عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۷ - حکایت آن منافق و آن مؤمن صادق که ردای وی را در ردای خود پیچیده در کوره آتش نهاد و ردای منافق بسوخت و ردای مؤمن سالم بماند
دین پرستی کوره آتش به پیش
گرم چون آتش به کسب و کار خویش
با منافق شیوه ای در دین دو رنگ
از پی اثبات دین برداشت جنگ
آن منافق گفت باآن دین پرست
هان بیار ار حجتی داری به دست
زو ردایش را طلب کرد از نخست
در ردای خویشتن پیچید چست
در میان کوره آتش نهاد
در ردای خصم دین آتش فتاد
ماند سالم زان ردای مرد دین
هین ببین خاصیت نور یقین
کان درونی سوخت چون خاشاک و خس
وانچه بیرون بود سالم ماند و بس
گرم چون آتش به کسب و کار خویش
با منافق شیوه ای در دین دو رنگ
از پی اثبات دین برداشت جنگ
آن منافق گفت باآن دین پرست
هان بیار ار حجتی داری به دست
زو ردایش را طلب کرد از نخست
در ردای خویشتن پیچید چست
در میان کوره آتش نهاد
در ردای خصم دین آتش فتاد
ماند سالم زان ردای مرد دین
هین ببین خاصیت نور یقین
کان درونی سوخت چون خاشاک و خس
وانچه بیرون بود سالم ماند و بس
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۹ - حکایت آن اعرابی اشتر گم کرده که میگفت کاشکی من نیز با اشتر خویش گم گشتمی تا هر که وی را یافتی مرا نیز با وی یافتی
آن عرابی چون شد اشتر در شتاب
از شتر افتاد چشمی مست خواب
از سبکباری شتر چون یاریی
دید کرد آغاز خوش رفتاریی
چون عرابی بامداد از خواب خاست
پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست
گفت واویلا که گم گشت اشترم
ماند خاطر از خیال او پرم
کاش با او گشتمی من نیز گم
تا نرفتی بر سرم این اشتلم
هر کجا او رفت با او رفتمی
تا ازین دوری به یکسو رفتمی
هر که آن گم گشته را وایافتی
با من آواره یکجا یافتی
از شتر افتاد چشمی مست خواب
از سبکباری شتر چون یاریی
دید کرد آغاز خوش رفتاریی
چون عرابی بامداد از خواب خاست
پی نبرد اصلا که آن اشتر کجاست
گفت واویلا که گم گشت اشترم
ماند خاطر از خیال او پرم
کاش با او گشتمی من نیز گم
تا نرفتی بر سرم این اشتلم
هر کجا او رفت با او رفتمی
تا ازین دوری به یکسو رفتمی
هر که آن گم گشته را وایافتی
با من آواره یکجا یافتی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۹ - حکایت درازدستی که دست وی به بریدن از قلم وزارت کوتاه نشد
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلم ساش جدا ساختی
چون قلم از بند و برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایه اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعده ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند صلا درفکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی ازان پیش که تیغ اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته املان راه کن
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلم ساش جدا ساختی
چون قلم از بند و برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایه اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعده ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند صلا درفکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی ازان پیش که تیغ اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوته املان راه کن
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۵ - حکایت زنگی که روی خود را در آیینه بی زنگ دید و به عکس روی خود آیینه را نپسندید
دیو نژادی چو یکی تیره ابر
لب چو خم نیل کبود و سطبر
زنگ چو انگشت نیفروخته
چهره چو چوبین طبقی سوخته
مانده دهن چون دهن جیفه باز
ناشده همچون در محنت فراز
یافت به ره آینه ای گردناک
ساخت به دامن رخش از گرد پاک
دیده چو بر روی ویش آرمید
شکلی از انسان که شنیدی بدید
آب دهان بر رخ پاکش فکند
وز کف خود خوار به خاکش فکند
گفت که تا قدر تو نشناختند
بر رهت این گونه نینداختند
پیش کسان پستی مقدار تو
نیست جز از زشتی دیدار تو
طینت اگر پاک چو من بودیت
کی به گل و خاک وطن بودیت
از بد و نیکی که پی اندر پی است
بهره هر چیز به قدر وی است
چون به رخ خویش نظر کم گشاد
عیب بر آیینه نه بر خود نهاد
بود همه نور و صفا آینه
شد ز رخش عیب نما آینه
طلعت او بود بدانسان سیاه
آینه را چیست ندانم گناه
جامی ازین گنبد آیینه رنگ
هر چه نماید به گه صلح و جنگ
کان سبب راحت و آزار توست
چون نگری صورت کردار توست
لب چو خم نیل کبود و سطبر
زنگ چو انگشت نیفروخته
چهره چو چوبین طبقی سوخته
مانده دهن چون دهن جیفه باز
ناشده همچون در محنت فراز
یافت به ره آینه ای گردناک
ساخت به دامن رخش از گرد پاک
دیده چو بر روی ویش آرمید
شکلی از انسان که شنیدی بدید
آب دهان بر رخ پاکش فکند
وز کف خود خوار به خاکش فکند
گفت که تا قدر تو نشناختند
بر رهت این گونه نینداختند
پیش کسان پستی مقدار تو
نیست جز از زشتی دیدار تو
طینت اگر پاک چو من بودیت
کی به گل و خاک وطن بودیت
از بد و نیکی که پی اندر پی است
بهره هر چیز به قدر وی است
چون به رخ خویش نظر کم گشاد
عیب بر آیینه نه بر خود نهاد
بود همه نور و صفا آینه
شد ز رخش عیب نما آینه
طلعت او بود بدانسان سیاه
آینه را چیست ندانم گناه
جامی ازین گنبد آیینه رنگ
هر چه نماید به گه صلح و جنگ
کان سبب راحت و آزار توست
چون نگری صورت کردار توست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۹ - حکایت مدح گفتن لاغری شاعر خواجه را که بر وی لباس آسودگی از فربهی تنگ آمده بود
فربهی از خوان سخن پروری
شاعریش کرده لقب لاغری
گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح
خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید
کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند
چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ
گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت
رنج همه گر چه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست
لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
شاعریش کرده لقب لاغری
گفت به نظم خوش و شعر فصیح
بهر یکی خواجه فربه مدیح
خواجه مسکین چو مدیحش شنید
بوی توقع به مشامش رسید
کرد ازان نامه پر رنگ و ریو
خاطر او رم چو ز لاحول دیو
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوی قصر بند
چون نفس از فربهیش گشت تنگ
در رهش افتاد زمانی درنگ
گفت بدو لاغری مدح سنج
فربهیت می دهد ای خواجه رنج
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخندید و گفت
رنج همه گر چه ز تن پروریست
رنج من اکنون همه از لاغریست
لاغری از فربهیم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
جان تو جامی به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
عمر گرانمایه به سر می بری
