عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
گفتم، ز چه آیا طرب از ما رفته است؟
شوق از سرو، ذوق طلب از پا رفته است؟!
بر چهره چو نردبان چینها دیدم
معلومم شد که عمر بالا رفته است!!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
مستی جوانیم بطاعت چو نهشت
گفتم: این تخم، پیریم خواهد کشت
دنیا همه کرد پیریم صرف أمل
زین پنبه چه رشته ها که این زال نرشت!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
بی خاطر جمع، نکته دان نتوان شد
بی مایه، چو ابر درفشان نتوان شد
با فکر معاش، فکر معنی سخن است
گویا بسخن، بی لب نان نتوان شد
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
خواهی که شود بر سر خلقت مسکن
اول باید خاک قدمها گشتن
تا آب بپای نخل نگذارد سر
کی بر سر شاخ میتواند رفتن؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای آنکه تمام آرزو و هوسی
طفلی، مستی، مخبطی، خود چه کسی؟!
گفتی: که بپیری چو رسم، توبه کنم!
ترسم که جوان روی، بپیری نرسی!!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
بخوی نرم شود عقده های مشکل حل
که پنبه سخت کلیدی است قفل محکم را!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۵
روشن نشود چون شرر از سنگ چراغت
تا دست بدامن نزنی سوخته یی را!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۰
نرم خواهی که شود خصم، تو در گرمی کوش
ز آنکه آب از دم شمشیر بآتش گیرند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۸
ز غلیان و قهوه بپوشان نظر
که این دود خشک است و آن دود تر
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۹ - اصل ششم
بدان که شاخه های دنیا بسیار است و یکی از شاخه های وی مال و نعمت هاست و یکی جاه و حشمت و هم شاخه های دیگر دارد، اما فتنه مال عظیم است و عظیم ترین فتنه وی است و خدای سبحانه و تعالی وی را عقبه خوانده است و گفته است، «فلا اقتحم العقب و ما ادریک ما العقبه؛ فک رقبه او اطعام فی یوم ذی مسغبه» و هیچ عقبه سخت تر از این نیست از آن که از وی چاره نیست که وی با آن که سبب قضای شهوت است زاد آخرت است که از قوت و لباس و مسکن چاره نیست و این عین مال است و به مال به دست توان آورد، پس اندر نایافت وی صبر نیست و اندر وی سلامت نیست. اگر نباشد درویشی بود که از وی به وی بیم کفر است و. اگر باشد توانگری باشد که اندر وی خطر بطر است و درویش را دو حالت است یکی حرص و یکی قناعت. و قناعت محمود است و حریص را دو حالت است یکی طمع به مردمان و یکی کسب به دست خویش این محمود است و توانگر را نیز دو حالت است یکی بخل و امساک و دیگر دادن و سخاوت کردن و دهنده را دو حالت است یکی اسراف و دیگر اقتصار. و از این دو حالت یکی مذموم است و بدان دیگر آمیخته است و شناختن این هم مهم است. اندر جمله، مال از فایده و از آفات خالی نیست و فریضه است هردو را به شناختن تا از آفات وی حذر کنند و طلب وی به قدر فایده وی کنند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۲ - پیدا کردن افسون مال
بدان که مثل مال همچون مار است که اندر وی زهر و تریاک است چنان که گفتیم و هرکه افسون مار نداند و دست به وی برد هلاک شود. و بدان سبب است که روا نیست که کسی گوید اندر صحابه کسانی بودند که توانگر بودند چون عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه پس در توانگری عیبی نیست و این همچنان بود که کودکی معزمی می بیند که دست فرا مار کند و اندر سله جمع همی کند. پندارد که از آن همی برگیرد که نرم است و اندر دست خوش است. وی نیز به گرفتن ایستد و ناگاه هلاک شود.
و افسون مال پنج است:
اول آن که بدانی که مال را به چه آفریده اند، چنان که گفتیم که برای ساز قوت و جامه و مسکن که ضرورت تن آدمی است. و تن برای حواس است و حواس برای عقل است و عقل برای دل تا به معرفت حق تعالی آراسته شود. چون این بدانست، دل اندر وی به قدر مقصود وی بندد و اندر آن مقصود حکمت وی به کار دارد.
دوم آن که جهت دخل نگاه دارد تا از حرام و شبهت و از جهتی که اندر مروت قدح کند چون رشوت و گدایی و مزد حمامی و امثال این نبود.
سوم آن که مقدار وی نگاه دارد تا پیش از حاجت جمع نکند و هرچه زیادت از حاجت است که نه برای زاد راه دین بدان حاجت است حق اهل حاجت شناسد. چون محتاجی پدید آید زیادت از حاجت از آن وی است. از وی بازنگیرد. اگر قوت ایثار ندارد اندر محل حاجت تقصیر نکند.
چهارم آن که خرج نگاه دارد تا جز به اقتصار به کار نبرد و به اندک قناعت کند و به حق خرج کند که خرج کردن نه به حق همچون کسب کردن نه از حق است.
