عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۳۴
چون عین بریدگی بود دوختنم
پس بی خبریم به ز آموختنم
چه سود چو شمع اول افروختنم
چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۸
از دل غم دلفروز میباید دید
وز جان چو چراغ سوز میباید دید
وین از همه سختتر که مانندهٔ شمع
سوزِ شب و مرگِ روز میباید دید
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰۸
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چه کنم با که برآرم نفسی؟
تا دور فتاده ام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۳
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱
یکی پیری مرا آواز می‌داد
که ای عطار از دست تو فریاد
جهان بر هم زدی و فتنه کردی
به دیوار مذاهب رخنه کردی
تو گفتی آنچه احمد گفت باهو
تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
تو هشیار طریقت مست کردی
تو مستان شریعت پست کردی
تو در عالم زدی لاف توکل
جفای ظالمان کردی تحمل
تو گفتی سرّ توحید خداوند
نداری در تصوف هیچ مانند
تو کردی راز پنهان آشکارا
بیا با من بگو معنی خدا را
که تا یابم وقوفی از معانی
کنم در علم و حکمت کامرانی
بیا برگو که منزلگاه آن یار
که پنهان بینمش از چشم اغیار
بیا برگو که آن روح روانم
که تا این نیم جان بروی فشانم
بیا برگو تو حال عاشقان را
که در راه خدا کردند جان را
بیا برگو طریق فقر و درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
بیا برگو که انسان کیست در دهر
که باشد در معانی باب آن شهر
بیا برگو زحال زهد و تقوی
به پیش کیست این معنی و دعوی
بیا برگو که راه حق کدامست
کرا گوئی که اندر دین تمام است
بیا برگو که ناجی کیست در دین
که باشد هالک دریای خونین
بیا برگو که علم دین کدام است
زر ومال جهان بر که حرام است
بیا برگو که این افلاک و ایوان
ز بهر چیست همچون چرخ گردان
بیا برگو که لذات جهان چیست
درون این سرا جان جهان کیست
بیا برگو که سلطانان عادل
ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل
بیا برگو ز حال شاه ظالم
که از ظلم است مجرم یا که سالم
بیا برگو که خود حق را که دید او
کدامین قطره شد در بحر لولو
بیا برگو که سر لو کشف چیست
معانی کلام من عرف چیست
بیا برگو ز حال نوح و کشتی
اگر با نوح در کشتی نشستی
بیا برگو سلیمانی کدامست
چرا در پیش او پرنده رام است
بیا از حال قاضی گوی و مفتی
چرا خوردی چو ایشان و نخفتی
بیا برگو زحال احتسابم
که تا ساقی دهد جام شرابم
بیا برگو عوام الناس را حال
که بینم شان گرفتار زر و مال
بیا برگو طریق اغنیا را
بیان گردان تو سرّ اولیا را
بیا برگو که آن زنده کجا شد
که از تن جان شیرینش جدا شد
بیا برگو که از یک دین احمد
کز او هفتاد و دو ملت برآمد
بیا برگو زعشق یار سرمست
که برده است عشق او بر جان ما دست
بیا برگو که سر راه با کیست
در این هر دو سرا آگاه ما کیست
بیا برگو که زنده کیست جاوید
که از وی زندگی داریم امید
بیا برگو همه اسرار عالم
که در وی بحرها باشد مسلم
چو کرد این سی سؤال آن پیر از من
فرو بردم سر اندر جیب دامن
فتادم در تفکر کی الهم
بهر حالی توئی پشت و پناهم
به هر چیزی که دارد از تو نامی
سؤالی کرد از من در کلامی
تو ای دریای اسرار نهانی
نمی‌دانم من مسکین تو دانی
تو گویا کن به فضل خود زبانم
بده سری که اسرارت بدانم
ز من پرسد تمام سر پنهان
ز من پرسد تمام رمز پیران
سؤال اوست از اسرار منصور
سؤال اوست از موسی و از طور
مرا پرسد ز مشکل‌های عالم
ز سر گندم و احوال آدم
مرا گفتی نگو اسرارها را
طریق مصطفی و مرتضی را
مرا کی زهرهٔ اسرار گفتن
طریق حیدر کرار گفتن
مرا پرسی که راه حق کدام است
کرا دانی که در عالم تمام است
کرا قدرت بود بی امر جبار
که گویم آشکارا سر این کار
مرا می‌پرسد از آن پیر کامل
که واقف زو که شد پس کیست غافل
مرا پرسدز هفتاد و دو ملت
چرا یک حق و دیگرهاست علت
دگر پرسد سلیمانی چه چیز است
که همچون یوسف مصری عزیز است
نکردی تو سلیمانی چه دانی
رموز عشق سلطانی چه دانی
رموز مرغ و مور و وحش صحرا
چه چیز است کان سلیمان داند او را
رموز مار و مور و ماهی و طیر
سراسر گفته‌ام در منطق الطیر
میان انبیا این سر نهانست
میان اولیا اما عیانست
دگر پرسد ز حال قاضی ما
که او شرع نبی داند به غوغا
ز شیخ و قاضی و مفتی چه گویم
طریق مرتضی را از که جویم
بخود بربسته‌اند شرع نبی را
نمی‌دانند امام حق ولی را
شریعت را گرفته‌اند به ظاهر
ولیکن مرتضی راگشته منکر
دگر پرسد ز اهل احتسابم
چرا مانع شوند اندر شرابم
جواب این سؤال از من نیاید
مرا این راز را گفتن نشاید
همه عالم ازین آزار دارند
به نزد حق ازین گفتار دارند
دگر پرسد عوام الناس چونند
چرا در دانش باطن زبونند
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست در گل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
بدریای جهالت سرنگون کرد
دگر پرسد که حال اولیا چیست
امام دین ز بعد مصطفی کیست
نباشد حد این گفتار کس را
نیارم در دل خود این هوس را
دگر پرسد کی آدم از جهان رفت
به عزت درجهان جاودان رفت
بگو آن آدم و گندم کدام است
چرا در رهرو آن دانه دام است
بگویم زین سخن ای یار محرم
در این اسرار کم باشند همدم
دگر پرسد ز عشق یار سرمست
که اسرارش بگو ز آن سان که او هست
بده جامی از آن آب حیاتم
رهان از محنت و رنج مماتم
ز مرگ جهل تا من زنده گردم
میان عاشقان فرخنده گردم
ندارم این سئوالت را جوابی
نخوردم من ازین سرچشمه آبی
بگوید این به فضل خود خداوند
گشاید از دل من قفل این بند
دگر گوید ز سر کار برگو
طرین آن دل بیدار برگو
مرا آگاه کن از سر این راه
که باشد واقف اسرار الله
هر آن کو واقف سر الهست
جنید و شبلی و کرخی گواهست
جنید و بایزید آگاه بودند
به شرع مصطفی در راه بودند
طریق مرتضا را راه بردند
ازین عالم دل آگاه بردند
برو ای یار این سر را نگهدار
مگو اسرار یزدانی با غیار
باول پرسی از اسرار آن یار
که پنهان بینمش از چشم اغیار
جواب این سخن سر نهانست
ولی آن یار در عالم عیانست
بود روشن‌تر از خورشید تابان
ولی منکر شدش از جهل نادان
بسان آفتابست در جهان فاش
ندارد تاب دیدن چشم خفاش
نمی‌دانند همچون ظلمت از نور
چنان داند که ار چشم است مستور
حقیقت منزل او لا مکانست
به معنی در زمین و آسمانست
مقام او بود اندر همه جا
ازو خالی نباشد هیچ مأوا
همه شیئ را بذات اوست هستی
چه از گون بلندی و چه پستی
اگر خالی شود از وی مقامی
نه مستی داشتی از وی نه نامی
دو عالم از وجود اوست موجود
هر آن چیزی که بینی او بود بود
به باطن این چنین میدان که گفتم
بظاهر سر او را می‌نهفتم
کنون با تو بگویم گر بدانی
ز جاهل دار پنهان این معانی
ازو باشد حقیقت هستی ما
مر او را در وجود ماست مأوا
به ما نزدیک‌تر از ماست آن یار
کسی داند که شد از خود خبردار
تو گر خواهی که بینی روی دلدار
طلب کن مظهر معنی اسرار
به مظهر چونکه ره بردی امینی
حقیقت روی آن دلدار بینی
به چشم جان بباید دید نورش
که تا باشی همه جا در حضورش
چه دانستی بمعنی مظهر نور
شوی اندر حقیقت همچو منصور
شوی اندر معانی همچو انوار
بگوئی سر او را بر سر دار
نموده در همه جا مظهر نور
ولی نادان از آن نور است مهجور
به چشم جان ببین آن نور مظهر
که تا بینی به معنی روی حیدر
به چشم جان نگه کن روی جانان
که تا یابی حقیقت بوی جانان
به چشم جان بباید دید رویش
که تا یابی به معنی رو بسویش
بود حیدر حقیقت مظهر نور
به گیتی همچو خورشید است مشهور
حقیقت بین شو و در وی نظر کن
به جز او از وجود خود بدر کن
به معنی گر تو بردی ره بدان نور
اگر نزدیک او باشی توی دور
اگر ره بردی و از وی تو دوری
بمعنی و حقیقت در حضوری
مرا در جان و دل آن یار باشد
ز غیر او دلم بیزار باشد
حقیقت در زبانم اوست گویا
بود در دیدهٔ من نور بینا
تو او را گر شناسی راه یابی
حقیقت مظهر الله یابی
تو بشناس آنکه او از نور ذاتست
به گیتی آشکارا در صفاتست
تو بشناس آنکه مقصود جهان است
به معنی رهبر آن کاروانست
تو بشناس آنکه حق او را ولی خواند
نبی از بعد خود او را وصی خواند
تو بشناس آنکه او در عین دیده است
همه درهای معنی را کلید است
تو بشناس آنکه او باب النجاتست
بفرمانش حیات و هم ممات است
تو بشناس آنکه او را جمله جود است
که هم درجان و هم در خرقه بوده است
تو بشناس آنکه او هادی دین است
یقین میدان که شاه مرسلین است
تو بشناس آنکه او پیر مغانست
حدیث او زبان بی زبانست
تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت
حدیث خرقه و انوار او گفت
بود آن کو محمد بود جانش
محل نزع بوسیده دهانش
بدان بوسه به او اسرارها گفت
مر او را سرور اسرارها گفت
هم او سردار باشد انبیا را
هم او سالار باشد اولیا را
امیرالمؤمنین اسم وی آمد
حدیث سر او خود از نی آمد
امیرالمؤمنین آمد امامم
که مهر اوست در دل همچو جانم
امیرالمؤمنین است نور یزدان
تو او را نطق ونفس مصطفی دان
امیرالمؤمنین است نور یزدان
امیرالمؤمنین از جمله آگاه
امیرالمؤمنین است اصل آدم
امیرالمؤمنین است فضل آدم
امیرالمؤمنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمؤمنین دانای سرها
امیرالمؤمنین در جان هویدا
امیرالمؤمنین را دان که شاهست
مرا در کل آفت ها پناه است
امیرالمؤمنین است اسم اعظم
امیرالمؤمنین است نقش خاتم
امیرالمؤمنین راه طریقت
امیرالمؤمنین بحر حقیقت
امیرالمؤمنین است اصل ایمان
امیرالمؤمنین است ماه تابان
امیرالمؤمنین قهار آمد
امیرالمؤمنین جبار آمد
امیرالمؤمنین در حکم محکم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش در دل و جان مینشانی
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
زحبش در ولای او بمیری
تو را ایمان و دین از وی تمام است
که اندر هر دو عالم او امام است
درین عالم بسی من راه دیدم
همه این راه را من جاه دیدم
بغیر از راه او کان راه حق است
دگرها جمله مکر و هات و دق است
بمعنی اهل دین را راه وحدت
دو دارد هم طریقت هم شریعت
ترا از سر حق آگاه کردم
درین معنی سخن کوتاه کردم
دگر پرسی حدیث عاشقان را
طریق عاشقان جان فشان را
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۳
طریق فقر دان راه سلامت
در این ره باش ایمن از ملامت
تو گر خواهی حدیث فقر و فخری
تو اندر فقر شاه برو بحری
حقیقت شاه درویشان را هند
که سلطانان عالم را پناهند
تو گر هستی ز سرّ کار آگاه
توان گفتن ترا درویش این راه
ز دنیائی تهی کن دست و دل هم
به معنی همچو ابراهیم ادهم
به هر چه از قضا آید رضاده
دل و جان را به نور او صفا ده
نباشی غافل از وی یک زمانی
مجو از غیر او نام و نشانی
بمعنی او بود درویش آگاه
که بر اسرار حیدر دارد او راه
بود مأمور امر مصطفی را
گزیند او طریق مرتضی را
بدین مصطفی مأمور باشد
به راه مرتضی منصور باشد
بود درویش آن کو راه داند
حقیقت مظهر الله داند
تو آن درویش دان ای مرد آگاه
که بردارد وجود خویش از راه
تو آن درویش دان کابرار داند
طریق حیدر کرار داند
تو آن درویش دان کان راه بین است
حقیقت بر طریق شاه دین است
بود درویش کو دلدار باشد
همیشه مرهم آزار باشد
بود درویش کز خود گشت آزاد
قضای حضرت حق را رضا داد
بود درویش کو دارد توکل
بدین مرتضی دارد توسل
بود درویش کو داند دیانت
نباشد ذرهٔ او را خیانت
بود درویش کو دلشاد باشد
ز غمهای جان آزاد باشد
بود درویش آن کو راست گوید
بغیر از راستی چیزی نجوید
چه دانستی که درویشان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
چه دانستی بایشان آشنا باش
چه ایشان بر طریق مرتضی باش
ز درویشان بیابی جمله اسرار
شوی اندر حقیقت واقف یار
همه باشند همچون مه منور
حقیقت یکدگر را چون برادر
حقیقت بین شو و از خود گذر کن
بجز حق از وجود خود بدر کن
چودل خالی کنی از غیر دلدار
نماند در وجودت غیر آن یار
شوی اندر حقیقت واقف حق
چو منصور اندر آئی در اناالحق
شود درویشیت آنگه مسلم
تو باشی پادشاه هر دو عالم
دگر پرسی که منصور از کجا گفت
چرا اسرار پنهان در ملا گفت
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۲
تو ناجی را نمی‌دانی ز هالک
نمی‌دانی درین ره کیست مالک
حدیثی مصطفی گفته در این باب
بگویم با تو این اسرار در یاب
چنین فرمود کز بعد من امت
شوند در دین هفتاد و سه ملت
یکی ناجی بود در دین الله
بود هفتاد و دو مردود درگاه
بگویم با تو آن ناجی کدام است
کسی کو واقف از سر امام است
بود مأمور امر مصطفی را
امام خویش نامد مرتضی را
شناسد از ره معنی وصی را
نباشد منکر او قول نبی را
شناسای امامان سالکانند
ولیکن ناشناسان هالکانند
بود ناجی کسی بیشک درین راه
که او باشد ز اصل خویش آگاه
تو با حق دان کسی کو راه دانست
بعالم مظهر الله دانست
تو ناجی دان کسی کو یار باشد
بمعنی واقف اسرار باشد
تو ناجی دان کسی کو راه شاهست
امیرالمؤمنین او را پناهست
هر آنکس کز علی گردید مأمور
شود بیشک سرا پایش همه نور
ازو باشد نجات و رستگاری
تو دست از دامن او برنداری
خدا اورا به هر جاه راه دادست
بهر چیزی دل آگاه دادست
تو حاضر دان مر او را در همه جا
گهی پنهان بود او گاه پیدا
گهی حاضر بود او گاه غایب
مر او را گفته‌اند مظهر عجایب
بگویم اول و آخر همه اوست
بمعنی باطن و ظاهر همه اوست
یقین میدان که او از نور ذاتست
میان جان و دل آب حیات است
در این اسرار مرد نیک صادق
بود آن هالک بی‌دین منافق
تو هالک دان هر آن کو ره ندانست
طریق ملت آن شه ندانست
تو هالک دان کسی کو غیر حیدر
گزیند در ره دین پیردیگر
تو هالک دان که نشناسد علی را
نداند او امام حق ولی را
تو هالک دان کسی مأمور نبود
نهاده جان بکف منصور نبود
تو هالک دان کسی کو نیست درویش
نمی‌داند امام و رهبر خویش
اگر خواهی که باشی ناجی راه
نتابی سر ز امر حضرت شاه
اگر بندی کمر در راه فرمان
وجود خود کنی همچون گلستان
به جان آزاد شو از هر دو عالم
چگویم به ازین والله اعلم
دگر پرسی که علم دین کدامست
که آن ما را ز امر حق پیامست
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۴
بگویم با تو از احوال گردون
که تا بینی بمعنی سر بیچون
چنین میدان که این چرخ مدور
که گردان شد بامر پاک داور
بگردد روز و شب این چرخ دوّار
همه مقصود او دیدار آن یار
همه سرگشته گردان بهر یار است
ز بهر دیدن او بی قرار است
بگردد این چنین گردنده افلاک
بودتا آب و باد و آتش و خاک
همه سرگشته فرمان اویند
همه دلداده و شیدای اویند
بگردد این چنین پیوسته مادام
کز آن گشتن زمین را باشد آرام
بگردد این چنین گردنده گردون
که تا آید در و یاقوت بیرون
بگردد تا نبات از خاک روید
ازو حیوان غذای خویش جوید
بگردد این چنین در گرد عالم
کزو پیدا شود در دهر آدم
سپهر و انجم و خورشید تابان
همه سرگشته‌اند از بهر انسان
ببین گر ز آنکه داری نور بینش
که بر انسان شده ختم آفرینش
هر آن چیزی که پیدا شد ز معبود
حقیقت را همه مقصود او بود
جهان یابد از انسان زینت و زین
که باشد مجمع آثار کونین
بزیر گنبد فیروزه گون طاق
هر آن چیزی که تو بینی در آفاق
تمامی بهر انسان آفریدند
مر او را دردو عالم برگزیدند
هر آنچه هست از پیدا و پنهان
همه موجود شد در ذات انسان
مر او را عالم کوچک از آن گفت
نیارم درّ این اسرار را سفت
ولی انسان ز بهر کردگار است
مر او را جز شناسائی چه کار است
شناسد خویش از آغاز و انجام
بیاد حق بود در صبح و در شام
بداند کز چه موجود است اشیا
شود عارف بنور حق تعالی
شود او را شناسائی چو حاصل
بداند در جهان انسان کامل
امام کل عالم مرتضی دان
تو او را مظهر نور خدا دان
ز شوق او بود گردان کواکب
مر او را سر بسر گشتند طالب
سپهر از بهر او گردنده باشد
مر او را از دل و جان بنده باشد
ز حل باشد کمینه هندوی او
همین گردد که ره یابد سوی او
بهر دم مشتری تسبیح خوانش
ثنای او بود ورد زبانش
برفتد تیغ مریخ ستمگر
که تا سازد جدا از دشمنش سر
بمدحش زهره هر دم ساز دارد
بهرسازی هزار آواز دارد
بود از جان و دل خورشید انور
غلام و چاکر اولاد حیدر
ز نور مرتضی او نور دارد
کز آن آفاق را معمور دارد
عطارد منشی دیوان او دان
ز شوق او بود در چرخ گردان
بسی گردد بگردش ماه شب گرد
که در گشتن نه بیند کس ازو گرد
همه از شوق او نالان و گردان
نمی‌گویم چگویم با تو نادان
همه سرگشتگی شان بهر شاه است
چه خورشید و چه چرخ و سال و ماهست
زمین و آسمان او راست مقصود
همه اشیا ز بهر اوست موجود
بود او را بهر جائی اساسی
بهر وقتی بود او را لباسی
ولی در اصل یک سررشته دارد
که این رشته بهم پیوسته دارد
نگردد منقطع سر رشته هرگز
ز انکار چنین معنی بپرهیز
چنین تقدیر داد این رشته را تاب
که گر مرد رهی این رمز دریاب
دگر پرسی که لذات جهان را
نمایم بر تو اسرار نهان را
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۵
تو لذات جهان و حشمتش دار
حقیقت حشمت دنیا ست آزار
زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان
حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی
ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین
ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم
ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه
ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد
ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست
شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان
ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی
ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است
ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور
که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت
حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی
بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان
دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۸
ز حال نوح و کشتی بازگویم
به پیش عارفان این راز گویم
حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق
کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد
کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی
تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت
همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی
ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند
علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه
نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او
اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور
اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان
اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی
اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی
اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی
درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی
درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی
درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی
درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست
ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی
بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است
درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی
شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن
درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را
بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در توحید فرماید
امانت کلمهٔ توحید میدان
که از وی زنده می‌ماند ترا جان
حیات انس و جن دایم بجانست
وجود جمله‌شان قایم بجانست
حیات جان بود از نور کلمه
مبادا هیچکس مهجور کلمه
کتاب چارگانه با صحایف
همان تفسیر و تحقیق و لطایف
همان اخبار و آن آثار مشهور
که هست اندر کتب آن جمله مسطور
تمامت شرح توحید است جانا
که تا بینا شود زان مرد دانا
بقای اهل کفرو اهل ایمان
ز نور کلمه توحید میدان
بدنیا در بدان نورند قایم
به عقبی در بقا یابند دایم
بنفیش اهل کفر اندر جحیمند
باثباتش محبان در نعیمند
شراب نفی خوردند اهل خذلان
باثباتند دایم اهل ایمان
بود هم مرهم ریش اندران گنج
بودهم نوش و هم نیش اندران گنج
درو هم دارو و درد است مدفون
درو هم لطف و هم قهر است مخزون
بود مدفونش اندر نفی و اثبات
شقاوتهای جمله با سعادات
امین می‌باش در حفظ امانت
مکن یک لحظه اند روی خیانت
که تا از جملهٔ احرار باشی
ابد دل زمرهٔ ابرار باشی
تو حق صحبت گنج امانت
توانی از خود ای صاحب دیانت
بخوان آن را ز قرآن وز اخبار
براه شرع در میباش هشیار
سر مویی مشو دور از شریعت
که تا حقش گذاری در حقیقت
چو صاحب شرع ز تو خوشنود گردد
زیانهای تو یکسر سود گردد
بچشم اندر ز تو جویند امانت
درو گر کرده باشی یک خیانت
بقدر آن خیانت دور گردی
ز اصل دوستی مهجور گردی
نشاید خواندت آنگه ز انسان
شوی ز انعام از قرآن توبرخوان
بجان رنجور و از حضرت شوی دور
مقامت نار باشد خالی از نور
هر آنکس کو نگهدارد امانت
بجای آوردن حق در دیانت
توان خواندن مر او را آدمیزاد
بود آدم از آن فرزند دلشاد
نسب ز آدم بود او را بمعنی
بصورت می‌کند خود جمله دعوی
چو شد آدم صفت باشد ز اخبار
بود از جمله احرار و ابرار
پسر باشد یقین اندر حقیقت
بود نسبت همین اندر طریقت
همیشه نسبت معنی نگهدار
بمحشر تا نباشی تو گنهکار
نسب گر منقطع گردد ز معنی
بصورت او نماند جز که دعوی
ز دعوی کار مردم برنیاید
که کار هر یک از معنی گشاید
شناس جوهر و حفظ امانت
بجا آوردن حق دیانت
قبائی بود بر بالای احمد
که شد پوشیده سر تا پای احمد
امانت را بحق دارنده او بود
چوشد آزاد از خود بنده اوبود
کمال آن شناس و حفظ آن کار
نبد جز در خور سالار مختار
ز هر یک او نصیب بیکران یافت
شد از اهل سعادت هر که آن یافت
چو بخشیدت نصیبی زان سعادت
پی دل گیر در کوی ارادت
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان ایمان و اسلام
از ایمانست اصل جمله ای یار
تو را همچو جان در دل نگهدار
بسان بیخ باشد اصل ایمان
بود اسلام شاخش میوه احسان
چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد
توانی در دو عالم رهروی کرد
از آن بیخ قوی شاخی کشد سر
که اسلامش بود نام ای برادر
ز جوی شرع آبش ده تو زنهار
که تا می‌روید و می‌آورد بار
فرو گیرد تمامت سینه‌ات را
دهد شادی غم دیرینه‌ات را
درخت بارور گردد با یام
که از بارش ترا شیرین شود کام
مزین کن باقرارش زبان را
مسجل کن بدان اقرار جان را
چو خواهی میوه‌ات بی بر نگردد
جدا باید ز یکدیگر نگردد
اگر اسلامت از ایمان شود دور
نماند هیچ ایمان ترا نور
چو ایمان تو بی اسلام باشد
حقیقت دان که کارت خام باشد
در اسلامت چو ایمان نیست یاور
سیه رو باشی اندر پیش داور
نه هرگز شاخ بی برگی کشد سر
نه هرگز بیخ بی شاخی دهد بر
مقارن باشدت اسلام و ایمان
که تا پیدا شود از هر دو انسان
چو حاصل گشت احسان دو گانه
توان گفتن ترا مرد یگانه
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
درونش از دو عالم فرد باشد
لباس زاهدان و رنگ پوشان
که باشد سینه‌شان از شوق جوشان
دوتائی باید اول در نمایش
که تا پیدا شود در ره گشایش
چو گردش در نهادش گشت پیدا
بود هر لحظهٔ حیران و شیدا
مرقع بایدش پوشید فی الحال
بگوید ترک نفس و جاه با مال
روش چون بر طریق شرع باشد
دل و جانش درین معنی گذارد
مرقع بایدش پوشید ناچار
که صاحب شرع خواهد دادنش بار
کشش چون درکشد او را بهیبت
حضوری باید او از جمله غیبت
شود بر همرهان خود مقدم
چو آن پوشیدنش گردد مسلم
چو بر دوزی بسوزی توی بر توی
تو خواهی دلق و می‌خواهی کفن گوی
خشن جانا لباس آخرین است
اصول پوشش ایشان همین است
بود این اصلها را فرع بسیار
بلی گویم چو بی ترتیب شد کار
از این مشت خران دین فروشان
ز غصه دایماً هستم خروشان
ازین مشت شغال باغ ویران
شدستم اندرین عالم هراسان
شب و روزم از این حالت پریشان
همی ترسم بگیرم حال ایشان
بغفلت از ره شهوت بکوشند
هر آن چیزی که می‌خواهند پوشند
حروف نام و پوششهای یک یک
اشاراتست ناپوشیده بی‌شک
اگر شرحش بگویم بس دراز است
بزیر هر یکی صد سر و درازاست
چو پیر راهرو بیند که درویش
ترقی کرد اندر عالم خویش
بدان منزل چو حاصل شد اساسش
به نسبت پوشد اینجا یک لباسش
بترتیب است منزل‌های این راه
بدل باید شدن از منزل آگاه
یکایک را مرتب در نوشتن
بهمت از همه اندر گذشتن
بدادن داد هر یک از دل و جان
که تا این راه گردد بر تو آسان
چو بی ترتیب مانی برتوشین است
که ترتیب اندرین ره فرض عین است
هر آنکس کو شراب فقر نوشد
یقین میدان که بیشک خرقه پوشد
دو قسم آمد درین ره خرقه جانا
ز من بشنو که تا گردی تو دانا
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در تحقیق مقامات اهل سلوک
مراد رهروان در فعل و طاعات
مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنه‌ها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمی‌گویم سخن‌های مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اقسام اهل ایمان
نخستین عام وانگه خاص باشد
مهین جمله خاص الخاص باشد
بلوغ عام چون او گشت رهرو
باول حالت خاص است بشنو
بلوغ خاص خاص اندر فتوت
بود با اول طور نبوت
مکن خود را تو اندر دین پریشان
کزین بر تو نباشد سیر ایشان
اگر گیرد نبی دست گدائی
که تا با خود برد او را بجائی
نماندش قوتی در آخر کار
بباید بست بر فتراک ناچار
چو او بگذشت اورا بگذراند
کسی باید که این معنی بداند
قدم چون منقطع گردد ولی را
درین رتبت بود رتبت نبی را
بود سیر نبی چون سیر درویش
برفت او بلکه او را برد با خویش
یقین داند هر آنکو هست عاقل
شرف اینجا نبی را گشت حاصل
مرا و شاهست و اینها لشگر او
بباید بودشان بیشک بر او
بلوغ خاص و خاص الخاش از دین
بتلوین باشد و وقتی بتمکین
چو در تلوین بود آن دولتی مرد
بافعالش نشاید اقتدا کرد
که دارد حالتش هر لحظه رنگی
نسازد یک نفس جائی درنگی
گهی دعوی کند چون من کسی نیست
به از من اندرین عالم بسی نیست
گهی سبحان و گه گاهی اناالحق
از او بی او شود زاینده مطلق
در این حالت مکن تو اقتدایش
ولیکن سرمه کن از خاکپایش
نباید دستش از دامن جدا کرد
در این سر وقت نتوان اقتدا کرد
چو تمکین در نهادش گشت پیدا
نباشد واله و حیران و شیدا
بغیر از ظاهر قول شریعت
نگوید نکتهٔ اندر حقیقت
بقول و فعل او کن کارها را
که بردارد ز جانت بارها را
بجان و دل شنو زو هر نفس بند
که بردارد ز تو هر لحظه صد بند
بسی فرق است در تلوین و تمکین
میان خاص و خاص الخاص مسکین
اگر مشروح گویم بس دراز است
که راهش در نیازو راز نازاست
نیابد سر هر کس هم بدو راه
ازین معنی سخن کردیم کوتاه
چو کردی اقتدا اندر ره دین
بشیخی کو بود قایم بتمکین
متابع بایدت بود از دل و جان
بقدر جهد و جهد و سعی و امکان
یقین باید بدن هم مذهب پیر
هر آن مذهب که او دارد همان گیر
ملایم باش پیش او تو دائم
بخدمت روز و شب میباش قائم
بکلی اختیار خویش بگذار
تمامت کرد و کار خویش بگذار
فدای خاکپایش را تو جان کن
هر آن چیزی که او فرماید آن کن
مکن کاری که او را او نگوید
که جز گرد صلاح تو نپوید
ز ظاهر تا بباطن هیچ انکار
مکن برگفت و کرد پیر زنهار
تو بیماری طبیبت مرد ره رو
بجان و دل ز من این راز بشنو
ز گفت و کرد او یابی تو بهبود
علاجی که کند دارد ترا سود
نباید دستش از دامن جدا کرد
بعهد او بجان باید وفا کرد
بنادر گر ترا دادند این خیر
که گشتی همقدم با شیخ درسیر
چو بینا باشد آن شیخ یگانه
ترا در حال گرداند روانه
بود دانا و فرق از تست تا او
کند درد ترا درمان و دارو
اگر شیخ تو زین عالم برون شد
ترا ناگفته احوالت که چون شد
بباید پیش دیگر شیخ رفتن
همه حالات او با خود بگفتن
که تا او مر ترا با خود نوازد
تمامت کارهای تو بسازد
ازین صورت اگر خواهی جدائی
بیابی از خودی خود رهائی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در اربعین ثالث فرماید
سیم را چونکه خواهی کرد آغاز
تو خود را از تمناها بپرداز
ببر یکباره از ترس جهنم
هم از امید خلوت خوب و خرم
تو قوتت کن ز ذوق ذکر حاصل
مشو یک دم ز ذکر و فکر غافل
بغیر از کلمه توحید ذکری
مکن در هیچ تسبیحی تو فکری
زبان ظاهر خود را تو دائم
بدان گفتن همیشه دار قائم
که تا گویا شود در دل زبانی
که از گفتن نیاساید زمانی
چو ذکر دل ترا آید فرا دید
همه احوال تو یکسر بگردید
ز خواب و خورد خود بیزار گردی
گهی مست و گهی هوشیارگردی
دلی را کاندرو این درد باشد
چه جای خفت و خواب و خورد باشد
کشش از مطرب مذکور یابی
وجود خود از آن مسرور یابی
بدین دولت چو گردی تو سزاوار
شود مکشوف بر تو بعضی اسرار
اگر هستی توعالی همت ای یار
مشو قانع درین ره جز بدیدار
بدین ره هر که عالی همت آمد
سزای قرب ووصل حضرت آمد
چو عالی همت آمد مرد درویش
کند ترک وجود و هستی خویش
هلاک تو بهمت بدر گردد
بهمت دان که صاحب قدر گردد
یقین میدان که هستی مرد همت
که باشد همتت در خورد همت
چو عالی همتی گردی ز احرار
بودعالی همم پیوسته ز اخیار
بنا از همت عالی برآور
پس آنگه اربعین دیگر آور
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح کشف اولیاء
سه کشف است اندرین ره تا بدانی
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیده‌های گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید می‌باید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمی‌گردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمی‌گویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در معنی وسقاهم ربهم شراباً طهورا فرماید
چو جام ما خوری اندر خرابات
ترا من محو گردانم سوی ذات
چو جام ماخوری در عز و در ناز
نقاب هستی از پیشت برانداز
چو جام ما خوری و مست گردی
تو گردی نیست و آنگه هست گردی
مکن هستی و در عین ادب باش
مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش
مکن اسرار ما فاش اندر اینجا
وگرنه این چنین باش اندر اینجا
بسی مردان ره اینجام خوردند
هم اندر جایگاه خویش مردند
تو گر اینجا خوری از خود بمیری
ولی در ذات من هرگز نمیری
چنین دان شیخ اندر جام هستی
ز آغازت به بین انجام هستی
شریعت گفتم آنگاهی حقیقت
نمودم جملگی دید دیدت
ادب داران ما در عز و در ناز
شدند اینجا زدید ما سرافراز
ادب داران ما در عین تقوی
مرا دیدند اندر عین دنیا
ادب داران ما در خود رسیدند
جمال ما در این معنی بدیدند
ادب داران ما واقف نبودند
یقین در عشق ما واصف نبودند
ادب داران ما در عین ذاتند
اگرچه بیشکی اندر صفاتند
که با ایشان یقین گفت و شنیدم
صفات و ذات ایشانست دیدم
صفات ذات ایشان جمله مائیم
که در ایشان جمال خود نمائیم
نبیند ذات ما جز مرد واصل
چو مقصودش بود اینجای حاصل
کسی کز ما در اینجا گاه دم زد
حقیقت کام دید از ما چو بستد
مراد خویش از ما اندر اینجا
حجابش برگرفت از پیش اینجا
منم در جمله پیدا و نهانی
چه در صورت چه در عین معانی
خداوند نهان و آشکارم
که درهر جایگه بی گفت یارم
احد خوانندم از جان ذات بینان
یکی دانند مر صاحب یقینان
ازل را با ابد پیوند دادم
نه زن نی یار و نی فرزند دارم
کنون از عشق خود اندر سردار
همی گویم دمادم سرّ اسرار
همه اسراربینان بیچه و چون
نمایم از عیانم ذات بیچون
کرا بنمایم اینجا گاه دیدار
که باشد با من اینجا صاحب اسرار
یکی داند مرا بی یار و پیوند
منزه از زن و از خویش و فرزند
یکی داند مرا در بینیازی
کنم او را حقیقت کارسازی
یکی داند مرا در بود جمله
یکی بیند مرا معبود جمله
یکی داند مرا در جمله پیدا
من او را باشم اینجا گاه پیدا
یکی داند مرا در پادشاهی
ورا بخشم من او را دستگاهی
یکی داند مرا جان بخش مطلق
حیات جاودانی بخشم الحق
یکی داند مرا بیجسم اینجا
حقیقت بینمود اسم اینجا
چنان دانم که من هستم دگر نیست
بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست
منزه ذاتم ومن بیچه و چون
مرا دارندهٔ این هفت گردون
منزه داندم از عین دیدار
مرا درجمله او داند پدیدار
حقیقت شیخ اینم راز بنگر
مرا بییار و بی انباز بنگر
حقیقت این شناس از من توواصل
که تا گردد ترا مقصود حاصل
چو مقصود تو اینجاگه عیانست
چنین اینجا درین شرح و بیانست
چو مقصود تو اندر اصل مائیم
که بود خویش در کل مینمائیم
بباید گفت تا تو هم بیابی
تو ریشی ریش را مرهم بیابی
منت مرهم نهم اندر دل ریش
من اکنون بیشکت بردارم از پیش
حجابت دور گردانم در اینجا
که من درد تو و درمانم اینجا
دوای درد تو عطار آمد
حقیقت مرد این اسرار آمد
دوای درد تو اینجا منم دان
دوای درد تو اینجا کنم هان
دوای درد عشاق جهانم
ازیرا من طبیب غمگنانم
دوای درد را درمان کنم من
ترا این درد عشق اسان کنم من
دوای درد تو خواهیم کردن
یقین فرمان تو خواهیم کردن
یقین ای شیخ دیندار خدائی
تو اینجا گاه هم درد و دوائی
ز معنی کن دوای درد اینجا
که تا آیی حقیقت فرد اینجا
ز معنی کن دوای خویش اینجا
که تا آیی حقیقت پیش اینجا
ز معنی کن دوای خویش ای شیخ
به بین اینجا خدای خویش ای شیخ
دواباتست و درد اینجای با تست
دواباتست و فرد اینجای با تست
دوا با تست اگر بینی حقیقت
دوای تو بود دید شریعت
دوای تو بود آن ماه رخسار
نماید اندر اینجا گاه دیدار
ترا دیدار بنمودست یارت
در اینجا گاه گشته آشکارت
ترا دیدار بنموده است آن ماه
دمادم میکند از خویش آگاه
ترا دیدار بنموده است جانان
درت اینجای بگشوده است جانان
ترا دیدار بنمود و تو دانی
ز هستی اندرین پرده نهانی
دوا کن در دو بنگر در درونت
که بنموده است یار رهنمونت
دوا کن درد و بنگر در رخ یار
که درمانت شود کلی پدیدار
دوا کن درد شیخاهم در اینجا
که جانانست در دید تو پیدا
دوا کن دردو اینجا روی او بین
ز روی او تو هر چیزی نکو بین
تو تا واصل نگردی در بر یار
دوای درد کی آید پدیدار
دوای درد تو دیدار یار است
که درجان و دل تو آشکاراست
دوای درد تو جان جهان است
کی اینجا گه ترا عین العیان است
دوای درد تو اویست بنگر
که در تو هست اینجا یار ناظر
دوای درد تو اویست الحق
که اینجا میزند در تو اناالحق
به از این دم دم دیگر دهد دست
که در دیدار تو یار است سرمست
دم بهتر از این دم مینیابی
که او با تست تو عین خدائی
به از این دم که جانانست با تو
یقین در پردهٔ اعیانست با تو
تو اینجا نقد داری شیخ دلدار
چرا یکدم نگردی شیخ بیدار
بنقد امروز داری روی جانان
ستادستی تو اندر سوی جانان
تو با یاری و یار اینجاست پیدا
ترادر جان نموده روی زیبا
از آن در دردیاری باز مانده
که بی او میشوی در آز مانده
از آن دردردیاری زار و مجروح
که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح
دوایت آن زمان باشد به آفاق
که چون منصور گردی از همه طاق
دوایت آن زمان باشد حقیقت
که گردانی تو محو اینجا طبیعت
دوایت آن زمان آید ز توحید
که در یکی شوی از عین تقلید
دوایت آن زمان باشد ز اسرار
که گردی از وجودت ناپدیدار
دوایت آن زمان باشد که در ذات
حقیقت محو آری جمله ذرات
یکی بینی تو اندر جزو و در کل
برون آئی بیکباره ازین ذل
چنین کن شیخ این جا بادواگرد
چو من در بود کل کلی خدا گرد
در او گم شو دراینجا در عیان باز
که تا گرداندت از خود سرافراز
تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر
پس آنگه یار را بیچون ببر گیر
تو در او گم شو و محو هوالله
حقیقت گرد و آنگه باش الله
تو در او گم شو و دیدار بنگر
درآ در خویشتن اسرار بنگر
تو در او گم شو و صورت رها کن
بجز او صورت اینجا گه فداکن
تو در او گم شوی نابود گردی
حقیقت درخدائی فرد گردی
دوائی این چنین است گر بدانی
یقین این از یقین است گر بدانی
فنا شو شیخ تا بینی دوایت
که این عین دوا آمد شفایت
فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو
نمودم این زمانت جان جان تو
چو او با تست و تو با او چه جوئی
بگو عطار کآخر چند گوئی
بسی گفتیم و دل آرام نگرفت
ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت
دوای درد ما یار است ای شیخ
که اندر ما پدیدار است ای شیخ
دوای درد ما دیدار اویست
که او درجان ما در گفت و گویست
دوای درد ما او بود دیدم
بسی در جان یقین گفت و شنیدم
دوای درد ما او بود اینجا
دوا کرد و رخم بنمود اینجا
دوا کردم در این دست بریده
بسی اسرارها زویم شنیده
دوا کردم در اینجا یار عشاق
حقیقت شیخ اندر دار عشاق
دوای درد مااکنون رخ اوست
قرار جانم اینجا پاسخ اوست
دوای درد ما اکنون پدیدار
شد ای شیخ جهان اندر سر دار
دوائی کردم از دست بریده
دل و جانم شد اینجا آرمیده
دل و جانم ازو اندر قراراست
که دیدارم در اینجا آشکار است
قراری یافت دل از روی جانان
یکی میبیند از هر سوی جانان
قراری یافت دل در نزد عشاق
که شد درجان جان امروز کلی طاق
قراری یافت دل از گفتگویش
که دید آن رخ که بددرآرزویش
قراری یافت دل در قربت او
که این دم واصفست از حضرت او
قراری یافت دل از دید دیدش
که در اینجا عیان جانان بدیدش
قراری یافت دل در سرّ بیچون
که جانان یافت اینجا بی چه و چون
قراری یافت دل تا واصل آمد
که جانانش همین جا حاصل آمد
قراری یافت دل از ذات پاکش
که بیرون رفت او از آب و خاکش
قرار دل ز دیدار است دیدیم
بسی اسرار از جانان شنیدیم
قرار جان یقین خواهد بدن زود
که گردد محو کل در ذات معبود
قرار جان بود اندر سوی ذات
چو فارغ گردد از دیدار ذرات
قرار جان بود محو هوالله
که گردد در یکی او بیشکی شاه
قرار جان بود آن دم ز دیدار
که منصورش بسوزد در تف نار
حقیقت ذات جمله بیقرارند
اگرچه جمله در دیدار یارند
زمین و آسمان هم بیقرار است
همه در گردش ناپایدار است
همه چیزی که بینی شیخ بیچون
ز دید خویش خواهد شد دگرگون
ز اول هرچه بینی هست آخر
ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر
ز اول جمله در اینجاست بیشک
در آخرجان جان پیداست بیشک
زوالی گر نباشد آخر کار
کجا جانان شود اینجا پدیدار
زوالی گر نباشد در حقیقت
بماند جاودان عین طبیعت
محال است اینکه صورت بازماند
چو گردی محو آنگه راز داند
حقیقت محو خواهد گشت جمله
در اینجا تا چه خواهد گشت جمله
هر آن تخمی که کارند آن برآرد
ولی در عاقبت پائی ندارد
فنا به از چنین صورت نماندن
بجان باید در این حضرت بماندن
فنا به در ره مردان هوشیار
که یار اندر فنا آید پدیدار
فنا به در ره مردان رهبر
فنا بوده است اندر بود بنگر
فنا به هان فناشو آخر کار
نمود خود از این پرده برون آر
نخواهد بود چیزی تا ابد هان
حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان
دو روزی صبر کن در گردش دور
که آنگاهی رسی در جملهٔ غور
دو روزی صبر کن در بود و نابود
که در آخر بیابی جمله مقصود
دو روزی صبر کن در هجر جانان
که دیدارت دهد در آخر آن
دو روزی صبر کن در تنگدستی
که چون گردی فنا از غم برستی
دو روزی صبر کن تا جان برآید
ترا هر محنت و اندوه سرآید
دو روزی صبر کن تا نیست گردی
ز هستی جزو و کل اندر نوردی
دو روزی صبر کن کت بودنی نیست
در آخر چون به بینی جمله یکیست
دو روزی صبر کن در محنت یار
که در آخر بیابی قربت یار
دو روزی کاندرین روی جهانی
بکن صبری ز عشقش تا توانی
دو روزی کاندرین روی زمینی
قناعت کن اگر صاحب یقینی
قناعت کن در این دار فنا تو
که خواهی رفت در دار بقا تو
قناعت کن تو چون مردان عالم
میان غم در آن غم باش تو خرم
قناعت کن که تا گردی مصفا
چرا باشی تو در اسم و مسما
قناعت کن چو یارت در کنار است
مخور غم جان که جانان آشکار است
قناعت کن چو یارت هست در بر
تو با اوئی و او اندر برابر
قناعت کن بدین چیزی که داری
که این را نیست جانا پایداری
همه روی جهان در عین ماتم
همی بینم در اینجا گه دمادم
نه من در غم بماندستم گرفتار
نه هم در بند خود مانده است دلدار
نه من بردارم اینجا در حقیقت
که بردار غمند اهل طریقت
همه کار جهان بادرد و سوزاست
غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است
غم و اندوه جاویدان نماند
نمود نیک و بد یکسان نماند
چرا غم میخوری ای شیخ در دهر
تو لطف یار بین وبگذر از قهر
ترا لطفست اینجا گه نموده
تو در قهری و در جهلی چه بوده
نه آخر علم به از جهل باشد
کسی داند که آنکس اهل باشد
خدابین باش ای شیخ جهان تو
مخور غم اندر این دور زمان تو
چو دردت با دوا آمد مخور غم
که ناچیز است این دوران عالم
حقیقت رو تو در عین شریعت
تو دنیا سر بسر میدان طبیعت
طبیعت دان همه دنیای غدار
که ماندند انبیا در وی گرفتار
طبیعت دان تو هر چیزی که بینی
بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی
طبیعت مرد از حق دور دارد
کسی داند که عین نور دارد
که اینجا گاه هست اندر کمین تو
طبیعت دان عزازیل لعین تو
بدو مگرو که او مردودراهست
بمانده دور از نزدیک شاه است
ازو دوری گزین چون انبیا تو
که گرداند ز ناگه مبتلا تو
ازو دوری گزین مانند مردان
رخ از او تو بقول حق بگردان
ازو دوری کن و او را رها کن
رخ از دنیای دون سوی خدا کن
عطار نیشابوری : مظهر
در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید
سخنها دارم از سرّ معانی
ولی موقوف کردم تا ندانی
بگفتار عجایب در پریدم
ازو مقصود صد معنی بدیدم
در این معنی مرا حالی عجیب است
که درگفتار من سرّی غریب است
یکی روزی مرا یک مشکلی بود
که درآن مشکلم بس حاصلی بود
بخود گفتم که این مشکل کجا حل
کنم چون هست پیشم نامحصل
روان سوی کتب خانه دویدم
ز بعد ساعتی بروی رسیدم
کتبها را ز یکدیگر گشادم
کلید علم را دروی نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندی از معانی هیچ مهمل
بشد کلیّ همه حل مشکلاتم
ازین قصه چکید آب حیاتم
نظر در روی دیگر نیز کردم
از او یک شربتی دیگر بخوردم
چنین گوید حکیم روح افزای
که در ملک هری بودی سه تن رای
سه عیار و دلیر ملک و شبگیر
که در رفتار پر می‌برد از تیر
سه عیاری که از تزویر ایشان
تمام ملک در تدویر ایشان
بغایت در کمال علم و دانش
عجایب نامشان در آفرینش
بزور فکر و مکر و علم تلبیس
ببرده گوی از میدان ابلیس
همه شاهان بایشان فخر کردی
که دشمن را به ایشان مکر کردی
بسی در ملک عالم سیر کردند
مساجدهای عالم دیر کردند
بنوک نیزه تنها چاک کردند
بسی مردم بزیر خاک کردند
بسی خوردند مال مستمندان
بسی بردند تاج جمله شاهان
یکی پیری و استادی در این کار
بدایشان را که اسمش بود عیّار
بعیّاری و مردی بود مشهور
ولکین این جهان را بود مزدور
هرآنکس کو بعالم شهسوار است
به آخر زیر مرکب استوار است
هرآنکس کو ز دنیائی شود مست
شود این همت امید او پست
هرآنکس کو بمکر و حیله یار است
به آخر گردنش در زیر بار است
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق
بناله نای حلقومش چوآن بوق
هر آنکس کو بمخلوقی زند دست
شود این همت والای او پست
کمال خدمت مخلوق حیف است
نیازی بهر خالق چون صحیف است
هرآنکس کو سری دارد براهش
خدا دارد مراورا در پناهش
وگرنه سر رود گر سر بتابی
به هر دو کون خود عزّت نیابی
اگر تو مرد حقّی‌ای برادر
چرا گردی بگرد آنچنان در
هر آنکس کو در مخلوق داند
خدا او را ازین درزود راند
برو پیش حق و آن باب احمد
کزین در نور بینی مثل اوحد
من از باب نبی دربان شدستم
ولی آن در بروی غیر بستم
بعیاری ربودم گوی توحید
ز میدان سخن کو مرد تجرید
مکن از پیر عیّارت فراموش
که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
بسی فتنه ازودر دین بزائید
بسی انگشت درویشان بخائید
در آن عصر او دومه میریمن بود
به سالی او دو ساعت پیش زن بود
ور عزّت نبود و دانش دین
ولیکن نیک میدانست او کین
به بدکاری و حیله بُد چو شیطان
نبد کس در جهان چون او زبان دان
زبان بکری و عمری و تازی
زبان هندوی پیشش چو بازی
زبان ترک و لرّ و کور و شل هم
زبان فارسی و اعراب خل هم
زبان اُزبکی با لفظ قلماق
همه دانسته بودی تا به او یماق
زبان اهل چین و ملک نیمروز
همه دانسته بود و گشته فیروز
ورا درعلم عیّاری کتبها
همه را درس گفته او بشبها
بعیاران عالم خنده کردی
بطرّاران هرجا حیله بردی
بدند آن سه نفر خود زیر دستش
که در این علم بودند پای بستش
بروز و شب به پیش حیله آموز
تمام خلق از ایشان در جگر سوز
یکی روزی بهم در مکر عالم
همی گفتند بس ازدور آدم
بگفت آن پیر با ایشان که یاران
بعیّاری سبق بردم ز شیطان
چو من درملک عالم نیست عیّار
همه شاهان مرا باشد خریدار
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
یکی روغن بریزد درچراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودی
برآید از دماغش زود دودی
یکی گفتار ز یارانش که ای پیر
ز عیاری شنیدم من بشبگیر
بگفت او همچو عیّاران بغداد
ندارد در همه عالم کسی یاد
بملک این جهان مشهور شانند
که کس این علم به ز ایشان ندانند
ز میدانشان نبرده خلق این گوی
که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند
هم ایشان خاک عیاری برفتند
چو بشنید این سخن آن پیر عیار
بگفتا من نیم چون نقش دیوار
بعالم مثل من عیار نبود
بطرّاریّ من طرّار نبود
روم از بهر عیاری ببغداد
کنم بر جان عیارانش بیداد
بطرّاران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بی تن
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
بعیاری ببندم پای ایشان
کنم ویرانه من خود جای ایشان
بعیاری سر ایشان بیارم
تمام ملک را زرچوبه دارم
ز ایشان نام عیاری برآرم
شود این نام در دنیا چو یارم
به ایشان آن کنم که گربه با موش
ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
در این بودند سلطان کس فرستاد
به پیش آن ظهیر ملک بیداد
روان شد پیش شاه و گفت حالش
ز طرّاران بغداد و زمالش
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بیارم نزد تو ای شاه با داد
در این عالم بعیاری از ایشان
برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
بعیّاری حکیمم نه بهایم
به ایشان در دمم من صد عزایم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عیاران خود پرسید راهش
بگفتند ای بزرگ ملک ایران
کمر بندیم پیشت همچو مردان
به جان بازیم سر در پیش پایت
عطا دانیم ما خود هر بلایت
ز تو دوری نخواهیم ای خداوند
گر اندازی تو ما را در غل و بند
ترا تنها نمانیم اندرین راه
ز حال و کار تو باشیم آگاه
بگفتا پیر تنها کارم افتاد
ز عیّاری من صد بارم افتاد
به تنهائی کنم اینکار در دهر
که بعد از من بگویند در همه شهر
به غیر از نام من نامی نباشد
بصید من دگر دامی نباشد
بخود این راه را خواهم بریدن
بخود این زهر را خواهم چشیدن
ز یاران یک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعی کرد با یاران همدم
بگفتا خود مرا بودید محرم
بهمت یار من باشید هر روز
که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
بگفتند ای تو ما را نور دیده
ز خوردی جمله ما را پروریده
تمام همّت و صد دیک جوشان
دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم
بغیر خاکپایت ما نجوئیم
بغیر آنکه گوئیمت دعائی
ز دست ما چه آید جز ثنائی
روان شد شیخشان با یک مریدی
ز من بشنو که در معنی رسیدی
بسوی ملک بغداد او روان شد
بزیر میغ عیّاری نهان شد
در آن ره کس ندید او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
به یک میلی ز بغداد او باستاد
بگفتا ای رفیق نیک اسناد
تو اینجا باش تا در شهر سیری
کنم تا خود ازو بینیم خیری
بطور روستائی شهر گردم
که کس نشناسدم که من چه مردم
بطور روستائی یک حماری
بیاورد و سواره شد چو عاری
دگر آورده بر یک بز زجائی
بگردن خود ببستش یک درائی
بسوی شهر بغداد او روان شد
مر او را آن بُزک از پس دوان شد
چو دروازه بدید آن مرد عیّار
بگفتا سخت دارد برج و دیوار
بدروازه رسید ودر درون شد
بتقدیر خدا او خود زبون شد
بتقدیر خدا تن در قضا ده
بحکم او قضایش را رضا ده
هرانکو از قضا گردن بتابد
بجنّت او معیّن جا نیابد
بتقدیر خدا جمعی حریفان
همی رفتند تا خانه بعمران
بشب بودند عیّاران بغداد
بیکجا جمع بر دستور شدّاد
بیکدیگر ز احوالات عالم
همی گفتند خود از بیش و از کم
مقرّر بود هر سه تن به یک روز
بیارند نعمتی از خوان فیروز
در آن روزی که عیّار جهان گرد
بیامد پیش دروازه یکان فرد
بُدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم این چنین برگشت جازم
که ناگه اندر آمد خر سواری
به پشت مرکبش خود بود باری
دگر با او بزی فر به چو ماهی
بگفتند اوست مقصود کماهی
یکی گفتا بُزک را میربایم
که تا باشد به پیش او عطایم
دگر گفتا خرک خود حقّ من شد
مثال جان که درمعنی بتن شد
دگر گفتا لباس و جامه‌اش را
برم تا خود بگردد مست و شیدا
مراورا چون علایق بوده بسیار
از آنش من مجرد سازم این بار
هر آن رستائیی کاینشهر بیند
مجرّد بایدش تا بهر بیند
مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی
وگرنه اندرین دریا چو آبی
گر این رستای را شهری کنم من
در این ملک چنین بهری کنم من
مراورا پاک سازم از علایق
که تا بیند بدو نیک خلایق
بیکدیگر دویدند از پیش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
یکی برجست وبز را زود بگشاد
به پردُم بست زنگش را چو استاد
دگر گفتا به پیشش کای عزیزم
غریب ملک باشی تو در این دم
جهت آنکه بشهر مایکان زنگ
بپای اسب می‌بندند خود تنگ
بر آن پر دُم چرا بستی تو این را
ندانستی تو خود آیین زین را
چو بشنید این سخن آن مرد عیار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
بدید او که بزک را برده بودند
به او این شعبده خوش کرده بودند
یکی اندر عقب آمد چو برقی
ازو پرسید کی دانای شرقی
یکی بُز داشتم همچون نبیدی
ز من بردند این ساعت تو دیدی
بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را
یکی شخصی همی بردش بد آنجا
به این کوچه ببرد او زود دریاب
که تاگیری بزت را همچو سیماب
بگفتا ای برادر تو خرم را
دمی از بهر حق میدار اینجا
بگفتا زود رو ای مرد ابله
که گیری تو بزت را برهمین ره
بگفتا من مؤذن باشم اینجا
در این مسجد همی خوانم من اسما
معطل خود مکن ما را در این کوی
روان نزد من آی و حال خود گوی
خر خود را سپرد او روان شد
بسوی کوی بزغاله دوان شد
یکی عیار پیش راه او رفت
گرفت او دامن او را یکان رفت
که از بهر خدا فریاد من رس
که هستم من دراین ملک تو بی کس
غریب و مستمند و زار و افکار
درین ساعت بحال خود گرفتار
ز من بشنو که گویم حال خود را
بدرد آید دل تو بر من اینجا
یکی دکان صرافی گشادم
شه این ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پیش شاه ما را جاه باشد
جواهرهای او سازم نگین‌ها
کنم بر تاج او پرچین بیک جا
من آن تاجش بصندوقی نهادم
بزیر جبّه‌اش طوقی نهادم
رسیدم من باین موضع که هستی
بلا بر جان من آمد زمستی
یکان جامی ز دست شه چشیدم
من این زهر هلاهل را ندیدم
فتاد از دست من صندوق جوهر
در این چاه ای برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه برآری
دو صد دینار حق تست یاری
دگر تا زنده باشم من غلامت
بجان خود نیوشم من پیامت
بهر چه حکم فرمائی چنانم
سر کوی تو باشد چون جنانم
گر این صندوق من از چه برآید
مرا دنیا و دین بیشک سرآید
چو بشنید این سخن عیار نادان
بگفتا یافتم من گنج پنهان
بفرصت گنج شه ازوی ربایم
به پیش شه روم با او بیایم
همه احوال عالم باز دانم
من این تاج مرصّع را ربایم
مرا از او بسی نیکو شود کار
که او باشد درین ملکم هوادار
بجان و دل بگفتا ای برادر
برآرم ازچهت صندوق جوهر
نگیرم از تو من خود هیچ انعام
که داری در مقام قرب شه کام
مرا باید چو تو یاری در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
بیاری توام باشد مددها
که خلق نیک داری روی زیبا
کشید از تن تمام جامه‌اش را
درون چاه شد عیّار رعنا
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامه‌هایش رند زاده
روان شد سوی عیّاران دیگر
که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
چو عیّاران بهم اندر رسیدند
همه اسباب خودرا پخته دیدند
روان گشتند دردم پیش یاران
برو تاریک گشت آنچه چو زندان
چو اندر ته رسید و خار و خس دید
برآمد از درونش آه تجرید
بگفتا ختم عیّاری همین است
که چاهی این چنین زیر نگین است
در این چه کار تو اکنون تباه است
که این چه بر تو چون قطران سیاه است
توخلقی سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادی خود درین راه
ز بهر مردمان چه‌ها بکندی
به آخر خویش را دروی فکندی
بگشت افلاک و افکندت بدین خاک
ز بس که شعبده کردی در افلاک
ز بس که داغها بر جان خلقان
نهادی اوفتادی خودبدین سان
ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی
نکردی رحم تا آخر بدیدی
ز بس که کردهٔ دلها جراحت
به آخر اوفتادی در قباحت
ز بس که راه رفتی در سیاهی
سپیدی کم نمودی در سیاهی
ز بس که جامهٔ مردم کشیدی
به آخر با تو کردند آنچه دیدی
ز بس که در علوّیها پریدی
بآخر خویش در سفلی بدیدی
ز بس که خلق را بازی بدادی
به آخر خویش در بازی نهادی
ز بس که در جهان برجان خلقان
تو بار غم نهادی خود بدین سان
به آخر زیر باری لنگ و مجروح
ز تو یک قالبی مانده است بی‌روح
هر آن چیزی که در این مرز کاری
ببار آرد اگر صدلون باری
همان خود کشته را هم بدروی تو
چنین گفته است آن استاد نیکو
به آخر آنکسی کو زجر کرده است
همه طاعات خود بی اجر کرده است
هر آنکس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بی‌خویشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحید معانی صد سبق داشت
برو ای یار با حق راست می‌باش
جهان گو آتش خود خواست میباش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهی کجا باشد گزندت
برو خود راز مکر و حیله کن پاک
برون آ از چنین چاهی تو چالاک
هر آنکو در چنین چاهی درون شد
بچاه هستی خود سرنگون شد
ز هستی مکر زاید علم تقلید
برو تو نیست شو در علم توحید
که تاگردی تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فیضت دمادم
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید
بدان خود را و خود را کن فراموش
تو جوهر ذات را میدان و بخروش
بدان خود را که تا مظهر ببینی
ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی
بدان خود را که حلّاجم چنین گفت
که از اسرارنامه دُر توان سفت
بدان خود را که مرغ لامکانی
کتاب طیر ما را آشیانی
بدان خود را و خسرو دان تو معنا
الهی نامه گفتست این معمّا
بدان خود را که پند من شفیق است
مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست
بدان خود را که بلبل نامه‌داری
به اشترنامه کی همخانه داری
بدان خود را اگر تذکیره خوانی
جمیع اولیا را دیده دانی
بدان خود را که این معراج نامه
به هفتم آسمان دارد علامه
بدان خود را که این مختارنامه است
دو عالم را از و دانه و دام است
بدان خود را جواهر نامه کن کوش
بشرح القلب من فی الحال می نوش
بدان خود را که این هفده کتب را
نهادم بر طریق علم اسما
شمار بیت اینها را بگویم
من از کشف معانی تخم جویم
دویست و دو هزار و شصت بیت است
برای سالکان هر بیت بیت است
مرا در علم و حکمت بس کتبها است
ولیکن آن به پیش مرد داناست
هر آن شخصی که خواند او تمامش
بهشت عدن می‌باشد مقامش
همه علمی به پیش او مکمل
همه حکمت به پیش او مسجل
هر آن دانا که آن جمله نیابد
بجهد وسعی خود دو سه بیابد
تمام علم و حکمت اندرین دوست
طریق اولیا میدان در این کوست
همه در این کتب پیدا ببیند
ازو مقصود هر دو کون چیند
کدامند این کتب ای یار شبخیز
که دارد او دمی همچون قمر تیز
کتاب جوهر الذاتست و مظهر
بود در پیش دانای مطّهر
همه در پیش دانا هست روشن
به پیش عارفانش همچو گلشن
هر آنکس را که دولت بختیار است
مراورا این کتبها در کنار است
هر آنکس کو بحیدر راه بین شد
بجوهر ذات و مظهر همنشین شد
هر آنکس کو محبّ هر دو پور است
مراورا این کتبها همچو نور است
دو پور و دو کتب از بهر شاه است
دگرها غرق دریای گناه است
هر آنکس کو ازین بحر است آگاه
صفات ذات او شد قل هوالله
محمّد بود از بهر حق آگاه
نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه
به ره از هستی خود شو گریزان
که تایابی مقام قرب جانان
ترا چندانکه گفتم غیر کردی
بمعنی خویش را در دیر کردی
دریغا سی ونه سال تمامت
بکردم درمعانیها سلامت
همه اوقات من در پیش نادان
برفت از دست کو مرد صفادان
ولیکن شکر گویم صد هزاری
که دارد ملک اسرارم مداری
دوعالم گر ازین اسرار گویند
نه براین شیوهٔ عطّار گویند
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهای مستم در قطار است
مرا ملک سلیمان درنگین است
که انسانم بمعنی همنشین است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گویندم دعا در صبح اعلا
هلا ای عاشق مست سخندان
ترا باشد همه اسرار در جان
بگویم با تو حال دین و تقوا
اگرداری دمی با من مدارا
ز آدم تا به این دم علم دارم
چو تخم عشق درجانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پیدا
ولی در پرده پنهان بود آنجا
بدور مصطفی کرد اوظهوری
بجان حیدر آمد او چو نوری
ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت
به همراهان اهل فسق کی گفت
ز آدم تا بایندم سر همو گفت
یکی منصور بی دانش فرو گفت
سرش اندر سر اینکار رفت او
مرا خود او همی گوید که رو گو
وگرنه من کیم یک مستمندی
چو صیدی اوفتاده درکمندی
کمندم او فکند و صید اویم
ز چوگانش در این میدان چو گویم
رو ای درویش سالک راه او گیر
شنو اسرار معنیهاش از پیر
برو در لو کشف بنگر زمانی
اگر داری بکویش آشیانی
که تا حل گرددت اسرار مشکل
شوی اندر طریقت مرد کامل
ترا انسان کامل می‌توان گفت
منافق را چو جاهل می‌توان گفت
اگرداری ز علم دین تونوری
تو داری در دو عالم خوش حضوری
تو داری آنچه مقصود جهان است
از آن جایت بچارم آسمانست
بیا این گنج را سرپوش بردار
که تا بینی تو روی خوب دلدار
بیک صورت بیک معنی بیک حال
همو باشد درون این زمان قال
ولیکن خاص دیگر یار دیگر
برون پرده خود اغیار دیگر
بیک جوزی که نامش چار مغز است
تو اصل روغنش میدان که نغز است
دگرها را بباید سوختن زود
که تا از وی برآید بوی چون دود
دگر آن روغنش گر در چراغی
بمانی و بسوزیش چو داغی
ازو مقصود دیگر نیز زاید
که پیش اهل معنی رو نماید
شعاع او نمی‌دانی و رفتی
همان بهتر که اندر خاک خفتی
تو این خورشید انور را نبینی
چو کوران بر سر رهها نشینی
کسی کو روز این خورشید نادید
بشب او شمع ما را او کجا دید
جهان اندر جهان خورشید و نور است
وگراندر جنان رضوان و حور است
مرا با اصل اینها کار باشد
هم اویم دلبرو دلدارباشد
چو بد اصلی ندانی اصل خود را
ترا کی باشد اندر کوی ما جا
تو ناپاکی و هم ناپاک زاده
ز حتّ شهسوار ما پیاده
هر آنکس را که حبّ حیدری نیست
شعاع روی او خود انوری نیست
هر آنکس کو باین ره راه برده
ز عرش هفتمین خرگاه برده
بیا در راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
بیا و صدق خود بر صادقان خوان
تو حال معنوی بر عاشقان خوان
میا درخانهٔ مستان تو هشیار
اگر هستی تو واقف خود ز اسرار
اگر آئی چو ایشان مست گردی
بدور مالکان پابست گردی
ولیکن هر که صالح نیست چون ما
ندارد او میان اولیا جا
اگر هستی تو قابل جای داری
تو بی‌شک در بهشت خود پای داری
وگرنه میشوی همچون حماری
به انسانت نباشد هیچ کاری
دریغا و دریغا و دریغا
که کردی خویش را در دین تو رسوا
تو انسان بودی و انسان تو بودی
میان اولیا برهان تو بودی
تو انسان بودی و انسان رفیقت
محمّد بود در عقبی شفیقت
تو انسان بودی و انسانت میثاق
ولیکن در معانی گشتهٔ عاق
تو انسان بودی و انسان امیرت
امیرالمؤمنین بُد دستگیرت
ولیکن خویش را نشناختی تو
تو ایمان را بیک جو باختی تو
دریغا نام فرزندیّ آدم
که باشد بر تو این نام مسلّم
تو شرعش را چو من دان ای برادر
بکن از لفظ عطّار این تو باور
بهر چه الله گفت احمد چنان کرد
نماز خویش را بر آسمان کرد
بخاطر هیچ غیر او میآور
تمامی ورد او الله اکبر
تو گر اندر نمازی خواب داری
ز رحمت روی خود بی آب داری
نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد
ز طوق لعنتت صد پیچ باشد
بخاطر فکر دنیا همچو نمرود
شدستی پیش اهل الله مردود
اگر خواهی که با مقدار باشی
به این عالم تو با اسرار باشی
بکن پیشه تو عزلت را بعالم
که گویندت توئی فرزند آدم
بکن همره تو علم عارفان را
که تا همره شوی تو صالحان را
بکن با علم معنی آشنائی
که تا آید به قلبت روشنائی
بکن اصلاح ملکت ای برادر
اگر هستی تو خود ازنسل بوذر
ز نسل بوذر غفّار دیدم
بتون از وی معانیها شنیدم
ازو احوال جانان گشت معلوم
نبد پیش من این اسرار مفهوم
هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت
چو جبریل آسمان در زیر پر یافت
هر آنکس کو معانی را بداند
کلام الله را از بر بخواند
مرا مقصود معنیهاش باشد
میان جان من غوغاش باشد
ز معنیّ کلام الله محوم
نه چون مفتی بیمعنی است صحوم
مرا فتوی ز حکم این کلام است
نه ازگفتار شیخ و شرح عامست
ز شرح عام بگذر شرح او خوان
که تا گردی معانی دان قرآن
به پیشم کفر باشد قول مفتی
بدام زرق و سالوسش نیفتی
تو گرد فشّ و دستار بلندش
نگردی تا نیفتی در کمندش
تو ایشان را مدان انسان عاقل
که ایشانند مثل خر در آن گل
تو از ایشان مجو معنی قرآن
از ایشان گرروایت هست برخوان
روایت حقّ ایشان شد به تقلید
مرا خود نطق قرآنست و توحید
تو گرد عارفان راه حق گرد
بدین مصطفی میباش خود فرد
تو شرع مصطفی چون شاه من دان
که او بوده است نصّ و بطن قرآن
امیرالمؤمنین انسان کامل
به پیشش هر دوعالم یک منازل
تو منزلگاه شاه ما چه دانی
وگردانی چرا مظهر نخوانی
ز مظهر گرددت روشن شریعت
معانی دان شوی در سرّ وحدت
ز مظهر تو طریقت را بیابی
بجوهر ذات من خود نور یابی
ز جوهر ذات من ذات خدابین
حقیقت در وجود انما بین
مرا دانای اسرار معانی
بگفتا ای رفیق من چه خوانی
بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل
به آخر سورهٔ طاها مکمّل
بیا ای نور خود را نیک بشناس
ز شیطانان دنیا زود بهراس
تو این خلقان دنیا را شناسی
که ایشانند چون شیطان لباسی
کسی کو زین چنین شیطان جداشد
مراو را طوق ازگردن رها شد
ولیکن این چنین دولت که یابد
کسی کز جاه دنیا روی تابد
بگویم اصل درویشی کدام است
که این معنی بعالم نی بعام است
بگویم با تو ای درویش کن گوش
مکن ما را در این معنی فراموش
به اوّل آنکه پیش نور باشی
دوم آنکه ز دنیا دور باشی
سیم آنکه ز خلق این جهان تو
کناره گیری و باشی تو نیکو
ز اوّل نور میدانی چه باید
بود پیری که از وی علم زاید
نه آن علمی که زرّاقان بخوانند
نه آن علمی که سالوسان بدانند
بنور آن علم آموزد که حق گفت
نه آن علمی که او وی را سبق گفت
بتو از معنی قرآن بگوید
ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید
بروای یار ازدنیا جدا شو
پس آنگه در معانی رهنما شو
هر آنکس کو خبر از بود دارد
همه دنیا و دین نابود دارد
مر او را با اناالحق کار باشد
چه پروایش ز پای دار باشد
ز اصل و وصل دارم من خبرها
که تا گردی تو واقف از خطرها
که این دنیا خطر بسیار دارد
بسی را همچو خود افگار دارد
خداوندا ازین جمله خطرها
نگهداری تو درویشان دین را
که درویشان ترا دانند و خوانند
ز اسرار تو خود درها فشاند
ز درویشی تو سلطانی و برهان
ترا باشد مراد از وصل جانان
توئی آنکه بحکمت همنشینی
طریق شرع را در خویش بینی
شریعت خانهٔ دان همچو این بند
طریقت اندرو هم قفل و هم بند
حقیقت یار در خانه نشانده
همه مستان حق جانها فشانده
همه کرّوبیان لبیّک گویان
بگرد خانه خود از بهر جانان
بیا ای دوست بنشین باهم آنجا
میفکن این چنین روزی بفردا
هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد
به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد
بنقد این سود در بازار عشق است
برای عاشقان اذکار عشق است
بذکر دوست مست مست مستم
بهشیاریّ او از جای جستم
تو هم پاداری و گوش و بصر هم
بکن از غیر حق این دم حذر هم
بجه از جوی این دریای پرخون
وگرنه اوفتی دروی هم اکنون
هر آنکس کو زجوی این جهان جست
بدریای جنانش هست صد شصت
بهر شستی هزاران ماهی حور
فتاده هم ز رضوان با چنان نور
اگر تو ای برادر هوشداری
سخنهای معانی گوش داری
در آیینی نهان صد بحر اسرار
بهر بحری هزاران درّ شهوار
تو آن دُر در همه الفاظ من دان
که تا گردد معانی بر تو آسان
هر آنکس کو معانی دان چو من شد
ملایک پیش او بی‌خویشتنشد
هر آنکو کو بداند سرّ جانان
برد همراه خود او کلّ ایمان
هر آنکس را که ایمان نیست مرده است
به آخر خویش با شیطان سپرده است
هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش
دو عالم شد تمامی زیر پایش
هرآنکس کو بحکمت پیش دیده
طریق شرع را در خویش دیده
هر آنکس کو نظاره کرد جان را
طلاقی داد او ملک جهان را
تو اندر این جهان تا چند باشی
به این مشت دغل در بند باشی
شکن این بند از دنیا برون شو
بکوی آخرت چون من درون شو
که تا بینی کیانند مست جبّار
ولی درخلوت یارند هشیار
ز هشیاران عقبایت خبر نیست
بشیطانان دنیایت ظفر نیست
تو شیطان را بگیر و دور انداز
درون بوتهٔ دنیاش بگداز
که تا ایمن شوی از مکرش ای یار
وگرنه درجهان گردی تو مردار
هر آنکس کو شود مردار خواره
وجود او جراحت گشت و پاره
ز مردار جهان بگذر چو مردان
که تا گردی مطهّر بهر جانان
هرآنکس کو ز آلایش برونست
هم او مقصود کلّ کاف ونونست
ز بهر تو سخن بسیار گفتم
دو صد من گوهر اسرار سفتم
دو عالم راز بهرت راست کردم
ز دوزخ من ترا در خواست کردم
چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم
برین اوقات بی معنیت خندم
ز اوقاتت هزاران گریه زاید
رهت مالک بدوزخ میگشاید
پس آنگه خط مردودی کشندت
بقعر دوزخ تابان برندت
ببین اوقات خود را ای برادر
مکن تو گفت شیطان هیچ باور
هزاران آدمی کو علم خوانده
بگرد خویشتن خطّی کشانده
که من در علم خود ناجی شدستم
میان عالمان عالی شدستم
همی گوید دماغم پر ز علمست
همه اجسام من خود کان حلمست
مرا از علم و حلمت حال باید
نه همچون آن مدرّس قال باید
ز حال انسان کامل نور گردد
ز قال بد مدرّس کور گردد
غلطهای حماران درس گویند
میان مدرسه خود قرس گویند
ز قرس و درس بگذر راه او گیر
پس آنگه رو بخاک راه اومیر
وگرنه کور گردی اندرین راه
نگردد هیچکس از حالت آگاه
هرآنکس کو بباطن کور باشد
بباطن خود زعلمم عور باشد
هر آن کز علم معنی دیده کور است
باو این علم دنیا نیز زور است
بیا از علم معنی پرس ما را
اگرداری بحال خویش پروا
برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان
درو گفتم همه اسرار آسان
برو او را ز سر تا پا بخوانش
که تا گردی تو نور آسمانش
بتابی بر جمیع خلق عالم
منوّر باشی همچون نور آدم
بدانش خود کلید علم معنا
بدانش خود تونور روح عیسی
کلید جمله توحید الاه است
بر این معنی شه مردان گواه است
شه مردانست علم وحال و گفتم
ازو من درّ هر اسرار سفتم
اگر صد قرن باشد عمر نوحت
بدنیا دمبدم باشد فتوحت
چو اسرارش ندانی خود تو گیجی
میان عارفان بر مثل هیجی
برو عارف شو و اسرار او دان
پس آنگه مظهر انوار او دان
که تاکشفت شود اسرار مبهم
شوی در پیش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بیرون
بعشقش آمدم در عالم اکنون
بعشقش زنده باشم در جهان من
شدم دانای سرّ لامکان من
زنم لبّیک منصوری بعالم
به دانا ختم شد والله اعلم
هر آنکس را که دانا همنشین است
بر او علم معانی خود یقین است
هر آنکس کو ز دانا روی تابد
به آخر او جزای خویش یابد
ترا دانا رفیق نیک باشد
که تا از چاه کفرت خود برآرد
ترا دانا رفیق ملک جانست
که در شهر معانی او زبان است
ترا دانا بسوی خویش خواند
بمحشر از صراطت بگذراند
ترا دانا دهد از حوض کوثر
شرابی همچو روح جان مطهّر
ترا دانا کند واقف ز اسلام
مرو در کوی نادان کالأنعام
ترا دانا ز دانش راز گوید
طریق علم معنی بازگوید
ترا دانا کند ازحال آگاه
برو تو فکر خود کن اندرین راه
ترا دانا بحقّ واصل کند زود
اگر صافی کنی این جسم مقصود
ترا دانا همه توحید گوید
ز نوروز محبّت عید گوید
ترا دانا کند خود عقل همراه
ترا دانا کند از حالت آگاه
ترا دانا بحکمت رهنمون کرد
پس آنگه روح حیوانی برون کرد
ترا دانا زاصل کار گوید
میان شرع و حکمت یار گوید
ترا دانا براه فقر آرد
درون توبه عشقت گذارد
ترا دانا زند از عشق اکسیر
که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر
ترا دانا کند از من خبردار
که تا آئی بسوی من دگر بار
ترا دانا هم از عطّار گوید
نه از قاضیّ و از طرّار گوید
ترا دانا برون آرد ز تقلید
نماید خود ترا این راه توحید
ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی
برون آرد مثال نوح و کشتی
ترا دانا ز مکر او رهاند
چو نوحت اندر آن کشتی نشاند
ترا دانا مثال بحر باید
که لب خشک آید و خوش رخ گشاید
ترا دانا دهد از عشق بهره
تو باشی در معانیهاش شهره
ترا دانا رهاند از بدیها
مکن خود را چو شیخ بدتورسوا
ترا دانا بشرع مصطفی خواند
دگر بر تو طریق مرتضی خواند
طریق مرتضی ایمان کل دان
وزو هر دم کتاب عاشقان خوان
طریق مرتضی یک راه دارد
حقیقت را بمعنی شاه دارد
شریعت کرد او شد در طریقت
طریقت ورد او شد در حقیقت
حقیقت غیر او من غیر دانم
چو منصور این معانی من بخوانم
از آن درجسم عطّار آمدی تو
که برگوئی اناالحق را تو نیکو
اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی
میان عاشقان محرم تو باشی
درون شمع احمد راه دیدم
شه مردان از آن آگاه دیدم
کسی بهتر ازو این ره نرفته
وگر رفته رهش از وی شنفته
کسی دیگر ندارد حدّ این قرب
وگر گوید بحلقش ریز خود سرب
مرا تیز است مظهر سرب ریزان
میان جان دشمن نار سوزان
تو سربش ریز در حلق و برون شو
بجوهر ذات من چون درون شو
که تا گردی همچون شیخ مردان
از آنکو نخوتی دارد چو شیطان
هر آنکس را که نخوت یار باشد
امیر ما ازو بیزار باشد
امیرم آنکه مدّاحش خلیل است
تولّدگاه او خانهٔ جلیل است
بکعبه زاد از مادر امیرم
از آن شد حلقهٔ او دستگیرم
بدانستم من این دم راه خود را
از آن گشتم بعالم مست و شیدا
هر آنکس را که حیدر راهبر شد
درون جنّت او همچون قمر شد
هر آنکس را که حیدر دوستار است
محمّد خود شفیعش در شمار است
هر آنکس را که حیدر میر دین شد
خوارج بیشکی با او بکین شد
هر آنکس را که حیدر مقتدایست
تمام جان و تن نور صفایست
هر آنکس را که حیدر میر باشد
چه پروایش ز شاه و میر باشد
هر آنکس را که حیدر پیش خواند
بدرب هیچکس او را نراند
هر آنکس را که حیدر خود شفیق است
خداوندش بمعنی دان رفیق است
هر آنکس را که حیدر شد طلبکار
هزارش یوسف مصری خریدار
هر آنکس را که حیدر شد امامش
همه اسرار معنی شد تمامش
هر آنکس را که حیدر یار غار است
چه پروایش ز زهر و نیش مار است
هر آنکس را که حیدر لطف دارد
بجنت حوریانش عطف دارد
هر آنکس را که حیدر کرد بیرون
خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون
هر آنکس را که حیدر نور تن شد
مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد
هر آنکس را که حیدر جام دارد
در او مستی حقّ آرام دارد
هر آنکس را که حیدر شد زبانش
بخواند مظهر وداند بیانش
هر آنکس را که حیدر گفت سلمان
تو او را بوذر و غفّار میخوان
هر آنکس را که حیدر شد محبّش
طبیب حاذق آمد کلّ طبّش
هر آنکس را که حیدر حقّ نماید
درخت دید از ذاتش برآید
برو ای یار برخطّش بنه سر
که تا آزاد گردی همچو بوذر
برو ای یار گفتم گوش کن تو
میان عارفان خاموش کن تو
اگر خاموش بنشینی چو مردان
نباشد خود ترا ز اسرار نقصان
وگرگوئی بکشتن می‌کشندت
بگویندت توئی رافض برندت
ندانستی که رافض کیست ای سگ
بگویم تا شود خود خشکت این لب
روافض آنکه دین شه ندارد
بکوی مرتضی این ره ندارد
روافض آنکه ملعون شد در اسلام
ندارد او براه شاهم اقدام
روافض آنکه دین غیر دارد
بکوی غیر حیدر سیر دارد
روافض آنکه حق بیزار زو شد
بدوزخ مالکان دل زار ازو شد
روافض آنکه دین تغییر داده است
بغیر راه حق راهی نهاده است
روافض آنکه او اغیار دیده است
تمام آل احمد خار دیده است
روافض آنکه ازتوحید دور است
بعلم چار مذهب خود کفور است
مرا نام احد بس دل پسند است
که ایمانم بسی شیرین چو قنداست
مرا احمد بشرعش ره یکی داد
نهادی تو مراو را چار بنیاد
خدا و مصطفی را دور کردی
بهر دو کون خود را کور کردی
امیرمؤمنان را دین چو تو نیست
ویا چون حنبل و شافع نکو نیست
همه را راه راه احمدی هست
ولی در ذات بعضی بس بدی هست
ابابکر و عمر را دوست دارید
همه را پیرو احمد شمارید
همه را دین حق یک شد نه دو شد
ترا خار مغیلان در گلو شد
ترا ایمان سلمانیت باید
که تا خورشید از کوهت برآبد
ترا ایمان بایشان هست محکم
که ایشانند نورذات آدم
چرا غافل شدی از حال ایشان
مگر رفته است از ذات تو ایمان
مرا ایمان علیّ مرتضایست
که او در دین احمد مقتدایست
مرا دین نبی از وی مسلّم
که او بد مصطفی را یارو همدم
مرا تعلیم دین مصطفی کرد
همه مذهب ز دین او جدا کرد
مرا کرد او اشارت خود بجعفر
که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز
بگفتا گفت او گفت نبیّ است
بمعنی و بتقوی او ولیّ است
بزهد و پاکی او حق گواه است
تمام اولیآ را عذر خواه است
باو ختمست ایمان و توکّل
تو بر غیرش مکن چنگ توسّل
که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟
مرا از لطف خود مگذار محروم
تو بحر حلم و کان جود و علمی
تو مست بادهٔ صافی و سلمی
ترا باده ز دست باب دادند
تمام اهل حق را آب دادند
کرا قدرت که آن باده بنوشد
مگر او جامهٔ شاهی بپوشد
کرا قدرت که پا بر کتف احمد
نهد غیر از تو ای سلطان سرمد
کرا قدرت که گوید لو کشف را
و یا داند وجود من عرف را
کرا قدرت که گویدحق بدیدم
و یا گوید که از او این شنیدم
کرا قدرت که استادیّ جبریل
کند در علم قرآن تا به انجیل
کرا قدرت که او اسرار داند
به پیش او مگر عطّار داند
چو عطار این زمان از سرگذشته‌است
به جان جان جان مهرت نوشته است
بگوید سرّ اسرارت به هر کو
برآرد نعرهٔ یاهو و من هو
ورای ذکر تو ذکری ندارم
ورای فکر تو فکری ندارم
توئی مظهر نمای کل مظهر
توی اندر وجود من منوّر
جهان از نور تو روشن شناسم
همین باشد بمعنی خود لباسم
به پیش احمق نادان چگویم
که یک گامی نرفته او بکویم
مرا از احمق نادان گریز است
که کار احمقان جنگ و ستیز است
برو بر گفت دانایان عمل کن
نه همچو احمقان مکر و دغل کن
مرا باشد زبان چون نور روشن
ترا باشد زبان گفت الکن
بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت
که او در گوش جان من ندا گفت
که من روشن ترم از نور خورشید
گرفته همچو عاشق ملک جاوید
من این مظهر بلفظ عام گفتم
گهی پخته و گه خود خام گفتم
که فهم خلق دروی خوش برآید
ز جهل و کبر خود بیرون درآید
وگرنه خود بالفاظ شریفش
همی گفتم که می‌آید حریفش
دل درویش ازو محروم ماند
به پیش خادم و مخدوم ماند
بچشم دانش اندر وی نظر کرد
همه عبّاد عالم را خبر کن
درو گم کرده‌ای من علم عالم
ز دور خویشتن تا دور آدم
تو ختم این معمّا کن که بسیار
سخن دارم من از اسرار دلدار