عبارات مورد جستجو در ۱۸۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
از دیده ی دل پرده ی پندارگرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
تا رخصت نظّارهٔ دیدار گرفتیم
بستیم چو از رد و قبول دگران چشم
تشریف قبول نظر یار گرفتیم
نشنیدکسی حرف زباد از دهن ما
گفتار به اندازهٔ کردار گرفتیم
خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است
از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم
اوّل قدم از آرزوی خویش گذشتیم
تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم
سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم
تا جای در آن سایهٔ دیوار گرفتیم
شد شارع کثرت بلد عالم وحدت
ما گوشهٔ خلوت سر بازار گرفتیم
چون شبنم افتاده به خورشید رسیدیم
از همّت خود قافله سالار گرفتیم
از تلخی دشنام حزین ، ذائقه مست است
ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۴
مهبط وحی، مصطفی فرمود
که مرا پیر کرد سورهٔ هود
این اشارت به امر فاَستَقِم است
هر چه دانی صعوبت تو کم است
کان صراطی ست، تیز تر از تیغ
هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
عنق اللیل زلتش باشد
لهب النّار حدّتش باشد
هر سبک مغزکی تواند رفت؟
بوریا، نیست مرد آتش و نفت
نور یزدان مگر رفیق شود
که قدمسای این طریق شود
نشود رهنورد، هر مفلوک
مرد باید به راه حق و سلوک
که مرا پیر کرد سورهٔ هود
این اشارت به امر فاَستَقِم است
هر چه دانی صعوبت تو کم است
کان صراطی ست، تیز تر از تیغ
هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
عنق اللیل زلتش باشد
لهب النّار حدّتش باشد
هر سبک مغزکی تواند رفت؟
بوریا، نیست مرد آتش و نفت
نور یزدان مگر رفیق شود
که قدمسای این طریق شود
نشود رهنورد، هر مفلوک
مرد باید به راه حق و سلوک
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای در طلبت همۀ عالم گم
افلاطون رفته فرو در خم
سرگشتۀ کوی تواند افلاک
آشفتۀ موی تواند انجم
از شش جهت آوازۀ عشاق
بر خواسته تا فلک هفتم
در وادی عشق تو طفل رهند
پیران طریقت بل هُم هُم
کی مردم دیده ترا بیند
ای بیرون از افق مردم
بحریست عمیق پر از گرداب
یک قطرۀ اوست دو صد قلزم
گر شیر فلک باشی بمثل
دم در کش و هیچ مجنبان دم
زد دانۀ خال تو راه خیال
فریاد ز رهزنی گندم
یا آنکه ز پای طلب بنشین
یا مفقر از سر هستی قم
افلاطون رفته فرو در خم
سرگشتۀ کوی تواند افلاک
آشفتۀ موی تواند انجم
از شش جهت آوازۀ عشاق
بر خواسته تا فلک هفتم
در وادی عشق تو طفل رهند
پیران طریقت بل هُم هُم
کی مردم دیده ترا بیند
ای بیرون از افق مردم
بحریست عمیق پر از گرداب
یک قطرۀ اوست دو صد قلزم
گر شیر فلک باشی بمثل
دم در کش و هیچ مجنبان دم
زد دانۀ خال تو راه خیال
فریاد ز رهزنی گندم
یا آنکه ز پای طلب بنشین
یا مفقر از سر هستی قم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصهٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصههای ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصهٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصهٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصهٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمیٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصهٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصهٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصهٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمیٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۲ - در بیان آنکه اولیا را سه حالت است. یکی آنست که حالت بدست او نیست گاه گاه بنا خواست او بر او فرود آید باز بنا خواست او برود این مقام ضعیف است. و یکی آنست که حالت بدست اوست هرگاه که خواهد چون بخواندش بیاید مثل بازی که مطیع باز دار باشد، این مقام میانه است و یکی دیگر آنست که شخص عین آن حالت شود، این مقام تمام است و چنین کس قطب باشد
اولیا را مقام هست سه حال
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغهها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۶ - صدر شیرازی
و هُوَ صدرالمتألهین و فخر المحقّقین، مولانا صدر الدین محمد بن ابراهیم بن یحیی، المعروف به ملاصدرا. ظهورش در زمان سلاطین صفویه، علوم عقلیه و نقلیه را در خدمت عظمای علماء و کبرای حکمای معاصرین خود تحصیل فرموده، مانند جناب سید سند، عارف مجرد مولانا میرابوالقاسم فندرسکی استرآبادی و جناب مولانا میرمحمد باقر مشهور به داماد و حضرت شیخ المشایخ بهاءالدّین محمد العاملی؛ و مولانا در حکمت الهی پایهاش از همگی درگذشت و مسلم عالم گشت. مولانا مرتضی المدعوّ به محسن کاشانی و مولانا عبدالرزاق لاهیجانی و غیرهم، در خدمت آن حضرت تلمذ کرده و از افاضل گردیدهاند. غرض، او را درترک و تجرید و تحقیق وتوحید پایهای بلند و رتبهای ارجمند بوده و سالهاست که عدیل وی ظهور ننموده. تألیفات آن جناب مانند اسفار اربعه و شواهد ربوبیه و غیره بین الحکماء معروف و مشهور و رسالهٔ مدققانهاش موفور، مِنْجمله رسالهٔ فارسیه موسوم به سه امل در طریقهٔ سلوک و معارف از آن جناب به نظر رسیده، تحقیقات پسندیده دارد. تیمّناً این رباعی از او قلمی شد:
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
عینالقضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل اول - فرق علم مکتسب با علم لدنی
بدانکه در حق صورت بینان و ظاهر جویان با مصطفی-صلعم- خطاب این آمد: «وتراهم یَیْظُرون إِلَیْک وَ هُمْ لایُبصِرون». ای عزیز میگویم: مگر این آیت در قرآن نخواندهای و یا نشنیدهای که «قُد جاءَکم مِنَ اللّهِ نورٌ و کتابٌ مُبین»؟ محمد را نور میخواند و قرآن را که کلام خداست نور میخواند که «واتّبعوا النورَ الذی اُنْزل مَعَه». تو از قرآن حروف سیاهی میبینی بر کاغذ سفید، بدانکه کاغذ و مداد و سطرها نور نیستند، پس «القرآنُ کلامُ اللّهِ غیرُ مخلوق» کدامست؟
خلق از محمد صورتی و تنی و شخصی دیدند، و بشر و بشریَّتی به بینندگان مینمودند که «قُلْ إِنما أنا بَشرٌ مِثلُکم یوحی إِلی» تا ایشان درین مقام گفتند که «وقالوا مالِهذا الرسولِ یأکُل الطعامَ و یمشی فی الأَسواق». اما او را با اهل بصیرت و حقیقت نمودند تا بجان و دل، حقیقت او بدیدند. بعضی گفتند: «اللهُمّ الجعَلْنا من اُمةِ محمد»، بعضی گفتند: «اللهم لاتَحْرِمنا من صحبة محمد» و قومی گفتند: «اللهم ارزُقْنا شفاعةَ محمد». اگر در این حالت و درین مقام ولایت او را بشر خوانند و یاوی را بشر دانند، کافر شوند. بر خوان: «و قالوا أَبشَرٌ یهدوننا فکَفَروا» تاوی بیان کرد که «لَسْتُ کأحدِکم».
و حقیقت قرآن که صفت مُقدس است مقرون و منوط دلهای انبیا و اهل ولایت است که حیوة این فرقت بدان آمد. آن در کتاب نیست و هم در کتاب میطلب. «ما بَیْنَ الدفَتَیْن کلامُ اللّه» هر دو طرف گرفته است. اما طالبان قرآن را در کتاب بدیشان نمودهاند که «إنّ للقرآن ظهراً و بطناً وَلِبَطنه بطناً الی سبعة أبطُن» گفت. هر آیتی را از قرآن ظاهری هست و پس از ظاهر باطنی تا هفت باطن. گیرم که تفسیر ظاهر را کسی مدرک شود، اما تفسیرهای باطن را که دانست و که دید؟ و جای دیگر گفت که: «أُنزل القرآنُ علی سبعةِ أَحرُف کُلُها شاف کاف.» عروس جمال قرآن چون خود را باهل قرآن نماید، بههفت صورت اثر بینند و همه صورتها باشفاف تمام. مگر که ازینجا گفت: «أهلُ القرآن أهَلُ اللّه و خاصتُه» که چون مقری بکتاب «وعند ام الکتاب» رسید بمعانی قرآن برسد و جمال پرتو قرآن او را چنان از خود محو کند که نه قرآن ماند و نه قاری و نه کتاب بلکه همه مقروء بود و همه مکتوب باشد.
اما مقصود آنست که بدانی که جزین بشریت حقیقتی دیگر، و جزین صورت معنیی دیگر، و جزین قالب جانی و مغزی دیگر و جزین جهان جهانی دیگر.
ما را بجز این جهان جهانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزاده نسب زنده بجانی دگر است
و آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
قلاشی و رندی است سرمایۀ عشق
قرّائی و زاهدی جهانی دگر است
ما را گویند کین نشانی دگر است
زیرا که جزین زبان زبانی دگر است
أمّا آیت «و ما مِنۀا إِلّا لَهُ مَقامٌ معلوم» بیان وشرح این همه کرده است؛ «واللّهُ فضَّل بعضَکم علی بعضٍ فی الرزق» عذر این همه بخواسته است؛ «تلک الرُّسُل فضّلنا بعضهم علی بعض» پدید کرده است «وفوق کل ذی علم علیم» ظاهر شده است. این همه چیست؟ و چه معنی دارد «وما یعلَمُ تأویلَه إِلاّ اللّهُ و الراسِخون فی العلم»؟ این تأویل که خدا داند و راسخان در علم. راسخ در علم کدام باشد؟ برخوان: «بَلْ هو آیاتٌ بیناتٌ فی صدور الذین اوتوا العلم». این صدر کجا طلبند؟ «أفَمَنْ شَرَح اللّهُ صدرَه للاسلام فهو علی نورِ من ربّه فَوَیلٌ للقاسِیة قلوبُهم». این نور کجا جویند؟ «إنّ فی ذلک لَذِکْری لِمَن کان لَهُ قلب»! گم راه را این همه گم و راهنمایی را این همه پیدا شده است و ز بهر این گفت مصطفی-صلعم-: «إِنّ مِنَ العلمِ کَهَیْأَةِ المکنون لایعْلَمُه علماءٌ الا العلماءُ باللّه فَإِذا نطقوا به لم یَنْکُره إِلّا اهلُ الغِرَّة باللّه».
علمها سه قسم آمدند: قسم اول علم بنی آدم آمد و قسم دوم علم فرشتگان و قسم سوم علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارم علم خداست تعالی و تقدس که علم مکنون و مخزون میخوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم که هرگز دانستهای که عالم خدا کیست؟ «اُطلُبوا العلمَ وَ لَوْ بالصّین» ترا بچین و ماچین باید رفت، آنگاه «عُلَماءُ اُمّتی کأنبیاء بنی إِسرائیل» بیابی.
بر کدام راه میباید رفت؟ بر راه عمل، عمل تن نمیگویم بر راه عمل دل میگویم و معلوم است که گفته است: «مَنْ عَمِلَ بِما عَلِم وَرّثَهُ اللّهُ عِلْمَ مالایَعْلم».
دریغا «کَلِمَ الناس علی قَدَرِ عقولِهم» پندی تمامست؛ أما درین ورقها بعضی سخنها گفته شود که نه مقصود آن عزیز بود، بلکه دیگر از محبان باشد که وقت نوشتن حاضر نباشند، ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری که همه مقصود تویی. زیرا که هر که چیزی شنود که نه مقام وی بود ونه در قدر فهم وی باشد، ادراک و احتمال آن نکند. تو ای عزیز پنداری که قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفه یا با صدهزار؟ بلکه هر آیتی و هر حرفی خطابست با شخصی، و مقصود شخصی دیگر بلکه عالمی دیگر. وآنچه درین ورقها نوشته شد، هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمهای مقصودی و مرادی دیگر، و با هر طالبی خطابی دیگر که آنچه با زَیْد گفته شود نه آن باشد که با عمرو بود، و آنچه خالد بیند بکر مثلاً نبیند.
ای عزیز! تو پنداری که «الحمدُللّه رب العالمین» بوجهل شنید، یا مقصود او بود؟ او از قرآن «قُل یا ایُّها الکافرون» شنود و نصیبش این بود؛ اما «الحمدللّه» نصیب محمد بود و محمد شنید. و اگر باور نمیکنی از عمر خطاب بشنو که گفت: مصطی- صلعم- با ابوبکر سخن گفتی که شنیدم ودانستم و گاه بود که شنیدم و ندانستم، و وقت بود که نشنیدم و ندانستم، چه گویی؟ از عمر دریغ میداشت! نه حاشا و کلا ازو دریغ نمیداشت، لیکن فرزند طفل را که رضیع بود از برهبریان و حلوای شکر نگاه دارند که او را معده احتمال نکند، تا رسیدۀ روزگار شود آنگاه مَأکولات و مَشروبات مُضراو نشود.
عبداللّه بن عباس میگوید که اگر این آیت را که «إنّ رَبّکم اللّهُ الذی خَلق السموات و الارضَ فی ستةِ ایام ثم استوی علی العرش» تفسیر میکنم «لَرَجَمْتمونی بالحجارة» یعنی صحابه- رضی اللّه عنهم- مراسنگسار کنند. ابوهُریره- رضی اللّه عنه- گفت که اگر این آیت را شرح کنم که «اللّه الذی خَلق سبع سموات و من الارض مِثلَهُنَّ یَتَنزّلُ الامرُ بینهُنّ»، «لَکَفّرُتمونی»، یعنی خلق مراکافر خوانند.
عبداللّه بن عباس میگوید:شبی با علی بن ابی طالب- کرم اللّه وجهه- بودم تا روز، شرح بای بسم اللّه میکرد: «فرأیتُ نفسی کالجرَّةِ عند البحرِ العظیم».یعنی خود را نزد وی چنان دیدم که سبویی نزد دریایی عظیم. از دریا، چه بر توان گرفت؟ تا ساکن دریا نشوی، هرچه یابی قَدَری و حَدّی دارد؛ ملاح از دریا، چه حدِ و وصف کند و چه برگیرد؟! زیرا که هرچه برگیرد باز بریزد که مقام در بحر دارد، اما بَرّ از بحر چه خبر دارد؟ «ظَهَر الفسادُ فی البرّ و البحر. هرچه آموختۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچه آموختۀ خدا باشد که «الرحمنُ عَلَّم القرآن». بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد «ولایُحیطون بشیءِ مِنْ علمه».
چه میشنوی ای عزیز! شمهای ازین حدیث که «اَلمؤمنُ مِرْآةُ المؤمن» بدینجا لایق است. هر که چیزی نداند و خواهد که بداند او را دو راهست: یکی آن باشد که با دل خود رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد که بواسطۀ دل خود خود را بدست آرد. مصطفی- علیه السلام- ازاینجا گفت که: «إِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ إِنْ أَفْتاک المُفْتون» گفت: هرچه پیش آید باید که محل و مُفتی آن صدق دل باشد. اگردل فتوی دهد امر خدا باشد میکن؛ و اگر فتوی ندهد ترک کن، و اعراض پیش گیرد که «إنّ لِلْمَلَک لَمَّةٌ و للشیطان لَمّة». هرچه دل فتوی دهد خدایی باشد، و هرچه رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو لَمّه در همۀ جسدها هست از اهل کفر و اسلام. کارهای ما دشوار بدانست که مفتی ما نفس امّاره است که «إنّ النَفْس لَأمّارةٌ بالسوءِ». هر کرا مفتی دلست او متقی و سعید است و هر کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است؛ و اگر شخصی این اهلیت و استعداد ندارد که بواسطۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد که این اهلیت یافته باشد «فَأسأَلوا أهلَ الذِکر إِن کُنْتُم لاتعلَمون: تا دل غیری آینۀ تو باشد.
ای دوست دلها منقسم است بر دو قسم: قسمی خود در مقابلۀ قلم اللّه است که بر وی نوشته شده است که «کَتَب اللّهُ فی قلوبهم الایمان» و یمینُ اللّه کاتب باشد؛ پس هرچه نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند. قسم دوم هنوز نارسیده باشد و خام در مقابلۀ قلم اللّه نبود؛ چون از یکی که دلش آینه و لوح قلم اللّه باشد بپرسد و معلوم کند، او از اینجا بداند که خدا را در آینۀ جان پیردیدن چه باشد. پیر، خود را در آینۀ جان مرید ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند.
و مثال همه که گفتم آنست که جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علاج خود بجویند. طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید: این اختلاف نسخها از جهل طبیب است غلط گفته باشد و جاهل این گوینده باشد که این اختلاف نسخها که افتاد از اختلاف علل افتاد. پس علتها گوناگونست، نسخت همه علتها بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد؛ آنها که دانند که چه گفته میشود خود دانند.