پنجم آن که نیت اندر دخل و خرج نگاهداشت درست کند و نیکو. آنچه به دست آورد برای فراغت عبادت به دست آورد و آنچه دست بدارد برای زهد و استحقار دنیا دست بدارد و برای آن تا دل از اندیشه وی صیانت کند که به ذکر حق تعالی پردازد و آنچه نگاه دارد برای حاجتی مهم نگاه دارد که اندر راه دین بود و اندر فراغت راه دین. و منتظر حاجت باشد تا خرج کند و چون چنین کند مال وی را زیان ندارد و نصیب وی از مال تریاق باشد نه زهر.
و برای این گفت علی مرتضی (ع)، «اگر کسی هرچه روی زمین مال است به دست آورد وی زاهد است اگرچه توانگرترین خلق است و اگر به ترک همه بگوید و نه برای حق تعالی است، وی زاهد نیست». باید که نیت کار عبادت و راه آخرت بود تا بر حرکت که کند. اگر همه قضای حاجت بود یا طعام خوردن بود، همه عبادت بود و بر همه ثواب یابد که راه دین را به همه حاجت است، ولیکن کار نیست دارد. و چون بیشتر خلق از این عاجز باشند و این افسون و عزایم نشناسند و اگر شناسند به کار ندارند، اولیتر آن بود که از مال بسیار دور بوند تا توانند که اگر بسیاری مال سبب بطر و غفلت نبود، آخر از درجات آخرت کمتر بکند و این خسرانی تمام باشد.
و چون عبدالرحمن عوف رضی الله عنه فرمان یافت، بسیار مال از وی بماند. بعضی از صحابه گفتند که ما از وی همی ترسیم از این مال بسیار که گذاشت. کعب اخبار گفت، «سبحان الله! چه می ترسید؟ مالی که از حلال به دست آورد و به حق خرج کرد و آنچه بگذاشت حلال بود چه بیم بود؟» خبر به بوذر رسید. بیرون آمد. خشمناک شد و استخوان شتری به دست گرفت و کعب را همی جست تا بزند. کعب بگریخت و به سرای عثمان اندر شد و در پس پشت وی پنهان شد. بوذر اندر شد و گفت، «هان ای جهود! به چه تو همی گوئی چه زیان بدان که از عبدالحمن عوف بازماند؟ و رسول (ص) یک روز به اُحُد همی شد و من با وی بودم. گفت: یا بوذر! یا رسول الله! گفت: مالداران کمترین و واپس ترینانند اندر قیامت، الا آن که از راست و چپ و پیش و پس اندر راه حق تعالی نفقه کنند. یا بوذر نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد و هم در راه خدای تعالی نفقه کنم و آن روز که بمیرم از من دو قیراط بازماند. رسول (ص) چنین گفته باشد و تو جهود به چه چنین گوئی؟ دروغ زنی؟» این بگفت و هیچ کس وی را جواب نداد.
یک روز کاروانی شترعبدالحمن از بازرگانی از یمن بازرسیدند. بانگ و غلبه اندر مدینه افتاد. عایشه رضی الله عنه گفت، «این چیست؟» بگفتند که شتران عبدالرحمن اند. گفت، «راست گفت رسول (ص)». خبر به عبدالرحمن رسید. بدین کلمه دلمشغول شد. اندر وقت پیش عایشه آمد و گفت، «یا عایشه! رسول چه گفت؟» گفت، «رسول گفت بهشت به من نمودند. درویشان و اصحاب را دیدم همی شدند و همی دویدند به شتاب و هیچ توانگر را ندیدم مگر عبدالحمن عوف را که نمی توانست رفت. همی خزید به دست و پای تا اندر بهشت شد». عبدالرحمن گفت، «این شتران و هرچه بر این شتران است سبل کردم و جمله غلامان را آزاد کردم تا باشد که من نیز با ایشان به هم بتوانم رفت». رسول (ص) گفت، «پیشین کس از توانگران امت من که به بهشت شوند تو باشی. اندر نتوانی شد مگر به جهد و حیله و خزیدن».
و از بزرگان یکی همی گوید که نخواهم که هر روز هزار دینار کسب کنم از حلال و اندر راه حق تعالی نفقه کنم و اگر چه بدان از نماز و جماعت بازنمانم. گفتند چرا؟ گفت تا اندر موقف سوال نگویند: بنده من از کجا آوردی و به چه خرج کردی و به چه نفقه کردی؟ گفت طاقت آن سوال و حساب ندارم.
رسول (ص) گفت، «مردی را بیاورند روز قیامت که مال از حرام کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حلال کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال خرج کرده و به دوزخ برند. پس چهارم را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال و به حق خرج کرده. گویند این را بدارید که اندر طلب این مال تقصیر کرده بود اندر طهارتی یا اندر رکوعی یا اندر سجودی و نه به وقت خویش و نه به شرط کرده باشد. گوید یارب از حلال کسب کردم و به حق خرج کردم و اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم. گوید باشد که جامه ابریشمین و اسب و تجمل داشته باشی و بر سبیل فخر و بارنامه بخرامیده باشی. گوید بارخدایا اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم و بدین مال تفاخر نکردم. گوید باشد که اندر حق یتیمی یا مسکینی یا همسایه یا خویشی تقصیر کرده باشی. گوید بارخدایا از حلال به دست آوردم و به حق خرج کردم و اندر فرایض تقصیر نکردم و مال فخر نکردم و اندر حق همه تقصیر نکردم.
