عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۸
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۷
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۸۳
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۸۵
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۱۰
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۲
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۷۴
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقالة الثانیة و العشرون
سالک آمد چون شکر پیش نبات
گفت ای سرسبزیت زاب حیات
پاکیت چون آب ذاتی آمده
قابل نفس نباتی آمده
فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوی داده ترا
سبز پوشان را تو محرم آمدی
لاجرم سر سبز عالم آمدی
قوت ارواح و بینائی ز تست
دلگشائی و دل افزائی ز تست
در جهان نوباوهٔ هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست
جملهٔ دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست
نیست خاری از تو بی سر وسهی
نیست ناری ظاهر از تو بی بهی
نار چون از شاخ سبزت بردمید
درد موسی را بهی آمد پدید
قصه انی انااللّه زان تست
سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست
خواجهٔ کونین منت از تو یافت
در نماز انگور جنت از تو یافت
عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنین او چنین خوش از تو خاست
کی بود شرح عصای تو مرا
موسئی باید که گوید از عصا
چون تو سر سبزی دولت یافتی
موی در نشو و نما بشکافتی
پس بسوی بحر جوئی بردهٔ
چون تو داری عود بوئی بردهٔ
یا ببوئی زنده گردان جان من
یا بساز از داروئی درمان من
زین سخن بس تلخ شد عیش نبات
نی شکر گفتی نماندش در حیات
گفت تا کردم برون سر از زمین
روز و شب از شوق مینالم چنین
روزکی چندی چو سیرابی کنم
بعد از آن رخساره چون آبی کنم
چون بسر سبزی بیابم راستی
سر نهم در زردی و در کاستی
سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ریزم به آخر زردوزار
گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختی لخت لخت
گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسی تنم بی سر کنند
گه خورند و گاه ریزندم بخاک
شرح دادم قصهٔ بس دردناک
آنچه میجوئی مرا با خویش نیست
زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست
چون ندارد رنگ و بوی من سری
کی گشاید از منت هرگز دری
سالک آمد پیش پیر خوش زفان
کرد حال خویش پیش او عیان
پیر گفتش هست اشجار و نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات
عاقل و کامل کبارش آمدند
بیدل و مجنون صغارش آمدند
هرکه جان را محرم دلخواه یافت
چون شجر سرسبزی این راه یافت
یا کمالی یافت بر درگاه او
یا نه شد دیوانه دل در راه او
هرکه او دیوانه شد از دلنواز
هرچه دل میخواستش میگفت باز
گفت ای سرسبزیت زاب حیات
پاکیت چون آب ذاتی آمده
قابل نفس نباتی آمده
فالق الحب از نوا داده ترا
حبه حب صد نوی داده ترا
سبز پوشان را تو محرم آمدی
لاجرم سر سبز عالم آمدی
قوت ارواح و بینائی ز تست
دلگشائی و دل افزائی ز تست
در جهان نوباوهٔ هر دم تراست
صد بهشت عدن در عالم تراست
جملهٔ دارو و درمان از تو رست
گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست
نیست خاری از تو بی سر وسهی
نیست ناری ظاهر از تو بی بهی
نار چون از شاخ سبزت بردمید
درد موسی را بهی آمد پدید
قصه انی انااللّه زان تست
سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست
خواجهٔ کونین منت از تو یافت
در نماز انگور جنت از تو یافت
عشق حنانه چو آتش از تو خاست
آن حنین او چنین خوش از تو خاست
کی بود شرح عصای تو مرا
موسئی باید که گوید از عصا
چون تو سر سبزی دولت یافتی
موی در نشو و نما بشکافتی
پس بسوی بحر جوئی بردهٔ
چون تو داری عود بوئی بردهٔ
یا ببوئی زنده گردان جان من
یا بساز از داروئی درمان من
زین سخن بس تلخ شد عیش نبات
نی شکر گفتی نماندش در حیات
گفت تا کردم برون سر از زمین
روز و شب از شوق مینالم چنین
روزکی چندی چو سیرابی کنم
بعد از آن رخساره چون آبی کنم
چون بسر سبزی بیابم راستی
سر نهم در زردی و در کاستی
سر برارم تازه در آغاز کار
پس فرو ریزم به آخر زردوزار
گه نهندم اره بر سر سخت سخت
گه ببرندم بسختی لخت لخت
گه بسوزندم چو خاکستر کنند
گاه از داسی تنم بی سر کنند
گه خورند و گاه ریزندم بخاک
شرح دادم قصهٔ بس دردناک
آنچه میجوئی مرا با خویش نیست
زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست
چون ندارد رنگ و بوی من سری
کی گشاید از منت هرگز دری
سالک آمد پیش پیر خوش زفان
کرد حال خویش پیش او عیان
پیر گفتش هست اشجار و نبات
از صغار و از کبارش مثل ذات
عاقل و کامل کبارش آمدند
بیدل و مجنون صغارش آمدند
هرکه جان را محرم دلخواه یافت
چون شجر سرسبزی این راه یافت
یا کمالی یافت بر درگاه او
یا نه شد دیوانه دل در راه او
هرکه او دیوانه شد از دلنواز
هرچه دل میخواستش میگفت باز
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
رهی معیری : غزلها - جلد اول
خندهٔ مستانه
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانهام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانهام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانهام
هم عنانم با صبا سرگشتهام سرگشتهام
همزبانم با پری دیوانهام دیوانهام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانهام
در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانهام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانهام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانهام
هم عنانم با صبا سرگشتهام سرگشتهام
همزبانم با پری دیوانهام دیوانهام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟
گرد از گردون برآرد همت مردانهام
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گل رعنا چو من در مشکلی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زمین خاک در میخانهٔ ما
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرم کتابی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
قسمت نامهٔ سرمایه دار و مزدور
غوغای کارخانهٔ آهنگری ز من
گلبانگ ارغنون کلیسا از آن تو
نخلی که شه خراج برو مینهد ز من
باغ بهشت و سدره و طوبا از آن تو
تلخابه ئی که درد سر آرد از آن من
صهبای پاک آدم و حوا از آن تو
مرغابی و تذرو و کبوتر از آن من
ظل هما و شهپر عنقا از آن تو
این خاک و آنچه درشکم او از آن من
و ز خاک تا بعرش معلا از آن تو
گلبانگ ارغنون کلیسا از آن تو
نخلی که شه خراج برو مینهد ز من
باغ بهشت و سدره و طوبا از آن تو
تلخابه ئی که درد سر آرد از آن من
صهبای پاک آدم و حوا از آن تو
مرغابی و تذرو و کبوتر از آن من
ظل هما و شهپر عنقا از آن تو
این خاک و آنچه درشکم او از آن من
و ز خاک تا بعرش معلا از آن تو
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین مسیح
رویای حکیم تولستوی
در میان کوهسار هفت مرگ
وادی بی طایر و بی شاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قیر
آفاب اندر فضایش تشنه میر
رود سیماب ، اندر آن وادی روان
خم به خم مانند جوی کهکشان
پیش او پست و بلند راه هیچ
تند سیر و موج موج و پیچ پیچ
غرق در سیماب مردی تا کمر
با هزاران ناله های بی اثر
قسمت او ابر و باد و آب نی
تشنه و آبی به جز سیماب نی
برکران دیدم زنی نازک تنی
چشم او صد کاروان را رهزنی
کافری آموز پیران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو کیستی نام تو چیست
این سراپا ناله و فریاد کیست
گفت در چشمم فسون سامری است
نامم افرنگین و کارم ساحری است
ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست
استخوان آن جوان در تن شکست
بانگ زد ای وای بر تقدیر من
وای بر فریاد بی تأثیر من
گفت افرنگین «اگر داری نظر
اندگی اعمال خود را هم نگر
پور مریم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بی جهات
آن فلاطوس آن صلیب آن روی زرد
زیر گردون تو چه کردی او چه کرد
ای بجانت لذت ایمان حرام
ای پرستار بتان سیم خام
قیمت روح القدس نشناختی
تن خریدی نقد جان در باختی»
طعنهٔ آن نازنین جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست
گفت «ای گندم نمای جو فروش
از تو شیخ و برهمن ملت فروش
عقل و دین از کافریهای تو خوار
عشق از سوداگریهای تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
کین تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتی با آب و گل ورزیده ئی
بنده را از پیش حق دزدیده ئی
حکمتی کو عقدهٔ اشیا گشاد
با تو غیر از فکر چنگیزی نداد
داند آن مردی که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگین تر است
از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه میگردد بدن
آنچه ما کردیم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگی است
باش تا بینی که انجام تو چیست»
در میان کوهسار هفت مرگ
وادی بی طایر و بی شاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قیر
آفاب اندر فضایش تشنه میر
رود سیماب ، اندر آن وادی روان
خم به خم مانند جوی کهکشان
پیش او پست و بلند راه هیچ
تند سیر و موج موج و پیچ پیچ
غرق در سیماب مردی تا کمر
با هزاران ناله های بی اثر
قسمت او ابر و باد و آب نی
تشنه و آبی به جز سیماب نی
برکران دیدم زنی نازک تنی
چشم او صد کاروان را رهزنی
کافری آموز پیران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو کیستی نام تو چیست
این سراپا ناله و فریاد کیست
گفت در چشمم فسون سامری است
نامم افرنگین و کارم ساحری است
ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست
استخوان آن جوان در تن شکست
بانگ زد ای وای بر تقدیر من
وای بر فریاد بی تأثیر من
گفت افرنگین «اگر داری نظر
اندگی اعمال خود را هم نگر
پور مریم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بی جهات
آن فلاطوس آن صلیب آن روی زرد
زیر گردون تو چه کردی او چه کرد
ای بجانت لذت ایمان حرام
ای پرستار بتان سیم خام
قیمت روح القدس نشناختی
تن خریدی نقد جان در باختی»
طعنهٔ آن نازنین جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست
گفت «ای گندم نمای جو فروش
از تو شیخ و برهمن ملت فروش
عقل و دین از کافریهای تو خوار
عشق از سوداگریهای تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
کین تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتی با آب و گل ورزیده ئی
بنده را از پیش حق دزدیده ئی
حکمتی کو عقدهٔ اشیا گشاد
با تو غیر از فکر چنگیزی نداد
داند آن مردی که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگین تر است
از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه میگردد بدن
آنچه ما کردیم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگی است
باش تا بینی که انجام تو چیست»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هر آن قومی که می ریزد بهارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
فشاند محمل نازتگل چه رنگ به صحرا
کهگرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف
چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ بهصحرا
کجاست شور جنونیکه من ز وجد رهایی
چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان
رساندهام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی
همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا
فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون
یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا
کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد
نشستهایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا
توفکرحاصل خودکنکه خلق سوخته خرمن
فتاده است پراکنده چونکلنگ به صحرا
درین جنونکده منع فضولیات نتوانکرد
هوس بهطبع تو خودروست همچو بنگ بهصحرا
مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی
خرام سیلکند ناکجا درنگ به صحرا
زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد
گذشتهایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا
به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل
نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا
کهگرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف
چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ بهصحرا
کجاست شور جنونیکه من ز وجد رهایی
چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان
رساندهام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی
همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا
فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون
یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا
کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد
نشستهایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا
توفکرحاصل خودکنکه خلق سوخته خرمن
فتاده است پراکنده چونکلنگ به صحرا
درین جنونکده منع فضولیات نتوانکرد
هوس بهطبع تو خودروست همچو بنگ بهصحرا
مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی
خرام سیلکند ناکجا درنگ به صحرا
زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد
گذشتهایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا
به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل
نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا