عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۰
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له یمدح الامام الاعظم الصّدر السّعید الشهیّد رکن الدّین مسعود بن ساعد
تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا
که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!
شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار
که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را
بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند
مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما
کشید دست صبا پای آب در زنجیر
گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا
بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید
نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا
ز بس شکوفه و نسرین و سبزه پنداری
که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا
بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله
سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا
بسان پیر مقدم شکوفه اندر پیش
رسید و او را خلقی جوانکان زقفا
نوای باریدی زیر چنگ بلبل شد
چو ساخت نای گلو عندلیب باعنقا
به زاد مردی از آن سرورا برآمد نام
که با تهی دست او بود بالا
عبارتیست زنجم و شجر شکوفه و شاخ
إشارتیست بجسم و روان نسیم و گیا
رسیدن رمضان در میان فصل ربیع
رسوم لهو هدر کرد و کار عیش هبا
همی بپیچد بر خویشتن بریشم ساز
که هیچ کس را در روزه نیست برگ و نوا
زبس جفاها خون در دل پیاله فسرد
که وقت گل ننمودندش إلتفات إصلا
کنون مغنّی و جنگی کشیده بینی صف
چو خواجگان معطّل بکنج مسجد ها
بجای حلقۀ ابریشمین بکف تسبیح
بجای زخمه بدستش دعای تمخیثا
خموش از آن شد بر بط که از تهی شکمی
همی نجنبد نبضش ز ضعف در اعضا
نشسته چنگ بزانو، فکنده سر در پیش
چو در مقام تشّهد موسوسی بدعا
کرامت رمضان گر نه خرق عادت کرد
برغم انف طبیعت مرا بگو که چرا
شدست روغن قندیل لاله آب سحاب
چنانکه آتش شمع شکوفه باد صبا
چنار و سرو برآورده دست و صف در صف
همی کنند بتکبیر کردن استقصا
ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد
خیال بسته ام آنرا نماز استسقا
چو گل زخار همه همنشین او تا دست
اگر مکاشف باشد شگفت نیست مرا
بکار خویش فرو رفت نرگس از حیرت
زخواب غفلت بیداریش چو داد قضا
کبود جامعه و رخسار زرد، نیلوفر
بهر نمازی غسلی برآورد عمدا
شکوفه شیبت پر نور می نهد بر خاک
که از هواست به پیرانه سرچنین رسوا
برون فکند زبانرا ز تشنگی سوسن
عجب مدار که هم روزه است و هم گرما
هزار دستان بر عادت سحر خوانان
بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا
زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز
چو عندلیب زنده از پی سحور صلا
تو دل سیاهی لاله ببین بوقت چنین
که یک نفس نکند ساغر شراب رها
مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید
که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا
ز نو رسیدگی ار کل تهتّکی میکرد
بدست کم عمری یافت مالشی بسزا
و گر ز ساده دلی غنچه آب گزید
ببین که عاقبت کارش آتش است جزا
بسوز سینه همی گرید ابر و جایش هست
که ابر را ببهاران بس اندکست بقا
گل ارچه آمد ضحّاک شکل هم گه گاه
همی ببارد اشکی ولی بروی و ریا
زچشم نرگس یک قطره آب اگر بچکید
بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا
چو روزه داران غنچه دهن ببست ، از آن
همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا
دوفرّخیست مراو را یکی چو می شکفد
یکی چو بوسه دهد بر بساط مولانا
نظام ملّت اسلام و پشت اهل هنر
که هست سدّۀ او قبلۀ دل دانا
چو رای خویش بلند و چو نام خود مسعود
چو طبع خویش لطیف و چو بخت خود برنا
هلال دولت او بدر گشته در غرّه
کمال دانش او منتهی هم از مبدا
زتیغ برق شود خسته آبگاه سحاب
اگر برابری دست او کند بسخا
همه صواب رود بر زبان او زیرا
که لفظ او گهرست و گهر نکرد خطا
زهی وفاق تو دروازۀحیات ابد
زهی خلاف تو دندانۀ کلید فنا
ز اجتهاد تو ناموس معضلات ضعیف
ببارگاه تو بازار اهل فضل روا
بخواب ببیند مغز هوس ترا مانند
در آب جوید چشم فلک ترا همتا
نبشته آیت بشر تو بر جبین صباح
گرفته مایه زکین تو رنگ و روی مسا
فلک که همچو کمان سر کشیست عادت او
زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا
نزاید از شب آبستن زمانه مگر
بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا
اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل
شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا
تویی که با شرف نسبت تو از طرفین
همی کنند مباهات آدم و حوّا
شکفته غنچۀ احسان تو زیاد قبول
طراوت گل اخلاق تو زآب حیا
نبوده عادت امساک جز که در صومت
گرفتن تو مگر درس و ان دگرعطا
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا
مثل زنند که : شب پرده دار اسرارست
چراست از شب خطّ تو رازها پیدا؟
هنر ز صدمت حرمان درآمدی از پای
اگر بدست نکردی زخامۀ تو عصا
تو پشت شرعی وزان روی پشت تست قوی
که پشتی تو کند گاه حکم دست قضا
اگر زمانه زعدل تو آگهی یابد
ازین سپس نکند رخت عمر ما یغما
و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت
زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا
زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد
زبخشش تو تهی شد خزانۀ دریا
ز جادویّی سر کلک تو یکی اینست
کز آب تیره کند عقد لؤلؤ لالا
از آنک رنگ حسودت گرفت مسکین زر
زهیچ گونه تو بروی نمیکنی ابقا
گشاد تیغ خلاف تو منفذ ارواح
بیست دست وفایت کمرگه جوزا
نمی زلطف تو گر بر پی کمان افتد
تشنّج متبدّل شود باسترخا
بتیغ تیز علاج دماغ دشمن کن
که آب و سبزه نکو باشد از پی سودا
زبیم حسبت تو نور ماه در این ماه
نکرد یارد گلگونه بر گل رعنا
نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید
که می نشد نفسی از خر رباب جئا
زهی زشرم کله داریت دل بدخواه
شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا
مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون
که نیست خافی بر رای مولوی مانا
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ولیک با همه هم نکته یی در اندازم
بطیبتی ، نه ز روی شکایتی، حاشا
اگر نه عشق تو جناب صابرم کردی
چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا؟
حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش
جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا
دگر قصاید او را هرآنچه یابی هست
طراز آن : وله فی مدیحه ایضا
لباس تربیت من هزار تو باید
کنون که پستۀ طبعم دو مغزه شد بثنا
عطای عام تو محتاج استماحت نیست
که شرط نست ز خورشید التماس ضیا
زهی قصیده که معنی آن زلفظ متین
بسان نور تجلّیت درکه سینا
بگوش صخرۀ صمّاش گر فرو خوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا
زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن
بیاورد دوم این زجملۀ شعرا
هزار سال بمان در پناه صدر جهان
خدایگان شریعت شهنشه علما
مراد هر دو زدیدار یکدگر حاصل
چنان کامید خلایق زلطف هردو روا
رسید روزه و بدخواه را ز اسبابش
دو چیز هست مهیّا بفرّ جاه شما
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و در وا
که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!
شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار
که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را
بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند
مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما
کشید دست صبا پای آب در زنجیر
گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا
بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید
نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا
ز بس شکوفه و نسرین و سبزه پنداری
که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا
بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله
سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا
بسان پیر مقدم شکوفه اندر پیش
رسید و او را خلقی جوانکان زقفا
نوای باریدی زیر چنگ بلبل شد
چو ساخت نای گلو عندلیب باعنقا
به زاد مردی از آن سرورا برآمد نام
که با تهی دست او بود بالا
عبارتیست زنجم و شجر شکوفه و شاخ
إشارتیست بجسم و روان نسیم و گیا
رسیدن رمضان در میان فصل ربیع
رسوم لهو هدر کرد و کار عیش هبا
همی بپیچد بر خویشتن بریشم ساز
که هیچ کس را در روزه نیست برگ و نوا
زبس جفاها خون در دل پیاله فسرد
که وقت گل ننمودندش إلتفات إصلا
کنون مغنّی و جنگی کشیده بینی صف
چو خواجگان معطّل بکنج مسجد ها
بجای حلقۀ ابریشمین بکف تسبیح
بجای زخمه بدستش دعای تمخیثا
خموش از آن شد بر بط که از تهی شکمی
همی نجنبد نبضش ز ضعف در اعضا
نشسته چنگ بزانو، فکنده سر در پیش
چو در مقام تشّهد موسوسی بدعا
کرامت رمضان گر نه خرق عادت کرد
برغم انف طبیعت مرا بگو که چرا
شدست روغن قندیل لاله آب سحاب
چنانکه آتش شمع شکوفه باد صبا
چنار و سرو برآورده دست و صف در صف
همی کنند بتکبیر کردن استقصا
ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد
خیال بسته ام آنرا نماز استسقا
چو گل زخار همه همنشین او تا دست
اگر مکاشف باشد شگفت نیست مرا
بکار خویش فرو رفت نرگس از حیرت
زخواب غفلت بیداریش چو داد قضا
کبود جامعه و رخسار زرد، نیلوفر
بهر نمازی غسلی برآورد عمدا
شکوفه شیبت پر نور می نهد بر خاک
که از هواست به پیرانه سرچنین رسوا
برون فکند زبانرا ز تشنگی سوسن
عجب مدار که هم روزه است و هم گرما
هزار دستان بر عادت سحر خوانان
بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا
زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز
چو عندلیب زنده از پی سحور صلا
تو دل سیاهی لاله ببین بوقت چنین
که یک نفس نکند ساغر شراب رها
مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید
که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا
ز نو رسیدگی ار کل تهتّکی میکرد
بدست کم عمری یافت مالشی بسزا
و گر ز ساده دلی غنچه آب گزید
ببین که عاقبت کارش آتش است جزا
بسوز سینه همی گرید ابر و جایش هست
که ابر را ببهاران بس اندکست بقا
گل ارچه آمد ضحّاک شکل هم گه گاه
همی ببارد اشکی ولی بروی و ریا
زچشم نرگس یک قطره آب اگر بچکید
بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا
چو روزه داران غنچه دهن ببست ، از آن
همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا
دوفرّخیست مراو را یکی چو می شکفد
یکی چو بوسه دهد بر بساط مولانا
نظام ملّت اسلام و پشت اهل هنر
که هست سدّۀ او قبلۀ دل دانا
چو رای خویش بلند و چو نام خود مسعود
چو طبع خویش لطیف و چو بخت خود برنا
هلال دولت او بدر گشته در غرّه
کمال دانش او منتهی هم از مبدا
زتیغ برق شود خسته آبگاه سحاب
اگر برابری دست او کند بسخا
همه صواب رود بر زبان او زیرا
که لفظ او گهرست و گهر نکرد خطا
زهی وفاق تو دروازۀحیات ابد
زهی خلاف تو دندانۀ کلید فنا
ز اجتهاد تو ناموس معضلات ضعیف
ببارگاه تو بازار اهل فضل روا
بخواب ببیند مغز هوس ترا مانند
در آب جوید چشم فلک ترا همتا
نبشته آیت بشر تو بر جبین صباح
گرفته مایه زکین تو رنگ و روی مسا
فلک که همچو کمان سر کشیست عادت او
زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا
نزاید از شب آبستن زمانه مگر
بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا
اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل
شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا
تویی که با شرف نسبت تو از طرفین
همی کنند مباهات آدم و حوّا
شکفته غنچۀ احسان تو زیاد قبول
طراوت گل اخلاق تو زآب حیا
نبوده عادت امساک جز که در صومت
گرفتن تو مگر درس و ان دگرعطا
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا
مثل زنند که : شب پرده دار اسرارست
چراست از شب خطّ تو رازها پیدا؟
هنر ز صدمت حرمان درآمدی از پای
اگر بدست نکردی زخامۀ تو عصا
تو پشت شرعی وزان روی پشت تست قوی
که پشتی تو کند گاه حکم دست قضا
اگر زمانه زعدل تو آگهی یابد
ازین سپس نکند رخت عمر ما یغما
و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت
زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا
زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد
زبخشش تو تهی شد خزانۀ دریا
ز جادویّی سر کلک تو یکی اینست
کز آب تیره کند عقد لؤلؤ لالا
از آنک رنگ حسودت گرفت مسکین زر
زهیچ گونه تو بروی نمیکنی ابقا
گشاد تیغ خلاف تو منفذ ارواح
بیست دست وفایت کمرگه جوزا
نمی زلطف تو گر بر پی کمان افتد
تشنّج متبدّل شود باسترخا
بتیغ تیز علاج دماغ دشمن کن
که آب و سبزه نکو باشد از پی سودا
زبیم حسبت تو نور ماه در این ماه
نکرد یارد گلگونه بر گل رعنا
نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید
که می نشد نفسی از خر رباب جئا
زهی زشرم کله داریت دل بدخواه
شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا
مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون
که نیست خافی بر رای مولوی مانا
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ولیک با همه هم نکته یی در اندازم
بطیبتی ، نه ز روی شکایتی، حاشا
اگر نه عشق تو جناب صابرم کردی
چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا؟
حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش
جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا
دگر قصاید او را هرآنچه یابی هست
طراز آن : وله فی مدیحه ایضا
لباس تربیت من هزار تو باید
کنون که پستۀ طبعم دو مغزه شد بثنا
عطای عام تو محتاج استماحت نیست
که شرط نست ز خورشید التماس ضیا
زهی قصیده که معنی آن زلفظ متین
بسان نور تجلّیت درکه سینا
بگوش صخرۀ صمّاش گر فرو خوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا
زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن
بیاورد دوم این زجملۀ شعرا
هزار سال بمان در پناه صدر جهان
خدایگان شریعت شهنشه علما
مراد هر دو زدیدار یکدگر حاصل
چنان کامید خلایق زلطف هردو روا
رسید روزه و بدخواه را ز اسبابش
دو چیز هست مهیّا بفرّ جاه شما
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و در وا
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و له ذوالرّدفین من الماضی الی المستقبل فی مدحه
سپیده دم که نسیم بهار می آمد
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد
بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد
زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد
زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد
یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد
رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد
زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد
شراب خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد
شراب در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد
کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بوس و کنار می آمد
زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد
زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد
بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لب آن انگار می آمد
چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد
بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد
عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد
گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد
هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد
مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد
خدایگان شریعت که خاک او بوسد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد
سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد
جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد
شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد
ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد
برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد
زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو
همه نهان سپهر آشکار می آید
مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید
تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید
شراب را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید
بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید
بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید
سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید
زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید
چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید
زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید
تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید
زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید
همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید
معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید
اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید
نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید
هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید
چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید
بجنب آنکه دهم بوسه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید
عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید
چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید
عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید
خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید
بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید
رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید
خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید
درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید
زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید
همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید
زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد
بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد
زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد
زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد
یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد
رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد
زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد
شراب خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد
شراب در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد
کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بوس و کنار می آمد
زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد
زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد
بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لب آن انگار می آمد
چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد
بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد
عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد
گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد
هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد
مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد
خدایگان شریعت که خاک او بوسد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد
سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد
جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد
شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد
ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد
برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد
زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو
همه نهان سپهر آشکار می آید
مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید
تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید
شراب را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید
بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید
بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید
سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید
زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید
چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید
زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید
تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید
زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید
همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید
معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید
اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید
نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید
هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید
چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید
بجنب آنکه دهم بوسه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید
عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید
چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید
عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید
خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید
بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید
رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید
خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید
درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید
زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید
همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید
زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - و له ایضاً و یهنئه بولادة ابنه جلال الاسلام
مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید
بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید
سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید
عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید
بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید
درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید
دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ
صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید
گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید
چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید
ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید
پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید
برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید
زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید
بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید
فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید
ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید
خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید
زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید
بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید
چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید
بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید
هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید
نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید
نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید
زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید
زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید
که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید
گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید
سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید
گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید
سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید
نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید
بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید
گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید
کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید
اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ
همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید
بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید
سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید
عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید
بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید
درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید
دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ
صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید
گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید
چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید
ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید
پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید
برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید
زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید
بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید
فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید
ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید
خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید
زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید
بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید
چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید
بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید
هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید
نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید
نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید
زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید
زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید
که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید
گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید
سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید
گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید
سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید
نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید
بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید
گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید
کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید
اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ
همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
سزد که تا جور آید ببوستان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس
بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس
نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس
ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس
سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس
پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس
ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس
بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس
چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس
به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس
زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس
دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس
ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس
چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس
هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس
ز جام لاله مگر خورد در شراب افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس
کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس
ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس
بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس
چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس
ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس
کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که مست و خرابست و کامران نرگس
مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس
زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس
بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
وبازتابش خورشید عارضت گویی
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس
زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس
ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس
برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس
کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس
ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس
جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس
مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود مست هر زمان نرگس
چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس
شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس
گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس
بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس
زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس
پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس
رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس
کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس
ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس
نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس
ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس
شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس
شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس
خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس
ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس
مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس
ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس
برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس
زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس
بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟
بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس
مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس
ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس
ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس
برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس
کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی مست بردکان نرگس
کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس
نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس
نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس
بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس
سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس
چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس
فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس
کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس
بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس
بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس
ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس
چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس
برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس
برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس
همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس
نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس
حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس
بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس
نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس
ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس
سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس
پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس
ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس
بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس
چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس
به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس
زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس
دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس
ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس
چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس
هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس
ز جام لاله مگر خورد در شراب افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس
کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس
ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس
بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس
چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس
ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس
کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که مست و خرابست و کامران نرگس
مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس
زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس
بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
وبازتابش خورشید عارضت گویی
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس
زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس
ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس
برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس
کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس
ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس
جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس
مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود مست هر زمان نرگس
چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس
شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس
گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس
بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس
زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس
پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس
رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس
کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس
ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس
نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس
ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس
شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس
شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس
خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس
ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس
مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس
ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس
برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس
زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس
بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟
بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس
مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس
ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس
ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس
برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس
کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی مست بردکان نرگس
کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس
نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس
نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس
بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس
سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس
چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس
فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس
کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس
بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس
بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس
ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس
چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس
برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس
برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس
همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس
نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس
حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا یمدحه و یهنّیه بالزّفاف
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه
این ابر نم گرفته ز دریای بی کران
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - وقال ایضآ یمدحه
نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان
بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان
چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان
چو بخشد از لب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان
اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان
ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان
بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان
بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان
ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان
همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان
زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان
بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان
بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان
اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان
نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان
ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان
برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان
چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان
زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان
درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان
دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان
چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان
پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان
چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان
ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان
مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان
نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان
زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان
ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان
پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان
و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان
بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان
عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان
بدست بوس مده زحمت آستینش را
ولی ز دور زمین بوس آبرسان برسان
دعا و خدمت و امثال این هزار هزار
چنانک من بسپارم همان چنان برسان
ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست
بدو حکایت حالم بسوزیان برسان
دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن
زبام در خزو حالم یکان یکان برسان
بخاک بارگه او نیازمندی من
اگرت دست دهد قوّت بیان برسان
نیاز و آرزوی من بدست بوس شریف
بدان قدر که بود قوّت و توان برسان
زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری
بکن مبالغت و تا بآسمان برسان
بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من
چو صیت خواجه باقصای قیران برسان
بنات خاطر او را بمهر در برگیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان
بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست
زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان
نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند
نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان
زباد دستی جودش تو نسختی داری
برای فایده آنرا ببحر و کان برسان
چنان که نعمت و بیکران رسید بمن
تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان
شب حوادث را پنبه می کنی سهلست
بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان
بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش
ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان
زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی
قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان
تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران
ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟
رها کن این همه و قالب ضعیف مرا
ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان
دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم
زمن دعا و زمین بوس رایگان برسان
ملازمان درش را و خواجه تاشان را
بپرس یک یک و از من سلامشان برسان
بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش باصفهان برسان
زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
برای آرزوی جان ناتوان برسان
دعای دولت او از زبان من این گوی
که یاربش بامانیّ جاودان برسان
رکاب عالی او را و دوستانش را
تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان
نسیم باد صبا بیش روزگار مبر
نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان
بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان
چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان
چو بخشد از لب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان
اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان
ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان
بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان
بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان
ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان
همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان
زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان
بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان
بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان
اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان
نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان
ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان
برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان
چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان
زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان
درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان
دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان
چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان
پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان
چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان
ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان
مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان
نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان
زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان
ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان
پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان
و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان
بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان
عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان
بدست بوس مده زحمت آستینش را
ولی ز دور زمین بوس آبرسان برسان
دعا و خدمت و امثال این هزار هزار
چنانک من بسپارم همان چنان برسان
ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست
بدو حکایت حالم بسوزیان برسان
دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن
زبام در خزو حالم یکان یکان برسان
بخاک بارگه او نیازمندی من
اگرت دست دهد قوّت بیان برسان
نیاز و آرزوی من بدست بوس شریف
بدان قدر که بود قوّت و توان برسان
زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری
بکن مبالغت و تا بآسمان برسان
بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من
چو صیت خواجه باقصای قیران برسان
بنات خاطر او را بمهر در برگیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان
بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست
زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان
نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند
نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان
زباد دستی جودش تو نسختی داری
برای فایده آنرا ببحر و کان برسان
چنان که نعمت و بیکران رسید بمن
تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان
شب حوادث را پنبه می کنی سهلست
بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان
بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش
ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان
زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی
قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان
تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران
ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟
رها کن این همه و قالب ضعیف مرا
ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان
دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم
زمن دعا و زمین بوس رایگان برسان
ملازمان درش را و خواجه تاشان را
بپرس یک یک و از من سلامشان برسان
بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش باصفهان برسان
زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
برای آرزوی جان ناتوان برسان
دعای دولت او از زبان من این گوی
که یاربش بامانیّ جاودان برسان
رکاب عالی او را و دوستانش را
تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان
نسیم باد صبا بیش روزگار مبر
نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - وله فی الصدر شرف الدین افتخار العراق علی ادام الله ظله
زهی شگرف نوالی که بر کرم فرضست
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴ - وله ایضاً