غافل ازین فربهی و لاغری
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۳ - حکایت آن پادشاه مریض که از دست دو طبیب نبض او به اعتدال نمی جست و تا قاروره وجود یکی نشکست مزاج وی از علاج دیگری به صحت نپیوست
داشت آن شاه به بالین دو حکیم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
هر دو دانا و خردمند و کریم
لبشان با دم عیسی همدم
کفشان راحت هر رنج و الم
دست هر یک چو به نبض آوردی
دستگیری ضعیفان کردی
شاه بیمار ز تغییر مزاج
وان دو در کار به تدبیر علاج
لیک همپیشگی و همکاری
زد بر ایشان ره دولتیاری
هر چه این گفتی آن وا دادی
هر چه آن بستی این بگشادی
روز صحت شد از ایشان تاریک
شب تار اجل آمد نزدیک
شاه را بود وزیری زیرک
آن تعصب چو بدید از هر یک
حیله ای کرد به دانایی ساز
کان دو دانا به یکی آمد باز
زان یکی شاه چو شد چاره پذیر
قصه را کرد بر او عرضه وزیر
گفت ای از تو زیانم همه سود
این خیالت ز کجا روی نمود
گفت از آنجا که به ما گفت خدای
که عمارتگر این طرفه سرای
گر به فرض از یکی افزون بودی
هر دمش حال دگرگون بودی
طشت خورشید ز بام افتادی
کار گردون ز نظام افتادی
زاده خاک دگر خاک شدی
خاک چون گرد بر افلاک شدی
تیز کردی به عدم جمله قدم
بلکه سر بر نزدندی ز عدم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۶ - حکایت آن ماهیان که گوهر حیات در جستجوی دریا باختند و تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند
داشت غوکی به لب بحر وطن
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی از بحر پدید آمده ایم
زو درین گفت و شنید آمده ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن ازو دست توانایی یافت
هر کجا می نگرم اوست همه
هر طرف می گذرم اوست همه
ماهیی چند رسیدند آنجا
وز وی آن قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر بر زد
آتش شوق به جانشان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحر جویان چه نشیب و چه فراز
گاه در تگ چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر به نام
می نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود در دادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خز خزان راه به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کانچه می داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی از بحر پدید آمده ایم
زو درین گفت و شنید آمده ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت
تن ازو دست توانایی یافت
هر کجا می نگرم اوست همه
هر طرف می گذرم اوست همه
ماهیی چند رسیدند آنجا
وز وی آن قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر بر زد
آتش شوق به جانشان در زد
پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز
بحر جویان چه نشیب و چه فراز
گاه در تگ چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر به نام
می نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود در دادند
صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند
خز خزان راه به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود
کانچه می داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۰ - حکایت آن پیر خارکش که از خار خواریش گل عزت می گشاد و جوان رعناوش که گل عزتش بوی خواری می داد
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی که خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۳ - حکایت آن جوانمرد که چون به روی معشوق که چشم روشنش بود آبله افتاد خود را به نابینایی فرانمود تا معشوق نداند که عیب وی را می بیند
آن جوانمرد زنی زیبا خواست
خانه دل به خیالش آراست
لیک ازان پیش که بینند به هم
وز پی وصل نشینند به هم
آن صنم عارضه ای پیدا کرد
بر سر بستر و بالین جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله در گل او آب نماند
اختر منخسف افزون ز شمار
ماند بر ماه رخش ثابت وار
قرص خورشید رخش پر زده شد
خوان خوبیش به هم بر زده شد
مردم دلداده چو آن قصه شنید
دیده بر بست و به رخ پرده کشید
هر دم از درد فغانی می کرد
دردمندانه بیانی می کرد
که ازین درد که آمد به سرم
مانده از نور سواد بصرم
بعد یکچند برآورد نفیر
که فغان از اثر چرخ اثیر
کز دلم نقد شکیبایی برد
وز کفم گوهر بینایی برد
پس ازان هر دو به هم پیوستند
شاد و ناشاد به هم بنشستند
مرد کورانه معاشی می کرد
زن ز کوریش دریغی می خورد
آن نکو زن چه پس از سالی بیست
که درین دیر پر آفات بزیست
خیمه در عالم تنهایی زد
مرد حالی دم بینایی زد
لب گشادند حریفان به سؤال
شرح جستند ز کیفیت حال
گفت آن روز که آن غیرت حور
ماند از آبله در عین قصور
نظر از جمله جهان در بستم
فارغ از دیدن او بنشستم
تا نداند که من آن می بینم
دامن خاطر ازو می چینم
در دلش ناید ازان اندوهی
به ضمیرش نرسد مکروهی
چون ازین دیر فنا رخت ببست
به سراپرده جاوید نشست
فارغ از وهم غم افزایی خویش
کردم اقرار به بینایی خویش
همه گفتند که احسنت ای مرد
وز حریفان به جوانمردی فرد
غایت دین مروت اینست
حد آیین فتوت اینست
خانه دل به خیالش آراست
لیک ازان پیش که بینند به هم
وز پی وصل نشینند به هم
آن صنم عارضه ای پیدا کرد
بر سر بستر و بالین جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله در گل او آب نماند
اختر منخسف افزون ز شمار
ماند بر ماه رخش ثابت وار
قرص خورشید رخش پر زده شد
خوان خوبیش به هم بر زده شد
مردم دلداده چو آن قصه شنید
دیده بر بست و به رخ پرده کشید
هر دم از درد فغانی می کرد
دردمندانه بیانی می کرد
که ازین درد که آمد به سرم
مانده از نور سواد بصرم
بعد یکچند برآورد نفیر
که فغان از اثر چرخ اثیر
کز دلم نقد شکیبایی برد
وز کفم گوهر بینایی برد
پس ازان هر دو به هم پیوستند
شاد و ناشاد به هم بنشستند
مرد کورانه معاشی می کرد
زن ز کوریش دریغی می خورد
آن نکو زن چه پس از سالی بیست
که درین دیر پر آفات بزیست
خیمه در عالم تنهایی زد
مرد حالی دم بینایی زد
لب گشادند حریفان به سؤال
شرح جستند ز کیفیت حال
گفت آن روز که آن غیرت حور
ماند از آبله در عین قصور
نظر از جمله جهان در بستم
فارغ از دیدن او بنشستم
تا نداند که من آن می بینم
دامن خاطر ازو می چینم
در دلش ناید ازان اندوهی
به ضمیرش نرسد مکروهی
چون ازین دیر فنا رخت ببست
به سراپرده جاوید نشست
فارغ از وهم غم افزایی خویش
کردم اقرار به بینایی خویش
همه گفتند که احسنت ای مرد
وز حریفان به جوانمردی فرد
غایت دین مروت اینست
حد آیین فتوت اینست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۰۷ - حکایت آن زاغ و کبوتر که به مناسبت لنگی همپای یکدیگر شده بودند
عارفی طوف کنان رفت به باغ
دید در باغ حمامی با زاغ
با هم از حکم دو جنسی رسته
چون دو همنجس به هم پیوسته
