عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح ملک نصر الدین اتسز
ای طلعت تو نیکو وی قامت تو زیبا
زلفین تو چون عنبر، رخسار تو چون دیبا
از ماه سما دارای افروخته تر چهره
وز سرو سهی دارای افراخته تر بالا
کاشانهٔ شخص تو زیبد که بود جنت
مشاطهٔ روی تو زیبد که بود حورا
این گشته تو چون خرما سنگین دل
خارست غمت، آری، با خار بود خرما
در عشق کند قبله تیمار مرا وامق
در حسن برد سجده دیدار ترا عذرا
آورده به جان دادن وصل تو دم معجز
بنموده بجان بردن هجر تو ید بیضا
بی دو رخ رنگینت رونق ندهد باده
بی دو لب نوشینت لذت ندهد صهبا
بسنبل پر تابت صد لعب شده پنهان
وز نرگس پر خوابت صد فتنه شده پیدا
بر خلق، ز عشق تو، هر روز یکی فتنه
در شهر، ز مهر تو هر لحظه یکی غوغا
ما را نبود یارای در دفع بلای تو
گر نصرة دین حق نصرة ندهد ما را
شاهی، که بود قدرش با مرتبت گردون
شاهی که بود دستش با مکرمت دریا
دست کرمش داده مال کرهٔ اغبر
پای شرفش سوده اوج فلک خضرا
خورشید بود تابان همچون دل او لیکن
آنگه که زند رأیت بر کنگره جوزا
ایآنکه بعنف تو درفتد از گردون
وی آنکه به لطف تو گل بردمد از خارا
از تیغ تو با زینت این سلطنت عالی
وز کلک تو با رتبت این مملکت والا
آن روز که بگذارد سندان ز تف جمله
و آن وقتکه بگریزد شیطان ز صف هیجا
تیغ تو قلاع دین ، چون تیغ علی یکسر
خالی کند از کافر، تاری کند از اعدا
از شخص جهانگیران چون کوه شود هامون
وز خون عدو بندان چون بحر شود صحرا
آفاق شود تاریک، چون سینهٔ نامؤمن
خورشید شود تیره چون دیدهٔ نابینا
از نور سنان گردد مانند فلک پستی
وزگرد سپه گردد مانند زمین بالا
بابأس تو آن ساعت چون موم بود آهن
و ز بیم تو آن لحظه چون پیر بود برنا
از حرص زند نعره یکران تو چون تندر
و ز طبع کند جولان شبدیز تو چون نکبا
رمح تو شود یاران در خصم تو چون تنین
خصم تو شود پنهان از بیم چون عنقا
از تن بکنی همچون مزمار سر خصمان
و ز هم بدری همچون پرگار تن اعدا
شاهی نبود هرگز در جنگ ترا ثانی
گردی نبود هرگز در حرب ترا همتا
از حکم تو برگشتن کس را نبود زهره
و ز خط تو سر بردن کس را نبود یارا
شمسی تو بهر معنی و اولاد فزون ز انجم
کلی تو بهر دانش و ابنای جهان اجزا
در دهر به تو نازد هم دولت و هم نعمت
در حشر بنازد هم آدم و هم حوا
ای خدمت تو گشته پیرایهٔ هر عاقل
وی مدحت تو گشته سرمایهٔ هر دانا
از صدر منیع تو هرگز نشوم یک سو
وز نظم ثنای تو هرگز نشوم تنها
در نظم ید بیضا کس نبود جز من
و آن کس که کند دعوی بیهوده پزد سودا
دارم ز عجم منشأ، لیکن بفصاحت در
بسیار فزون آیند از طایفهٔ بطحا
آنم که به من گردد ارکان سخن محکم
و آنم که به من یابد فرمان هنر امضا
گشتست زبانم ده،چون سوسن آزاده
در مالش هر دشمن دو رو چو گل رعنا
با قوت عون تو کس را نشوم عاجز
با حشمت جاه تو با کس نکنم ابقا
امروز بسعی تو حالیست مرا نیکو
و امروز به فر تو کاریست مرا زیبا
احباب مرار آرد آسایش من شادی
و اعدای مرا سازد آرامش من شیدا
از غصه همی گویند او باش ملک با هم؛
آخر ز کجا آمد این فکر فلک پیما؟
ای آنکه ز عزمت امروز همی پیچی
زین گونه بسی پیچی، گر صبر کنی فردا
تا کس ز فلک هرگز غمگین نشود خیره
تا کس ز جهان هرگز رسوا نشود عمدا
بادا دل بدخواهت خیره زفلک غمگین !
بادا تن بدگویت عمداً بجهان رسوا!
اوقات صیام آمد و آورد بصدر تو
از خلد برین تحفه، صد نعمت و صد آلا
فرخنده کنار ایزد، بر ذات کریم تو
این ماه مکرم را وین نعمت آلارا
زلفین تو چون عنبر، رخسار تو چون دیبا
از ماه سما دارای افروخته تر چهره
وز سرو سهی دارای افراخته تر بالا
کاشانهٔ شخص تو زیبد که بود جنت
مشاطهٔ روی تو زیبد که بود حورا
این گشته تو چون خرما سنگین دل
خارست غمت، آری، با خار بود خرما
در عشق کند قبله تیمار مرا وامق
در حسن برد سجده دیدار ترا عذرا
آورده به جان دادن وصل تو دم معجز
بنموده بجان بردن هجر تو ید بیضا
بی دو رخ رنگینت رونق ندهد باده
بی دو لب نوشینت لذت ندهد صهبا
بسنبل پر تابت صد لعب شده پنهان
وز نرگس پر خوابت صد فتنه شده پیدا
بر خلق، ز عشق تو، هر روز یکی فتنه
در شهر، ز مهر تو هر لحظه یکی غوغا
ما را نبود یارای در دفع بلای تو
گر نصرة دین حق نصرة ندهد ما را
شاهی، که بود قدرش با مرتبت گردون
شاهی که بود دستش با مکرمت دریا
دست کرمش داده مال کرهٔ اغبر
پای شرفش سوده اوج فلک خضرا
خورشید بود تابان همچون دل او لیکن
آنگه که زند رأیت بر کنگره جوزا
ایآنکه بعنف تو درفتد از گردون
وی آنکه به لطف تو گل بردمد از خارا
از تیغ تو با زینت این سلطنت عالی
وز کلک تو با رتبت این مملکت والا
آن روز که بگذارد سندان ز تف جمله
و آن وقتکه بگریزد شیطان ز صف هیجا
تیغ تو قلاع دین ، چون تیغ علی یکسر
خالی کند از کافر، تاری کند از اعدا
از شخص جهانگیران چون کوه شود هامون
وز خون عدو بندان چون بحر شود صحرا
آفاق شود تاریک، چون سینهٔ نامؤمن
خورشید شود تیره چون دیدهٔ نابینا
از نور سنان گردد مانند فلک پستی
وزگرد سپه گردد مانند زمین بالا
بابأس تو آن ساعت چون موم بود آهن
و ز بیم تو آن لحظه چون پیر بود برنا
از حرص زند نعره یکران تو چون تندر
و ز طبع کند جولان شبدیز تو چون نکبا
رمح تو شود یاران در خصم تو چون تنین
خصم تو شود پنهان از بیم چون عنقا
از تن بکنی همچون مزمار سر خصمان
و ز هم بدری همچون پرگار تن اعدا
شاهی نبود هرگز در جنگ ترا ثانی
گردی نبود هرگز در حرب ترا همتا
از حکم تو برگشتن کس را نبود زهره
و ز خط تو سر بردن کس را نبود یارا
شمسی تو بهر معنی و اولاد فزون ز انجم
کلی تو بهر دانش و ابنای جهان اجزا
در دهر به تو نازد هم دولت و هم نعمت
در حشر بنازد هم آدم و هم حوا
ای خدمت تو گشته پیرایهٔ هر عاقل
وی مدحت تو گشته سرمایهٔ هر دانا
از صدر منیع تو هرگز نشوم یک سو
وز نظم ثنای تو هرگز نشوم تنها
در نظم ید بیضا کس نبود جز من
و آن کس که کند دعوی بیهوده پزد سودا
دارم ز عجم منشأ، لیکن بفصاحت در
بسیار فزون آیند از طایفهٔ بطحا
آنم که به من گردد ارکان سخن محکم
و آنم که به من یابد فرمان هنر امضا
گشتست زبانم ده،چون سوسن آزاده
در مالش هر دشمن دو رو چو گل رعنا
با قوت عون تو کس را نشوم عاجز
با حشمت جاه تو با کس نکنم ابقا
امروز بسعی تو حالیست مرا نیکو
و امروز به فر تو کاریست مرا زیبا
احباب مرار آرد آسایش من شادی
و اعدای مرا سازد آرامش من شیدا
از غصه همی گویند او باش ملک با هم؛
آخر ز کجا آمد این فکر فلک پیما؟
ای آنکه ز عزمت امروز همی پیچی
زین گونه بسی پیچی، گر صبر کنی فردا
تا کس ز فلک هرگز غمگین نشود خیره
تا کس ز جهان هرگز رسوا نشود عمدا
بادا دل بدخواهت خیره زفلک غمگین !