اکنون علت دین و اسلام قالب یک رنگ باشد. «بُنِیَ الاسلامُ علی خمس» خود نسخهای معین داده است که پنج نسخت است که علاج و دوای جملۀ مؤمنان است؛ امّا کار باطن و روش قلب، ضبطی و اندازهای ندارد. لاجرم بهر واردی پیری بباید که طبیب حاذق باشد که مرید را معالجه کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید. آنها که ترک علاج و طبیب کردهاند خود آن بهتر باشد که در علت فرو شوند زیرا که «وَلَوْ عَلِمَ اللّه فیهم خیراً لَأسمعَهم». پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید، باجماع مشایخ- قدّس اللّه ارواحهم- فریضه باشد؛ و از اینجا گفتهاند: «مَنْ لاشیخَ له لادین له». و شیخ را نیز فریضه بود خلافت قبول کردن، و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود. اگر تمامتر خواهی از خدای تعالی بشنو که گفت: «هوالذی جَعَلکم خَلائف فی الارض وَرَفَعَ بَعْضَکم فَوْق بعضی دَرَجات». و بیان خلافت باطن جای دیگر گفت: «لَیَستَخْلِفنّهم فی الارض کما استَخْلَف الذین من قَبْلِهم»بیت:
کس را ز نهان دل خبر نتوان کرد
ز احوال دل خویش حذر نتوان کرد
کس عالم شرع را زَبَر نتوان کرد
انسانی را ز خود بدر نتوان کرد
محجوبان را بدین، نظر نتوان کرد
با خویش بکوی او گذر نتوان کرد
دریغا قفل بشریت بر دلهاست، و بند غفلت بر فکرها، و معنی «أفَلا یَتَدبَّرون القرآن أَم علی قُلوبٍ أقفالُها» این باشد. چون فتوح فتح و نصرت خدای تعالی درآید که «إذا جاء نَصْرُ اللّهِ والفَتْح» این قفل از دل بردارد. «سَنُریهم آیاتِنافی الآفاق و فی انفُسِهم» پدید اید و نباتِ «واللّهُ أنْبَتَکُم مِن الارض نباتا» حاصل شود از خود بدر آید، ملکوت و مُلک ببیند و مُلک و مالک المُلْک شود که «کذلک نُرِی ابراهیمَ ملکوت السمواتِ و الارض» از خود بدر آید.
عیسی-علیه السلام- ازین واقعه خبر چنین داد که «لایَدْخُلُ ملکوتَ السمواتِ مَنْ لَمْ یولدْ مرَّتین» گفت: بملکوت نرسد هرکه دوبار نزاید یعنی هر که از عالم شکم مادر بدر آید این جهان را بیند و هرکه از خود بدر آید آن جهان را بیند. «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبُهم فی الآخرة» این معنی باشد. آیینۀ «یَعْلَمُ السِرَّ فی السمواتِ والارض» کتاب وقت او شود. «مَنْ عَرفَ نفسه» او را روی نماید، «فقد عَرَف ربَّه» نقد وقت او شود. از «یوم تُبَدَّلُ الأَرضُ» گذشته بود و «بِغَیْر الأَرضِ» رسیده «رأی قلبی ربی» بیند. «أَبیتُ عِنْد ربی یُطْعِمُنی و یَسْقین» بچشد. فأوحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» بشنود.
ای عزیز اگرخواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار که عادت پرستی بت پرستی باشد. نبینی که قدح این جماعة چگونه میکند «إِنّا وَجَدْنا أباءَنا علی امةٍ و إِنّا علی آثارهم مُقتدون»! و هرچه شنودهای ازمخلوقات فراموش کن «بِئْسَ مَطِیَّةُ الرَّجُل زَعْمُه». و هرچه شنودهای ناشنوده گیر که «لایَدْخُل الجنَّة نَمّام». و هرچه بنماید نادیده گیر «ولاتَجَسَّسوا». و هرچه بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و صبر کن تا رسی «وَلَوْ أنهُم صَبروا حتی تَخْرُجَ إِلَیْهم لَکان خیراً لَهُم». نصیحت خضر قبول کن «فلا تَسْأَلنی عن شیءٍ حتی أُحدِثَ لک مِنْهُ ذِکرا».
چون وقت آید خود نماید که «سَأُریکُمآیاتی فلا تَسْتَعجِلون»؛ و میطلب که زود بیابی که «لَعَلَّ اللّهُ یَحْدِثُ بعْدَ ذلک أمْراً». چون روی رسی و بینی؛ و هرگز تا نروی نرسی «أَفَلَمْ یَسیروا فی الارض فَیَنْظُروا». «أَلَمْ تَکُنْ أرضُ اللّهِ واسعةً فَتُهاجِروا فیها» امر است بر سیر و سفر؛ اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر مَنزلی «وَمَنْ یهاجِر فی سبیل اللّه یَجِد فی الارض مُراغَماً کثیراً وَسَعَة». در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری «فَذَکِّرْ فإنَ الذِکری تَنْفَعُ المؤمنین».
این همهآیتها جز بمثل ندانی که «مَثلُ الجنَّة التی وُعِدَ المتقون». ترا بجایی رسانند که سدّها و کوهها چون پشم رنگین شود «وَتکونُ الجِبالُ کالْعِهْنِ المَنْفوش». «إِنّ یأجوجَ و ماجوجَ مُفسدون فی الارض» ترا بنمایند. بدانی که این همه در تن آدمی کدام صفتهاست؟ پس دجال، حال نفس امّاره را دریابی «أَعْدی عَدُوِکَ نفْسُک التی بَیْن جَنْیک». پس «جذبةٌ مِنْ جَذَباتِ الحق تُوازی عمل الثقَلین» درآید و ترا بمیراند و فانی کند که «مَنْ أراد أن یَنظُرَ إِلی مَیّت یمشی علی وجه الأرض فَلیَنْظُر إِلی ابن ابی قُحافَة». پس زنده شوی «أَوَمَنْ کان مَیتاً فاحییناه». چون باقی شدی ترا بگویند که چه کن و چه باید کرد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیِنَهُم سُبُلَنا». آنگاه ترا در بوتۀ عشق نهند و هر زمان گویند: «وجاهِدوا فی اللّه حقَّ جِهادِه» تا آتش ترا سوخته گرداند. چون سوخته شدی نور باشی «نورٌ علی نورِ یهدی اللّهُ لِنوره مَنْ یَشاء»، و خود نور تو باطل است و نور وی حق و حقیقت نور او تاختن آرد، نور تو مضمحل شود و باطل گردد. همه نور وی باشی «کَذلک یَضْرِبُ اللّه الحقَ و الباطِل بل نقذِف الحق علی الباطل فیدمغه».
پس اگر هیچ نشانی نتوان دانستن «فَهُوَ عَلی نورٍ مِنْ رَبّه» خود میگوید که کار چونست و چون باشد. کار را باش اگر سر کار داری و اگر نه بخود مشغول باش. مگر که از ذوالنون مصری نشنیدهای که چه گفت: «إِنْ قَدِرتَ علی بَذْلِ الروح فَتَعالَ وَإِلّا فَلاتَشْتَغل بتُرَّهات الصوفیة». اگر برگ آن داری که اول قدم، جان دربازی بر ساز باش، و اگر نتوانی ترهات صوفیان و مجاز و تکلفات صوفیانه ترا چه سود دارد؟ خواجه ابوعلی سرخسی این بیتها را مبحث سخت وارد و لایق گفته است در معنی قول ذوالنون:
در آی جانا با من بکار اگر یاری
وگرنه رو بسلامت که بر سر کاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
ترا سلامت بادا مرا نگوساری
مرا بخانۀ خمار بر بدو بسپار
دگر مرا بغم روزگار نسپاری
نبیذچند مراده برای مستی را
که سیر گشتم ازین زیرکی و هشیاری
با تو گفتم اگرچه مخاطب تویی اما مقصود و فایده دیگری و غایبی بر خواهد داشت. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: سی سالست که سخن با خدایتعالی میگویم و خلق میپندارند که با ایشان میگویم ای عزیز معذور دار. قاضی فضولی همدانی از کجا، و این سخنهای اسرار ازکجا؟ گوینده نمیداند که چه میگوید شنونده چه داند که چه میشنود!
بسیار رسائل بروزگار دراز بقاضی امام سعدالدین بغدادی و خواجه امام عزالدین و امام ضیاءالدین و خواجه کامل الدولت و الدین نوشتم که مجلدات بود، اما این ساعت مدتی بودکه بنوشتن عزم نداشتم، و تقصیر میبود و میافتاد. و چنان قصد که در اوقات ماضی میبود بمن اکنون نمیبود،از بهر آنکه مدتی بود که دل این شیفته از زبان میشنود که زبان قایل بودی و دل مُستمع. در آن وقت قصد و عزم نوشتن بسیاری میافتاد؛ اکنون مدتیست که زبانم از دل میشنود دل قایل است و زبان مستمع. و این بیچاره را اوقات و حالات بوالعجب روی مینماید مدتها و وقتها میباشد.
اما سید را- صلوات اللّه و سلامه علیه- هر لحظه و هر لمحه خود هر دو حالت که گفته شد بودی. «وَما یَیْطقُ عَن الهوی إِنْ هوإِلاّ وحی یوحی» خبر ده این معنیست. چون خواستی که زبانش از دل شنود. گفتی: «أَرِحنا یا بلال» ما را از خودی خود ساعتی با حقیقت ده؛ و چون خواستی که دل مستمع زبان باشد، گفتی: «کَلِّمینی یا حُمَیْرا» ای عائشه مرا ساعتی از حقیقت باخود ده، و مرا با خودآر؛ تا جهانیان فایده یابند، تا وی عبارت میکند که «بُعِثتُ لِأُتمِّمَ مَکارِم الأخلاق».
این خود رفت، مقصود آن آمد که آنچه آن عزیز بزرگوار نکتۀ چند درخواست کرد بر طریق سؤال، در جواب آن دستوری با نهاد و حقیقت خود بردم، و حقیقتم و نهادم دستوری با دل برد و دلم دستوری با جان مصطفی- علیه السلام- برد، و روح مصطفی از حق تعالی دستوری یافت و دلم از روح مصطفی- صلعم- دستوری یافت؛ حقیقتم ازدل دستوری یافت و زبانم از نهاد و حقیقتم دستوری یافت.
پس هرچه در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی، از دل من شنیده باشی از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی؛ و هرچه از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی از خدا شنیده باشی که «مایَنْطِقُ عَنِ الهوی إِنْ هو إِلاّ وَحیٌ یوحی». بیان دیگر «مَن یُطِعِ الرسولَ فقد اطاعَ اللّه». «اِنَّ الذین یُبایعونَک إِنّما یُبایعون اللّهَ یَدُ اللّهِ فوق أیدیهم» همین معنی دارد. «و یَسْألونَک عَنِ الرّوح قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْر ربی» منبع این همه شده است. ای عزیز «لَقَد کان فی قِصَصِهمْ عِبْرَةٌ لِاُولی الألباب» إِذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعه نمودن پیران بامریدان «وکُلّاً نَقُص عَلیْک مِنْ أنْباء الرُسل مانُثَبِتُ به فؤادَک» گفت: ما قصۀانبیا و رسل بر تو میخوانیم و مقصود از آن همه آرام و آسایش دل تو میجوییم.
چون حال چنین آمد که گفتم من نیز چنانکه آید گویم، و از آنچه دهند بمن من نیز زبده بر خوان کتابت نهم، و ترتیب نگاه نتوان داشت که سالک رونده را اگر متلوّن بود و در تلوّن بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و اگرنه برچه خطر باشد! اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن. این هنوز نصیب خاص باشد «مَنْ عَرَف اللّه کلَّ لِسانُه» همین معنی باشد. این سخن هنوز تحقیق و حکمت نباشد. اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند، و اگر دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند که آنگاه از آن وصف کند. مقام بی نهایت دارد،اگر دستوری یابد از خدا با اهلان، سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن.
اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند، زیرا که در کسوتی و عبارتی باشد که عیان آن در عین هر کسی نیاید. درین مقام «مَنْ عَرَفاللّه طالَ لِسانُه» بود که چون خود را غایب بینم آنچه گویم مرا خود اختیار نباشد، آنچه بوقت اختیار دهند خود نوشته شود «واللّه غالِبٌ علی اَمْره» یعنی بر امر عباده «یَفْعلُ ما یشاءُ و یحکُم ما یُرید» واللّه الهادی.
خلق از محمد صورتی و تنی و شخصی دیدند، و بشر و بشریَّتی به بینندگان مینمودند که «قُلْ إِنما أنا بَشرٌ مِثلُکم یوحی إِلی» تا ایشان درین مقام گفتند که «وقالوا مالِهذا الرسولِ یأکُل الطعامَ و یمشی فی الأَسواق». اما او را با اهل بصیرت و حقیقت نمودند تا بجان و دل، حقیقت او بدیدند. بعضی گفتند: «اللهُمّ الجعَلْنا من اُمةِ محمد»، بعضی گفتند: «اللهم لاتَحْرِمنا من صحبة محمد» و قومی گفتند: «اللهم ارزُقْنا شفاعةَ محمد». اگر در این حالت و درین مقام ولایت او را بشر خوانند و یاوی را بشر دانند، کافر شوند. بر خوان: «و قالوا أَبشَرٌ یهدوننا فکَفَروا» تاوی بیان کرد که «لَسْتُ کأحدِکم».
و حقیقت قرآن که صفت مُقدس است مقرون و منوط دلهای انبیا و اهل ولایت است که حیوة این فرقت بدان آمد. آن در کتاب نیست و هم در کتاب میطلب. «ما بَیْنَ الدفَتَیْن کلامُ اللّه» هر دو طرف گرفته است. اما طالبان قرآن را در کتاب بدیشان نمودهاند که «إنّ للقرآن ظهراً و بطناً وَلِبَطنه بطناً الی سبعة أبطُن» گفت. هر آیتی را از قرآن ظاهری هست و پس از ظاهر باطنی تا هفت باطن. گیرم که تفسیر ظاهر را کسی مدرک شود، اما تفسیرهای باطن را که دانست و که دید؟ و جای دیگر گفت که: «أُنزل القرآنُ علی سبعةِ أَحرُف کُلُها شاف کاف.» عروس جمال قرآن چون خود را باهل قرآن نماید، بههفت صورت اثر بینند و همه صورتها باشفاف تمام. مگر که ازینجا گفت: «أهلُ القرآن أهَلُ اللّه و خاصتُه» که چون مقری بکتاب «وعند ام الکتاب» رسید بمعانی قرآن برسد و جمال پرتو قرآن او را چنان از خود محو کند که نه قرآن ماند و نه قاری و نه کتاب بلکه همه مقروء بود و همه مکتوب باشد.
اما مقصود آنست که بدانی که جزین بشریت حقیقتی دیگر، و جزین صورت معنیی دیگر، و جزین قالب جانی و مغزی دیگر و جزین جهان جهانی دیگر.
ما را بجز این جهان جهانی دگر است
جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزاده نسب زنده بجانی دگر است
و آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
قلاشی و رندی است سرمایۀ عشق
قرّائی و زاهدی جهانی دگر است
ما را گویند کین نشانی دگر است
زیرا که جزین زبان زبانی دگر است
أمّا آیت «و ما مِنۀا إِلّا لَهُ مَقامٌ معلوم» بیان وشرح این همه کرده است؛ «واللّهُ فضَّل بعضَکم علی بعضٍ فی الرزق» عذر این همه بخواسته است؛ «تلک الرُّسُل فضّلنا بعضهم علی بعض» پدید کرده است «وفوق کل ذی علم علیم» ظاهر شده است. این همه چیست؟ و چه معنی دارد «وما یعلَمُ تأویلَه إِلاّ اللّهُ و الراسِخون فی العلم»؟ این تأویل که خدا داند و راسخان در علم. راسخ در علم کدام باشد؟ برخوان: «بَلْ هو آیاتٌ بیناتٌ فی صدور الذین اوتوا العلم». این صدر کجا طلبند؟ «أفَمَنْ شَرَح اللّهُ صدرَه للاسلام فهو علی نورِ من ربّه فَوَیلٌ للقاسِیة قلوبُهم». این نور کجا جویند؟ «إنّ فی ذلک لَذِکْری لِمَن کان لَهُ قلب»! گم راه را این همه گم و راهنمایی را این همه پیدا شده است و ز بهر این گفت مصطفی-صلعم-: «إِنّ مِنَ العلمِ کَهَیْأَةِ المکنون لایعْلَمُه علماءٌ الا العلماءُ باللّه فَإِذا نطقوا به لم یَنْکُره إِلّا اهلُ الغِرَّة باللّه».
علمها سه قسم آمدند: قسم اول علم بنی آدم آمد و قسم دوم علم فرشتگان و قسم سوم علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارم علم خداست تعالی و تقدس که علم مکنون و مخزون میخوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم که هرگز دانستهای که عالم خدا کیست؟ «اُطلُبوا العلمَ وَ لَوْ بالصّین» ترا بچین و ماچین باید رفت، آنگاه «عُلَماءُ اُمّتی کأنبیاء بنی إِسرائیل» بیابی.
بر کدام راه میباید رفت؟ بر راه عمل، عمل تن نمیگویم بر راه عمل دل میگویم و معلوم است که گفته است: «مَنْ عَمِلَ بِما عَلِم وَرّثَهُ اللّهُ عِلْمَ مالایَعْلم».
دریغا «کَلِمَ الناس علی قَدَرِ عقولِهم» پندی تمامست؛ أما درین ورقها بعضی سخنها گفته شود که نه مقصود آن عزیز بود، بلکه دیگر از محبان باشد که وقت نوشتن حاضر نباشند، ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری که همه مقصود تویی. زیرا که هر که چیزی شنود که نه مقام وی بود ونه در قدر فهم وی باشد، ادراک و احتمال آن نکند. تو ای عزیز پنداری که قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفه یا با صدهزار؟ بلکه هر آیتی و هر حرفی خطابست با شخصی، و مقصود شخصی دیگر بلکه عالمی دیگر. وآنچه درین ورقها نوشته شد، هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمهای مقصودی و مرادی دیگر، و با هر طالبی خطابی دیگر که آنچه با زَیْد گفته شود نه آن باشد که با عمرو بود، و آنچه خالد بیند بکر مثلاً نبیند.
ای عزیز! تو پنداری که «الحمدُللّه رب العالمین» بوجهل شنید، یا مقصود او بود؟ او از قرآن «قُل یا ایُّها الکافرون» شنود و نصیبش این بود؛ اما «الحمدللّه» نصیب محمد بود و محمد شنید. و اگر باور نمیکنی از عمر خطاب بشنو که گفت: مصطی- صلعم- با ابوبکر سخن گفتی که شنیدم ودانستم و گاه بود که شنیدم و ندانستم، و وقت بود که نشنیدم و ندانستم، چه گویی؟ از عمر دریغ میداشت! نه حاشا و کلا ازو دریغ نمیداشت، لیکن فرزند طفل را که رضیع بود از برهبریان و حلوای شکر نگاه دارند که او را معده احتمال نکند، تا رسیدۀ روزگار شود آنگاه مَأکولات و مَشروبات مُضراو نشود.
عبداللّه بن عباس میگوید که اگر این آیت را که «إنّ رَبّکم اللّهُ الذی خَلق السموات و الارضَ فی ستةِ ایام ثم استوی علی العرش» تفسیر میکنم «لَرَجَمْتمونی بالحجارة» یعنی صحابه- رضی اللّه عنهم- مراسنگسار کنند. ابوهُریره- رضی اللّه عنه- گفت که اگر این آیت را شرح کنم که «اللّه الذی خَلق سبع سموات و من الارض مِثلَهُنَّ یَتَنزّلُ الامرُ بینهُنّ»، «لَکَفّرُتمونی»، یعنی خلق مراکافر خوانند.
عبداللّه بن عباس میگوید:شبی با علی بن ابی طالب- کرم اللّه وجهه- بودم تا روز، شرح بای بسم اللّه میکرد: «فرأیتُ نفسی کالجرَّةِ عند البحرِ العظیم».یعنی خود را نزد وی چنان دیدم که سبویی نزد دریایی عظیم. از دریا، چه بر توان گرفت؟ تا ساکن دریا نشوی، هرچه یابی قَدَری و حَدّی دارد؛ ملاح از دریا، چه حدِ و وصف کند و چه برگیرد؟! زیرا که هرچه برگیرد باز بریزد که مقام در بحر دارد، اما بَرّ از بحر چه خبر دارد؟ «ظَهَر الفسادُ فی البرّ و البحر. هرچه آموختۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچه آموختۀ خدا باشد که «الرحمنُ عَلَّم القرآن». بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد «ولایُحیطون بشیءِ مِنْ علمه».
چه میشنوی ای عزیز! شمهای ازین حدیث که «اَلمؤمنُ مِرْآةُ المؤمن» بدینجا لایق است. هر که چیزی نداند و خواهد که بداند او را دو راهست: یکی آن باشد که با دل خود رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد که بواسطۀ دل خود خود را بدست آرد. مصطفی- علیه السلام- ازاینجا گفت که: «إِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ إِنْ أَفْتاک المُفْتون» گفت: هرچه پیش آید باید که محل و مُفتی آن صدق دل باشد. اگردل فتوی دهد امر خدا باشد میکن؛ و اگر فتوی ندهد ترک کن، و اعراض پیش گیرد که «إنّ لِلْمَلَک لَمَّةٌ و للشیطان لَمّة». هرچه دل فتوی دهد خدایی باشد، و هرچه رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو لَمّه در همۀ جسدها هست از اهل کفر و اسلام. کارهای ما دشوار بدانست که مفتی ما نفس امّاره است که «إنّ النَفْس لَأمّارةٌ بالسوءِ». هر کرا مفتی دلست او متقی و سعید است و هر کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است؛ و اگر شخصی این اهلیت و استعداد ندارد که بواسطۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد که این اهلیت یافته باشد «فَأسأَلوا أهلَ الذِکر إِن کُنْتُم لاتعلَمون: تا دل غیری آینۀ تو باشد.
ای دوست دلها منقسم است بر دو قسم: قسمی خود در مقابلۀ قلم اللّه است که بر وی نوشته شده است که «کَتَب اللّهُ فی قلوبهم الایمان» و یمینُ اللّه کاتب باشد؛ پس هرچه نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند. قسم دوم هنوز نارسیده باشد و خام در مقابلۀ قلم اللّه نبود؛ چون از یکی که دلش آینه و لوح قلم اللّه باشد بپرسد و معلوم کند، او از اینجا بداند که خدا را در آینۀ جان پیردیدن چه باشد. پیر، خود را در آینۀ جان مرید ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند.
و مثال همه که گفتم آنست که جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علاج خود بجویند. طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید: این اختلاف نسخها از جهل طبیب است غلط گفته باشد و جاهل این گوینده باشد که این اختلاف نسخها که افتاد از اختلاف علل افتاد. پس علتها گوناگونست، نسخت همه علتها بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد؛ آنها که دانند که چه گفته میشود خود دانند.
اکنون علت دین و اسلام قالب یک رنگ باشد. «بُنِیَ الاسلامُ علی خمس» خود نسخهای معین داده است که پنج نسخت است که علاج و دوای جملۀ مؤمنان است؛ امّا کار باطن و روش قلب، ضبطی و اندازهای ندارد. لاجرم بهر واردی پیری بباید که طبیب حاذق باشد که مرید را معالجه کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید. آنها که ترک علاج و طبیب کردهاند خود آن بهتر باشد که در علت فرو شوند زیرا که «وَلَوْ عَلِمَ اللّه فیهم خیراً لَأسمعَهم». پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید، باجماع مشایخ- قدّس اللّه ارواحهم- فریضه باشد؛ و از اینجا گفتهاند: «مَنْ لاشیخَ له لادین له». و شیخ را نیز فریضه بود خلافت قبول کردن، و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود. اگر تمامتر خواهی از خدای تعالی بشنو که گفت: «هوالذی جَعَلکم خَلائف فی الارض وَرَفَعَ بَعْضَکم فَوْق بعضی دَرَجات». و بیان خلافت باطن جای دیگر گفت: «لَیَستَخْلِفنّهم فی الارض کما استَخْلَف الذین من قَبْلِهم»بیت:
کس را ز نهان دل خبر نتوان کرد
ز احوال دل خویش حذر نتوان کرد
کس عالم شرع را زَبَر نتوان کرد
انسانی را ز خود بدر نتوان کرد
محجوبان را بدین، نظر نتوان کرد
با خویش بکوی او گذر نتوان کرد
دریغا قفل بشریت بر دلهاست، و بند غفلت بر فکرها، و معنی «أفَلا یَتَدبَّرون القرآن أَم علی قُلوبٍ أقفالُها» این باشد. چون فتوح فتح و نصرت خدای تعالی درآید که «إذا جاء نَصْرُ اللّهِ والفَتْح» این قفل از دل بردارد. «سَنُریهم آیاتِنافی الآفاق و فی انفُسِهم» پدید اید و نباتِ «واللّهُ أنْبَتَکُم مِن الارض نباتا» حاصل شود از خود بدر آید، ملکوت و مُلک ببیند و مُلک و مالک المُلْک شود که «کذلک نُرِی ابراهیمَ ملکوت السمواتِ و الارض» از خود بدر آید.
عیسی-علیه السلام- ازین واقعه خبر چنین داد که «لایَدْخُلُ ملکوتَ السمواتِ مَنْ لَمْ یولدْ مرَّتین» گفت: بملکوت نرسد هرکه دوبار نزاید یعنی هر که از عالم شکم مادر بدر آید این جهان را بیند و هرکه از خود بدر آید آن جهان را بیند. «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبُهم فی الآخرة» این معنی باشد. آیینۀ «یَعْلَمُ السِرَّ فی السمواتِ والارض» کتاب وقت او شود. «مَنْ عَرفَ نفسه» او را روی نماید، «فقد عَرَف ربَّه» نقد وقت او شود. از «یوم تُبَدَّلُ الأَرضُ» گذشته بود و «بِغَیْر الأَرضِ» رسیده «رأی قلبی ربی» بیند. «أَبیتُ عِنْد ربی یُطْعِمُنی و یَسْقین» بچشد. فأوحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» بشنود.
ای عزیز اگرخواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار که عادت پرستی بت پرستی باشد. نبینی که قدح این جماعة چگونه میکند «إِنّا وَجَدْنا أباءَنا علی امةٍ و إِنّا علی آثارهم مُقتدون»! و هرچه شنودهای ازمخلوقات فراموش کن «بِئْسَ مَطِیَّةُ الرَّجُل زَعْمُه». و هرچه شنودهای ناشنوده گیر که «لایَدْخُل الجنَّة نَمّام». و هرچه بنماید نادیده گیر «ولاتَجَسَّسوا». و هرچه بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و صبر کن تا رسی «وَلَوْ أنهُم صَبروا حتی تَخْرُجَ إِلَیْهم لَکان خیراً لَهُم». نصیحت خضر قبول کن «فلا تَسْأَلنی عن شیءٍ حتی أُحدِثَ لک مِنْهُ ذِکرا».
چون وقت آید خود نماید که «سَأُریکُمآیاتی فلا تَسْتَعجِلون»؛ و میطلب که زود بیابی که «لَعَلَّ اللّهُ یَحْدِثُ بعْدَ ذلک أمْراً». چون روی رسی و بینی؛ و هرگز تا نروی نرسی «أَفَلَمْ یَسیروا فی الارض فَیَنْظُروا». «أَلَمْ تَکُنْ أرضُ اللّهِ واسعةً فَتُهاجِروا فیها» امر است بر سیر و سفر؛ اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر مَنزلی «وَمَنْ یهاجِر فی سبیل اللّه یَجِد فی الارض مُراغَماً کثیراً وَسَعَة». در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری «فَذَکِّرْ فإنَ الذِکری تَنْفَعُ المؤمنین».
این همهآیتها جز بمثل ندانی که «مَثلُ الجنَّة التی وُعِدَ المتقون». ترا بجایی رسانند که سدّها و کوهها چون پشم رنگین شود «وَتکونُ الجِبالُ کالْعِهْنِ المَنْفوش». «إِنّ یأجوجَ و ماجوجَ مُفسدون فی الارض» ترا بنمایند. بدانی که این همه در تن آدمی کدام صفتهاست؟ پس دجال، حال نفس امّاره را دریابی «أَعْدی عَدُوِکَ نفْسُک التی بَیْن جَنْیک». پس «جذبةٌ مِنْ جَذَباتِ الحق تُوازی عمل الثقَلین» درآید و ترا بمیراند و فانی کند که «مَنْ أراد أن یَنظُرَ إِلی مَیّت یمشی علی وجه الأرض فَلیَنْظُر إِلی ابن ابی قُحافَة». پس زنده شوی «أَوَمَنْ کان مَیتاً فاحییناه». چون باقی شدی ترا بگویند که چه کن و چه باید کرد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیِنَهُم سُبُلَنا». آنگاه ترا در بوتۀ عشق نهند و هر زمان گویند: «وجاهِدوا فی اللّه حقَّ جِهادِه» تا آتش ترا سوخته گرداند. چون سوخته شدی نور باشی «نورٌ علی نورِ یهدی اللّهُ لِنوره مَنْ یَشاء»، و خود نور تو باطل است و نور وی حق و حقیقت نور او تاختن آرد، نور تو مضمحل شود و باطل گردد. همه نور وی باشی «کَذلک یَضْرِبُ اللّه الحقَ و الباطِل بل نقذِف الحق علی الباطل فیدمغه».
پس اگر هیچ نشانی نتوان دانستن «فَهُوَ عَلی نورٍ مِنْ رَبّه» خود میگوید که کار چونست و چون باشد. کار را باش اگر سر کار داری و اگر نه بخود مشغول باش. مگر که از ذوالنون مصری نشنیدهای که چه گفت: «إِنْ قَدِرتَ علی بَذْلِ الروح فَتَعالَ وَإِلّا فَلاتَشْتَغل بتُرَّهات الصوفیة». اگر برگ آن داری که اول قدم، جان دربازی بر ساز باش، و اگر نتوانی ترهات صوفیان و مجاز و تکلفات صوفیانه ترا چه سود دارد؟ خواجه ابوعلی سرخسی این بیتها را مبحث سخت وارد و لایق گفته است در معنی قول ذوالنون:
در آی جانا با من بکار اگر یاری
وگرنه رو بسلامت که بر سر کاری
نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو
ترا سلامت بادا مرا نگوساری
مرا بخانۀ خمار بر بدو بسپار
دگر مرا بغم روزگار نسپاری
نبیذچند مراده برای مستی را
که سیر گشتم ازین زیرکی و هشیاری
با تو گفتم اگرچه مخاطب تویی اما مقصود و فایده دیگری و غایبی بر خواهد داشت. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: سی سالست که سخن با خدایتعالی میگویم و خلق میپندارند که با ایشان میگویم ای عزیز معذور دار. قاضی فضولی همدانی از کجا، و این سخنهای اسرار ازکجا؟ گوینده نمیداند که چه میگوید شنونده چه داند که چه میشنود!
بسیار رسائل بروزگار دراز بقاضی امام سعدالدین بغدادی و خواجه امام عزالدین و امام ضیاءالدین و خواجه کامل الدولت و الدین نوشتم که مجلدات بود، اما این ساعت مدتی بودکه بنوشتن عزم نداشتم، و تقصیر میبود و میافتاد. و چنان قصد که در اوقات ماضی میبود بمن اکنون نمیبود،از بهر آنکه مدتی بود که دل این شیفته از زبان میشنود که زبان قایل بودی و دل مُستمع. در آن وقت قصد و عزم نوشتن بسیاری میافتاد؛ اکنون مدتیست که زبانم از دل میشنود دل قایل است و زبان مستمع. و این بیچاره را اوقات و حالات بوالعجب روی مینماید مدتها و وقتها میباشد.
اما سید را- صلوات اللّه و سلامه علیه- هر لحظه و هر لمحه خود هر دو حالت که گفته شد بودی. «وَما یَیْطقُ عَن الهوی إِنْ هوإِلاّ وحی یوحی» خبر ده این معنیست. چون خواستی که زبانش از دل شنود. گفتی: «أَرِحنا یا بلال» ما را از خودی خود ساعتی با حقیقت ده؛ و چون خواستی که دل مستمع زبان باشد، گفتی: «کَلِّمینی یا حُمَیْرا» ای عائشه مرا ساعتی از حقیقت باخود ده، و مرا با خودآر؛ تا جهانیان فایده یابند، تا وی عبارت میکند که «بُعِثتُ لِأُتمِّمَ مَکارِم الأخلاق».
این خود رفت، مقصود آن آمد که آنچه آن عزیز بزرگوار نکتۀ چند درخواست کرد بر طریق سؤال، در جواب آن دستوری با نهاد و حقیقت خود بردم، و حقیقتم و نهادم دستوری با دل برد و دلم دستوری با جان مصطفی- علیه السلام- برد، و روح مصطفی از حق تعالی دستوری یافت و دلم از روح مصطفی- صلعم- دستوری یافت؛ حقیقتم ازدل دستوری یافت و زبانم از نهاد و حقیقتم دستوری یافت.
پس هرچه در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی، از دل من شنیده باشی از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی؛ و هرچه از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی از خدا شنیده باشی که «مایَنْطِقُ عَنِ الهوی إِنْ هو إِلاّ وَحیٌ یوحی». بیان دیگر «مَن یُطِعِ الرسولَ فقد اطاعَ اللّه». «اِنَّ الذین یُبایعونَک إِنّما یُبایعون اللّهَ یَدُ اللّهِ فوق أیدیهم» همین معنی دارد. «و یَسْألونَک عَنِ الرّوح قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْر ربی» منبع این همه شده است. ای عزیز «لَقَد کان فی قِصَصِهمْ عِبْرَةٌ لِاُولی الألباب» إِذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعه نمودن پیران بامریدان «وکُلّاً نَقُص عَلیْک مِنْ أنْباء الرُسل مانُثَبِتُ به فؤادَک» گفت: ما قصۀانبیا و رسل بر تو میخوانیم و مقصود از آن همه آرام و آسایش دل تو میجوییم.
چون حال چنین آمد که گفتم من نیز چنانکه آید گویم، و از آنچه دهند بمن من نیز زبده بر خوان کتابت نهم، و ترتیب نگاه نتوان داشت که سالک رونده را اگر متلوّن بود و در تلوّن بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و اگرنه برچه خطر باشد! اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن. این هنوز نصیب خاص باشد «مَنْ عَرَف اللّه کلَّ لِسانُه» همین معنی باشد. این سخن هنوز تحقیق و حکمت نباشد. اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند، و اگر دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند که آنگاه از آن وصف کند. مقام بی نهایت دارد،اگر دستوری یابد از خدا با اهلان، سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن.
اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند، زیرا که در کسوتی و عبارتی باشد که عیان آن در عین هر کسی نیاید. درین مقام «مَنْ عَرَفاللّه طالَ لِسانُه» بود که چون خود را غایب بینم آنچه گویم مرا خود اختیار نباشد، آنچه بوقت اختیار دهند خود نوشته شود «واللّه غالِبٌ علی اَمْره» یعنی بر امر عباده «یَفْعلُ ما یشاءُ و یحکُم ما یُرید» واللّه الهادی.
عینالقضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا
بدان ای عزیزبزرگوار که اول چیزی ازمرد طالب و مهمترین مقصودی ازمرید صادق، طلبست و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت؛ پیوسته در راه طلب میباشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب،نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که ازمرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه. مطلوب او را قبول کند. «مَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَد» این حالت باشد.
ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند: طالبان و مطلوبان. طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد. مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أُنس یابد. انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند. سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات اللّه علیهما- نعتشان بشنو: «ولما جاء موسی لِمیقاتِنا» آمد بما موسی؛ این، طلب باشد. «وَاتخَذاللّهُ ابراهیمَ خلیلا» ابراهیم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد. این طلب را فقر خوانند، اولش «الفَقْرُ فَخْری» باشد. باصطلاحی دیگر فنا خوانند، انتهای او آن باشد که «إِذا تَمَّ الفقْرُ فهو اللّه» نَقْدِ وقت شود.
اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بِتَبَعیت وی که «یُحِبَّهم و یُحِبِّونَه». محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تُبَّع. موسی را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفی را گفتند: «اَسْری» او را بیاوردیم. آمده چون آورده نباشد اَنْبِیا بنامها و صفاتهای خدا سوگند خوردند، اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده «لَعَمْرکَ والضُحی و اللیلِ إِذا سَجی». موسی را گفتند: «اُنظُرْ إِلی الجبل» بکوه نگر؛ مصطفی را گفتند: ما بتو نگرانیم، تو نیز همگی نگران ما شو «اَلَمْ تَرَ إلی ربِّک کَیْف مدَّ الظِلَّ». جماعت امتان او را بیان کرد که «من تَقرَّبَ إِلی شِبْراً تَقرَّبْتُ إِلیه ذِراعا، وَمَنْ تقرَّبَ إِلیّ ذراعاً تقرَّبتُ إِلیه باعا، وَمَنْ أَتانی یمشی اَتیْتُه هَرْوَلَة»، تا اگر یک روش طالب را بود، دو کشش مطلوب را بود. اما از آنجا که حقیقت است، طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.
با طایفۀمطلوبان هر لحظه خطاب اینست «الأطالَ شَوقُ الأبرار اِلی لقائی وَإِنّی الی لقائهم لأشَدُّ شوقا»! شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران «واشوقاً الی لقاء اخوانی» گواه اینست. «أِنّی لَأَجِدُ نَفَس الرحمنِ مِن قِبَل الیمن» جواب ده این همه شده است. باصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت. «اللُهَّم احینی مسکیناً و اَمِتْنی مسکیناً وَاحُشرنی فی زُمْرَة المساکین» علم این سخن آمده است؛ و از این طایفه بعبارتی دیگر خبر داد که «اِنّ للّهعباداً یُحْییهم فی عافیةِ و یُمیتُهم فی عافیة و یَحْشُرُهم یومَ القیامةِ فی العافیةو یُدْخِلْهم الجنة فی عافیة». دانی که این کدام عافیت است؟ آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا «اللهم انی اسألُک العَفْو و العافیة».
اما ای عزیز شرطهای طالب بسیارست در راه خدا که جملۀ محققان خود مجمل گفتهاند. اما یکی مفصل که جملۀ مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند، اول در راه سالک در دیدۀ او، یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند، فارق و فرق کننده باشد نه طالب. این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را بمقصد رساند. و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جملۀ ایشان یکی گفته است:
بِالقادِسیّةِ فِتْنَةٌ ما اَنْ یَرَوْن العار عارا
لامُسلمین و لامَجوسَ ولایهودَ و لانصاری
چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهبِ ربّی» گفت: من بر مذهب خداام زیرا که هر که بر مذهبی بود که آن مذهب نه پیروی بود، مُختلط باشد؛ و بزرگان طریقت را پیر خود خدای تعالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقفست و اخلاص ترقی و اخلاص در طالب خود شرط است «مَنْ اَخْلَصَ للّه أَرْبَعین صباحاً ظَهَرتْ یَنابیعُ الحکمة من قَلبه علی لِسانه». او از مذهبها دور است، ایشان نیز دور باشند گواهست برین «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه». مگر نشنیدهای این دو بیت:
آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت
او بی رنگست رنگ او باید داشت
اگر مذهبی مرد را بخدا میرساند آن مذهب اسلامست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، بنزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست که مرد را بخدا رساند و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب بازماند. طالب رابانهندۀ مذهب کارست نه با مذهب. بیت:
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم بجای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل ریش
مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش
تو چه دانی که چه میگویم؟ میگویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بیند نجوید. راه طالب خود در اندرون اوست، راه باید که در خود کند «وَفی اَنفسِکم أَفَلا تُبْصرون». همه موجودات، طالب دل رونده است که هیچ راه بخدا نیست بهتر از راه دل «القلبُ بَیْتُ اللّه» همین معنی دارد. بیت
ای آنک همیشه در جهان میپویی
این سعی ترا چه سود دارد گویی
چیزی که تو جویان نشان اویی
با تست همی، تو جای دیگر جویی!
داود پیغمبر- علیه السلام- گفت: الهی ترا کجا طلب کنم، و تو کجا باشی؟ جواب داد که «أنا عِنْد المُنْکَسِرةِ قلوبُهم لِأجلی» از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند «مَنْ أحَبَّ شیاً أَکْثَر ذِکرَه» «أنا جَلیسُمَنْ ذَکَرنی» همین معنی دارد. «لایَسَعُنی أرضی و لاسمائی و وسِعَنی قلبُ عَبْدی المؤمن». آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد؟ و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست «قلبُ المؤمن عَرْشُ اللّه». هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت: الهی راه بتو چگونه است؟ جواب آمد: «إِرْفَع نفسَک مِنَ الطَریق فَقَدْ وَصَلْتَ» گفت تو از راه برخیز که رسیدی؛ چون بمطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود، ترکش واجب باشد.
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
نزد دل خود که نزد دل پویم من
باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود «ولوأرادوالخروجَ لَأَعدّوا لَهُ عُدَّة». زنهار تا نپنداری که قاضی میگوید که کفر نیکست و اسلام چنان نیست. حاشا و کلا! مدح کفر نمیگویم یا مدح اسلام. ای عزیز هرچه مرد را بخدا رساند اسلام است، و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی؛ اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند. بیت
در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست
رفتن بطواف کعبه از عقل خطاست
گر کعبه ازو بوی ندارد کُنش است
با بوی وصال او کُنِش کعبۀ ماست
تا از خودپرستیفارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی بآدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و بجمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی.
تا هرچه علایقست بر هم نزنی
در دایرۀ محققان دم نزنی
تا آتش در عالم و آدم نزنی
یک روز میان کم زنان کم نزنی
ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است؛ کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد، اما افزونی و زیادتی که بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا بحس اندرونی و بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد، در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد. اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است: خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید «واختِلافُ اللّیلِ و النّهار» بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلاً: مَلَک الریح فریشتۀ با دو فریشتۀ زمین و فریشتۀ باران و فریشتۀ آسمان؛ و معبود این همه یکیست که اگر نه او بودی، خود وجود همه محو بودی و جملۀ معدومات بتقدیر موجود بودی و جملۀ موجودات بتقدیر، عدم بودی.
همچنانکه پختگی میوه را اسباب است، بعضی مُلْکی و بعضی مَلَکوتی؛ همچنین آشنایی درون را اسباب است، هم ملکی و هم ملکوتی. هرچه بظاهر و قالب تعلق دارد، مُلکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه بباطن تعلق دارد بعضی ملکوتیباشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته «وَمَنْ لاشیخَ لَهُ لادین لَه» که پیران را صفت «یَهْدی مَنْ یشاءُ» باشد، و از صفت «یُضِلُّ من یشاءُ» دور باشند. «و مِمَّنْ خَلَقْنا امةٌ یهدون بالحق» تربیت و آداب ایشان است. «أصحابی کالنُجوم بِأیِّهُم اقتَدَیْتُمُ اهتَدَیْتم» احوال پیر و مرید است.
دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی. بیت
آن را که دلیل ره چون مه نیست
او در خطر است و خلق ازو آگه نیست
از خود بخود آمدن رهی کوته نیست
بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست
تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خدّو خال کدام مقام است؟ مرد رونده را مقام ها و معانیها است که چون آنرا در عالم صورت و جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و عبارات شاهد و خدّو خال و زلف نمیتوان گفت و نمود. مگر این بیتها نشنیدهای.
خالیست سیه بر آن لبان یارم
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش بجان دهد زنهارم
من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول اللّه میدان که بر چهرۀ «لااله الاّ اللّه» ختم و زینتی شده است. خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد. خد جمال «لا اله الاّ اللّه» بی خال محمد رسول اللّه هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاءاللّه یک حجاب دیگر مانده باشد، چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءاللّه دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرونزسردوزلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست؟ پرده دار «الااللّه» است که تو او را ابلیس میخوانی که اغواپیشه گرفته است،و لعنت غذای وی آمده است که «فَبِعزَّتِک لَأَغْوِیَنَّهُم أجمعین». چه گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست.
ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جملۀ افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد، او نیز خود مرید و طالب باشد، پیری را نشاید. مریدی جان پیر دیدن باشد، چه پیر آئینۀ مرید است که در وی خدا را ببیند، و مرید آیینۀ پیر است که در جان او خود را ببیند؛ همه پیران را تمنای ارادت مریدانست. دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مرپیر را. و هرکه بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد. مریدی، پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او. اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد.
امامرید را ادبهاست: یکی ادب آن باشد که از پیر، معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی؛ و دیگر آنکه او را بصورت و عبارت طلب نکند، و او را بچشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست، بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند بچشم دل. چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه، مصطفی را ظاهر میدیدند بچشم سر، همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی میدیدند! اما دیدۀ دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که «وَتَراهُمْ یَنْظُرون إِلَیْک وهم لایُبْصرون» آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن، مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن، و نه قالب و صورت؛ زیرا که مرید باشد که در مشاهدۀ پیر صدهزار فایدهیابد.
ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز بروز و ساعت بساعت تربیت میکند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه میکند. «نَحْنُ نَقُصُ علیک أَحْسَنَ القَصَص» ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راهست بخدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه بمرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد. واقعۀ یوسف صدیق «إذْ قالَ یوسفُ لِأبیه یا أبَتِ إِنّی رَأیتُ أحَدَ عَشَر کَوْکَباً» واقعۀ گفتن مریدانست با پیران. پس یعقوب گفت: «یابُنَیّ لاتَقْصُص رُؤیاک علی إِخْوَتِک». اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید: واقعۀ خود را بکسی مگو. پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عُجبی نیاید. پس چون مرید ازین همه فارغ گردد، پیر را نشان با مرید آن باشد که «وَکَذَلکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِن تأویل الأحادیث»، و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که «وَیُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکونوا تعلمون». چون تَخَلَقوا بِأخلاق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد که «وَرَفَع أبَوَیْه علی العرش وَ خَرّواله سُجَّدا».
ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مُؤدّب باشد و بغیبت صورت مُراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد. آن نشنیدهای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند؛ عبداللّه زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت، و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت: نخواهم که پس از مصطفی این دیدۀمن کس را بیند، و دعا کرد و گفت: «اللّهم اعم عِینَیَّ» خداوندا چشم من کور گردان. حق تعالیدعای وی اجابت کرد «فَعَمِیت عیناه» در ساعت کور شد. معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی اللّه عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود. چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبداللّه زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی میخورد و میچشید که چون غیبت صورت آمد، موت چشم حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که «ماصَبَّ اللّهُ فی صدری شیئاً إِلَا و صَبَبْتُهُ فی صدر ابی بکر». ابوبکر را- رضی اللّه عنه- همچنان غذای جان میدادند. دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت: «ألیَوْمَ تُسَدُّ کُلُّ فُرْجُةِ إِلاّ أبی بکر» گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد.
اویس قرنی- رضی اللّه عنه- چونکه مصطفی را میدید بحقیقت قصد صورت را بصورت ننمود زیرا که مقصود ازدیدن صورت معنی بود، چون دیدن معنی حاصل شد، صورت حجاب آمد. عالمان نارسیدۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما «اُمّ أصلیُّ» که «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکِتاب». مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را میدید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد؟ مگر که آن نشنیدهای که مجنون را گفتند که لیلی آمد، گفت: من خود لیلیام و سر بگریبان فرو برد، یعنی لیلی با منست و من با لیلی.
ای دوست بدانکه هرکاری که پیر، مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند، و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد، «مَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاع اللّهَ» همین توان بود. «وَجَعَلْنا مِنْکُم أئِمةً یهدون بِأَمرِنا» بیان این همه شده است.
این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال «ن والقلم و مایَسْطَرونَ» این بیچاره را بنواخت، و قبول کرد و گفت: بگو «قُلْ هواللهأَحَدٌ». چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد که خدا را بخداخوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت «مَنْ عَرَفَ اللّهَ لایقولُ اللّهَ وَمَنْ قالَ اللّهُ لایعرِف اللّهَ». گوش دار تا بدانی که چه میگوید: گفت: هرکه خدا راشناسد هرگز نگوید که «اللّه» و هرکه «اللّه» را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد. چه دانی که خدا را بخدا چگونه توانی خواندن! تا نقطهای نشوی «اللّه» گفته نباشی.
از جمله آنکه پیر، مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست که گوید: پیوسته میگوی «لا إِلهَ إِلاّ اللّهَ». چون ازین مقام درگذرد گوید بگو: «اللّه». نفی و فنای جمله در «لا» بگذارد و رخت در خیمۀ «إلااللّه»زند. چون نقطۀ حرف «هو» شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جملۀ سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد، چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید: «هوهوهو»، در میان این دو مقام «اللّه» فرماید گفتن، چون اعراض از همه باشد جز «هو» هیچ دیگر نشاید گفتن. «قُلْ هواللّه أَحَدٌ» پس ازین توحید باشد. خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد.
دریغا گویی که مُستمِع این رمزها و مُدرِکِ این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد؟! و ذوق این کرا چشانند؟ و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند؟! اما فراگیر این وردها؛ که این ضعیف بیچاره، بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها. اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد. ابتداکرده شد «بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم ألحمدُللّه ربِّ العالمین» و الصلوةُ و السّلامُ علی محمدِ و آله أجمعین. و در همه اوقات این دعا مُجرَّبست و مَرویست از ائمّۀ کبار «اَللّهم أِنی أدعوکَ باسمِکَ المَکنون المَخزون؛ السّلامُ المُنْزَل القُدس المُقدَّس الطّهر الطّاهر، یا دَهْرُ یادَیْهورُ یا دیهارُ، یا أَزلُ یامَن لَم یَزل، یا أَبد یامَن لم یلِد ولم یولَد، یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو، یا من لایَعْلَم ماهوالاهو، یا من لایَعْلم أین هوالاهو، یاکائنُ یا کَیْنانُ یاروحُ، یا کائناً قبل کلِّ کونِ و یاکائناً بعدَ کلِّ کونِ، یا مُکَوِناً لِکُلِ کونِ، یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث، <یاقهّارُ یاربّ العسکرِ الجرّار> یا مُجَلّی عظائمَ الأُمورِ، سبحانک علی حلمک بَعْدَ عِلْمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک «فَإن تَوَلّوا فَقُل حَسْبیَ اللّهُ لاالهَ الاّ هو علیه تَوَکَّلْتُ و هو ربُ العرش العظیم. لیسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ و هو السَّمیعُ البَصیرُ». أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بِعَدَدِ کل شیء کما صلَّیْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم و بارِک علی محمد و آل محمد کما بارَکْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم إنّک حمیدٌ مجیدٌ.
دریغاندانم ای عزیز که قدر این دعا دانستهای یا نه؟ دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است، و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند. خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و بلطف و کرم خویش بمنه و لطفه.
ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند: طالبان و مطلوبان. طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد. مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أُنس یابد. انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند. سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات اللّه علیهما- نعتشان بشنو: «ولما جاء موسی لِمیقاتِنا» آمد بما موسی؛ این، طلب باشد. «وَاتخَذاللّهُ ابراهیمَ خلیلا» ابراهیم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد. این طلب را فقر خوانند، اولش «الفَقْرُ فَخْری» باشد. باصطلاحی دیگر فنا خوانند، انتهای او آن باشد که «إِذا تَمَّ الفقْرُ فهو اللّه» نَقْدِ وقت شود.
اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بِتَبَعیت وی که «یُحِبَّهم و یُحِبِّونَه». محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تُبَّع. موسی را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفی را گفتند: «اَسْری» او را بیاوردیم. آمده چون آورده نباشد اَنْبِیا بنامها و صفاتهای خدا سوگند خوردند، اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده «لَعَمْرکَ والضُحی و اللیلِ إِذا سَجی». موسی را گفتند: «اُنظُرْ إِلی الجبل» بکوه نگر؛ مصطفی را گفتند: ما بتو نگرانیم، تو نیز همگی نگران ما شو «اَلَمْ تَرَ إلی ربِّک کَیْف مدَّ الظِلَّ». جماعت امتان او را بیان کرد که «من تَقرَّبَ إِلی شِبْراً تَقرَّبْتُ إِلیه ذِراعا، وَمَنْ تقرَّبَ إِلیّ ذراعاً تقرَّبتُ إِلیه باعا، وَمَنْ أَتانی یمشی اَتیْتُه هَرْوَلَة»، تا اگر یک روش طالب را بود، دو کشش مطلوب را بود. اما از آنجا که حقیقت است، طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.
با طایفۀمطلوبان هر لحظه خطاب اینست «الأطالَ شَوقُ الأبرار اِلی لقائی وَإِنّی الی لقائهم لأشَدُّ شوقا»! شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران «واشوقاً الی لقاء اخوانی» گواه اینست. «أِنّی لَأَجِدُ نَفَس الرحمنِ مِن قِبَل الیمن» جواب ده این همه شده است. باصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت. «اللُهَّم احینی مسکیناً و اَمِتْنی مسکیناً وَاحُشرنی فی زُمْرَة المساکین» علم این سخن آمده است؛ و از این طایفه بعبارتی دیگر خبر داد که «اِنّ للّهعباداً یُحْییهم فی عافیةِ و یُمیتُهم فی عافیة و یَحْشُرُهم یومَ القیامةِ فی العافیةو یُدْخِلْهم الجنة فی عافیة». دانی که این کدام عافیت است؟ آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا «اللهم انی اسألُک العَفْو و العافیة».
اما ای عزیز شرطهای طالب بسیارست در راه خدا که جملۀ محققان خود مجمل گفتهاند. اما یکی مفصل که جملۀ مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند، اول در راه سالک در دیدۀ او، یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند، فارق و فرق کننده باشد نه طالب. این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را بمقصد رساند. و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جملۀ ایشان یکی گفته است:
بِالقادِسیّةِ فِتْنَةٌ ما اَنْ یَرَوْن العار عارا
لامُسلمین و لامَجوسَ ولایهودَ و لانصاری
چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهبِ ربّی» گفت: من بر مذهب خداام زیرا که هر که بر مذهبی بود که آن مذهب نه پیروی بود، مُختلط باشد؛ و بزرگان طریقت را پیر خود خدای تعالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقفست و اخلاص ترقی و اخلاص در طالب خود شرط است «مَنْ اَخْلَصَ للّه أَرْبَعین صباحاً ظَهَرتْ یَنابیعُ الحکمة من قَلبه علی لِسانه». او از مذهبها دور است، ایشان نیز دور باشند گواهست برین «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه». مگر نشنیدهای این دو بیت:
آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت
او بی رنگست رنگ او باید داشت
اگر مذهبی مرد را بخدا میرساند آن مذهب اسلامست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، بنزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست که مرد را بخدا رساند و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب بازماند. طالب رابانهندۀ مذهب کارست نه با مذهب. بیت:
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم بجای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل ریش
مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش
تو چه دانی که چه میگویم؟ میگویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بیند نجوید. راه طالب خود در اندرون اوست، راه باید که در خود کند «وَفی اَنفسِکم أَفَلا تُبْصرون». همه موجودات، طالب دل رونده است که هیچ راه بخدا نیست بهتر از راه دل «القلبُ بَیْتُ اللّه» همین معنی دارد. بیت
ای آنک همیشه در جهان میپویی
این سعی ترا چه سود دارد گویی
چیزی که تو جویان نشان اویی
با تست همی، تو جای دیگر جویی!
داود پیغمبر- علیه السلام- گفت: الهی ترا کجا طلب کنم، و تو کجا باشی؟ جواب داد که «أنا عِنْد المُنْکَسِرةِ قلوبُهم لِأجلی» از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند «مَنْ أحَبَّ شیاً أَکْثَر ذِکرَه» «أنا جَلیسُمَنْ ذَکَرنی» همین معنی دارد. «لایَسَعُنی أرضی و لاسمائی و وسِعَنی قلبُ عَبْدی المؤمن». آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد؟ و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست «قلبُ المؤمن عَرْشُ اللّه». هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت: الهی راه بتو چگونه است؟ جواب آمد: «إِرْفَع نفسَک مِنَ الطَریق فَقَدْ وَصَلْتَ» گفت تو از راه برخیز که رسیدی؛ چون بمطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود، ترکش واجب باشد.
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
نزد دل خود که نزد دل پویم من
باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود «ولوأرادوالخروجَ لَأَعدّوا لَهُ عُدَّة». زنهار تا نپنداری که قاضی میگوید که کفر نیکست و اسلام چنان نیست. حاشا و کلا! مدح کفر نمیگویم یا مدح اسلام. ای عزیز هرچه مرد را بخدا رساند اسلام است، و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی؛ اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند. بیت
در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست
رفتن بطواف کعبه از عقل خطاست
گر کعبه ازو بوی ندارد کُنش است
با بوی وصال او کُنِش کعبۀ ماست
تا از خودپرستیفارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی بآدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و بجمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی.
تا هرچه علایقست بر هم نزنی
در دایرۀ محققان دم نزنی
تا آتش در عالم و آدم نزنی
یک روز میان کم زنان کم نزنی
ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است؛ کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد، اما افزونی و زیادتی که بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا بحس اندرونی و بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد، در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد. اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است: خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید «واختِلافُ اللّیلِ و النّهار» بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلاً: مَلَک الریح فریشتۀ با دو فریشتۀ زمین و فریشتۀ باران و فریشتۀ آسمان؛ و معبود این همه یکیست که اگر نه او بودی، خود وجود همه محو بودی و جملۀ معدومات بتقدیر موجود بودی و جملۀ موجودات بتقدیر، عدم بودی.
همچنانکه پختگی میوه را اسباب است، بعضی مُلْکی و بعضی مَلَکوتی؛ همچنین آشنایی درون را اسباب است، هم ملکی و هم ملکوتی. هرچه بظاهر و قالب تعلق دارد، مُلکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه بباطن تعلق دارد بعضی ملکوتیباشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته «وَمَنْ لاشیخَ لَهُ لادین لَه» که پیران را صفت «یَهْدی مَنْ یشاءُ» باشد، و از صفت «یُضِلُّ من یشاءُ» دور باشند. «و مِمَّنْ خَلَقْنا امةٌ یهدون بالحق» تربیت و آداب ایشان است. «أصحابی کالنُجوم بِأیِّهُم اقتَدَیْتُمُ اهتَدَیْتم» احوال پیر و مرید است.
دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی. بیت
آن را که دلیل ره چون مه نیست
او در خطر است و خلق ازو آگه نیست
از خود بخود آمدن رهی کوته نیست
بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست
تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خدّو خال کدام مقام است؟ مرد رونده را مقام ها و معانیها است که چون آنرا در عالم صورت و جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و عبارات شاهد و خدّو خال و زلف نمیتوان گفت و نمود. مگر این بیتها نشنیدهای.
خالیست سیه بر آن لبان یارم
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش بجان دهد زنهارم
من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول اللّه میدان که بر چهرۀ «لااله الاّ اللّه» ختم و زینتی شده است. خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد. خد جمال «لا اله الاّ اللّه» بی خال محمد رسول اللّه هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاءاللّه یک حجاب دیگر مانده باشد، چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءاللّه دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرونزسردوزلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست؟ پرده دار «الااللّه» است که تو او را ابلیس میخوانی که اغواپیشه گرفته است،و لعنت غذای وی آمده است که «فَبِعزَّتِک لَأَغْوِیَنَّهُم أجمعین». چه گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست.
ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جملۀ افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد، او نیز خود مرید و طالب باشد، پیری را نشاید. مریدی جان پیر دیدن باشد، چه پیر آئینۀ مرید است که در وی خدا را ببیند، و مرید آیینۀ پیر است که در جان او خود را ببیند؛ همه پیران را تمنای ارادت مریدانست. دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مرپیر را. و هرکه بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد. مریدی، پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او. اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد.
امامرید را ادبهاست: یکی ادب آن باشد که از پیر، معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی؛ و دیگر آنکه او را بصورت و عبارت طلب نکند، و او را بچشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست، بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند بچشم دل. چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه، مصطفی را ظاهر میدیدند بچشم سر، همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی میدیدند! اما دیدۀ دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که «وَتَراهُمْ یَنْظُرون إِلَیْک وهم لایُبْصرون» آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن، مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن، و نه قالب و صورت؛ زیرا که مرید باشد که در مشاهدۀ پیر صدهزار فایدهیابد.
ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز بروز و ساعت بساعت تربیت میکند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه میکند. «نَحْنُ نَقُصُ علیک أَحْسَنَ القَصَص» ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راهست بخدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه بمرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد. واقعۀ یوسف صدیق «إذْ قالَ یوسفُ لِأبیه یا أبَتِ إِنّی رَأیتُ أحَدَ عَشَر کَوْکَباً» واقعۀ گفتن مریدانست با پیران. پس یعقوب گفت: «یابُنَیّ لاتَقْصُص رُؤیاک علی إِخْوَتِک». اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید: واقعۀ خود را بکسی مگو. پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عُجبی نیاید. پس چون مرید ازین همه فارغ گردد، پیر را نشان با مرید آن باشد که «وَکَذَلکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِن تأویل الأحادیث»، و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که «وَیُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکونوا تعلمون». چون تَخَلَقوا بِأخلاق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد که «وَرَفَع أبَوَیْه علی العرش وَ خَرّواله سُجَّدا».
ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مُؤدّب باشد و بغیبت صورت مُراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد. آن نشنیدهای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند؛ عبداللّه زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت، و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت: نخواهم که پس از مصطفی این دیدۀمن کس را بیند، و دعا کرد و گفت: «اللّهم اعم عِینَیَّ» خداوندا چشم من کور گردان. حق تعالیدعای وی اجابت کرد «فَعَمِیت عیناه» در ساعت کور شد. معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی اللّه عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود. چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبداللّه زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی میخورد و میچشید که چون غیبت صورت آمد، موت چشم حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که «ماصَبَّ اللّهُ فی صدری شیئاً إِلَا و صَبَبْتُهُ فی صدر ابی بکر». ابوبکر را- رضی اللّه عنه- همچنان غذای جان میدادند. دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت: «ألیَوْمَ تُسَدُّ کُلُّ فُرْجُةِ إِلاّ أبی بکر» گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد.
اویس قرنی- رضی اللّه عنه- چونکه مصطفی را میدید بحقیقت قصد صورت را بصورت ننمود زیرا که مقصود ازدیدن صورت معنی بود، چون دیدن معنی حاصل شد، صورت حجاب آمد. عالمان نارسیدۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما «اُمّ أصلیُّ» که «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکِتاب». مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را میدید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد؟ مگر که آن نشنیدهای که مجنون را گفتند که لیلی آمد، گفت: من خود لیلیام و سر بگریبان فرو برد، یعنی لیلی با منست و من با لیلی.
ای دوست بدانکه هرکاری که پیر، مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند، و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد، «مَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاع اللّهَ» همین توان بود. «وَجَعَلْنا مِنْکُم أئِمةً یهدون بِأَمرِنا» بیان این همه شده است.
این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال «ن والقلم و مایَسْطَرونَ» این بیچاره را بنواخت، و قبول کرد و گفت: بگو «قُلْ هواللهأَحَدٌ». چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد که خدا را بخداخوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت «مَنْ عَرَفَ اللّهَ لایقولُ اللّهَ وَمَنْ قالَ اللّهُ لایعرِف اللّهَ». گوش دار تا بدانی که چه میگوید: گفت: هرکه خدا راشناسد هرگز نگوید که «اللّه» و هرکه «اللّه» را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد. چه دانی که خدا را بخدا چگونه توانی خواندن! تا نقطهای نشوی «اللّه» گفته نباشی.
از جمله آنکه پیر، مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست که گوید: پیوسته میگوی «لا إِلهَ إِلاّ اللّهَ». چون ازین مقام درگذرد گوید بگو: «اللّه». نفی و فنای جمله در «لا» بگذارد و رخت در خیمۀ «إلااللّه»زند. چون نقطۀ حرف «هو» شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جملۀ سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد، چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید: «هوهوهو»، در میان این دو مقام «اللّه» فرماید گفتن، چون اعراض از همه باشد جز «هو» هیچ دیگر نشاید گفتن. «قُلْ هواللّه أَحَدٌ» پس ازین توحید باشد. خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد.
دریغا گویی که مُستمِع این رمزها و مُدرِکِ این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد؟! و ذوق این کرا چشانند؟ و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند؟! اما فراگیر این وردها؛ که این ضعیف بیچاره، بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها. اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد. ابتداکرده شد «بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم ألحمدُللّه ربِّ العالمین» و الصلوةُ و السّلامُ علی محمدِ و آله أجمعین. و در همه اوقات این دعا مُجرَّبست و مَرویست از ائمّۀ کبار «اَللّهم أِنی أدعوکَ باسمِکَ المَکنون المَخزون؛ السّلامُ المُنْزَل القُدس المُقدَّس الطّهر الطّاهر، یا دَهْرُ یادَیْهورُ یا دیهارُ، یا أَزلُ یامَن لَم یَزل، یا أَبد یامَن لم یلِد ولم یولَد، یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو، یا من لایَعْلَم ماهوالاهو، یا من لایَعْلم أین هوالاهو، یاکائنُ یا کَیْنانُ یاروحُ، یا کائناً قبل کلِّ کونِ و یاکائناً بعدَ کلِّ کونِ، یا مُکَوِناً لِکُلِ کونِ، یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث، <یاقهّارُ یاربّ العسکرِ الجرّار> یا مُجَلّی عظائمَ الأُمورِ، سبحانک علی حلمک بَعْدَ عِلْمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک «فَإن تَوَلّوا فَقُل حَسْبیَ اللّهُ لاالهَ الاّ هو علیه تَوَکَّلْتُ و هو ربُ العرش العظیم. لیسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ و هو السَّمیعُ البَصیرُ». أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بِعَدَدِ کل شیء کما صلَّیْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم و بارِک علی محمد و آل محمد کما بارَکْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم إنّک حمیدٌ مجیدٌ.
دریغاندانم ای عزیز که قدر این دعا دانستهای یا نه؟ دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است، و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند. خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و بلطف و کرم خویش بمنه و لطفه.
عینالقضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی
ای عزیز بزرگوار گوش دار. خبر «مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربَّه» را که پرسیدهای احوال مختلف نمیگذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم «واللّهُ غالِبٌ علی أمره»! بعضی از معرفت نفس خود بشنیدهای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود بهتمامی، شمهای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود.
چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».
بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.
«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه ندادهاند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینهای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» مییاب، و ندا در عالم میده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسینداند.
ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.
و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.
ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.
این جهان و هرچهدر این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینهای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک میباید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک میباید کرد.
پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین میگوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».
دریغا چه میشنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیدۀ دیده دیدهای بنهادیم
و آن را ز ره دیده غذا میدادیم
ناگه بسر کوی جمال افتادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه میگوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب میدهد؟ گوش دار:
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو چون تو هلاک کرد بسیاری را
دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی
این خواستن از بهر چنین کاری را
این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها میگوید:
در عشق، حدیث آدم و حوا نیست
ای هر که ز آدمست او از ما نیست
ما را گویند: کین سخن زیبا نیست
خورشید نامحرمست کس بینا نیست
زیادت از این ساعت نمیتوانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب میکن و باز مییاب، و نگاه میدار و از من شنیده میباش تا دانی.
چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».
بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.
«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه ندادهاند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینهای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» مییاب، و ندا در عالم میده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسینداند.
ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.
و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.
ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.
این جهان و هرچهدر این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینهای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک میباید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک میباید کرد.
پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین میگوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».
دریغا چه میشنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:
در دیدۀ دیده دیدهای بنهادیم
و آن را ز ره دیده غذا میدادیم
ناگه بسر کوی جمال افتادیم
از دیده و دیدنی کنون آزادیم
ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه میگوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب میدهد؟ گوش دار:
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو چون تو هلاک کرد بسیاری را
دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی
این خواستن از بهر چنین کاری را
این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها میگوید:
در عشق، حدیث آدم و حوا نیست
ای هر که ز آدمست او از ما نیست
ما را گویند: کین سخن زیبا نیست
خورشید نامحرمست کس بینا نیست
زیادت از این ساعت نمیتوانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب میکن و باز مییاب، و نگاه میدار و از من شنیده میباش تا دانی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳ - فصل: در بیان تصوف
مشایخ عصر را کلمات متفاوت است در معنی تصوف و درماهیت او. بر یک حقیقت متفق نشدهاند. از آنکه اتفاق در ماهیت چیزی بعد از اطلاع تواند بود بر حقیقت او که محمود بود یا موصوف.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بودهاند، و آنچه گفتهاند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفتهاند در تصوف گفتهاند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بیهیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشتتر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچکس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بیاندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامهای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفتهاند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولیتر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفتهاند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بودهاند، و آنچه گفتهاند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفتهاند در تصوف گفتهاند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بیهیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشتتر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچکس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بیاندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامهای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفتهاند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولیتر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفتهاند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۵ - فصل اول: از روی کتاب
بدان که ابتدای احوال این جماعت از عهد رسول ظاهر شده است که در روزگار او جماعتی بودهاند از متصوفه که همهٔ معانی تصوف دریشان جمع بود. این طریق از آن عهد ممهد شد، و همچنین خواهد بود الی یوم القیامة.
و این جمع متفرق نشوند و از هم منقطع نگردند و همه درهم بسته باشند. چون حق سبحانه و تعالی با یکی از ایشان خطابی کند همه در آن شریک باشند. ذکر ایشان در محکم کتاب رفته است: «رجال لا تلهیهم تجارة و لابیع عن ذکر اللّه»، مردانی که تجارت ایشان را مانع نیاید از پرستش ما. وجایی دیگر جملهٔ اهل ایمان را یاد کرد و جماعتی را مخصوص گردانید که: «من المؤمنین رجال صدقو ما عاهدوا اللّه علیه»،از مومنان بعضی مردانند که راه صدق سپردند و ملازم وفا باشند و ملازمت طریق صدق و حفظ عهد و ترک دنیا و مواظبت بر ذکر حق تعالی تصوف است. هر که این طریق سپرد صوفی است، و مقصود او در این آیت ایشانند.
در خبر است که جماعتی در عهد رسول چندانی بیبرگی داشتندکه هفتاد تن را یک پیراهن بود. وقت نماز یک یک کیپوشیدند و نماز میگزاردند. وقتی به دل مگر شکایتی کردند یا اعتراضی نمودند. در حال وحی آمد که: «ولو بسط اللّه الرزق لعباده، لبغوا فی الارض، ولکن ینزل بقدر ما یشاء»، منع دنیا ازیشان نه از بخل است بل که از بهر محافظت و مراقبت جانب ایشان است تا حضور ایشان به غیب بدل نشود.
و تمام فضل بود ایشان را بدین که حق‐سبحانه و تعالی‑ایشان را یاد کند و بر روزگار ایشان ثنا گوید: «و یؤثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصة». هر چند آیت در شأن امیرالمؤمنین علی کرم اللّه وجهه‑و جماعت او آمد، رضی اللّه عنهم، اما بر یک طایقه مقصور نیست. حق‑سبحانه و تعالی‑همهٔ عالم به متابعت سید‑الصلوة والسلام‑فرمود، و او به موافقت اهل تصوف فرمود که«واصبر نفسک مع الذین یدعونربهم بالغدوة والعشی، یریدون وجهه، ولا تعد عیناک عنهم، تریدون زینة الحیوة الدنیا. ولاتطع من اغفلنا قبله عن ذکرنا و اتبع هویه و کان امره فرطا». تمام فضلی بود که با رسول چندین خطاب رود از بهر ایشان.
و دیگرآنکه چون حق‑سبحانه و تعالی‑کسی را به اسمی مخصوص یاد کند تفضیل بود وی را در آن اختصاص و این جماعت را دوست خود خوانده است. برای آنکه ایشان به ترک دنیا و قمع هوا مشغول باشند، و ایشان را در آن سرای خوفی نباشد. «لا ان اولیاء اللّه لا خوف علیهم و لا یحزنون». اولیا ایشانند و این صفت ایشان راست که «لایحزنهم الفزع الاکبر». کسی که مقبول و مذکور حق تعالی آمدبر همه خلایق مفضل و مکرم باشد.
و این جمع متفرق نشوند و از هم منقطع نگردند و همه درهم بسته باشند. چون حق سبحانه و تعالی با یکی از ایشان خطابی کند همه در آن شریک باشند. ذکر ایشان در محکم کتاب رفته است: «رجال لا تلهیهم تجارة و لابیع عن ذکر اللّه»، مردانی که تجارت ایشان را مانع نیاید از پرستش ما. وجایی دیگر جملهٔ اهل ایمان را یاد کرد و جماعتی را مخصوص گردانید که: «من المؤمنین رجال صدقو ما عاهدوا اللّه علیه»،از مومنان بعضی مردانند که راه صدق سپردند و ملازم وفا باشند و ملازمت طریق صدق و حفظ عهد و ترک دنیا و مواظبت بر ذکر حق تعالی تصوف است. هر که این طریق سپرد صوفی است، و مقصود او در این آیت ایشانند.
در خبر است که جماعتی در عهد رسول چندانی بیبرگی داشتندکه هفتاد تن را یک پیراهن بود. وقت نماز یک یک کیپوشیدند و نماز میگزاردند. وقتی به دل مگر شکایتی کردند یا اعتراضی نمودند. در حال وحی آمد که: «ولو بسط اللّه الرزق لعباده، لبغوا فی الارض، ولکن ینزل بقدر ما یشاء»، منع دنیا ازیشان نه از بخل است بل که از بهر محافظت و مراقبت جانب ایشان است تا حضور ایشان به غیب بدل نشود.
و تمام فضل بود ایشان را بدین که حق‐سبحانه و تعالی‑ایشان را یاد کند و بر روزگار ایشان ثنا گوید: «و یؤثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصة». هر چند آیت در شأن امیرالمؤمنین علی کرم اللّه وجهه‑و جماعت او آمد، رضی اللّه عنهم، اما بر یک طایقه مقصور نیست. حق‑سبحانه و تعالی‑همهٔ عالم به متابعت سید‑الصلوة والسلام‑فرمود، و او به موافقت اهل تصوف فرمود که«واصبر نفسک مع الذین یدعونربهم بالغدوة والعشی، یریدون وجهه، ولا تعد عیناک عنهم، تریدون زینة الحیوة الدنیا. ولاتطع من اغفلنا قبله عن ذکرنا و اتبع هویه و کان امره فرطا». تمام فضلی بود که با رسول چندین خطاب رود از بهر ایشان.
و دیگرآنکه چون حق‑سبحانه و تعالی‑کسی را به اسمی مخصوص یاد کند تفضیل بود وی را در آن اختصاص و این جماعت را دوست خود خوانده است. برای آنکه ایشان به ترک دنیا و قمع هوا مشغول باشند، و ایشان را در آن سرای خوفی نباشد. «لا ان اولیاء اللّه لا خوف علیهم و لا یحزنون». اولیا ایشانند و این صفت ایشان راست که «لایحزنهم الفزع الاکبر». کسی که مقبول و مذکور حق تعالی آمدبر همه خلایق مفضل و مکرم باشد.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۸ - اصل اول از رکن اول: در بیان احوال و اعمال ایشان در معاملات ظاهر
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۳۷
شیخ را پرسیدند که بنده از وایست خود کی باز رهد؟ گفت آنگه کی خداوندش برهاند. این بجهد بنده نباشد بفضل و خداوندی وی بود و بصنع و بتوفیق وی. نخست وایست این حدیث در وی پدید آرد، آنگه در توبه بر وی بگشاید، آنگه در مجاهده افگند تا بنده جهد میکند، یک چند در آن جهد خود سرمیکشد پندارد کی از جایی میآید و یاکاری میکند پس از آن عاجز آید و راحت نیابد کی حایض است و آلوده است، آنگه بداند کی آن طاعتها بپنداشت کرده است توبه کند و بداند کی بتوفیق خداوند بوده است چون این بداند آنگه راه حقّ بدلش درآید آنگه در یقین بروی بگشایند، یک چندی میرود و از همه کسی هر چیزی فرا میستاند و خواریها بکشد و به یقین میداند کی این فراز کردۀ کیست آنگه شک از دلش برخیزد. پس در محبت بر وی بگشانید تا درآن دوستی یک چندی فرا نماید و در آن دوستی منی سر از مردم برزند و در آن منی ملامتها برپذیرد و ملامت این باشد کی هر چیزی پیش آید برپذیرد در دوستی خدای و از ملامت نیندیشد، پنداشتی در وی پدیدآید گوید من دوستدارم، در آن نیز یک چند بدود، از آن نیز برآید وبنه آساید و نیارامد و بداند کی خداوند را دوست میدارد و خداوند را با او فضلست این همه بدوستی و به فضل اوست نه بجهد ما، چون این همه بدید بیاساید، آنگاه در توحید بر وی بگشاید تا بداند و ببیند و شناساگرداندش تا بشناسد کی کارها بخداوندست جل جلاله اِنّما الاشیاء برحمةاللّه اینجا بداند کی همه اوست و همه و همه پنداشت است کی بدین خلق نهادست ابتلای ایشان را و بلای ایشان را و غلطیست کی بریشان میراند بجباری خویش برای آنکه صفت جباری اوراست، بنده بصفتهای او بیرون نگرد بداند کی خداوند اوست و آنچ خبر باشد عیانش میشود و معاینه میبیند ودر کردار خداوند نظاره میکند آنگاه به جمله بداند کی او را نرسد کی گوید من یا از من، اینجا درین مقام بنده را عجزی پدید آید و وایستها ازوی بیفتد، بنده آزاد وآسوده گردد، بنده آن خواهد کی او خواهد خواست، بنده رفت و بآسایش رسید، همه اوست و تو هیچ کس نیستی، اکنون همی گویی کی هیچ کس نهام اول کار میباید آنگه دانش کی تا بدانی هیچ چیز نمیدانی و بدانی که هیچ کس نۀ، این چنین آسان آسان نتوان دانست و این بتعلیم و تلقین بنه آید و این بسوزن بر نتوان دوخت و برشته بر نتوان بست، این عطای ایزدست، تعلیم حقّ میباید ذلِکَ مِمّا عَلَّمَنی رَبِّی اَلْرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآن. ثم قال الشیخ: جذب جذبة من الخلق الی معاینة الذات فحینئذ صار العلم عینا و العین کشفا و الکشف شهودا وجود اوصار خرسا و الحیوة موتا و انقطعت العبارات و انمحت الاشارات و انمحقّت الخصومات وتم الفناء و صح البقاء و زالت التعب و العناء وطاح الماء و الطین و بقی من لم یزل کما لم یزل حین لاحین قُلْ أَرأَیتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مأُوکُمْ غَوراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعین.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۸
شیخ گفت: حقّیقة العبودیة شیئان: حسن الافتقار الی اللّه و هذا من باطن الاحوال و حسن القدوة برسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم و هذا الذی لیس للنفس فیه نصیب و لاراحة. گفت: طوبی لمن کان له فی عمره نفس واحد، خنک آنکه او را در همه عمر نفسی صافی برآید و آن نفس ضد نفس باشد و هر کجا نفس غالب بود این نفس نباشد بلکه دود تنور بود.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۷ - وصف الحال بالنسبة الی اهل الکمال
من که بگذشتم ز نقش آب و گل
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
رهروان را بنده ام از جان و دل
من که دامن از جهان بر چیده ام
عشق اهل دل به جان بگزیده ام
من که دارم از همه عالم فراغ
مهر کامل کرده ام در سینه داغ
من که از سر دو عالم آگهم
بر در اهل دلان خاک رهم
من که بر فرق سلاطین افسرم
پیش ایشان از گدایان کمترم
من که عر ش و فرش کردم زیر پا
می کنم از خاک ایشان توتیا
من که آزادم ز قید هر چه هست
پیش ایشان گشته ام چون خاک پست
من که از دنیا و عقبی فارغم
وز سپهر فضل چون مه باز غم
روی می مالم ز عجز و افتقار
دایماً بر آستان این کبار
خوشه چین خرمن اهل دلم
خاک راه رهروان کاملم
از قبول حضرت صاحب کمال
برترم از هر چه اندیشد خیال
اختیار خود به دست پیر ده
بی رضایش در جهان گامی منه
اولا تجرید شو از هر جه هست
وانگهی از خود بشو یکباره دست
باش چون مرده به دست مرده شو
تا بگرداند ترا او سو بسو
هر چه فرماید مطیع امر باش
توتیای دیده کن از خاک پاش
تا نگوید او ، مگو ، خاموش باش
او چو می گوید سخن ، تو گوش باش
هر چه او گوید همه الهام دان
گفت او را تو ز حق اعلام دان
هر چه آید در دلت از نیک و بد
می نپوشان ور نه خواهی گشت رد
گر چ ه می داند ، تو راه صدق پو
گر چه می بیند ، مکن پنهان از او
تا شوی واقف ز حال نیک و بد
ایمنی یابی ز مکر دیو و دد
سر مکش از خدمت اهل دلان
رو مگردان از قفای کاملان
تا ز م ن زل وز رهت واقف کند
تا چو معروفت به حق عارف کند
خدمت اهل دلان کردن به جان
و ا صل جانان کند بی شک بدان
قهر و لطفش را به جان شو بنده ای
باش پیشش بندۀ افکنده ای
گر بگوید هر چه هستت نیست کن
یا بفرماید که ده را بیست کن
رو به صدق دل چنان می کن چنان
تاکه گردی راه بین و راهدان
با ادب می باش اندر پیش پیر
هان مشو زنهار گستاخ و دلیر
بنده شو هرگز مجو آزادگی
عزت و دولت طلب ز افتادگی
لطف بیغایت شمر بیداد شیخ
تا بیابی بهره از ارشاد شیخ
رو نثار راه او کن خویش را
گر همی خواهی دوا این ریش را
خویش را هرگز از او بهتر مخواه
بشنو آخر نکته های شرط راه
گر براند از ادارت پیش شو
ور بخواند با ادب در پیش رو
گر درشتی کرد دلتنگی مکن
ور به نرمی گویدت گنگی مکن
امر و نهیش را به جان تسلیم شو
بر هوای نفس خود این ره مرو
هستی خود نیست کن در پیش پیر
هان مکن روبا ه بازی پیش شیر
هر کرا باشد ارادت بیشتر
اوست در راه سعادت پیشتر
رهنما ش ر ط ره است ای راهرو
هان و هان از راه بین غافل مشو
هر چه گوید کن به صدق دل قبول
حجت و برهان مجو چون بوالفضول
اشتهار خلق آفات ره است
کی بجوید شهره هر کو آگه است
طالبان را نخوت وکبر و ریا
از خدا و اولیا سازد جدا
بندگی اینجا به از سلطانی است
وین خرابی بهتر از عمرانی است
خود علامات محبت ای رفیق
شد مراعات ادب اندر طریق
با ادب بتوان وصال دوست یافت
اندرین ره بی ادب نتوان شتافت
با ادب دیدن توا نی روی دوست
بی ادب نتوان شدن در کوی دوست
چون ادب بگذاشت سالک در طریق
گشت در دریای قهر حق غریق
ای خدای صاحب جود و کرم
آورش بیرون ازین چاه ظلم
از همه خلق بد او را وارهان
بانوا سازش ز خلق نیکوان
در دل او آتش شوقش فروز
هر چه دارد نقش غیریت بسوز
پیر ره دان هر چه می فرمایدت
گر خلاف او کنی کی شایدت
گر بگوید خویش در آتش فکن
اندرآ خود را به آتش خوش فکن
چون بود عشقت نخواهی سوختن
بلکه خواهی همچو زر افروختن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۹ - وصف الحال آنچه در روش اهل طریقت بر این فقیر روی نموده جه تنبیه طالبان و عاشقان ذکر کرده میشود.
چونکه درد عشق دامانم گرفت
شحنۀ عقلش گریبانم گرفت
شعله زن شد آتش عشقش چنان
کز نفس ش د سوخته کون و مکان
ز آتش سودای او می سوختم
باز همچون لاله می افروختم
ترک عشقش کرد یغما جان و دل
جان ما را دل گرفت از آب و گل
عشق او چون در دلم منزل گرفت
جان ما را از دو عالم دل گرفت
کام جانم لذت عشقش چو یافت
از غم و فکر دو عالم روی تافت
جز خیال او نبودم مونسی
جز غمش همدم نگشتم با کسی
گه ز خمش مست بودم گه خمار
گه ز زلف مشک بویش بیقرار
چارۀ این درد می نشناختم
روز و شب با سوختن می ساختم
دایماً لب خشک بودم دیدم تر
قوت جانم بود از خون جگر
درد خود با هر که می کردم بیان
از دوایش کس نمی گفتی نشان
ناگهان مردی ز ابدال خدا
پیشم آمد از ره صدق و صفا
رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار
آمده جانم به لب از درد یار
گفت ای از درد عشقش چاره جو
چیست احوال تو شرحش بازگو
گفتم از سودای او دیوانه ام
وز غم دنیای دون بیگانه ام
طالب یارم نه جویای دلیل
نیستم پروای علم قال و قیل
گر چه کوشیدم بسی در باب علم
هیچ معلومم نشد ابواب علم
من ندانم چارۀ این کار چیست
بی وصال او چو نتوانیم زیست
گفت هر کو وصل حق را طالب است
سوز عشق اندر دل او غالب است
تا به راه عشق باشد یک جهت
پیر باید جست کامل معرفت
تا به راه عشق ارشادش کند
در وصال دوست دل شادش کند
هر کرا پیری نباشد در طریق
کی شود سر مست از جام رحیق
گفتمش پیری که باشد راهبر
از بد و نیک ره حق با خبر
کیست ایندم گو نشان او مرا
تا کنم بر امر او جان را فدا
گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست
جملۀ اوتاد را او پیشواست
قطب اقطاب است و غوث اعظم است
وارث علم و کمال خاتم است
هست چون خور در جهان او نوربخش
زان سبب گشته است نامش نوربخش
چون شنیدم نام او بیخود شدم
لحظه ای شد باز با خود آمدم
گفتم آخر او کجا دارد مقام
گو نشان منزل آن نیکنام
تا به ارشاد تو گردم با خبر
از جمال جانفزای او مگر
گفت اودر کوره فقر است روی
گ ر خدا خواهی برو او را بجوی
مولدش از قاین است و حالیا
کوه گیلان شد مقام آن کیا
اوست ایندم مقتدای اهل دین
مقتدای ره رو ان با یقین
خادمان آستانش بیگمان
هر یکی معروف گشته در جهان
سید است و جامع جمله کمال
بی نظیر اندر علوم و کشف حال
آسمان فقر را خورشید اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
چون شنیدم این سخن زان مرد راه
گشت تابان در دلم صد مهر و ماه
موجزن شد بحر شوقش در دلم
عشق ا و سر بر زد از آب و گلم
عقل و صبر و طاقتم یکباره شد
عشق بنشست و خرد آواره شد
رفت از دستم زمام اختیار
ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار
سال تاریخش بود بی کیف و کم
هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم
غره ماه رجب یوم الاحد
یافتم از فیض رحمانی مدد
صبحدم پنهان ز خویش و اقربا
بهر طوف کعبۀ صدق و صفا
آمدم بیرون ز شهر لاهجان
یکتنه تنها پیاده بهر آن
تا مبادا دوستا ن بیخرد
مانعم آیند و کارم بد شود
یک دو روزی می شدم تنها به راه
بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه
هر دو آن یار موافق مهربان
هر دو از اسرار معنی محرمان
هر دو طالب گش ته مطلوب مرا
در طل بکاری دو یار با صفا
هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق
هر سه با هم همزبان یار شفیق
خوش همی رفت یم مست جام شوق
جمله با هم از کمال عشق و ذوق
هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب
آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب
دایماً با شادی و عیش و طرب
گشته آزاد از غم و رنج و تعب
از کمال شوق وعشق آن لقا
پا ز سر نشناختیم و سر ز پا
چونکه شد نزدیک ایام وصال
آرزویش کرد صبرم پایمال
بعد روزی چند با شوق تمام
آ مدیم آخر به درگاه امام
آستان کعبۀ عز و شر ف
گشته ما را سجده گاه از هر طرف
معتکف بر آستان عز و ناز
خوش همی بودیم با سوز و نیاز
روز دیگر آن امام اولیا
آمد و بنشست در دارالصفا
روز میعاد و لقا بود آن زمان
خادمی آمد که هان ای بیدلان
وقت دیدارست و هنگام وصال
مژده مژده تشنگان کامد زلال
آفتاب نور ب خش انس و جان
نور می بخشد به جان عاشقان
شکر ایزد را که آخر رو ی دوست
دید جانی کز فراقش چاره جوست
خادم اندر پیش و ما از پس روان
تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان
چونکه دیدم روی آن قطب زمان
بیخبر گشتم ز جان و از جهان
اوفتادم در زمین چون خاک راه
از تجلی جمال روی شاه
چون بدیدم پرتو رخسار او
گشت تابان در دلم انوار هو
چ ونکه با خود آمدم از بیخودی
در دلم جوشید راز سرمدی
خواستم برخیزم و افتم به پاش
جان و سر شکرانه گردانم فداش
دیدم آن سلطان دین بر پای خاست
یک بیک در بر گرفت از چپ و راست
خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند
گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند
از طریق فقر حرفی چند گفت
در دریای معانی خوش بسفت
روز دیگر حال مارا باز جست
گفت اندر راه باید بود چست
گر براه عشق خواهی زد قدم
ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم
گفتمش ای رهب ر راه خدا
بهر ارشاد آمدم راهی نما
گفت اول توبه باید کردنت
از هوی و از هوسها مردنت
تا نمیری کی به حق زنده شوی
آب حیوان جو که پاینده شوی
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
سر ز امرت گر بپیچم کافرم
توبه داد از هر چه در ره مانعست
وز حریم قرب جان را دافعست
امر کامل گفت امر حق شمار
گر همی خواهی که یابی وصل یار
نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد
قند نوشی کن چه باید زهر خورد
صیقل جانست این ترک هوی
از خلاف نفس دل را شد صفا
هر کجا باشی به یادش شاد باش
از غم دنیای دون آزاد باش
ش رط این ره سالکا دانی که چیست
آنکه در هستی حق گردی تو نیست
خانۀ دل را که هست آن جای یار
از غبار غیر دایم پاک دار
دایماً با یاد او دلشاد باش
نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش
هر چه آید بر تو میدان از قضا
بر قضای حق بده جان را فدا
دایماً جویای وصل یار باش
ترک خواب شب بگو بیدار باش
مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو
در بلا و درد و غم هشیار شو
کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام
ترک گو در راه عشق و شو تمام
جز خیال دوست در دل جا مده
غیر بار عشق او بر جان منه
اختیار خود به دست پیر ده
بر سر خود یک قدم هرگز منه
زهر اگر آید ز دست کاملان
نوش دارو خوانش و تریاک دان
عجز و مسکینی شعار خویش دان
خویش را خواجه مگو درویش دان
توتیا کن خاک پای اهل دل
نیستی بگزین و هستی را بهل
بر هوای نفس راه حق مرو
پند نیکو خواه را نیکو شنو
هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن
بر کسی مپسند و بشنو این سخن
در طریق عش ق او یکروی باش
رو بدریا همچو آب جوی باش
از همه لذات نفسانی گذر
تا بیابی از وصال حق خبر
از خدا غیر از خدا چیزی مجوی
بحر چون داری چرا جویی تو جوی
این وصیت کردنش ذکر خفی
با شرایط کرد تلقین آن صفی
گفت این ذکر خفی را ورد ساز
در طریقت باش دایم با نیاز
شب چو برخیزی تهجد می گراز
بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار
گر تو داری طالبا دل در طلب
ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب
دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا
گشت چون آیینه روشن با صفا
هر چه باشد ا ندرو بنمایدت
دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت
ساله ا بودم م لازم بر درش
گشته محکوم غلام کمترش
می کشیدم هیزم مطبخ به دوش
گشته بودم بندۀ حلقه بگوش
گاه خادم بودم اندر مطبخش
گه به پیش اشتران بارکش
گ ه مکاری بودم و گه گله بان
گاه فراش در آن آست ان
روز تا شب پا برهنه گرسنه
می د ویدم بهر خدمت یکتنه
شب نه فرشم بود و نه بالین سر
نه مراد نفس و نه خواب و نه خور
اکثر شبها ز روی شوق یار
گاه خندان گاه گریان زار زار
در مقام عشق و در کوی طلب
در ریاضت بود جانم روز و شب
در نماز و گریه و ذکر و نیاز
برده ام شبها بسی با سوز و ساز
اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین
بر امی د قرب رب الع المین
اندر ین سیر و ریاضات وسلوک
سالها بگذشت عمر ما به بوک
گه به لطفش ب ود می امی دوار
گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار
چون ز آلایش مزکی گشت نفس
کوکب سعد آمد و بگذشت نحس
عاقبت اندر میان کش مکش
جذبه عشقش مرا بربود خوش
گشت جانم واقف اسرار حق
در دلم تابنده شد انوار حق
سوی بالا جان من پرواز کرد
خویشتن را با ملک انباز کرد
ظلمت عالم مبدل شد به نور
گشت ظاهر معنی اللّه نور
یک جهان دی د م به معنی صد جهان
صد هزاران آفتاب و آسمان
هر یکی تابنده تر از دیگری
هر یک از دیگر به معنی برتری
حق تجلی کرد بر من بیجهت
در فنای صرف گشتم بی صفت
زان فنا چون آمدم دیگر به هوش
داد جام دیگر و گفتا بنوش
چونکه کردم نوش جام لایزال
یافتم ره در نهایات وصال
باز دیدم از کمال عشق و ذوق
جمله ذرات جهان از تحت وفوق
از کم ا ل بیخودی منصور وار
هر یکی گویان انا الحق آشکار
کرد پرواز از قفس شهباز جان
بال برهم زد گذشت از آسمان
بیگمان بشنو که من در هر فلک
سالها بودم م صاحب با ملک
ما حریفان و خدا ساقی شده
مست و بیخود از می باقی شده
جمله ذرات جهان را زین شراب
دیدم از عین الیقین مست و خراب
هر یکی را مستی نوع دگر
این یکی از مستی و آن یک بیخبر
جام ما در یاد حق سا قی شده
هر دو عالم جرعۀ باقی شده
هر زمان از تاب انو ار لقا
می شدم مستغرق جام فنا
جان از آن مستی چو می آ مد به صحو
می شد از جام تجلی باز محو
باز از آنجا جان ما طیران نمود
درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود
آشیان مرغ جان شد لامکان
لامکان چه آنچه ناید در بیان
صد هزاران دور بی دور و زمان
در مقام لامکان بودم مکان
ذات حق بی کیف با جمله صفات
هر زمان کردی تجلی بی جهات
جملۀ ذرات می گشتی فنا
باز پیدا می شدی اندر بقا
آنچه بر جان و دلم شد منکشف
فهم و ایمان کو که گردد معترف
باز دیدم جمله عالم شد سراب
از تعطش بودم اندر اضطراب
در کشیدم جمله را در یک نفس
من ندیدم خویشتن را زان سپس
چون بکلی از خودی گشتم فنا
از حیات جاودان دیدم بقا
هستی موهوم شد یکباره نیست
کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست
قطره در دریا فتادن خود فناست
عین دریا گشتن و قطره بقاست
چون ز خود فانی شدم باقی به حق
فارغ آمد جانم از درس و سبق
دیدم آنگه خویش بحر بیکران
جملۀ ذرات عالم موج آن
از ظهور ما جهان قایم شده
هر دو عالم مظهر ما آمده
هستی ما گشته هستی جهان
بی وجود ما همه کون ومکان
علم ما گشته محیط هر چه هست
ماضی و مستقبل و بالا و پست
دایر از ما بوده دوران زمان
بی نشان گشته مقید در نشان
شرح آن حالت نیاید در صفت
گر بگویم صد ه زاران معرفت
کی تواند قال گشتن گرد حال
در نیابد حال جز اهل کمال
خود کجا آید عیان اندر بیان
کی توان جستن نشان از بی نشان
بحر اندر کوزه کی گنجد بگو
حال کامل برتر است از گفت و گو
در نیابد جز قدم راز قدم
چیست نادیده قدم شرح قلم
آنچه می بیند قدم یکدم بحال
کی نویسد خود قلم پنجاه سال
آن معانی کی شود مکشوف دل
کی در آید در عبارات و سجل
آنچه دیدم من به چشم دل عیان
نیست ممکن صد یکش کردن بیان
زانکه نامحدود ناید در حدود
بحر مطلق چون در آید در قیود
می نیفزاید عبارت جز حجاب
سر معنی کی بگنجد در کتاب
چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات
از صفت کی کشف خواهدگشت ذات
کشف ای معنی شنو در نیستی
چون شوی فانی بدانی کیستی
وصف حال خود از آ ن کردم که تا
بو که ره یابی به سر اولیا
تا مگر پیدا شود در تو طلب
راه یابی در مقام قرب رب
واشناسی رهنما از رهزنان
واقف آیی از طریق رهروان
تا بدانی هر که شد جویای گنج
می کشد او از برای گنج رنج
تا بدانی پیر باید راه را
گر همی جویی تو قرب شاه را
هر که این ره می رود بی رهنما
کی شود با بهره از نور لقا
هر که مقتول محبت گشت او
خون بهایش حق بود بی گفت و گو
تا بدانی طور کشف و حال را
تا نگویی فقر قیل و قال را
تا بدانی کیست کامل در میان
آنکه شد دریای بی قعر و کران
کاملان را هست حالاتی چنین
گر نداری کشف کن تصدیق این
لی مع اللّه کاشف این حالتست
من رآنی هم ازین یک آیتست
هست سبحانی درین معنی گواه
شد اناالحق نص برین بی اشتباه
نیست اندر جبه ام جز حق شنو
منکر احوال ره بینان مشو
هر که دعوی کرد او از دو گواه
گشت قاضی عاجزش بی اشتباه
چون نبی و هم ولی شاهد شدند
دعویم را هر دو مثبت آمدند
مدعی را کی رسد انکار آن
منکرش گو میکن انکار عیان
شحنۀ عقلش گریبانم گرفت
شعله زن شد آتش عشقش چنان
کز نفس ش د سوخته کون و مکان
ز آتش سودای او می سوختم
باز همچون لاله می افروختم
ترک عشقش کرد یغما جان و دل
جان ما را دل گرفت از آب و گل
عشق او چون در دلم منزل گرفت
جان ما را از دو عالم دل گرفت
کام جانم لذت عشقش چو یافت
از غم و فکر دو عالم روی تافت
جز خیال او نبودم مونسی
جز غمش همدم نگشتم با کسی
گه ز خمش مست بودم گه خمار
گه ز زلف مشک بویش بیقرار
چارۀ این درد می نشناختم
روز و شب با سوختن می ساختم
دایماً لب خشک بودم دیدم تر
قوت جانم بود از خون جگر
درد خود با هر که می کردم بیان
از دوایش کس نمی گفتی نشان
ناگهان مردی ز ابدال خدا
پیشم آمد از ره صدق و صفا
رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار
آمده جانم به لب از درد یار
گفت ای از درد عشقش چاره جو
چیست احوال تو شرحش بازگو
گفتم از سودای او دیوانه ام
وز غم دنیای دون بیگانه ام
طالب یارم نه جویای دلیل
نیستم پروای علم قال و قیل
گر چه کوشیدم بسی در باب علم
هیچ معلومم نشد ابواب علم
من ندانم چارۀ این کار چیست
بی وصال او چو نتوانیم زیست
گفت هر کو وصل حق را طالب است
سوز عشق اندر دل او غالب است
تا به راه عشق باشد یک جهت
پیر باید جست کامل معرفت
تا به راه عشق ارشادش کند
در وصال دوست دل شادش کند
هر کرا پیری نباشد در طریق
کی شود سر مست از جام رحیق
گفتمش پیری که باشد راهبر
از بد و نیک ره حق با خبر
کیست ایندم گو نشان او مرا
تا کنم بر امر او جان را فدا
گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست
جملۀ اوتاد را او پیشواست
قطب اقطاب است و غوث اعظم است
وارث علم و کمال خاتم است
هست چون خور در جهان او نوربخش
زان سبب گشته است نامش نوربخش
چون شنیدم نام او بیخود شدم
لحظه ای شد باز با خود آمدم
گفتم آخر او کجا دارد مقام
گو نشان منزل آن نیکنام
تا به ارشاد تو گردم با خبر
از جمال جانفزای او مگر
گفت اودر کوره فقر است روی
گ ر خدا خواهی برو او را بجوی
مولدش از قاین است و حالیا
کوه گیلان شد مقام آن کیا
اوست ایندم مقتدای اهل دین
مقتدای ره رو ان با یقین
خادمان آستانش بیگمان
هر یکی معروف گشته در جهان
سید است و جامع جمله کمال
بی نظیر اندر علوم و کشف حال
آسمان فقر را خورشید اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
چون شنیدم این سخن زان مرد راه
گشت تابان در دلم صد مهر و ماه
موجزن شد بحر شوقش در دلم
عشق ا و سر بر زد از آب و گلم
عقل و صبر و طاقتم یکباره شد
عشق بنشست و خرد آواره شد
رفت از دستم زمام اختیار
ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار
سال تاریخش بود بی کیف و کم
هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم
غره ماه رجب یوم الاحد
یافتم از فیض رحمانی مدد
صبحدم پنهان ز خویش و اقربا
بهر طوف کعبۀ صدق و صفا
آمدم بیرون ز شهر لاهجان
یکتنه تنها پیاده بهر آن
تا مبادا دوستا ن بیخرد
مانعم آیند و کارم بد شود
یک دو روزی می شدم تنها به راه
بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه
هر دو آن یار موافق مهربان
هر دو از اسرار معنی محرمان
هر دو طالب گش ته مطلوب مرا
در طل بکاری دو یار با صفا
هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق
هر سه با هم همزبان یار شفیق
خوش همی رفت یم مست جام شوق
جمله با هم از کمال عشق و ذوق
هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب
آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب
دایماً با شادی و عیش و طرب
گشته آزاد از غم و رنج و تعب
از کمال شوق وعشق آن لقا
پا ز سر نشناختیم و سر ز پا
چونکه شد نزدیک ایام وصال
آرزویش کرد صبرم پایمال
بعد روزی چند با شوق تمام
آ مدیم آخر به درگاه امام
آستان کعبۀ عز و شر ف
گشته ما را سجده گاه از هر طرف
معتکف بر آستان عز و ناز
خوش همی بودیم با سوز و نیاز
روز دیگر آن امام اولیا
آمد و بنشست در دارالصفا
روز میعاد و لقا بود آن زمان
خادمی آمد که هان ای بیدلان
وقت دیدارست و هنگام وصال
مژده مژده تشنگان کامد زلال
آفتاب نور ب خش انس و جان
نور می بخشد به جان عاشقان
شکر ایزد را که آخر رو ی دوست
دید جانی کز فراقش چاره جوست
خادم اندر پیش و ما از پس روان
تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان
چونکه دیدم روی آن قطب زمان
بیخبر گشتم ز جان و از جهان
اوفتادم در زمین چون خاک راه
از تجلی جمال روی شاه
چون بدیدم پرتو رخسار او
گشت تابان در دلم انوار هو
چ ونکه با خود آمدم از بیخودی
در دلم جوشید راز سرمدی
خواستم برخیزم و افتم به پاش
جان و سر شکرانه گردانم فداش
دیدم آن سلطان دین بر پای خاست
یک بیک در بر گرفت از چپ و راست
خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند
گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند
از طریق فقر حرفی چند گفت
در دریای معانی خوش بسفت
روز دیگر حال مارا باز جست
گفت اندر راه باید بود چست
گر براه عشق خواهی زد قدم
ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم
گفتمش ای رهب ر راه خدا
بهر ارشاد آمدم راهی نما
گفت اول توبه باید کردنت
از هوی و از هوسها مردنت
تا نمیری کی به حق زنده شوی
آب حیوان جو که پاینده شوی
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
سر ز امرت گر بپیچم کافرم
توبه داد از هر چه در ره مانعست
وز حریم قرب جان را دافعست
امر کامل گفت امر حق شمار
گر همی خواهی که یابی وصل یار
نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد
قند نوشی کن چه باید زهر خورد
صیقل جانست این ترک هوی
از خلاف نفس دل را شد صفا
هر کجا باشی به یادش شاد باش
از غم دنیای دون آزاد باش
ش رط این ره سالکا دانی که چیست
آنکه در هستی حق گردی تو نیست
خانۀ دل را که هست آن جای یار
از غبار غیر دایم پاک دار
دایماً با یاد او دلشاد باش
نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش
هر چه آید بر تو میدان از قضا
بر قضای حق بده جان را فدا
دایماً جویای وصل یار باش
ترک خواب شب بگو بیدار باش
مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو
در بلا و درد و غم هشیار شو
کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام
ترک گو در راه عشق و شو تمام
جز خیال دوست در دل جا مده
غیر بار عشق او بر جان منه
اختیار خود به دست پیر ده
بر سر خود یک قدم هرگز منه
زهر اگر آید ز دست کاملان
نوش دارو خوانش و تریاک دان
عجز و مسکینی شعار خویش دان
خویش را خواجه مگو درویش دان
توتیا کن خاک پای اهل دل
نیستی بگزین و هستی را بهل
بر هوای نفس راه حق مرو
پند نیکو خواه را نیکو شنو
هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن
بر کسی مپسند و بشنو این سخن
در طریق عش ق او یکروی باش
رو بدریا همچو آب جوی باش
از همه لذات نفسانی گذر
تا بیابی از وصال حق خبر
از خدا غیر از خدا چیزی مجوی
بحر چون داری چرا جویی تو جوی
این وصیت کردنش ذکر خفی
با شرایط کرد تلقین آن صفی
گفت این ذکر خفی را ورد ساز
در طریقت باش دایم با نیاز
شب چو برخیزی تهجد می گراز
بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار
گر تو داری طالبا دل در طلب
ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب
دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا
گشت چون آیینه روشن با صفا
هر چه باشد ا ندرو بنمایدت
دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت
ساله ا بودم م لازم بر درش
گشته محکوم غلام کمترش
می کشیدم هیزم مطبخ به دوش
گشته بودم بندۀ حلقه بگوش
گاه خادم بودم اندر مطبخش
گه به پیش اشتران بارکش
گ ه مکاری بودم و گه گله بان
گاه فراش در آن آست ان
روز تا شب پا برهنه گرسنه
می د ویدم بهر خدمت یکتنه
شب نه فرشم بود و نه بالین سر
نه مراد نفس و نه خواب و نه خور
اکثر شبها ز روی شوق یار
گاه خندان گاه گریان زار زار
در مقام عشق و در کوی طلب
در ریاضت بود جانم روز و شب
در نماز و گریه و ذکر و نیاز
برده ام شبها بسی با سوز و ساز
اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین
بر امی د قرب رب الع المین
اندر ین سیر و ریاضات وسلوک
سالها بگذشت عمر ما به بوک
گه به لطفش ب ود می امی دوار
گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار
چون ز آلایش مزکی گشت نفس
کوکب سعد آمد و بگذشت نحس
عاقبت اندر میان کش مکش
جذبه عشقش مرا بربود خوش
گشت جانم واقف اسرار حق
در دلم تابنده شد انوار حق
سوی بالا جان من پرواز کرد
خویشتن را با ملک انباز کرد
ظلمت عالم مبدل شد به نور
گشت ظاهر معنی اللّه نور
یک جهان دی د م به معنی صد جهان
صد هزاران آفتاب و آسمان
هر یکی تابنده تر از دیگری
هر یک از دیگر به معنی برتری
حق تجلی کرد بر من بیجهت
در فنای صرف گشتم بی صفت
زان فنا چون آمدم دیگر به هوش
داد جام دیگر و گفتا بنوش
چونکه کردم نوش جام لایزال
یافتم ره در نهایات وصال
باز دیدم از کمال عشق و ذوق
جمله ذرات جهان از تحت وفوق
از کم ا ل بیخودی منصور وار
هر یکی گویان انا الحق آشکار
کرد پرواز از قفس شهباز جان
بال برهم زد گذشت از آسمان
بیگمان بشنو که من در هر فلک
سالها بودم م صاحب با ملک
ما حریفان و خدا ساقی شده
مست و بیخود از می باقی شده
جمله ذرات جهان را زین شراب
دیدم از عین الیقین مست و خراب
هر یکی را مستی نوع دگر
این یکی از مستی و آن یک بیخبر
جام ما در یاد حق سا قی شده
هر دو عالم جرعۀ باقی شده
هر زمان از تاب انو ار لقا
می شدم مستغرق جام فنا
جان از آن مستی چو می آ مد به صحو
می شد از جام تجلی باز محو
باز از آنجا جان ما طیران نمود
درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود
آشیان مرغ جان شد لامکان
لامکان چه آنچه ناید در بیان
صد هزاران دور بی دور و زمان
در مقام لامکان بودم مکان
ذات حق بی کیف با جمله صفات
هر زمان کردی تجلی بی جهات
جملۀ ذرات می گشتی فنا
باز پیدا می شدی اندر بقا
آنچه بر جان و دلم شد منکشف
فهم و ایمان کو که گردد معترف
باز دیدم جمله عالم شد سراب
از تعطش بودم اندر اضطراب
در کشیدم جمله را در یک نفس
من ندیدم خویشتن را زان سپس
چون بکلی از خودی گشتم فنا
از حیات جاودان دیدم بقا
هستی موهوم شد یکباره نیست
کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست
قطره در دریا فتادن خود فناست
عین دریا گشتن و قطره بقاست
چون ز خود فانی شدم باقی به حق
فارغ آمد جانم از درس و سبق
دیدم آنگه خویش بحر بیکران
جملۀ ذرات عالم موج آن
از ظهور ما جهان قایم شده
هر دو عالم مظهر ما آمده
هستی ما گشته هستی جهان
بی وجود ما همه کون ومکان
علم ما گشته محیط هر چه هست
ماضی و مستقبل و بالا و پست
دایر از ما بوده دوران زمان
بی نشان گشته مقید در نشان
شرح آن حالت نیاید در صفت
گر بگویم صد ه زاران معرفت
کی تواند قال گشتن گرد حال
در نیابد حال جز اهل کمال
خود کجا آید عیان اندر بیان
کی توان جستن نشان از بی نشان
بحر اندر کوزه کی گنجد بگو
حال کامل برتر است از گفت و گو
در نیابد جز قدم راز قدم
چیست نادیده قدم شرح قلم
آنچه می بیند قدم یکدم بحال
کی نویسد خود قلم پنجاه سال
آن معانی کی شود مکشوف دل
کی در آید در عبارات و سجل
آنچه دیدم من به چشم دل عیان
نیست ممکن صد یکش کردن بیان
زانکه نامحدود ناید در حدود
بحر مطلق چون در آید در قیود
می نیفزاید عبارت جز حجاب
سر معنی کی بگنجد در کتاب
چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات
از صفت کی کشف خواهدگشت ذات
کشف ای معنی شنو در نیستی
چون شوی فانی بدانی کیستی
وصف حال خود از آ ن کردم که تا
بو که ره یابی به سر اولیا
تا مگر پیدا شود در تو طلب
راه یابی در مقام قرب رب
واشناسی رهنما از رهزنان
واقف آیی از طریق رهروان
تا بدانی هر که شد جویای گنج
می کشد او از برای گنج رنج
تا بدانی پیر باید راه را
گر همی جویی تو قرب شاه را
هر که این ره می رود بی رهنما
کی شود با بهره از نور لقا
هر که مقتول محبت گشت او
خون بهایش حق بود بی گفت و گو
تا بدانی طور کشف و حال را
تا نگویی فقر قیل و قال را
تا بدانی کیست کامل در میان
آنکه شد دریای بی قعر و کران
کاملان را هست حالاتی چنین
گر نداری کشف کن تصدیق این
لی مع اللّه کاشف این حالتست
من رآنی هم ازین یک آیتست
هست سبحانی درین معنی گواه
شد اناالحق نص برین بی اشتباه
نیست اندر جبه ام جز حق شنو
منکر احوال ره بینان مشو
هر که دعوی کرد او از دو گواه
گشت قاضی عاجزش بی اشتباه
چون نبی و هم ولی شاهد شدند
دعویم را هر دو مثبت آمدند
مدعی را کی رسد انکار آن
منکرش گو میکن انکار عیان
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح دو بیت از مثنوی
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بیحد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بیعدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممنتری عجبا
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباریاند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» میکنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» میخوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» میخوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظهای یک ذره از علم وی غایب نمیتواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» میخوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» میگویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر میدهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، میفرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر میدهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا میخواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت میگویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح میکند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و میتواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفهاند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود میکند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و میفرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بیحد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بیعدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممنتری عجبا
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباریاند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» میکنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» میخوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» میخوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظهای یک ذره از علم وی غایب نمیتواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» میخوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» میگویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر میدهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، میفرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر میدهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا میخواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت میگویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح میکند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و میتواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفهاند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود میکند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و میفرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
اسیری لاهیجی : رسائل
شرحی بر یک رباعی عرفانی
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
و به نستعین و علیه التوکل
حمد و سپاس و ثنای بیقیاس حضرت واجب الوجودی را که اعیان ممکنات را از عالم غیب و علم به نور تجلی شهودی، در عالم عین و شهادت منور گردانید؛ و صلوات بیغایت بر روان پاک راه بین راهنما باد، که سالکان مسالک طریقت و حقیقت را به ارشاد و رشد و هدایت، به اعلی مراتب وصول رسانید، علیه من الصلوه ازکیها، و من التحیات اصفیها.
اما بعد، سائل صاحب بصیرت مسعود سیرت از معنای این رباعی سوال فرموده بود که:
از پنجهٔ پنج و شش در شش به در آی
وز کشمکش سپهر سرکش به در آی
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
بدان ای عزیز که بر رای روشن اصحاب دانش هویدا و مبرهن است که تعلق روح انسانی بدین بدن خاکی به جهت کسب معرفت حقیقی است که: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» ای: لیعرفون؛ و معرفت حقیقی کشفی به حصول موصول نمیگردد الا بعد از عروج از محابس تقیدات جسمانی و روحانی به اعلی مقامات اطلاقی، و این معنا به اتفاق کاملان میسر نمیگردد الا به ارشاد کامل عارف محقق، که طالب نیازمند را به طریق سلوک و مجاهده، به مقامات کشف و مشاهده تواند رسانید، که: «هم قوم لایشقی جلیسهم».
گفت پیغمبر اعلی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندرآ در سایه نخل امید
اندرآ در سایه آن کاملی
کش نتاند برد از ره ناقلی
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون اطلاع بر مقدمات مذکور حاصل شد، باید دانست که معنای از «پنجه پنج و شش در شش به در آی» آن است که در تحریص و تشویق مینماید طالب عاشقان را که در طریق طلب به موانع راه وصول به مقام وحدت ممنوع مشو، و در این مقام محسوسات مقید مگرد و قدم به ارشاد کامل در راه حقیقت نهاده، اول خود را از پنجه پنج حس ظاهری که سامعه، باصره، شامه، ذائقه و لامسه است خلاص کن؛ چه هر یکی از اینها به حقیقت پایبند شهباز روح انسانی گشته، نمیگذارند که طیران به عالم علوی نماید. بعد از خلاصی از حواس پنجگانه، دگر باره خود را از خانه شش در شش جهات که عبارت از فوق و تحت و یمین و یسار و قدام و راست [میباشد] بیرون انداز و محبوس و مقید به خانه پرآفت جهات سته مشو. چون از جهات و مراتب عناصر درگذشتی، از کشمکش و ملایم و ناملایم و بدی و نیکی سپهر سرکش که هرگز رام و منقاد کس نمیگردد، عبور نموده، به در آی، و به خوشی و ناخوشی افلاک تسعه نیز که فی نفس الامر مفیض و مدبر عالم سفلی حواس و جهاتند گذشته، از عالم افلاک نیز که به قید تعین جسمانی مقیدند درگذر، که تقیید حاجب و ساتر اطلاق است.
اگر مطلق شوی مطلق بینی
مقید جز مقیدبین نباشد
چون سالک راه طریقت، از عالم جسمانی بر حسب فرموده بالکل عبور نموده، باز میفرماید:
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
یعنی به حقیقت نه چنان است که هر که از عالم جسمانی گذشت، وصول حقیقی او را میسر گردد، بلکه باید بدانی که تا زمانی که تعین روحانی و علم و شعور نیز باقی است، از ذوق و لذت عموم که عبارت از فنا فی اللّٰه است، محرومی و مطلوب حقیقی که وصول تام است نداری.
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و جمله جهان یکسر ببر
تا بود یک ذره از هستی به جا
کفر باشد گر نهی در عشق پا
این است معنای «الفقر سواد الوجه فی الدارین».
این فقر حقیقی است الحق
اینجاست سواد وجه مطلق
طاووس تو پر بریزد اینجا
سرچشمه کفر خیزد اینجا
شمشیر فنا در این نیام است
آن نور سیه در این مقام است
چون به حکم بیتِ
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
فنای جهت خلقیت، مستلزم بقای به حق است، و عروج به مراتب و مقامات تدریجی است، نه دفعی، میفرماید که اگر خواهی که لذت نیستی و وصول به عالم اطلاق و وحدت صرف بیابی، و به بقای حق متحقق کردی، به موجب بیت
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
باید که از ناخوشی و بیحضوری و تفرقه و کثرت وجود مجازی خود و غیر، و هستی و تعین که خیال و پنداری بیش نیست، خوش خوش یعنی به تدریج و آهستگی به در آیی و مقید به هیچ قید نگردی، خواه آفاقی و خواه جسمانی و خواه روحانی؛ چه تا زمانی که طالب وصال حقیقی، به مرتبه فنا و عدمیت اصلی ذاتی رجوع نمینماید، از حضرت اطلاقی محجوب است، بلکه تا آثار علم و حیات که از صفات ذاتیهاند، با سالک باقی است، هنوز به حقیقت اطلاق نرسیده است. بباید به یقین دانست که اولیاء اللّٰه
و ارباب کمال را حالات و مقاماتی هست که فهم علمای صوری از ادراک آن قاصر است و اصلا راه بدان معنا نمیبرند، بلکه منکرند.
خود نداند خلق اسرار مرا
ژاژ میدارند گفتار مرا
من چو خورشیدم درون نور غرق
مینتانم کرد خویش از نور فرق
ای دریغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در حقیقت داد معنا دادمی
غیر از این منطق دری بگشادمی
لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنی است
هر چند مسائل علوم حقیقی وجدانی کما ینبغی در عبارت نمیگنجد، «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ»، به سبیل ایما و اشارت کلمهای چند در قید الفاظ و حروف مقید گردانیده شد. امید که از علم به عین و از گوش به آغوش آید! و الله یقول الحق و هو یهدی السبیل.
و به نستعین و علیه التوکل
حمد و سپاس و ثنای بیقیاس حضرت واجب الوجودی را که اعیان ممکنات را از عالم غیب و علم به نور تجلی شهودی، در عالم عین و شهادت منور گردانید؛ و صلوات بیغایت بر روان پاک راه بین راهنما باد، که سالکان مسالک طریقت و حقیقت را به ارشاد و رشد و هدایت، به اعلی مراتب وصول رسانید، علیه من الصلوه ازکیها، و من التحیات اصفیها.
اما بعد، سائل صاحب بصیرت مسعود سیرت از معنای این رباعی سوال فرموده بود که:
از پنجهٔ پنج و شش در شش به در آی
وز کشمکش سپهر سرکش به در آی
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
بدان ای عزیز که بر رای روشن اصحاب دانش هویدا و مبرهن است که تعلق روح انسانی بدین بدن خاکی به جهت کسب معرفت حقیقی است که: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» ای: لیعرفون؛ و معرفت حقیقی کشفی به حصول موصول نمیگردد الا بعد از عروج از محابس تقیدات جسمانی و روحانی به اعلی مقامات اطلاقی، و این معنا به اتفاق کاملان میسر نمیگردد الا به ارشاد کامل عارف محقق، که طالب نیازمند را به طریق سلوک و مجاهده، به مقامات کشف و مشاهده تواند رسانید، که: «هم قوم لایشقی جلیسهم».
گفت پیغمبر اعلی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندرآ در سایه نخل امید
اندرآ در سایه آن کاملی
کش نتاند برد از ره ناقلی
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون اطلاع بر مقدمات مذکور حاصل شد، باید دانست که معنای از «پنجه پنج و شش در شش به در آی» آن است که در تحریص و تشویق مینماید طالب عاشقان را که در طریق طلب به موانع راه وصول به مقام وحدت ممنوع مشو، و در این مقام محسوسات مقید مگرد و قدم به ارشاد کامل در راه حقیقت نهاده، اول خود را از پنجه پنج حس ظاهری که سامعه، باصره، شامه، ذائقه و لامسه است خلاص کن؛ چه هر یکی از اینها به حقیقت پایبند شهباز روح انسانی گشته، نمیگذارند که طیران به عالم علوی نماید. بعد از خلاصی از حواس پنجگانه، دگر باره خود را از خانه شش در شش جهات که عبارت از فوق و تحت و یمین و یسار و قدام و راست [میباشد] بیرون انداز و محبوس و مقید به خانه پرآفت جهات سته مشو. چون از جهات و مراتب عناصر درگذشتی، از کشمکش و ملایم و ناملایم و بدی و نیکی سپهر سرکش که هرگز رام و منقاد کس نمیگردد، عبور نموده، به در آی، و به خوشی و ناخوشی افلاک تسعه نیز که فی نفس الامر مفیض و مدبر عالم سفلی حواس و جهاتند گذشته، از عالم افلاک نیز که به قید تعین جسمانی مقیدند درگذر، که تقیید حاجب و ساتر اطلاق است.
اگر مطلق شوی مطلق بینی
مقید جز مقیدبین نباشد
چون سالک راه طریقت، از عالم جسمانی بر حسب فرموده بالکل عبور نموده، باز میفرماید:
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
یعنی به حقیقت نه چنان است که هر که از عالم جسمانی گذشت، وصول حقیقی او را میسر گردد، بلکه باید بدانی که تا زمانی که تعین روحانی و علم و شعور نیز باقی است، از ذوق و لذت عموم که عبارت از فنا فی اللّٰه است، محرومی و مطلوب حقیقی که وصول تام است نداری.
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و جمله جهان یکسر ببر
تا بود یک ذره از هستی به جا
کفر باشد گر نهی در عشق پا
این است معنای «الفقر سواد الوجه فی الدارین».
این فقر حقیقی است الحق
اینجاست سواد وجه مطلق
طاووس تو پر بریزد اینجا
سرچشمه کفر خیزد اینجا
شمشیر فنا در این نیام است
آن نور سیه در این مقام است
چون به حکم بیتِ
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید
فنای جهت خلقیت، مستلزم بقای به حق است، و عروج به مراتب و مقامات تدریجی است، نه دفعی، میفرماید که اگر خواهی که لذت نیستی و وصول به عالم اطلاق و وحدت صرف بیابی، و به بقای حق متحقق کردی، به موجب بیت
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
باید که از ناخوشی و بیحضوری و تفرقه و کثرت وجود مجازی خود و غیر، و هستی و تعین که خیال و پنداری بیش نیست، خوش خوش یعنی به تدریج و آهستگی به در آیی و مقید به هیچ قید نگردی، خواه آفاقی و خواه جسمانی و خواه روحانی؛ چه تا زمانی که طالب وصال حقیقی، به مرتبه فنا و عدمیت اصلی ذاتی رجوع نمینماید، از حضرت اطلاقی محجوب است، بلکه تا آثار علم و حیات که از صفات ذاتیهاند، با سالک باقی است، هنوز به حقیقت اطلاق نرسیده است. بباید به یقین دانست که اولیاء اللّٰه
و ارباب کمال را حالات و مقاماتی هست که فهم علمای صوری از ادراک آن قاصر است و اصلا راه بدان معنا نمیبرند، بلکه منکرند.
خود نداند خلق اسرار مرا
ژاژ میدارند گفتار مرا
من چو خورشیدم درون نور غرق
مینتانم کرد خویش از نور فرق
ای دریغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در حقیقت داد معنا دادمی
غیر از این منطق دری بگشادمی
لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنی است
هر چند مسائل علوم حقیقی وجدانی کما ینبغی در عبارت نمیگنجد، «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ»، به سبیل ایما و اشارت کلمهای چند در قید الفاظ و حروف مقید گردانیده شد. امید که از علم به عین و از گوش به آغوش آید! و الله یقول الحق و هو یهدی السبیل.