عارف آن حال عجب را چون دید
به تعجب سر انگشت گزید
که دو ناجنس به هم چون گستاخ
میوه چین آمده اند از یک شاخ
ناگهان دید که از شاخ بلند
برگشادند سوی خاک نژند
آب جویان به تک و پوی شدند
لنگ لنگان به لب جوی شدند
دید کانبازیشان در لنگی
می دهد خاصیت یکرنگی
زاغرا ور نه چه نسبت به حمام
که گزینند به یک شاخ مقام
بس دو خویش به نسب همخانه
که نشینند ز هم بیگانه
آشنایی نه به قرب نسب است
قرب ارباب ادب از ادب است
دید در باغ حمامی با زاغ
با هم از حکم دو جنسی رسته
چون دو همنجس به هم پیوسته
عارف آن حال عجب را چون دید
به تعجب سر انگشت گزید
که دو ناجنس به هم چون گستاخ
میوه چین آمده اند از یک شاخ
ناگهان دید که از شاخ بلند
برگشادند سوی خاک نژند
آب جویان به تک و پوی شدند
لنگ لنگان به لب جوی شدند
دید کانبازیشان در لنگی
می دهد خاصیت یکرنگی
زاغرا ور نه چه نسبت به حمام
که گزینند به یک شاخ مقام
بس دو خویش به نسب همخانه
که نشینند ز هم بیگانه
آشنایی نه به قرب نسب است
قرب ارباب ادب از ادب است
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۳ - فرستادن پدر زلیخا قاصدی به سوی عزیز مصر و عرض کردن زلیخا بر وی و قبول کردن وی آن را
زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سپیدی
به جز روز سیاه ناامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته جان دید
علاج خسته جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
برد از وی پیامی چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه ها صدگونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه
به هر روز از نوازش های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایه ی او
ندیده دیده در خور سایه ی او
ز گوهر در صدف صافی بدن تر
ز اختر در شرف پرتو فکن تر
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
به صحن خانه چون گردد خرامان
نیارد پای بوسش غیر دامان
ندیده سیب او مشاطه در مشت
نسوده بر لبش نیشکر انگشت
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
ز نرگس حسن او پوشیده رخسار
که نرگس خیره چشم است و قدح خوار
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
درون پرده منزلگاه کرده
ولی صد شور ازو بیرون پرده
همه شاهان هواخواهان اویند
خراب لطف ناگاهان اویند
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
نگردد خاطر او رام با روم
شمارد آب و خاک شام را شوم
به راه مصر چشم او سبیل است
برای مصر اشکش رود نیل است
ندانم سوی مصرش این شعف چیست
هواانگیز طبعش آن طرف کیست
همانا خاک او زانجا سرشتند
برات رزق او آنجا نوشتند
اگر افتد قبولی رای عالی
فرستیمش به آن دلکش حوالی
اگر نبود به صدر خانه خوبی
بود خدمتگری را خانه روبی
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک
من آن خاکم که ابر نوبهاری
کند از لطف بر من قطره باری
اگر بر روید از تن صد زبانم
چو سبزه شکر لطفش چون توانم
بدین لطفی که شه کرده ست اظهار
کند واجب که گر بختم شود یار
کنم از فرق پای از دیده نعلین
شوم سویش روان بالرأس والعین
ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ
چنانم در گرفته خدمتی تنگ
که گر یک ساعت از وی دور گردم
ز تیغ سطوتش رنجور گردم
درین خدمت مرا معذور دارد
گمان نخوت از من دور دارد
اگر گوید برای حق گزاری
روان سازم دو صد زرین عماری
هزاران از کنیزان و غلامان
صنوبر قامتان طوبی خرامان
غلامانی ز بس نیکو سرشتی
مصفاتر ز غلمان بهشتی
ز شیرینی دهانشان در شکرخند
ز لعل و زر همه بر مو کمربند
قبا بسته کله گوشه شکسته
به زرین خانه های زین نشسته
کنیزانی همه در حله ی حور
چو حوران از قصور آب و گل دور
معنبر طره ها بر گل گشاده
مقوس طاق ها بر مه نهاده
ز هر گوهر به خود بربسته زیور
نشسته جلوه گر در هودج زر
ز ارباب کیاست هر که باید
ز ارکان ریاست هر که شاید
فرستم تا به صد اعزازش آرند
بدین خلوت سرای نازش آرند
چو دانا قصد این اندیشه بشنید
به سجده سر نهاد و خاک بوسید
که ای مصر از تو دیده صد عزیزی
ز تو کشت کرم را تازه خیزی
شه ما را سر خیل و حشم نیست
به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست
غلامان و کنیزانی که دارد
نگنجد در شماره گر شمارد
به بزمش خلعت فرخنده تختان
بود وافرتر از برگ درختان
ز دستش بذل گوهرهای تابان
بود افزون تر از ریگ بیابان
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست
چو آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد
ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سپیدی
به جز روز سیاه ناامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته جان دید
علاج خسته جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید
علاجش از عزیز مصر جوید
برد از وی پیامی چند با او
زلیخا را دهد پیوند با او
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد
به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه ها صدگونه چیزش
به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه
تو را بوسیده خاک آستانه
به هر روز از نوازش های گردون
عزیزی بر عزیزی بادت افزون
مرا در برج عصمت آفتابیست
که مه را در جگر افکنده تابیست
ز اوج ماه برتر پایه ی او
ندیده دیده در خور سایه ی او
ز گوهر در صدف صافی بدن تر
ز اختر در شرف پرتو فکن تر
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم دیده رویش
بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر
که گاهی افکند در پای او سر
به صحن خانه چون گردد خرامان
نیارد پای بوسش غیر دامان
ندیده سیب او مشاطه در مشت
نسوده بر لبش نیشکر انگشت
جمال او ز گل دامن کشیده
که پیراهن به بدنامی دریده
ز نرگس حسن او پوشیده رخسار
که نرگس خیره چشم است و قدح خوار
نپوید در فروغ مهر یا ماه
که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جویش نیفتد
که چشم عکس بر رویش نیفتد
درون پرده منزلگاه کرده
ولی صد شور ازو بیرون پرده
همه شاهان هواخواهان اویند
خراب لطف ناگاهان اویند
سرافرازان ز حد روم تا شام
همه از شوق او خون دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس
هوای مصر در سر دارد و بس
نگردد خاطر او رام با روم
شمارد آب و خاک شام را شوم
به راه مصر چشم او سبیل است
برای مصر اشکش رود نیل است
ندانم سوی مصرش این شعف چیست
هواانگیز طبعش آن طرف کیست
همانا خاک او زانجا سرشتند
برات رزق او آنجا نوشتند
اگر افتد قبولی رای عالی
فرستیمش به آن دلکش حوالی
اگر نبود به صدر خانه خوبی
بود خدمتگری را خانه روبی
عزیز مصر چون این قصه بشنود
کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا من که باشم
که در دل تخم این اندیشه پاشم
ولی چون شه مرا برداشت از خاک
سزد گر بگذرانم سر ز افلاک
من آن خاکم که ابر نوبهاری
کند از لطف بر من قطره باری
اگر بر روید از تن صد زبانم
چو سبزه شکر لطفش چون توانم
بدین لطفی که شه کرده ست اظهار
کند واجب که گر بختم شود یار
کنم از فرق پای از دیده نعلین
شوم سویش روان بالرأس والعین
ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ
چنانم در گرفته خدمتی تنگ
که گر یک ساعت از وی دور گردم
ز تیغ سطوتش رنجور گردم
درین خدمت مرا معذور دارد
گمان نخوت از من دور دارد
اگر گوید برای حق گزاری
روان سازم دو صد زرین عماری
هزاران از کنیزان و غلامان
صنوبر قامتان طوبی خرامان
غلامانی ز بس نیکو سرشتی
مصفاتر ز غلمان بهشتی
ز شیرینی دهانشان در شکرخند
ز لعل و زر همه بر مو کمربند
قبا بسته کله گوشه شکسته
به زرین خانه های زین نشسته
کنیزانی همه در حله ی حور
چو حوران از قصور آب و گل دور
معنبر طره ها بر گل گشاده
مقوس طاق ها بر مه نهاده
ز هر گوهر به خود بربسته زیور
نشسته جلوه گر در هودج زر
ز ارباب کیاست هر که باید
ز ارکان ریاست هر که شاید
فرستم تا به صد اعزازش آرند
بدین خلوت سرای نازش آرند
چو دانا قصد این اندیشه بشنید
به سجده سر نهاد و خاک بوسید
که ای مصر از تو دیده صد عزیزی
ز تو کشت کرم را تازه خیزی
شه ما را سر خیل و حشم نیست
به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست
غلامان و کنیزانی که دارد
نگنجد در شماره گر شمارد
به بزمش خلعت فرخنده تختان
بود وافرتر از برگ درختان
ز دستش بذل گوهرهای تابان
بود افزون تر از ریگ بیابان
مراد وی قبول خاطر توست
خوش آن کس کو قبول خاطرت جست
چو آن میوه خورای خوانت افتاد
به زودی پیش تو خواهد فرستاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۵ - خبر یافتن عزیز مصر از مقدم زلیخا و به عزیمت استقبال برخاستن و لشکریان مصر را به تجمل تمام آراستن
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فوق
شده در زیر و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گلچهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانه زین
کنیزانی هه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکر لب مطربان نکته پرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی جنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته اوتارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعره زه
درافکنده دف این آوازه از دوست
کزو در دست ره کوبان بود پوست
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
چو مه چون یک دو سه منزل بریدند
به آن خورشید مهرویان رسیدند
زمینی یافتند از تیرگی دور
زده در وی هزاران قبه نور
تو گویی ابر چرخ بی کناره
به سان ژاله باریده ستاره
کشیده در میانه بارگاهی
ز خوبان صف زده گردش سپاهی
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمین بوسش رسیدند
یکایک را سلام و مرحبا گفت
چو گل در رویشان از خنده بشگفت
تفحص کرد ازیشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به رسم پیشکش چیزی که بودش
که پیش چشم خوشتر می نمودش
چه از شیرین وشاقان شکرخند
چه از زرین کلاهان کمربند
چه از اسبان زین در زر گرفته
ز دم تا گوش در گوهر گرفته
چه از مویینه و ابریشمینه
چه از نادر گهرهای خزینه
ز شکرهای مصری تنگ بر تنگ
ز شربت های نوشین رنگ در رنگ
بدین ها روی صحرا را بیاراست
تلطف ها نمود و عذرها خواست
به فردا عزم ره را نام زد کرد
وزآن پس رو به منزلگاه خود کرد
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فوق
شده در زیر و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گلچهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانه زین
کنیزانی هه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکر لب مطربان نکته پرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی جنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته اوتارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعره زه
درافکنده دف این آوازه از دوست
کزو در دست ره کوبان بود پوست
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
چو مه چون یک دو سه منزل بریدند
به آن خورشید مهرویان رسیدند
زمینی یافتند از تیرگی دور
زده در وی هزاران قبه نور
تو گویی ابر چرخ بی کناره
به سان ژاله باریده ستاره
کشیده در میانه بارگاهی
ز خوبان صف زده گردش سپاهی
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمین بوسش رسیدند
یکایک را سلام و مرحبا گفت
چو گل در رویشان از خنده بشگفت
تفحص کرد ازیشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به رسم پیشکش چیزی که بودش
که پیش چشم خوشتر می نمودش
چه از شیرین وشاقان شکرخند
چه از زرین کلاهان کمربند
چه از اسبان زین در زر گرفته
ز دم تا گوش در گوهر گرفته
چه از مویینه و ابریشمینه
چه از نادر گهرهای خزینه
ز شکرهای مصری تنگ بر تنگ
ز شربت های نوشین رنگ در رنگ
بدین ها روی صحرا را بیاراست
تلطف ها نمود و عذرها خواست
به فردا عزم ره را نام زد کرد
وزآن پس رو به منزلگاه خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۹ - آغاز حسد بردن اخوان و دور انداختن یوسف را علیه السلام از کنعان
دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد
که چون یوسف به خوبی سربرافراخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردمش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایش
به سبزی و خوشی بهجت فزایش
چو سکان صوامع سبزپوشی
ز جنبش تیز وجدی پر خروشی
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح هر برگش زبانی
بنامیزد عجب تسبیح خوانی
گذشته شاخ ازین فیروزه کاخش
ملایک گشته گنجشکان شاخش
به هر فرزند کش دادی خداوند
ازان خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سر کشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش زان عصای سبز دادی
به جز یوسف که از تأیید بختش
عصا لایق نیامد زان درختش
نهال باغ جان بود او نشاید
که با او شاخ چوبی همسر آید
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که ای بازوی سعیت با ظفر جفت
دعا کن تا کفیل کار و کشتم
برویاند عصایی از بهشتم
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشه ایام دیده
نه رنج اره دوران کشیده
قوی قوت گران قیمت سبک سنگ
نیالوده به ننگ روغن و رنگ
پیام آورد کین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف ازان تحفه قوی دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
بر ایشان آن عصا از دست هستی
گرانتر آمد از صد چوبدستی
به خود بستند ازان هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
از اول طبع را زان زندگی زاد
ولی آخر بر شرمندگی داد
درین نامه چنین داد سخن داد