پس این همه بیایند و در وی آوزند و گویند بارخدایا وی را اندر میان ما مال دادی نعمت. وی را از حق ما بپرس. از یک یک بپرسند اگر هیچ تقصیر نکرده باشد گویند اکنون بایست و شکر این نعمت بیاور و به هر لقمه که بخوردی و به هر لذتی که بیافتی شکر آن بیاور، همچنین می پرسند. و بدین سبب بوده است که هیچ بزرگی را اندر توانگری رغبت نبوده است که اگر عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت، بلکه رسول (ص) که قدوه امت است درویشی برای این اختیار کرد تا امت بشناسند که درویشی بهتر از توانگری.
عمران حصین گوید که مرا با رسول (ص) گستاخی بود. یک روز گفت، «بیا تا به عیادت فاطمه شویم». چون به در خانه وی رسیدیم در بزد و گفت، «السلام علیکم! درآیم؟» گفت، «درآی» گفت، «من و آن تن که با من است؟» گفت، «یا رسول الله بر همه اندام من هیچ چیز نیست مگر گلیمی کهنه». گفت، «بر سر اندر گیر و به خویشتن فراگیر». گفت، «اگر برگیرم پای برهنه بماند». ازاری کهنه به وی داد که این سر فراگیر. پس اندر شد و گفت، «چگونه ای فرزند عزیز؟» وی گفت، «سخت بیمار و دردمند و رنج از آن زیادت همی شود که گرسنه ام با این بیماری و هیچ چیز ندارم و نمی یابم که بخرم و طاقت گرسنگی نمی دارم». رسول الله بگریست و گفت، «جزع مکن که به خدای که سیم روز است که هیچ نچشیده ام و من بر خدای تعالی از تو گرامی ترم و اگر خواستی بدادی ولیکن آخرت بر دنیا اختیار کرده ام». آنگاه دست بر دوش وی زد و گفت، «بشارت باد تو را که سیده زنان اهل بهشتی». گفت، «آسیه زن فرعون و مادر عیسی، مریم چه اند؟» گفت، «هریکی از ایشان سیده زنان عالم خویش اند و تو سیده زنان همه عالمی. و شما همه اندر خانه ها باشد به قصب آراسته و اندر وی نه بانگ و نه رنج و مشغله. پس گفت، «بسنده کن به پسر عم من و شوهر خویش که تو را جفت کسی کرده ام که سید است اندر دنیا و سید است اندر آخرت.
و روایت کرده اند که مردی با عیسی (ع) گفت، «خواهم که اندر صحبت تو باشم». با وی به هم برفتند تا به کنار جوی و سه نان داشتند. مرد یکی بذر دید و عیسی (ع) به کناره جو شده بود. چون بازآمد نان ندید. گفت، «که برگرفت؟» گفت، «ندانم». پس از آنجا بگذشتند. آهویی همی آمد با دو بچه. عیسی (ع) یکی را آواز داد. نزدیک وی آمد وی را بکشت و اندر وقت بریان شد و هردو سیر بخوردند. پس گفت، «زنده شو». زنده شد به فرمان خدای تعالی. پس آن مرد را گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم». از آنجا برفتند. به رودی آب رسیدند. عیسی (ع) دست وی بگرفت و هردو بر روی آب بگذشتند. گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود. بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم. از آنجا برفتند و به جائی رسیدند که ریگ بسیار بود. عیسی (ع) آن ریگ جمع کرد و گفت، «به فرمان خدای زر کرد». همه زر شد. پس سه قسمت کرد و گفت، «یک قسمت مرا و یک قسمت تو را و یک قسمت آن را که نان دارد». مرد از حرص زر که بدید مقر آمد که نان من دارم. عیسی (ع) گفت، «هر سه تو را» و به وی بگذاشت و برفت. دو مرد فراوی رسیدند و خواستند که وی را بکشند و زر ببرند. گفت، «مرا مکشید و هریکی از ما سیکی برگیرد». پس گفتند، «یکی را بفرستیم تا ما را طعامی آرد». این مرد بشد و طعام خرید و با خویش گفت، «افسوس باشد که این زر ببرند. من زهر اندر این طعام کنم تا ایشان بخورند و بمیرند و من جمله زر برگیرم». و آن دو کس گفتند، «چه بوده است که زر به وی باید داد؟ چون بازآید وی را بکشیم و زرها برگیریم». چون بازآمد وی را بکشتند و ایشان هردو طعام بخوردند و بمردند. زر جمله بماند. عیسی (ع) بر آنجا بگذشت. زر جمله آنجا دید و هرسه کشته. گفت، «یا اصحاب! دنیا چنین باشد. از وی حذر کنید». پس از این حکایت معلوم شد که اگر استاد باشد و معزم باشد اولیتر که اندر مال ننگرد و گرد وی نگردد مگر به قدر حاجت که مار افساء را آخر هلاک به دست مار بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۳ - اصل نهم
بدان که کبر و خویشتن بزرگی صفتی مذموم است و به حقیقت خصمی است با حق عزوجل که کبریا و عظمت وی را سزد و بس. و بدین سبب اندر قرآن مذمت بسیار است جبار و متکبر را، چنان که گفت، «کذلک یطبع الله علی کل قلب متکبر جبار» و گفت، «و قد خاب کل جبار عنید». و گفت از زبان موسی (ع)، «انی عذت بربی و بربکم من کل متکبر لا یومن بیوم الحساب» و رسول (ص) گفت، «اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی مقدار یک حبه یا یک خردل کبر باشد». و گفت، «کس باشد که بزرگ خویشتنی پیشه گیرد تا آنگاه که نام وی اندر جریده جباران نویسند و همان عذاب به وی رسد که به ایشان».
