عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - رد العجز الی الصدر در مدح اتسز
قرار از دل من ربود آن نگار
بدان عنبرین طرهٔ بی قرار
نگارست رخسارهٔ من ربود آن نگار
ز هجران رخسارهٔ آن نگار
کنار من از دوست تا شد تهی
مرا پر شد از خون دیده کنار
خمارست در سر مرایی قیاس
در اندوه آن نرگس پر خمار
شمار غم او ندانم ، از آنک
غم او گذشته ز حد شمار
فگارست از غمزهٔ او دلم
بلی تبر ناوک کند دل فگار
نزارست شخص من از عشق او
بسا شخص کز عشق او شد نزار
چه کارم؟چو من کس بوده عاشقی ؟
مرا با غم عشق خوبان چه کار؟
مدار ، ای دل ، اندیشهٔ عشق نیز
جز اندیشهٔ مدح خسرو مدار
سوار جهان ، شاه اتسز، که هست
پیاده بمیدان او هر سوار
شراریست از تیغ او در جهان
که گردون بسوزد همی آن شرار
بهار عدو از خلافش خزان
خزان ولی از وفاقش بهار
قفار از نم جودا و چون ریاض
ریاض از تف تیغ او چون قفار
چنارست پنجه گشاده بباغ
مگر سایل جودا و شد چنار ؟
حصارست ، شاها ، جهان بر عدوت
چه لذت بود بسته را در حصار؟
صغار و کبارت ثنا خوان شدند
که هستی پناه صغار و کبار
غباری ، که بر خیزد از لشکرت
بود کیمیای ظفر آن غبار
تبار تواند افتخار هدی
و لیکن تویی افتخار تبار
یسار تو جامه دران از یمین
یمین تو حمله بران بر یسار
بحار از عطای تو گیرد مدد
از آنست جای جواهر بحار
نثار از پی فرق شاهان کنند
کند تیغ تو فرق شاهان نثار
جوار تو جویند اهل هنر
که هست از حوادث پناه آن جوار
شکارند در روز رزمت ملوک
ترا باد ارواح اعدا شکار
مدار فلک بر مراد تو باد
مبادش جز بر مرادت مدار
دمار از مخالف بر آورد بتیغ
بتیغ از مخالف بر آورد مار
فرار از تو جوید عدو بی گمان
و لیکن بجان در نهد آن فرار
مدار جهان بر چو تو شاه باد
که آباد ماند جهان زین مدار
بدان عنبرین طرهٔ بی قرار
نگارست رخسارهٔ من ربود آن نگار
ز هجران رخسارهٔ آن نگار
کنار من از دوست تا شد تهی
مرا پر شد از خون دیده کنار
خمارست در سر مرایی قیاس
در اندوه آن نرگس پر خمار
شمار غم او ندانم ، از آنک
غم او گذشته ز حد شمار
فگارست از غمزهٔ او دلم
بلی تبر ناوک کند دل فگار
نزارست شخص من از عشق او
بسا شخص کز عشق او شد نزار
چه کارم؟چو من کس بوده عاشقی ؟
مرا با غم عشق خوبان چه کار؟
مدار ، ای دل ، اندیشهٔ عشق نیز
جز اندیشهٔ مدح خسرو مدار
سوار جهان ، شاه اتسز، که هست
پیاده بمیدان او هر سوار
شراریست از تیغ او در جهان
که گردون بسوزد همی آن شرار
بهار عدو از خلافش خزان
خزان ولی از وفاقش بهار
قفار از نم جودا و چون ریاض
ریاض از تف تیغ او چون قفار
چنارست پنجه گشاده بباغ
مگر سایل جودا و شد چنار ؟
حصارست ، شاها ، جهان بر عدوت
چه لذت بود بسته را در حصار؟
صغار و کبارت ثنا خوان شدند
که هستی پناه صغار و کبار
غباری ، که بر خیزد از لشکرت
بود کیمیای ظفر آن غبار
تبار تواند افتخار هدی
و لیکن تویی افتخار تبار
یسار تو جامه دران از یمین
یمین تو حمله بران بر یسار
بحار از عطای تو گیرد مدد
از آنست جای جواهر بحار
نثار از پی فرق شاهان کنند
کند تیغ تو فرق شاهان نثار
جوار تو جویند اهل هنر
که هست از حوادث پناه آن جوار
شکارند در روز رزمت ملوک
ترا باد ارواح اعدا شکار
مدار فلک بر مراد تو باد
مبادش جز بر مرادت مدار
دمار از مخالف بر آورد بتیغ
بتیغ از مخالف بر آورد مار
فرار از تو جوید عدو بی گمان
و لیکن بجان در نهد آن فرار
مدار جهان بر چو تو شاه باد
که آباد ماند جهان زین مدار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح اتسز
زهی فروخته حسن تو در جهان آتش
زده مرا غم تو در میان جان آتش
اگر بر آرم از اندوه عشق تو نفسی
بگیر از نفس من همه جهان آتش
نماند از آتش دل آب چشم و ترسم از آنک
بجای آب ز چشمم شود روان آتش
برتر از ز پیدا در میان خارا
دل مراست ز تیمار در میان آتش
اگر نه خاره در آتش نهان بود چونست
دل تو خاره و در دل مرا نهان آتش
چو باد میگذری بر من و مرا در راه
همی گذاری چونان که کاروان آتش
بجوی مهر من، ای نوبهار حسن ، که من
بکار آیم همچون بمهرگان آتش
منم همیشه در آتش زانده و لیک
مرا ندارد با مدح شه زیان آتش
ابوالمظفر، خورشید خسروان، اتسز
که از صواعق خشمش کند کران آتش
ز کف اوست ببخش کمین اثر دریا
ز تیغ اوست بکوشش کهین نشان آتش
از آن زبانهٔ آتش بود بشکل زبان
که از سیاست او هست ترجمان آتش
خدایگانا، از چشم و دل عدوی ترا
نتیجه هر نفس آبست و هر زمان آتش
رود خدنگ تو سوی مخالفان ز کمان
چنانکه سوی شیاطین ز آسمان آتش
بجنب خاطر تو کی ضیا خورشید ؟
بپیش همت تو کی شود عیان آتش ؟
نهاده لطف تو در در شاهوار صفا
فگنده جود تو در گنج شایگان آتش
دماغ خصم تو تیره است همچون رنگ دخان
شدست تیغ تو در ضمن آن دخان آتش
تو چرخ فتح و کمانی ترا چو آتش تیز
عجب نباشد بر چرخ در کمان آتش
کسی که نقض تو خواهد که بر زبان راند
شود زبانش هر لحظه در دهان آتش
نهد بدست کرامات تو زمانه نعیم
دهد بکف سیاسات تو عنان آتش
اگر تو قد عزم تو داشتی خورشید
شدی جواهر اندر زمین کان آتش
همی کند ز شررهای خویش وقت فزع
بزیر پای تو خورشید زرفشان آتش
چو گشت عدوی تو خاکسار از غم
بزخم خنجر چون آب در روان آتش
اگر هلاک قصب اندر آتش بطبع
چراست در قصب رمح تو نهان آتش؟
نعوذ بالله! اگر هیبت تو شعله زند
ز قندهار رسد تا بقیروان آتش
رفیع رأی جناب تو در مراسم شرع
مکرمست چو در کیش باستان آتش
بهر رهی که خرامد بفتح و فیروزی
عزیمت تو، که جوید ازو کران آتش
کلیم وار کنی همچو رهگذر دریا
خلیل وار کنی همچو بوستان آتش
رسیده قاعدهٔ عدل تو بدان درجه
که پنبه را شود امروز پاسبان آتش
اگرچه آتش دوزخ مهابتی دارد
بپیش هیبت تو آب گردد آن آتش
شها، بنظم سخن طبع من چنان سبکست
که در مقابلهٔ او بود گران آتش
بروشنی و بلندی چو مدح پردازم
رفیع خاطر من هست در بیان آتش
در تو، شاها، محراب مدح خوان تو شد
چنانکه باشد محراب زند خوان آتش
بآب غربت دادم بطوع و طبع رضا
زدم ز بهر تو در جان خانمان آتش
مراست آب بلاغت مطیع آتش طبع
که دیده آب بر رو گشته قهرمان آتش ؟
بنظم خاطر من پرنیان همی بافد
که دیده هرگز نساج پرنیان آتش ؟
شدست لفظ مرا بنده بی خلاف گهر
شدست طبع مرا سخره بی گمان آتش
ازین سپس ندهد در تنم بلا گیتی
وزین سپس نکند در دلم مکان آتش
خدای داند کز تو بدودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش
بحضرت تو مرا گشت آبروی قرین
وگرچه با دل من بود هم قران آتش
همیشه تا که فروزد براغ و باغ بهار
ز برگ لاله و از شاخ ارغوان آتش
بر اهل عالم، شاها، خدایگان بادی
چو بر طبایع عالم خدایگان آتش
مخالفان ترا همچو هاویه جنت
موافقان ترا همچو ضمیران آتش
زده مرا غم تو در میان جان آتش
اگر بر آرم از اندوه عشق تو نفسی
بگیر از نفس من همه جهان آتش
نماند از آتش دل آب چشم و ترسم از آنک
بجای آب ز چشمم شود روان آتش
برتر از ز پیدا در میان خارا
دل مراست ز تیمار در میان آتش
اگر نه خاره در آتش نهان بود چونست
دل تو خاره و در دل مرا نهان آتش
چو باد میگذری بر من و مرا در راه
همی گذاری چونان که کاروان آتش
بجوی مهر من، ای نوبهار حسن ، که من
بکار آیم همچون بمهرگان آتش
منم همیشه در آتش زانده و لیک
مرا ندارد با مدح شه زیان آتش
ابوالمظفر، خورشید خسروان، اتسز