که چون یوسف به خوبی سربرافراخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردمش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایش
به سبزی و خوشی بهجت فزایش
چو سکان صوامع سبزپوشی
ز جنبش تیز وجدی پر خروشی
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح هر برگش زبانی
بنامیزد عجب تسبیح خوانی
گذشته شاخ ازین فیروزه کاخش
ملایک گشته گنجشکان شاخش
به هر فرزند کش دادی خداوند
ازان خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سر کشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش زان عصای سبز دادی
به جز یوسف که از تأیید بختش
عصا لایق نیامد زان درختش
نهال باغ جان بود او نشاید
که با او شاخ چوبی همسر آید
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که ای بازوی سعیت با ظفر جفت
دعا کن تا کفیل کار و کشتم
برویاند عصایی از بهشتم
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشه ایام دیده
نه رنج اره دوران کشیده
قوی قوت گران قیمت سبک سنگ
نیالوده به ننگ روغن و رنگ
پیام آورد کین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف ازان تحفه قوی دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
بر ایشان آن عصا از دست هستی
گرانتر آمد از صد چوبدستی
به خود بستند ازان هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
از اول طبع را زان زندگی زاد
ولی آخر بر شرمندگی داد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - مشورت کردن برادران با یکدیگر که چه حیله سازند که یوسف را از پیش پدر دور سازند
چو گردد کشته پنهان ماند این راز
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۶ - معذور داشتن زنان مصر بعد از مشاهده جمال یوسف زلیخا را و دلالت کردن یوسف را بر انقیاد زلیخا و تهدید کردن وی به زندان
چو کالا را شود جوینده بسیار
فزون گردد بدان میل خریدار
چو یک عاشق بود مفتون یاری
بود بر عشق عاشق را قراری
زند سر آتش سودایش از دل
چو بیند دیگری را در مقابل
چو شد حال ز یوسف گشتگان لال
جمال یوسفی را شاهد حال
زلیخا را ازان شوری دگر شد
به یوسف میل جانش بیشتر شد
بدیشان گفت یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کفها بریدید
اگر در عشق وی معذوریم هست
بدارید از ملامت گوییم دست
چو یاران از در یاری درآیید
درین کارم مددگاری نمایید
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم حکم او روان است
به دیدارش که را آهنگ باشد
که ندهد دل اگر خود سنگ باشد
غمش گر مایه رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
به زیر چرخ کس پیدا نگردد
که رویش بیند و شیدا نگردد
شدی عاشق ملامت نیست بر تو
درین سودا غرامت نیست بر تو
فلک گرد جهان بسیار گردید
بدین شایستگی معشوق کم دید
دل سنگین به مهرت نرم بادش
وز این نامهربانی شرم بادش
وز آن پس روی سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی
دریده پیرهن در نیکنامی
درین بستان که گل با خار جفت است
گل بی خارچون تو کم شگفته ست
درین دریا که نه چرخش صدف هاست
به تو این چار گوهر را شرفهاست
مکن پایه بلندی مایه خویش
فرودا اندکی از پایه خویش
زلیخا خاک شد در راهت ای پاک
همی کش گه گهی دامن بر این خاک
چه کم گردد ز تو ای پاکدامن
اگر گه گه کشی بر خاک دامن
به دفع حاجتش حجت رها کن
ز تو چون حاجتی خواهد روا کن
به بی حاجت تو را گر حاجتی هست
مکش از حاجت حاجتوران دست
مکن چون داشت حق خدمتت گوش
حقوق خدمت وی را فراموش
نیاز او نگر وز حد مبر ناز
ازان ترسیم ای نخل سرافراز
که چون نبود تو را جز سرکشی کار
نیارد سرکشی جز ناخوشی بار
فرو شوید ز دل مهر جمالت
کند دست جفایش پایمالت
حذر کن زانکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سر کشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای فرزند
دهد هر لحظه تهدیدت به زندان
که هست آرامگاه ناپسندان
چو گور ظلم جویان تیره و تنگ
گریزان زندگان از وی به فرسنگ
در او ضیق النفس هر زنده ای را
نشیمن هر به مرگ ارزنده ای را
در او نگشاده دست صنع استاد
نه راه روشنی نه منفذ باد
هوایش مایه بخش هر وبایی
زمینش کشتزار هر بلایی
درش بسته به قفل ناامیدی
ندیده غره صبحش سفیدی
سیاه و تنگ چون قاروره قیر
متاع ساکنانش غل و زنجیر
همه بر سفره بی آب و نانی
نشسته سیر لیک از زندگانی
موکل سخترویی چند بر وی
مجاور تلخگویی چند در وی
در ابرو چین پی آزار مردم
ز هر چین صد گره در کار مردم
زده آتش به عالم خوی ایشان
سیاه از دود آتش روی ایشان
کجا شاید چنین محنتسرایی
که باشد جای چون تو دلربایی
خدا را بر وجود خود ببخشای
به روی او در مقصود بگشای
قلم سان سر نهش بر خط تسلیم
بشوی از لوح خاطر نقطه بیم
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی بینی جمالی
چو زو ایمن شوی دمساز ما باش
نهانی همدم و همراز ما باش
که ما هر یک به خوبی بی نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لبهای شکرخا
ز خجلت لب فرو بندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم
چو یوسف گوش کرد افسونگریشان
پی کام زلیخا یاوریشان
گذشتن از ره دین و خرد نیز
نه تنها بهر وی از بهر خود نیز
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پرده عصمت نشینان
انیس خلوت عزلت گزینان
چراغ دولت هر بی گزندی
حصار آفت هر ناپسندی
عجب درمانده ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به ار صد سال در زندان نشینم
که یکدم طلعت اینان ببینم
به نامحرم نظر دل را کند کور
ز دولت خانه قرب افکند دور
اگر تو مکر این مکارگان را
ز کوی عقل و دین آوارگان را
که آمد تنگ ازیشان جای بر من
نگردانی ز من ای وای بر من
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساختش بند
اگر بودی ز فضلش عافیتخواه
سوی زندان قضا ننمودیش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت های زندان
فزون گردد بدان میل خریدار
چو یک عاشق بود مفتون یاری
بود بر عشق عاشق را قراری
زند سر آتش سودایش از دل
چو بیند دیگری را در مقابل
چو شد حال ز یوسف گشتگان لال
جمال یوسفی را شاهد حال
زلیخا را ازان شوری دگر شد
به یوسف میل جانش بیشتر شد
بدیشان گفت یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کفها بریدید
اگر در عشق وی معذوریم هست
بدارید از ملامت گوییم دست
چو یاران از در یاری درآیید
درین کارم مددگاری نمایید
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم حکم او روان است
به دیدارش که را آهنگ باشد
که ندهد دل اگر خود سنگ باشد
غمش گر مایه رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
به زیر چرخ کس پیدا نگردد
که رویش بیند و شیدا نگردد
شدی عاشق ملامت نیست بر تو
درین سودا غرامت نیست بر تو
فلک گرد جهان بسیار گردید
بدین شایستگی معشوق کم دید
دل سنگین به مهرت نرم بادش
وز این نامهربانی شرم بادش
وز آن پس روی سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی
دریده پیرهن در نیکنامی
درین بستان که گل با خار جفت است
گل بی خارچون تو کم شگفته ست
درین دریا که نه چرخش صدف هاست
به تو این چار گوهر را شرفهاست
مکن پایه بلندی مایه خویش
فرودا اندکی از پایه خویش
زلیخا خاک شد در راهت ای پاک
همی کش گه گهی دامن بر این خاک
چه کم گردد ز تو ای پاکدامن
اگر گه گه کشی بر خاک دامن
به دفع حاجتش حجت رها کن
ز تو چون حاجتی خواهد روا کن
به بی حاجت تو را گر حاجتی هست
مکش از حاجت حاجتوران دست
مکن چون داشت حق خدمتت گوش
حقوق خدمت وی را فراموش
نیاز او نگر وز حد مبر ناز
ازان ترسیم ای نخل سرافراز
که چون نبود تو را جز سرکشی کار
نیارد سرکشی جز ناخوشی بار
فرو شوید ز دل مهر جمالت
کند دست جفایش پایمالت
حذر کن زانکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سر کشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای فرزند
دهد هر لحظه تهدیدت به زندان
که هست آرامگاه ناپسندان
چو گور ظلم جویان تیره و تنگ
گریزان زندگان از وی به فرسنگ
در او ضیق النفس هر زنده ای را
نشیمن هر به مرگ ارزنده ای را
در او نگشاده دست صنع استاد
نه راه روشنی نه منفذ باد
هوایش مایه بخش هر وبایی
زمینش کشتزار هر بلایی
درش بسته به قفل ناامیدی
ندیده غره صبحش سفیدی
سیاه و تنگ چون قاروره قیر
متاع ساکنانش غل و زنجیر
همه بر سفره بی آب و نانی
نشسته سیر لیک از زندگانی
موکل سخترویی چند بر وی
مجاور تلخگویی چند در وی
در ابرو چین پی آزار مردم
ز هر چین صد گره در کار مردم
زده آتش به عالم خوی ایشان
سیاه از دود آتش روی ایشان
کجا شاید چنین محنتسرایی
که باشد جای چون تو دلربایی
خدا را بر وجود خود ببخشای
به روی او در مقصود بگشای
قلم سان سر نهش بر خط تسلیم
بشوی از لوح خاطر نقطه بیم
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی بینی جمالی
چو زو ایمن شوی دمساز ما باش
نهانی همدم و همراز ما باش
که ما هر یک به خوبی بی نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لبهای شکرخا
ز خجلت لب فرو بندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم
چو یوسف گوش کرد افسونگریشان
پی کام زلیخا یاوریشان
گذشتن از ره دین و خرد نیز
نه تنها بهر وی از بهر خود نیز
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پرده عصمت نشینان
انیس خلوت عزلت گزینان
چراغ دولت هر بی گزندی
حصار آفت هر ناپسندی
عجب درمانده ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به ار صد سال در زندان نشینم
که یکدم طلعت اینان ببینم
به نامحرم نظر دل را کند کور
ز دولت خانه قرب افکند دور
اگر تو مکر این مکارگان را
ز کوی عقل و دین آوارگان را
که آمد تنگ ازیشان جای بر من
نگردانی ز من ای وای بر من
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساختش بند
اگر بودی ز فضلش عافیتخواه
سوی زندان قضا ننمودیش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت های زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - گذاشتن مجنون ناقه بچه دار را که در وقت استغراق وی در محبت لیلی به سوی بچه خود باز می گشت و از لیلی دور می انداخت
عشق اول او سرود و شادیست
بیرون ز آهنگ نامرادیست
نی رنج غرامت است در وی
نی زخم ملامت است در وی
سرمایه راحت و سرور است
از سود و زیان دهر دور است
چون می که نخست جز خوشی نیست
یک ذره در او مشوشی نیست
محنت کاهد طرب فزاید
وز دل غم روز و شب زداید
نی دردی ناگوار دارد
نی درد سر خمار دارد
قیس از می عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردی
در کار خود ایستاد کردی
از منزل خویش بار بستی
احرام حریم یار بستی
کردی چو بر آن قبیله اقبال
رستی ز تنش دو صد پر و بال
بر بوی وصال شاد رفتی
بی زحمت پا چو باد رفتی
بودی به رهش دمیده نشتر
از سبزه به زیر پای خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بودیش ز ریگ گرم یک مشت
گر ناوک خار و تیغ خاره
کردی کف پاش پاره پاره
بنمودیش اندر آن تک و پوی
از هر پاره و درستی روی
زان قبله جان چو بازگشتی
چون کعبه رهش دراز گشتی
بودی به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتی به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوی بالا
پویان قدمش به منزل خویش
مویش ز قفا کشان دل ریش
هر بار که رو به راه کردی
صد بار به پس نگاه کردی
تا بو که کسی برآید از راه
ک آرد خبری به وی ازان ماه
می رفت چو سیل از سر کوه
می آمد همچو کوه اندوه
می رفت چو باد تیز در دشت
چون آب ستاده باز می گشت
روزی ز قضا تنی ز تب سست
ره سوی دیار یار می جست
پایش به روش نکرد یاری
بی واسطه شتر سواری
یک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادی
در فرقت او ز پا فتادی
قیس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره یار دلربا کرد
میلی دو سه چونکه راه بسپرد
اندیشه لیلی از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر دید
بر بوی بچه ز راه گردید
آن لحظه که قیس را خبر شد
تا بچه خویش رهسپر شد
زان قصه چو قیس آگهی یافت
دامن ز مراد خود تهی یافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدی ساز
میلی دو سه چون برید ناقه
دور از بچه رنج دید و فاقه
شد قیس رمیده دل دگر بار
بی خود ز هجوم عشق دلدار
چون قیس ز ناقه بی خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
این قصه چو قیس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قیس ز دست داده چاره
این واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
این راز ز سینه داد بیرون
کان گنج که من خراب اویم
منزلگه اوست پیش رویم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روی به مقصد من آرد
بی مقصد خویش جان سپارد
ور روی کند به مقصد خویش
زان غصه شود درون من ریش
همراهی ما به هم محال است
خوشنودی ما ز هم خیال است
آن به که ز دل گره گشاییم
هر یک به ره دگر گراییم
این گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به دیار خویش بگذاشت
تنها ره یار خویش برداشت
شد در ره او به فرق پویان
با خویشتن این سرود گویان
کای دل به موافقان درآویز
وز چنگ مخالفان بپرهیز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآیین جفا ز سر به در کن
زین راه کسی که داردت باز
از همرهیش درون بپرداز
گر هست به رهرویت میلی
همراه تو بس خیال لیلی
لیلی می گوی و راه می رو
وآسوده درین پناه می رو
لیلی ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پیوند ز ناپسند بگسل
می زد زینسان ترانه خاص
می رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پی برد به کوی آن دل افروز
هر چیز که بود دیدنی دید
رازی که توان شنید بشنید
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلی تمام برگشت
آمد غمگین و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنین باد
بیرون ز آهنگ نامرادیست
نی رنج غرامت است در وی
نی زخم ملامت است در وی
سرمایه راحت و سرور است
از سود و زیان دهر دور است
چون می که نخست جز خوشی نیست
یک ذره در او مشوشی نیست
محنت کاهد طرب فزاید
وز دل غم روز و شب زداید
نی دردی ناگوار دارد
نی درد سر خمار دارد
قیس از می عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردی
در کار خود ایستاد کردی
از منزل خویش بار بستی
احرام حریم یار بستی
کردی چو بر آن قبیله اقبال
رستی ز تنش دو صد پر و بال
بر بوی وصال شاد رفتی
بی زحمت پا چو باد رفتی
بودی به رهش دمیده نشتر
از سبزه به زیر پای خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بودیش ز ریگ گرم یک مشت
گر ناوک خار و تیغ خاره
کردی کف پاش پاره پاره
بنمودیش اندر آن تک و پوی
از هر پاره و درستی روی
زان قبله جان چو بازگشتی
چون کعبه رهش دراز گشتی
بودی به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتی به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوی بالا
پویان قدمش به منزل خویش
مویش ز قفا کشان دل ریش
هر بار که رو به راه کردی
صد بار به پس نگاه کردی
تا بو که کسی برآید از راه
ک آرد خبری به وی ازان ماه
می رفت چو سیل از سر کوه
می آمد همچو کوه اندوه
می رفت چو باد تیز در دشت
چون آب ستاده باز می گشت
روزی ز قضا تنی ز تب سست
ره سوی دیار یار می جست
پایش به روش نکرد یاری
بی واسطه شتر سواری
یک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادی
در فرقت او ز پا فتادی
قیس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره یار دلربا کرد
میلی دو سه چونکه راه بسپرد
اندیشه لیلی از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر دید
بر بوی بچه ز راه گردید
آن لحظه که قیس را خبر شد
تا بچه خویش رهسپر شد
زان قصه چو قیس آگهی یافت
دامن ز مراد خود تهی یافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدی ساز
میلی دو سه چون برید ناقه
دور از بچه رنج دید و فاقه
شد قیس رمیده دل دگر بار
بی خود ز هجوم عشق دلدار
چون قیس ز ناقه بی خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
این قصه چو قیس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قیس ز دست داده چاره
این واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
این راز ز سینه داد بیرون
کان گنج که من خراب اویم
منزلگه اوست پیش رویم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روی به مقصد من آرد
بی مقصد خویش جان سپارد
ور روی کند به مقصد خویش
زان غصه شود درون من ریش
همراهی ما به هم محال است
خوشنودی ما ز هم خیال است
آن به که ز دل گره گشاییم
هر یک به ره دگر گراییم
این گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به دیار خویش بگذاشت
تنها ره یار خویش برداشت
شد در ره او به فرق پویان
با خویشتن این سرود گویان
کای دل به موافقان درآویز
وز چنگ مخالفان بپرهیز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآیین جفا ز سر به در کن
زین راه کسی که داردت باز
از همرهیش درون بپرداز
گر هست به رهرویت میلی
همراه تو بس خیال لیلی
لیلی می گوی و راه می رو
وآسوده درین پناه می رو
لیلی ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پیوند ز ناپسند بگسل
می زد زینسان ترانه خاص
می رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پی برد به کوی آن دل افروز
هر چیز که بود دیدنی دید
رازی که توان شنید بشنید
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلی تمام برگشت
آمد غمگین و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنین باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۲ - حکایت کردن کثیر شاعر عاشق عزه از مجنون پیش خلیفه
روشن سخن عرب کثیر
بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۹ - زیادت شدن اندوه مجنون از شوهر کردن لیلی و از انسیان بگسستن و با وحشیان پیوستن
آن عاشق از خرد رمیده
زاندیشه نیک و بد رهیده
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
داغی ز فراق یار بودش
یک داغ دگر بر آن فزودش
لیکن داغی فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوی
وآورد به سوی وحشیان روی
از کین کسان چو شست سینه
با او دگری نجست کینه
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پای هر درختی
بودش از ریگ و سنگ تختی
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
از پرتو عدل شه بر ایشان
بودند به هم ز صلح کیشان
آهو از گرگ رم نکردی
نخجیر ز شیر غم نخوردی
نخجیر به ره ز لعب سازی
کردی به دم پلنگ بازی
رفتندی چون شدی ره اندیش
گوران چو جنیبتش پس و پیش
بودی چو قدم زدی به هر راه
جاروب کشیش کار روباه
تا بنشاندی ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدی گوزن آب
بالای سرش ز چتر داری
زاغان سیه به حق گزاری
ور زانکه شدی گهیش میلی
تا نامه کند به سوی لیلی
آهو قلمش ز ساق دادی
وز جلد سرین ورق گشادی
بردیش به رسم نیکخواهی
از چشم سیاه خود سیاهی
می رفت چنین نشید خوانان
از دیده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خیر و خوبی
پیش قدمش به پایکوبی
ناگاه به روضه ای رسیدند
وز دور جماعتی بدیدند
از سبزه به زیر پا بساطی
چون لاله ز جام می نشاطی
مجنون از دور ره بگرداند
زیشان خطر سپه بگرداند
زان قوم یکی شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کای سرور عاشقان شیدا
در روی تو نور عشق پیدا
وی خانه خراب این خرابات
رسته ز قبیله و قرابات
وی راهسپر به پای تجرید
تنها رو تنگنای تفرید
وی فرق دو نیم تیغ اندوه
بنشسته به زیر تیغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اویی
نی پا و نه سر ز دست اویی
سوگند به آنکه زندگانی
جز دولت وصل او ندانی
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان می پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جای گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدین روانی
بر ما مشکن ز دل گرانی
دیریست که ما شکسته ای چند
هستیم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسیده ایم با هم
نبود پس ازین بریدن ما
معلوم به هم رسیدن ما
پیش آ که به هم دمی برآریم
با یکدیگر غمی گذاریم
مجنون چو نیازمندیش دید
وآیین رضا پسندیش دید
بگذاشت به جای خود سپه را
بر مجلسیان فکنده ره را
پرسید که این چه سرزمین است
کش خاک به نرخ مشک چین است
گفتند نواحی حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
لیلی صد بار محمل اینجا
رانده ست گرفته منزل اینجا
با همقدمان خود درین جای
مشکین دامان کشیده در پای
این خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشانی دامن اوست
مجنون چو شنید این سخن را
بر جای ندید خویشتن را
خود را به زمین چو سایه انداخت
بانگی زد و این نشید پرداخت
کای همنفسان کزین دیارید
وز دلبر من سخن گزارید
جان من و دل فدایتان باد
سر خاک به زیر پایتان باد
اینجا نه هوای کعبه دارم
نی نیت آنکه حج گزارم
مقصوم ازین طواف لیلی ست
باقی همه پیش او طفیلی ست
نتوان چو به کوی او گذشتن
سودی نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره دیدن اوست
بی او حج و عمره ام نه نیکوست
تیر وصلش برون ز جعبه
سرگردانیست طوف کعبه
من تشنه او به وادی غم
کی آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ویم شاد
ناید ز زلال زمزمم یاد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمی فشانم
در هر منزل که می زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روی او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
لیلی ست ز هر سفر مرادم
نی طالب سلمی و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
دانای منازل و مراحل
زین وادی جانگداز هایل
گاهی که شود فسانه پرداز
از پرده چنین برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از لیلی و جفت چون سخن گفت
جوری که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هیچ دشمن
انداخت مرا به خردسالی
در پنجه عشق لاابالی
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام دیگری شد
وان لقمه به کام دیگری شد
او همدم یار و من چنین دور
او واصل و من غریب و مهجور
این گفت و جبین به خاک مالید
وز سینه چاک چاک نالید
خوناب جگر ز دیده بگشاد
چندانکه ز گریه بی خود افتاد
شب را که ز بی خودی درآمد
گردون به لباس دیگر آمد
شد یکرنگی او دورنگی
با حیله شیریش پلنگی
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خویش پیوست
جان بی جانان رسیده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب
زاندیشه نیک و بد رهیده
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
داغی ز فراق یار بودش
یک داغ دگر بر آن فزودش
لیکن داغی فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوی
وآورد به سوی وحشیان روی
از کین کسان چو شست سینه
با او دگری نجست کینه
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پای هر درختی
بودش از ریگ و سنگ تختی
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
از پرتو عدل شه بر ایشان
بودند به هم ز صلح کیشان
آهو از گرگ رم نکردی
نخجیر ز شیر غم نخوردی
نخجیر به ره ز لعب سازی
کردی به دم پلنگ بازی
رفتندی چون شدی ره اندیش
گوران چو جنیبتش پس و پیش
بودی چو قدم زدی به هر راه
جاروب کشیش کار روباه
تا بنشاندی ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدی گوزن آب
بالای سرش ز چتر داری
زاغان سیه به حق گزاری
ور زانکه شدی گهیش میلی
تا نامه کند به سوی لیلی
آهو قلمش ز ساق دادی
وز جلد سرین ورق گشادی
بردیش به رسم نیکخواهی
از چشم سیاه خود سیاهی
می رفت چنین نشید خوانان
از دیده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خیر و خوبی
پیش قدمش به پایکوبی
ناگاه به روضه ای رسیدند
وز دور جماعتی بدیدند
از سبزه به زیر پا بساطی
چون لاله ز جام می نشاطی
مجنون از دور ره بگرداند
زیشان خطر سپه بگرداند
زان قوم یکی شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کای سرور عاشقان شیدا
در روی تو نور عشق پیدا
وی خانه خراب این خرابات
رسته ز قبیله و قرابات
وی راهسپر به پای تجرید
تنها رو تنگنای تفرید
وی فرق دو نیم تیغ اندوه
بنشسته به زیر تیغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اویی
نی پا و نه سر ز دست اویی
سوگند به آنکه زندگانی
جز دولت وصل او ندانی
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان می پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جای گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدین روانی
بر ما مشکن ز دل گرانی
دیریست که ما شکسته ای چند
هستیم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسیده ایم با هم
نبود پس ازین بریدن ما
معلوم به هم رسیدن ما
پیش آ که به هم دمی برآریم
با یکدیگر غمی گذاریم
مجنون چو نیازمندیش دید
وآیین رضا پسندیش دید
بگذاشت به جای خود سپه را
بر مجلسیان فکنده ره را
پرسید که این چه سرزمین است
کش خاک به نرخ مشک چین است
گفتند نواحی حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
لیلی صد بار محمل اینجا
رانده ست گرفته منزل اینجا
با همقدمان خود درین جای
مشکین دامان کشیده در پای
این خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشانی دامن اوست
مجنون چو شنید این سخن را
بر جای ندید خویشتن را
خود را به زمین چو سایه انداخت
بانگی زد و این نشید پرداخت
کای همنفسان کزین دیارید
وز دلبر من سخن گزارید
جان من و دل فدایتان باد
سر خاک به زیر پایتان باد
اینجا نه هوای کعبه دارم
نی نیت آنکه حج گزارم
مقصوم ازین طواف لیلی ست
باقی همه پیش او طفیلی ست
نتوان چو به کوی او گذشتن
سودی نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره دیدن اوست
بی او حج و عمره ام نه نیکوست
تیر وصلش برون ز جعبه
سرگردانیست طوف کعبه
من تشنه او به وادی غم
کی آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ویم شاد
ناید ز زلال زمزمم یاد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمی فشانم
در هر منزل که می زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روی او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
لیلی ست ز هر سفر مرادم
نی طالب سلمی و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
دانای منازل و مراحل
زین وادی جانگداز هایل
گاهی که شود فسانه پرداز
از پرده چنین برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از لیلی و جفت چون سخن گفت
جوری که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هیچ دشمن
انداخت مرا به خردسالی
در پنجه عشق لاابالی
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام دیگری شد
وان لقمه به کام دیگری شد
او همدم یار و من چنین دور
او واصل و من غریب و مهجور
این گفت و جبین به خاک مالید
وز سینه چاک چاک نالید
خوناب جگر ز دیده بگشاد
چندانکه ز گریه بی خود افتاد
شب را که ز بی خودی درآمد
گردون به لباس دیگر آمد
شد یکرنگی او دورنگی
با حیله شیریش پلنگی
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خویش پیوست
جان بی جانان رسیده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب