عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در ناپایداری روزگار و بی اعتباری دنیا و منقبت سالاردین صاحب الامر، واپسین موج بحر زخار امامت حجت خدا قائم آل محمد«ع »
نیست در اقلیم هستی ای دل محنت قرین
آن قدر شادی که کس خندد بوضع آن و این
چون رحم دان تنگنای دهر پر آشوب را
روز و شب میبایدت خون خورد در وی چون جنین
هان نباشد ذره یی مهر و وفا در زیر چرخ
هان ندارد قطره یی آب حیا روی زمین
گریه ها در خنده ها، چون خرده ها در گل نهان
سوزها در سورها، چون شمعها در انگبین
پیش عاقل، یک دل پر درد باشد گوی چرخ
نزد دانا، یک رخ پر گرد پهنای زمین
شعله سان گردن مکش، از چرب نرمیهای او
آب شمشیر است نرمیهای این چرخ برین
پر سگت کرده است، رو به بازی این کهنه گرگ!
خوش بخوابت کرده چون خرگوش، این شیر عرین!!
همچو برگ گل، سرخود گیر از این باغ خراب
از زمین و آسمان چون عافیت دوری گزین
قطره ز آن از ابر می افتد، که بگریزد ز چرخ
سبزه ز آن قد میکشد، تا دور گردد از زمین
شاه اطلس بخش باشی، یا گدای ژنده پوش
عاقبت چون میروی، خواه آن چنان، خواه این چنین!
چون فریدون، یا سکندر، یا سلیمان گر شوی
کو فریدون، کو سکندر، کو سلیمان، کو نگین؟
بر در دلها، پی نان همچو رسوایی مگرد
در دل گیتی، چو راز اهل دل پنهان نشین
قیمت جنس سعادت، درهم و دینار نیست
نقد رایج، از تهیدستی است در بازار دین!
تنگی احوال، عارف را کمند وحدتست
سختی ایام، مفلس را حصار آهنین
از گرفتن خویشتن را زیر دست کس مکن
میتوان تا آسمان بودن، چرا باشی زمین؟!
بر نیاید غیر نومیدی ز دونان هیچ کام
نیست بحر بخل را موجی بجز چین جبین
با کمال بی کمالی، در کمال نخوتند
نیست با اهل جهان دیگر کمالی بیش از این
جمله سر تا پا گره، پیوسته چون بند قبا
پای تا سر چین ابرو، جملگی چون آستین!
با کمال بی رگی، چندین رگ گردن نگر!
با دو صد عالم سبک مغزی، بیا لنگر ببین!!
از رگ گردن جهان شد بیشه، یارب کی شود
همچو شمشیر از غلاف آید برون سالار دین؟!
«حجت حق »، نور مطلق، «صاحب الامر»آنکه او
بحر زخار امامت راست موج واپسین
هستی نه آسمان، از بهر ذات پاک اوست
چون وجود حلقه انگشتر از بهر نگین
مهر تابان از فلک پیش فروغ روی او
بر زمین افتاده هرشب، همچو چشم شرمگین
نور پاکش گر فشردی بر بساط روز پای
شب فسردی همچو خون مرده در زیر زمین
هستی او، در جهان، چون آب در گلها نهان
فیض او، در شش جهت پنهان، چو در موم انگبین
روز آن روز است، کآن خورشید تابان سرزند
دولت آن دولت، که او باشد شه تخت زمین
غایبانه عرض حال خویشتن تا کی کنم؟
روبرو خواهم که گویم حال دل را بعد از این
دامن عهد ظهورت کو؟ که تا آید برون
ناله ها از استخوانم، همچو دست از آستین!
چون تو یکتا گوهری گم کرده، میگردد از آن
آسمان غربال در کف روز و شب گرد زمین!
کی شود یارب که آری پای دولت در رکاب
چتر شاهی بر سر از بال و پر روح الامین؟!