و اندر خبر است که سلیمان (ع) دیو و پری و مرغان و مردم همه را بفرمود تا بیرون ایند. دویست هزار آدمی و دویست هزار پری گرد آمدند. باد وی را برگرفت و تا به نزدیک آسمان برد تا آواز ملایکه و تسبیح ایشان بشنید و بر زمین فرو برد تا به قعر دریا برسید. آنگاه آوازی شنید که اگر یک ذره کبر بودی در دل سلیمان وی را به زمین فرو بردیمی پیش از آن که بر هوا بردیمی.
و رسول (ص) گفت، «متکبران را اندر قیامت چنان کنند که بر صورت موران در زیر پای خلق افتاده باشند از خواریی که باشند به نزدیک حق تعالی». و گفت، «اندر دوزخ وادیی است که آن را هبهب گویند. حق است بر خدای تعالی که متکبران را و جباران را آنجا فرود آورد». و سلیمان (ع) گوید که گناهی که با آن هیچ طاعت سود ندارد کبر است.
و رسول (ص) گفت که حق تعالی ننگرد اندر کسی که جامه بر زمین کشد بر سبیل تکبر و خرامیدن به فخر. و گفت، «یک بار مردی همی خرامید و جامه فخر پوشیده به خویشتن فرو نگریست. حق تعالی وی را به زمین فرو برد و هنوز می شود تا به قیامت». و گفت، «هرکه بزرگ خویشتنی کند و اندر زمین بخرامد و خدای تعالی وی را بیند پس روز قیامت خدای را بیند با خویش به خشم».
و محمد بن واسع یک بار پسر را دید که همی خرامید. وی را آواز داد و گفت، «دانی که تو کی ای؟» مادرت را به دویست درم خریدم و پدرت چنان است که اندر میان مسلمانان هرچند چون وی کمتر باشد بهتر باشد». و مطرف بن محمد مهلب را دید که همی خرامید. گفت، «یا بنده خدای، خدای تعالی این چنین رفتن را دشمن دارد». گفت، «هان مرا نمی دانی؟» گفت، «دانم. اول آبی گنده، آخر مرداری رسوا، اندر میانه حمالی پلید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۰ - علاج به تفصیل
اما علاج به تفصیل آن است که نگاه کند تا تکبر چه می کند؟ اگر به سبب نسب همی کند، باید که نسب خویش بداند که حق تعالی بیان کرده است و گفته، «و بدا خلق الانسان من طین، ثم جعل من سلاله من ما مهین» گفت، «اصل تو از خاک است و نسب از نطفه، پس نطفه پدر است و خاک جد». و از این دو خوارتر نیست. اگر گویی آخر پدر اندر میان است، میان تو پدر تو نطفه و علقه و مضغه و بسیاری رسواییهاست. چرا اندر این ننگری؟ و عجبتر آن که پدرت اگر خاک بیختی یا حجامی کردی تو از وی ننگ داشتی که او دست به خاک و خون کرده است و تو خود از خاک و خونی چرا فخر همی کنی؟
و چون این بشناختی، مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است. دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است، چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد. و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد.
و اگر کبر به سبب جمال می کند، باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است. و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید.
طاووی یکی را دید که همی خرامید. گفت، «این رفتن کسی نیست که داند که اندر شکم خود چه دارد». و آدمی اگر یک روز خویشتن نشوید همه مزبله ها از وی پاکیزه تر باشد. و اندر مزبله هیچ پلیدتر از آن نیست که از وی بیفتد. و آنگاه جمال صورت وی نه به وی است تا بدان فخر کند و زشتی دیگران بدیشان نیست که بر ایشان عیب کند و جمال وی نیز اعتماد را نشاید که به یک بیماری تباه گردد و آبله وی را از همه زشت تر بکند. بدین ضعیفی کبر نشاید آورد.
اما آن که تکبر به قوت کند. اندیشه کند که اگر یک رگ از وی به در خیزد هیچ کس از وی عاجزتر نباشد و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجز آید. و اگر پشه ای اندر گوش وی شود عاجز شود و بیم آن بود که هلاک شود. و اگر خاری در پای وی شود برجای بماند و آنگاه اگر بسیاری قوت دارد گاو و شیر و پیل از وی قوی تر بود و چه فخر به چیزی که گاو و خر اندر آن سبقت دارد؟
اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام و به ولایت سلطان کند، این همه چیزی بود که از ذات وی بیرون بود. اگر مال دزد برد و وی را از ولایت عزل کنند به دست وی چه باشد؟ و آنگاه بسیار جهود بود که مال بیشتر از وی دارد و بسیار بی عقل بود چون ترک و کرد و اجلاف که ده چند او ولایت دارد.
و در جمله هر چه با تو نبود از تو نبود و هر چه از تو نبود تکبر و فخر بدان زشت بود. این همه عاریت باشد و از این هیچ چیز به تو نیست و آنچه از جمله این اسباب به وی تکبر توان کرد اندر ظاهر، علم و عبادت است و علاج این دشوارتر است که این کمالی است و علم نزد خدای تعالی عزیز و عظیم است و از صفات حق تعالی است، پس دشوار بود بر عالم که به خویشتن التفات نکند و این به دو وجه آسان شود.
وجه اول آن که بداند که حجت بر عالم عظیم تر است و خطر وی بیشتر است که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرونگذارند و جنایت عالم فاش تر. و اخباری که اندر خطر عالم آمده است تامل بباید کرد که اندر قرآن حق تعالی عالم را که اندر علم مقصر بود به خری ماننده می کند و می گوید، «خرواری کتاب در پشت دارد. کمثل الحمار یحمل اسفارا» و جای دیگر به سگ ماننده می کند و همی گوید، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث، او تترکه یلهث» یعنی اگر داند و اگر نداند طبع خویش نگذارد و از سگ و خر چه خسیس تر بود؟
و به حقیقت هر که اندر آخرت نجات نخواهد یافت، جمله جمادات از وی فاضلتر تا به حیوانات چه رسد. و بدین بود که از اصحاب یکی همی گفت: کاشکی من مرغی بودمی و یکی همی گفت: کاشکی گوسفندی بودمی. پس خطر خاتمت اگر بداند پروای تکبر نبود. تا اگر کسی بیند از خویشتن جاهل تر، گوید: وی ندانست، اندر معصیت معذور است و وی از من بهتر. و اگر کسی بیند که از وی عالم تر بود، گوید: وی چیزی داند که من ندانم و وی از من بهتر. و اگر پیری را بیند گوید: وی حق تعالی را طاعت از من بیش کرده است و وی از من بهتر و اگر کودکی را بیند گوید: من گناه بسیار دارم، او هنوز کودک است و چندان که من گناه ندارد و از من بهتر است، بلکه اگر کافری را بیند تکبر نکند و گوید: باشد که مسلمان شود و عاقبت نیکو یابد و مرا خاتمت کفر بود. چه بسیار کس عمر را دید پیش از اسلام که بر وی تکبر کرد و آن تکبر اندر علم تعالی خطا بود. پس چون بزرگی اندر نجات آخرت است و آن غیب است، باید که هر کسی به خوف آن مشغول باشد تا به تکبر نپردازد.
وجه دوم آن که بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند خدای وی را دشمن دارد که هر کسی را گفت که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که تو خود را قدر نشناسی. پس اگر عاقبت خویش همی داند که سعادت خواهد بود به مثل، بدین معرفت هم کبر از وی بشود. و بدین سبب بود که انبیا(ع) متواضع بودند که دانستند که حق تعالی کبر را دشمن دارد.
و اما عابد باید که بر عالم اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گوید که باشد که علم شفیع وی باشد و سییات وی محو کند و رسول(ص) همی گوید، «فضل عالم بر عابد چون فضل من است بر یکی از اصحاب من، و اگر جاهل باشد و حال وی مستور باشد گوید: بود که او خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور نکرده است و اگر مفسدی باشد گوید: بسیار گناه است که بر دل من رود از وسواس و خواطر که آن از فسق ظاهرتر بود و باشد که اندر باطن گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل بدان حبطه شود، واندر باطن وی خلقی نیکوست که گناهان وی کفارت کند، بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطا رود که ایمان به در مرگ اندر خطر افتد. و اندر جمله چون روا باشد که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود تکبر کردن از جهل است. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۳ - پیدا کردن علاج عجب
بدان که عجب بیماری است که علت آن جهل محض است و علاج آن معرفت محض است، پس کسی که شب و روز اندر علم و عبادت است گوییم که عجب تو از آن است که این بر تو همی رود و تو راهگذر آنی یا از آن که از تو در وجود می آید و قوت تو حاصل می شود؟ اگر از آن است که در تو می رود و تو راهگذر آنی، راهگذری را عجب نرسد که راهگذر مسخری باشد و کار به وی نبود و وی اندر میانه که بود؟ و اگر گویی من همی کنم و به قوت و قدرت من است، هیچ دانی تا این قوت و قدرت و ارادت و اعضا که این عمل بدان بود از کجا آوردی؟ اگر گویی به خواست من بود این عمل، گویم این خواست را و این داعیه را که آفرید و که مسلط کرد بر تو و که سلسله قهر اندر گردن تو افکند و فراکار داشت که هر که را داعیه بر وی مسلط کردند وی را موکلی فرستادند که خلاف آن نتواند کرد و داعیه نه از وی است که وی را به قهر فراکار دارد، پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خویشتن از جهل است که به تو هیچ چیز نیست. باید که تعجب تو به فضل حق تعالی بود که بسیار خلق را غافل گرداند و داعیه ایشان به کارهای بد صرف کرد و تو را ار عنایت خویش استخلاص فرستاد و داعیه را بر تو مسلط کرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همی برد.
و اگر پادشاهی اندر غلامان خود نظر کند و از میان همه یکی را خلعت دهد بی سببی و خدمتی که از پیش کرده بود، باید که تعجب وی از فضل ملک بود که بی استحقاق وی را تخصیص کرد نه به خود. پس اگر گوید ملک حکیم است. تا اندر من صفت استحقاق ندیدی آن خلعت خاص به من نفرستادی، گویند تو صفت استحقاق از کجا آوردی؟ اگر همه از عطای ملک است پس تو را جای عجب نیست و همچنان بود که ملک تو را اسبی دهد عجب نیاوردی و آنگاه غلامی دهد عجب آوری و گویی مرا غلامی داد که اسب داشتم و دیگران نداشتند و چون اسب نیز وی داده باشد جای عجب نبود، بلکه چنان بود که هر دو به یک بار به تو دهد.
همچنین اگر گویی مرا توفیق عبادت از آن داده است که وی را دوست داشتم، گویند این دوستی اندر دل تو که افکند؟ اگر گویی دوست از آن داشتم که بشناختم وی را و جمال وی بیافتم، گویند این معرفت و این دیدار که داد؟ پس چون همه از وی است باید که عجب تو به نبود، به جود و فضل وی بود که این صفات در تو بیافرید، و داعیه و قدرت و ارادت بیافرید، اما تو در میان هیچ کس نه ای و به تو هیچ چیز نسیت جز آن که راهگذر قدرت حق تعالی ای و بس.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۵ - فصل (عجب به قدرت و جمال و نسب حماقت محض است)
بدان که گروهی را جهل به جایی باشد که عجب آورند به چیزی که آن بدیشان نیست و به قدرت ایشان تعلق ندارد، چون قدرت و جمال و نسب. و این جهل است هرچه تمامتر، چه اگر عالم و عابد گوید که علم من حاصل کردم و عبادت من کردم، خیال او را جای هست اما این دیگر خود حماقت محض است. و کس بود که عجب به نسب ظالمان و سلاطین کند و اگر ایشان را بینندی که در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قیامت که خصمان بر ایشان استخفاف کنند، از ایشان ننگ دارندی. بلکه هیچ نسب شریفتر از نسب رسول (ص) نیست و عجب بدان باطل است و عجب گروهی بدانجا رسد که پندارند که ایشان را خود معصیت زیان ندارد و نخواهد داشت و هرچه خواهند همی کنند و این مقدار ندانند که چون خلاف جد و پدر خود کند نسب خود از ایشان قطع کرده باشند و ایشان شرف در تقوی و در تواضع دانستند نه در نسب و هم از نسب ایشان کسانی بودند که سگان دوزخ بودند.
و رسول (ص) منع کرد از فخر و نسب و گفت، «همه از آدم اند و آدم از خاک». و چون بلال بانگ نماز کرد، بزرگان قریش گفتند، «این غلام سیاه را چه محل بود که این وی را مسلم بود؟» این آت بیامد که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم». و چون این آیت فرود آمد که «و انذر عشیرتک الاقربین» فاطمه رضی الله عنه را گفت، «یا دختر محمد! تدبیر خود کن که فردا من تو را سود ندارم» و صفیه را که عمه وی بود گفت، «یا عمه محمد! به کار مشغول شد که من تو را دست نگیرم». و اگر خویشان را قرابت وی کفایت بودی بایستی که فاطمه را از رنج تقوی برهانیدی تا خوش همی زیستی و هردو جهان وی را می بودی.
اما اندر جمله قرابت را زیادت امیدی است به شفاعت وی، ولکن باشد که گناه چنان بود که شفاعت نپذیرد و نه همه گناهی شفاعت پذیرد، چنان که حق تعالی گفت، «و لایشفعون الالمن ارتضی» و فراخ رفتن به امید شفاعت همچنان بود که بیمار احتما نکند و هر چیز همی خورد بر اعتماد آن که پدرم طبیب استادی است او را گویند بیماری باشد که چنان گردد که علاج نپذیرد و استادی طبیب سود ندارد. باید که مزاج چنان بود که طبیب آن را علاج تواند کرد.
و نه هرکه با نزدیک ملوک محلی دارد همه گناه را شفاعت تواند کرد، بلکه کسی که ملک وی را دشمن دارد شفاعت هیچ کس نپذیرد و هیچ گناهی نبود که نتواند بود که سبب مقت باشد که خدای تعالی سخط خویش اندر معصیت پوشیده بکرده است. باشد که آنچه کمتر دانی سبب مقت آن بود، چنان که حق تعالی گفت، «و تحسبونه هینا و هو عندالله عظیم شما آسان همی گیرید و به نزدیک خدای تعالی بزرگ است» و همه مسلمانان را نیز امید شفاعت هراس عجب برنخیزد و با هراس عجب فراهم نیاید، «والله اعلم و احکم».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۶ - اصل دهم
گمان نیکو بردن به خویشتن.
بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد. با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد.
اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت. و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود. و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید، کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد. اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است: یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود، چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود. دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند. و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند، اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد. اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود. هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند. همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت. چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد. حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است، «قل ها انبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا» گفت، «خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند. چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند. و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی، اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی. و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند. اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است. هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند. و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت، «ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم». و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم. اکنون از نادانستن بگوییم.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۴ - فضیلت درویشی
بدان که خدای تعالی می گوید، «للفقراء المهاجرین»، درویشی را فراپیش داشت از هجرت. و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد درویش معیل و پارسا را»، و گفت، «یا بلال! جهد کن تا چون بخواهی رفت از این جهان، درویش باشی نه توانگر»، و گفت، «درویشان امت من پیش از توانگران به پانصد سال در بهشت شدند». و در یک روایت به چهل سال. و مگر بدین درویش حریص خواسته باشد و بدان دیگر درویش خرسند و راضی و گفت، «بهترین امت من درویشانند و زودتر کسی که در بهشت بگردد، ضعیفانند». و گفت، «مرا دو پیشه است. هرکه از آن هردو دست نداشته است مرا دوست داشته است: درویشی و غزا».
و روایت است که جبرئیل (ع) گفت، «یا محمد! خدای تعالی تو را سلا می کند و می گوید: می خواهی که کوههای روی زمین زر گردانم تا هرکجا تو می روی با تو آیند؟» گفت، «یا جبرئیل! نه که دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع مال در وی کار بی عقلان است». گفت، «یا محمد! ثبتک الله بالقول الثابت».
و عیسی (ع) به خفته ای بگذشت. گفت، «برخیز و خدای تعالی را یاد کن!» گفت، «از من چه خواهی؟ من دنیا به اهل دنیا بگذاشته ام». پس گفت، «بخسب و خوش بخسب». و موسی (ع) بر خفته ای بگذشت بر خاک خفته و خشتی به زیر سر نهاده و جز گلیمی نداشت. گفت، «بارخدایا! این بنده تو ضایع است هیچ چیز ندارد». وحی آمد که یا موسی! ندانی که هرکه به همه روی بر من اقبال کند دنیا از وی بازدارم».
ابورافع می گوید که رسول (ص) را مهمانی برسید و هیچ نداشت. گفت نزدیک فلان جهود رو و بگوی تا ما را پاره ای آرد وام دهد تا به اول رجب. برفتم و بگفمت. جهود گفت، «لا والله! جز به گرو ندهم». با رسول (ص) بگفتم. گفت، به خدای که امینم در آسمان و در زمین. اگر بدادی بازدادمی. اکنون برو و این زره من گرو کن». برفتم و گرو کردم. برای دلخوشی وی این آیت فرود آمد، «و لا تمدن عینک الی ما متعنا به ازواجهم زهره الحیوه الدنیا ... الآیه»، گفت، «به گوشه چشم نباید که به دنیا و اهل دنیا نگری که آن همه فتنه ایشان است و آنچه تو را نهاده است، نزد خدای تعالی بهتر و باقی تر است».
و کعب الاخبار گوید: وحی آمد به موسی (ع) که چون درویشی روی به تو نهد گوی، «مرحبا بشعار الصالحین»، و رسول (ص) گفت، «بهشت به من نمودند. بیشتر اهل بهشت درویشان بودند و دوزخ به من نمودند. بیشتر اهل دوزخ توانگران بودند». و گفت، «در بهشت زنان را کمتر دیدم و گفتم، «کجایند؟» گفتند، «شغلبن الاحمران: الذهب و الزعفران. ایشان را مشغول بکرده است زرینه و دربند کرده است جامه رنگین». و روایت است که پیامبری به کنار دریا بگذشت، صیادی را دید که دامی بینداخت و گفت، «به نام شیطان، ماهی بسیار درافتاد. و یکی دیگر دامی درانداخت و گفت، «به نام رحمن. ماهی اندک درافتاد. گفت، «بارخدایا! این همه به توست ولکن این چیست؟» خدای تعالی فرشتگان را گفت حال این هردو بهشت و دوزخ بر وی عرضه کنید، چون بدید گفت راضی شدم.
و رسول (ص) ما گفت، «بازپسین کس از پیغامبران که در بهشت شود سلیمان بود و بازپسین صحابه من که در بهشت شود عبدالرحمن بن عوف بود به سبب توانگری ایشان». و عیسی (ع) گفت، «توانگر بسختی تمام در بهشت شود». و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی بنده ای را که دوست دارد وی را به بلا مبتلا گرداند. و اگر دوستی تمامتر بود اقتنا کند. گفتند، «یارسول الله! اقتنا چه باشد؟ گفت، «آن که وی را نه مال گذارد و نه اهل». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا! دوستان تو از خلق کیستند تا ایشان را به دوستی گیرم؟» گفت، «هرکجا درویشی هست. درویش یعنی در درویشی تمام». و رسول (ص) گفت، «درویشی را روز قیامت بیاورند و چنان که مردمان از یک دیگر عذر خواهند خدای تعالی از وی عذر خواهد و گوید: بنده من، نه از خواری تو بود که دنیا از تو بازداشتم، ولکن از آن تا خلعتها و کرامتهای من بیابی، میان صف خلایق در رو و هرکه تو را برای من طعامی داد یا جامه ای داد دست وی گیر که وی را در کار تو کردم و خلق آن روز در عرق غرق باشند درشود و هرکه با وی نیکوئی کرده است دست وی گیرد و برون آورد».
