عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۷ - تاریخ
سیه چرده حاجی بشیر آنکه بود
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - مدح حسنخان شاملو
سبحان الله چه بارگاه است
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیکزنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوثپیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نینی سخنست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهریست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبکعنانتر از جان
از دست و زبان کرشمهافشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهشاند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خانبن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسنخان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکیست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستیست
پیشین گل نوبهار هستیست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراثخور لب مسیحاست
شاداب دریست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمانده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بینقش باصفا نیست
بیخاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهنپیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سریست زمانه را درین کار
میخواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
میخواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
میباش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهیست
برهان طبیعی و الهیست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینهای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بیسرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبلهپای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طرهای نشسته
از رشحه خامهام چو این باغ
شست از دل لالههای خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نینی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشادهرو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیدهات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمهسار قدسست
مشاطه نوبهار قدسست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضیست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خامتر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیهپوش
بسیار نحیفتر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفتهرویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفهگهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
این عرش مقدس اله است
اینک دل کشتگان درین کوی
لبیکزنان و ربناگوی
اینک جبریل دور و مهجور
همچون نفس مسیح رنجور
اینک قدم فراخ دامان
نه گوی نموده بر گریبان
اینک عدم حدوثپیما
یک قطره نه و گزاف دریا
نینی سخنست و بارگاهش
کونین طلیعه سپاهش
بسته کمر ادب ز هر سوی
صف صف گل روی عنبرین بوی
شهریست بروین ملک افلاک
کوته ز آنجا کمند ادراک
آنها سکان آن دیارند
ز آن بر دم قدسیان سوارند
بی آن که سپهر خنه سازند
تا بنگه خاکیان بتازند
تسخیر کنند ملک دل را
در رقص آرند آب و گل را
و آنگه ز زبان علم فرازند
در غارت گوش و هوش تازند
تازند سبکعنانتر از جان
از دست و زبان کرشمهافشان
کردند هم از دوال اعجاز
در کوس سپهر غلغل انداز
با این همه آب و رنگ شاهی
چون داغ خوشند با سیاهی
با آن که شهان ملک گیرند
فرمانبر خامه دبیرند
نه هر سخن این چنین شگرفست
این باده فزون ز ظرف حرفست
حرفی دو سه پوچ چیده بر هم
چون از دم عیسوی زند دم؟
لفظی که چو از زبان زند جوش
از بیم سماع تب کند گوش
آن معنی مرده راست تابوت
از خوان مسیح کی خورد قوت
آنست سخن به کیش اعجاز
کز شاخ نفس چو کرد پرواز
بر عرش ز کبریا نبیند
بر طارم لامکان نشیند
شاهیست سخن ز خطه جان
بر باد سوار چون سلیمان
بر درگهشاند صف صف از هوش
در دست کلید و حلقه در گوش
هر دم فتحی کند بسامان
چون بخت جوان خانبن خان
نوباوه نخل کامگاری
فرزند عزیز تاجداری
آرایش مسند خراسان
تاج سر سرواران حسنخان
بسم الله ده کتاب ادراک
دیباچه هفت جلد افلاک
از نور کمال کامیابست
گویی فرزند آفتابست
آموخته است از ملک خوی
یا خود ملکیست آدمی روی
کوچک سن و در خرد بزرگست
آرایش دودمان ترکست
با آن که پسین شمار هستیست
پیشین گل نوبهار هستیست
لفظی که نفس به مدحش آراست
میراثخور لب مسیحاست
شاداب دریست چشم بد دور
چشم صدفش ز نور معمور
چندان که گمان بری ثمین است
آری زین بحر در چنین است
دانی که چه بحر بحر احسان
فرمانده کشور خراسان
مسنددار زمین اقبال
بر خاک درش جبین اقبال
خانی که از آن جهان برین است
مسند آرای خان چین است
ماهی است ز عالم الهی
پرورده آفتاب شاهی
لیکن بدر است دایم این ماه
از همت نور اختر شاه
فرزند چنان پدر چنین است
آن نقش نگین و این نگین است
خاتم بینقش باصفا نیست
بیخاتم و نقش را بقا نیست
بی بهره مباد تا جهان هست
زین خاتم و نقش ملک را دست
اقبال به هر دو باد دلشاد
زین هر دو سپهر باد آباد
وز دولتشان من و فصیحی
بخشیم مسیح را مسیحی
ز آن گونه زنیم حلقه نور
کاین مهر شود ز رشک رنجور
سازیم ز کیمیای اعجاز
از جوهر خاک گوهر راز
و آنگه همه را به دست افکار
در موحتشان کنیم ایثار
ای خنده آفتاب اقبال
وی جبهه فتح باب اقبال
ای زبده دودمان دولت
وی مهد تو آسمان دولت
پرورده شیر آفتابی
در عقل دبیر آفتابی
دولت به تو در زمانه نازان
چو[ن] نحس به روی ماه کنعان
زین پیش سپهر نوجوان بود
وین مهر چراغ آسمان بود
اکنون که زمانه از تو طورست
خورشید چراغ مرده نورست
از صبح کند سپهر فرتوت
از بهر چراغ مرده تابوت
بخشای گناه این کهنپیر
برخیز و به التماس تقدیر
کن تازه دل فسرده اش را
کن زنده چراغ مرده اش را
چون زندگی از تو درپذیرد
از صرصر حشر هم نمیرد
گردید ز تندباد احزان
گر طره دولتت پریشان
آشفته مشو ز بخت زنهار
سریست زمانه را درین کار
میخواست بدین طلسم جانکاه
سازد علمت ز شعله آه
تا چون شه عشق سرفرازی
اقبال کند علم طرازی
هرگز علمت نگون نگردد
آب طرب تو خون نگردد
اینک ازل و ابد نشستند
در بندگی تو عهد بستند
اینک علمی ز صبح آمال
برداشته آفتاب اقبال
تا چون تو عنان به جنبش آری
وین مهر شود چو مه حصاری
شبخون آرند بر حصارش
چون سایه کنند خاکسارش
اقبال کمینه خادم تست
فتح و نصرت ملازم تست
تو دیده دولتی و اینان
برگرد تو بسته صف چومژگان
شد سکه ز انتظار نامت
خونریزتر از دم حسامت
برخیز و سمند کن سبک پوی
از چهره سکه موج خون شوی
چون خطبه ز تو ندارد القاب
در کام خطیب شد ز شرم آب
ز آن پیش که گردد آب آذر
بندد کمری به کین منبر
بشتاب و زلال خضر دریاب
از خطبه بنام سکه از آب
شیر فلک پلنگ دندان
با خصم تو کرد رو به میدان
دانند آنان که اهل رایند
تا زین دو کدام بر سر آیند
میخواست زمانه پادشاهیت
کافکند به دودمان شاهیت
کان را که به کعبه ره نمایند
از خلد دری برو گشایند
چون در تو بس گرانبها بود
او را صدفی چنین سزا بود
آنها که گهرشناس جاهند
وز رای مدبران راهند
چون بهتر ازین صدف ندیدند
از بهر تو این صدف گزیدند
زنهار سپاس این صدف گوی
زین بحر شمار خویش را جوی
میباش چو طبع خود وفادار
از دست عنان مهر مگذار
تا چون مهر این جهان بگیری
در یک یورش آسمان بگیری
تا هست زمانه کام و ناکام
با دشمن و دوست توسن و رام
خنگت بادا سپهر توسن
رامت بادا جهان ایمن
نازان به تو باد سرفرازی
تیغ تو کند به فتح بازی
خصمت بادا چو زخم ناسور
از درد دواگداز معمور
آن بنفس شناس عقل اول
زو نفس کمال کل مکمل
آن کس که عطای فضل دادش
بوالفضل عطا لقب نهادش
در فضل شریک غالب من
هم صاحب و هم مصاحب من
امروز گزیده جهان اوست
فرزند مهین آسمان اوست
آن مه نه که شد ز سال و مه مه
آن مه که از آنست عقل فربه
پاکیزه گهر چو نار ایمن
چون خاک به نیک و بد فروتن
خلقش شمعی که کرد روشن
از صرصر عاد داد روغن
هر رشته که خلق او طرازد
نتواند چرخ پاره سازد
یونان حکم بدو مباهیست
برهان طبیعی و الهیست
آن و هم که دست کشت جهل است
هم طینت و هم سرشت جهل است
ملزم نه اگر ز حجت اوست
گفتی گل هر دو کون خودروست
در کشور او [ز] چشم بد دور
جز عاشق نیست هیچ رنجور
آن هم ز مروتست کو را
بگذاشته بی تب مداوا
کان رنج که اصل جان پاک است
دارو آن را تب هلاک است
ور نی بندد ز باد سودا
تب لرزه شعله جنون را
در عهد وی از مرض ننالند
خود مرگ و مرض همه محالند
کان دم که شد او مسیح آثار
خیل مرض و اجل به یکبار
اقلیم وجود را شکستند
اند حشم عدم نشستند
در آینهای کزو مصفاست
هر اعمی را جمال پیداست
آیینه که رای او بسازد
از بس که خودش و نکو بسازد
یوسف که در آن جمال بیند
از دیدن خود ملال بیند
از حسرت آینه ندیدن
گردد به نگاه خویش دشمن
آنها که مدبران کارند
قاروره چرخ پیشش آرند
آنها که سپهر بیسرانجام
از رنج حدوث گشته سرسام
هر صبحدمش تبی بگیرد
چون شام شود تبش بمیرد
چون دل به علاج درگمارد
آید قدم و فغان برآرد
کاین خیک ز باد گشته فربه
از رنج حدوث اگر شود به
بردارد نعره اناالله
گردد ملکوت و ملک گمراه
هر نشئه که از میی برون تاخت
در قصر دماغ او وطن ساخت
قصری چو بهشت یافت معمور
سامان بهشت و ساحت طور
هر نقش که خامه الهی
بنگاشت ز ماه تا به ماهی
دید آن همه را در آن سطر لاب
از پرتو شمع قدس شاداب
دید آبلهپای عقل کل را
آن مهدی هادی سبل را
از بهر نظام کل در آنجا
همچون مژه پیش دیده بر پا
ان را که ز عقل دید ساده
ز آنجاش برات عقل داده
آن را که به عقل دید همزاد
ز آن حضرت قدس کرده آباد
آری ملک الملوک فضل اوست
او مغز و عقول جملگی پوست
او شهرنشین آشنایی
وین مشت عقول روستایی
امروز هنرشناس ما اوست
ما نکهت خفته و صبا اوست
نکهت چون رنگ خوش غنودی
گر جلوه دهش صبا نبودی
ما از گل قدس یادگاریم
پرورده ناز نوبهاریم
آن باد که قدر ما نداند
ما را به بهای جان ستاند
این طرفه که صرصر خزانی
نستاندمان به رایگانی
این کلک که نقشبند رازست
بر صفحه جان رقم طرازست
آنجا که گشاید او لب راز
چون سحر تهی رویست اعجاز
نازک رقمی که او نگارد
چون نخل بلا شکر برآرد
لرزد رقم از شکوه این نی
چونان که شکر بریزد از وی
طفل نطقش به صد تکلف
بازیچه کند ز حسن یوسف
کرد از لب سحر ساز یک چند
بر صفحه گلشنی شکرخند
گلشن نه سفینه مرادی
چون دیده بیاض خوش سوادی
هر صفحه در او عذار وردی
هر سطر درو بهار دردی
هر غنچه درو دل فگاریست
آراسته محمل بهاریست
هر نقطه درو دلیست خسته
در هودج طرهای نشسته
از رشحه خامهام چو این باغ
شست از دل لالههای خود داغ
بردم بر باغبان که بستان
این باغ و برو نظاره افشان
چون دید چمن چمن گل راز
در خنده گم از نسیم اعجاز
گشتش لب گل ز خنده مجروح
شد همچو شمیم گل سبک روح
برخاست ز جا چو شعله نور
نینی غلطم چو جلوه طور
پیش آمد و بوسه داد دستم
من در خوی خون چو گل نشستم
رفتم که زمین او ببوسم
و آن خاک گشادهرو ببوسم
عقل آمد و برد اختیارم
بنشست پی صلاح کارم
گفتا لب تست مخزن غیب
از بوسه تهیش به بود جیب
هر چند که بوسه نیازست
اما به هوس دریش بازست
نظاره این گل هوس بوی
از دامن دیدهات به خون شوی
چون غنچه دل به خون خود جوش
خنده به نسیم خلد مفروش
ور ز آنکه سر نثار داری
جان را ز پی چه کار داری
گفتم که غبار جان هوا شد
روز[ی] دو سه پیش ازین فدا شد
دل هم دو سه روز پیش ازین مرد
بگذاشت مرا و رخت خود برد
گفتا نه دل و نه جان چه سازی؟
وین نرد محال با که بازی؟
این خاتم نقشبند دولت
وین جبهه نوش خند دولت
کش دست تو نایب سلیمانست
برنامه عشق و حسن عنوانست
گه موجه کوثرش نویسی
گه چشمه شکرش نویسی
کوثر ز کجا و موج ناموس
کش باد فکنده بر جبین بوس
وین بوس کزو به دست داری
بر گوهر از آن شکست داری
سرجرعه چشمهسار قدسست
مشاطه نوبهار قدسست
شکر ز کدام دودمانست
این فخر کجا سزای آنست
در سلسله شک رز خست
نگذاشت مگس فروغ عصمت
وین شهد ز عصمت آفریده
روی مگس هوس ندیده
این جلوه که حسن ازوست معمور
فیضیست چکیده از دل نور
شو قیمت دست خویش بشناس
برگوی یدالهست و مهراس
ور خصم کند ز جهل ابرام
زین مهر نبوتش کن الزام
بل دست دو کون زیر دست آر
بر هفت صف فلک شکست آر
شاید که دو روز شادمانه
بنشینی از غم زمانه
از سفره چرخ لقمه کام
نامردان را شود سرانجام
کاین هفت تنور نان هر مرد
آن روز که پخت خامتر کرد
رفتم به طواف حضرت عشق
تا کدیه کنم ز حضرت عشق
دیدم طفلی گرفته بر دوش
چون مردمک نظر سیهپوش
بسیار نحیفتر ز مژگان
از هر مژه لیک دجله افشان
چون آه ز غصه قد کشیده
چون ناله ز درد آفریده
در مهد عدم به رنج بوده
یک لحظه ز رنج ناغنوده
در صلب و رحم ندیده گویی
بی سیلی غم شکفتهرویی
نه منزل بطن را به یک گام
طی کرده ز شوق مهد آلام
ز آن دم که به مهد آرمیده
پستان ثنای غم مکیده
گفتم این طفل بوالعجب چیست
وین طرفهگهر ز لجه کیست؟
مستانه ز بس که دیده حالم
مدهوش شد از می سوالم
در خنده بیهشی چو گل خفت
و آنگاه به هوش آمد و کفت
این طفل دل رمیده تست
خونابه رسان دیده تست
حسنش ز تو بستد و به من داد
تا پرورمش به شیر بیداد
و آنگه که ز شیر بازش آرم
هم با سر زلف او سپارم
گر ز آنکه پسنددش بسوزد
وز دود غمش جهان فروزد
ور نپسندد نسازدش ریش
و آنگاه تو دانی و دل خویش
از هیبت این خطاب جانکاه
از من بنماند غیر یک آه
و آن نیز ز جوش ناتوانی
چندی بطپید و گشت قفانی
اکنون بندانم این نوا چیست
من نیستم این نواسرا کیست؟
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۳ - عبدالوالی
تو عبدالوالی آنرا دان که مطلق
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۳ - شیر کردگار
ای سبب خلق و آفرینش عالم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۱ - صاحب تاج انما
ای دل! از چاه بیخودی بدرآ
خویش را وارهان ز قید هوا
خویشتن را به دست نفس مده
سر به پای جناب عشق بنه
در خرابات عشق نه قدمی
وز می عشق زن به چهره نمی
عشق داری برو به سوی علی
شو سگ پاسبان کوی علی
به ولای علی تولی کن
دیده بگشا به حق تماشا کن
به علی ناز و هر چه خواهی کن
بنده اش باش و، پادشاهی کن
قبله و کعبه و مناست علی
مشعر و زمزم و صفاست علی
فاتح باب خیبر است علی
در شجاعت دلاور است علی
جانشین پیمبر است علی
ساقی کوثر است علی
حامی دین مصطفی است علی
صاحب تاج انما است علی
وارث علم احمد است علی
جانشین محمد است علی
جز علی کیست؟ شافع محشر
جز علی کیست خلق را رهبر
نیست از حکم خالق ازلی
مصطفی را وصی، به غیر علی
یا علی ای کننده خیبر
یا علی ای پس از نبی رهبر
در جهان هر چه هست سر تاسر
همگی صادرند و تو مصدر
در حرم ای امام جن و بشر
پا نهادی به دوش پیغمبر
از برای شکستن بتها
پا نهادی به جای دست خدا
قطب افلاک را تویی محور
کشتی خاک را تویی لنگر
گر سبب ذات اقدس تو نبود
حق نیاورد بوالبشر به وجود
تا ز بوطالب آمدی به وجود
شد هویدا هر آنچه پنهان بود
ای که بر یازده دری تو صدف
کعبه از مولد تو یافت شرف
یا علی «ترکی» پریشان حال
در مدیحت بود زبانش لال
گر نگفتند خلق، کفر مگو
گفتمی لا اله الا هو
گر خدا نیستی یدالهی
نی الله، مظهر اللهی
حکم فرما به نیک و زشتی تو
قاسم دوزخ و بهشتی تو
تو گرفتی ز شهر یاران تاج
دین اسلام از تو یافت رواج
تو دریدی به کودکی اژدر
زان سبب گشت نام تو حیدر
نعلی از سم دلدلت افتاد
چره او را هلال، نام نهاد
ذولفقارت به شکل لاست از آن
که کند نفی شرک را ز جهان
تویی آن پر دلی که روز مصاف
ذوالفقار ار برون کشی ز غلاف
قاف تا قاف اگر بود لشگر
همگی را کنی تو زیر و زبر
تویی آن صاحب مروت وجود
که خدایت ولی خود فرمود
گشته ز انگشت تو قمر به دو نیم
زنده شد از دم تو عظم رمیم
معجز جمله انبیاء یکسر
از تو گردیده ظاهرای سرور!
آدم ار ملتجی به تو نشدی
توبه او کجا قبول شدی
حضرت نوح نام تو به زبان
برد تا شد خلاص از طوفان
گر نکردی سوی خلیل نظر
کی گلستان، به وی شدی آذر
لب ز آب بقا نکردی تر
خضر را گر نمی شدی رهبر
هر که در دل نهال مهر تو کشت
سر قدم ساخته رود به بهشت
هر که مهر تو در دلش نبود
جز سقر جا و منزلش نبود
یا علی کلب آستان توام
هر که هستم ز دوستان توام
غیر راهت رهی نمی پویم
این سخن را مدام می گویم
سرخوش از باده الستم من
فاش گویم علی پرستم من
ای قدر قدرت و قضا فرمان
وی فلک چاکر و ملک دربان
با چنین قوت چنین قدرت
با چنین همت و چنین شوکت
در کجا؟ بودی ای شه والا
که ببینی به دشت کرببلا
غرق در خون، تن حسینت را
خفته بر خاک، نور عینت را
از جفا چاک چاک پیکر او
دور از تن سر منور او
نوجوانانش اوفتاده ز پا
همچو سروی به دشت کرببلا
اهل بیت عزیز اوست اسیر
در کف شامیان شوم و شریر
دخترانش ز ضزبت سیلی
ماه رخسارشان شده نیلی
خواهرانش به دیدهٔ خونبار
بر شترهای بی جهاز سوار
داغ حسرت تمام را بر دل
راه پیموده تا چهل منزل
سر او را یزید شوم دغا
داد جا در میان تشت طلا
اهل بیتش یزید بد بنیاد
در خوابه مکان و منزل داد
خویش را وارهان ز قید هوا
خویشتن را به دست نفس مده
سر به پای جناب عشق بنه
در خرابات عشق نه قدمی
وز می عشق زن به چهره نمی
عشق داری برو به سوی علی
شو سگ پاسبان کوی علی
به ولای علی تولی کن
دیده بگشا به حق تماشا کن
به علی ناز و هر چه خواهی کن
بنده اش باش و، پادشاهی کن
قبله و کعبه و مناست علی
مشعر و زمزم و صفاست علی
فاتح باب خیبر است علی
در شجاعت دلاور است علی
جانشین پیمبر است علی
ساقی کوثر است علی
حامی دین مصطفی است علی
صاحب تاج انما است علی
وارث علم احمد است علی
جانشین محمد است علی
جز علی کیست؟ شافع محشر
جز علی کیست خلق را رهبر
نیست از حکم خالق ازلی
مصطفی را وصی، به غیر علی
یا علی ای کننده خیبر
یا علی ای پس از نبی رهبر
در جهان هر چه هست سر تاسر
همگی صادرند و تو مصدر
در حرم ای امام جن و بشر
پا نهادی به دوش پیغمبر
از برای شکستن بتها
پا نهادی به جای دست خدا
قطب افلاک را تویی محور
کشتی خاک را تویی لنگر
گر سبب ذات اقدس تو نبود
حق نیاورد بوالبشر به وجود
تا ز بوطالب آمدی به وجود
شد هویدا هر آنچه پنهان بود
ای که بر یازده دری تو صدف
کعبه از مولد تو یافت شرف
یا علی «ترکی» پریشان حال
در مدیحت بود زبانش لال
گر نگفتند خلق، کفر مگو
گفتمی لا اله الا هو
گر خدا نیستی یدالهی
نی الله، مظهر اللهی
حکم فرما به نیک و زشتی تو
قاسم دوزخ و بهشتی تو
تو گرفتی ز شهر یاران تاج
دین اسلام از تو یافت رواج
تو دریدی به کودکی اژدر
زان سبب گشت نام تو حیدر
نعلی از سم دلدلت افتاد
چره او را هلال، نام نهاد
ذولفقارت به شکل لاست از آن
که کند نفی شرک را ز جهان
تویی آن پر دلی که روز مصاف
ذوالفقار ار برون کشی ز غلاف
قاف تا قاف اگر بود لشگر
همگی را کنی تو زیر و زبر
تویی آن صاحب مروت وجود
که خدایت ولی خود فرمود
گشته ز انگشت تو قمر به دو نیم
زنده شد از دم تو عظم رمیم
معجز جمله انبیاء یکسر
از تو گردیده ظاهرای سرور!
آدم ار ملتجی به تو نشدی
توبه او کجا قبول شدی
حضرت نوح نام تو به زبان
برد تا شد خلاص از طوفان
گر نکردی سوی خلیل نظر
کی گلستان، به وی شدی آذر
لب ز آب بقا نکردی تر
خضر را گر نمی شدی رهبر
هر که در دل نهال مهر تو کشت
سر قدم ساخته رود به بهشت
هر که مهر تو در دلش نبود
جز سقر جا و منزلش نبود
یا علی کلب آستان توام
هر که هستم ز دوستان توام
غیر راهت رهی نمی پویم
این سخن را مدام می گویم
سرخوش از باده الستم من
فاش گویم علی پرستم من
ای قدر قدرت و قضا فرمان
وی فلک چاکر و ملک دربان
با چنین قوت چنین قدرت
با چنین همت و چنین شوکت
در کجا؟ بودی ای شه والا
که ببینی به دشت کرببلا
غرق در خون، تن حسینت را
خفته بر خاک، نور عینت را
از جفا چاک چاک پیکر او
دور از تن سر منور او
نوجوانانش اوفتاده ز پا
همچو سروی به دشت کرببلا
اهل بیت عزیز اوست اسیر
در کف شامیان شوم و شریر
دخترانش ز ضزبت سیلی
ماه رخسارشان شده نیلی
خواهرانش به دیدهٔ خونبار
بر شترهای بی جهاز سوار
داغ حسرت تمام را بر دل
راه پیموده تا چهل منزل
سر او را یزید شوم دغا
داد جا در میان تشت طلا
اهل بیتش یزید بد بنیاد
در خوابه مکان و منزل داد
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵ - ترجیع بند در مدح و میلاد قطب عالم امکان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
وقت صبوحست ای به جسم جهان روح
خیز که شد باز، باب میکده مفتوح
صبحک الله باکرامة والخیر
راح مروق بسیار و رایحه روح
مؤذن میخوارگان خروس خوش الحان
آیه قدوس خواند از پی سبوح
ناله شب زنده دار و آه سحرخیز
از دل خونین خوش است و سینه مجروح
نی نی خاک درتو حله جودیست
فایده حاصله مثلث بدوح
ای بت سرمست وی نگار قوی دست
ای دو جهان مادح و تو بر همه ممدوح
در شب میلاد شاه حاضر غائب
انجمن قدس راست شأن تو مطروح
ذکر جهان و جهانیان شده یکسر
این سخن جان فزا مفصل و مشروح
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
زد علم عدل یار باز به عالم
بر همه عالم فکنده پرتو پرچم
سر نهان آشکار گشت به دنیا
شاهد معنی ظهور کرد در این دم
محتسب عدل کرد شحنه انصاف
هفت قلم را به یک نظام منظم
از دم روح القدس دوباره عیان شد
طلعت عیسی به مهد دامن مریم
تافت ز نو، بر فلک ستاره موسی
نخوت فرعون شد ز تابش او کم
زآتش نمرود و قهر آتش شداد
رست رسول خدا خلیل مکرم
کشتی نوح است در برابر جودی
ماهی یونس پدید شد زدل یم
نی نی نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام شاه معظم
مهدی هادی امام حاضر غائب
قائم دائم وصی آدم و خاتم
شد متولد زمام آن ولدی کش
قابله حوا و شوی قابله آدم
ابر هدایت چنان به کعبه ببارید
کاب زمیزاب ریخت در چه زمزم
ای تو بقوت به ممکنات مسلط
وی تو بقدرت به کائنات مسلم
در شب میلاد حضرت تو، به ایران
انجمنی کرده بزم قدس فراهم
انجمن قدسیان به مجلس قدس است
کش پی تعظیم گشته پشت فلک خم
از لب روحانیان عالم بالا
این سخن آید به گوش هوش دمادم
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ساقی روحانیان عالم بالا
ریخت به ساغر شراب ناب تولا
از خم وحدت کشید ساغر اول
کرد ظهور دومت به کثرت اشیا
صبح به میخوارگان صلای صبوحی
داد، بغمز و برمز عشوه و ایما
اقترب الساعة الصبوح فقومو
کز دم روح الله است راح مصفا
صبح ازل گشت شام، شام ابد صبح
صبح دوم شد پدید از شب یلدا
صبح سعادت طلوع کرد زمشرق
شمس حقیقت نمود طلعت زیبا
صبح چنین ای ندیم باز چه خسبی
نوبت بیداری است و وقت تماشا
خیز که شمعی وجود یافت به عالم
خیز که شد ساعت ولادت مولا
خیز که نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام داور دنیا
قائم موعود شهریار مظفر
مهدی هادی امام حی توانا
انکه بدین شعر دلکشش بسرایند
مجمع کروبیان عالم بالا
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
عرشه عرش است یا که روضه رضوان
خلوت قدس است یا مدینه ایمان
سینه سیناست یا که وادی ایمن
صحنه صنعاست یا که ساحت کنعان
بیت حرام است یا که بیت مقدس
مسجد اقصی است یا که معبد رهبان
محضر شیث است یا که مدرس ادریس
خیمه داود یا بساط سلیمان
خانقه عدل یا که مصطبه عشق
منزل جان است یاکه محفل جانان
بزم حقیقت و یا مقام طریقت
عالم معنی است یا قلمرو عرفان
باغ ارم یا فزای خلد مخلد
جنت شداد یا حدیقه رحمان
تبت تاتار یا که خلخ فرخار
کشور چین است یا طراز بدخشان
کاخ خورنق و یا که صرح ممرد
جرگه بهرام یا که خرگه نعمان
قطعه شعر است یا که آیه منزل
صفحه نصر است یا که سوره فرقان
صفحه ارژنگ یا که کبک دساتیر
نامه زید است یا نصایح لقمان
سوره نور است یا تلاوت تورات
نغمه انجیل یا قرائت قرآن
مصرع هر بیت تیر دیده دجال
مطلع هر شعر تیغ تارک شیطان
آن شب قدری که قر اوست معظم
هست شب نیمه مبارک شعبان
انجمنی کرده ماه انجمنی را
انجمنی چون فلک زانجم تابان
انجمنی این چنین تمام سخن سنج
انجمنی این چنین تمام سخندان
انجم این انجمن تمام غزل گو
انجم این انجمن تمام غزل خوان
انجم این انجمن مسلم آفاق
انجم این انجمن مشخص دوران
انجم این انجمن خلاصه کونین
انجم این انجمن سرآمد کیهان
انجم این انجمن مدیر زمانه
انجم این انجمن مؤید ایران
انجم این انجمن تمام سرایند
این سخن جان فزا چو بلبل دستان
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
شمس حقیقت امام حاضر غائب
در خور حمد و ثنا و مدح و مناقب
خدمت اوراست جبرئیل مواظب
درگه اوراست روح قدس مراقب
رتبت درگاه او سپهر مطبق
قبه خرگاه او نجوم ثواقب
آدم و نوح و خلیل عیسی و موسی
راجل و راکب ورا دوان به مواکب
در شب میلاد با سعادت او شد
اختر دجال شوم ساقط و خائب
اوست چه شهباز و خلق جمله چه عصفور
اوست چه ضرغام و جیش خصم ثعالب
ای همه مقهور و تو بر همه قاهر
وی همه مغلوب و تو بر همه غالب
مدح سرای تو عالمند ولیکن
گوی سعادت ربوده از همه «حاجب »
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ای زده در عرش کبریا علم کوس
وی ز تو بانگ اذان و نغمه ناقوس
بنده فرمان تست دادگر روم
چاکر دربان تست پادشه روس
دشمن جاه تو مبتلاست شب و روز
بر، سل و دق بضرع سکته و کابوس
کوی تو خلد مخلد است به تحقیق
دشمن تو مارملک چون پر طاووس
ای خلف ارشد ستوده آدم
سنگ قصاصش بزن به سینه ناموس
عصر ظهور تو گشت بر همه عالم
روز قیام تو گشت بر همه محسوس
ای شه آفاق گیر عصر ظهور است
چند نهی ملک و دین به دشمن منحوس
آی و به یادآور آن زمان که شه دین
جد گرامت شدی ز یاران مأیوس
یکه و تنها میان لشگر کفار
نه پسر و نه پدر نه یار و نه مأنوس
تشنه لب و داغدار زخم فراوان
مرهم او تیغ تیز و غلغله کوس
تشنگیش زد شرر به عالم هستی
آبش باران تیر شد به صد افسوس
ذکر ملائک شد است این سخن من
هر که بخواند شود ز حادثه محروس
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
خیز که شد باز، باب میکده مفتوح
صبحک الله باکرامة والخیر
راح مروق بسیار و رایحه روح
مؤذن میخوارگان خروس خوش الحان
آیه قدوس خواند از پی سبوح
ناله شب زنده دار و آه سحرخیز
از دل خونین خوش است و سینه مجروح
نی نی خاک درتو حله جودیست
فایده حاصله مثلث بدوح
ای بت سرمست وی نگار قوی دست
ای دو جهان مادح و تو بر همه ممدوح
در شب میلاد شاه حاضر غائب
انجمن قدس راست شأن تو مطروح
ذکر جهان و جهانیان شده یکسر
این سخن جان فزا مفصل و مشروح
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
زد علم عدل یار باز به عالم
بر همه عالم فکنده پرتو پرچم
سر نهان آشکار گشت به دنیا
شاهد معنی ظهور کرد در این دم
محتسب عدل کرد شحنه انصاف
هفت قلم را به یک نظام منظم
از دم روح القدس دوباره عیان شد
طلعت عیسی به مهد دامن مریم
تافت ز نو، بر فلک ستاره موسی
نخوت فرعون شد ز تابش او کم
زآتش نمرود و قهر آتش شداد
رست رسول خدا خلیل مکرم
کشتی نوح است در برابر جودی
ماهی یونس پدید شد زدل یم
نی نی نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام شاه معظم
مهدی هادی امام حاضر غائب
قائم دائم وصی آدم و خاتم
شد متولد زمام آن ولدی کش
قابله حوا و شوی قابله آدم
ابر هدایت چنان به کعبه ببارید
کاب زمیزاب ریخت در چه زمزم
ای تو بقوت به ممکنات مسلط
وی تو بقدرت به کائنات مسلم
در شب میلاد حضرت تو، به ایران
انجمنی کرده بزم قدس فراهم
انجمن قدسیان به مجلس قدس است
کش پی تعظیم گشته پشت فلک خم
از لب روحانیان عالم بالا
این سخن آید به گوش هوش دمادم
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ساقی روحانیان عالم بالا
ریخت به ساغر شراب ناب تولا
از خم وحدت کشید ساغر اول
کرد ظهور دومت به کثرت اشیا
صبح به میخوارگان صلای صبوحی
داد، بغمز و برمز عشوه و ایما
اقترب الساعة الصبوح فقومو
کز دم روح الله است راح مصفا
صبح ازل گشت شام، شام ابد صبح
صبح دوم شد پدید از شب یلدا
صبح سعادت طلوع کرد زمشرق
شمس حقیقت نمود طلعت زیبا
صبح چنین ای ندیم باز چه خسبی
نوبت بیداری است و وقت تماشا
خیز که شمعی وجود یافت به عالم
خیز که شد ساعت ولادت مولا
خیز که نوبت زن زمانه فرو کوفت
نوبت دولت به نام داور دنیا
قائم موعود شهریار مظفر
مهدی هادی امام حی توانا
انکه بدین شعر دلکشش بسرایند
مجمع کروبیان عالم بالا
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
عرشه عرش است یا که روضه رضوان
خلوت قدس است یا مدینه ایمان
سینه سیناست یا که وادی ایمن
صحنه صنعاست یا که ساحت کنعان
بیت حرام است یا که بیت مقدس
مسجد اقصی است یا که معبد رهبان
محضر شیث است یا که مدرس ادریس
خیمه داود یا بساط سلیمان
خانقه عدل یا که مصطبه عشق
منزل جان است یاکه محفل جانان
بزم حقیقت و یا مقام طریقت
عالم معنی است یا قلمرو عرفان
باغ ارم یا فزای خلد مخلد
جنت شداد یا حدیقه رحمان
تبت تاتار یا که خلخ فرخار
کشور چین است یا طراز بدخشان
کاخ خورنق و یا که صرح ممرد
جرگه بهرام یا که خرگه نعمان
قطعه شعر است یا که آیه منزل
صفحه نصر است یا که سوره فرقان
صفحه ارژنگ یا که کبک دساتیر
نامه زید است یا نصایح لقمان
سوره نور است یا تلاوت تورات
نغمه انجیل یا قرائت قرآن
مصرع هر بیت تیر دیده دجال
مطلع هر شعر تیغ تارک شیطان
آن شب قدری که قر اوست معظم
هست شب نیمه مبارک شعبان
انجمنی کرده ماه انجمنی را
انجمنی چون فلک زانجم تابان
انجمنی این چنین تمام سخن سنج
انجمنی این چنین تمام سخندان
انجم این انجمن تمام غزل گو
انجم این انجمن تمام غزل خوان
انجم این انجمن مسلم آفاق
انجم این انجمن مشخص دوران
انجم این انجمن خلاصه کونین
انجم این انجمن سرآمد کیهان
انجم این انجمن مدیر زمانه
انجم این انجمن مؤید ایران
انجم این انجمن تمام سرایند
این سخن جان فزا چو بلبل دستان
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
شمس حقیقت امام حاضر غائب
در خور حمد و ثنا و مدح و مناقب
خدمت اوراست جبرئیل مواظب
درگه اوراست روح قدس مراقب
رتبت درگاه او سپهر مطبق
قبه خرگاه او نجوم ثواقب
آدم و نوح و خلیل عیسی و موسی
راجل و راکب ورا دوان به مواکب
در شب میلاد با سعادت او شد
اختر دجال شوم ساقط و خائب
اوست چه شهباز و خلق جمله چه عصفور
اوست چه ضرغام و جیش خصم ثعالب
ای همه مقهور و تو بر همه قاهر
وی همه مغلوب و تو بر همه غالب
مدح سرای تو عالمند ولیکن
گوی سعادت ربوده از همه «حاجب »
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
ای زده در عرش کبریا علم کوس
وی ز تو بانگ اذان و نغمه ناقوس
بنده فرمان تست دادگر روم
چاکر دربان تست پادشه روس
دشمن جاه تو مبتلاست شب و روز
بر، سل و دق بضرع سکته و کابوس
کوی تو خلد مخلد است به تحقیق
دشمن تو مارملک چون پر طاووس
ای خلف ارشد ستوده آدم
سنگ قصاصش بزن به سینه ناموس
عصر ظهور تو گشت بر همه عالم
روز قیام تو گشت بر همه محسوس
ای شه آفاق گیر عصر ظهور است
چند نهی ملک و دین به دشمن منحوس
آی و به یادآور آن زمان که شه دین
جد گرامت شدی ز یاران مأیوس
یکه و تنها میان لشگر کفار
نه پسر و نه پدر نه یار و نه مأنوس
تشنه لب و داغدار زخم فراوان
مرهم او تیغ تیز و غلغله کوس
تشنگیش زد شرر به عالم هستی
آبش باران تیر شد به صد افسوس
ذکر ملائک شد است این سخن من
هر که بخواند شود ز حادثه محروس
کعبه مقصود گشت قبله مسجود
مهد زمین از ظهور مهدی موعود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۵
ساقیا ساغر شراب آور
ساغری زان شراب ناب آور
اینهمه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چندگیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش بکنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه بایدت زنور علی
خیز و آئینه ز آفتاب آور
ساغری زان شراب ناب آور
اینهمه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چندگیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش بکنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه بایدت زنور علی
خیز و آئینه ز آفتاب آور
مولانا خالد نقشبندی : اشعار عربی
شماره ۱ (ابیات منتخبه من قصیدیه العربیه من بحر الکامل فی مدح شیخه اانشاها لیله دخوله بلده جهان آباد)
کملت مسافه کعبه الآمال
حمدا لمن قد من بالاکمال
و اراح مرکبی الطلیح من السری
و من اعتوارالحط و الترحال
نجانی من قید الاقارب و الوطن
و علاقه الاحباب و الاموال
و هموم امهتی و حسره اخوتی
و غموم عمی اوخیال الخال
و مواعظ السادت و العلما
و ملامه الحساد و العذال
و اعاذنی من فرقه افاکه
و اجارنی من امه جهال
و هجوم امواج البحار الزاخره
و اذیه المکاس و العمال
و انا لنی اعلی المآرب و المنی
اعنی لقاء المرشد المضال
من الآفاق بعد ظلامها
و هدی جمیع الخلق بعد ظلال
اعنی غلام علی القرم الذی
من لحظه یحیی الرمیم البال
تمثیله ماساغ الا انه
ما ناقش الادباء فی التمثال
هویم فضل طود طول والکرم
یینبوع کل فضیله و خصال
نجم الهدی، بدرالدجی، بحر التقی
کنز الفیوض، خزانه الاحوال
کالارض حلما، و الجبال تمکنا
والشمس ضو، والسما معال
عین الشریعه، معدن العرفان
عون البریه ، منبع الافضال
قطب الطرائق ، قدوه الاوتاد
غوث الخلایق، رحله الابدال
شیخ الانام و قبله الاسلام
صدر العظام و مرجع الاشکال
هاد الی الاولی بهدی مختف
داع الی المولی بصوت عال
مجبوب رب العالمین من اقتدی
بهداه اصبح قدوه الامثال
کم من جهول بالهوی مکبول
نجاه من لحظ کحل عقال
کم من ولی کامل من صده
قد صد عنه عجائب الاحوال
کم منکر لعلو شانه قدردی
فاذاقه المولی اشد نکال
معطی کمال تمام اهل نقیصه
و مزیل نقص جمیع اهل کمال
اخفاه رب العز جل جلاله
فی قبه الاعزاز و الاجلال
یا اهل مکه حوله در طائفا
واهجر حجازا ان سمعت مقالی
و مبیت خیف دع ور کض محسر
و منی منی والرمی للامیال
واسکن بذا الوادی المقدس خالعا
نعلی هوی الکونین باستعجال
حجر مقامک بالمطاف بلاصفا
من طوف حضره کعبه الآمال
ما السعی الا فی رضاه بملتزم
ما الطوف الا حوله بحلال
من شام لمعا من بروق دیاره
بمشام روض الشام کیف یبالی
آنست من تلقاء مدین مصره
نارا تهیج البال بالبلبال
فهجرت اهلی قائلا له امثکوا
ارجع الیکم غب الاستشعال
و نویت هجران الاحبه والوطن
و رکبت متن الادهم الصهال
فطوی منازل فی مسیره منزل
فنسیت اصحابی علی میثاقهم
و اها لجار سابح شملال
و مواعدی من فرط شوق جمال
من لی بتبلیغ السلام لاخوتی
و ببسط عذر الغدر و الاهمال
سلب الهوی لبی فما فی خاطری
غیر الحبیب و طیف شوق وصال
قدحان حین تشرفی بوصاله
من لی بشکر عطیه الایصال
یارب لا احصی ثناءک انه
سفه علی من شم ریح زوال
الله لو اعطیت عمرا خالدا
و ترکت غیرالحمد کل فعال
واتیح لی فی کل منبت شعره
الفا لسان فی الوف مقال
و امیط عنی النفس و الشیطان کی
لا تلهیانی بخطره فی البال
فصرفت عمری کله فی حمده
بشراشری ابدا بلا اهمال
ما اقدرن علی کفاء عطیه
فضلا عن التفصیل بالاجمال
این العطایا و هی غیر عدیده
کیف التنکر و هو بعض نوال
ام کیف احمد ناظما اوناثرا
ذاتا ترقت عن حضیض خیال
سلب التجوز و المجاز ابلغ
من تقدسه عن الامثال
اله الخلایق فی نعوث کماله
سبحانه من خالق متعال
فالعجز نطقی والتحیر فکرتی
ما ینبغی الا السکوت بحالی
فکما قضیت الهنا فی اشهر
طیا لبعد مسافه الاحوال
و حبیتنا حفظا عن لافات
و منتحنا امنا من الاهوال
و رزقنا تقبیل عتبه قبله
فاز المقبل منه بالاقبال
فارزق اله العالمین بحقه
ادبا یلیق بذالجناب العالی
و امدنا بلقائه و بقائه
و عطائه و نواله المتوالی
زدمن حیاتی فی اطاله عمره.
آدم الوری بحماه تحت ظلال
و اجعلنی مسعودا بحسن قبوله
و امنحنی ما یرضیه من اعمال
زد کل یوم فی فوادی وقعه
ما دمت حیا فی جمیع الحال
و امتنی مرضیا لدیه و راضیا
عنه رضا یجدی مفاز مآلی
فالحمد للرب الرحیم المنعم
القادر المتقدس المتعال
ثم الصلوه علی الرسول المجتبی
خیر الوری و الصحب بعد الآل
حمدا لمن قد من بالاکمال
و اراح مرکبی الطلیح من السری
و من اعتوارالحط و الترحال
نجانی من قید الاقارب و الوطن
و علاقه الاحباب و الاموال
و هموم امهتی و حسره اخوتی
و غموم عمی اوخیال الخال
و مواعظ السادت و العلما
و ملامه الحساد و العذال
و اعاذنی من فرقه افاکه
و اجارنی من امه جهال
و هجوم امواج البحار الزاخره
و اذیه المکاس و العمال
و انا لنی اعلی المآرب و المنی
اعنی لقاء المرشد المضال
من الآفاق بعد ظلامها
و هدی جمیع الخلق بعد ظلال
اعنی غلام علی القرم الذی
من لحظه یحیی الرمیم البال
تمثیله ماساغ الا انه
ما ناقش الادباء فی التمثال
هویم فضل طود طول والکرم
یینبوع کل فضیله و خصال
نجم الهدی، بدرالدجی، بحر التقی
کنز الفیوض، خزانه الاحوال
کالارض حلما، و الجبال تمکنا
والشمس ضو، والسما معال
عین الشریعه، معدن العرفان
عون البریه ، منبع الافضال
قطب الطرائق ، قدوه الاوتاد
غوث الخلایق، رحله الابدال
شیخ الانام و قبله الاسلام
صدر العظام و مرجع الاشکال
هاد الی الاولی بهدی مختف
داع الی المولی بصوت عال
مجبوب رب العالمین من اقتدی
بهداه اصبح قدوه الامثال
کم من جهول بالهوی مکبول
نجاه من لحظ کحل عقال
کم من ولی کامل من صده
قد صد عنه عجائب الاحوال
کم منکر لعلو شانه قدردی
فاذاقه المولی اشد نکال
معطی کمال تمام اهل نقیصه
و مزیل نقص جمیع اهل کمال
اخفاه رب العز جل جلاله
فی قبه الاعزاز و الاجلال
یا اهل مکه حوله در طائفا
واهجر حجازا ان سمعت مقالی
و مبیت خیف دع ور کض محسر
و منی منی والرمی للامیال
واسکن بذا الوادی المقدس خالعا
نعلی هوی الکونین باستعجال
حجر مقامک بالمطاف بلاصفا
من طوف حضره کعبه الآمال
ما السعی الا فی رضاه بملتزم
ما الطوف الا حوله بحلال
من شام لمعا من بروق دیاره
بمشام روض الشام کیف یبالی
آنست من تلقاء مدین مصره
نارا تهیج البال بالبلبال
فهجرت اهلی قائلا له امثکوا
ارجع الیکم غب الاستشعال
و نویت هجران الاحبه والوطن
و رکبت متن الادهم الصهال
فطوی منازل فی مسیره منزل
فنسیت اصحابی علی میثاقهم
و اها لجار سابح شملال
و مواعدی من فرط شوق جمال
من لی بتبلیغ السلام لاخوتی
و ببسط عذر الغدر و الاهمال
سلب الهوی لبی فما فی خاطری
غیر الحبیب و طیف شوق وصال
قدحان حین تشرفی بوصاله
من لی بشکر عطیه الایصال
یارب لا احصی ثناءک انه
سفه علی من شم ریح زوال
الله لو اعطیت عمرا خالدا
و ترکت غیرالحمد کل فعال
واتیح لی فی کل منبت شعره
الفا لسان فی الوف مقال
و امیط عنی النفس و الشیطان کی
لا تلهیانی بخطره فی البال
فصرفت عمری کله فی حمده
بشراشری ابدا بلا اهمال
ما اقدرن علی کفاء عطیه
فضلا عن التفصیل بالاجمال
این العطایا و هی غیر عدیده
کیف التنکر و هو بعض نوال
ام کیف احمد ناظما اوناثرا
ذاتا ترقت عن حضیض خیال
سلب التجوز و المجاز ابلغ
من تقدسه عن الامثال
اله الخلایق فی نعوث کماله
سبحانه من خالق متعال
فالعجز نطقی والتحیر فکرتی
ما ینبغی الا السکوت بحالی
فکما قضیت الهنا فی اشهر
طیا لبعد مسافه الاحوال
و حبیتنا حفظا عن لافات
و منتحنا امنا من الاهوال
و رزقنا تقبیل عتبه قبله
فاز المقبل منه بالاقبال
فارزق اله العالمین بحقه
ادبا یلیق بذالجناب العالی
و امدنا بلقائه و بقائه
و عطائه و نواله المتوالی
زدمن حیاتی فی اطاله عمره.
آدم الوری بحماه تحت ظلال
و اجعلنی مسعودا بحسن قبوله
و امنحنی ما یرضیه من اعمال
زد کل یوم فی فوادی وقعه
ما دمت حیا فی جمیع الحال
و امتنی مرضیا لدیه و راضیا
عنه رضا یجدی مفاز مآلی
فالحمد للرب الرحیم المنعم
القادر المتقدس المتعال
ثم الصلوه علی الرسول المجتبی
خیر الوری و الصحب بعد الآل
نهج البلاغه : خطبه ها
افشاگری درباره شخصیت مروان بن حكم
و من كلام له عليهالسلام قاله لمروان بن الحكم بالبصرة
قَالُوا أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ اَلْحَكَمِ أَسِيراً يَوْمَ اَلْجَمَلِ
فَاسْتَشْفَعَ اَلْحَسَنَ وَ اَلْحُسَيْنَ عليهماالسلام إِلَى أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عليهالسلام
فَكَلَّمَاهُ فِيهِ
فَخَلَّى سَبِيلَهُ
فَقَالاَ لَهُ يُبَايِعُكَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ عليهالسلام
أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ
لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ
إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ
لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ
أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ اَلْكَلْبِ أَنْفَهُ
وَ هُوَ أَبُو اَلْأَكْبُشِ اَلْأَرْبَعَةِ
وَ سَتَلْقَى اَلْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ
قَالُوا أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ اَلْحَكَمِ أَسِيراً يَوْمَ اَلْجَمَلِ
فَاسْتَشْفَعَ اَلْحَسَنَ وَ اَلْحُسَيْنَ عليهماالسلام إِلَى أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عليهالسلام
فَكَلَّمَاهُ فِيهِ
فَخَلَّى سَبِيلَهُ
فَقَالاَ لَهُ يُبَايِعُكَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ عليهالسلام
أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ
لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ
إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ
لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ
أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ اَلْكَلْبِ أَنْفَهُ
وَ هُوَ أَبُو اَلْأَكْبُشِ اَلْأَرْبَعَةِ
وَ سَتَلْقَى اَلْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ
نهج البلاغه : خطبه ها
نكوهش سوء استفاده عثمان از امام علیه السلام
و من كلام له عليهالسلام قاله لعبد الله بن العباس و قد جاءه برسالة من عثمان و هو محصور يسأله فيها الخروج إلى ماله بينبع ليقل هتف الناس باسمه للخلافة بعد أن كان سأله مثل ذلك من قبل
فقال عليهالسلام يَا اِبْنَ عَبَّاسٍ مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ ثُمَّ هُوَ اَلْآنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ
وَ اَللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً
فقال عليهالسلام يَا اِبْنَ عَبَّاسٍ مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ ثُمَّ هُوَ اَلْآنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ
وَ اَللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً
نهج البلاغه : حکمت ها
ويژگى هاى مالك اشتر
نهج البلاغه : حکمت ها
ويژگى هاى مالك اشتر
مفاتیح الجنان : زیارات مطلقه امیرالمومنین (ع)
زیارت چهارم أمیرالمؤمنین (ع)
در کتاب «مستدرک الوسائل» از «مزار قدیم» نقل کرده است: که از مولای ما امام باقر(علیه السلام) روایت شده: با پدرم به زیارت قبر جدّم امیر المؤمنین در نجف رفتیم، پدرم نزد قبر مطهّر ایستاد و گریست و گفت:
السَّلامُ عَلَی أَبِی الْأَئِمَّةِ وَخَلِیلِ النُّبُوَّةِ وَالْمَخْصُوصِ بِالْأُخُوَّةِ، السَّلامُ عَلَی یعْسُوبِ الْإِیمانِ وَمِیزانِ الْأَعْمالِ وَسَیفِ ذِی الْجَلالِ، السَّلامُ عَلَی صالِحِ الْمُؤْمِنِینَ وَوارِثِ عِلْمِ النَّبِیینَ الْحاکمِ فِی یوْمِ الدِّینِ، السَّلامُ عَلَی شَجَرَةِ التَّقْوی، السَّلامُ عَلَی حُجَّةِ اللّهِ الْبالِغَةِ وَ نِعْمَتِهِ السَّابِغَةِ وَ نِقْمَتِهِ الدَّامِغَةِ، السَّلامُ عَلَی الصِّراطِ الْواضِحِ وَالنَّجْمِ اللَّائِحِ وَالْإِمامِ النَّاصِحِ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ.
آنگاه گفت:
أَنْتَ وَسِیلَتِی إِلَی اللّهِ وَذَرِیعَتِی وَلِی حَقُّ مُوالاتِی وَتَأْمِیلِی، فَکنْ شَفِیعِی إِلَی اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فِی الْوُقُوفِ عَلَی قَضاءِ حاجَتِی وَهِی فَکاک رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ، وَاصْرِفْنِی فِی مَوْقِفِی هذَا بِالنُّجْحِ وَ بِمَا سَأَلْتُهُ کلَّهُ بِرَحْمَتِهِ وَقُدْرَتِهِ. اللّهُمَّ ارْزُقْنِی عَقْلاً کامِلاً، وَلُبّاً راجِحاً، وَقَلْباً زَکیاً، وَعَمَلاً کثِیراً، وَأَدَباً بارِعاً، وَاجْعَلْ ذلِک کلَّهُ لِی، وَلَا تَجْعَلْهُ عَلَی، بِرَحْمَتِک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
السَّلامُ عَلَی أَبِی الْأَئِمَّةِ وَخَلِیلِ النُّبُوَّةِ وَالْمَخْصُوصِ بِالْأُخُوَّةِ، السَّلامُ عَلَی یعْسُوبِ الْإِیمانِ وَمِیزانِ الْأَعْمالِ وَسَیفِ ذِی الْجَلالِ، السَّلامُ عَلَی صالِحِ الْمُؤْمِنِینَ وَوارِثِ عِلْمِ النَّبِیینَ الْحاکمِ فِی یوْمِ الدِّینِ، السَّلامُ عَلَی شَجَرَةِ التَّقْوی، السَّلامُ عَلَی حُجَّةِ اللّهِ الْبالِغَةِ وَ نِعْمَتِهِ السَّابِغَةِ وَ نِقْمَتِهِ الدَّامِغَةِ، السَّلامُ عَلَی الصِّراطِ الْواضِحِ وَالنَّجْمِ اللَّائِحِ وَالْإِمامِ النَّاصِحِ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ.
آنگاه گفت:
أَنْتَ وَسِیلَتِی إِلَی اللّهِ وَذَرِیعَتِی وَلِی حَقُّ مُوالاتِی وَتَأْمِیلِی، فَکنْ شَفِیعِی إِلَی اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فِی الْوُقُوفِ عَلَی قَضاءِ حاجَتِی وَهِی فَکاک رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ، وَاصْرِفْنِی فِی مَوْقِفِی هذَا بِالنُّجْحِ وَ بِمَا سَأَلْتُهُ کلَّهُ بِرَحْمَتِهِ وَقُدْرَتِهِ. اللّهُمَّ ارْزُقْنِی عَقْلاً کامِلاً، وَلُبّاً راجِحاً، وَقَلْباً زَکیاً، وَعَمَلاً کثِیراً، وَأَدَباً بارِعاً، وَاجْعَلْ ذلِک کلَّهُ لِی، وَلَا تَجْعَلْهُ عَلَی، بِرَحْمَتِک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.