بادا تن بدگویت عمداً بجهان رسوا!
اوقات صیام آمد و آورد بصدر تو
از خلد برین تحفه، صد نعمت و صد آلا
فرخنده کنار ایزد، بر ذات کریم تو
این ماه مکرم را وین نعمت آلارا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در تغزل و مدح اتسز
ای سهی سرو رهی و قد خرامان ترا
سجده برده مه گردون رخ رخشان ترا
بندگی کرده عقیق یمن و در عدن
شب و روز از بن دندان لب و دندان ترا
صبح دم جامه چو در سرفگندی نشناسند
خلق از مطلع خورشید گریبان ترا
بوستانیست همه پر گل و ریحان رویت
هیچ آفت نرسد مرسادا گل و ریحان ترا!
روی پنهان مکن از چشم من ، ایرا که سزاست
چشم چون ابر من از روی چو بوستان ترا
مردم از هجر تو وین حال بدان بیقین
هر که چون من بچشد شربت هجران ترا
ای همه شادی آنروز که در زین دارند
از پی گوی زدن ابلق یکران ترا
عاشقان رفته بمیدان تو نظاره همه
در صف گوی زنان طلعت تابان ترا
پای آورده تو در مرکب و خلقی بدعا
دست برداشته از بهر تن و جان ترا
گرددم عقل پریشان چو بمیدان بینم
بر بن گوش سر زلف پریشان ترا
چون بگیری تو بکف قبضهٔ چوگان ، خواهم
که زدل گوی کنم ضربت چوگان ترا
تاز گردت نرسد رنج ، من از دیده خویش
سربسر آب زنم عرصهٔ میدان ترا
بگه باختن و تاختن ، از غایت حسن
هیچ رونق نبود پیش تو اقران ترا
همچو گوی تو و چوگان تو خواهم دیدن
اندر آن حال سر زلف و زنخدان ترا
من همه گریم و تو شاد ببازی مشغول
که مبادا اثر غم دل شادان ترا!
چشم گریان مرا هیچ ملام نکنید
گر شه شرق ببیند لب خندان ترا
سجده برده مه گردون رخ رخشان ترا
بندگی کرده عقیق یمن و در عدن
شب و روز از بن دندان لب و دندان ترا
صبح دم جامه چو در سرفگندی نشناسند
خلق از مطلع خورشید گریبان ترا
بوستانیست همه پر گل و ریحان رویت
هیچ آفت نرسد مرسادا گل و ریحان ترا!
روی پنهان مکن از چشم من ، ایرا که سزاست
چشم چون ابر من از روی چو بوستان ترا
مردم از هجر تو وین حال بدان بیقین
هر که چون من بچشد شربت هجران ترا
ای همه شادی آنروز که در زین دارند
از پی گوی زدن ابلق یکران ترا
عاشقان رفته بمیدان تو نظاره همه
در صف گوی زنان طلعت تابان ترا
پای آورده تو در مرکب و خلقی بدعا
دست برداشته از بهر تن و جان ترا
گرددم عقل پریشان چو بمیدان بینم
بر بن گوش سر زلف پریشان ترا
چون بگیری تو بکف قبضهٔ چوگان ، خواهم
که زدل گوی کنم ضربت چوگان ترا
تاز گردت نرسد رنج ، من از دیده خویش
سربسر آب زنم عرصهٔ میدان ترا
بگه باختن و تاختن ، از غایت حسن
هیچ رونق نبود پیش تو اقران ترا
همچو گوی تو و چوگان تو خواهم دیدن
اندر آن حال سر زلف و زنخدان ترا
من همه گریم و تو شاد ببازی مشغول
که مبادا اثر غم دل شادان ترا!
چشم گریان مرا هیچ ملام نکنید
گر شه شرق ببیند لب خندان ترا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح اتسز خوارزمشاه
جانا فکنده ام ز غم تو سپر بر آب
وز اشک دیده ساختهام مستقر در آب
آتش علم گرفت مرا در میان دل
تا من فگندم از غم عشقت سپر بر آب
من در میان آتش و این نادره نگر :
کز چشم من رسیده بهر هفت کشور آب
بی خواب مانده ام ، که گرفتست در غمت
از دیدگان مرا همه بالین و بستر آب
آنها که انده تو رساند بشخص من
وقت گداختن نرساند بشکر آب
خیره است از لقای تو در خلد عدن خور
تیره است با صفای تو در حوض کوثر آب
رخسار و چشم و زلف تو در بوستان حسن
برده است از شکوفه و شمشاد و عبهر آب
مر بنگری در آتش و آب ، از جمال تو
گردد منقش آتش و گردد منور آب
آتش حسد برد ز رخ تو بدان صفت
کز رقت شمایل شاه مظفر آ ب
خوارزمشاه ، اتسز ، کندر حسام او
گشتست مدغم آتش و گردد منور آب
قدر رفیع او را برده سجود چرخ
لفظ بدیع او را گشته مسخر آب
گر ساغری پر آب حسودش برد بلب
در حال زهر گردد در صحن ساغر آب
با طبع او مناسبتی بود آب را
زین روی شد قرار گه درو گوهر آب
خوش خورد می نیارد اندر دیار شرک
از آتش مهابت او هیچ کافر آب
آنرا که در سفینه تدبیر او نشست
غم نیست گر بگیرد آفاق یکسر آب
از باد نیست وقت سپیده دمان ولیک
از بیم تیغ اوست که لرزد بزنبر آب
گر بگذرد بر آتش و بر آب خلق او
گردد مسخر آتش و گردد برتر آب
مقدار او ز کنگرهٔ چرخ برترست
چونانکه هست از کرهٔ خاک برتر آب
ز آثار عنف او و ز آثار لطف او
گشته مجسم آتش و گشته مصور آب
شاها ، همی خورند ز یک آبخور بهم
در روزگار عدل تو گور و غضنفر آب
از خنجر تو محتجب شده و مضطرب شوند
در جرم خاره آتش و در قعر فرغر آب
پیش سخای دست تو باشد بخیل ابر
پیش صفای طبع تو باشد مکدر آب
شمشیر آبدار تو چون بحر اخضرست
الحق شگفت باشد بر بحر اخضر آب
در قدر نیست با تو برابر فلک ، چنانک
در قعر با اثیر نباشد برابر آب
رامست پیش پای جلال تو آسماب
چونانکه زیر پای کلیم پیمبر آب
اسلام را عنایت جاه تو در خورست
چونانکه هست بر جگر تشنه در خور آب
محبوس وار در دل و در دیدهٔ عدوت
ماندست عاجز آتش و گشتست مضطر آب
تا هست رطب و بارد نزد فلاسفه
در اصل آفرینش زین چار گوهر آب
بادا عدوی جاه ترا سال و مه مقیم
در باطن دل آتش و در دیدهٔ سر آب!
هنگام تشنگی جگر بدسگال را
از چشمهٔ سنان تو بادا مقدر آب!
وز اشک دیده ساختهام مستقر در آب
آتش علم گرفت مرا در میان دل
تا من فگندم از غم عشقت سپر بر آب
من در میان آتش و این نادره نگر :
کز چشم من رسیده بهر هفت کشور آب
بی خواب مانده ام ، که گرفتست در غمت
از دیدگان مرا همه بالین و بستر آب
آنها که انده تو رساند بشخص من
وقت گداختن نرساند بشکر آب
خیره است از لقای تو در خلد عدن خور
تیره است با صفای تو در حوض کوثر آب
رخسار و چشم و زلف تو در بوستان حسن
برده است از شکوفه و شمشاد و عبهر آب
مر بنگری در آتش و آب ، از جمال تو
گردد منقش آتش و گردد منور آب
آتش حسد برد ز رخ تو بدان صفت
کز رقت شمایل شاه مظفر آ ب
خوارزمشاه ، اتسز ، کندر حسام او
گشتست مدغم آتش و گردد منور آب
قدر رفیع او را برده سجود چرخ
لفظ بدیع او را گشته مسخر آب
گر ساغری پر آب حسودش برد بلب
در حال زهر گردد در صحن ساغر آب
با طبع او مناسبتی بود آب را
زین روی شد قرار گه درو گوهر آب
خوش خورد می نیارد اندر دیار شرک
از آتش مهابت او هیچ کافر آب
آنرا که در سفینه تدبیر او نشست
غم نیست گر بگیرد آفاق یکسر آب
از باد نیست وقت سپیده دمان ولیک
از بیم تیغ اوست که لرزد بزنبر آب
گر بگذرد بر آتش و بر آب خلق او
گردد مسخر آتش و گردد برتر آب
مقدار او ز کنگرهٔ چرخ برترست
چونانکه هست از کرهٔ خاک برتر آب
ز آثار عنف او و ز آثار لطف او
گشته مجسم آتش و گشته مصور آب
شاها ، همی خورند ز یک آبخور بهم
در روزگار عدل تو گور و غضنفر آب
از خنجر تو محتجب شده و مضطرب شوند
در جرم خاره آتش و در قعر فرغر آب
پیش سخای دست تو باشد بخیل ابر
پیش صفای طبع تو باشد مکدر آب
شمشیر آبدار تو چون بحر اخضرست
الحق شگفت باشد بر بحر اخضر آب
در قدر نیست با تو برابر فلک ، چنانک
در قعر با اثیر نباشد برابر آب
رامست پیش پای جلال تو آسماب
چونانکه زیر پای کلیم پیمبر آب
اسلام را عنایت جاه تو در خورست
چونانکه هست بر جگر تشنه در خور آب
محبوس وار در دل و در دیدهٔ عدوت
ماندست عاجز آتش و گشتست مضطر آب
تا هست رطب و بارد نزد فلاسفه
در اصل آفرینش زین چار گوهر آب
بادا عدوی جاه ترا سال و مه مقیم
در باطن دل آتش و در دیدهٔ سر آب!
هنگام تشنگی جگر بدسگال را
از چشمهٔ سنان تو بادا مقدر آب!
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود خسرو توران
ایا ز غایت خوبی چو یوسف یعقوب
سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب
تویی بمصر نکویی امیر چون یوسف
منم بخانهٔ احزان اسیر چون یعقوب
دلم همیشه هوای ترا بود طالب
کدام دل که هوای تو نیستش مطلوب ؟
کنی هزار جفا بردلم بیک ساعت
ز روی خوب نباشد چنین جفاها خوب
بچشم تو همه سحرست و دلبری مقرون
بروی تو همه لطفست و نیکویی منسوب
اگر حجاب رخ تست نیکویی نه عجب
که ابر چشمهٔ خورشید را کند محجوب
مرا تو گویی : در هجر صبر کن ، یارا
بچند حیله کنم صبر ؟ من نیم ایوب
عداوتیست مرا با زمانه از پی آنک
مرا زمانه جدا کرد از چنان محبوب
گذشت بر من مسکین ز حد و اندازه
تحکمات صروف و تعلقات خط وب
گهی مصایب گیتی ببنددم بقیود
گهی نوایب گردون بخایدم بنیوب
ز پشت دست بود ، گر مرا بود مطعوم
ز آب دیده بود ، گر مرا بود مشروب
اگر نبودی جاه کمال دولت و دین
ز شخص من سلب زندگی بدی مسلوب
سر محامد محمود ، خسرو توران
که جود او مثلی گشت در جهان مضروب
منزهست سرشت کریم او ز فسون
مطهرست نهاد شریف او ز عیوب
همه سران زمانه بامر و طاعت او
نهاده اند رقاب و سپرده اند قلوب
دل مبارک او را فضایل است و علوم
از آن فزون که عرب را قبایلست و شعوب
بزرگوار کریما ، تو آن خداوندی
که رسم تو همه عفو جرایمست و ذنوب
ببارگاه رفیع تو قهر اعدا را
به از هزار کتیبه یکی بود مکتوب
یکی پیام تو صد خنجرست گاه عمل
یکی غلام تو صد لشکرست گاه حروب
بساط عدل تو در عرصهٔ جهان مبسوط
لوای قدر تو بر تارک فلک منصوب
نه مرکبان کمال تراست بیم غبار
نه کوکبان جلال تراست خوف غروب
کشیده در طرب احباب دولت تو ذیول
دریده از تعب اعدای دولت تو جیوب
نسیم لطف تو تحفه دهد بخلق همی
همه اطایب فردوس را بوقت هیوب
دو نایبند بهنگام بخشش و کوشش
سحاب ماطر و دریای ذاخر و تو منوب
ز بهر تربیت شرع و مالش شرکست
ترا قیام و قعود و ترا نزول و رکوب
بجز ثنای حمید و بجز دعای جزیل
همه رغایب گیتی بر تو نامرغوب
در آن زمان که کند صدمت طعان و ضراب
زمین معرکه از خون صفدران مخضوب
ز تف حمله نهاد جهان شود محرور
ز خون کشته مزاج زمین شود مرطوب
رماح لرزه گرفته چو ساعد مفلوج
سیوف گریه گرفته چو دیدهٔ مکروب
بدست فتنه شده خانهٔ نجات خراب
بزهر مرگ شده بادهٔ حیات مشوب
ببارگاه تو آرد ملک در آن ساعت
لباس های امانی ز کارگاه غیوب
ظفر بناصیهٔ خیل تو بود معقود
شرف بقاعدهٔ امر تو بود معصوب
بزرگوارا ، بی عیب صفد را ، دانی
که من نیم بجهالت چو دیگران معیوب
منم که هست مرا جامهٔ شرف ملبوس
منم که هست مرا بارهٔ هنر مرکوب
بفضل بیشم ، اگر چه کمم برزق ، رواست
که فضل مردم از رزق او بود محسوب
همیشه تا رود اندر سخن فصیحان را
ز بهر حسن بلاغ مصحف و مقلوب
ولیت بادا در روضهٔ بقا ساکن
عدوت بادا بر شارع فنا مصلوب
سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب
تویی بمصر نکویی امیر چون یوسف
منم بخانهٔ احزان اسیر چون یعقوب
دلم همیشه هوای ترا بود طالب
کدام دل که هوای تو نیستش مطلوب ؟
کنی هزار جفا بردلم بیک ساعت
ز روی خوب نباشد چنین جفاها خوب
بچشم تو همه سحرست و دلبری مقرون
بروی تو همه لطفست و نیکویی منسوب
اگر حجاب رخ تست نیکویی نه عجب
که ابر چشمهٔ خورشید را کند محجوب
مرا تو گویی : در هجر صبر کن ، یارا
بچند حیله کنم صبر ؟ من نیم ایوب
عداوتیست مرا با زمانه از پی آنک
مرا زمانه جدا کرد از چنان محبوب
گذشت بر من مسکین ز حد و اندازه
تحکمات صروف و تعلقات خط وب
گهی مصایب گیتی ببنددم بقیود
گهی نوایب گردون بخایدم بنیوب
ز پشت دست بود ، گر مرا بود مطعوم
ز آب دیده بود ، گر مرا بود مشروب
اگر نبودی جاه کمال دولت و دین
ز شخص من سلب زندگی بدی مسلوب
سر محامد محمود ، خسرو توران
که جود او مثلی گشت در جهان مضروب
منزهست سرشت کریم او ز فسون
مطهرست نهاد شریف او ز عیوب
همه سران زمانه بامر و طاعت او
نهاده اند رقاب و سپرده اند قلوب
دل مبارک او را فضایل است و علوم
از آن فزون که عرب را قبایلست و شعوب
بزرگوار کریما ، تو آن خداوندی
که رسم تو همه عفو جرایمست و ذنوب
ببارگاه رفیع تو قهر اعدا را
به از هزار کتیبه یکی بود مکتوب
یکی پیام تو صد خنجرست گاه عمل
یکی غلام تو صد لشکرست گاه حروب
بساط عدل تو در عرصهٔ جهان مبسوط
لوای قدر تو بر تارک فلک منصوب
نه مرکبان کمال تراست بیم غبار
نه کوکبان جلال تراست خوف غروب
کشیده در طرب احباب دولت تو ذیول
دریده از تعب اعدای دولت تو جیوب
نسیم لطف تو تحفه دهد بخلق همی
همه اطایب فردوس را بوقت هیوب
دو نایبند بهنگام بخشش و کوشش
سحاب ماطر و دریای ذاخر و تو منوب
ز بهر تربیت شرع و مالش شرکست
ترا قیام و قعود و ترا نزول و رکوب
بجز ثنای حمید و بجز دعای جزیل
همه رغایب گیتی بر تو نامرغوب
در آن زمان که کند صدمت طعان و ضراب
زمین معرکه از خون صفدران مخضوب
ز تف حمله نهاد جهان شود محرور
ز خون کشته مزاج زمین شود مرطوب
رماح لرزه گرفته چو ساعد مفلوج
سیوف گریه گرفته چو دیدهٔ مکروب
بدست فتنه شده خانهٔ نجات خراب
بزهر مرگ شده بادهٔ حیات مشوب
ببارگاه تو آرد ملک در آن ساعت
لباس های امانی ز کارگاه غیوب
ظفر بناصیهٔ خیل تو بود معقود
شرف بقاعدهٔ امر تو بود معصوب
بزرگوارا ، بی عیب صفد را ، دانی
که من نیم بجهالت چو دیگران معیوب
منم که هست مرا جامهٔ شرف ملبوس
منم که هست مرا بارهٔ هنر مرکوب
بفضل بیشم ، اگر چه کمم برزق ، رواست
که فضل مردم از رزق او بود محسوب
همیشه تا رود اندر سخن فصیحان را
ز بهر حسن بلاغ مصحف و مقلوب
ولیت بادا در روضهٔ بقا ساکن
عدوت بادا بر شارع فنا مصلوب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - نیز در ستایش اتسز
جانا ، رهی ز مهر تو بردل رقم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست
بر جان ز حادث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست
بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشهٔ فتراک غم زدست
چشم ز هجرت ، ای بقم از روی تو خجل
بر برگ زعفران من آبقم زدست
بر پشت غم گرفته زد امروز چاکرت
دستی که دی در آن سر زلف بخم زدست
سرمایهٔ طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتین خیال تو کم زدست
آخر دهد مرا ز ستمهای تو خلاص
شاهی که عدل او کنف هر ستم زدست
خسرو علاء دولت و دین ، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
آن خسروی که بر سر او از پی کنف
از هفت چرخ حفظ خدایی خیم زدست
در امر اوست هم عرب و هم عجم ، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست
بسیار وقت از سر مردی بیک مقام
در روی خصم ساغر و خنجر بهم زدست
از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتیغ در دشمن و در صنم زدست
آنگو نخواستست بقای وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست
خواهد زمانه کرد در انگشت او همی
آن خاتمی که از پی انگشت جم زدست
ای عاجز از تو وقت بیان ، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست
خواهد گشاده کرد کنون بر بیان تو
آن قادری که عقدهٔ جذر اصم زدست
معنی زائد تو ندیدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست
پیشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست
خود دشمن تو دم نزدست از نهیب تو
ور دم ز دست از سر کوی ندم زدست
هر دم زدن ز چرخ کشیدست صد بار
آن کس که بر خلاف رضای تو دم زدست
هر کامدست سوی تو دست امید را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست
بادی همیشه در حرم حق ، ز بهر آنک
عونت سرای پردهٔ حق در حرم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست
بر جان ز حادث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست
بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشهٔ فتراک غم زدست
چشم ز هجرت ، ای بقم از روی تو خجل
بر برگ زعفران من آبقم زدست
بر پشت غم گرفته زد امروز چاکرت
دستی که دی در آن سر زلف بخم زدست
سرمایهٔ طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتین خیال تو کم زدست
آخر دهد مرا ز ستمهای تو خلاص
شاهی که عدل او کنف هر ستم زدست
خسرو علاء دولت و دین ، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
آن خسروی که بر سر او از پی کنف
از هفت چرخ حفظ خدایی خیم زدست
در امر اوست هم عرب و هم عجم ، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست
بسیار وقت از سر مردی بیک مقام
در روی خصم ساغر و خنجر بهم زدست
از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتیغ در دشمن و در صنم زدست
آنگو نخواستست بقای وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست
خواهد زمانه کرد در انگشت او همی
آن خاتمی که از پی انگشت جم زدست
ای عاجز از تو وقت بیان ، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست
خواهد گشاده کرد کنون بر بیان تو
آن قادری که عقدهٔ جذر اصم زدست
معنی زائد تو ندیدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست
پیشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست
خود دشمن تو دم نزدست از نهیب تو
ور دم ز دست از سر کوی ندم زدست
هر دم زدن ز چرخ کشیدست صد بار
آن کس که بر خلاف رضای تو دم زدست
هر کامدست سوی تو دست امید را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست
بادی همیشه در حرم حق ، ز بهر آنک
عونت سرای پردهٔ حق در حرم زدست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
نه رخست آن ، که زهره و قمرست
نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست
نیست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسر ست
خانه او زحسن طلعت او
نیست خانه، که جنتی دیگر ست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رویم از چین پایان چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست
حالم از بد بدتر شدست و رواست
کان نگارین زخو ب خوبترست
سیم وزر پاک رفت در عشقش
جان و دل نیز هر دو بر خطرست
با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟
با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟
سوی جانم زلشکر غم او
هر زمانی نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه دیده ترست
آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
ای دریغا! که یار بی خبرست
نظری کردی ، ار بدانستی
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازی علاء دولت ودین
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهریاری ، که سایه حفظش
تیر احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجری
که ایادی ثمار آن شجرست
کف کافی او همه کرمست
دل صافی او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
در فتوح بلاد بدکیشان
ملک او چون خلاف عمرست
همه احکام او ، بامر و بنهی
همچو احکام شرع معتبرست
ید بیضای گوهر افشانش
شب اومید خلق را سحرست
همت او بروز و روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش یک عطای ما حضرست
خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر ت خاکست
بحر در پیش دست تو شمرست
قدر تو چون سپرو چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست
گفتهٔ تو طویلهٔ دررست
خدعهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدرست
سورهٔ خسروی ترا یادست
آیت مردمی ترا زبرست
چشم خصمت چو دیده نرگس
سخت بی نور و نیک با سهرست
داد یزدان ترا ، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیرست
نیکویی کن شها ، که در عالم
نام شاهان بنیکویی سمرست
بد نشاید، که در برابر بد
هم بد روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدی
هم حذر کن ، که موضوع حذرست
ناصحی کان ترا بد آموزد
نیست ناصح ، که از عدو بترست
اندرین فرجهٔ سپهر و زمین
دل چه بندی؟ نه جای مستقرست
پدرست آن ، ولیک بی نفعست
مادریست این ، و لیک با ضررست
جای بخشایشست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدرست
باز کرده ، زبهر آمد و شد
خانه روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درویش
هر چه در عالمست ، بر گذرست
هر که هستند ، از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفری بس دراز در پیشست
عمل خیر زاد آن سفرست
داد کن ، داد کن ، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصرست
در همه کار نیک باش ، کزان
نیکی کار آخرت شمرست
یک صحیفه زنام نیک ترا
بهتر از صد خزانهٔ گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح زمهر تو در خلد
که زکین تو خصم در سقرست
نه لبست آن ، که سر بسر لشکرست
نیست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسر ست
خانه او زحسن طلعت او
نیست خانه، که جنتی دیگر ست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رویم از چین پایان چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقهٔ کمرست
حالم از بد بدتر شدست و رواست
کان نگارین زخو ب خوبترست
سیم وزر پاک رفت در عشقش
جان و دل نیز هر دو بر خطرست
با چنا نرخ چه جای جان و دلست ؟
با چنان لب چه جای سیم و زرست ؟
سوی جانم زلشکر غم او
هر زمانی نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه دیده ترست
آه ! از عشق نیکوان ، کین عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
ای دریغا! که یار بی خبرست
نظری کردی ، ار بدانستی
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازی علاء دولت ودین
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهریاری ، که سایه حفظش
تیر احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجری
که ایادی ثمار آن شجرست
کف کافی او همه کرمست
دل صافی او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
در فتوح بلاد بدکیشان
ملک او چون خلاف عمرست
همه احکام او ، بامر و بنهی
همچو احکام شرع معتبرست
ید بیضای گوهر افشانش
شب اومید خلق را سحرست
همت او بروز و روزی خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش یک عطای ما حضرست
خسروا ، تیغت آتشیست ، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر ت خاکست
بحر در پیش دست تو شمرست
قدر تو چون سپرو چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کردهٔ تو صحیفهٔ خیرست
گفتهٔ تو طویلهٔ دررست
خدعهای مخالفان گه جنگ
پیش شمشیر تو همه هدرست
سورهٔ خسروی ترا یادست
آیت مردمی ترا زبرست
چشم خصمت چو دیده نرگس
سخت بی نور و نیک با سهرست
داد یزدان ترا ، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سیرست
نیکویی کن شها ، که در عالم
نام شاهان بنیکویی سمرست
بد نشاید، که در برابر بد
هم بد روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدی
هم حذر کن ، که موضوع حذرست
ناصحی کان ترا بد آموزد
نیست ناصح ، که از عدو بترست
اندرین فرجهٔ سپهر و زمین
دل چه بندی؟ نه جای مستقرست
پدرست آن ، ولیک بی نفعست
مادریست این ، و لیک با ضررست
جای بخشایشست آن فرزند
کش چنین مادر و چنان پدرست
باز کرده ، زبهر آمد و شد
خانه روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درویش
هر چه در عالمست ، بر گذرست
هر که هستند ، از وضیع و شریف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفری بس دراز در پیشست
عمل خیر زاد آن سفرست
داد کن ، داد کن ، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
این حطام زمانه مختصرست
در همه کار نیک باش ، کزان
نیکی کار آخرت شمرست
یک صحیفه زنام نیک ترا
بهتر از صد خزانهٔ گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح زمهر تو در خلد
که زکین تو خصم در سقرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک اتسز
دیدار تو ، ای جان جهان ، راحت جانست
روی تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو ، آفت دین ، زایش دینست
در جعد تو ، ای راحت جان ، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گویی ، نه حدثیست
درج دررست آنکه تو داری ، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پیداست
در هر مژهٔ شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بیچاره ز اندیشه سبک دل
تا بر من بیچاره ترا روی گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت تیر
زان غمزه و آن ابرو چون تیر و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و میانست
جنگ تو صلح تو همه بیم و امیدست
وصل تو هجر تو همه سود و زیانست
از بند هوای تو کرا روی نجاتست ؟
وز تیر جفای تو کرا بوی امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جایی کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نیز نبیند دلم ، ایراک
در سایهٔ اقبال شه فتنه نشانست
عنوان ظفر ، نصرة دین ، آنکه حریمش
از صرف زمان مرجع ابنای زمانست
مقصود قرآن ، اتسز غازی ، که در او
از روی شرف کعبهٔ اولاد قرآنست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگیست
در خدمت او مفخرت و پیر و جوانست
ای آنکه بهیجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پای جلال تو ز تایید رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالی تو بی عد و شمارست
و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
در معرکه و صد ز تأیید الهیت
هم معجزهٔ سیف و هم اعجاز بیانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم ، کز بحر
بیشی بود آنرا که چنان بذل و بنانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل یقینست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضای روان روز ملاقات
تیغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تویی آن کسش که انعام و بافضل
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مراهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکین و مکانست
چون صدر تو بیند ، بنهد آلت رحلت
هر طالب خیری ، که در آفاق روانست
دور از تو تن من ، که ز تو دید عزیزی
بی عز قبول تو گرفتار هوانست
دانی که پس از خلد چه شد حالت آدم ؟
بی حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگویند
بر من همه از فرقت صدر تو عیانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
اندیشه چو پیکان و مژه همضو سناست
تا باغ پر از گوهر و تا راغ پر از زر
از صنع بهارست وز تاثیر خزانست
ذات تو متین باد ، که رأی تو متینست
ذکر تو روان باد ، که حکم تو روانست
با زور و توان ساعد و بازوت ، که ملت
از ساعد و بازوی تو بازور و تواناست
مقصور بر اوصاف هنرهای تو بادا
تا در دهن هیچ هنر پیشه زبانست
با لعب چون سرو روان باد ترا عیش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
روی تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو ، آفت دین ، زایش دینست
در جعد تو ، ای راحت جان ، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گویی ، نه حدثیست
درج دررست آنکه تو داری ، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پیداست
در هر مژهٔ شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بیچاره ز اندیشه سبک دل
تا بر من بیچاره ترا روی گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت تیر
زان غمزه و آن ابرو چون تیر و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و میانست
جنگ تو صلح تو همه بیم و امیدست
وصل تو هجر تو همه سود و زیانست
از بند هوای تو کرا روی نجاتست ؟
وز تیر جفای تو کرا بوی امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جایی کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نیز نبیند دلم ، ایراک
در سایهٔ اقبال شه فتنه نشانست
عنوان ظفر ، نصرة دین ، آنکه حریمش
از صرف زمان مرجع ابنای زمانست
مقصود قرآن ، اتسز غازی ، که در او
از روی شرف کعبهٔ اولاد قرآنست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگیست
در خدمت او مفخرت و پیر و جوانست
ای آنکه بهیجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پای جلال تو ز تایید رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالی تو بی عد و شمارست
و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
در معرکه و صد ز تأیید الهیت
هم معجزهٔ سیف و هم اعجاز بیانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم ، کز بحر
بیشی بود آنرا که چنان بذل و بنانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل یقینست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضای روان روز ملاقات
تیغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تویی آن کسش که انعام و بافضل
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مراهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکین و مکانست
چون صدر تو بیند ، بنهد آلت رحلت
هر طالب خیری ، که در آفاق روانست
دور از تو تن من ، که ز تو دید عزیزی
بی عز قبول تو گرفتار هوانست
دانی که پس از خلد چه شد حالت آدم ؟
بی حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگویند
بر من همه از فرقت صدر تو عیانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
اندیشه چو پیکان و مژه همضو سناست
تا باغ پر از گوهر و تا راغ پر از زر
از صنع بهارست وز تاثیر خزانست
ذات تو متین باد ، که رأی تو متینست
ذکر تو روان باد ، که حکم تو روانست
با زور و توان ساعد و بازوت ، که ملت
از ساعد و بازوی تو بازور و تواناست
مقصور بر اوصاف هنرهای تو بادا
تا در دهن هیچ هنر پیشه زبانست
با لعب چون سرو روان باد ترا عیش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر ضیاء الدین عراق بن جعفر
ای آنکه رخت بهار چینست
رویم زغم تو پر ز چینست
در چین تونه ای، و لیک کویت
با روی تو صد هزار چینست
در حسرت خانهٔ تو ماندست
فردوس، که جای حور عینست
خاتم دهنی و بی تو رویم
از گوهر دیده پر نگینست
سروی تو و بوسانت بزمست
ماهی تو آسمان زمینست
در زینی و در کنار من نی
از زین تو رشک من ازینست
همچون تن من ترا میانست
همچون غم من ترا سرینست
در فرقت آن زخم نژندست
در حسرت این دلم حزینست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا همیشه کینست!
شادیم بدین قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرینست
دریای ملاحتی تو، چونانک
دریای کرم ضیاء دینست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمینست
صدری که زبهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمینست
حق را دل پاک او مکانست
دین را سر کلک او معینست
رایات کمال او بلندست
آیات جلال او متینست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشریف کرام کاتبینست
طین را ز اثیر قدر بیشست
زیرا که وجود او ز طینست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون یقینست
ای صورت مردمی و مردی
زین هر دو نهاد تو عجینست
قدر چو تو اختر رفیعست
لفظ تو چو گوهر ثمینست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمینست
قصر هنر تو بس مشید
حصن شرف تو بس حصینست
در حادثها سپاه دین را
تدبیر تو ناصحی امینست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپیش تو جبینست
شمسی تو و دولتت سپهرست
شیری تو و حشمتت عرینست
آنجا که جلالت تو آید
دریای محیط پارگینست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ایزدی لعینست
آن کس که نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشینست
دانی تو را که: رأی من چگونه
در خدمت صدر تو مبینست؟
در منت تو تنم اسیرست
در نعمت تو دلم رهینست
کفت بعطای من کفلیست
طبعم بثنای تو ضمینست
بر جامهٔ افتخار بنده
مدح تو تراز آستینست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ یاسمینست
بر ذات تو آفرین حق باد
کان ذات سزلی آفرینست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوی تو دفینست
رویم زغم تو پر ز چینست
در چین تونه ای، و لیک کویت
با روی تو صد هزار چینست
در حسرت خانهٔ تو ماندست
فردوس، که جای حور عینست
خاتم دهنی و بی تو رویم
از گوهر دیده پر نگینست
سروی تو و بوسانت بزمست
ماهی تو آسمان زمینست
در زینی و در کنار من نی
از زین تو رشک من ازینست
همچون تن من ترا میانست
همچون غم من ترا سرینست
در فرقت آن زخم نژندست
در حسرت این دلم حزینست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا همیشه کینست!
شادیم بدین قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرینست
دریای ملاحتی تو، چونانک
دریای کرم ضیاء دینست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمینست
صدری که زبهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمینست
حق را دل پاک او مکانست
دین را سر کلک او معینست
رایات کمال او بلندست
آیات جلال او متینست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشریف کرام کاتبینست
طین را ز اثیر قدر بیشست
زیرا که وجود او ز طینست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون یقینست
ای صورت مردمی و مردی
زین هر دو نهاد تو عجینست
قدر چو تو اختر رفیعست
لفظ تو چو گوهر ثمینست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمینست
قصر هنر تو بس مشید
حصن شرف تو بس حصینست
در حادثها سپاه دین را
تدبیر تو ناصحی امینست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپیش تو جبینست
شمسی تو و دولتت سپهرست
شیری تو و حشمتت عرینست
آنجا که جلالت تو آید
دریای محیط پارگینست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ایزدی لعینست
آن کس که نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشینست
دانی تو را که: رأی من چگونه
در خدمت صدر تو مبینست؟
در منت تو تنم اسیرست
در نعمت تو دلم رهینست
کفت بعطای من کفلیست
طبعم بثنای تو ضمینست
بر جامهٔ افتخار بنده
مدح تو تراز آستینست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ یاسمینست
بر ذات تو آفرین حق باد
کان ذات سزلی آفرینست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوی تو دفینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - نیز در مدح اتسز گوید
در زلف تو ، ای نگار ، تابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح اتسز
رفت آن نگار و عشق آن نگار ماند
او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند
از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او
وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند
از چشم من جمال دو رخسار یار رفت
وندر دلم خیال دو رخسار یار ماند
بودی مرا قرار دل از دیدن رخش
او رفت وبی رخش دل من بی قرار ماند
خوردم بسی شراب وصالش، کنون مرا
حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند
پروردمش به خون دل اندر کنار خویش
رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند
گلنار بود طلعت زیبای او مرا
اکنون ز دست گل شد و دریده خار ماند
مقهور قهر او دل من گشت و نیک گشت
موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند
در عشق او نماند مرا فکر صواب
گر ماند، مدح بارگه شهریار ماند
خوارزمشاه، آنکه ز بذل یمین او
دریا ز در و کان ز گهر بی یسار ماند
شاهی، که جان حاسد او تا بروز حشر
از حیرت حوادث گیتی فکار ماند
آن کو نجست دولت فخر از جانب او
در بند محنت آمد و در دام عار ماند
از فضل او بیانی در هر بلاد رفت
وز تیغ او نشان در هر دیار ماند
آن آتشت هیبت او در جهان، کزو
گردون ثابتات بزیر شرار ماند
از سیر مرکبان قضای بد فلک
بر چهرهٔ بقای حسودش غبار ماند
ای آنکه دیدههای فلک تا بنفخ صور
از کردههای تیغ تو در اعتبار ماند
گردون بجنب جاه تویی ارتفاع گشت
گیتی زنکس خوف تو بی اقتدار ماند
هرگز ندید کس بصدر تو لحظهای
خواهندهٔ عطای تو در انتظار ماند
تو بر سیر ملکی و بدخواه ملک تو
در قبضهٔ شداید قبوض ایار خوار ماند
با جاه بی شمار تو تا حشر خصم را
زان جاه بی شمار ماند
بر نام و نامهٔ تو دهد بوسه بنده وار
هر جا که در زمانه یکی نامدار ماند
شاها، تویی که خصم تو از بیم تیغ تو
بی حصه از نعیم جهان در حصار ماند
اکنون تو آمدی، نه برآنم که در حصار
بیش از دو روز خصم ترا روزگار ماند
بگذار جان دشمن و بفروز جان دوست
کز رفتگان دهر همین یادگار ماند
تا ریزکان دهر بخوانند آن سیر
کندر جهان ز رستم و اسفندیار ماند
اندر حریم ملک بمان پایدار تو
کز دولت تو دین هدی پایدار ماند
بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد
باغ بهار دشمن تو بی بهار ماند
او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند
از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او
وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند
از چشم من جمال دو رخسار یار رفت
وندر دلم خیال دو رخسار یار ماند
بودی مرا قرار دل از دیدن رخش
او رفت وبی رخش دل من بی قرار ماند
خوردم بسی شراب وصالش، کنون مرا
حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند
پروردمش به خون دل اندر کنار خویش
رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند
گلنار بود طلعت زیبای او مرا
اکنون ز دست گل شد و دریده خار ماند
مقهور قهر او دل من گشت و نیک گشت
موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند
در عشق او نماند مرا فکر صواب
گر ماند، مدح بارگه شهریار ماند
خوارزمشاه، آنکه ز بذل یمین او
دریا ز در و کان ز گهر بی یسار ماند
شاهی، که جان حاسد او تا بروز حشر
از حیرت حوادث گیتی فکار ماند
آن کو نجست دولت فخر از جانب او
در بند محنت آمد و در دام عار ماند
از فضل او بیانی در هر بلاد رفت
وز تیغ او نشان در هر دیار ماند
آن آتشت هیبت او در جهان، کزو
گردون ثابتات بزیر شرار ماند
از سیر مرکبان قضای بد فلک
بر چهرهٔ بقای حسودش غبار ماند
ای آنکه دیدههای فلک تا بنفخ صور
از کردههای تیغ تو در اعتبار ماند
گردون بجنب جاه تویی ارتفاع گشت
گیتی زنکس خوف تو بی اقتدار ماند
هرگز ندید کس بصدر تو لحظهای
خواهندهٔ عطای تو در انتظار ماند
تو بر سیر ملکی و بدخواه ملک تو
در قبضهٔ شداید قبوض ایار خوار ماند
با جاه بی شمار تو تا حشر خصم را
زان جاه بی شمار ماند
بر نام و نامهٔ تو دهد بوسه بنده وار
هر جا که در زمانه یکی نامدار ماند
شاها، تویی که خصم تو از بیم تیغ تو
بی حصه از نعیم جهان در حصار ماند
اکنون تو آمدی، نه برآنم که در حصار
بیش از دو روز خصم ترا روزگار ماند
بگذار جان دشمن و بفروز جان دوست
کز رفتگان دهر همین یادگار ماند
تا ریزکان دهر بخوانند آن سیر
کندر جهان ز رستم و اسفندیار ماند
اندر حریم ملک بمان پایدار تو
کز دولت تو دین هدی پایدار ماند
بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد
باغ بهار دشمن تو بی بهار ماند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - هم در مدح ملک اتسز گوید
جانا، دلم ز فرقت تو خون همی شود
و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود
خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم
کندر فراق تو دل او خون همی شود
لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو
دل بی قرار چون دل مجنون همی شود
رویم چو زر پخته شدست وز چشم من
سیم گداختست ، که بیرون همی شود
من مفلسم و لیک ز روی وز چشم من
آفاق پر خزاین قارون همی شود
با روی چون بهاری وزین روی چون بهار
هر لحظه ایت طبع دگرگون همی شود
مسکین تنم ز هجر تو محنت همی کشد
خرم دل ز جور تو محزون همی شود
آن طبع مهربان تو با من بدین صفت
نامهربان ندانم تا چون همی شود
ماو جناب شاه ، که بخت هنروران
از خاک آن جناب همایون همی شود
خورشید خسروان ملک اتسز ، که ملک او
در قاعده چو ملک فریدون همی شود
شاهی ، که روز حرب ز خون عدوی او
صحرای رزمگاه چو جیحون همی شود
دستش باصطناع چو دریا همی بود
قدرش بارتفاع چو گردون همی شود
ایام اهل دانش و اوقات اهل شرع
از دیدنش مبارک و میمون همی شود
ای خسروی، که روز ملاقات خاک دشت
از خون کشتگان تو معجون همی شود
تأیید با لوای تو وصلت همی کند
و اقبال با هوای تو مقرون همی شود
رأی تو نور زهرهٔ از هر همی دهد
لفظ تو لؤلؤ مکنون همی شود
از باد کینهٔ تو چو اوطان عادیان
اوطان دشمنان تو هامون همی شود
اسلام را بشرکت تیغ تو قوتست
موسی قوی بشرکت هارون همی شود
صد نکته از بدایع و صد بذله از علوم
در کمترینه لفظ تو مضمون همی شود
از فتنهٔ سپاه بلا در امان بود
آنکس که او بمهر تو مفتون همی شود
ایام را رسوم تو رونق همی دهد
و اسلام را علوم تو قانون همی شود
شاها، خدایگانا، بی جان تو تنم
مقهور کیده هر خس و هر دون همی شود
از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع
صدر تو چون رواق فلاطون همی شود
از دست حادثات زمانه دلم زبون
زین پیشتر نمی شد واکنون همی شود
ای لطف پادشاه ، نظری کن که بیگناه
جانم اسیر اختر وارون همی شود
وی طاهر حسن ، برون ران که بی سبب
جیش امین بکشتن مأمون همی شود
تا بی قلم بصنع الهی بر آسمان
شکل هلال بر صفت نون همی شود
بادی تو بر سریر جلالت ، که خصم تو
در خاک از حسام تو مدفون همی شود
و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود
خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم
کندر فراق تو دل او خون همی شود
لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو
دل بی قرار چون دل مجنون همی شود
رویم چو زر پخته شدست وز چشم من
سیم گداختست ، که بیرون همی شود
من مفلسم و لیک ز روی وز چشم من
آفاق پر خزاین قارون همی شود
با روی چون بهاری وزین روی چون بهار
هر لحظه ایت طبع دگرگون همی شود
مسکین تنم ز هجر تو محنت همی کشد
خرم دل ز جور تو محزون همی شود
آن طبع مهربان تو با من بدین صفت
نامهربان ندانم تا چون همی شود
ماو جناب شاه ، که بخت هنروران
از خاک آن جناب همایون همی شود
خورشید خسروان ملک اتسز ، که ملک او
در قاعده چو ملک فریدون همی شود
شاهی ، که روز حرب ز خون عدوی او
صحرای رزمگاه چو جیحون همی شود
دستش باصطناع چو دریا همی بود
قدرش بارتفاع چو گردون همی شود
ایام اهل دانش و اوقات اهل شرع
از دیدنش مبارک و میمون همی شود
ای خسروی، که روز ملاقات خاک دشت
از خون کشتگان تو معجون همی شود
تأیید با لوای تو وصلت همی کند
و اقبال با هوای تو مقرون همی شود
رأی تو نور زهرهٔ از هر همی دهد
لفظ تو لؤلؤ مکنون همی شود
از باد کینهٔ تو چو اوطان عادیان
اوطان دشمنان تو هامون همی شود
اسلام را بشرکت تیغ تو قوتست
موسی قوی بشرکت هارون همی شود
صد نکته از بدایع و صد بذله از علوم
در کمترینه لفظ تو مضمون همی شود
از فتنهٔ سپاه بلا در امان بود
آنکس که او بمهر تو مفتون همی شود
ایام را رسوم تو رونق همی دهد
و اسلام را علوم تو قانون همی شود
شاها، خدایگانا، بی جان تو تنم
مقهور کیده هر خس و هر دون همی شود
از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع
صدر تو چون رواق فلاطون همی شود
از دست حادثات زمانه دلم زبون
زین پیشتر نمی شد واکنون همی شود
ای لطف پادشاه ، نظری کن که بیگناه
جانم اسیر اختر وارون همی شود
وی طاهر حسن ، برون ران که بی سبب
جیش امین بکشتن مأمون همی شود
تا بی قلم بصنع الهی بر آسمان
شکل هلال بر صفت نون همی شود
بادی تو بر سریر جلالت ، که خصم تو
در خاک از حسام تو مدفون همی شود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ببرد از من بناگاهان هوای مهر آن دلبر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خود و رخ و خط وی و جز او کرا دیدی
خط از سنبل رخ از لاله خدا ز سوسن لب از شکر؟
بری پیدا دلی پنهان رخی زیبا قدی نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گویی
گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فر و عکس لون چهر او ناید
گل از گلبن در از دریا مه از گردون می از ساغر
تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او
خوی از خیری دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاق من
غم از رو زن بلا از کوی و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و امید اندر گیتی
امید از وصل و مهر از یار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور
ببزم و رزم و حزم و عزم گویی عاریت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بیژن دل از حیدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
بعهد و دهر و شهر و چرخ خالی کرد عهد او
زمین از رنج و دهر از جور و چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان بر از مغفر
شده ملکت بتو خوب و بدیع و دلکش و زیبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند
پلنگ از شخ هز بر از که نهنگ از بحر و شیر از بر
تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم
هم از همت هم از حشمت از هیبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خو بدیع و دلکش و روشن
چو شمع از شان کمان از شاخ و درع از حلقه تیر از پر
همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد
زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر
مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را
دل از شادی و لب از خنده کف از جام و سر از افسر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خود و رخ و خط وی و جز او کرا دیدی
خط از سنبل رخ از لاله خدا ز سوسن لب از شکر؟
بری پیدا دلی پنهان رخی زیبا قدی نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گویی
گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فر و عکس لون چهر او ناید
گل از گلبن در از دریا مه از گردون می از ساغر
تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او
خوی از خیری دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاق من
غم از رو زن بلا از کوی و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و امید اندر گیتی
امید از وصل و مهر از یار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور
ببزم و رزم و حزم و عزم گویی عاریت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بیژن دل از حیدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
بعهد و دهر و شهر و چرخ خالی کرد عهد او
زمین از رنج و دهر از جور و چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان بر از مغفر
شده ملکت بتو خوب و بدیع و دلکش و زیبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند
پلنگ از شخ هز بر از که نهنگ از بحر و شیر از بر
تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم
هم از همت هم از حشمت از هیبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خو بدیع و دلکش و روشن
چو شمع از شان کمان از شاخ و درع از حلقه تیر از پر
همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد
زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر
مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را
دل از شادی و لب از خنده کف از جام و سر از افسر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در مدح مجدالدین علی بن جعفر
زان زلف بیقرار دلم گشت بیقرار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوش تر و دل بیقرار به
زان چشم پر خمار وزان زلف بیقرار
چون تارهای زلف تو گشتست روز من
ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
اندر هلاک جان و دل من چرا کند
بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
یک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار
از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک
دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار
بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم
از جور بیشمار تو در موقف شمار
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم
آمد شد خیال تو ماندست یادگار
آید ز راه دور و زیارت کند مرا
الحق ندیدهام چو خیال تو غمگسار
زان سازم از دو دیده همی عقدهای در
تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار
در بارگاه سید شرق از خیال تو
شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار
صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین
آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پیمبر، که آسمان
جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار
در خطهٔ ارادت او ماه را میسر
بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار
عاقل همی بحق یسارش خورد یمین
سایل همی ز جود یمینش برد یسار
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار
ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی
وی محترم بحرمت تو شرع کردگار
فرزند حیدری تو و نوک کلک تو
یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار
در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب
و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتیا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار
شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر
باز ایادی تو محامد کند شکار
حکم ترا مضای قضا کرده پس روی
امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار
در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه
چون کوه پایداری و چون بحر کامگار
در یک زمان حریق حسام نهیب تو
کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار
دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار
مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار
ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر
کز من همی برآرد دست فلک دمار
مالیده گشت شخص من از پای امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
در زینهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همیخورد فلک سفله زینهار
جویم همی جوار تو، کز جور حادثات
امروز نیست هیچ امان جز در این دیار
تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست
ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت طوفان نایبات
اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار
تا از هوا همی منقاطر شود مطر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل
بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار
هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوش تر و دل بیقرار به
زان چشم پر خمار وزان زلف بیقرار
چون تارهای زلف تو گشتست روز من
ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
اندر هلاک جان و دل من چرا کند
بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
یک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار
از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک
دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار
بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم
از جور بیشمار تو در موقف شمار
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم
آمد شد خیال تو ماندست یادگار
آید ز راه دور و زیارت کند مرا
الحق ندیدهام چو خیال تو غمگسار
زان سازم از دو دیده همی عقدهای در
تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار
در بارگاه سید شرق از خیال تو
شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار
صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین
آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پیمبر، که آسمان
جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار
در خطهٔ ارادت او ماه را میسر
بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار
عاقل همی بحق یسارش خورد یمین
سایل همی ز جود یمینش برد یسار
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار
ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی
وی محترم بحرمت تو شرع کردگار
فرزند حیدری تو و نوک کلک تو
یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار
در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب
و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتیا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار
شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر
باز ایادی تو محامد کند شکار
حکم ترا مضای قضا کرده پس روی
امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار
در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه
چون کوه پایداری و چون بحر کامگار
در یک زمان حریق حسام نهیب تو
کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار
دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار
مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار
ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر
کز من همی برآرد دست فلک دمار
مالیده گشت شخص من از پای امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
در زینهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همیخورد فلک سفله زینهار
جویم همی جوار تو، کز جور حادثات
امروز نیست هیچ امان جز در این دیار
تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست
ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت طوفان نایبات
اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار
تا از هوا همی منقاطر شود مطر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل
بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار
هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار