عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
تا چند به خود مهر و به یزدان کینت
حق جوئی و کفر و حق پرستی دینت
خود نیز بر آن خرگله کثرت بینی
سگ بچه کند به چشم وحدت بینت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
با اهل صفا جز سر انکارت نیست
زیبد پی شست و شو چو قصارت زیست
شو جامه آلوده خود زن بر سنگ
زنقحبه به گازران ری کارت چیست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
این خر خلفان پسر که مادر گهرند
هر چند که ...زپشت پدرند
لیک از در انتساب نقصان و کمال
یاران گزاف باف...ترند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
این پخته که سفله خام تعبیر کند
نامش غم دین نهاده تکفیر کند
صد مرحله زین گفته از آن گوینده
...تر آن بود که تقصیر کند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
این خرگله مغز جو که سگ های ترند
وین سگ رمه پوست بوکه خشکان خرند
گفتی که که به، یا که که بد، زین دو گروه
خشک چه، تر چه، هر دو... ترند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
گر زاهد خر ز خوی خود برگردد
یا صوفی سگ سیاق دیگر گردد
خود شرع و طریق را چه نقصان چه کمال
گر زانکه سگی خشک و خری تر گردد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
زین خر گله کاندر همه عالم گردد
صد بفزاید اگر یکی کم گردد
هفتاد هزار سگ زنند این ددگان
تابو خری از کروری آدم گردد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
سردار ز روی ذوق نز سوق کلام
در مشرب من بهشت ره باده حرام
بی شاهد و بی ندامه با کار و به ترس
افراط می نه پخته با سفله خام
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
شیخ خشک از صوفی تر نشناسم
وز بی بصری کور ز کر نشناسم
در پوزش من اسب متازید ایراک
دیری است که تا گاو ز خر نشناسم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
زین خر گله میش پوش افزون طلبان
بز گیر وجوه وقف روزان و شبان
غافل کش از این قوچ شدن مالد شاخ
سگ را چو اجل رسد خورد نان شبان
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
با آن همه خردی این بزرگی تاکی
لال عجمی این همه ترکی تا کی
در حمله گهی شیر شوی گاه پلنگ
... شغال این چس گرگی تا کی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
صوفی صفت بدرگی آخر تا کی
در صورت مردم سگی آخر تا کی
بر فرض حلال است گرفتم نه حرام
در کیش تو...بگی آخر تا کی
یغمای جندقی : غزلیات الحاقی
شمارهٔ ۲
تنگ است برگ رامش، تلخ است زندگانی
آنرا که پیشکار است درویش سیستانی
اوقات چیز خوردن، هوش است و بادپائی
هنگام کار کردن خوابست و سرگرانی
از تخت میهمان را، رخت افکند به تخته
او را اگر سپارند آداب میزبانی
چون جا به خدمت جمع در قهوه خانه جوید
خیزد میانه ما تفریق جاودانی
گر پوید از پی نان با صد هزار مردن
گردد نهان همه عمر چون آب زندگانی
نه من که پیر راهش تازد اگر به کاری
جاوید بر نگردد چون مدت جوانی
در پوی او سرشته گه کاری زمینی
بر روی او نوشته ادبار آسمانی
با فرط این لطافت، با شرط آن کثافت
از ما همه تلطف، وز وی لطیفه رانی
با این درنگ سنگین گر ساز سیر سازد
تا چاشتگاه محشر لنگ است کاروانی
از راز طوطی و زاغ هر که آگه است داند
با این کلاغ چاره ما را هم آشیانی
یزدان ذبیح خود را قوچی فدا نیاید
این گرگ میش خود را بخشد اگر شبانی
در خورد و خفت پیوست از فرق تا قدم تاب
در کار و کرد گه گاه پا تا به سر توانی
رفتن به گاه پویه، جهد جهود در تیه
گفتن به وقت پوزش هذیان زندخوانی
حاج جبل خصوصا هادی که بود و باشد
سرخیل... ون فراخان این اول است و ثانی
ز ابر سیاه رویش، وز رعد های و هویش
بارد به روی زردم باران ارغوانی
گاه سخن سرودن از پوز ضرته صوتش
هم ان ان است و فس فس فرمایش زبانی
از وحشت ملاقات گردد پذیره گرگ
گر پیش بز فرستند او را به ارمغانی
چهر سیاه فامش قد دراز شکلش
...ونی است عاری از گوشت...یری است استخوانی
این....یر استخوانی بادش به... ون بی گوشت
تا نرخ حکه باز است ده قر به یک قرانی
هرکو فرستد او را دنبال ساز رامش
دیگر به خواب بیند اسباب شادمانی
بودم بسی جوانان فرمان پذیر و چالاک
پیران ویسه هر یک در کیش کاردانی
در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه
بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی
بی تیپ و توپ و سرهنگ بی کین و کاوش و چنگ
بر ما زمانه شد تنگ، ز اقبال خسروانی
آن حشمت مسلم، گردون نوشت درهم
وان چهر لاله گون فام گردید زعفرانی
چون بخت گشت وارون، اختر چمد دگرگون
خدمت خیانت افتد، سود آورد زیانی
دولت فتاد در پای، درویش ماند در دست
او نیز کاش می رفت، بر باد ناگهانی
بر باد به سر خر، در آب باد آذر
چز شاخ ریخت بر خاک گل های بوستانی
سردار رنج و رامش از یار دان نه اغیار
تسلیم و صبر و شکر است درمان ناتوانی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۴ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
دوری زبرت سخت بود سوختگان را
تلخ است جدائی بهم آموختگان را
چه دانی جدائی چیست و دوری کدام، آموختگان کیستند و سوختگان را چه نام؟ نه روزی بی دل افروزی شب کرده، نه شبی دور از نوش لبی به روز آورده، چه دانی بستگانت این تیره شب های دیر انجام بچه روز گرفتار و خستگانت این روزان آن شب فرجام تا کجا کوب آزمای تیمار، بیت:
تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
شاهباز دل دوستان را که دست شاهان نشیمن سزد مرغ ارزان دانی و همای مهر شاهین گهران را که کرکس چرخ از مگسی کمتر زیبد، گنجشک دست آموز خوانی. ترا که جز بازی بی هنگام نیاموخته چه گویم و از یاری که جز کیش ستم چیزی نیندوخته چه جویم تا مهر از هوس بازشناسی و لاله از خس، گلشن چهرت خار گلخن و توبره ریشت دام گردن خواهد بود، اگر بدین دست پاس دلخواهی داشت و بر این هنجار آب مهربانی گل خواهی کرد، یار دیگر جوی و دنبال کار دیگر گیر که نخجیر ما شکار این دام و مرغ دل کبوتر این بام نیست، بیت:
ننگ آیدم ز پرهمای ارچه بوم چرخ
می پرورد به سایه بال مگس مرا
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته
چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته
سرکار مهربان سرور میرزا ابوالحسن از زبان شما پیغام آورد که نگارشی چند از گزارش های سرد و خام مرا خواسته اند و در انجام این خواهش سفارشی سخت استوار آراسته، ندانم بنیاد و بنوره آن بر چه هنجار باشد و برداشت و انداز بر کدامین شیوه و شمار. گرفتم این که گفتم فرمودی و پرده از رخسار این راز نهفته گشودی، دل و دستی که پخته و خامی در هم توان سرشت و نیروی گشاد و بستی که پشم و دیبائی بر هم توان بافت کو؟ آن هنگام که روزگار جوانی بود و بامداد روز سخن رانی،هرگزچیزی نیارستم که نیم پشیزش بها باشد و کلک نگارشگر یارای سروا و سرودی نداشت، که به آفرین یا نفرینی در خورد نواخت یا نوا آید. امروز که نوبت پریشانی و پیری است و هنگامه سردی و سیری پیداست اگر نامه فرامشت گیرم و خامه در انگشت، هر چه از دل بر زبان آید مایه روسیاهی خواهد بود و چشم و گوش و مغز و هوش را از دید و شنیدش همه کاهش و تباهی خواهد رست.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۸ - به دوستی نوشته شد
چو گیری جام رامش کامرانی
سراید با سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد. باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار. تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت. گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام، آگاه خواهید شد.
اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند، امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی. چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است، دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانائی درخواست و پشتی نباشد، میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود، منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم، او اکنون آسوده باشد، چگونگی کار خود را همواره بر نگارید.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار آمد و در باغ، لاله شد چو پیاله
خوش است در کف ساقی، پیاله غیرت لاله
تو نیز می به قدح ریز و خوی به لاله عارض
کنون که ابر به رخسار لاله، ریخته ژاله
فروخت گل، رخ و افروخت، سرو قامت موزون
هزار زمزمه سنج آمد و تذرو به ناله
تو نیز سرو برافراز و باغ چهره برافروز
که صد هزار تذروت شوند عاشق و واله
کنم ز اشک پیاپی دُرو عقیق تصدق
مبادا آن که برآید به گرد ماه تو هاله
صحیفه رخ دلدار را ببین و چو افسر،
به رغم واعظ ناصح بسوز جمله رساله
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۵
بخت بدم از ساحت کرمان به بم انداخت
از گلشن عیشم سوی زندان غم انداخت
با ...... کرد مرا دست و گریبان
بنگر که خر و توبره، چه نیکو به هم انداخت
نامد چو وجو دش عدمی صرف به عالم
تا باز خدا، طرح وجود و عدم انداخت
آن روز که بنوشت قضا نسخه امکان
چون نامه بوی گشت ورا از قلم انداخت ...
با مرد سخنگوی درافتاد و زیان کرد
روباه صفت پنجه به شیر غژم انداخت
هرچند کرم کرد ولی حیف که آخر
حرفی که وسط بود ز لفظ کرم انداخت
افسر کرمش را بپذیرفت و پس آنگه
یائیش بیفزود و به سوی حرم انداخت