یکه تاز ظلم، میدان جهان را بسته است
هست خالی جایت ای لشکر شکن در صدر زین
تا نیاید دامن عهدت بکف ایام را
کی تواند پاک شد از گرد بدعت روی دین؟!
گل فتاد از سکه بیگانگان در چشم زر
خار رفت از نقش نام غیر در چشم نگین
تا گذاری پای دولت در رکاب از بهر فال
خنگ گردون هر مه نو میرود در زیر زین
خون بپای تخت شاهان ریخت از یاقوت لعل
ایستاد از بس براهت ای شه دنیا و دین
پیچد از فکر سلیمانیت، انگشتر بخود
گردد آب از حسرت نام تو، در چشم نگین
همچو شخص چشم بر راهی که بر تلها دود
رفته عیسی در رهت بر آسمان چارمین
دست در ایام ما، هرچند دست بدعتست
شرع هم دارد ز تو دستی، ولی در آستین
پشت محراب از فراقت مانده بر دیوار غم
چوب منبر بیتو چون حنانه دارد صد حنین
چون صف مژگان چشم کور میآید بچشم
بیتو صفهای نماز ای پیشوای شرع و دین
حلقه های درس بی تابنده در ذات تو
حلقه انگشتری باشد که باشد بی نگین
بیتو حرف وعظ، در دلهای غفلت پیشگان
گشته همچون آتش افسرده خاکستر نشین
از برای سجده شکر ظهور دولتت
غنچه صد برگ دارد صد جبین در آستین
مژده ات را گر نسیم آرد بگلشن از شتاب
لاله در ره داغ خود گم کرده خیزد از زمین
ابرها از دوریت، افلاک را چشم پرآب
برقها از دیریت، ایام را چین جبین
دشتها، در بارگاه عزتت، روها بخاک
کوهها، بر درگه قدر تو، سرها بر زمین
غنچه را از بهر عهدت خنده ها در دل گره
شمع را از انتظارت گریه ها در آستین
دور نبود بهر استقبالت ار افتند پیش
ره نوردان شهور، از کاروانهای سنین
گشته بر را ظهورت، حلقه چشمی فلک
مانده چون دست دعا بر آسمان سطح زمین
از برای جستجویت، شوقها را صد ثنا
در فراق روزگارت صبرها را آفرین
خود نهان و، پر ز فیضت عالمی چون بوی مشک
ای فدای خاک پایت، صد هزاران مشک چین
همچو نور دیده ها از پرده بیرون نه قدم
ای تو نور دیده های اولین و آخرین
بحر از هر موج دارد مصرعی در شأن تو
قطره ما چون کند با مدحت ای شاه گزین؟!
بر نیامد از سخن کاری که من میخواستم
دست شوق ما و دامان خموشی بعد از این
همچنان کز جیب شب خورشید تابان سرزند
همچنان کز خواب نگشایند چشم اهل زمین
سر زند یا رب ز شرق غیب مهر ذات تو
تا شود بیدار بخت شیعیان دل حزین
آن قدر شادی که کس خندد بوضع آن و این
چون رحم دان تنگنای دهر پر آشوب را
روز و شب میبایدت خون خورد در وی چون جنین
هان نباشد ذره یی مهر و وفا در زیر چرخ
هان ندارد قطره یی آب حیا روی زمین
گریه ها در خنده ها، چون خرده ها در گل نهان
سوزها در سورها، چون شمعها در انگبین
پیش عاقل، یک دل پر درد باشد گوی چرخ
نزد دانا، یک رخ پر گرد پهنای زمین
شعله سان گردن مکش، از چرب نرمیهای او
آب شمشیر است نرمیهای این چرخ برین
پر سگت کرده است، رو به بازی این کهنه گرگ!
خوش بخوابت کرده چون خرگوش، این شیر عرین!!
همچو برگ گل، سرخود گیر از این باغ خراب
از زمین و آسمان چون عافیت دوری گزین
قطره ز آن از ابر می افتد، که بگریزد ز چرخ
سبزه ز آن قد میکشد، تا دور گردد از زمین
شاه اطلس بخش باشی، یا گدای ژنده پوش
عاقبت چون میروی، خواه آن چنان، خواه این چنین!
چون فریدون، یا سکندر، یا سلیمان گر شوی
کو فریدون، کو سکندر، کو سلیمان، کو نگین؟
بر در دلها، پی نان همچو رسوایی مگرد
در دل گیتی، چو راز اهل دل پنهان نشین
قیمت جنس سعادت، درهم و دینار نیست
نقد رایج، از تهیدستی است در بازار دین!
تنگی احوال، عارف را کمند وحدتست
سختی ایام، مفلس را حصار آهنین
از گرفتن خویشتن را زیر دست کس مکن
میتوان تا آسمان بودن، چرا باشی زمین؟!
بر نیاید غیر نومیدی ز دونان هیچ کام
نیست بحر بخل را موجی بجز چین جبین
با کمال بی کمالی، در کمال نخوتند
نیست با اهل جهان دیگر کمالی بیش از این
جمله سر تا پا گره، پیوسته چون بند قبا
پای تا سر چین ابرو، جملگی چون آستین!
با کمال بی رگی، چندین رگ گردن نگر!
با دو صد عالم سبک مغزی، بیا لنگر ببین!!
از رگ گردن جهان شد بیشه، یارب کی شود
همچو شمشیر از غلاف آید برون سالار دین؟!
«حجت حق »، نور مطلق، «صاحب الامر»آنکه او
بحر زخار امامت راست موج واپسین
هستی نه آسمان، از بهر ذات پاک اوست
چون وجود حلقه انگشتر از بهر نگین
مهر تابان از فلک پیش فروغ روی او
بر زمین افتاده هرشب، همچو چشم شرمگین
نور پاکش گر فشردی بر بساط روز پای
شب فسردی همچو خون مرده در زیر زمین
هستی او، در جهان، چون آب در گلها نهان
فیض او، در شش جهت پنهان، چو در موم انگبین
روز آن روز است، کآن خورشید تابان سرزند
دولت آن دولت، که او باشد شه تخت زمین
غایبانه عرض حال خویشتن تا کی کنم؟
روبرو خواهم که گویم حال دل را بعد از این
دامن عهد ظهورت کو؟ که تا آید برون
ناله ها از استخوانم، همچو دست از آستین!
چون تو یکتا گوهری گم کرده، میگردد از آن
آسمان غربال در کف روز و شب گرد زمین!
کی شود یارب که آری پای دولت در رکاب
چتر شاهی بر سر از بال و پر روح الامین؟!
یکه تاز ظلم، میدان جهان را بسته است
هست خالی جایت ای لشکر شکن در صدر زین
تا نیاید دامن عهدت بکف ایام را
کی تواند پاک شد از گرد بدعت روی دین؟!
