عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال
یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مدح سلطان سیف الدوله محمود
نه از لب تو برآید همی به طعم شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که قصد او فردوس است و دست او کوثر
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
اگر چه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
گر چه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۸ - مدح سلطان ابراهیم
شب آخر شد از جهان شب من
که نگرددش روز پیرامن
بست صورت مرا چو در پوشید
شب تیره سیاه پیراهن
که بر اطراف چرخ زنگاری
به کواکب بدوختش دامن
از سیاهی شب به رنگ و به شکل
بود چون ماه منخسف روزن
ریخته دهر قیر بر صحرا
بیخته چرخ دوده بر برزن
چرخ گردان چو خسروان بزرگ
در و گوهر نشانده بر گرزن
چون به نظاره در سپهر کبود
بنگرستم چنان فتادم ظن
کز شهاب و مجره بر گردون
زر و تیغ است بر محک و مسن
چون بدیدم که صبح باز گرفت
از چراغ ستارگان روغن
شاد گشتم بدانکه دانستم
که چو خورشید دید خواهم من
طلعت آنکه نور طلعت او
می فروزد چو آفتاب زمن
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آسمان خوی و ابر پاداشن
آن ستوده چو فضل در هر باب
وآن گزیده چو فخر در هر فن
هیبتش گرنه دست داودست
موم چون گرددش همی آهن
ای تو از خلق چون خرد ز روان
تنت از دهر همچون سر ز بدن
نیست رای تو را ظلام خطا
نیست جود تو را غبار منن
مجلس تو ز تو به شب روز است
صفه تو ز تو شده گلشن
مسند از روی تو به نور چو چرخ
مجلس از لفظ تو به در چون عدن
مجلست جز خلاف را منبع
درگهت جز نیاز را مأمن
مشک شد خاک زیر پای ولیت
مار شد در کف عدوت رسن
دشمنت را نماند یک تن دوست
دوستت را نماند یک دشمن
باد و خاکی گه شتاب و درنگ
آب و ناری به رای و پاداشن
با رفیقان و پیش مهمانان
عید تو مورد گشت روی سمن
در مصاف تو از شهاب سهام
نتواند گریخت اهریمن
گر عدوی تو آفتاب شود
کندش خشم تو چو نجم پرن
با سر تیغ و گردن گرزت
سر سرخست و گردن گرزن
از نهیب شکستن و بستن
سر گردن بخست و گردن تن
ناچخ تیغ تو زر اندودست
هر دو روئین گذار و شیر اوژن
زانکه افسان تیغ و ناچخ تو
ترک خودست و غیبه جوشن
ای یلان پشت رزم می نمایید
کز پی رزم زنده شد بهمن
ای گرازان هلاجهان گیرید
که جهان را پدید شد بیژن
ای ضحی کرده عقل را ایام
ای برافکنده روزگار فتن
هر که هست از سخن گرفت شرف
باز از تو شرف گرفت سخن
از عطارد فصیح تر بودم
چو زحل کرده ای مرا الکن
گر بر آتش نهی مرا چون موم
ور در آب افکنیم چون چندن
در صفات توام به باغ ثنا
می سرایم چو فاخته به چمن
گر مرا دیده و زبان از تو
نیست امروز جاری و روشن
این و آن را به کوری و گنگی
باد نهزان تنگ چشم و دهن
تا همی گل دمد به فروردین
سوسن آید به بار در بهمن
شاد بادی به طبع همچون گل
تازه بادی به روی چون سوسن
در سلامت به مجلس میمونت
باز آورده ایزد ذوالمن
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
بلبل ز پی گل غزلی تر می گفت
باد سحر از نسیم عنبر می گفت
لاله صفت کلاه دارا می کرد
نرگس سخن از تاج سکندر می گفت
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۲۶
ز گرمی بر آن کوکبه بانگ زد
که آن بانگ تب لرزه بر مانگ زد
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۲
چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱
چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد به پیش گنبد خضرا ؟
چو در بالا بود باشد به چشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد، به کامش دود بر بالا
گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا
فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار برجوشد ،میان پر لؤلؤ لالا
زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا
به جای قطرهٔ باران، هوا او را دهد لؤلؤ
به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا
هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا
سپاهش را برانگیزد ، به دریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، به گردون بر ، کند غوغا
ازان غارت پدیدآید، هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا
معنبر گردد از چهرش، به عینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش، به لؤلؤ جامۀ صحرا
همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا
گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا
تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا
خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را
مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا
جهانداری، که خشم او، به خارا در زند آتش
شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا
اگر طبعش گذر سازد، به سوی بصره و طایف
و گر جودش گذر گیرد، به سوی مکه و بطحا
شهی و شهد گرداند، کشنده تخم در حنظل
زر و یاقوت گرداند، خلنده خار در خرما
زتاب خشمش از عنبر، بجوشد آتش سوزان
به بوی خلقش از آتش، ببوید عنبر سارا
و گر از خلخ و یغما نه او را بندگانندی
جهان نشناسدی خلخ ، فلک نستایدی یغما
زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن
جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا
طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی
نیارد آسمان او را، ز گشت اختران همتا
دو چیز طرفه یابد زو، عدو در گردش و کوشش
کزو خالی نبینندش، چو لفظ مقطع از مبدا
به سر در ، خنجر بران، چو جهل اندر سر نادان
به دل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا
الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی
الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا
اگر کسری و دارا را، درین ایام ره بودی
شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا
اگر قیصر به روم اندر،ز خشمت بنگرد هیبت
و گر خاقان به چین اندر، ز نامت بشنود آوا
یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه
یکی نام تو بگزیند، بجای خاتم و طغرا
منقش جامهٔ رنگین، ز حلش نوبهار آئین
منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما
زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر
زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا
ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین
ز گردون گر برآشوبی، بدان تیغ حلال آسا
از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن
وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا
چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه
چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها
اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل
و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا
دل گرزت فرو کوبد، سر آهستۀ بخرد
سر تیغت بپیراید، دل دیوانه ی شیدا
سپاهت را چو بنمایی ره پیکار و کین جستن
زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا
عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله
زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا
کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن
سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا
به زخم تیر بستانند، نور از دیدۀ روشن
به نوک نیزه بگشایند، آب از چشم نابینا
سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی
زمانه مر تو را خواهد، سپاه یکدل و یکتا
چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش
هماورد تو در کوشش، نیارد آسمان کوشا
به وقتی کز سر خنجر، نمایی خصم را نکبت
نماند پیش اسب تو، به میدان تندر و نکبا
ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن
ز تف تیغ برانت، بجوشد مغز اژدرها
فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا
اگر جزوی زمهر تو، به بر اندر کنی قسمت
و گر جزوی زحلم تو، به بحر اندر کنی اجرا
چو گوهر لؤلؤ مکنون، به خاک اندر شود پنهان
چو لؤلؤ ، گوهر رخشان، به آب اندر شود پیدا
ز بهر نظم مدح تو، به مردم بر عزیز آمد
روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا
زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد
روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا
الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را
نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا
بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر
زدست لاله رخساری، فروغ لاله گون صهبا
به کام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت
ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق آنم‌که عنابش همی بارد شکر
فتنهٔ آنم‌که سنجابش همی پوشد حجر
خستهٔ آنم ‌که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنم‌که از شب حلقه دارد بر قمر
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش‌ است و جسم‌ من بارد شرر
موی‌من بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرین‌کمر
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت ز بی‌شرمی و بی‌آبی‌ که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر
گه ز سنبل خوشه‌ای سازد به‌ گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد به‌گِرد مُعصَفر
گه ز بی‌شرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر
گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمت‌های فتح است و ظفر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
آب دریا قطره‌قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ‌ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی‌ کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک‌ کلک او
دیده‌ای تیری که باشد رادمردان را سپر
ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر
تا قلم‌گشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایت‌های تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنی‌ها همی آید حشر
رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر
کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازه‌ترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر
عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر
تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
در بر ملکا دل توانگر داری
دریای محیط است‌که در بر داری
تا برکف جام و بر سر افسر داری
مه بر کف و آفتاب بر سر داری
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزم
چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف یار به سرو سهی در آویزم
بدان امید که با یار خلوتی سازم
ز باده مست شوم تا ز خویش بگریزم
چو زلف یار به پایش درافتم از سر ذوق
شکسته بسته و آنگه درست برخیزم
میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا به می بر آمیزم
ستارگان را دندان به کام در شکنم
به گاه عربده گر با سپهر بستیزم
چو می به دست بود از جهان نیندیشم
چو یار یار بود از فلک نپرهیزم
جهان خراب شود گر من اندرین مجلس
ز نیم خورده ی خود جرعه بر جهان ریزم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ترکم سوی آماجگه آمد سر مست
چون غمزۀ خود تیر و کمان اندر دست
هر تیر که چون منش ز خود دور انداخت
نالان نالان برفت و در خاک نشست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۸
از باد ببین شکوفه را شبگیران
لرزنده شده چو دست و پای پیران
و آن سایۀ برگ بید بر روی شمر
همچون ماهی بشست ماهی گیران
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۹
نوبت ملکت شها بر هفت گردون می زنند
ملک عالم را به تو فال فریدون می زنند
در ازل دایم زدند و تا ابد خواهند زد
تا نپنداری شها کین نوبت اکنون می زنند
نوبت اول بهنگامی که در طشت افق
تیره شب را جامه پنداری به صابون می زنند
نی غلط گفتم سحرگاهی که نقاشان صبح
نقش تار پرنیان گویی بر اکسون می زنند
وان دوم نوبت نماز شام هنگام غروب
کز شفق گویی هوا را جامه در خون می زنند
وان سوم نوبت بگاه آنک بالای زمین
سایه بان نیلگون بر در مکنون می زنند
نام جویان از شکوه رتبتی کان در شه ست
طبل باز هیبت از بیم شبیخون می زنند
تا زشوق دولتت دانادلان روزگار
طعنه در هر نوبتی صد نوبت افزون می زنند
شد همایون عهد تو عهدی که شاهان جهان
لاف داد و دین از ین عهد همایون می زنند
ربع مسکون از چه معمور آمد؟از جرم زمین
زانک لشکرگاه تو بر ربع مسکون می زنند
کوه و هامون فخر دارد بر فلک تا در جهان
بارگاه عالیت بر کوه و هامون می زنند
هست اتابک اعظمی در مملکت میراث تو
صورتش زیبد که بر طغرای میمون می زنند
می بیادت با کرامت کرده مدغم می خورند
زر به نامت با سعادت گشته مقرون می زنند
مسند رایت ز شاخ سدره بر تر می نهند
خرگه قدرت زطاق چرخ بیرون می زنند
تا خبر در ملت از قول پیمبر می دهند
تا مثل در حکمت از کتب فلاطون می زنند
رسم این نوبت به رونق در جهان پاینده باد
تا بدرگاه تو بر پیوسته موزون می زنند
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
دوش چون زلف شب به شانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
ماه را در چهار بالش چرخ
نوبت ملک پنج گانه زدند
هر خدنگی که از مسیر شهاب
راست کردند بر نشانه زدند
از پی جدی کرکسان فلک
پر برین سبز آشیانه زدند
گوش ناهید را که از پروین
حلقه ای پر ز درو دانه زدند
فرق بهرام را که از اکلیل
تاج عالی خسروانه زدند
آخر الامر پیش در گاهش
جملگی سر بر آستانه زدند
چرخ از آن لحظه باز آگاهست
که قزل ارسلان شهنشاهست
صبح صادق چو در جهان بدمید
گل صد برگ آسمان بدمید
زنگی شب به جادوی گفتی
شعله آتش از دهان بدمید
هر کجا پرتوی از ان برسید
لاله بشکفت و ارغوان بدمید
گفتی اندر مزاج آدم خاک
لطف ایزد نسیم جان بدمید
یا مسیح از طریق معجز دم
به سوی شخص ناتوان بدمید
نفس جذب کهربای سحر
در زوایای کهکشان بدمید
روح قدسی و اِن یَکاد بخواند
سوی ملک خدایگان بدمید
خسرو بحر و بر مظفر دین
که ظفر با رکاب اوست قرین
ملک را تازه روز بازاری ست
که جهان را چنو جهان داری ست
پیش قدرش سپهر نه پوشش
همچو ویران چار دیواری ست
باد با عزم او گران جایی ست
خاک با حلم او سبکساری ست
فتنه را در جهان گلی نشکفت
که نه از نوک رمح او خاری ست
هر کجا تیر او رود گویی
اثر ناله دل افکاری ست
هر کجا خشم او رسد گویی
صفت حاصل ستمکاری ست
تیغ هندی چو از نیام کشید
بره از گرگ انتقام کشید
ای فلک پیش تو کمر بسته
دولتت دست چرخ بر بسته
نو عروسان خلد گیسوها
به سر نیزه تو بر بسته
گرد شبرنگ موکبت به نبرد
گذر موکب سحر بسته
پیش یاجوج فتنه صولت تو
هر زمان رخنه دگر بسته
چرخ در موکبت پیاده دوی ست
قبه ماه بر سپر بسته
نیک نامی عدلت از عالم
راه پیکان بد خبر بسته
وقت تسلیم ملک با تو قضا
گفته لفظی صریح وسر بسته
که مه و مهر زیر دامن توست
نام وننگ جهان به گردن توست
رایت ار با فلک خطاب کند
سرمه در چشم آفتاب کند
غضبت هرشبی به خون شفق
روی آفاق را خضاب کند
هر کجا خشک سال عافیت است
ابر تیغ تو فتح باب کند
اثر قهرت آب دریا را
روز کین جرعه سراب کند
لطف لفظ تو در مکنون را
بار دیگر ز شرم آب کند
پاسبان سپهر هفتم را
حزم بیدار تو به خواب کند
چرخ بد مست را به جام غرور
رای هشیار تو خراب کند
تخت را چون تو به نشینی نیست
بر تو دیهیم را گزینی نیست
خسروا ملک و عمرت افزون باد
چهره دولت تو گلگون باد
هر دلی کز محبت تو تهیست
از جفای زمانه پر خون باد
سعی جاسوس خاطرت پیوست
رهبر شب روان گردون باد
عهد هارون درگهت دایم
حسد روزگار مامون باد
ید بیضای موسویت به جود
کیسه پرداز گنج قارون باد
مرکز آفتاب دولت تو
از مدار زوال بیرون باد
خطبه و سکه ممالک را
نام والقاب تو همایون باد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خانه‌ام نیمی خراب از گریه نیمی پرگل است
همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است
نکته‌ای تا کرده از سیرابی زلفش رقم
از رطوبت خامه‌ام گویی که شاخ سنبل است
کی به گوشش می‌رسد فریاد محرومان باغ؟
بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است
خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را
ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است
از دل قدسی به شهر و کو چه می‌جویی سراغ؟
جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۷ - تعریف ورود شاهجهان به کشمیر
کند طاووس کشتی بر هما ناز
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستان‌دوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمی‌آمد فراهم
به یکبار آنچنان گل‌ها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت می‌رسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بوده‌ست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگس‌پرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو می‌برد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینه‌اش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس می‌کوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شب‌بوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نخل مدنی ثمر برآورد
پهلوی رطب شکر برآورد
حسن دگر به بصره آورد
تخلش رطب دگر برآورد
در دجله برفت پیر بغداد
دریا عوضش گهر بر آورد
ساقی بشکست جام جامی
زان جام لطیفتر برآورد
از روزنه آفتاب تبریز
در خانه برفت و در بر آورد
رومی به زمین روم زد نقب
از خاک خجند سر بر آورد
زان خاک کمال دامن افشاند
گرد از ملک و بشر بر آورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
نبرد جلوهٔ گل جانب گلزار مرا
می برد نالهٔ مرغان گرفتار مرا
بس که در پای گلی شب همه شب نالیدم
خون دل می چکد از غنچهٔ منقار مرا
برده دل را و سر غارت ایمان دارد
نگه شوخ تو آورده به زنهار مرا
بود آیا که شبی باز به خوابش بینم؟
شمع بالین شود، این دولت بیدار مرا
سر هم بزمی خورشید ندارم چو مسیح
بگذارید در این سایهٔ دیوار مرا
ابر هرگز نکند دامن دریا خالی
دل کجا می شود از گریه سبکبار مرا؟
بس که ابنای زمان جمله دنی طبعانند
از بها می فکند، جوش خریدار مرا
افعی نرم نما، دشمن جان است حزین
حذر افزون بود از مردم هموار مرا