عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - وقال ایضاً فی الموعظة والنصیحة
مرادلیست زانواع فکرسودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی
کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی
زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی
بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی
همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی
بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی
چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی
وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی
بگاه شهوت و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی
اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی
ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی
همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی
فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی
اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی
بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی
زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟
بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی
توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی
سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی
یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی
جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی
زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی
اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی
گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی
ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی
تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی
نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی
نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی
کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی
جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی
زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی
چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی
کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی
زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی
بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی
همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی
بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی
چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی
وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی
بگاه شهوت و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی
اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی
ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی
همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی
فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی
اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی
بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی
زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟
بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی
توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی
سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی
یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی
جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی
زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی
اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی
گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی
ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی
تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی
نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی
نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی
کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی
جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی
زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی
چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱ - فی شهاب الدّین عزیزان
جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را
زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب
که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را
چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید
تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را
زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن
چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را
دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو
تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟
چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو
که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را
اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد
سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را
زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی
بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را
جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت
ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را
بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم
نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را
درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت
که از روی کرم تیمار دارد مدح خوانی
بصد حیلت بخون دل بعمری کرده ام حاصل
محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی
زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون
که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی
چه باشد گر درین دوران که می مالند شاهانرا
بمالم من بجاه تو یکی پالیز بانی
بناواجب عوانانند در هر خانه یی و پنجه
بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی
نکرده خدمتی هرگز صداعت میدهم هردم
جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی
زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را
بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی
بکام و آرزوی دل بمان صدسال افزونتر
که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را
زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب
که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را
چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید
تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را
زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن
چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را
دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو
تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟
چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو
که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را
اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد
سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را
زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی
بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را
جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت
ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را
بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم
نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را
درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت
که از روی کرم تیمار دارد مدح خوانی
بصد حیلت بخون دل بعمری کرده ام حاصل
محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی
زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون
که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی
چه باشد گر درین دوران که می مالند شاهانرا
بمالم من بجاه تو یکی پالیز بانی
بناواجب عوانانند در هر خانه یی و پنجه
بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی
نکرده خدمتی هرگز صداعت میدهم هردم
جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی
زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را
بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی
بکام و آرزوی دل بمان صدسال افزونتر
که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا
دی چو بشنیدم که کرد از ناگهان اسبت خطا
شد دل من کوفته چون پهلویت زین ماجرا
از طریق سرزنش با اسب گفتم کز خری
خواجه را از خود جدا کردی، خطا کردی چرا؟
اسب گفتا من برو از مادر او وز پدر
مهربان تر نیستم آخر چه می گویی مرا؟
نه ز پشت انداخت او را در بترجایی پدر
نه بگاه حمل مادر کرد بروی هم خطا
من خطا این کرده ام کورا نشد یکبارگی
همچو پایش از رکاب آن لحظه سر از تن جدا
شد دل من کوفته چون پهلویت زین ماجرا
از طریق سرزنش با اسب گفتم کز خری
خواجه را از خود جدا کردی، خطا کردی چرا؟
اسب گفتا من برو از مادر او وز پدر
مهربان تر نیستم آخر چه می گویی مرا؟
نه ز پشت انداخت او را در بترجایی پدر
نه بگاه حمل مادر کرد بروی هم خطا
من خطا این کرده ام کورا نشد یکبارگی
همچو پایش از رکاب آن لحظه سر از تن جدا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
سپهر مجد و کرم عزّدین یگانة دهر
که دست و کلک ترا باقضا مساوقتست
شدست ماه نو اندر جهان مشارالیه
از آنکه باسم اسب توش مطابقتست
بهرچه رای شریفت اشارتی فرمود
سبیل چرخ در آن طاعت و موافقتست
چنان بیمن تو اضداد آشتی کردند
که خوشدلی و هنر را بهم معانقتست
رهی ملازم این حضرتست از دل و جان
بصورت ارچه از آن درگهش مفارقتست
در آن مهم که بجاه تو استعانت رفت
توقّف تو هم از غایت مخالفتست
رهی برابر آن زن بمزد هم باشد
گرین مراقبت از جانب مصادقتست
وگر بطبع برو عاشقی چه درباید؟
ترا که با سروریشی چنان معاشقتست
یکی سوار ز بهر خدای را بفرست
مرا مگیر که خود قدمت مرافتقست
سوار ظلم بنا حق همه جهان بگرفت
بیک سوار بعدل این همه مضایقتست
که دست و کلک ترا باقضا مساوقتست
شدست ماه نو اندر جهان مشارالیه
از آنکه باسم اسب توش مطابقتست
بهرچه رای شریفت اشارتی فرمود
سبیل چرخ در آن طاعت و موافقتست
چنان بیمن تو اضداد آشتی کردند
که خوشدلی و هنر را بهم معانقتست
رهی ملازم این حضرتست از دل و جان
بصورت ارچه از آن درگهش مفارقتست
در آن مهم که بجاه تو استعانت رفت
توقّف تو هم از غایت مخالفتست
رهی برابر آن زن بمزد هم باشد
گرین مراقبت از جانب مصادقتست
وگر بطبع برو عاشقی چه درباید؟
ترا که با سروریشی چنان معاشقتست
یکی سوار ز بهر خدای را بفرست
مرا مگیر که خود قدمت مرافتقست
سوار ظلم بنا حق همه جهان بگرفت
بیک سوار بعدل این همه مضایقتست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - وله ایضا
ای بزرگی که از میا من و تو
همه حاجات اهل فضل رواست
طبع تو آب و خاطرت آتش
حلم تو کوه و همّتت دریاست
تا سوی من ز جانب کرمت
التفاتی نرفته مدّتهاست
نظرت نیست سوی سفلگیان
زان که قصدت به عالم بالاست
گر به خدمت رسم و گر نرسم
یک زبانم پر از دعا و ثناست
مدد همّتی دریغ مدار
که یار من از یمین شماست
ناگهان در مهّمی افتادم
که ترا نیز باد اگر چه بلاست
شب تاریک و فکر گوناگون
نیک دانی که موجب سوداست
خاصه چون شمع در میان نبود
که بدو انس مردم داناست
چشمها گرچه روشنست به جمع
جمع بی شم چشم نابیناست
به شب آنرا که روشنایی نیست
گر هزاران تکلّفست هباست
نیست پیدا مرا ز تاریکی
که چپ من کجاور است کجاست
بده انگشت و شمع می جستم
که چنین همّتی بلند کراست
که کند وجه شمع من روشن
گر به جنس خودست وگرببهاست
عاقبت عقل رهنمایم گفت
من بگویم چو شمع روشن وراست
خواجه ما هست ودر شب تاریک
روشنایی ز ماه باید خواست
زود پروانه یی به شمع بده
که ز سودای شب دلم برخاست
بده آن شمع و این شکربستان
زان که بیع شکر به شمع رواست
همه حاجات اهل فضل رواست
طبع تو آب و خاطرت آتش
حلم تو کوه و همّتت دریاست
تا سوی من ز جانب کرمت
التفاتی نرفته مدّتهاست
نظرت نیست سوی سفلگیان
زان که قصدت به عالم بالاست
گر به خدمت رسم و گر نرسم
یک زبانم پر از دعا و ثناست
مدد همّتی دریغ مدار
که یار من از یمین شماست
ناگهان در مهّمی افتادم
که ترا نیز باد اگر چه بلاست
شب تاریک و فکر گوناگون
نیک دانی که موجب سوداست
خاصه چون شمع در میان نبود
که بدو انس مردم داناست
چشمها گرچه روشنست به جمع
جمع بی شم چشم نابیناست
به شب آنرا که روشنایی نیست
گر هزاران تکلّفست هباست
نیست پیدا مرا ز تاریکی
که چپ من کجاور است کجاست
بده انگشت و شمع می جستم
که چنین همّتی بلند کراست
که کند وجه شمع من روشن
گر به جنس خودست وگرببهاست
عاقبت عقل رهنمایم گفت
من بگویم چو شمع روشن وراست
خواجه ما هست ودر شب تاریک
روشنایی ز ماه باید خواست
زود پروانه یی به شمع بده
که ز سودای شب دلم برخاست
بده آن شمع و این شکربستان
زان که بیع شکر به شمع رواست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - ایضا له
صدر آزادگان و خواجۀ دهر
که از وجان مردمی شادست
بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست
ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست
عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست
دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست
خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست
نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست
باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست
پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست
نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟
بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست
که از وجان مردمی شادست
بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست
ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست
عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست
دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست
خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست
نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست
باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست
پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست
نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟
بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - ایضا له
به نرد باختن اندر بلا و درد سرست
ازو حذر کن و بگریز گر ترا بصرست
صلاح خویش نگهدار و نا فلاح مجوی
که در صلاح و فلاح تو نرد کینه ورست
به جاه ازو خللست و به فضل ازو نقصان
ازو به مال زیانست وزو به تن خطرست
گهی بکوبی زانو و گه بکوبی بر
درست گویی دست تو درّة عمرست
گهی بخایی لبها ز بس دریغ و فسوس
چنانکه گویی در زیر زخم نیشتر ست
هر آن حریف که با تو بباخت دشمن شد
وگر چه او ز همه دوستانت دوست تر ست
گهی بنالی و گویی اگر چنین زدمی
ببردمی و کنون شد که زخم من دگرست
گهی بگیری و گویی مگر براید نقش
گهی بدزدی و گویی حریف کور و کرست
چو بنگری همه بازیت دزدی آمد و مکر
چو بنگری همه گفت تو گوییا مگرست
بعشرت اندر کسبست و ، کسب در عشرت
نکو نباشد اگر حاصلش همه گهرست
عجبّر آنکه همی نرد را هنر دانی
وگرچه درّ سخن به ز نرد در نظرست
اسیر و عاجز چوبی و استخوان گشتن
به چشم آن که مرا و را خرد نه بس هنرست
ازو حذر کن و بگریز گر ترا بصرست
صلاح خویش نگهدار و نا فلاح مجوی
که در صلاح و فلاح تو نرد کینه ورست
به جاه ازو خللست و به فضل ازو نقصان
ازو به مال زیانست وزو به تن خطرست
گهی بکوبی زانو و گه بکوبی بر
درست گویی دست تو درّة عمرست
گهی بخایی لبها ز بس دریغ و فسوس
چنانکه گویی در زیر زخم نیشتر ست
هر آن حریف که با تو بباخت دشمن شد
وگر چه او ز همه دوستانت دوست تر ست
گهی بنالی و گویی اگر چنین زدمی
ببردمی و کنون شد که زخم من دگرست
گهی بگیری و گویی مگر براید نقش
گهی بدزدی و گویی حریف کور و کرست
چو بنگری همه بازیت دزدی آمد و مکر
چو بنگری همه گفت تو گوییا مگرست
بعشرت اندر کسبست و ، کسب در عشرت
نکو نباشد اگر حاصلش همه گهرست
عجبّر آنکه همی نرد را هنر دانی
وگرچه درّ سخن به ز نرد در نظرست
اسیر و عاجز چوبی و استخوان گشتن
به چشم آن که مرا و را خرد نه بس هنرست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - وله ایضا
فلک جنابا در تو کجا رسد سخنم
که کنه مدح تو از قدرت بیان بیشست؟
معالی تو ز حدّ قیاس بیرون است
مکارم تو ز اندازۀ گمان بیشست
به گام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیشست
جهان به خرج سخایت وفا چگونه کند؟
سراسر تر و خشکش ز بحر و کان بیشست؟
مبذّران جهان ابرو کان و دریا اند
کمینه فیض سخایت ز همگنان بیشست
اساس دولتت از مبدء فلک پیشست
چنانکه مدّت عمرت ز جاودان بیشست
فلک که باشد کز طاعت تو سر بکشد؟
بر آستان تو صد بندۀ چنان بیشست
من ار بگویم ورنه همه جهان دانند
که وجود و لطف تو از هر که در جهان بیشست
تو از لطافت گنجیده یی درین عالم
وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست
ز دوستی تو گر صد فن آشکاره کنم
هنوز آنچه بماندست در نهان بیشست
خدای داند و دانم تو نیز می دانی
که مهر خدمت تو در دلم ز جان بیشست
حدیث شوق به خدمت چگویمت؟ کان نیز
همان چنان که کرمهات هر زمان بیشست
چگونه عذر خداوندی تو دانم خواست؟
که این حدیث خود از گفتن زبان بیشست
دهان چگونه گشایم ؟ که آب الطافت
مرا گذشت ز لبها و از دهان بیشست
چو عذرهای جهان پیش چشم می دارم
کمینه لطف که فرموده یی از آن بیشست
جهان بکام تو بادا که خود بقاء ترا
دراز ییست کز اومید عاقلان بیشست
که کنه مدح تو از قدرت بیان بیشست؟
معالی تو ز حدّ قیاس بیرون است
مکارم تو ز اندازۀ گمان بیشست
به گام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیشست
جهان به خرج سخایت وفا چگونه کند؟
سراسر تر و خشکش ز بحر و کان بیشست؟
مبذّران جهان ابرو کان و دریا اند
کمینه فیض سخایت ز همگنان بیشست
اساس دولتت از مبدء فلک پیشست
چنانکه مدّت عمرت ز جاودان بیشست
فلک که باشد کز طاعت تو سر بکشد؟
بر آستان تو صد بندۀ چنان بیشست
من ار بگویم ورنه همه جهان دانند
که وجود و لطف تو از هر که در جهان بیشست
تو از لطافت گنجیده یی درین عالم
وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست
ز دوستی تو گر صد فن آشکاره کنم
هنوز آنچه بماندست در نهان بیشست
خدای داند و دانم تو نیز می دانی
که مهر خدمت تو در دلم ز جان بیشست
حدیث شوق به خدمت چگویمت؟ کان نیز
همان چنان که کرمهات هر زمان بیشست
چگونه عذر خداوندی تو دانم خواست؟
که این حدیث خود از گفتن زبان بیشست
دهان چگونه گشایم ؟ که آب الطافت
مرا گذشت ز لبها و از دهان بیشست
چو عذرهای جهان پیش چشم می دارم
کمینه لطف که فرموده یی از آن بیشست
جهان بکام تو بادا که خود بقاء ترا
دراز ییست کز اومید عاقلان بیشست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - وله ایضا
نظر می کنم در جهان بخت را
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - وله ایضا
خدایگان کریمان مشرق و مغرب
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت
مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت
و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت
جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت
کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت
مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت
و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت
جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت
کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۳ - وله ایضا
زهی به ذروة کیوان رسیده ایوانت
شکوه هفت سپهر از چهار ارکانت
فروغ عالم علوی ز عکس دیوارت
غذای اهل بهشت از بهار بستانت
بروز بارتو از تنگنای زحمت خلق
فراخنای جهان نیست مردمیدانت
به چشم عقل دوا برو بیکدیگر پیوست
چو جفت طاق فلک گشت خمّ ایوانت
به طلوع و رغبت خود باز می کند خورشید
هزار نیزۀ زریّن بچوب دربانت
ز لطف خواجه اگر نیم رخصتی یابد
به باغبانی اید ز خلد رضوانت
وزیر مشرق و مغرب پناه اهل هنر
محمّد، ای که کرم آیتیست در شانت
در تو قبلۀ آمال گشت از همه روی
ز بس که گرد جهان گشت صیت احسانت
چو همّتت ز فلک بر گذشت در گاهت
چو بخششت به همه کس رسید فرمانت
ترا بصفّۀ ایوان چه افتخار بود
که ساختست خرد جای در دل و جانت
دهان حرص به دندان آرزو نشکست
بکام خویش لبی نان مگر که بر خوانت
از آستین تو دریا و ابر سربر زد
اگر چه مطلع خورشید شد گریبانت
بزرگوارا بیتی سه چار هم بشنو
ز حالم، ارچه نباشد فراغت آنت
بده نوالۀ رسمی ز خوان تربیتم
که کم رسد چو من از اهل فضل مهمانت
به رشح قطره زدریا چرا شوم خرسند؟
جهان غرق شده در نعمت فراوانت
نظر چرا نکند سوی حال من کرمت
چو هست بهر عمارت نظر بویرانت؟
ز چون تو خواجه بود استماحت چو منی
که زرّ و خاک نماید به چشم یکسانت
چنان که راعی فضل و مراعی کرمی
خدای باد بهر دو جهان نگهبانت
شکوه هفت سپهر از چهار ارکانت
فروغ عالم علوی ز عکس دیوارت
غذای اهل بهشت از بهار بستانت
بروز بارتو از تنگنای زحمت خلق
فراخنای جهان نیست مردمیدانت
به چشم عقل دوا برو بیکدیگر پیوست
چو جفت طاق فلک گشت خمّ ایوانت
به طلوع و رغبت خود باز می کند خورشید
هزار نیزۀ زریّن بچوب دربانت
ز لطف خواجه اگر نیم رخصتی یابد
به باغبانی اید ز خلد رضوانت
وزیر مشرق و مغرب پناه اهل هنر
محمّد، ای که کرم آیتیست در شانت
در تو قبلۀ آمال گشت از همه روی
ز بس که گرد جهان گشت صیت احسانت
چو همّتت ز فلک بر گذشت در گاهت
چو بخششت به همه کس رسید فرمانت
ترا بصفّۀ ایوان چه افتخار بود
که ساختست خرد جای در دل و جانت
دهان حرص به دندان آرزو نشکست
بکام خویش لبی نان مگر که بر خوانت
از آستین تو دریا و ابر سربر زد
اگر چه مطلع خورشید شد گریبانت
بزرگوارا بیتی سه چار هم بشنو
ز حالم، ارچه نباشد فراغت آنت
بده نوالۀ رسمی ز خوان تربیتم
که کم رسد چو من از اهل فضل مهمانت
به رشح قطره زدریا چرا شوم خرسند؟
جهان غرق شده در نعمت فراوانت
نظر چرا نکند سوی حال من کرمت
چو هست بهر عمارت نظر بویرانت؟
ز چون تو خواجه بود استماحت چو منی
که زرّ و خاک نماید به چشم یکسانت
چنان که راعی فضل و مراعی کرمی
خدای باد بهر دو جهان نگهبانت
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضا
عشّاق که قدر دل شناسند
دل از غم یار بر نگیرند
وان رهروان که راه دانند
پای از سر خار برنگیرد
وان دلداران که جانسپارند
دست از دم مار بر نگیرند
در پردۀ دوستی نشینند
زان، پرده زکار برنگیرند
هرچ آن بشمار اندر آید
زان هیچ شمار برنگیرند
هر سفته که آن زغیب آرند
زان نقد عیار برنگیرند
زان آرزویی که در دل اید
یکّی ز هزار بر نگیرند
دل از غم یار بر نگیرند
وان رهروان که راه دانند
پای از سر خار برنگیرد
وان دلداران که جانسپارند
دست از دم مار بر نگیرند
در پردۀ دوستی نشینند
زان، پرده زکار برنگیرند
هرچ آن بشمار اندر آید
زان هیچ شمار برنگیرند
هر سفته که آن زغیب آرند
زان نقد عیار برنگیرند
زان آرزویی که در دل اید
یکّی ز هزار بر نگیرند