گل فتاد از سکه بیگانگان در چشم زر
خار رفت از نقش نام غیر در چشم نگین
تا گذاری پای دولت در رکاب از بهر فال
خنگ گردون هر مه نو میرود در زیر زین
خون بپای تخت شاهان ریخت از یاقوت لعل
ایستاد از بس براهت ای شه دنیا و دین
پیچد از فکر سلیمانیت، انگشتر بخود
گردد آب از حسرت نام تو، در چشم نگین
همچو شخص چشم بر راهی که بر تلها دود
رفته عیسی در رهت بر آسمان چارمین
دست در ایام ما، هرچند دست بدعتست
شرع هم دارد ز تو دستی، ولی در آستین
پشت محراب از فراقت مانده بر دیوار غم
چوب منبر بیتو چون حنانه دارد صد حنین
چون صف مژگان چشم کور میآید بچشم
بیتو صفهای نماز ای پیشوای شرع و دین
حلقه های درس بی تابنده در ذات تو
حلقه انگشتری باشد که باشد بی نگین
بیتو حرف وعظ، در دلهای غفلت پیشگان
گشته همچون آتش افسرده خاکستر نشین
از برای سجده شکر ظهور دولتت
غنچه صد برگ دارد صد جبین در آستین
مژده ات را گر نسیم آرد بگلشن از شتاب
لاله در ره داغ خود گم کرده خیزد از زمین
ابرها از دوریت، افلاک را چشم پرآب
برقها از دیریت، ایام را چین جبین
دشتها، در بارگاه عزتت، روها بخاک
کوهها، بر درگه قدر تو، سرها بر زمین
غنچه را از بهر عهدت خنده ها در دل گره
شمع را از انتظارت گریه ها در آستین
دور نبود بهر استقبالت ار افتند پیش
ره نوردان شهور، از کاروانهای سنین
گشته بر را ظهورت، حلقه چشمی فلک
مانده چون دست دعا بر آسمان سطح زمین
از برای جستجویت، شوقها را صد ثنا
در فراق روزگارت صبرها را آفرین
خود نهان و، پر ز فیضت عالمی چون بوی مشک
ای فدای خاک پایت، صد هزاران مشک چین
همچو نور دیده ها از پرده بیرون نه قدم
ای تو نور دیده های اولین و آخرین
بحر از هر موج دارد مصرعی در شأن تو
قطره ما چون کند با مدحت ای شاه گزین؟!
بر نیامد از سخن کاری که من میخواستم
دست شوق ما و دامان خموشی بعد از این
همچنان کز جیب شب خورشید تابان سرزند
همچنان کز خواب نگشایند چشم اهل زمین
سر زند یا رب ز شرق غیب مهر ذات تو
تا شود بیدار بخت شیعیان دل حزین
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در هجا
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۲
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
صرف کار ناله کردم عمر چندین ساله را
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب
بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
سبزه سرزد از گلش در خط شدم از باغبان
گفت آوخ چون کنم خود رواست داغ این لاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل می رود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
زاهد از ته جرعه چشم بتان دم زد ز عشق
سامری افکند خاکی در دهان گوساله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب
بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
سبزه سرزد از گلش در خط شدم از باغبان
گفت آوخ چون کنم خود رواست داغ این لاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل می رود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
زاهد از ته جرعه چشم بتان دم زد ز عشق
سامری افکند خاکی در دهان گوساله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گفتم آن چشم و مژه گفت نه بیمارانند
آن دو وین خِیْلِ سِیَهْجامه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن
زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند
شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تَکَلُّف بخوری ای لبِ یار
گر تو ضَحّاکی و زلفینِ سِیَهْ مارانند
گردن طوعِ من و طوقِ خمِ زلفِ بتان
سگِ این سلسلهام گرچه ستمکارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دیندارانند
آن دو وین خِیْلِ سِیَهْجامه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن
زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند
شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تَکَلُّف بخوری ای لبِ یار
گر تو ضَحّاکی و زلفینِ سِیَهْ مارانند
گردن طوعِ من و طوقِ خمِ زلفِ بتان
سگِ این سلسلهام گرچه ستمکارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دیندارانند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۵ - برهان پنجم
تهمتن اگر تاج کاووس برد
به پیشش دو صدره زمین بوس برد
که رسم است مر بنده را از گناه
تمسک به بخشایش پادشاه
تو در عهد سلطان فیروز بخت
خداوند دیهیم و دارای تخت
که کس نان خود خورد نارد زبیم
تو سالوسک زرق دیدن مقیم
به شش قبضه پولادمیل تفنگ
به نه ذرع عمامه سبز رنگ
به تبدیل آقا و سید دو جا
بری صرفه از دفتر پادشا
ازین جرم یک ره پشیمان نه ای
وزین جمع بندی پریشان نه ای
خراج ولایت خوری تا به زرق
متاع کسان تا کنی زیب دلق
گهی سید و گاه آقا شوی
گهی راه زن، گاه ملا شوی
گهی تیغ گیری و گاهی عصا
گهی درع پوشی و گاهی ردا
گهی سبحه گیری به کف گاه جام
گهی طالب ننگی و گاه نام
گهی شیخ گردی، گهی می فروش
گهی زاهد و گاه پیمانه نوش
گهی خود و گه شال بر سر زنی
گهی کاغذ و گاه خنجر زنی
گهی نیزه بر دست و گاهی قلم
گهی جبه بر دوش و گاهی علم
گهت جای بر پایه منبر است
گهت پای بر رخش جنگ آور است
رجز خوان گهی و گهی خطبه گوی
گهی طالب صلح و گه جنگجوی
گهی زخمه بر ساز ماتم زنی
گهی نغمه از زیر و از بم زنی
گهی ذاکر شاه خونین کفن
ز ظلمت گهی عالمی نوحه زن
بهر لحظه نیرنگ دیگر کنی
به سالوس افسانه ای سر کنی
مهیا کنی صلح و جنگ دگر
خوری مال مردم به رنگ دگر
زهی خلق و خوی فسونساز تو
که کس مطلع نیست بر راز تو
اگر سیدی آهنین جامه چیست
وگر رهزن این سبز عمامه چیست
برو طالب صلح یا جنگ باش
نفاق از دورنگی است یکرنگ باش
تهمتن ترا نیست هم برز و یال
به این مکر و فن نیست دستان زال
به پیشش دو صدره زمین بوس برد
که رسم است مر بنده را از گناه
تمسک به بخشایش پادشاه
تو در عهد سلطان فیروز بخت
خداوند دیهیم و دارای تخت
که کس نان خود خورد نارد زبیم
تو سالوسک زرق دیدن مقیم
به شش قبضه پولادمیل تفنگ
به نه ذرع عمامه سبز رنگ
به تبدیل آقا و سید دو جا
بری صرفه از دفتر پادشا
ازین جرم یک ره پشیمان نه ای
وزین جمع بندی پریشان نه ای
خراج ولایت خوری تا به زرق
متاع کسان تا کنی زیب دلق
گهی سید و گاه آقا شوی
گهی راه زن، گاه ملا شوی
گهی تیغ گیری و گاهی عصا
گهی درع پوشی و گاهی ردا
گهی سبحه گیری به کف گاه جام
گهی طالب ننگی و گاه نام
گهی شیخ گردی، گهی می فروش
گهی زاهد و گاه پیمانه نوش
گهی خود و گه شال بر سر زنی
گهی کاغذ و گاه خنجر زنی
گهی نیزه بر دست و گاهی قلم
گهی جبه بر دوش و گاهی علم
گهت جای بر پایه منبر است
گهت پای بر رخش جنگ آور است
رجز خوان گهی و گهی خطبه گوی
گهی طالب صلح و گه جنگجوی
گهی زخمه بر ساز ماتم زنی
گهی نغمه از زیر و از بم زنی
گهی ذاکر شاه خونین کفن
ز ظلمت گهی عالمی نوحه زن
بهر لحظه نیرنگ دیگر کنی
به سالوس افسانه ای سر کنی
مهیا کنی صلح و جنگ دگر
خوری مال مردم به رنگ دگر
زهی خلق و خوی فسونساز تو
که کس مطلع نیست بر راز تو
اگر سیدی آهنین جامه چیست
وگر رهزن این سبز عمامه چیست
برو طالب صلح یا جنگ باش
نفاق از دورنگی است یکرنگ باش
تهمتن ترا نیست هم برز و یال
به این مکر و فن نیست دستان زال
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۶ - برهان ششم
اگر خورد رستم قوی پنجه گرگ
به یال یلی ملک ایران و ترک
تو با کاکلی چارتار و پریش
ز سنگ سیه رسته گوئی حشیش
خوری مال اوقاف بی ترس و بیم
زهی مشرب صاف و طبع سلیم
تو کز ملک و مال خدا نگذری
عجب گر به مخلوق رحم آوری
اگر خواهی اثبات این شید و زرق
زمن بشنو ای شیخک ژنده دلق
همان قلعچک کت در او منزل است
همان صرح خوش کت نکو محفل است
همان مزرع نیو مینو بساط
کز آن حاصلت نیست جز انبساط
خود انصاف ده مال اوقاف نیست
اگر نیست گوئی زانصاف نیست
کسی جز تو در زیر این سبز سقف
نیالوده سر پنجه از مال وقف
به یزدان در این عرصه آب و گل
ندیدم چو تو شوخ بیرحم دل
نه در قید خالق نه در بند خلق
نهان کرده زنارها زیر دلق
زمالیه بت ها برانگیخته
زهر خرقه صد رقعه آویخته
مگو هوشیاری که مستی است این
مگو کیش حق بت پرستی است این
نکو سیرتانی که دین پروراند
بشر صورتان کز ملک برترند
ندانی درین نشاه چون زیستند
زمن بشنو آنان اگر نیستند
بیاد رخ دوست فارغ ز غیر
نه مولای مسجد نه رهبان دیر
نه قید تعلق نه پابست خویش
نه شیدای مذهب نه مفتون کیش
به سودای یار از جهان بی خبر
به خاک گریبان فرو برده سر
اگر سنگ بارندشان ور نثار
نیاید ز کس مرحبا زینهار
بدو نیک چون جمله در دست اوست
دریغ است نالیدن از دست دوست
زخود مست شو دردی و صاف چیست
می عشق خور مال اوقاف چیست
زدی لاف ای یار فرخنده کیش
که هستم همی رستم عهد خویش
به باطل سخن زین نمط گفته ای
غلط گر نگویم غلط گفته ای
بلی صاحب زور و سرپنجه ای
به پیکار مردم ولی رنجه ای
تو را نفس کافر چو افراسیاب
کزو گشت ایران ایمان خراب
نشسته بر اورنگ توران تن
فرو کوفته نوبت ما و من
ز ترکان چالش رده بر رده
غرض را به پیرامنش صف زده
سیاووش عقل ترا ریخت خون
به چه بیژن دین از او سرنگون
به جان تو دشمن چو بر سبزه دی
به خون تو لب تشنه چون من به می
کنون یا دم دیگرت خون خورد
به ذوقی که مست آب گلگون خورد
از آن پیشتر کین قوی پنجه دیو
ز روشن روانت بر آرد غریو
چو مردان نطاق امل سست کن
به زنجیر همت کمر چست کن
ز آه شب و ناله صبحدم
چو شاهان بر آرای طبل و علم
سپاهی فراهم کن از آه و سوز
چو خیل پراکندگان مهر توز
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
مدد جو ز کاوس بخت ازل
بنه پای بر رخش جهد وعمل
به تدبیر دانش در چاره زن
شبیخون بر این ترک خونخواره زن
زخونش دم تیغ را غازه کن
وز این نام گیتی پر آوازه کن
ترا جد فرخنده شیر خداست
برازنده افسر هل اتی است
بنالید اگر حصن خیبر گرفت
چنین جنگ را جنگ اکبر گرفت
توهم گر به گوهر از آن دوده ای
به کیش نیاکان بر آموده ای
به دست آر نیکو نهادی چنین
کمر چست کن در جهادی چنین
مباش ایمن از ریو و نیرنگ او
که مشکل توان رستن از چنگ او
ز دستان این زال کس جان نبرد
تو خود کی بری کی که دستان نبرد
وگرنه به نزدیک دانش پسند
پسندیده کی باشد ای هوشمند
که بیهوده تاراج مردم کنی
متاع کسان نام خود گم کنی
به روز جزا گاه رد و قبول
ندانم چه گوئی جواب رسول
به غارت بری مال بیچاره خلق
که شیرین و رنگین کنی حلق و دلق
کسی زآب این دجله لب تر نکرد
که عمری ز غم خاک بر سر نکرد
و بال است پیرایه ملک و مال
قناعت بود دولت بی زوال
اگر مرد راهی قناعت گزین