که از صواعق خشمش کند کران آتش
ز کف اوست ببخش کمین اثر دریا
ز تیغ اوست بکوشش کهین نشان آتش
از آن زبانهٔ آتش بود بشکل زبان
که از سیاست او هست ترجمان آتش
خدایگانا، از چشم و دل عدوی ترا
نتیجه هر نفس آبست و هر زمان آتش
رود خدنگ تو سوی مخالفان ز کمان
چنانکه سوی شیاطین ز آسمان آتش
بجنب خاطر تو کی ضیا خورشید ؟
بپیش همت تو کی شود عیان آتش ؟
نهاده لطف تو در در شاهوار صفا
فگنده جود تو در گنج شایگان آتش
دماغ خصم تو تیره است همچون رنگ دخان
شدست تیغ تو در ضمن آن دخان آتش
تو چرخ فتح و کمانی ترا چو آتش تیز
عجب نباشد بر چرخ در کمان آتش
کسی که نقض تو خواهد که بر زبان راند
شود زبانش هر لحظه در دهان آتش
نهد بدست کرامات تو زمانه نعیم
دهد بکف سیاسات تو عنان آتش
اگر تو قد عزم تو داشتی خورشید
شدی جواهر اندر زمین کان آتش
همی کند ز شررهای خویش وقت فزع
بزیر پای تو خورشید زرفشان آتش
چو گشت عدوی تو خاکسار از غم
بزخم خنجر چون آب در روان آتش
اگر هلاک قصب اندر آتش بطبع
چراست در قصب رمح تو نهان آتش؟
نعوذ بالله! اگر هیبت تو شعله زند
ز قندهار رسد تا بقیروان آتش
رفیع رأی جناب تو در مراسم شرع
مکرمست چو در کیش باستان آتش
بهر رهی که خرامد بفتح و فیروزی
عزیمت تو، که جوید ازو کران آتش
کلیم وار کنی همچو رهگذر دریا
خلیل وار کنی همچو بوستان آتش
رسیده قاعدهٔ عدل تو بدان درجه
که پنبه را شود امروز پاسبان آتش
اگرچه آتش دوزخ مهابتی دارد
بپیش هیبت تو آب گردد آن آتش
شها، بنظم سخن طبع من چنان سبکست
که در مقابلهٔ او بود گران آتش
بروشنی و بلندی چو مدح پردازم
رفیع خاطر من هست در بیان آتش
در تو، شاها، محراب مدح خوان تو شد
چنانکه باشد محراب زند خوان آتش
بآب غربت دادم بطوع و طبع رضا
زدم ز بهر تو در جان خانمان آتش
مراست آب بلاغت مطیع آتش طبع
که دیده آب بر رو گشته قهرمان آتش ؟
بنظم خاطر من پرنیان همی بافد
که دیده هرگز نساج پرنیان آتش ؟
شدست لفظ مرا بنده بی خلاف گهر
شدست طبع مرا سخره بی گمان آتش
ازین سپس ندهد در تنم بلا گیتی
وزین سپس نکند در دلم مکان آتش
خدای داند کز تو بدودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش
بحضرت تو مرا گشت آبروی قرین
وگرچه با دل من بود هم قران آتش
همیشه تا که فروزد براغ و باغ بهار
ز برگ لاله و از شاخ ارغوان آتش
بر اهل عالم، شاها، خدایگان بادی
چو بر طبایع عالم خدایگان آتش
مخالفان ترا همچو هاویه جنت
موافقان ترا همچو ضمیران آتش
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح علاءالدوله اتسز
تا شد دلم بمهر بتان مایل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بیخواب و بیقرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بیخواب و بیقرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح علاء الدوله اتسز
ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح اتسز
چه حیله سازم ؟ کز من گسست یار سلام
چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام
چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - قصیدۀ ذوقافتین در مدح خاقان کمالالدین نظامالدوله ارسلان خان ابوالقاسم محمود
ای دلبری، که نیست نظیر تو در جهان
جانی مرا و بلکه گرانمایه تر ز جان
دیدار تو سپهر نشاطست بر زمین
رخسار تو بهشت جمالست در جهان
داری دو لب چو ساخته دو پاره لعل
وندر دو پاره لعل دو رسته درر نهان
ظاهر نگرددت، چو نگویی سخن، دهن
پیدا نیایدت، چو نبندی کمر، دهان
از لب شکرستانی و من شکرها کنم
گر زان شکرستان تو گردم شکرستان
همچون جگر لطیفی و همچون روان عزیز
و ز دیده بی توام شده خون از جگر روان
عمری فروختم بهوای تو و مرام
زین عمر نیست حاصل سودی مگر زیان
بیدادگر بتی و بعدل کمال دین
یابم ز دست جور تو بیداد گرامان
خاقان، نظام دولت، محمود، آنکه هست
از رهگذار کینهٔ او چرخ بر کران
از دستبرد اوست فغانی بهر دیار
از کارکرد اوست نشانی بمهرکان
بی سر شدست دشمن و بازر شدست دوست
ز آن تیغ سرفشان وزان دست زرفشان
دستش کند بدایع جود و کرم پدید
لفظش کند دقایق فضل و هنر عیان
در علم او ز مایهٔ علم علی اثر
در عدل او ز سایهٔ عدل عمر نشان
خیزد ز بهر مدت عمرش امان ز چرخ
زاید ز بهر عدت جودش گهر ز کان
ای گشته کوشش تو بحفظ هدی
وی کرده بخشش تو برزق بشر ضمان
در پیش ناصح تو فگنده قضا سپر
در روی حاسد تو کشیده قدر کمان
با آیت خلاف تو گشته بلا قرین
با رایت وفاق تو کرده ظفر قران
گردد بریده سر چو قلم، هر که چون قلم
در پیش خدمت تو نگردد بسر دوان
افلاک را هوای تو همواره در ضمیر
و ایام را ثنای تو پیوسته بر زبان
مداح را سحاب سخای تو چون صدف
پر در کند بیک صلهٔ ماحضر دهان
تا در علو نباشد همچون فلک زمین
تا در ضیا نباشد همچون شرر دخان
هر لحظه از کواکب عزی دگر بیاب
هر روز بر اعادی کامی دگر بران
ادبار شد نصیب عدوی تو بر مراد
تا روز رستخیز باقبال در بمان
جانی مرا و بلکه گرانمایه تر ز جان
دیدار تو سپهر نشاطست بر زمین
رخسار تو بهشت جمالست در جهان
داری دو لب چو ساخته دو پاره لعل
وندر دو پاره لعل دو رسته درر نهان
ظاهر نگرددت، چو نگویی سخن، دهن
پیدا نیایدت، چو نبندی کمر، دهان
از لب شکرستانی و من شکرها کنم
گر زان شکرستان تو گردم شکرستان
همچون جگر لطیفی و همچون روان عزیز
و ز دیده بی توام شده خون از جگر روان
عمری فروختم بهوای تو و مرام
زین عمر نیست حاصل سودی مگر زیان
بیدادگر بتی و بعدل کمال دین
یابم ز دست جور تو بیداد گرامان
خاقان، نظام دولت، محمود، آنکه هست
از رهگذار کینهٔ او چرخ بر کران
از دستبرد اوست فغانی بهر دیار
از کارکرد اوست نشانی بمهرکان
بی سر شدست دشمن و بازر شدست دوست
ز آن تیغ سرفشان وزان دست زرفشان
دستش کند بدایع جود و کرم پدید
لفظش کند دقایق فضل و هنر عیان
در علم او ز مایهٔ علم علی اثر
در عدل او ز سایهٔ عدل عمر نشان
خیزد ز بهر مدت عمرش امان ز چرخ
زاید ز بهر عدت جودش گهر ز کان
ای گشته کوشش تو بحفظ هدی
وی کرده بخشش تو برزق بشر ضمان
در پیش ناصح تو فگنده قضا سپر
در روی حاسد تو کشیده قدر کمان
با آیت خلاف تو گشته بلا قرین
با رایت وفاق تو کرده ظفر قران
گردد بریده سر چو قلم، هر که چون قلم
در پیش خدمت تو نگردد بسر دوان
افلاک را هوای تو همواره در ضمیر
و ایام را ثنای تو پیوسته بر زبان
مداح را سحاب سخای تو چون صدف
پر در کند بیک صلهٔ ماحضر دهان
تا در علو نباشد همچون فلک زمین
تا در ضیا نباشد همچون شرر دخان
هر لحظه از کواکب عزی دگر بیاب
هر روز بر اعادی کامی دگر بران
ادبار شد نصیب عدوی تو بر مراد
تا روز رستخیز باقبال در بمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح خاقان ارسلان خان کمالالدین ابوالقاسم محمد
ای روی تو آفتاب تابان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهادهاند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهادهاند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - د رمدح اتسز
جانا ، طریق مهر و وفا اختیار کن
با ما بکوی مهر و وفا روزگار کن
بی تو ز اسب شادی و رامش پیاده ایم
ما را بر اسب شادی و رامش سوار کن
ای بی قرار کرده دل من چو ذلف خویش
آخر شبی به زاویهٔ ما قرار کن
با روی چون شکفته گلی در بهار حسن
از روی خویش خانهٔ ما چون بهار کن
از جزع ما بگریه گهرها نثار گیر
وز لعل خود بخنده شکرها نثار کن
ما را بحق عشق تو دیرینه خدمتیست
بر ما بحق خدمت دیرینه کار کن
از اشک دیده چهرهٔ ما پرنگار گشت
از نقش چهره دیدهٔ ما پرنگار کن
دامست طرهٔ تو و دانه است خال تو
زان دام و دانه جان و دل ما شکار کن
خواهی که افتخار کند از تو روزگار
از روزگار نصرة دین افتخار کن
پیوسته قصد خدمت این شهریار دار
همواره میل حضرت این شهریار کن
گر قدر بایدت بر او اختلاط جوی
ور جاه بایدت در او اختیار کن
ای شیر چرخ ، جان حسودش شکار گیر
وی تیغ صبح ، سینهٔ خصمش فگار کن
خوارزمشاه ، ای بهنر نازش ملوک
بنیاد ملک خود بهنر استوار کن
در راه دین مواقف مشهور خویش را
صدر لطایف ورق اعتبار کن
ای آفریده ایزدت از بهر کارزار
با دشمنان خطهٔ دین کار زار کن
تو آسمان عدل و سخایی و تا بحشر
بر قطب مکرمات و معالی مدار کن
ابر یمین خویش بر اهل هدی فشان
وز فیض جود خود همه را با یسار کن
آن را که حاسد تو بود تاج دار ساز
و آن را که ناصح تو بود تاجدار کن
بر جمع شرک صاعقهٔ بی شمار بار
بر اهل فضل مکرمت بی شمار کن
پشت زمین ز خنجر خود پر شیار دار
روی فلک ز موکب خود پر غبار کن
در هر دیار کز نفر فتنه آیتیست
برخیزد و قصد آن نفر و آن دیار کن
نیلوفری حسام بر آهیچ از نیام
وز خون اهل شرک جهان لاله زار کن
از آب و باد و آتش تیغ و سنان و تیر
بر خاک معرکه همه را خاکسار کن
از ضربت عنا دلشان پر نهیب درا
وز شربت فنا سرشان پر خمار کن
در رزمگه ز تیغ بر افروز آتشی
وز وی دل مخالف هر پر شرار کن
چون داد کردگار ترا هر چه خواستی
پیوسته شکر موهبت کردگار کن
تا هست عدل بر تن خود عدل جفت دار
تا هست علم بر در خود علم یار کن
تا روز حشر مرکب اقبال خویش را
از رشتهٔ دو رنگ زمانه غیار کن
در باغ تا که خار بود همنشین گل
در باغ مملکت گل بدخواه خار کن
با ما بکوی مهر و وفا روزگار کن
بی تو ز اسب شادی و رامش پیاده ایم
ما را بر اسب شادی و رامش سوار کن
ای بی قرار کرده دل من چو ذلف خویش
آخر شبی به زاویهٔ ما قرار کن
با روی چون شکفته گلی در بهار حسن
از روی خویش خانهٔ ما چون بهار کن
از جزع ما بگریه گهرها نثار گیر
وز لعل خود بخنده شکرها نثار کن
ما را بحق عشق تو دیرینه خدمتیست
بر ما بحق خدمت دیرینه کار کن
از اشک دیده چهرهٔ ما پرنگار گشت
از نقش چهره دیدهٔ ما پرنگار کن
دامست طرهٔ تو و دانه است خال تو
زان دام و دانه جان و دل ما شکار کن
خواهی که افتخار کند از تو روزگار
از روزگار نصرة دین افتخار کن
پیوسته قصد خدمت این شهریار دار
همواره میل حضرت این شهریار کن
گر قدر بایدت بر او اختلاط جوی
ور جاه بایدت در او اختیار کن
ای شیر چرخ ، جان حسودش شکار گیر
وی تیغ صبح ، سینهٔ خصمش فگار کن
خوارزمشاه ، ای بهنر نازش ملوک
بنیاد ملک خود بهنر استوار کن
در راه دین مواقف مشهور خویش را
صدر لطایف ورق اعتبار کن
ای آفریده ایزدت از بهر کارزار
با دشمنان خطهٔ دین کار زار کن
تو آسمان عدل و سخایی و تا بحشر
بر قطب مکرمات و معالی مدار کن
ابر یمین خویش بر اهل هدی فشان
وز فیض جود خود همه را با یسار کن
آن را که حاسد تو بود تاج دار ساز
و آن را که ناصح تو بود تاجدار کن
بر جمع شرک صاعقهٔ بی شمار بار
بر اهل فضل مکرمت بی شمار کن
پشت زمین ز خنجر خود پر شیار دار
روی فلک ز موکب خود پر غبار کن
در هر دیار کز نفر فتنه آیتیست
برخیزد و قصد آن نفر و آن دیار کن
نیلوفری حسام بر آهیچ از نیام
وز خون اهل شرک جهان لاله زار کن
از آب و باد و آتش تیغ و سنان و تیر
بر خاک معرکه همه را خاکسار کن
از ضربت عنا دلشان پر نهیب درا
وز شربت فنا سرشان پر خمار کن
در رزمگه ز تیغ بر افروز آتشی
وز وی دل مخالف هر پر شرار کن
چون داد کردگار ترا هر چه خواستی
پیوسته شکر موهبت کردگار کن
تا هست عدل بر تن خود عدل جفت دار
تا هست علم بر در خود علم یار کن
تا روز حشر مرکب اقبال خویش را
از رشتهٔ دو رنگ زمانه غیار کن
در باغ تا که خار بود همنشین گل
در باغ مملکت گل بدخواه خار کن
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - از زبان علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
ای عادت تو همه جفای من
یک باره گذاشته وفای من
اندیشهٔ مکن همه وفای تو
و اندیشهٔ تو همه جفای من
ای در طلب رضای تو جانم
هرگز نکنی طلب رضای من
در منزل مهر تست رخت من
د موقف عشق تست جای من
بیگانه شدم ز صبر و از شادی
تا عشق تو گشت آشنای من
بر دعوی عشق تست همواره
چشم من و روی من گوای من
هر چند که پادشاه اسلامم
عشق تو شدست پادشای من
این فخر نه بس که گویی اتسز راست
دل گشته مسخر هوای من
آنم که بقای دولت و عزت
بستست خدای در بقای من
بگرفته عنان ملک دست من
سوده برکاب فتح پای من
پیراهن چرخ را گریبان شد
از مرتبه ، دامن قبای من
نی سیر ستاره جز بحکم من
نی گشت زمانه جز برای من
گشتست غبار عرصهٔ هیجا
هنگام مصاف توتیای من
سحر همه صفدران بیوبارد
آن نیزهٔ همچو اژدهای من
سرها درود ، چو گندا ، از کین
از خنجر همچو گند نای من
برباید افسر سلاطین را
ذز معرکه تیر جان ربای من
صد علم بود کمین حدیث من
صد گنج بود کهین عطای من
شومست و مبارکست و چونین به
مر دشمن و دوست را لقای من
خوارزمشهی نیافرید ایزد
داند همه خلق ، جز برای من
تا روز قضا بنصرة ایمان
بس باد معین من خدای من
یک باره گذاشته وفای من
اندیشهٔ مکن همه وفای تو
و اندیشهٔ تو همه جفای من
ای در طلب رضای تو جانم
هرگز نکنی طلب رضای من
در منزل مهر تست رخت من
د موقف عشق تست جای من
بیگانه شدم ز صبر و از شادی
تا عشق تو گشت آشنای من
بر دعوی عشق تست همواره
چشم من و روی من گوای من
هر چند که پادشاه اسلامم
عشق تو شدست پادشای من
این فخر نه بس که گویی اتسز راست
دل گشته مسخر هوای من
آنم که بقای دولت و عزت
بستست خدای در بقای من
بگرفته عنان ملک دست من
سوده برکاب فتح پای من
پیراهن چرخ را گریبان شد
از مرتبه ، دامن قبای من
نی سیر ستاره جز بحکم من
نی گشت زمانه جز برای من
گشتست غبار عرصهٔ هیجا
هنگام مصاف توتیای من
سحر همه صفدران بیوبارد
آن نیزهٔ همچو اژدهای من
سرها درود ، چو گندا ، از کین
از خنجر همچو گند نای من
برباید افسر سلاطین را
ذز معرکه تیر جان ربای من
صد علم بود کمین حدیث من
صد گنج بود کهین عطای من
شومست و مبارکست و چونین به
مر دشمن و دوست را لقای من
خوارزمشهی نیافرید ایزد
داند همه خلق ، جز برای من
تا روز قضا بنصرة ایمان
بس باد معین من خدای من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - نیز در مدح ملک اتسز
بتی ، که ماه برد روشنی ز طلعت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - نیز در ستایش ملک اتسز گوید
ای جهان از سر زلف تو معطر گشته
همه آفاق ز روی تو معنبر گشته
خوب چون یوسف پیغمبری و بی تو مرا
دیده چون دیدهٔ یعقوب پیمبر گشته
دهند و چشم تو چون پسته و بادام شده
زلف و بالای تو شمشاد و صنوبر گشته
چهرهٔ من ز فراق تو و دیده ز غمت
معدن زر شده و موضع گوهر گشته
خوار چون مردم درویش چرا باشم ؟اگر
هستم از چهره و از دیده توانگر گشته
کوی تو قبله شد و از قبل دیدن تو
بسر کوی تو عشاق مجاور گشته
عاشق ساغری و من ز پی خدمت تو
مصحف انداخته و بنده ساغر گشته
بوده من صاحب زهاد و کنون در عشقت
پیشوای همه اوباش قلندر گشته
لب تو آب حیاتست و مرا در طلبش
حال تاریک تر از راه سکندر گشته
چشم من در غمت ، ای گوهر دریای جمال
گوهر افشان چو کف شاه مظفر گشته
قطب دین ، اتسز غازی ، که برفعت قدرش
هست با کنگرهٔ چرخ برابر گشته
باطن روشنش از نور چو ظاهر بوده
مفخر فرخش از حسن چو منظر گشته
افسری بر سر او بخت نهاده بشرف
و اختران فلکش گوهر افسر گشته
در هنر وقت مجابات چو صاحب بوده
در وغا روز ملاقات چو حیدر گشته
در کف حادثهٔ گنبد اخضر اعداش
همه سرگشته تر از گنبد اخضر گشته
از غبار سپهش چشم فلک کور شده
وز صهیل فرسش گوش جهان کر گشته
ای یک انصاف تو صد سایهٔ طوبی بوده
وی یک انگشت تو صد چشمهٔ کوثر گشته
خانه فضل و حیا و تن اقبال و کرم
بمساعی تو معمور و معمر گشته
بیضهٔ دولت و اطراف جهان را بسزا
تیغ تو راعی و انصاف تو داور گشته
نام فرخنده و القاب بزرگت بجلال
فخر خاتم شده و زینت منبر گشته
حیدری روز وغا وز سر تیغ تو خراب
قلعهٔ خصم تو چون قلعهٔ خیبر گشته
شکر اندر دهن حاسد تو زهر شده
زهر در کام نکوه خواه تو شکر گشته
بانگ کوس تو شده نغمهٔ صور و ز فزع
عرصهٔ رزم تو چون عرصهٔ محشر گشته
آفتابی تو و از رایت فرخندهٔ تو
منهزم دشمن جان تو چو اختر گشته
پر ز دود و تهی از نور دل و دیدهٔ خصم
چون دل لاله و چون دیدهٔ عبهر گشته
مملکت چون فلک و رای تو خورشید شده
مکرمت چون عرض و جاه تو جوهر گشته
تو چون خورشید منور گه جولان و براق
زیر ران تو چو گردون منور گشته
تیغ بران تو تو مرگی ، که مجسم شده است
شخص میمون تو جانیست مصور گشته
تا بود ساحت بستان ببهار و بخزان
چون کف سایل تو پر گهر و زر گشته
باد تا حشر اشارات و ارادات ترا
دهر مأمور شده ، چرخ مسخر گشته
اندرست اسلام کرامات تو بی حد مانده
وندر ایام مقامات تو بی مر گشته
همه آفاق ز روی تو معنبر گشته
خوب چون یوسف پیغمبری و بی تو مرا
دیده چون دیدهٔ یعقوب پیمبر گشته
دهند و چشم تو چون پسته و بادام شده
زلف و بالای تو شمشاد و صنوبر گشته
چهرهٔ من ز فراق تو و دیده ز غمت
معدن زر شده و موضع گوهر گشته
خوار چون مردم درویش چرا باشم ؟اگر
هستم از چهره و از دیده توانگر گشته
کوی تو قبله شد و از قبل دیدن تو
بسر کوی تو عشاق مجاور گشته
عاشق ساغری و من ز پی خدمت تو
مصحف انداخته و بنده ساغر گشته
بوده من صاحب زهاد و کنون در عشقت
پیشوای همه اوباش قلندر گشته
لب تو آب حیاتست و مرا در طلبش
حال تاریک تر از راه سکندر گشته
چشم من در غمت ، ای گوهر دریای جمال
گوهر افشان چو کف شاه مظفر گشته
قطب دین ، اتسز غازی ، که برفعت قدرش
هست با کنگرهٔ چرخ برابر گشته
باطن روشنش از نور چو ظاهر بوده
مفخر فرخش از حسن چو منظر گشته
افسری بر سر او بخت نهاده بشرف
و اختران فلکش گوهر افسر گشته
در هنر وقت مجابات چو صاحب بوده
در وغا روز ملاقات چو حیدر گشته
در کف حادثهٔ گنبد اخضر اعداش
همه سرگشته تر از گنبد اخضر گشته
از غبار سپهش چشم فلک کور شده
وز صهیل فرسش گوش جهان کر گشته
ای یک انصاف تو صد سایهٔ طوبی بوده
وی یک انگشت تو صد چشمهٔ کوثر گشته
خانه فضل و حیا و تن اقبال و کرم
بمساعی تو معمور و معمر گشته
بیضهٔ دولت و اطراف جهان را بسزا
تیغ تو راعی و انصاف تو داور گشته
نام فرخنده و القاب بزرگت بجلال
فخر خاتم شده و زینت منبر گشته
حیدری روز وغا وز سر تیغ تو خراب
قلعهٔ خصم تو چون قلعهٔ خیبر گشته
شکر اندر دهن حاسد تو زهر شده
زهر در کام نکوه خواه تو شکر گشته
بانگ کوس تو شده نغمهٔ صور و ز فزع
عرصهٔ رزم تو چون عرصهٔ محشر گشته
آفتابی تو و از رایت فرخندهٔ تو
منهزم دشمن جان تو چو اختر گشته
پر ز دود و تهی از نور دل و دیدهٔ خصم
چون دل لاله و چون دیدهٔ عبهر گشته
مملکت چون فلک و رای تو خورشید شده
مکرمت چون عرض و جاه تو جوهر گشته
تو چون خورشید منور گه جولان و براق
زیر ران تو چو گردون منور گشته
تیغ بران تو تو مرگی ، که مجسم شده است
شخص میمون تو جانیست مصور گشته
تا بود ساحت بستان ببهار و بخزان
چون کف سایل تو پر گهر و زر گشته
باد تا حشر اشارات و ارادات ترا
دهر مأمور شده ، چرخ مسخر گشته
اندرست اسلام کرامات تو بی حد مانده
وندر ایام مقامات تو بی مر گشته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - هم در ستایش ملک اتشز
ای لب تو گونهٔ شراب گرفته
وعدهٔ تو عادت سراب گرفته
عارض تو رنگ سیم خام ربوده
طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته
جعد تو همچون شهاب گشته بصورت
ماه ترا در پس نقاب گرفته
طبع تو در مردمی درنگ نموده
خوی تو در دلبری شتاب گرفته
داده مرا بی گنه شراب قطیعت
پس شده، با دیگری شراب گرفته
پیش حریف از حدیث خویش و دل من
هم نمک آورده، هم کباب گرفته
تو بطرب ز خمه بر رباب نهاده
من ز اسف نالهٔ رباب گرفته
وقت درآمد که: با رخ تو ببیند
خیل خطا منزل صواب گرفته
در هوس لؤلؤ خوشاب تو،، از اشک
هر دو رخم لؤلؤ خوشاب گرفته
وز خم و تاب دو زلف غالیه فامت
پشت و رخم خم ربوده تاب گرفته
سنبل پر تاب زیر سایه زلفت
بر زده و طرف آفتاب گرفته
جامه سیه کرده عارض تو بحسنت
تا دل تو راه احتساب گرفته
کسوت عباسیان گرفته و برده
سطوت اولاد بوتراب گرفته
ای دل بد مهر تو ز بهر ضعیفان
صلح رها کرده و عتاب گرفته
آب تو کم گشته در تظلم عشاق
خاک در شاه را بآب گرفته
از فزع روزگار وز جزع خلق
باب خداوند را بآب گرفته
نصرت دین ، خسروی که رکن ضلالت
هست ز شمشیرش اضطراب گرفته
آن ملکی ، کز کف و عقیدهٔ او هست
بخل و ستم بعدو اجتناب گرفته
آنکه ز بیدار پاسبان دل اوست
چشم حوادث همیشه خواب گرفته
دولت او شربت نجات نهاده
صولت او ضربت عقاب گرفته
نیزهٔ او وصلت قلوب گسیده
خنجر او صحبت رقاب گرفته
حاسد بد نام او چو طایر بدبخت
مستقر از عجز در خراب گرفته
دست بغارت گشاده خیل نهیبش
جان و دل حاسدان نهاب گرفته
ای چو نبی گردن و بال شکسته
وی چو وصی دامن ثواب گرفته
از حکمت عاقلان نصیب ربوده
وز کرمت سایلان نصاب گرفته
کف خضیب از فراز چرخ ثوابت
رایت مجد ترا طناب گرفته
از پی دفع مخالفانت سر از کوه
بر نزد صبح جز که خواب گرفته
امر تو در شاگردی رشاد گزیده
کف تو استادی سحاب گرفته
رای تو در کارها مصیبت و ز بیمش
دشمن تو نوحهٔ مصاب گرفته
ای تو چو دریا و از تو ناصح و حاسد
آن همه عذب ، این همه عذاب گرفته
شکر خداوند را که همت و رایت
فوج غنم مرتع ذئاب گرفته
هیچ بود کز کمال عقل و کهولت
بخت رهی رونق شباب گرفته ؟
نام من اندر حساب حاشیهٔ خود
رانده و من عز بی حساب گرفته
وز نم جود تو کشت زار امیدم
درسنة القحط فتح باب گرفته
تا که نبیند بر اوج طارم ازرق
همچو مه مهر کس شهاب گرفته
باد حسود ترا ز دست شقاوت
هم سرو هم دیده خاک و آب گرفته
پای تو اندر رکاب عز و بخدمت
دست زمانه ترا رکاب گرفته
وعدهٔ تو عادت سراب گرفته
عارض تو رنگ سیم خام ربوده
طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته
جعد تو همچون شهاب گشته بصورت
ماه ترا در پس نقاب گرفته
طبع تو در مردمی درنگ نموده
خوی تو در دلبری شتاب گرفته
داده مرا بی گنه شراب قطیعت
پس شده، با دیگری شراب گرفته
پیش حریف از حدیث خویش و دل من
هم نمک آورده، هم کباب گرفته
تو بطرب ز خمه بر رباب نهاده
من ز اسف نالهٔ رباب گرفته
وقت درآمد که: با رخ تو ببیند
خیل خطا منزل صواب گرفته
در هوس لؤلؤ خوشاب تو،، از اشک
هر دو رخم لؤلؤ خوشاب گرفته
وز خم و تاب دو زلف غالیه فامت
پشت و رخم خم ربوده تاب گرفته
سنبل پر تاب زیر سایه زلفت
بر زده و طرف آفتاب گرفته
جامه سیه کرده عارض تو بحسنت
تا دل تو راه احتساب گرفته
کسوت عباسیان گرفته و برده
سطوت اولاد بوتراب گرفته
ای دل بد مهر تو ز بهر ضعیفان
صلح رها کرده و عتاب گرفته
آب تو کم گشته در تظلم عشاق
خاک در شاه را بآب گرفته
از فزع روزگار وز جزع خلق
باب خداوند را بآب گرفته
نصرت دین ، خسروی که رکن ضلالت
هست ز شمشیرش اضطراب گرفته
آن ملکی ، کز کف و عقیدهٔ او هست
بخل و ستم بعدو اجتناب گرفته
آنکه ز بیدار پاسبان دل اوست
چشم حوادث همیشه خواب گرفته
دولت او شربت نجات نهاده
صولت او ضربت عقاب گرفته
نیزهٔ او وصلت قلوب گسیده
خنجر او صحبت رقاب گرفته
حاسد بد نام او چو طایر بدبخت
مستقر از عجز در خراب گرفته
دست بغارت گشاده خیل نهیبش
جان و دل حاسدان نهاب گرفته
ای چو نبی گردن و بال شکسته
وی چو وصی دامن ثواب گرفته
از حکمت عاقلان نصیب ربوده
وز کرمت سایلان نصاب گرفته
کف خضیب از فراز چرخ ثوابت
رایت مجد ترا طناب گرفته
از پی دفع مخالفانت سر از کوه
بر نزد صبح جز که خواب گرفته
امر تو در شاگردی رشاد گزیده
کف تو استادی سحاب گرفته
رای تو در کارها مصیبت و ز بیمش
دشمن تو نوحهٔ مصاب گرفته
ای تو چو دریا و از تو ناصح و حاسد
آن همه عذب ، این همه عذاب گرفته
شکر خداوند را که همت و رایت
فوج غنم مرتع ذئاب گرفته
هیچ بود کز کمال عقل و کهولت
بخت رهی رونق شباب گرفته ؟
نام من اندر حساب حاشیهٔ خود
رانده و من عز بی حساب گرفته
وز نم جود تو کشت زار امیدم
درسنة القحط فتح باب گرفته
تا که نبیند بر اوج طارم ازرق
همچو مه مهر کس شهاب گرفته
باد حسود ترا ز دست شقاوت
هم سرو هم دیده خاک و آب گرفته
پای تو اندر رکاب عز و بخدمت
دست زمانه ترا رکاب گرفته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح ملک اتسز
ای هوای تو مرا بی سر و سامان کرده
روضهٔ عیش مرا کلبهٔ احزان کرده
من ترا چون دل و جان کرده گرامی و مرا
غم و اندیشه تو بی دل و بی جان کرده
زلف تو هست پریشان و مرا اندوه تو
همه احوال چو زلف تو پریشان کرده
همچو حوری بلقا و رخ رخشندهٔ تو
عالم آراسته چون روضهٔ رضوان کرده
باغ دیدار تو بی منت ایام بهار
همه اطراف جهان پر گل و ریحان کرده
لعل لؤلؤ بیکی لحظه هزاران سجده
لب و دندان ترا از بن دندان کرده
ای شده زلف تو چوگان و ز نخدان تو گوی
خلق را واله آن زلف و ز نخدان کرده
گشته دیدار تو میدان نکویی خدای
گوی و چوگان ترا زینت میدان کرده
یک جهان را همه سرگشته و بالا چفته
گوی و چو کان تو چون گوی چو چوگان کرده
سینها را رخ تابان تو مالش داده
دیده ها را لب خندان تو گریان کرده
جور با طرهٔ طرار تو بیعت جسته
خشم با غمزهٔ غماز تو پیمان کرده
عالمی مرد و زن از جور تو و فتنهٔ تو
مستقر بارگه خسرو ایران کرده
شاه غازی ، ملک اتسز ، که سر خنجر اوست
همه دشوار جهان سربسر آسان کرده
ایزد آثار حمید و سیر خویش را
زیور دولت و آرایش ایمان کرده
کف کافیش مدد از دل دریا برده
قدر عالیش مقر بر سر کیوان کرده
ای دل دست تی بی عشوه چو خورشید و چو ابر
بر همه روی زمین بخشش و احسان کرده
تیغ جون آتش و آب تو دل و دیدهٔ خصم
معدن صاعقه و موضع طوفان کرده
شرع را حشمت تو کسوت و نصرت داده
شرک را حشمت تو عرصهٔ خدلان کرده
کافرانی که ازیشان بجهان بود فساد
همه را ضربت تیغ تو مسلمان کرده
ای تو از نیزهٔ خطی و حسام هندی
وقت دعوی ظفر حجت و برهان کرده
در مهالک همه رفتار سکندر جسته
در ممالک همه رفتار سلیمان کرده
تو در ایوان معالی و فلک بر تو
پشت شاهان جهان چقته چو ایوان کرده
جود پایندهٔ تو خانهٔ احباب ترا
همچو فردوس پر از نعمت الوان کرده
سپه سهم تو و تعبیهٔ کینهٔ تو
عمل معجزهٔ موسی عمران کرده
هیبت تیر خدنگ تو که پیک اجلست
مژده در دیدهٔ بد خواه چو پیکان کرده
ضربت تیغ چو نیلوفرت از خون عدو
عرصهٔ معرکه را لالهٔ نعمان کرده
فتح را عزم درفشان تو پیدا کرده
بخل را کف زر افشان تو پنهان کرده
مهر و مه بندهٔ آن عزم درفشان گشته
بحر کان خدمت آن کف زرافشان کرده
ای کف راد تو بر جمع افاضل شب و روز
بخشش وافر و انعام فراوان کرده
تو نموده بدو کف آیت احسان رسول
بنده در خدمت تو صنعت حسان کرده
طبع خود را ز تو سرمایهٔ دانش داده
شعر خود را ز تو پیرایهٔ دیوان کرده
آمده بنده ز اقطار خراسان بر تو
خویشتن را ز تو باحشمت و امکان کرده
نام خود را بثنا و بدعای در تو
مشتهر در همه اقطار خراسان کرده
تا عروسان چمن وقت بهاران باشند
گردن و گوش پر از لؤلؤ و مرجان کرده
باد درگاه تو پاینده و اقبال فلک
صحن درگاه ترا قبلهٔ اعیان کرده
قصر اقبال تو بادا وسم بارهٔ تو
مولد و منشأ اعدای تو ویران کرده
روضهٔ عیش مرا کلبهٔ احزان کرده
من ترا چون دل و جان کرده گرامی و مرا
غم و اندیشه تو بی دل و بی جان کرده
زلف تو هست پریشان و مرا اندوه تو
همه احوال چو زلف تو پریشان کرده
همچو حوری بلقا و رخ رخشندهٔ تو
عالم آراسته چون روضهٔ رضوان کرده
باغ دیدار تو بی منت ایام بهار
همه اطراف جهان پر گل و ریحان کرده
لعل لؤلؤ بیکی لحظه هزاران سجده
لب و دندان ترا از بن دندان کرده
ای شده زلف تو چوگان و ز نخدان تو گوی
خلق را واله آن زلف و ز نخدان کرده
گشته دیدار تو میدان نکویی خدای
گوی و چوگان ترا زینت میدان کرده
یک جهان را همه سرگشته و بالا چفته
گوی و چو کان تو چون گوی چو چوگان کرده
سینها را رخ تابان تو مالش داده
دیده ها را لب خندان تو گریان کرده
جور با طرهٔ طرار تو بیعت جسته
خشم با غمزهٔ غماز تو پیمان کرده
عالمی مرد و زن از جور تو و فتنهٔ تو
مستقر بارگه خسرو ایران کرده
شاه غازی ، ملک اتسز ، که سر خنجر اوست
همه دشوار جهان سربسر آسان کرده
ایزد آثار حمید و سیر خویش را
زیور دولت و آرایش ایمان کرده
کف کافیش مدد از دل دریا برده
قدر عالیش مقر بر سر کیوان کرده
ای دل دست تی بی عشوه چو خورشید و چو ابر
بر همه روی زمین بخشش و احسان کرده
تیغ جون آتش و آب تو دل و دیدهٔ خصم
معدن صاعقه و موضع طوفان کرده
شرع را حشمت تو کسوت و نصرت داده
شرک را حشمت تو عرصهٔ خدلان کرده
کافرانی که ازیشان بجهان بود فساد
همه را ضربت تیغ تو مسلمان کرده
ای تو از نیزهٔ خطی و حسام هندی
وقت دعوی ظفر حجت و برهان کرده
در مهالک همه رفتار سکندر جسته
در ممالک همه رفتار سلیمان کرده
تو در ایوان معالی و فلک بر تو
پشت شاهان جهان چقته چو ایوان کرده
جود پایندهٔ تو خانهٔ احباب ترا
همچو فردوس پر از نعمت الوان کرده
سپه سهم تو و تعبیهٔ کینهٔ تو
عمل معجزهٔ موسی عمران کرده
هیبت تیر خدنگ تو که پیک اجلست
مژده در دیدهٔ بد خواه چو پیکان کرده
ضربت تیغ چو نیلوفرت از خون عدو
عرصهٔ معرکه را لالهٔ نعمان کرده
فتح را عزم درفشان تو پیدا کرده
بخل را کف زر افشان تو پنهان کرده
مهر و مه بندهٔ آن عزم درفشان گشته
بحر کان خدمت آن کف زرافشان کرده
ای کف راد تو بر جمع افاضل شب و روز
بخشش وافر و انعام فراوان کرده
تو نموده بدو کف آیت احسان رسول
بنده در خدمت تو صنعت حسان کرده
طبع خود را ز تو سرمایهٔ دانش داده
شعر خود را ز تو پیرایهٔ دیوان کرده
آمده بنده ز اقطار خراسان بر تو
خویشتن را ز تو باحشمت و امکان کرده
نام خود را بثنا و بدعای در تو
مشتهر در همه اقطار خراسان کرده
تا عروسان چمن وقت بهاران باشند
گردن و گوش پر از لؤلؤ و مرجان کرده
باد درگاه تو پاینده و اقبال فلک
صحن درگاه ترا قبلهٔ اعیان کرده
قصر اقبال تو بادا وسم بارهٔ تو
مولد و منشأ اعدای تو ویران کرده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - نیز در مدح ملک اتسز
ای چهرهٔ تو رشک مه آسمان شده
یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده
خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن
سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده
از بهر خستن دل عشاق دردمند
مژگان و ابروان تو تیر و کمان شده
شبهای تیره کلبهٔ ادبار عاشقان
از مقدم خیال تو چون بوستان شده
دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده
سرها ز شربت غم عشقت گران شده
بر حرص سود در صف بازار عشق تو
سرمایه های عمر و جوانی زیان شده
شبها ز بهر روی تو شیران روزگار
در کوی تو طفیل سگ پاسبان شده
ای چون زمانه بسته میان بر جفای من
تو در میان عشرت و من از میان شده
صاحب قران حسنی و ما را ز جور تو
مرجع جوار خسرو صاحب قران شده
خوارزمشاه عالم و عدل ، که عزم اوست
با ماه آسمان بمضا هم عنان شده
آن خسروی که هست دل و دست فرخش
در علم و جود ناسخ دریا و کان شده
آمال خلق را حشر مکرمات او
در راه جود بدرقهٔ کاروان شده
از لوح غیب خط معمای فتح را
جاری زبان خنجر او ترجمان شده
احوال ساکنان زمین را جلال او
از طارم بروج فلک دیده بان شده
از مهر او خزان موافق شده بهار
وز کین او خزان مخالف خزان شده
اندر گداز آتش سهمش تن عدو
چون پیکر هوا ز بصرها نهان شده
ای رای پیرو بخت جوان گشته یار تو
درگاه تست مقصد پیر و جوان شده
ترسندگان نکبت احداث چرخ را
اکناف حضرت تو مقر امان شده
نرگس ز بهر دیدن تو ف اشک رخ عدو
سوسن براب مدح تو یکسر زبان شده
نیلوفرست تیغ تو ، اشک رخ عدو
از بیم او چو لاله و چون زعفران شده
عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم
در پیش تو بسر همه عالم روان شده
ارباب فضل بر همه انواع کام دل
از عدت مکارم تو کامران شده
ای مرد مردمی ، که بمردی و مردمی
احوال تست عمدهٔ هر داستان شده
من بنده را نشاط دل از مکرمات تو
چون جاه بی کرانهٔ تو بی کران شده
با گنج شایگان شده ام از عطای تو
و اشعار من بمدح تو بی شایگان شده
وین خاطر مهذب باریک بین من
بر لشکر مدایح تو پهلوان شده
از خانمان جفای فلک تاخته مرا
وندر دیار ملک تو با خانمان شده
بی نام و نان من آمده سوی جناب تو
وز مکرمات کف تو با نام و نان شده
نا مهربان زمانهٔ غدار بی وفا
بر من بسعی حشمت تو مهربان شده
امید قحط خوردهٔ من بنده را بلطف
بر تو مایده ، کف تو میزبان شده
در زیر پایم این خسک حادثات چرخ
از رفق اصطناع تو چون پرنیان شده
تا هست چرخ دایر و اندر صمیم او
سیارگان بصنع الهی روان شده
بادا ز سعی اختر و از دور آسمان
غمگین مخالف تو و تو شادمان شده
اندر زمانه نام نکوی تو جاودان
بادا چو نام دولت جاودان شده
بادی تو قاهر ستم و تا بروز حشر
بر گنج عدل سیرت تو قهرمان شده
یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده
خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن
سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده
از بهر خستن دل عشاق دردمند
مژگان و ابروان تو تیر و کمان شده
شبهای تیره کلبهٔ ادبار عاشقان
از مقدم خیال تو چون بوستان شده
دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده
سرها ز شربت غم عشقت گران شده
بر حرص سود در صف بازار عشق تو
سرمایه های عمر و جوانی زیان شده
شبها ز بهر روی تو شیران روزگار
در کوی تو طفیل سگ پاسبان شده
ای چون زمانه بسته میان بر جفای من
تو در میان عشرت و من از میان شده
صاحب قران حسنی و ما را ز جور تو
مرجع جوار خسرو صاحب قران شده
خوارزمشاه عالم و عدل ، که عزم اوست
با ماه آسمان بمضا هم عنان شده
آن خسروی که هست دل و دست فرخش
در علم و جود ناسخ دریا و کان شده
آمال خلق را حشر مکرمات او
در راه جود بدرقهٔ کاروان شده
از لوح غیب خط معمای فتح را
جاری زبان خنجر او ترجمان شده
احوال ساکنان زمین را جلال او
از طارم بروج فلک دیده بان شده
از مهر او خزان موافق شده بهار
وز کین او خزان مخالف خزان شده
اندر گداز آتش سهمش تن عدو
چون پیکر هوا ز بصرها نهان شده
ای رای پیرو بخت جوان گشته یار تو
درگاه تست مقصد پیر و جوان شده
ترسندگان نکبت احداث چرخ را
اکناف حضرت تو مقر امان شده
نرگس ز بهر دیدن تو ف اشک رخ عدو
سوسن براب مدح تو یکسر زبان شده
نیلوفرست تیغ تو ، اشک رخ عدو
از بیم او چو لاله و چون زعفران شده
عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم
در پیش تو بسر همه عالم روان شده
ارباب فضل بر همه انواع کام دل
از عدت مکارم تو کامران شده
ای مرد مردمی ، که بمردی و مردمی
احوال تست عمدهٔ هر داستان شده
من بنده را نشاط دل از مکرمات تو
چون جاه بی کرانهٔ تو بی کران شده
با گنج شایگان شده ام از عطای تو
و اشعار من بمدح تو بی شایگان شده
وین خاطر مهذب باریک بین من
بر لشکر مدایح تو پهلوان شده
از خانمان جفای فلک تاخته مرا
وندر دیار ملک تو با خانمان شده
بی نام و نان من آمده سوی جناب تو
وز مکرمات کف تو با نام و نان شده
نا مهربان زمانهٔ غدار بی وفا
بر من بسعی حشمت تو مهربان شده
امید قحط خوردهٔ من بنده را بلطف
بر تو مایده ، کف تو میزبان شده
در زیر پایم این خسک حادثات چرخ
از رفق اصطناع تو چون پرنیان شده
تا هست چرخ دایر و اندر صمیم او
سیارگان بصنع الهی روان شده
بادا ز سعی اختر و از دور آسمان
غمگین مخالف تو و تو شادمان شده
اندر زمانه نام نکوی تو جاودان
بادا چو نام دولت جاودان شده
بادی تو قاهر ستم و تا بروز حشر
بر گنج عدل سیرت تو قهرمان شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در ستایش ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
گر ز وصل توام نصیبستی
روضهٔ عیش من خضیبستی
هم ز راحت مرا نصابستی
هم ز دولت مرا نصیبستی
وقت دفع مصایب گیتی
تیر تدبیر من مصیبستی
شمع لذات من منیرستی
شاخ آمال من رطیبستی
داعی فکرت مرا گه نظم
گر ز تحسین تو مجیبستی
همه ابیات من بدیعستی
همه الفاظ من عجیبستی
عیش من ، گر ببوسی کف تو
بهتر از وصلت حبیبستی
حال من ، گر ببینمی در تو
خوشتر از غفلت رقیبستی
آب لطفت، اگر بمن رسدی
دل من کی پر از لهیبستی؟
نیستی جان من ز غم بیمار
گز مرا جاه تو طبیبستی
گر ز من هجر تو بعیدستی
ور بمن وصل تو قریبستی
وقت انشاد مدح تو لحنم
همچو الحان عندلیبستی
وز غراب عنا عدوی مرا
همه اطلال پر نعیبستی
دیدهٔ ناصحم قریرستی
سینهٔ حاسدم کئیبستی
گر مرا در مراسم آداب
همچو اخلاق تو ادیبستی
نزد ابنای روزگار مرا
در صبی حرمت مشیبستی
خاصه آنسروی که گر ذاتش
نیستی سروی غریبستی
عالم منقبت ، که کردی فخر
عالم ار بر درش نقیبستی
بر افاضل جهان نبودی تنگ
گر چو درگاه او رحیبستی
کس نکردی گنه ، اگر دوزخ
چون تف خشم او مهیبستی
قدرش ار داعیبی فرستادی
چرخ گردانش مستجیبستی
گر ز خلقش هوا مدد بردی
همه آفاق پر ز طیبستی
گر دل دشمنانش ندریدی
چرخ کی با کف خضیبستی ؟
ای بزرگی که گر حبیب شدی
زنده ، راوی تو حبیبستی
ور لبیبی درین زمانستی
با ذکای تو نا لبیبستی
گر مصور شدی بلاغت تو
منبر فضل را خطیبستی
بتو این شعر کی فرستادی ؟
خادم از عاقل واریبستی
روضهٔ عیش من خضیبستی
هم ز راحت مرا نصابستی
هم ز دولت مرا نصیبستی
وقت دفع مصایب گیتی
تیر تدبیر من مصیبستی
شمع لذات من منیرستی
شاخ آمال من رطیبستی
داعی فکرت مرا گه نظم
گر ز تحسین تو مجیبستی
همه ابیات من بدیعستی
همه الفاظ من عجیبستی
عیش من ، گر ببوسی کف تو
بهتر از وصلت حبیبستی
حال من ، گر ببینمی در تو
خوشتر از غفلت رقیبستی
آب لطفت، اگر بمن رسدی
دل من کی پر از لهیبستی؟
نیستی جان من ز غم بیمار
گز مرا جاه تو طبیبستی
گر ز من هجر تو بعیدستی
ور بمن وصل تو قریبستی
وقت انشاد مدح تو لحنم
همچو الحان عندلیبستی
وز غراب عنا عدوی مرا
همه اطلال پر نعیبستی
دیدهٔ ناصحم قریرستی
سینهٔ حاسدم کئیبستی
گر مرا در مراسم آداب
همچو اخلاق تو ادیبستی
نزد ابنای روزگار مرا
در صبی حرمت مشیبستی
خاصه آنسروی که گر ذاتش
نیستی سروی غریبستی
عالم منقبت ، که کردی فخر
عالم ار بر درش نقیبستی
بر افاضل جهان نبودی تنگ
گر چو درگاه او رحیبستی
کس نکردی گنه ، اگر دوزخ
چون تف خشم او مهیبستی
قدرش ار داعیبی فرستادی
چرخ گردانش مستجیبستی
گر ز خلقش هوا مدد بردی
همه آفاق پر ز طیبستی
گر دل دشمنانش ندریدی
چرخ کی با کف خضیبستی ؟
ای بزرگی که گر حبیب شدی
زنده ، راوی تو حبیبستی
ور لبیبی درین زمانستی
با ذکای تو نا لبیبستی
گر مصور شدی بلاغت تو
منبر فضل را خطیبستی
بتو این شعر کی فرستادی ؟
خادم از عاقل واریبستی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح شمس الدین وزیر
تا کی از عشق تو کشم خواری؟
تا کی از هجر تو کنم زاری ؟
چند با من جفا کنی آخر ؟
شرم بادت ازین جفا گاری
زان دو زلف چو ابر پیوسته
بر سر من بلا همی باری
دل ربودی ز دست من ، بحلی
جان ربایی و دست آن داری
آفت جانی و شگفت اینست
که بجان کردمت خریداری !
تو دل و جان و دیده ای که نخست
از دل و جان دیده بیزاری
بندهٔ حضرت خداوندم
تا چنین بی کسم نپنداری
شمس دینم ز دست نگذارد
اگرم تو ز دست بگذاری
آسمان علو ، که پیشش پست
آسمان در بلند مقداری
کامگاری ، که با تبسط او
چرخ بنوشت فرش غداری
نامداری، که با تحفظ او
دهر بسترد نقش مکاری
آنکه بی سعی او روان نشود
مرغ روزی ز دام دشواری
و آن که با عدل او گله نکند
چشم فتنه ز رنج بیداری
حشمت او ز شخص قهاران
برکشیده لباس قهاری
همت او ز فرق جباران
در ربوده کلاه جباری
دور کرده وقایع عدلش
از دل زایران گران باری
سرورا ، با عطای تو نزند
بحر پرمایه لاف بسیاری
تویی آن کس که با سخا جفتی
تویی آن کس که با کرم یاری
در معالی سپهر تأثیری
در بزرگی زمانه آثاری
همچو ایمان مطهر از عیبی
همچو دولت منزه از باری
کی گزاید ترا رکاکت یار ؟
که تو با صدق صاحب الغاری
سرورا ، آمدم بزنهارت
کز حوادث تو حصن زنهاری
حافظ جان و جاه اشرافی
کافی نام و نان احراری
من بیمار را جوار تو هست
بخوشی همچو سایه دیواری
در مضیق بلا و رنج مرا
نبود زین سپس گرفتاری
تا بود نزد عاشقان معروف
طرهٔ دلبران بطراری
بادت از چرخ هر زمان اقبال
بادت از بخت هر زمان یاری
از سر کلک تو عدوی ترا
چون سر کلک تو نگونساری
تا کی از هجر تو کنم زاری ؟
چند با من جفا کنی آخر ؟
شرم بادت ازین جفا گاری
زان دو زلف چو ابر پیوسته
بر سر من بلا همی باری
دل ربودی ز دست من ، بحلی
جان ربایی و دست آن داری
آفت جانی و شگفت اینست
که بجان کردمت خریداری !
تو دل و جان و دیده ای که نخست
از دل و جان دیده بیزاری
بندهٔ حضرت خداوندم
تا چنین بی کسم نپنداری
شمس دینم ز دست نگذارد
اگرم تو ز دست بگذاری
آسمان علو ، که پیشش پست
آسمان در بلند مقداری
کامگاری ، که با تبسط او
چرخ بنوشت فرش غداری
نامداری، که با تحفظ او
دهر بسترد نقش مکاری
آنکه بی سعی او روان نشود
مرغ روزی ز دام دشواری
و آن که با عدل او گله نکند
چشم فتنه ز رنج بیداری
حشمت او ز شخص قهاران
برکشیده لباس قهاری
همت او ز فرق جباران
در ربوده کلاه جباری
دور کرده وقایع عدلش
از دل زایران گران باری
سرورا ، با عطای تو نزند
بحر پرمایه لاف بسیاری
تویی آن کس که با سخا جفتی
تویی آن کس که با کرم یاری
در معالی سپهر تأثیری
در بزرگی زمانه آثاری
همچو ایمان مطهر از عیبی
همچو دولت منزه از باری
کی گزاید ترا رکاکت یار ؟
که تو با صدق صاحب الغاری
سرورا ، آمدم بزنهارت
کز حوادث تو حصن زنهاری
حافظ جان و جاه اشرافی
کافی نام و نان احراری
من بیمار را جوار تو هست
بخوشی همچو سایه دیواری
در مضیق بلا و رنج مرا
نبود زین سپس گرفتاری
تا بود نزد عاشقان معروف
طرهٔ دلبران بطراری
بادت از چرخ هر زمان اقبال
بادت از بخت هر زمان یاری
از سر کلک تو عدوی ترا
چون سر کلک تو نگونساری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح ملک اتسز
ز عشقت ، ای عمل غمزهٔ تو خون خواری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی ؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
بدان دو زلف سیه روز من سیه داری
طلب همی کنی آزار من ، خداوندا
روا بود که مرا بی گنه بیازاری ؟
کسی که پای تو بوسد چگونه دل دهدت
که همچنین بگزافش ز دست بگذاری ؟
بنفشه قد و سمن موی و لاله اشکم از آنک
بنفشه جعد و سمن ساق و لاله رخساری
گهی بگریم بر یاد تو بصد حسرت
گهی بنالم در عشق تو بصد زاری
اگر هزار چو من در فراق خود بکشی
از آنت باک نیاید ، زهی ستمگاری!
مکن برنج گرفتار بیش ازین دل من
کزان بود بقیامت ترا گرفتاری
ز دست جور توام کشته گیر ، اگر ندهد
مرا عنایت عدل خدایگان یاری
علاء دولت ، شاهی ، که دولت تیغش
ببرد از سر بدخواه باد جباری
خدایگانی کاجرام چرخ را با او
منازعت نرسد در بلند مقداری
بعهد دولت او در جوار افضالش
برست دیدهٔ فتنه ز رنج بیداری
بدوست طایفهٔ شرع را قوی دستی
وز وست قاعدهٔ شرک را نگونساری
چو ابر بارد هنگام مکرمت کف او
ولیک عادت او نیست جز گهرباری
مظفرا ، تویی از خسروان ، که در گیتی
بدانچه یافته ای ، از علو ، سزاواری
نجوم چرخ نیارند زد همی ز حیا
بپیش کثرت فضل تو لاف بسیاری
ستاره را نرود با تو هیچ بوالعجبی
زمانه را نرود با تو هیچ مکاری
کسی که با تو طریق مخالفت سپرد
بیک زمانه بدو چنگ فناش بسپاری
بتیر تیز ، فلک را اگر بخواهی تو
ز سقف دایرهٔ آسمان فرود آری
بپایگاه و برفعت تو سپهر تأثیری
بدستگاه و بحشمت زمانه آثاری
حریم صدر تو احرار از آن گزیدستند
که از جفای زمانه پناه احراری
همیشه تا که جهان راست فعل بد عهدی
همیشه تا که فلک راست پیش غداری
امانت باد ز دست فنا و قهر ، که تو
فنای مبتدعانی و قهر کفاری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی ؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
بدان دو زلف سیه روز من سیه داری
طلب همی کنی آزار من ، خداوندا
روا بود که مرا بی گنه بیازاری ؟
کسی که پای تو بوسد چگونه دل دهدت
که همچنین بگزافش ز دست بگذاری ؟
بنفشه قد و سمن موی و لاله اشکم از آنک
بنفشه جعد و سمن ساق و لاله رخساری
گهی بگریم بر یاد تو بصد حسرت
گهی بنالم در عشق تو بصد زاری
اگر هزار چو من در فراق خود بکشی
از آنت باک نیاید ، زهی ستمگاری!
مکن برنج گرفتار بیش ازین دل من
کزان بود بقیامت ترا گرفتاری
ز دست جور توام کشته گیر ، اگر ندهد
مرا عنایت عدل خدایگان یاری
علاء دولت ، شاهی ، که دولت تیغش
ببرد از سر بدخواه باد جباری
خدایگانی کاجرام چرخ را با او
منازعت نرسد در بلند مقداری
بعهد دولت او در جوار افضالش
برست دیدهٔ فتنه ز رنج بیداری
بدوست طایفهٔ شرع را قوی دستی
وز وست قاعدهٔ شرک را نگونساری
چو ابر بارد هنگام مکرمت کف او
ولیک عادت او نیست جز گهرباری
مظفرا ، تویی از خسروان ، که در گیتی
بدانچه یافته ای ، از علو ، سزاواری
نجوم چرخ نیارند زد همی ز حیا
بپیش کثرت فضل تو لاف بسیاری
ستاره را نرود با تو هیچ بوالعجبی
زمانه را نرود با تو هیچ مکاری
کسی که با تو طریق مخالفت سپرد
بیک زمانه بدو چنگ فناش بسپاری
بتیر تیز ، فلک را اگر بخواهی تو
ز سقف دایرهٔ آسمان فرود آری
بپایگاه و برفعت تو سپهر تأثیری
بدستگاه و بحشمت زمانه آثاری
حریم صدر تو احرار از آن گزیدستند
که از جفای زمانه پناه احراری
همیشه تا که جهان راست فعل بد عهدی
همیشه تا که فلک راست پیش غداری
امانت باد ز دست فنا و قهر ، که تو
فنای مبتدعانی و قهر کفاری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - نیز در مدح اتسز
جانا ، لب چون شراب داری
رخساره چو آفتاب داری
در پیش ضیای آفتابت
از ظلمت شب نقاب داری
جمله نمکی و جان ما را
بر آتش غم کباب داری
بی آن لب چون شکر ، تنم را
همچون شکر اندر آب داری
زان نرگس نیم خواب ، چشمم
محروم شده ز خواب داری
پیوسته ره فراق پویی
همواره سر عتاب داری
پشت طربم شکسته خواهی
باغ خردم خراب داری
ای روی تو رحمت الهی
تا چند مرا عذاب داری؟
تو جفت ربایی و دلم را
نالنده تر از رباب داری
در انده تو درنک دارم
در کشتن من شتاب داری
ای تافته زلف ، باز آخر
تا کی دل من بتاب داری؟
صبرم چو عقاب صید کردی
گرچه صفت غراب داری
ای تن ، تو جزع مکن و گر چند
اندیشهٔ بی حساب داری
خوش باش ، که بارگه خسرو
از حادثها مآب داری
خوارزمشه ، آنکه از قبولش
هم منصب و هم نصاب داری
ای آنکه دیار مشرکان را
از تیغ در اضطراب داری
آنی که ز باد حمله در رزم
بنیاد فلک خراب داری
وز خون عدو بروز هیجا
آفاق پر از خضاب داری
بر بر باغ امید خلق دستی
بارنده تر از سحاب داری
یک لفظ سؤال سایلان را
صد بدرهٔ زر جواب داری
کردار همه صالح دانی
گفتار همه صواب داری
در هر سخنی که تو بگویی
مضمر شده صد کتاب داری
دریای حیات حاسدان را
بی آب تر از سراب داری
از آتش تیغ جان گردان
پیوسته در التهاب داری
در دست شهان عنان نپاید
تا پای تو در رکاب داری
با محمدت اتصال جویی
وز منقصت اجتناب داری
در کل جهان بفضل مردی
کس نیست کزو حجاب داری
شاها، بدو دودمان عالی
از دو طرف انتساب داری
و امروز ز انتساب بگذشت
ملکی که باکتساب داری
باروی بتان نشاط کن زانک
هم دولت و هم شباب داری
رو ملک طرب گزین ، که ملکی
فارغ شده ز انقلاب داری
آن به که برغم خصم پیوست
در کف قدح شراب داری
رخساره چو آفتاب داری
در پیش ضیای آفتابت
از ظلمت شب نقاب داری
جمله نمکی و جان ما را
بر آتش غم کباب داری
بی آن لب چون شکر ، تنم را
همچون شکر اندر آب داری
زان نرگس نیم خواب ، چشمم
محروم شده ز خواب داری
پیوسته ره فراق پویی
همواره سر عتاب داری
پشت طربم شکسته خواهی
باغ خردم خراب داری
ای روی تو رحمت الهی
تا چند مرا عذاب داری؟
تو جفت ربایی و دلم را
نالنده تر از رباب داری
در انده تو درنک دارم
در کشتن من شتاب داری
ای تافته زلف ، باز آخر
تا کی دل من بتاب داری؟
صبرم چو عقاب صید کردی
گرچه صفت غراب داری
ای تن ، تو جزع مکن و گر چند
اندیشهٔ بی حساب داری
خوش باش ، که بارگه خسرو
از حادثها مآب داری
خوارزمشه ، آنکه از قبولش
هم منصب و هم نصاب داری
ای آنکه دیار مشرکان را
از تیغ در اضطراب داری
آنی که ز باد حمله در رزم
بنیاد فلک خراب داری
وز خون عدو بروز هیجا
آفاق پر از خضاب داری
بر بر باغ امید خلق دستی
بارنده تر از سحاب داری
یک لفظ سؤال سایلان را
صد بدرهٔ زر جواب داری
کردار همه صالح دانی
گفتار همه صواب داری
در هر سخنی که تو بگویی
مضمر شده صد کتاب داری
دریای حیات حاسدان را
بی آب تر از سراب داری
از آتش تیغ جان گردان
پیوسته در التهاب داری
در دست شهان عنان نپاید
تا پای تو در رکاب داری
با محمدت اتصال جویی
وز منقصت اجتناب داری
در کل جهان بفضل مردی
کس نیست کزو حجاب داری
شاها، بدو دودمان عالی
از دو طرف انتساب داری
و امروز ز انتساب بگذشت
ملکی که باکتساب داری
باروی بتان نشاط کن زانک
هم دولت و هم شباب داری
رو ملک طرب گزین ، که ملکی
فارغ شده ز انقلاب داری
آن به که برغم خصم پیوست
در کف قدح شراب داری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ملک اتسز
زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی
سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازی
بچشم طنز کنی گر کنی بماه نظر
بدان جمال ترا هست جای طنازی
بدست قهر ز لشکر گه جمال همی
سرای پردهٔ خورشید را براندازی
تو خود نتازی و ندر صف نکو رویان
همی خرامی و از نیکویی همی تازی
مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری
شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی
چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام
بدان امید که چون بربطم تو بنوازی
بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم
بهیچ کس زرعونت همی نپردازی
ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین
مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟
بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد
بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟
علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک
ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی
خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست
بتیغ هند نگهبان ملت تازی
خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند
چو باره تازی واندر مصاف بگرازی
گهی بکوشش جان مخالفان سوزی
گهی ببخشش کار موافقان سازی
بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی
بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی
طریق نشر مساعی ورزی
بسوی کسب معالی و محمدت تازی
بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد
بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی
کهین غلام تو در رزم رستم سگزی
کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی
جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی
فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی
بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی
ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی
همیشه تا صف چرخ هست غداری
همیشه تا اثر صبح هست غمازی
بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا
که از ملوک جهان تو سزای اعزازی
مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد
زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی
سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازی
بچشم طنز کنی گر کنی بماه نظر
بدان جمال ترا هست جای طنازی
بدست قهر ز لشکر گه جمال همی
سرای پردهٔ خورشید را براندازی
تو خود نتازی و ندر صف نکو رویان
همی خرامی و از نیکویی همی تازی
مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری
شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی
چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام
بدان امید که چون بربطم تو بنوازی
بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم
بهیچ کس زرعونت همی نپردازی
ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین
مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟
بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد
بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟
علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک
ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی
خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست
بتیغ هند نگهبان ملت تازی
خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند
چو باره تازی واندر مصاف بگرازی
گهی بکوشش جان مخالفان سوزی
گهی ببخشش کار موافقان سازی
بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی
بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی
طریق نشر مساعی ورزی
بسوی کسب معالی و محمدت تازی
بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد
بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی
کهین غلام تو در رزم رستم سگزی
کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی
جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی
فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی
بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی
ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی
همیشه تا صف چرخ هست غداری
همیشه تا اثر صبح هست غمازی
بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا
که از ملوک جهان تو سزای اعزازی
مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد
زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی