان
دریغا بزرگان آن دودمان
به تندی بر او بانگ زد شاه زوش
بدو گفت کای پیر و بی مغز وهوش
تو را درد او کارگر بد به دل
ولیکن همی خور بپوشی به گل
تو دیریست تا مهربان ویی
شب وروز اندر عنان ویی
بفرمود تا حمله کردند شاه
چو موج روان و چو آب سیاه
برآمد چکاچاک تیرو تبر
یکی بیشه شد سرکشان را سپر
کجا خشت برنده چون نال شد
سپرها به کردار غربال شد
کجا تیرباران برآمد زشست
کس از زخم شست دلیران نرست
کجا شد سر نیزه ها جان ربای
درآورد هر در زمانش زجای
چو شد در هوا شست باز وکمند
تن زورمند از تکاور بکند
چو زوبین زیال دلیران برفت
روان ها زتن،راه رفتن گرفت
زبهر خورش گشت پران عقاب
بدان سان که پوشیده شد آفتاب
کمین کرد در دشت،مردارخوار
مراو را خورش سالیان ها سوار
سوار دلاور چو غران شدی
سرتیغ هندیش بران شدی
روان،راه رفتن گرفتیش هوش
به خون،مرگ گفتی که جانا مکوش
سر هر سنانی یکی جان ربود
زدل ها همی هوش پیکان ربود
فرامرز یل گرز را برکشید
جز از کوشش،آن روز چاره ندید
یکی خلعت افکند در دشت جنگ
زمین را زخون،چادر لعل رنگ
به هر حمله ای لشکری بردرید
به هر سطوه ای شد صفی ناپدید
زچندان بکشت از دلیران شاه
که نتوان شمردن همی سال وماه
به هر کس که بنهاد شمشیر دست
سوار وپیاده به هم برشکست
زخون،دسته گرز،مرجان شده
جهانی از آن زخم،بی جان شده
چنین تا سوارانش کشته شدند
همه با گل وخون سرشته شدند
نبودش کس جز غلامان خویش
شد ازبخت،نومید از جان خویش
به نومیدی اندر چه کوشش نمود
چو برگشته شد بخت،کوشش چه سود
پس آمد یکی زخم پیکان درشت
مرآن خنگ پروار او را بکشت
چو شد کشته در زیراو بارگی
نهاد اندرو روی بیچارگی
زره بر کمرگاه زد مرد جنگ
درآورد تیغ یلی را به چنگ
غلامانش ترکش فرو ریختند
پیاده شدند و برآویختند
شکسته شدش تیغ و گرز وکمند
کمان خواست آن نامدار بلند
چواز شست بگشاد برنده تیر
هم آورد او را اجل گفت میر
نه برگستوان،تیر او بازداشت
نه جز تیرگی دیگر کسی ساز داشت
زخون کرده چون چادر سرخ،دشت
چنان شد که پیرامنش زار گشت
دل بهمن از کار او شد به جوش
برآورد بر لشکر خود خروش
که یک مرد و چندین هزاران سوار
ندارید شرم از من و کردگار؟
سپاه از نکوهش برآشوفتند
به یک ره برآن چند تن کوفتند
در ایشان فتادند مردان مرد
چو در لاله زار اوفتد باد سرد
سپهبد فروماند خسته به جای
شکسته کمان و گسسته قبای
بینداخت یک ره کمان را زدست
سپر پیش بنهاد و بر سر نشست
چو حلقه شده گرد او بر سپاه
همی کرد هرکس بدو در نگاه
نه کس پیش رویش توانست گشت
نه نزدیک او نامداری بگشت
چو بهمن چنان دید فرزانه مرد
ابا سرکشان نزدش آهنگ کرد
همه ایستادند بالای او
سپر بود خاک سیه جای او
بزد تازیانه یکی بر سرش
ازآن تنگ دل شد همه لشکرش
سیه مرد را گفت دستش ببند
کزین نام یابی به گیتی بلند
بدو گفت شاها تو خواهی که من
شوم زشت نام اندرین انجمن
از آن پس کزو دیده ام مردمی
چه باید که او گردد از من غمی
نه مردم بود کو ندارد سپاس
خنک مرد نیکوی نیکی شناس
شه دیلمان را بفرمود شاه
که دستش ببند و نکوهش مخواه
به شه گفت هرگز مبادا که من
کنم زشت نام،این تن خویشتن
مرا با سپاه من آزاد کرد
سزای نکویی چه بیداد کرد
شد از خشم،مر شاه را سرخ،چشم
به رهام وگودرز گفتش به خشم
که باری نکرد او به تو مردمی
سزد گر به گفتار من بگروی
چنین داد پاسخ که با من نکرد
من از وی ندیدم نه گرم و نه سود
ولیکن بدانیم ماها بسی
نکویی نمودست با هرکسی
که گودرز را بستد از دست دیو
تهمتن به فرمان کیهان خدیو
همان بیژن گیو از بند چاه
رهانید اندر شبان سیاه
اگر شاه بیند نفرمایدم ک
ه این کار یک روز بگذایدم
به هرکس که فرمود شاه بلند
نکرد هیچ کس دست یل را به بند
بفرمود پس غلامان شاه
شدند از فرامرز یل،نیک خواه
ببستند دستش به کردار سنگ
نهادند بر گردنش پالهنگ
زد اندر گلستان کابل درخت
زپس کرد بر شاه و بر بیخ،سخت
فرامرزیل،مرده بر دار کرد
تن پیل وارش نگونسار کرد
درخت صلیبی و آیین او
زبهمن پدید آمد وکین او
چو ماند به گیتی،هنر،یادگار
نکویی بهست از صلیبی و دار
به گیتی نماند به جز نیک وبد
تو گر بد کنی،هم به تو بد رسد
پسر،سرنگونش بود داردان
پدر،سر به زندان آتش،روان
سران سپه جامه کردند چاک
به جای کله برنهادند خاک
زلشکر برآمد به زاری خروش
زدو دیده،خون دل آمدبه جوش
ز رستم همی خورد هرکس دریغ
که خورشید او ماند در زیر میغ
دریغ آن همه کار و کرداراو
به جای نیاکان ما کار او
اگر بشنود رستم پیلتن
به دخمه به خود بردرد او کفن
سرافراز گردان فرزانه مرد
سه روز اندرآن سوگ بودند ودرد
چهارم نکو دخمه ای ساختند
زکار سپهبد بپرداختند
نهادندش آنجا و گشتند باز
جهان را چنین است آیین وساز
نه چون راست گردد ازو شاد باش
نه گر کژ بگردد به فریاد باش
که هر دو همی بگذرد بی درنگ
تو از وی گهی شاد و گاهی به جنگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷ - جنگ جمشید و مهراج
وز آن جایگه جم سپه برگرفت
بتندی سوی رزم مهراج رفت
هر آن گه که وارون شود بخت مرد
به چاره که نیکو تواندش کرد
به زندان ضحاک پنجاه سال
بماند آن گزین خسرو بی همال
به فرجام بنگر که دژخیم کرد
مر او را به ارّه به دو نیم کرد
به ارغون به نونک رسید آگهی
که از شاه شد روی گیتی تهی
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گیتی چه آمد بسر
گرفتار شد شاه گیتی به جنگ
بدین سان به ما بر جهان گشت تنگ
همی پیش وز پس ندانیم راه
نهاده دو دیده به فرمان شاه
بیایم، بباشم، چه درمان کنم؟
مرا هرچه فرمان دهی آن کنم
از این بد چو آگاه شد شاه چین
تو گفتی برانداخت او را زمین
ز پیوند جمشید ترسید باز
که ضحّاکش آگاه گردد ز راز
بد آید از آن مارفش بر سرش
نماند بدو شاهی و کشورش
به دختر فرستاد پیغام، شاه
که نزدیک من کس مجویید راه
همان به که در بیشه پنهان شوید
که بر دست ضحّاک بی جان شوید
نخواهم که بیند شما را کسی
که این راز از آن پس نماند بسی
بباشید یک هفته بر جای خویش
که من هرچه باید فرستمت پیش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۷ - زاده شدن کوش پیل دندان یا کوش پیلگون
چو از هیچ سو کوش دشمن ندید
سپه را سوی پیلگوشان کشید
بکشت و بیاورد از ایشان بسی
ببخشید از آن بهره بر هر کسی
از ایشان یکی دختری یافت کوش
به خوشّی چو جان و به پاکی چو هوش
به غمزه همی جادوی بابِلی
به رخساره همچون گُلِ زابلی
به بالا چو سروی و ماه از برش
خجل گشته کافور و بان از برش
دل شاه از آن ماه شد پر ز جوش
به پیوند او شد همه رای و هوش
سرِ سال از او کودک آمد پدید
که چون او جهان آفرین نافرید
دو دندان خوک و دو گوش آنِ پیل
سر و موی سرخ و دو دیده چو نیل
میان دو کتفش نشانی سیاه
سیه چون تن مردم پر گناه
مر او را بدید و بترسید سخت
به زن گفت کای بدرگِ شوربخت
همی آدمی زاید از مرد و زن
تو چون زاده ای بچّه ی اهرمن؟
دل خویش از آن مایه رنجور کرد
بزد تیغ، وز تن سرش دور کرد
چنین است کردار و کار جهان
که او رازها دارد اندر نهان
به هرگاه رازی پدید آورد
ز شاهی، گرازی پدید آورد
نهانی پس آن بچّه را برگرفت
سوی بیشه ی چین ره اندر گرفت
بینداخت او را و خود گشت باز
ز مردم نهان ماند یک چند راز
همه کار نابوده، ماند نهان
چو بود، آشکارا شود در جهان
هر آن راز کآمد میان دو تن
دگر روز یابیش بر انجمن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۴۹ - سوگ نیواسب در چین
وز آن روی لشکر چو آمد به چین
یکایک نهادند سر بر زمین
که شاها ز دوزخ یکی دیو رست
بیامد همه سروران را بکشت
هر آن کس که از ما مر او را بدید
دلش بی گمان ز تن برپرید
که رویش یکی هول بُد جانگزای
ز بیمش همی سست شد دست و پای
نه شمشیر برّان بر او کرد کار
نه تیر و نه زوبین زهرآبدار
ز گفتارشان شاه چین شد دژم
برآمد همه شهر و برزن بهم
خروش آمد از کوی، وز بارگاه
به درگاه شاه آمد از چین سپاه
بپرسیدشان خسرو سرکشان
که این دیو دوزخ چه دارد نشان؟
چنین گفت گوینده را دیو زوش
همانا که از پیل بستد دو گوش
بگسترد بر روی پهن و دراز
لبانش هیون داد و دندان گراز
دو دندان پیشین چو دندان پیل
رخان تیره و دیدگان همچو نیل
بدو تاخت نیواسب مانند کوه
ندیدندش دیگر به پیش گروه
از ایشان چو بشنید سالار چین
ز تخت اندر آمد نگون بر زمین
به بر جامه ی خسروی چاک زد
ز سر تاج بگرفت و بر خاک زد
بگسترد خاکستر و بر نشست
همی زد ز دردش به سر بر دو دست
غریوان و زاری کنان روز و شب
همی بود یک هفته بسته دو لب
خروش زنان شبستان شاه
جهان کرد گریان ز ماهی به ماه
به فندق گل سرخ کرده فگار
ز شنگرف بر عاج کرده نگار
فگنده همه شاخ سنبل ز پای
گرفته همه مشک تبّت سرای
ز نرگس رسیده صدف را ستم
ز مرجان کشیده به لؤلؤ بقم
کشیده در ایوان و درگاه شاه
پرستنده طوقی ز قیر سیاه
به دنبال و گیسو کدام اسب بود؟
که سوگ سرافراز نیواسب بود
خیالی شد از درد او شاه چین
نیاسود و ننهاد سر بر زمین
همانا چنین است درد جگر
جگر کرد دانند، نام پسر
همی درد بر دل گذارد همی
جهان رنجها را سر آرد همی
مگر درد فرزند هرک آزمود
خنک آن که فرزندش از بُن نبود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۹ - رای زدن شاه چین با بزرگان
چو مهر از سر کوه بنمود چهر
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۵ - کشته شدن آتبین
یکی روز از بیشه شاه آتبین
بیامد به در با دلیران کین
ز ناگه بدو لشکری بازخورد
برآمد ز لشکر ده و دار و برد
بکردند رزمی چنانچون سزید
بسی کشته آمد ز هر سو پدید
فراوان بکوشید و مردی نمود
چو آمد زمانه، ز مردی چه سود؟
به رزم اندرون نامور کشته شد
وز ایرانیان بخت برگشته شد
دو فرزند او نیز با او چو ماه
در این رزم گشتند، هر دو تباه
سر هر سه از تن چو برداشتند
به درگاه ضحّاک بگذاشتند
برون کرد مغز سرش در زمان
خورش داد ماران هم اندر زمان
فرارنگ دلخسته شد زآن میان
نهان با تنی چند از ایرانیان
...............................
...............................
فریدون نه آگاه از این بُد که چیست
گذشته بر این روز سالش ز بیست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۸ - زناشویی کوش با دختر نوشان
چنین آمد از کوش نامه پدید
که نوشانِ دستور را برکشید
یکی دختر او نگارین به نام
به چهره چو ماه و به بالا تمام
همه رشک خورشید دیدار اوی
خرد در خور خوب رخسار اوی
زمین تا بگسترد جان آفرین
نان روی پیدا نشد در زمین
ز نوشان مر او را بخوبی بخواست
ز مهرش یکی آتش از دل بکاست
چنان شیفته شد چو او را بدید
که همچون کبوتر دلش برپرید
بپیوست با او شب و روز مهر
همی بود شادان بدان خوبچهر
پرستنده یکچند از او حنیان
وزان نیز کس را نیامد زیان
سر سال فرزندش آمد پدید
که فرزند از او زشتتر کس ندید
به دندان و گوش او پدر را بماند
ولیکن کس او را به مردُم نخواند
مر او را پدر نام کنعان نهاد
به دیدار او روز و شب بود شاد
پدر بود نمرود را او درست
که او خواند خود را خدای از نخست
چنان تخمه اندر جهان خود مباد
که نام خدایی به خود برنهاد
وزآن پس برآمد بر این سال چند
یکی دختر آمدش سخت ارجمند
ز مادر نکوتر به روی و به موی
یک داستان شد به بازار و کوی
مر او را انوشین همی خواند کوش
که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش
چو تن برکشیدی، نگارین بمرد
دل کوش گفتی به انده سپرد
ز مرگ نگارین چو دیوانه شد
ز هوش دل خویش بیگانه شد
بگسترد خاک و بر او بر نشست
میان را به موی نگارین ببست
خروشان همی بود و زاری کنان
به دندان دو بازوی خود را کنان
نخورد و نیاسود و کس را نگفت
شب تیره از غم زمانی نخفت
ز پای اندر آمد تن زورمند
رسیده به دریای مرگ و گزند
پزشکان به درمان کشیدند دست
به درمان، ز مرگ بد آیین که رست
مر او را همی داد دستور پند
همی گفت کای شهریار بلند
چه داری ز بهر نگارین تو پیش
به جای نگارین هزارند بیش
همی خویشتن رنجه داری به درد
شب و روز با انده و باد سرد
به شادی و کام و خورش دست یاز
که رفته نیاید به دست تو باز
شبستانِ تو پر ز خوبان چین
بجای نگارین یکی برگزین
تو با هر که شادان شوی یک زمان
نگارین همان است و دیگر همان
دلِ کوش از آن پندها رام شد
بخورد و برآسود و با کام شد
نگارینش هر گه که یاد آمدی
همه پادشاهیش باد آمدی
ز مهرش بخستی و بگریستی
بدان سختی اندر همی زیستی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۰ - عاشق شدن دختر کوش و انتقام پدر از معشوق وی
شکیبا همی بود تا چند گاه
چو ایمن شد از بابِ خود دخت شاه
به کنیاش بر مهربان گشت سخت
که با کوش بودش همیشه نشست
جوانی دلارای چون نوبهار
نژادش نه از چین که از قندهار
بخواندش نهانی و با او بساخت
فزون از سه سال او همی مهر باخت
پسر زاد از او ماهچهره نهان
نهانش همی داشت اندر جهان
نهانی بماند این سخن دیرگاه
که از کار دختر شد آگاه شاه
چو دریا بجوشید و شد باز رام
همی خواست تا بر رسد وی تمام
سوی دختر اندر شد آهسته شاه
بدو هیچ پیدا نکرد آن گناه
بخوبی بپرسید و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
بدو گفت کای ماه با فرّ و زیب
بسی بودم از مهر تو ناشکیب
کنون از دلم دور گشت آن هوس
نگویمت ناگفتنی زین سپس
از آن آتش اکنون دلم گشت سرد
وزآن گفته ها مانده ام من به درد
اگر تو نخواهی مرا هست، داد
که چون من به زشتی ز مادر نزاد
پشیمان شدستم ز کردار خویش
وزآن ناسزاوار گفتار خویش
روا خود ندارم که من شادکام
تو باشی به رنج دل اندر مدام
ولیکن چنان آمد ای ماهچهر
که یزدان چنین راند کار سپهر
که زن را به شوی است آرام و جاه
چو بی شوی باشد، کند زن گناه
چو بی شوی باشد زن پارسا
اگر زیر دست است اگر پادشا
هرآن زن که شویش نیاد به چنگ
همه تخمه آلوده دارد به ننگ
چو بی شوی بودن تو را نیست روی
از این انجمن نامداری بجوی
جوانی گزین کن دل از تو به مهر
یکی سرو بالا و خورشید چهر
مرا بازگو تا بسازمت کار
دهم مر تو را من بدان نامدار
چو بشنید گفتار او ماهچهر
چنین داد پاسخ مر او را به مهر
که شاها، مرا آرزو نیست شوی
تو از من چنین کار چندین مجوی
که از من نیابد دل شوی داد
نباشد ز من مرد بیگانه شاد
وگر زآن که فرمانت این است و رای
که باشد مرا بر سرم کدخدای
من از رای شاه جهان نگذرم
وگر آتش آید همی بر سرم
ز کنیاش بِهْ شاه را مهربان
نبینم به چین در یکی مرزبان
تو را دوستداری ست خسرو پرست
که دارد شب و روز با تو نشست
به شاه جهان کس چنو شاد نیست
از او بهتر امروز داماد نیست
چو از دختر این داستان یافت شاه
گوا بود گفتار او بر گناه
نزد نیز با او به گفتار دَم
برون آمد از پیش دختر دژم
فرستاد و کنیاش را پیش خواند
برآشفت وز خون او جوی راند
سرش همچنان چون سرگوسفند
بریدند در پیش تخت بلند
درآویخت از گردن ماهچهر
همی بوس، گفت این لبان را به مهر
بسی سخت سوگندها کرد یاد
بدان کردگاری که گردون نهاد
اگر سر برون آید از گردنت
جز آن گه که یابند مرده تنت
خور و خواب او با سر مُرده بود
سزا بودش آن بد که خود کرده بود
نبینی که موبد چه گوید درست
که خود کرده را مرد درمان نجُست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۴ - آگاهی یافتن کوش از کشته شدن آتبین و دو پسرش
ز ناگه برآمد سواری ز راه
یکی نامه دادش به ضحاک شاه
که گشت آتبین کشته با دو پسر
از ایران سوی ما رسید این سه سر
ز شادی بجوش آمدش مغز و هوش
فرستاده را خلعتی داد کوش
سپه را بفرمود تا همگنان
به دروازه رفتند شادی کنان
پس آن نامه بر در بینداختند
خروش تبیره برافراختند
سواری از آن نامداران گرد
برون آمد و نامه برداشت و برد
به طیهور برخواند پس ترجمان
فرو خورد گفتی دلش را غمان
دو دیده ش ز اندوه تاریک شد
چنان شد که با مرگ نزدیک شد
رخش گشت از آن درد همرنگ کاه
نکرد او پدیدار پیش سپاه
بفرمود کز باره آواز داد
که ای بدگهر بدرگ دیوزاد
بدین نامه ی پر دروغ و کمی
همی کرد خواهی تو ما را غمی
بسیلا بدین نامه نتوان گشاد
تو را سر سوی رزم خواهی نهاد
چنان بر در شهر بنشست کوش
که روزی ز لشکر نیامد خروش
همی بود بیست و دو سال از برون
خورش تنگتر شد به شهر اندرون
چنان شد که در شهر دانه نماند
ستور و سپه را دوگانه نماند
ز پرمایه مردم بسی شد هلاک
ز سستی گروهی میان مغاک
چو برداری از آب دریا به موی
شود خشک اگر چشمه ناید بدوی
از آن شهرها جز سه باره نبود
از او لشکر چین نکوبخت بود
دگر شهرها کرد ویران و پست
نماند اندر او جایگاه نشست
سوی چین فرستاد مردم همه
شتابان چو پیش شبانان رمه
چو بنشست بیست و دو سال آن سپاه
بسی مردم از شهریان شد تباه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۹ - رفتن شاپور پیش شیرین و عتاب کردن شیرین به او
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
به پا برجست و روی آورد بر راه
روان شد سوی قصر آن مه نو
رسانید آنچه بد پیغام خسرو
پس آنگه گفت شاهت عذرخواه است
برای مقدمت چشمش به راه است
چو شمع از آتش دل هست در سوز
ندارد غیر فکر تو شب و روز
مرا سوگند بر جان و سر توست
که او را گر تن آنجا، دل، بر توست
کنون گر مصلحت بینی ز راهت
برم پنهان سوی مشکوی شاهت
به مشکو شه تو را جایی نشاند
که نه مریم که روح الله نداند
چو بشنید این سخن شیرین بر آشفت
به شاپور از سر خشم و غضب گفت
که ای شاپور تا کی مکر سازی
چو طفلانم دهی هر لحظه بازی
مفرما بیش ازین تحویل و نقلم
که رسته ست این زمان دندان عقلم
به بازی تو تا کی افتم از راه
روم بر ریسمانت چند درچاه
تو کردی بهر مردن ساز و برگم
کنون خوش می دهی تعلیم مرگم
منه بار فراوان بر تن من
مکن زین بیش سعی کشتن من
به خاک و خون به هم اینجای خفتن
که پای خود به سلاخانه رفتن
تویی در دوستی آن دشمن من
که با صد مکر و صد دستان و صد فن
مرا از خان و مان آواره کردی
چنینم عاجز و بیچاره کردی
بدان راضی نگشتی و کنونم
نمایی سعیها در قصد و خونم
مرا بگدار با این دردمندی
کمر بر خون من تا چند بندی
میفکن بیش ازینم در کم و کاست
که اینها نیست در پیش خدا راست
به کشتن خواهیم داد و نگویی
جواب حق در آن عالم چه گویی
من امروز ار ز دستانت بمیرم
به دستان دامنت فردا بگیرم
بدار آخر کنون دستم ز دامن
که دادی بازیم باری به کشتن
چو اینها ساختی ای جادوی چین
مگو دیگر سخن برخیز و منشین
برو از من سلامم بر به خسرو
بگو بادت مبارک آن مه نو
سلامم چون رسانیدی به سویش
رسان دیگر دعا وز من بگویش
که ای عهد و وفا بر باد داده
به دین عشق رسم نو نهاده
مه نو گر چه دارد در جهان قدر
ولیکن کی بود همچون مه بدر
مه نو را نگویم کان نه زیباست
که او را شیوه ای از ابروی ماست
چو داری یار نو بشنو سخن را
مبر از یاد یاران کهن را
نه هر کو یار نو گیرد در آغوش
کند یاران دیرین را فراموش
درین مدت نگفتی هیچ باری
که ما را نیز وقتی بود یاری
کسی هرگز به یاری، یار را سوخت؟
ز تو باید طریق یاری آموخت
زیان کردی سراسر جمله سودم
نکردی آتش و کشتی به دودم
تو تا خرمای مریم نقش بستی
مرا صد خار غم در دل شکستی
ز شمع مریمت تا دل فروزی ست
تو خرما خور که ما را خار روزی ست
تو و شادی، من و اندیشه غم
من و خار و تو و خرمای مریم
چو خرمای تو دارد خار بسیار
تو خرما خور که تا من می خورم خار
چو از خرمای تو حظی ندارم
مرا بگدار با این خار خارم
برو بگدار تا با این دل تنگ
نشینم همچو مرغی بر سر سنگ
من و مریم به یک خانه زهی زه
هنوز این محنت و تنهائیم به
به هم هر چند در یاری بکوشیم
عجب گر هر دو در یک دیگ جوشیم
که خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که هرگز دیگ انبازی نزد جوش
برو پیشم منه دیگر چنین راه
بلندان را نباشد فکر کوتاه
میاور دیگر این اندیشه در دل
محال اندیش نبود مرد عاقل
تو را تا آفتابت در وبال است
خیال وصل من جستن محال است
مکن در وصل من اندیشه زنهار
که مارا و تو را هر دو درین کار
نشاید بیش ازین تیمار بردن
تو و خرما و، ما و خار خوردن
چو لاله بر دل تنگم منه داغ
که بلبل خوش ندارد صحبت زاغ
مرا آن به که با مریم نخوانی
که چون عیسی شدم من آسمانی
چو عیسی همنشین آفتابم
که دل بگرفت ازین دیر خرابم
بیا تا هر دو در سازیم با هم
تو و مریم من و عیسای مریم
مخوانم پیش و مگدارم بدین روز
وگر خوانی پری خواندن بیاموز
اگر خواهی که آیم پیش تو خوش
چو خالم خویشتن را نه بر آتش
مکن افسون که هر افسون که خوانی
شده ست از من فرامش، تا تو دانی
مرا هر غمزه سحری همنشین است
که او همسایه بابل زمین است
ز خوابم وانکردی بخت فیروز
شبی گر دیدمی در خواب، این روز
نزاد از دهر چون من نامرادی
چه بودی مادرم هرگز نزادی
به روزم تا به شب در آتش تب
به بخت خود همی گریم همه شب
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
شب و روزی بدین سان می گدارم
چنین تا کی ز بهر دلفروزی
همه شب خون خورم بر یاد روزی
بخواهم کز دهانش کام گیرم
که می ترسم به ناکامی بمیرم
نمی آرم در این خواهش بهانه
که می گوید مرا، هر دم زمانه،
بسا کس کو نشد بر بخت چیره
بس امیدیکه شد آن، خاک تیره
مرا گفتی که روزی آیمت پیش
منه بر جان خود اندوه ازین بیش
بخواهم مرد اگر بختم دهد دست
که هر کس کو بمرد از غصه وارست
مرا آن زندگانی نیست در خور
که باشد مرگ از آن صد بار بهتر
به شمشیرم مکش مفکن به تیرم
رها کن تا به مرگ خود بمیرم
درین حالت که من هستم تو دانی
که مرگم بهتر است از زندگانی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۲ - آگاه شدن خسرو از احوال فرهاد
چو از فرهاد خسرو آگهی یافت
دلش چون کوره آهنگری تافت
چنان زآن آتش غیرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
به حالش ظاهرا یک دم بخندید
ولی در اندرون چون مار پیچید
نفس می زد گهی سخت و گهی نرم
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب(گشته)
گهی گشتی کج و گاهی شدی راست
زمانی می نشست و گاه می خاست
چو بیمار از تب محرق به بستر
گهی پایش به بالین بود و گه سر
گرفته چشمهاش از گریه آماس
ولی با صد هزار اندوه و وسواس
به دندان پشتهای دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
گهی گفتی کشم زارش به خواری
دگر گفتی که نبود شرط یاری
نشاید کرد چون خاک رهش پست
که او را نیز همچون من دلی هست
نه روی آنکه بگدارد چنانش
نه رای آنکه آرد قصد جانش
پس آنگه رای زد آن شاه با داد
که خواند سوی تخت خویش، فرهاد
به تعظیمش به نزد خود نشاند
و زو احوال او را باز داند
اگر عشقش نباشد پاک و بی غش
کشد او را و سوزاند در آتش
وگر باشد در او عشق خدایی
به حرمت یابد از چنگش رهایی
پس آنگه قاصدی را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوی فرهاد
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه
به تعظیمش بیاری سوی درگاه
به خاطر سازش و می باش حاضر
که گردی نایدش از ما به خاطر
چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز
به جست و جوی آن گم گشته شد تیز
به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار
بدیدش بعد از آن در گوشه غار
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پریشان خاطر و مجروح و غمناک
چو قاصد دید آن دیوانه مست
ز دورش مرحبایی گفت و بنشست
پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد
چرا با اشک سرخی و رخ زرد
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز دیده ای کس را بدین روز
که ای تو وز کدامین سرزمینی
چه می پرسی ز من اینم که بینی
چه می پرسی ز حالم، حالم اینست
زبانی لال دارم فالم اینست
ز زلف ماه رویی تاب دارم
نه روز آرام و نی شب خواب دارم
نیم هرگز ز بخت خویش فیروز
نه روز از شب شناسم نی شب از روز
مبین بگدشته آب چشم از فرق
دلم را بین در او صد بحر خون غرق
بود زین سان که بینی حال فرهاد
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد
جوابش گفت قاصد، گفت برخیز
که می خواند تو را این لحظه پرویز
چو بشنید این سخن فرهاد غمناک
بزد آهی که زد آتش بر افلاک
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفید من سیه شد
نشد کارم به بخت تیره از پیش
ندیدم راحت از بیگانه و خویش
به قاصد گفت کای مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
چو من سر با سر تقدیر دارم
چه فکر از پادشاه و میر دارم
مرا پروای جان خویشتن نیست
سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست
ازو قاصد چو این گفتار بشنید
به پیشش روی خود بر خاک مالید
که فرهادا به امیدی که داری
که برخیزی و کام من بر آری
که گر من بی تو روی آرم سوی شاه
بیاویزند بر حلقم ز درگاه
اگر نه تشنه خون منی خیز
که تا آریم رو نزدیک پرویز
کنون رحمی بکن بر حال زارم
سیه بر من مگردان روزگارم
چو بشنید این سخن فرهاد پر درد
روان برجست و با وی عزم ره کرد
به همراهی قاصد با دل ریش
به درگاه شه آمد مست و بی خویش
چو سوی درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزدیک شهنشاه
چو دید او را شهنشه پیش خواندش
به صد تعظیم نزد خود نشاندش
پس آنگه نیک چون در چهره اش دید
ز هیبت بند بر بندش بلرزید
بگفتا هیبتش از پارسائیست
ندارم شک که این عشق خدائیست
چو شد در لرزه شاه از هیبت او
به خود دانست واجب عزت او
در او و هیبت او گشت حیران
سؤالی چند کرد از وی بدین سان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۵ - گفتار در سبب مرگ فرهاد
ز بعد آنکه خسرو شاه باداد
سر فرهاد را با سنگها داد
نمی شد فکر اویش یک دم از دل
نبود از کار او یک لحظه غافل
نبود از محرمانش جمع بسیار
به جست و جوی اوشان غیر ازین کار
که می گفتند با خسرو همه راز
یکی نارفته می آمد یکی باز
چو حال کوهکن گفتند با شاه
که نصف از بیستون برداشت از راه
دگر شیرین چه نوع آمد به پیشش
چگونه برد سوی قصر خویشش
درافتاد آتشی در شاه کشور
کز آن آتش برون شد دودش از سر
بگفتا او که نیمی کوه برکند
کند آن نیم دیگر را به یک چند
خلاف شرط کردن نیست احسن
چه سازم با وی و با شرط او من
خلاف شرط بس کاری ست دشوار
ببایدکرد تدبیری درین کار
پس آنگه سخت در این کار درماند
ندیمان را و یاران پیش خود خواند
چو یاران را به مجلس با هم آورد
درین معنی به ایشان مشورت کرد
که این فرهاد نصفی کوه خارای
به ضرب دست و بازو کند از جای
چو از دست وی این آمد به دیدار
معین شد که خواهد کردن این کار
کنون این کار را تدبیر چه بود
پس از تدبیر، تا تقدیر چه بود
چو خسرو گفت این، یاران خسرو
عجب اندیشه ای کردند بشنو
چنین گفتند با شاه جوانبخت
که ای لایق به تو هم تاج و هم تخت
عجوزی را بباید کرد پیدا
بدو دادن ز شکر نان و حلوا
فرستادن به سوی بیستونش
سوی فرهاد کردن رهنمونش
که چون آنجا رسد گوید که مسکین
چه چندین می کنی جان بهر شیرین
تو آن کس کز برایش می کنی جان
ازین دنیای فانی یافت فرمان
که چون او بشنود این، در زمانش
برآید بی سخن فی الحال جانش
پس آنگه یک عجوزی نابکاری
طلب کردند و دادندش قراری
که گر این کار از دستت برآید
دهیمت خواسته چندان که باید
چو بشنید این سخن، فرهادکش،زود
روانه شد سوی فرهاد چون دود
دو نان گرم پر حلوای شکر
چه حلوای شکر، کز زهر بدتر
به هم پیچید وانگه بر میان بست
بر فرهاد مسکین رفت و بنشست
برآورد آه سردی آنگه از دل
که ای فرهاد سعیت هست باطل
مکن این جان که شیرین رفت در خاک
جهانی مرد و زن را کرد غمناک
ز مرگ او کسش سویت گذر نیست
ز بهر این از آن حالت خبر نیست
به عالم شد حدیث مرگ او فاش
به من دادند اینک، نان و حلواش
دریغ آن قامت و شکل و شمایل
که بر وی مرد و زن بودند مایل
دریغ آن هیات دلجوی چالاک
که از پا ناگهان افتاد در خاک
چو لختی گفت ازین، بیچاره فرهاد
به سر غلطان شد و در خاک افتاد
زمانی نیک از خود رفت و آنگاه
برآورد از دل آتش زده آه
که آه و صد هزار آه از دل من
دریغ از سعی های باطل من
گره از مشکل من بخت نگشود
تمام این عمر من باد هوا بود
درین اندیشه نغنودم همه عمر
به هرزه باد پیمودم همه عمر
عجب خرسنگی اندر راهم افتاد
و زان سعی من آمد باد بر باد
چو لختی گفت ازین فرهاد مسکین
بداد از داغ شیرین جان شیرین
جهانا تا کی این دستان طرازی
به دستان هر زمان صد مکر سازی
که خواهد جان ز دستت برد، چون جان
نبرد از دست دستان تو دستان
نبینم در نهادت غیر بیداد
ز تو فرهاد کش فریاد فریاد
نه تنها رفت فرهاد از تو در خاک
که کشتی خسروان دهر را پاک
ندادی هیچ شه را در جهان طشت
که بازش سر نبریدی در آن طشت
ز شیرینی ندید از تو کسی بهر
که کامش را نکردی باز چون زهر
بکشتی هر که را دادی دمی زیست
نخندید از تو کس کو زار نگریست
غمی را از دلی بیرون نکردی
که صد بارش دگر دل خون نکردی
چه خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که چیزی کان بهایش نیست بفروش
متاع دهر را نبود بهایی
مخر آن را که نتوان برد جایی
مخر از شرم این کالای دوران
که گر روزی شود، نقصان کنی زان
ازین دنیا که یکسر نقش و زیب است
مخور بازی که سر تا پا فریب است
مرو از ره ز بازیهای ایام
که آن را نیست پایانی سرانجام
به جان کوش و کن از خاطر برونش
که دنیا نیست چیزی در درونش
خیال و خواب دنیا را وجودی
منه کاندر زیانش نیست سودی
میفت از رشته ایام در پیچ
که چون وابینی آن هیچ است بر هیچ
به بازی زمان زنهار مگرو
که هر لحظه کند بازیچه ای نو
ببین تا خویشتن را در نبازی
که دانایان ازین خوردند بازی
بدین مکاره با حکمت به سر بر
بمان بر جایش و بگدار و بگدر
بهی از وی مجو کو را بهی نیست
مقالاتش بجز طبل تهی نیست
جهان نبود به غیر از رنج و دردی
نباشد آخرش جز آه سردی
بیا یکباره کن این راه را طی
که شد کاووس ازو محروم و هم کی
نباید در کف این دون زبون شد
کزو تخت فریدون سرنگون شد
مخواه از او و گنج و مال او عون
که پس مرگ است از قارون و فرعون
نظر کردم ز آدم تا بدین دم
ندید از وی کسی جز محنت و غم
کسی گرداند از وی وقت خود شاد
که از وی هیچ وقتی ناورد یاد
مسیحاوار رخ تابد ازین دیر
به سوی عالم علوی کند سیر
جهان دیو است و دارد طبع آتش
بود دیوانگان را دل بدان خوش
جهان شهری ست پر از دیو مردم
مرو در وی وگر نه می شوی گم
تو با وی بد کن ار نیکی نماید
به رویش در ببند، ار برگشاید
مبر هرگز مر او را هیچ فرمان
هر آن چیزی که گوید کن، مکن آن
فلک طشتی ست مالامال از خون
زمین دشتی ست زو ره نیست بیرون
برو زین دشت دل برگیر و این طشت
فرو شو دست ازین طشت و ازین دشت
که می داند که این دور پیایی
بدین منوال خواهد بود تا کی؟
مشو آشفته از این برق و رعدش
که حکمتهاست در این نحس و سعدش
چو گردد کهنه دورش از روارو
به سر گیرد دگر ره دوری از نو
جهان داشی ست کانجا خاک مردم
زمانی کوزه می سازند وگه خم
فلک را کن قیاس از چرخ فخار
که هردم زو شود شکلی پدیدار
زمان هر گه که دوری با سر آرد
زند چرخی و دوری دیگر آرد
زجمشیدی به ضحاکی کند سیر
گهی در شر گراید، گاه در خیر
مخور بازی که نبود از زمان دور
حدیث ایرج و افسانه تور
مشو غافل که دیدم هست بسیار
بریده سردرین طشت نگونسار
اگر بینی بدی از دهر، مخروش
که سرها رفت در خون سیاووش
مباش ایمن اگر کردی خطایی
که خواهی دید از آن آخر جزایی
که دانا گفته است از هوشیاری
کشنده را کشند آخر به خواری
بد از خاطر به درکن زانکه آخر
شود پوشیده های دهر ظاهر
سلیمی در پناه عاشقی رو
کزو مشهور شد فرهاد و خسرو
مباش از عشق خالی یک زمانی
که یک دم زو همی ارزد جهانی
مبین جز مهر عشق از کل ذرات
که در عشق است عقل عاقلان مات
مجازی را ندانی عشق فرهاد
که عشقی زان ندارد هیچ کس یاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۶ - نامه نوشتن خسرو به شیرین به تعزیت فرهاد
چنین دادم خبر مرد سخندان
که چون فرهاد داد از عاشقی جان
دل شیرین ز داغش گشت مجروح
مدامش کار نوحه بود چون نوح
ز آب دیده ها می شد دلش سست
خیالش روز و شب در آب می جست
چو آب چشم خویشش در نظر بود
چرا کز آب صدره پاکتر بود
ز خسرو گر چه بودی خاطرش شاد
ولیکن چیز دیگر بود فرهاد
چو زان تقدیر تدبیری نبودش
نبود آنجا نشستن هیچ سودش
سرشکی چند بر خاکش ببارید
به خاکش کرد و زانجا باز گردید
خبر بردند غمازان سوی شاه
که شاها دور شد خرسنگ از راه
به مرگش شد دل شیرین پر از درد
برای مردن او گریه ها کرد
ز سوز سینه زد آتش در افلاک
به اعزاز تمامش کرد در خاک
چو خسرو را خبر دادند ازین حال
ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل
از آن آتش بر آمد بر سرش دود
چرا کز حال او، او باخبر بود
پس از یک دم دبیری پیش خود خواند
نثار از مشک بر کافور افشاند
نخستین زد رقم بر نام یزدان
که او هم جان ستاند هم دهد جان
خداوندی سزاوار خدایی
خداوندی که از فرمانروایی
به باغ و بوستانها باد گستاخ
نمی یارد فکندن برگی از شاخ
پس از نام خدا کردش چنین یاد
که ای شیرین مموی از مرگ فرهاد
که از دانا شنیدستم به تکرار
که کس را نیست با تقدیر او کار
نه تنها شد به خاک آن تیر از کیش
که ما را نیز هست این راه در پیش
چه جای او که عالم سر به سر پاک
همه را نیست منزل جز دل خاک
ز مرد و زن که بر روی زمین است
چو وابینی همه را راه این است
نشد خرم دلم از مرگ فرهاد
وگر گویم دروغ این مرگ من باد
یقینم من که باید مردن آخر
کسی زین جان نخواهد بردن آخر
اگر چه گاه کامم زو غمی بود
دریغ از وی که خوبم همدمی بود
به مرگ او نیم بالله خرم
که اینک می رسد نوبت به من هم
چه داند کس که بی آن یار چونم
دریغ آن محرم راز درونم
مرا این تاج و تخت از دولت اوست
مراد و کام و بخت از همت اوست
مراگر شاه صورت کرد مولی
مر او را خواند هم سلطان معنی
دو سر بودیم چون پرگار و یک تن
به ملک عشق من او بودم، او من
چه گویم بخت من با من چها کرد
چرا زین سان مرا از من جدا کرد
نبود اسرار من زو هیچ پنهان
که من بودم تن او را او مرا جان
ز کوه سنگ اگر برد او ملامت
من و کوه غمم زو تا قیامت
به کوه ار صرف کرد او هستی خویش
مرا صد کوه هستی هست در پیش
کمال عاشقی این بود کو برد
من این دولت طلب می کردم او برد
چه خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که بد در عاقلی خویش کامل
که پر از بهر دولت دل مکن خون
که آید ناگهان از سنگ بیرون
کنون ای یار، چون تقدیر این بود
ز تقدیرش حوالت این چنین بود
به چشم او نظر کن در من ای جان
مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان
به مرگ من مکن بر خویش بیداد
مرا می بین و می خوانم به فرهاد
تویی باقی و ما یکسر فناییم
تو شمعی ما همه پروانه هاییم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی
آن بت کافر چنینم بیدل و دین کرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا
موبه مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت
وای بر آن مردم آزاری که در ده روز عمر
آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت
این غزل را تا غزال مشک موی من شنید
آمد و بر فرخی صد گونه تحسین کرد و رفت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۰ - جنگ اردشیر با مصریان
سپس رفتن مصر را ساز کرد
در گنج های کهن باز کرد
زدریا و خشکی سپه بی شمار
سوی مصر راند از در کارزار
سپهبد بدی رشنواد دلیر
که در جنگ افسوس گفتی به شیر
زبس ترکتازی ایرانیان
به مصر اندر آمد فراوان زیان
ولی کرد طغیان در آن سال نیل
که سیل دمان بست هر سو سبیل
بسی جنگ جستند سودی نبود
زآتش به جز تیره دودی نبود
شهنشاه بودی بسی سالخورد
ورا جانشین بود دارای گرد
اکوس جوان کش دگر پور بود
زدارا دلش سخت رنجور بود
برانگیخت یک خواجه را در نهان
که شه را به دارا کند بدگمان
که دارا به همدستی تیر باز
ابرخون شه آخته چنک آز
وز آن رو به دارا نهانی بگفت
که شه خواهدت کشتن اندر نهفت
ز نیرنگ آن خواجه روسیاه
بکشتند دارا به فرمان شاه
دو شهزاده ی دیگر از یک تنه
که اریاسپا بد و ارشامنه
به دستان اخواست کشتند نیز
یکی را به زهر و دگر تیغ تیز
زاندوه فرزند و رنج سپاه
شه نامور گشت جانش تباه
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۵ - شاهنشاهی ارزاس
بیاراست پس تاج الماس را
نشانید بر تخت ارزاس را
که شه را یکی پور بد خردسال
دگر دوده را کشت آن بد سگال
چو سالی دو ارزاس شاهی نمود
به دل کینه با گواسش فزود
چو آگه شد ارزاس را هم بکشت
همه تخت شاهیش آمد به مشت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۰ - تاختن بهرام بر لشکر خاقان
یکی لشکری کرد خاقان گزین
زتوران بیامد به ایران زمین
چو او با سپاه اندر آمد به مرو
همه روی کشور چونان پر تذرو
به زنهار رفتند ایرانیان
ببستند مر بندگی را میان
دل شاه بهرام بیدار بود
از آن آگهی پر زتیمار بود
دو ره شش هزار آزموده سوار
زلشکر گزین کرد آن شهریار
همی تاختی لشکر اندر نهان
ندانست کس رازش اندر جهان
بیاورد لشکر چو آذر گشسب
همی بی بنه هر یکی با دو اسب
به امل گذشت از ره اردبیل
به گرگان بیامد چو دریای نیل
به کوه و بیابان و بی راه رفت
چنین تا به مرو اندر آمد شگفت
یکی طبل کوچک بکرد او درست
ابر گردن تازی اسبان ببست
شب تیره از کوه آمد به زیر
جهان شد پر از نعره دار و گیر
بدرید زآواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد زابر
همه دشت شد همچو دریای خون
سر بخت ترکان درآمد نگون
گرفتار شد خان توران زمین
بزرگان به شه خواندند آفرین
وزآن پس بپاشید هر سو درم
زبخشش نبد شاه روزی دژم
سدیر و خورنق ازو شد سمر
که بود از سنمار رومی اثر
بود هفت گنبد ازو یادگار
به گیتی نیامد چون او شهریار
به نخجیر و بازی جهان بگذراند
چنین تا به آباده روزی براند
میان ره پارس و اسبهان
یکی دره در وی چمن ها نهان
همه چشمه ها بد پر از لای و گل
بماننده ی مرغزار چگل
همی تاخت شبرنگ شاه دلیر
به ناگه به چاهی درافتاد زیر
بمرد و خبر نامد از وی درست
کسی پیکرش را زآن جا نجست
ورا رو ستم شاه خواندی وزیر
که بشکافتی کوه آهن به تیر
دریغا چنان شاه و آن داد اوی
مبادا که گیری به بد یاد اوی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۵ - پادشاهی اردشیر
گران مایه پورش که بد اردشیر
ابرگاه شد هفت ساله هژیر
به پیروز خسرو سپرد او سپاه
که او پهلوی بود با دستگاه
پس از هفت مه کشته شد آن جوان
به دست چنان مرد تیره روان
مگر مایه ی کار بودی گراز
که بر تخت شاهی نشیند فراز