و گفت (ع)، «با درویشان آشنایی گیرید و با ایشان نیکوئی کنید که ایشان را دولت در راه است»، گفتند، «آن چیست؟» گفت، «روز قیامت ایشان را گویند هرکه شما را پاره ای نان داد و خرقه ای داد و شربتی آب داد، دست ایشان گیرید و در بهشت برید». و امیر المومنین علی (ع) روایت کند از رسول (ص) که هرگاه که خلق روی به جمع دنیا و عمارت آن آورند و درویشان را دشمن دارند، خدای تعالی ایشان را به چهار خصلت مبتلا کند: قحط زمان و جور سلطان و خیانت قاضیان و شوکت و قوت کافران و دشمنان.
و ابن عباس رحمهم الله گوید، «ملعون است کسی که به سبب درویش کسی را خوار دارد و به سبب توانگری عزیز. و گویند: توانگر در هیچ مجلس خوارتر نبودی که در مجلس سفیان ثوری. ایشان را فراپیش نگذاشتی، در پست ترین صف بودندی و درویشی را نزدیک نشاندی. و لقمان پسر را گفت، یا پسر! بدان که کسی جامه کهن دارد وی را حقیر مدار که خدای تو و آن وی هردو یکی است.
و یحیی بن معاذ گوید، «مسکین آدمی اگر از دوزخ چنان ترسیدی که از درویش از هردو ایمن بودی و اگر طلب بهشت چنان کردی که طلب دنیا به هردو برسیدی. و اگر در باطن از خدای تعالی چنان ترسیدی که در ظاهر از خلق، در هر سرای نیک بخت بودی». و یکی ده هزار درم پیش ابراهیم ادهم آورد. نستد. الحاح بسیار کرد. گفت، «می خواهی که بدین نام خویش از دیوان درویشان بیفگنم؟ هرگز این نکنم». و رسول (ص) عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی درویش وار زندگی کن و از نشست با توانگران دور باش و هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره برندوزی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۵ - باب دوم
اما فضیلت اخلاص بدان که خدای تعالی گفت، «و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین»، و گفت، «الاالله الدین الخالص» گفت، «خلق را نفرموده اند الا عبادت به اخلاص و دین خالص خدای راست و بس». و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید اخلاص سرّی است از اسرار من. در دل بنده ای که وی را دوست دارم نهاده ام». و معاذ را گفت که عمل به اخلاص کن تا اندکی کفایت بود. و هرچیز که در دم ریا آورده ایم همه در اخلاص است که نظر خلق یکی از سببهاست که اخلاص را ببرد و سببهای دیگر نیز هست.
ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت، «یانفس اخلص تخلصی. اخلاص کن تا خلاص یابی». و ابوسلیمان می گوید، «خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد». و ابوایوب سجستانی می گوید، «اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت». و یکی را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم. تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سیئات دیدم. و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار. آن در کفه حسنات ندیدم. گفتم « ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود؟» گفتند، «آنجا شد که فرستادی. چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله. و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند. آن نظر مردمان مرا خوش آمد. آن نه مرا بود و نه بر من».
سفیان ثوری گفت، «دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود». یکی می گوید، «به غزا می شدم در دریا. رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت. گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم، سودی بود. آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی. یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است. و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است. گفتم الله الله! در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم. به بازرگانی چگونه آمدم؟ من برای خدای آمده ام. گفت یا شیخ! آن توبره نه برای سود خریدی؟ گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم. آن دیگر را گفت: بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد». و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است، ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن.
و در بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند. خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند. ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت، «کجا می روی؟» گفت، «آن درخت بکنم تا خدای را پرستند». گفت، «برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن». گفت، «نه که بریدن این درخت اولیتر». گفت، «من نگذارم» و با وی در جنگ ایستاد. عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست. ابلیس گفت، «دست بدار تا یک سخن بگویم». دست بداشت. گفت، «یا عابد! خدای را پیغامبران هستند. اگر می بایستی کندن، ایشان را فرستادی. تو را بدین نفرموده اند، مکن». گفت، «لابد بکنم». گفت، «نگذارم». در جنگ آمدند. دیگر باره وی را بیفگند. گفت، «بگذار تا یک سخن دیگر بگویم. اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن»، گفت، «تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند. اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن. که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود. دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم». عابد گفت، «راست می گوید. یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم. بهتر از آن که این درخت ببرم. و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است».
پس بر این بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید، برگرفت. روز دیگر دو دینار دید برگرفت. گفت نیک آمد که من این درخت نکندم. و روز سیم هیچ ندید. خشمگین شد و تبر برگرفت. ابلیس پیش آمد و گفت، «کجا؟» گفت، «آن درخت بکنم». گفت، «دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند». در جنگ آمدند. عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود. گفت، «بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند». گفت، «دست بدار تا بروم، ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو؟» گفت، «آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود. این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید».