عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۳
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ببرد از میان لشکری چاه‌کن
کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچیرگاه
همه چاه بد کنده در زیر راه
زده حربه‌ها را بن اندر زمین
همان نیز ژوپین و شمشیر کین
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پویان شغاد
که آمد گو پیلتن با سپاه
بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید
پیاده شد از باره کو را بدید
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی
نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا
کنی تازه آیین و راه مرا
همی رفت پیشش برهنه دو پای
سری پر ز کینه دلی پر ز رای
ببخشید رستم گناه ورا
بیفزود زان پایگاه ورا
بفرمود تا سر بپوشید و پای
به زین بر نشست و بیامد ز جای
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
بسی خوردنیها بیاورد شاه
بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند
مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
که چون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه
به هر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
ازان دشت خرم نشاید گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
بفرمود تا رخش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک می‌یافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه
چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید
دلیر از بن چاه بر سر کشید
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۸
چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینه‌کش
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه
که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال
ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی
بپیچد سر از کژی و کاستی
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج
ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج
بفگت این و شد روزگارش به سر
زمان گذشته نیامد به بر
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج
برآویختند از بر گاه تاج
همین بودش از رنج و ز گنج بهر
بدید از پس نوش و تریاک زهر
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم
خرد پیش دانا پشوتن بریم
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۲
چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده‌ای برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش
دو شاه گرامی دو فرخ سروش
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم
همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر شهریار
براندیشد از کار اسفندیار
بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود
تو بودی به نیک و بد اندر میان
ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ
زمانش بیامد بدان شد سترگ
به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها
همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار
چنین تا به هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید
به پیش نیاکان تو در چه کرد
به مردی به هنگام ننگ و نبرد
همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت
شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای
فگند و بر آنکس که بد رهنمای
گر ایدونک بینی تو پیکار ما
به خوبی براندیشی از کار ما
بیایی ز دل کینه بیرون کنی
به مهر اندرین کشور افسون کنی
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
چو آیی به پیش تو آرم همه
تو شاهی و گردنکشانت رمه
فرستاده را اسپ و دینار داد
ز هرگونه‌ای چیز بسیار داد
چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید
ز دستان بگفت آنچ دید و شنید
چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد
سری پر ز کین لب پر از باد سرد
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
چو آمد به نزدیک بهمن فراز
پیاده شد از باره بردش نماز
بدو گفت هنگام بخشایش است
ز دل درد و کین روز پالایش است
ازان نیکویها که ما کرده‌ایم
ترا در جوانی بپرورده‌ایم
ببخشای و کار گذشته مگوی
هنر جوی وز کشتگان کین مجوی
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی
هم‌اندر زمان پای کردش به بند
ز دستور و گنجور نشنید پند
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ز سیمینه و تاجهای به زر
ز زرینه و گوشوار و کمر
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
همان برده و بدره‌های درم
ز مشک و ز کافور وز بیش و کم
که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
همه زابلستان به تاراج داد
مهان را همه بدره و تاج داد
فردوسی : پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۵
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیک‌رای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دل‌افروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیک‌اختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
هم‌انکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاک‌تن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۱
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی‌کار تاج و سریر
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد
در گنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر برگذشت
همی گیتی از دادش آباد گشت
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج
نداریم زان نیکویها به رنج
چو هنگام زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزاده‌تن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد
چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد
همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری
فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان
نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی به جز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی به جز یاد او
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندهٔ رفته شاه
بفرمود تا درگری پاک‌مغز
یکی تخته جست از در کار نغز
یکی خرد صندوق از چوب خشک
بکردند و برزد برو قیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم
براندوده بیرون او مشک و موم
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته
عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهٔ چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم
به چینی پرندش بپوشید گرم
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به عنبر به قیر و به مشک
ببردند صندوق را نیم شب
یکی بر دگر نیز نگشاد لب
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند
پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپیده چو برزد سر از کوهسار
بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشن‌روان
سبک دیده‌بان پیش مامش دوید
ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید
جهاندار پیروز با دیده گفت
که چیزی که دیدی بباید نهفت
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۲
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
بدو جفت او گفت هست این درود
که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم
بدین کارکرد از که یابی درم
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود
زن گازر از درد کودک نوان
خلیده رخان تیره گشته روان
بدو گفت گازر که بازآر هوش
ترا زشت باشد ازین پس خروش
کنون گر بماند سخن در نهفت
بگویم به پیش سزاوار جفت
به سنگی که من جامه را برزنم
چو پاکیزه گردد به آب افگنم
دران جوی صندوق دیدم یکی
نهفته بدو اندرون کودکی
چو من برگشادم در بسته باز
به دیدار آن خردم آمد نیاز
اگر بود ما را یکی پور خرد
نبودش بسی زندگانی بمرد
کنون یافتی پور با خواسته
به دینار و دیبا بیاراسته
چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد
زن گازر آن دید خیره بماند
بروبر جهان‌آفرین را بخواند
رخی دید تابان میان حریر
به دیدار مانندهٔ اردشیر
پر از در خوشاب بالین او
عقیق و زبرجد به پایین او
به دست چپش سرخ دینار بود
سوی راست یاقوت شهوار بود
بدو داد زن زود پستان شیر
ببد شاد زان کودک دلپذیر
ز خوبی آن کودک و خواسته
دل او ز غم گشت پیراسته
بدو گفت گازر که این را به جان
خریدار باشیم تا جاودان
که این کودک نامداری بود
گر او در جهان شهریاری بود
زن گازر او را چو پیوند خویش
بپرورد چونانک فرزند خویش
سیم روز داراب کردند نام
کز آب روان یافتندش کنام
چنان بد که روزی زن پاک‌رای
سخن گفت هرگونه با کدخدای
که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم
ز تنگی و سختی به هامون شویم
به شهری که ما را ندانند کس
که خواریم و ناشادگر دست رس
به شبگیر گازر بنه برنهاد
برفت و نکرد از بر و بوم یاد
ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار
بپیمود زان مرز فرسنگ شست
به شهری دگر ساخت جای نشست
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بران سان که پرمایه‌تر کدخدای
به شهری که بد نامور مهتری
فرستاد نزدیک او گوهری
ازو بستدی جامه و سیم و زر
چنین تا فراوان نماند از گهر
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز
نماند از بد و نیک صندوق چیز
زن گازر از چیز شد رهنمای
چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی‌نیازیم زین کارکرد
توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است پیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار
بدان تا چه بار آورد روزگار
همی داشتندش چنان ارجمند
که از تند بادی ندیدی گزند
چو برگشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال
به کشتی شدی با بزرگان به کوی
کسی را نبودی تن و زور اوی
همه کودکان همگروه آمدند
به یکبارگی زو ستوه آمدند
به فریاد شد گازر از کار او
همی تیره شد تیز بازار او
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
چو داراب زان پیشه بگریختی
همی گازر از دیده خون ریختی
شدی روزگارش به جستن دو بهر
نشان خواستی زو به دشت و به شهر
به جاییش دیدی کمانی به دست
به آیین گشاده بر و بسته شست
کمان بستدی سرد گفتی بدوی
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی
چه گردی همی گرد تیر و کمان
به خردی چرا گشته‌ای بدگمان
به گازر چنین گفت کای باب من
چرا تیره گردانی این آب من
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم زند و استا درست
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی
کنون از من این کدخدایی مجوی
بدو مرد گازر بسی برشمرد
ازان پس به فرهنگیانش سپرد
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد ز پیغاره و سرزنش
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر
ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
نگه کرد گازر سواری تمام
عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام
سپردش بدو روزگاری دراز
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
عنان و سنان و سپر داشتن
به آوردگه باره برگاشتن
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
بران گونه شد زین هنرها که چنگ
نسودی به آورد با او پلنگ
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۳
به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمهٔ کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست
نگر تا چه باید تن و جان تراست
چو بشنید داراب خیره بماند
روان را به اندیشه اندر نشاند
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای
خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
خردمند و جنگی سواری بود
دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای
ببردند لشکر ز پیش همای
فرستاد بیدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۴
چنان بد که روزی یکی تندباد
برآمد غمی گشت زان رشنواد
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهرهٔ پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بشد تیز با او به پرده‌سرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
بفرمود تا جامه‌ها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم‌انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۶
وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید
هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای
یکی نامه بنوشت نزد همای
ز داراب وز خواب و آرامگاه
هم از جنگ او اندران رزمگاه
وزان کو به اسپ اندر آورد پای
هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای
از آواز که آمد مر او را به گوش
ز تنگی که شد رشنواد از خروش
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز
ز صندوق وز کودک خرد و چیز
به نامه درون سربسر یاد کرد
برون کرد آنگه هیونی چو گرد
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
کنون ایزد او را بمن بازداد
به پیروز نام و پی رشنواد
ز دینار گنجی فرو ریختند
می و مشک و گوهر برآمیختند
ببخشید بر هرک بودش نیاز
دگر هفته گنج درم کرد باز
به جایی که دانست کاتشکده‌ست
وگر زند و استا و جشن سده‌ست
ببخشید گنجی برین گونه نیز
به هر کشوری بر پراگنده چیز
به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
فردوسی : پادشاهی داراب دوازده سال بود
بخش ۴
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه زان تیز دم شد دژم
بپیچید در جامه و سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان ابروان پر ز خم
پزشکان داننده را خواندند
به نزدیک ناهید بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیک‌رای
پژوهید تا دارو آمد به جای
گیاهی که سوزندهٔ کام بود
به روم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت
به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوب‌چهر
دژم شد دلارای را جای مهر
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان
نگفت آن سخن با کسی در جهان
چو نه ماه بگذشت بر خوب‌چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ز بالا و اروند و بویا برش
سکندر همی خواندی مادرش
بفرخ همی داشت آن نام را
کزو یافت از ناخوشی کام را
همی گفت قیصر به هر مهتری
که پیدا شد از تخم من قیصری
نیاورد کس نام دارا به بر
سکندر پسر بود و قیصر پدر
همی ننگش آمد که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس
بر آخر یکی مادیان بد بلند
که کارزاری و زیبا سمند
همان شب یکی کره‌ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
ز زاینده قیصر برافراخت یال
که آن زادنش فرخ آمد به فال
به شبگیر فرزند را خواستی
همان مادیان را بیاراستی
بسودی همان کره را چشم و یال
که همتای اسکندر او بد به سال
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
ز هرگونه‌ای سالیان برگذشت
سکندر دل خسروانی گرفت
سخن گفتن پهلوانی گرفت
فزون از پسر داشتی قیصرش
بیاراستی پهلوانی برش
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و با سنگ و بسیاردان
ولی عهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس
هنرها که باشد کیان را به کار
سکندر بیاموخت ز آموزگار
تو گفتی نشاید مگر داد را
وگر تخت شاهی و بنیاد را
وزان پس که ناهید نزد پدر
بیامد زنی خواست دارا دگر
یکی کودک آمدش با فر و یال
ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام
که تا از پدر بیش باشد به کام
چو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکست اندر آمد به سال و به مال
بپژمرد داراب پور همای
همی خواندندش به دیگر سرای
بزرگان و فرزانگان را بخواند
ز تخت بزرگی فراوان براند
بگفت این که دارای داراکنون
شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان او رامش جان کنید
که این تخت شاهی نماند دراز
به خوشی رود زود خوانند باز
بکوشید تا مهر و داد آورید
به شادی مرا نیز یاد آورید
بگفت این و باد از جگر برکشید
شد آن برگ گلنار چون شنبلید
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرین‌زبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رای‌زن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۱
چو نزدیکی نرم‌پایان رسید
نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگ‌باران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرم‌پایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پرده‌سرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راه‌بر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بی‌کران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را هم‌انجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تخت‌بر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوه‌سر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم
سر مهتری بر کجا برده‌ایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید داننده‌ای
خردمند و بیدار خواننده‌ای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامه‌بر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بی‌اندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نه‌بینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سی‌هزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بی‌درنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوب‌رخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیک‌اخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بی‌مرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخن‌گوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیده‌هاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دل‌آراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشن‌دل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۳
وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهٔ لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه‌های دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جای کرد
یکی پیش رو چست بر پای کرد
ورا اندر آن خضر بد رای زن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهٔ رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد الله اکبر ز دشت
چو از منزلی خضر برداشتی
خورشها ز هرگونه بگذاشتی
همی رفت ازین سان دو روز و دو شب
کسی را به خوردن نجنبید لب
سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود
ستایش همی بافرین بر فزود
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۷
همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا به نزدیک کوهی رسید
که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهٔ آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
ز کافور زیراندرش بستری
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جای لرزان شدی
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
خروش آمد از چشمهٔ آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۴
چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به مانندهٔ نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد به دیدار او شادکام
همی پروریدش به بربر به ناز
برآمد برین روزگاری دراز
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر
که گفتی همی زو فروزد سپهر
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
به ناهید ماند همی روز بزم
یکی نامه بنوشت پس اردوان
سوی بابک نامور پهلوان
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخن‌گوی و با نام و پاکیزه‌رای
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هم‌اندر زمان
فرستش به نزدیک ما شادمان
ز بایسته‌ها بی‌نیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم
چو باشد به نزدیک فرزند ما
نگوییم کو نیست پیوند ما
چو آن نامهٔ شاه بابک بخواند
بسی خون مژگان به رخ برفشاند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نورسیده جوان اردشیر
بدو گفت کاین نامهٔ اردوان
بخوان و نگه‌کن به روشن روان
من اینک یکی نامه نزدیک شاه
نویسم فرستم یکی نیک‌خواه
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
فرستادم و دادمش نیز پند
چو آید بدان بارگاه بلند
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی برو بر وزد
در گنج بگشاد بابک چو باد
جوان را ز هرگونه‌ای کرد شاد
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهٔ اردوان
بسی هدیه‌ها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
ز پیش نیا کودک نیک پی
به درگاه شاه اردوان شد بری
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۶
یکی کاخ بود اردوان را بلند
به کاخ اندرون بنده‌ای ارجمند
که گلنار بد نام آن ماه‌روی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
بر اردوان همچو دستور بود
بران خواسته نیز گنجور بود
بروبر گرامی‌تر از جان بدی
به دیدار او شاد و خندان بدی
چنان بد که روزی برآمد به بام
دلش گشت زان خرمی شادکام
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان در دل ماه شد جایگیر
همی بود تا روز تاریک شد
همانا به شب روز نزدیک شد
کمندی بران کنگره بر ببست
گره زد برو چند و ببسود دست
به گستاخی از باره آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر
ز بالین دیبا سرش برگرفت
چو بیدار شد تنگ در بر گرفت
نگه کرد برنا بران خوب‌روی
بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی
بدان ماه گفت از کجا خاستی
که پرغم دلم را بیاراستی
چنین داد پاسخ که من بنده‌ام
ز گیتی به دیدار تو زنده‌ام
دلارام گنجور شاه اردوان
که از من بود شاد و روشن‌روان
کنون گر پذیری ترا بنده‌ام
دل و جان به مهر تو آگنده‌ام
بیایم چو خواهی به نزدیک تو
درفشان کنم روز تاریک تو
چو لختی برآمد برین روزگار
شکست اندر آمد به آموزگار
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد
چو آگاهی آمد سوی اردوان
پر از غم شد و تیره گشتش روان
گرفتند هر مهتری یاد پارس
سپهبد به مهتر پسر داد پارس
بفرمود تا کوس بیرون برند
ز درگاه لشکر به هامون برند
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازان پیر روشن‌دل و دستگیر
دل از لشکر اردوان برگرفت
وزان آگهی رای دیگر گرفت
که از درد او بد دلش پرستیز
به هر سو همی جست راه گریز
ازان پس چنان بد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشن‌روان
بیاورد چندی به درگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش
همان نیز تا گردش روزگار
ازان پس کرا باشد آموزگار
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کنند اختران را نگاه
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع و رازشان
سیم روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک بپردخت ز اخترشناس
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان به یاد
چهارم بشد مرد روشن‌روان
که بگشاید آن راز با اردوان
برفتند با زیجها برکنار
ز کاخ کنیزک بر شهریار
بگفتند راز سپهر بلند
همان حکم او بر چه و چون و چند
کزین پس کنون تانه بس روزگار
ز چیزی بپیچد دل نامدار
که بگریزد از مهتری کهتری
سپهبد نژادی و کنداوری
وزان پس شود شهریاری بلند
جهاندار و نیک‌اختر و سودمند
دل نامور مهتر نیک‌بخت
ز گفتار ایشان غمی گشت سخت
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۵
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران به دریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بی‌کام جویندهٔ نان بدی
به یک روی نزدیک او بود کوه
شدندی همه دختران همگروه
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
به دروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی به خورد اندرون بیش و کم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبه‌شان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه‌شان ریسمان طراز
بدان شهر بی‌چیز و خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد
برین‌گونه بر نام او از چه رفت
ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس
چنان بد که روزی همه همگروه
نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک‌بخت
یکی سیب افگنده باد از درخت
به ره بر بدید و سبک برگرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید
یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
به نام خداوند بی‌یار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب
همه دختران شاد و خندان شدند
گشاده‌رخ و سیم دندان شدند
دو چندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت
وزانجا بیامد به کردار دود
به مادر نمود آن کجا رشته بود
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از مادر ای خوب‌چهر
به شبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندانک هر بار بردی ببرد
چو آمد بدان چاره‌جوی انجمن
به رشتن نهاده دل و گوش و تن
چنین گفت با نامور دختران
که ای ماه‌رویان و نیک‌اختران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
به رشت آنکجا برده بد پیش ازین
به کار آمدی گر بدی بیش ازین
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت
همی لختکی سیب هر بامداد
پری‌روی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود
زن و شوی را روشنایی فزود
به فالی گرفت آن سخن هفتواد
ز کاری نکردی به دل نیز یاد
چنین تا برآمد برین روزگار
فروزنده‌تر گشت هر روز کار
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همی داشتند
تن‌آور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش
به مشک اندرون پیکر زعفران
برو پشت او از کران تا کران
یکی پاک صندوق کردش سیاه
بدو اندرون ساخته جایگاه
چنان شد که در شهر بی‌هفتواد
نگفتی سخن کس به بیداد و داد
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز
یکی میر بد اندر آن شهراوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهی مرد شد در نهیب
بیامد ازان شهر دل با شکیب
همان هفت فرزند پیش اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر
برو انجمن گشت برنا و پیر
هرانجا که بایست دینار داد
به کنداوران چیز بسیار داد
یکی لشکری شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
همه یکسره پیش فرزند اوی
برفتند و گشتند پیکارجوی
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۳
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بی‌عدد سالیان بشمرد
به دشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند
به مردی یکی کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کزو بچه گردد جدا
به جای آرم این گفتهٔ پادشا
نه کاریست کز دل همی بگذرد
خردمند باشم به از بی‌خرد
بیاراست جایی به ایوان خویش
که دارد ورا چون تن و جان خویش
به زن گفت اگر هیچ باد هوا
ببیند ورا من ندارم روا
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هرکسیست
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند به زشت آب در جوی من
به خانه شد و خایه ببرید پست
برو داغ و دارو نهاد و ببست
به خایه نمک بر پراگند زود
به حقه در آگند بر سان دود
هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد به نزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد به گنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده بن و بیخ آن
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۴
چو هنگامه زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشن‌روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه نو گشت با فر و یال
چنان بد که روزی بیامد وزیر
بدید آب در چهرهٔ اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به اندیشه توشه بدی
ز گیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی
کنون گاه شادی و می خوردنست
نه هنگام اندیشه‌ها کردنست
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که ای پاک‌دل موبد رازدار
زمانه به شمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر
که بیگانه او را نگیرد به بر
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشن‌دل و سرفراز
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
ز گفت خردمند برتر چه چیز
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی‌روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او به جای
جهانجوی فرزند را رهنمای
بدو ماند شاه جهان درشگفت
ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوی
به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
بدان راستی دل گواهی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۵
بیامد به شبگیر دستور شاه
همی کرد کودک به میدان سپاه
یکی جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبد این ازان اندکی
به میدان تو گفتی یکی سور بود
میان اندرون شاه شاپور بود
چو کودک به زخم اندر آورد گوی
فزونی همی جست هر یک بدوی
بیامد به میدان پگاه اردشیر
تنی چند از ویژگان ناگزیر
نگه کرد و چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به انگشت بنمود با کدخدای
که آمد یکی اردشیری به جای
بدو راهبر گفت کای پادشا
دلت شد به فرزند خود بر گواه
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
همی باش با کودکان تازه‌روی
به چوگان به پیش من انداز گوی
ازان کودکان تا که آید دلیر
میان سواران به کردار شیر
ز دیدار من گوی بیرون برد
ازین انجمن کس به کس نشمرد
بود بی‌گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و پاک پیوند من
به فرمان بشد بندهٔ شهریار
بزد گوی و افگند پیش سوار
دوان کودکان از پی او چو تیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر
بماندند ناکام بر جای خویش
چو شاپور گرد اندر آمد به پیش
ز پیش پدر گوی بربود و برد
چو شد دور مر کودکان را سپرد
ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
سوارانش از خاک برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
شهنشاه زان پس گرفتش به بر
همی آفرین خواند بر دادگر
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
به دل هرگز این یاد نگذاشتم
که شاپور را کشته پنداشتم
چو یزدان مرا شهریاری فزود
ز من در جهان یادگاری فزود
به فرمان او بر نیابی گذر
وگر برتر آری ز خورشید سر
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست
برو زر و گوهر بسی ریختند
زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهرهٔ او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان
به ایوان شود شاد و روشن‌روان
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا
بیاورد فرهنگیان را به شهر
کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان
ز بالا به دشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم
به یک روی بد نام شاه اردشیر
به روی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه
جهاندیده مردی نماینده راه
نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین
بدو داد فرمان و مهر و نگین
ببخشید گنجی به درویش مرد
که خوردش نبودی به جز کارکرد
نگه کرد جایی که بد خارستان
ازو کرد خرم یکی شارستان
کجا گندشاپور خواندی ورا
جزین نام نامی نراندی ورا