عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۲
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
در دریاست او ولیک در وی دریاست
هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر
کار آن دارد که بحر بنشیند راست
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۳۹
کس نیست که دریا همه او را افتاد
یا جنگ و مدارا همه او را افتاد
با این همه هر ذرّه همی پندارد
کاین کار به تنها همه او را افتاد
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۹۱
گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم
گه بی همه اندر همه زیبا برویم
چندان که تو در خویش به عمری بروی
در بی خویشی به یک نفس ما برویم
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۲
چون محرم هم نفس نهای، تو چه کنی
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
پیوسته به جنگ خویش برخاستهای
خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۳۴
تن از پی کارِ خویش سرگردان است
جان بر سرِ ره منتظر فرمان است
رازی که به سوزنیش کاود تن تو
دریا دریا در اندرونِ جان است
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۴
دل او کاکح دیدار نداشت
بیدیده بماند ونور اسرار نداشت
تا آخر کار هرچه او میدانست
تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۶
هرچند دریغ صدهزار است هنوز
زین بیش دریغ بر شمار است هنوز
هر روز هزار بار خود را کشتم
وین کافر نفس برقرار است هنوز
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۹
گاهی به هوس حرف فنا میخوانیم
گاهی ز هوس نزد بقا میمانیم
تر دامنی وجود خود میدانیم
بر خشک بمانده چند کشتی رانیم
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۴۶
پیوسته به دست خود گرفتاری تو
کاشفته دل پردهٔ پنداری تو
چون در پس پرده مادری داری تو
وقتست که شیر دایه بگذاری تو
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۱۴
تا چند ترا ز پرده بیش آوردن
در هر نفسی تفرقه پیش آوردن
دانی که عذاب سختتر چیست ترا
تنها بودن روی به خویش آوردن
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۳
تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت
در پیدایی راز نهان نتوان گفت
هر ناکامی که هست چون مرد کشید
کامی بدهندش که از آن نتوان گفت
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۷
امروز منم خسته ازین بحر فضول
سیر آمده یکبارگی از جان ملول
کردند ز کار هر دو کونم معزول
خود را بدروغ چند دارم مشغول
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۰
چون هر نفسی ز درد مهجورتری
هر روز درین واقعه معذورتری
نزدیک مشو بدو و زو دور مباش
کانگاه که نزدیکتری دورتری
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانهٔ میگفت زار
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
کرد آن دیوانه رامردی سؤال
گفت هان چونی تو ای شوریده حال
گفت بر هر پهلوئی گشتم براه
هم بتر من آمدم بیگاه و گاه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در سر شوریده سودا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا می‌رود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا می‌رسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بی‌جان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا می‌رود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
بلبل از گلزار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن
یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن
زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن
عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن
عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن
پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار می‌گوید سخن
اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار می‌گوید سخن
در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار می‌گوید سخن
عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار می‌گوید سخن
مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار می‌گوید سخن
بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار می‌گوید سخن
شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزه‌گو بسیار می‌گوید سخن
هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار می‌گوید سخن
چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار می‌گوید سخن
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
نبکست بکس بخویش نیکی کردن
آزار کسست خویشتن آزردن
القصه بخویش میکنی آنچه کنی
نیکی و بدی بکس نشاید کردن