عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۰ - وله
تبارک الله ای ماه ناصری مآت
بمهرکوش که افکنده ظل الهی ذات
رخ ملک بچنین روز تافت بر ذرات
بسان جلوه مصباح قدس ازمشکات
وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات
بده شراب مهنا که حله البرکه
کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت
زوصل فصل حمل مست شد برودت سخت
پر از زمرد نارس زسبزه جیب درخت
پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت
بعرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت
بلفظ و معنی نازند خطبه و سکه
الا که شیره جانستی و خمیره شرم
کرم نمای و بده جامی از عصاره کرم
خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم
شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم
هوا گذشت زسردی می آر گرماگرم
مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه
الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف
ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف
رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف
مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف
مگو زساده و باده چرا نبری حرف
که من زکودکیم گشته این سخن ملکه
خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن
نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن
نخواهد این همه بربی زریم آشفتن
گرفتم ارنخرند از من این گهر سفتن
حرام باشد ای ترک ترک می گفتن
مرا بخانه بود تا که از پدر ترکه
فرخ زمر کز ماهی گذشت از بر ماه
بتهنیت مترنم شد السن وافواه
زیکطرف طرب از جشن ناصرالدین شاه
ز یکطرف شعف از رستن صنوف گیاه
وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه
زکف بشکر فشاند لئال منسلکه
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵ - وله
از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
با من ز عرضحال زبان در دهان نماند
اکنون ز حال خویش چگویم سخن نماند
گوهر ز بحر و لعل ز کان شکوه می کنند
آسوده خاطری به کسی در وطن نماند
با کهربا رجوع کنند اهل روزگار
امرو آبرو به عقیق یمن نماند
آورده رو به ابر ز بی شبنمی چمن
رنگ حیا به روی گل یاسمن نماند
پروانه یی که رقص رود گرد شمع کو
روشندلی که گرم کند انجمن نماند
از چشم نوخطان نگه دلبری رمید
از بوی مشک اثر به غزال ختن نماند
گشتیم پیر و رفت ز سر عقل و هوش ما
فصل خزان رسید و کسی در چمن نماند
از دست روزگار زدیم چاک جیب خویش
بر دوش من چو یوسف گل پیرهن نماند
مانند کلک مو شدم ای سیدا خموش
چون خامه شکسته مجال سخن نماند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
جور اغیار و غم فرقت یار آخر شد
عهد ناکامی عشاق فکار آخر شد
خم بجوش آمد و برخواست ز میخانه خروش
ابشرو، باده کشان دور خمار آخر شد
ساقیا صبحک الله بده جام صبوح
تا بدانند حریفان شب تار آخر شد
تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود
چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد
داشت هر سحر و فسونی فلک شعبده باز
همه از معجز لعل لب یار آخر شد
بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ
عهد گلچین بسرآمد غم خار آخر شد
«حاجبا در دل مردان خدا منزل تست
چون دلت آینه روی نگار آخر شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
پیر مغان بر در میخانه دوش
داد بشارت که خم آمد بجوش
صبح دوم صبحک الله گفت
داد خروس سحر از دل خروش
باده کشان را، ز کرم صبحدم
داد صلامغبچه می فروش
عاشقی و مفلسی ار هست عیب
از چه پسندید بخود عیب پوش
غنچه چو بشگفت گل آرد ببار
بلبل بیدل ننشیند خموش
شد علم نصر من الله بلند
مژده فتح لک آمد بگوش
کوشش «حاجب » پی توفیق تست
تا بتوانی تو هم ای دل بکوش
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
بهار
بچه‌ها بهار
گل‌ها وا شدند،
برف‌ها پا شدند،
از رو سبزه‌ها
از رو کوهسار
بچه‌ها بهار!

داره رو درخت
می‌خونه به‌گوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»

بیدار شو بیدار
بچه‌ها بهار!

دارند می‌روند
دارند می‌پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی‌ِ کار
بچه‌ها بهار!
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران به ستانش در این بیغولهٔ مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله‌ای در دود
بهار اینجاست، در دل‌های ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بی سنگر
در هوای گرفتهٔ پاییز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیله‌اش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای! پروانگک! روی به کجا؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه‌های زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه‌های زرین بال
نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده‌ام
خسته از پیله‌های مسخ شده
از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام
همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله‌های روح من است
دردناک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمده‌ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه‌های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمن‌ها نشست، پروانه
گفت: به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالم‌گیر
من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده‌ام
عصر تنگی که نقش‌بند غروب
سایه می‌زد به چهره‌ای روشن
می‌پرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود، ای شکفته چمن
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دود زده
برج متروک دیر سال، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
به رجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده‌ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت: وه، این چه برج تاریکی ست
در پس پرده‌های نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟
صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت
درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق‌تر می‌شد
هی! که هستی؟ سکوت برج شکست
هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟
بانگ زد به رجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟
از شبستان شعر آمده‌ام
من سخن پیشه‌ام، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم، پرستویم
مرغ سقایکم چو می‌خوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جای‌ایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف، پر شبنم
رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوی بی سنگر
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
امام خمینی : غزلیات
پرتو خورشید
مژده ای مرغ چمن، فصل بهار آمد باز
موسم می‏زدن و بوس و کنار آمد باز
وقت پژمردگی و غمزدگی آخر شد
روز آویختن از دامن یار آمد باز
مردگیها و فرو ریختگیها بشدند
زندگیها به دو صد نقش و نگار، آمد باز
زردی از روی چمن بار فرابست و برفت
گلبن از پرتو خورشید به بار آمد باز
ساقی و میکده و مُطرب و دست افشانی
به هوای خَم گیسوی نگار آمد باز
گر گذشتی به درِ مدرسه، با شیخ بگو:
پی تعلیم تو، آن لاله عذار آمد باز
دکه زُهد ببندید در این فصل طَرب
که به گوش دلِ ما نغمه تار آمد باز
ترانه های کودکانه : بخش اول
برف
باد به هر طرف وزد
پنبه زنی به پا شود
به پشت بام و بر زمين
بر سر و روی آن و اين
از آسمان برف مي باره
دنيا به زير چلواره
برف نشسته بر چنار
بسته به شاخه ها نوار
کاج تنش سفيد شد
ز برف ناپديد شد
سرو کشيده تا کمر
تور عروس روی سر
يک شبه کوه پير شد
سرش به رنگ شير شد
ببين ببين که ديدنی ست
روی هوا پنبه زنی ست
شاعر: عباس یمینی شریف
ترانه های کودکانه : بخش اول
چکمه های من
چکمه ام را ببین
چکمه ای سبز رنگ
چکمه در پای من
هست خوب و قشنگ
در زمستان، به پا
می کنم چکمه را
پای من راحت است
توی این چکمه ها
روز، با چکمه ها
می روم توی آب
شب که شد، می روند
چکمه هایم به خواب
شاعر: جعفر ابراهیمی