چو یغما به کنج قناعت نشین
ز نیک و بد عالم آزاد باش
زهرچ آید از جمله غم شاد باش
که افزایش قسمت از زور نیست
ترا عزل تقدیر مقدور نیست
اگر خاک فیروز که زر شود
دماوند که لعل و گوهر شود
همه ریگ صحرای ایوان کیف
شود گوهر و لعل بی کم و کیف
جو و گندم و ماش و شلتوک خوار
سراسر شود گوهر شاهوار
کتاب و قلمدان ما بندگان
به قیمت شود مخزن شایگان
همه زرع و محصول آن ملک وقف
شود خرمن لعل تا سبز سقف
به رفعت تو بر بگذری از سپهر
فتد در دم تو سنت گوی مهر
مجره شود مطبخ خوان تو
طباق فلک ظرف ایوان تو
از آن رزق مقسوم کلک قدم
نگردد یکی لقمه افزون و کم
بخور آنچه دادند با صد سپاس
چه می جوئی از خلق یزدان شناس
ز آه درون الیمان بترس
ز خوناب چشم یتیمان بترس
به حال فرومایگان رحمت آر
بیندیش از خشم پروردگار
نه آخر از امروز پس محشری است
به پاداش هر نیک و بد داوری است
کنونت که تند است رعنا ستور
مشو غافل از حال بیچاره مور
به یال یلی ملک ایران و ترک
تو با کاکلی چارتار و پریش
ز سنگ سیه رسته گوئی حشیش
خوری مال اوقاف بی ترس و بیم
زهی مشرب صاف و طبع سلیم
تو کز ملک و مال خدا نگذری
عجب گر به مخلوق رحم آوری
اگر خواهی اثبات این شید و زرق
زمن بشنو ای شیخک ژنده دلق
همان قلعچک کت در او منزل است
همان صرح خوش کت نکو محفل است
همان مزرع نیو مینو بساط
کز آن حاصلت نیست جز انبساط
خود انصاف ده مال اوقاف نیست
اگر نیست گوئی زانصاف نیست
کسی جز تو در زیر این سبز سقف
نیالوده سر پنجه از مال وقف
به یزدان در این عرصه آب و گل
ندیدم چو تو شوخ بیرحم دل
نه در قید خالق نه در بند خلق
نهان کرده زنارها زیر دلق
زمالیه بت ها برانگیخته
زهر خرقه صد رقعه آویخته
مگو هوشیاری که مستی است این
مگو کیش حق بت پرستی است این
نکو سیرتانی که دین پروراند
بشر صورتان کز ملک برترند
ندانی درین نشاه چون زیستند
زمن بشنو آنان اگر نیستند
بیاد رخ دوست فارغ ز غیر
نه مولای مسجد نه رهبان دیر
نه قید تعلق نه پابست خویش
نه شیدای مذهب نه مفتون کیش
به سودای یار از جهان بی خبر
به خاک گریبان فرو برده سر
اگر سنگ بارندشان ور نثار
نیاید ز کس مرحبا زینهار
بدو نیک چون جمله در دست اوست
دریغ است نالیدن از دست دوست
زخود مست شو دردی و صاف چیست
می عشق خور مال اوقاف چیست
زدی لاف ای یار فرخنده کیش
که هستم همی رستم عهد خویش
به باطل سخن زین نمط گفته ای
غلط گر نگویم غلط گفته ای
بلی صاحب زور و سرپنجه ای
به پیکار مردم ولی رنجه ای
تو را نفس کافر چو افراسیاب
کزو گشت ایران ایمان خراب
نشسته بر اورنگ توران تن
فرو کوفته نوبت ما و من
ز ترکان چالش رده بر رده
غرض را به پیرامنش صف زده
سیاووش عقل ترا ریخت خون
به چه بیژن دین از او سرنگون
به جان تو دشمن چو بر سبزه دی
به خون تو لب تشنه چون من به می
کنون یا دم دیگرت خون خورد
به ذوقی که مست آب گلگون خورد
از آن پیشتر کین قوی پنجه دیو
ز روشن روانت بر آرد غریو
چو مردان نطاق امل سست کن
به زنجیر همت کمر چست کن
ز آه شب و ناله صبحدم
چو شاهان بر آرای طبل و علم
سپاهی فراهم کن از آه و سوز
چو خیل پراکندگان مهر توز
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
مدد جو ز کاوس بخت ازل
بنه پای بر رخش جهد وعمل
به تدبیر دانش در چاره زن
شبیخون بر این ترک خونخواره زن
زخونش دم تیغ را غازه کن
وز این نام گیتی پر آوازه کن
ترا جد فرخنده شیر خداست
برازنده افسر هل اتی است
بنالید اگر حصن خیبر گرفت
چنین جنگ را جنگ اکبر گرفت
توهم گر به گوهر از آن دوده ای
به کیش نیاکان بر آموده ای
به دست آر نیکو نهادی چنین
کمر چست کن در جهادی چنین
مباش ایمن از ریو و نیرنگ او
که مشکل توان رستن از چنگ او
ز دستان این زال کس جان نبرد
تو خود کی بری کی که دستان نبرد
وگرنه به نزدیک دانش پسند
پسندیده کی باشد ای هوشمند
که بیهوده تاراج مردم کنی
متاع کسان نام خود گم کنی
به روز جزا گاه رد و قبول
ندانم چه گوئی جواب رسول
به غارت بری مال بیچاره خلق
که شیرین و رنگین کنی حلق و دلق
کسی زآب این دجله لب تر نکرد
که عمری ز غم خاک بر سر نکرد
و بال است پیرایه ملک و مال
قناعت بود دولت بی زوال
اگر مرد راهی قناعت گزین
چو یغما به کنج قناعت نشین
ز نیک و بد عالم آزاد باش
زهرچ آید از جمله غم شاد باش
که افزایش قسمت از زور نیست
ترا عزل تقدیر مقدور نیست
اگر خاک فیروز که زر شود
دماوند که لعل و گوهر شود
همه ریگ صحرای ایوان کیف
شود گوهر و لعل بی کم و کیف
جو و گندم و ماش و شلتوک خوار
سراسر شود گوهر شاهوار
کتاب و قلمدان ما بندگان
به قیمت شود مخزن شایگان
همه زرع و محصول آن ملک وقف
شود خرمن لعل تا سبز سقف
به رفعت تو بر بگذری از سپهر
فتد در دم تو سنت گوی مهر
مجره شود مطبخ خوان تو
طباق فلک ظرف ایوان تو
از آن رزق مقسوم کلک قدم
نگردد یکی لقمه افزون و کم
بخور آنچه دادند با صد سپاس
چه می جوئی از خلق یزدان شناس
ز آه درون الیمان بترس
ز خوناب چشم یتیمان بترس
به حال فرومایگان رحمت آر
بیندیش از خشم پروردگار
نه آخر از امروز پس محشری است
به پاداش هر نیک و بد داوری است
کنونت که تند است رعنا ستور
مشو غافل از حال بیچاره مور
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴
کمر بستی به خون ای پیر گردون نوجوانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وز وی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
زکین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم
غریب خسته آواره بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
زاشک دیده یغما بیاد آور درین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وز وی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
زکین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم
غریب خسته آواره بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
زاشک دیده یغما بیاد آور درین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸
کند خاک ار به خون شنگرف گونم چرخ زنگاری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری
مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر
که بردن در ی عزت از این ...گان خواری
درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم
شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری
هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند
که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری
ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید
زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری
اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون
نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری
همی ... و ... تر بینی اگر صد ره
مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری
همی ...گی کالا همی... سواگر
فراخای جهان ... بازار است پنداری
من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان
که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