عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۵ - بیدار شدن سلامان از خواب شب و طلب داشتن ابسال را به مجلس طرب
صبحدم کین شاهد مشکین نقاب
بهر خواب آلودگان از زر ناب
میل ها زین طاق زنگاری کشید
دیده ها را کحل بیداری کشید
خاست شهزاده ز بستر کامیاب
چشمی از بیداری شب نیمخواب
خار خاری از خمار شب در او
جنبشی از شوق یار شب در او
خاطرش از بهر دفع آن خمار
جرعه ای می خواست لیک از لعل یار
یار را بی زحمت اغیار خواند
پهلوی خود بر سر مسند نشاند
برقع شرم از جمالش باز کرد
عشرت دوشینه با او ساز کرد
روز دیگر بر همین دستور بود
چشم زخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته هفته شد مه ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کان عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر نه شب
لیک دور چرخ می گفت از کمین
نیست دأب من که بگذارم چنین
ای بسا صحبت که روز انگیختم
چون شب آمد سلک آن بگسیختم
وی بسا دولت که دادم وقت شام
صبحدم را نوبت آن شد تمام
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۴ - مقاله هفدهم در اشارت به حسن خوبان و جمال محبوبان که دلفریب ترین گل این بهارستانند و ناشکیب ترین نقش این نگارستان
نقش سراپرده شاهیست حسن
لمعه خورشید الهیست حسن
حسن که در پرده آب و گل است
تازه کن عهد قدیم دل است
آن که شد این سلسله بنیاد ازو
لایحه حسن دهد یاد ازو
ما که چنین کشته هر مهوشیم
سوخته خرمن ز همان آتشیم
در دل هر سوخته جوشی که هست
بر لب هر خسته خروشی که هست
یک شرر از گرمی آن آتش است
وقت کسی خوش که به آتش خوش است
ای که چو شکل خوشت آراستند
فتنه ارباب نظر خواستند
قد تو سرویست بهشتی چمن
روی تو شمعیست سپهر انجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن جبهه فرخنده فال
جبهه ات از نور چو مطلع نوشت
ابرویت از مشک دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود
لیک کج آمد چو به مسطر نبود
تابد ازان مطلع مهر ارتفاع
بر مه رخسار تو هر دم شعاع
هست دو چشمت ز شعاعش دو عین
بینی سیمین الفی بین بین
چشمه نوشت که عجب جانفزاست
از لب تو تا به لب آب بقاست
خضر خطت خرقه کبود آمده
بر لب آن چشمه فرود آمده
گوی زنخدان تو با گوی سیم
هست چو سیبی ز لطافت دو نیم
آب لطافت چکد از غبغبت
نیست بسی راه ازان تا لبت
بلکه خوی طلعت رخشان توست
گرد شده زیر زنخدان توست
خال زنخدانت به دلتنگیی
مانده به گرداب بلا زنگیی
بر لبت آن دانه مشکین که هست
تخم غم هر دل غمگین که هست
مشک به رخسار چو گلنار تو
نقطه زده بر خوی رخسار تو
ورد طری لرزه کنان بر تنت
کبک دری طوق کش گردنت
سینه تو چون دل عشاق صاف
جیب کسان چاک ازو تا به ناف
از ستم بازوی تو کرده بیم
زان زده در ساعد تو پنجه سیم
با تو اگر دولت همزانویی
هست نصیب کسی آن هم تویی
بهر تماشاگری روی خویش
آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی حد کس
سایه تو همقدم توست و بس
صد پی اگر از قدم فکر و رای
از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود
هر یک ازان دیگری افزون بود
جلوه حسن تو در افزونی است
آیینه چونی و بیچونی است
صورت چونی شده از وی عیان
معنی بیچون شده در وی نهان
قبله هر دیده ور این آینه ست
منظر اهل نظر این آینه ست
جلوه این آینه نور بار
از نظر بی بصران دور دار
کور چه داند که در آیینه چیست
عکس خود افکنده بر آیینه کیست
چهره نهان دار که آلودگان
جز ره بیهوده نپیمودگان
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوی خویش تماشا کنند
دیده شهوت نتوانند بست
از غرض خاطر صورت پرست
با تو بجز راه هوا نسپرند
جز به غرض روی تو را ننگرند
روی غرض چون نبود نورمند
زود ازین آینه دلپسند
سیر شود چشم غرض بینشان
رنج و ملالت شود آیینشان
از نظر انداخته خوارش کنند
تیره رخ از گرد و غبارش کنند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۷ - مناجات در کف تضرع گشادن و قدم رجا در میدان توکل نهادن
ای غمت دولت جاوید همه
قرب تو غایت امید همه
به غمت خاطر نومیدان خوش
وز رخت جنت جاویدان خوش
مبتلای من و ماییم هنوز
مانده در خوف و رجاییم هنوز
چون به مایی خود اندر بندیم
به تو بی فضل تو چون پیوندیم
بین گرفتاری و رسوایی ما
برهان ما را از مایی ما
بو که سویت ره و رویی یابیم
وز گلستان تو بویی یابیم
جامی از جان و جهان بگسسته ست
تار امید به لطفت بسته ست
دار پیوندش ازان تار قوی
کن بدل کهنگیش را به نوی
چون شود عقد امیدش محکم
عقده شک ز دلش گردد کم
ساز از سر یقین آگاهش
ده به میدان توکل راهش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۵ - حکایت آن پیر خمیده پشت که در طریق محبت قالب راست بر زمین ننهاد و به سبب کجروی خود از نظر معشوق راست بین افتاد
چارده ساله مهی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام
بر سر سرو کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست
داد هنگامه مشعوقی ساز
شیوه جلوه گری کرد آغاز
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم
ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال
کرد در قبله او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید
گوهر اشک به مژگان می سفت
وز دو دیده گهر افشان می گفت
کای پری با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم
لاله سان سوخته باغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام
نظر لطف به حالم بگشای
رنگ اندوه ز جانم بزدای
نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید
گفت کای پیر پراکنده نظر
رو بگردان به قفا باز نگر
که در آن منظره گل رخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست
او چو خورشید فلک من ماهم
من کمین بنده او و او شاهم
عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند
پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست
زد جوان دست و فکند از بامش
داد چون سایه به خاک آرامش
کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد
هست آیین دو بینی ز هوس
قبله عشق یکی باشد و بس
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۸ - حکایت آن کنیزک و غلام که بر کنار دجله دست از زندگانی خود شستند و به غرقه شدن در آب از خشک لبی ساحل فراق خلاصی جستند
بر لب دجله چو شد سبز بساط
زد سراپرده خلیفه به نشاط
داشت در ستر خلافت دو نگار
هر دو مه طلعت و خورشید عذار
آن یکی پردگی پرده ناز
چنگ ناهید ازو یافته ساز
عکس گلگونه رخسارش گل
بنده حلقه زلفش سنبل
وان دگر ساده غلامی چون ماه
سوده بر چرخ کله گوشه جاه
سرو قدش ز قبا یافته زیب
عقل را نرگس او داده فریب
هر دو بودند به هم عاشق زار
عشقشان برده ز دل صبر و قرار
لیکن از دست رقیبان غیور
می طپیدند ز یکدیگر دور
مجلس از باده چو دیگرگون شد
پردگی را غم عشق افزون شد
پرده ای نو ز پس پرده بساخت
چنگ را هم به همان پرده نواخت
گفت صوتی که دگر وقت رسید
کاید از پرده گشادیم پدید
سوختم از دل غمخواره خویش
به که سازم پس ازین چاره خویش
دست زد پرده ز رخسار گشاد
تشنه لب رو به سوی دجله نهاد
بیخودی کرد و دل از خود پرداخت
بار خود در خطر موج انداخت
بود مه طلعت و ماهی اندام
کرد در آب چو ماهی آرام
می زدش شعله شوق از دل تاب
خواست تسکین دهد آن شعله به آب
دید چون حال وی آن طرفه غلام
خویش را در پیش انداخت چو دام
گشته صد چشم هواخواهی را
یافت در موج شط آن ماهی را
هر دو گشتند هم آغوش به هم
رازگوی از لب خاموش به هم
لب به لب روی به رو بنهادند
دست در گردن هم جان دادند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۹ - مناجات در اظهار شوق و حیرت و طلب ترقی به مقام غیرت
ای سراسیمه شوق تو فلک
سر نپیچیده ز طوق تو ملک
داغ بر جان و دل از شوق توییم
بنده داغ و سگ طوق توییم
گرنه با طوق وفا تیزتگیم
در ره تو چو سگان کم ز سگیم
میل غیر از دل ما بیرون کن
شوق خود روز به روز افزون کن
گر می از ساغر وصلت نکشیم
به جگر خواری شوق تو خوشیم
هست بهر تو جگر خواری ما
عزت ما و دگر خواری ما
باد در لجه این بحر سراب
جامی از خواری تو عزت یاب
گر کند بخت ره آموزی را
داغ شوق تو شود روزی او
هر چه جز شوق تو در جان فگار
کارد افسوس و دریغ آرد بار
تا کند قطع ز افسوس و دریغ
بنه اندر کفش از غیرت تیغ
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۱ - حکایت دیده وری که به چشمی که در وقت وداع محبوب نگریست بعد از ملاقات به جمال وی ننگریست
بیدلی داغ دل افروزی داشت
در دل از آتش او سوزی داشت
عمرها مست لقایش می بود
بسته در قید وفایش می بود
دمبدم جلوه دیگر می دید
از جمالش گل دیگر می چید
چرخ از آنجا که ستم دین ویست
قطع یاران ز هم آیین ویست
خواست تا خانه براندازدشان
خانه در کوی دگر سازدش
صبح دولت متواری گردد
روز صحبت شب تاری گردد
بر جدایی دل خود بنهادند
بر سر ره به وداع استادند
عاشق دلشده برداشت فغان
بر رخ از خون جگر اشک فشان
لیک یک دیده او اشک فشاند
وان دگر زآتش دل خشک بماند
چشم تر ناشده را زد مسمار
تا نبیند پس ازان طلعت یار
رشکش آمد که به چشمی که نریخت
اشک چون رشته صحبت بگسیخت
بار دیگر به جمالش نگرد
بلکه دیدن به خیالش گذرد
بعد یکچند رسیدند به هم
ساغر وصل کشیدند به هم
سالها همنفس هم بودند
در یکی زاویه همدم بودند
هرگز آن دیده به رویش نگشاد
کامش از دولت دیدار نداد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۷ - حکایت یوسف و زلیخا که پرده پوشی زلیخا پرده گشای دیده یوسف آمد تا حق را ناظر خود یافت و از نظر زلیخا روی بتافت
چون زلیخا ز مه کنعانی
ماند در دایره حیرانی
بازوی عشق بر او زور آورد
تلخی هجر در او شور آورد
کردش از انجمن پیدایی
جای در زاویه تنهایی
شد حجاب از نظر اصحابش
پرده «غلقت الابوابش »
دامن عصمتشان کرد رها
میل «همت به و هم بها»
شوق بستد ز کف هر دو زمام
هر دو گشتند ز هم طالب کام
ناگهان جست زلیخا از جای
از سر تخت طرب پرده ربای
تا شود مانع دیدار کسی
پرده پوشید به رخسار کسی
یوسفش گفت به صد گونه شگفت
که چه چیز است پس پرده نهفت
گفت دارم صنمی از زر ناب
پای تا سر گهر و لعل خوشاب
سالها شد که هوادار ویم
روی بر خاک پرستار ویم
شرمم آید که پس از چندین سال
بیندم فاش درین ناخوش حال
گفت یوسف که نه قاصر نظرم
من بدین شرم سزاوارترم
تو ازین پیکر بی نفع و ضرر
که خود آراستی از گوهر و زر
مانده ای روی خجالت در پیش
دیده می بندیش از دیدن خویش
من ازان پاک که نفع و ضر ازوست
بحر و کان پر زر و پر گوهر ازوست
چون نباشم خجل و شرمنده
سر تشویر به پیش افکنده
این سخن گفت و به در روی نهاد
بر زلیخا در حرمان بگشاد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۱ - مناجات در توجه از مقام حریت به فتوت
ای غمت مایه ده شادی ما
بر درت بندگی آزادی ما
بنده خاص تو را نیست پسند
بر دل از بندگی غیر تو بند
فارغ است از دو جهان در دو جهان
نه عیان بسته چیزی نه نهان
جا گرفته به سر خشک زمین
گشته در کوی فنا خاک نشین
نشده خاطر او بند به هیچ
نه دلش یافته پیوند به هیچ
تافته روی ز روی همه کس
روی در روی تو آورده و بس
جامی از بندگی خویش ملول
دارد از خواجگیت چشم قبول
بر درت عز قبولیش بده
در رهت اذن دخولیش بده
بر وی افشان ز ره خود گردی
بر دلش نه ز غم خود دردی
افکن از منزل بی دردانش
رخت در کوی جوانمردانش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۳ - حکایت آن جوانمرد که چون به روی معشوق که چشم روشنش بود آبله افتاد خود را به نابینایی فرانمود تا معشوق نداند که عیب وی را می بیند
آن جوانمرد زنی زیبا خواست
خانه دل به خیالش آراست
لیک ازان پیش که بینند به هم
وز پی وصل نشینند به هم
آن صنم عارضه ای پیدا کرد
بر سر بستر و بالین جا کرد
زآتش تب به رخش تاب نماند
زآبله در گل او آب نماند
اختر منخسف افزون ز شمار
ماند بر ماه رخش ثابت وار
قرص خورشید رخش پر زده شد
خوان خوبیش به هم بر زده شد
مردم دلداده چو آن قصه شنید
دیده بر بست و به رخ پرده کشید
هر دم از درد فغانی می کرد
دردمندانه بیانی می کرد
که ازین درد که آمد به سرم
مانده از نور سواد بصرم
بعد یکچند برآورد نفیر
که فغان از اثر چرخ اثیر
کز دلم نقد شکیبایی برد
وز کفم گوهر بینایی برد
پس ازان هر دو به هم پیوستند
شاد و ناشاد به هم بنشستند
مرد کورانه معاشی می کرد
زن ز کوریش دریغی می خورد
آن نکو زن چه پس از سالی بیست
که درین دیر پر آفات بزیست
خیمه در عالم تنهایی زد
مرد حالی دم بینایی زد
لب گشادند حریفان به سؤال
شرح جستند ز کیفیت حال
گفت آن روز که آن غیرت حور
ماند از آبله در عین قصور
نظر از جمله جهان در بستم
فارغ از دیدن او بنشستم
تا نداند که من آن می بینم
دامن خاطر ازو می چینم
در دلش ناید ازان اندوهی
به ضمیرش نرسد مکروهی
چون ازین دیر فنا رخت ببست
به سراپرده جاوید نشست
فارغ از وهم غم افزایی خویش
کردم اقرار به بینایی خویش
همه گفتند که احسنت ای مرد
وز حریفان به جوانمردی فرد
غایت دین مروت اینست
حد آیین فتوت اینست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۸ - مناجات در تقریب سماع
ای دل و دیده صاحبنظران
از خیالت به جمال دگران
روی در روی تو باشد همه را
چشم دل سوی تو باشد همه را
همه جا پرتو رویت نگرند
پا ز سر کرده به سویت گذرند
به هوای تو نشینند به هم
به تمنای تو بینند به هم
هر نوایی که به جایی شنوند
که ازان بوی وفایی شنوند
پای تا سر همگی گوش شوند
با غمت دست در آغوش شوند
آستین بر سر جان افشانند
دامن از میل جهان افشانند
بنده جامی نه ازان انجمن است
لیک در دامنشان دستزن است
مگسل دست وی از دامنشان
خوشه چینی دهش از خرمنشان
از نم زرق و ریا پاکش کن
در ره صدق و صفا خاکش کن
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۳ - دسته گل از چمن فضایل سخن چیدن و رشته اتمام سبب کتاب بر آن پیچیدن
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی
بجز راه وفا و عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
درین نامه سخن رانم ز هر یک
به خامه گوهر افشانم ز هر یک
به هر نقدی کز ایشان خرج سازم
ز حکمت تازه گنجی درج سازم
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین محبت نامه حرفی
نتابد نامه سان بر روی من پشت
نساید خامه وش بر حرفم انگشت
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند بپوشد
سخن دیباچه دیوان عشق است
سخت نوباوه بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
به عالم هر چه از نوی و کهن زاد
چنین گوید سخندان کز سخن زاد
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صفحه هستی قدم زد
چو شد قاف قلم زان کاف موجود
گشاد از چشمه اش فواره جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوشش های آن فواره مستند
چو زان جوشش کند لب نکته رانی
گلی باشد ز گلزار معانی
زند باد نفس دستش به دامان
برون آرد ز گلزارش خرامان
کند ره بر در دروازه گوش
فتد از مقدم او هوش مدهوش
کند خاطر به استقبالش آهنگ
درآرد دل به بر چون غنچه اش تنگ
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
و زو گریان شود دلهای خندان
چو این شأن الهی بینم از وی
معاذالله که دامن چینم از وی
بدین می شغل گیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم بگریانم جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد نوبت لیلی و مجنون
کسی دیگر سرآمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصه ها چون احسنش خواند
به احسن وجه ازان خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آن را راست مانند
سخن را زیوری چون راستی نیست
جمال مه بجز ناکاستی نیست
ازان صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است
چو صبح راستین از صدق دم زد
ز خور بر آسمان زرین علم زد
به صنعت گر بیارایی دروغی
نگیرد زان چراغ وی فروغی
چرا دوزی به قد زشت دیبا
چو از دیبا نگردد زشت زیبا
ز دیبا زشت زیبایی نیابد
ولی دیبا سوی زشتی شتابد
رخ گلرنگ را گلگونه باید
کش از گلگونه گلرنگی فزاید
چو گلگونه به روی تیره مالی
نبیند دیده زان جز تیره حالی
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و اسیری عشق ورزید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۶ - در صفت و نسب زلیخا که مغرب از طلوع آفتاب جمالش مشرق گشته بود بلکه به هزار درجه از آن گذشته
چنین گفت آن سخندان سخن سنج
که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغرب زمین شاهی به ناموس
همی زد کوس شاهی نام طیموس
همه اسباب شاهی حاصل او
نمانده آرزویی در دل او
ز فرقش تاج را اقبالمندی
ز پایش تخت را پایه بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سخت پیوند
زلیخا نام زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر اختری از برج شاهی
فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش
کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده
ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده
ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی دام هوشمندان
ازو تا مشک فرق اما نه چندان
فراوان مو شکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او دو نیمه نافه را دل
و زو در نافه کار مشک مشکل
فرو آویخته زلف سمن سای
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسن ساز
ز شمشاد سرافرازش رسن باز
فلک درس جمالش کرده تلقین
نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون طرفه دو صادش
نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقه میم
الف واری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف صفر دهان را
یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سینش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه
در او گلها شکفته گونه گونه
به رو هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که سیم بی زکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیر غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی ازان چاه
قرار دل بود نایاب آنجا
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافی تر از عاج
به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو پستان هر یکی چون قبه نور
حبابی خاسته از عین کافور
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم پیش آن دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
دل پاکان عالم از دعا پر
پریرویان به جان کرده پسندش
رگ جان ساخته تعویذ بندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفش راحت ده هر محنت اندیش
نهاده مرهمی بر هر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلم ها
زده از مهر بر دلها رقم ها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
فزوده بر سر بدری هلالی
به پنج انگشت مه را برده پنجه
ز زور پنجه مه را کرده رنجه
میانش موی بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن
کزان مو بودیش بیم گسستن
شکم چون تخته قاقم کشیده
به نرمی دایه ناف او بریده
سرینش کوهی اما سیم ساده
چه کوهی کز کمر زیر اوفتاده
بدان نرمی که گر افشردیش مشت
برون رفتی خمیر آیین ز انگشت
ز دست افشار زرین پس خمش شو
بیا وین سیم دست افشار بشنو
ز زیر ناف تا بالای زانو
نگویم هیچ نکته کهنه یا نو
نداده در حریم آن حرمگاه
حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد بود گلدسته نور
ولی از چشم هر بی نور مستور
صفای او نمود آیینه را رو
درآمد از ادب پیشش به زانو
ازان آیینه همزانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند
رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چو او در لطف کس صاحب قدم نیست
چنان بودش چو رفتی چست و چابک
قدم از پاشنه تا پنجه نازک
که گر بر چشم عاشق بودیش جای
شدی پر آبله ز اشکش کف پای
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
به زیور خود که وصف آن پری کرد
که زیور را جمالش زیوری کرد
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلش که بود آویزه گوش
همی برد از دل و جان لطف آن هوش
اگر بگسستیش گوهر ز گردن
شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش کز قفا بود
هزاران عقد گوهر را بها بود
نه گر لطفش گرفتی یاره را دست
که یارستی به دستانش بر او بست
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی در عشوه مسند نشینی
به زیبا دیبه رومی و چینی
گهی در جلوه ایوان خرامی
ز زرکش حله مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
به یک جیبش دوباره سر نسوده
چون مه هر روز از برجی نموده
ز پابوس سران دامن کشیدی
بدین دولت مگر دامن رسیدی
ندادی دست جز پیراهنش را
که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداریش کردی
پریرویان پرستاریش کردی
ز همزادان هزاران حورزاده
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یکبارش به پا خاری شکسته
نبوده عاشق و معشوق کس را
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچه خندان شکفتی
به سیمین لعبتان از خردسالان
به صن خانه در رعنا غزالان
دلی فارغ ز لعب چرخ دوار
نبودی غیر لعبت بازیش کار
بدینسان خرم و دلشاد بودی
وز آن غم خاطرش آزاد بودی
کش از ایام بر گردن چه آید
وز این شبهای آبستن چه زاید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۸ - وزیدن نسیم سحری بر زلیخا و نرگس خوابناکش را گشادن و از خیال شبانه غنچه وار خون به دل فرو خوردن و مهر بر لب نهادن
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
عنادل لحن دلکش بر کشیدند
لحاف غنچه ازگل درکشیدند
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در محراب دوشین
نبود آن خواب خوش بیهوشیی بود
ز سودای شبش مدهوشیی بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لاله سیراب بگشاد
خمارآلود چشم از خواب بگشاد
گریبان مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سر زده هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستش
نهان می داشت رازش در دل تنگ
چو کان لعل لعل اندر دل سنگ
فرو می خورد چون غنچه به دل خون
نمی داد از درون یک شمه بیرون
لب او با کنیزان در حکایت
دل او زان حکایت در شکایت
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار می داشت
ولی پیوسته دل با یار می داشت
عنان دل به دستش خود کجا بود
که هر جا بود با آن دلربا بود
دلی کز عشق در کام نهنگ است
ز جست و جوی کامش پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
ازان بر روزشان شب اختیار است
که آن یک پرده در دین پرده دار است
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز تار اشک بست اوتار بر چنگ
به دل پردازی خود ساخت آهنگ
ز ناله نغمه جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
خیال یار پیش دیده بنشاند
هم از دیده هم از لب گوهر افشاند
که ای پاکیزه گوهر از چه کانی
که از تو دارم این گوهر فشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمی دانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی تو را آخر چه نام است
وگر ماهی تو را منزل کدام است
مبادا هیچ کس چون من گرفتار
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
خیالت دیدم و بربود خوابم
گشاد از دیده و دل خون نابم
کنون دارم من بیخواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
چه باشد گر زنی آبم بر آتش
نباشی همچو آتش گرم و سرکش
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
نه بر سر هرگزم بادی وزیده
نه در پا هرگزم خار خلیده
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی
تنی نازک تر از گلبرگ صد بار
چه سان خواب آیدم بر بستر خار
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
لبش تر بود از خون خوردن شب
کلوخ خشک را مالیده بر لب
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۹ - از مشاهده تغییر حال زلیخا گره تحیر به رشته تفکر کنیزان افتادن و دایه بر سر انگشت استفسار گره را از آن رشته گشادن
کمان عشق هر جا افکند تیر
سپر داری نباشد کار تدبیر
چو سازد در درون آن تیر خانه
ز بیرون باشد آن را صد نشانه
خوش است از بخردان این نکته گفتن
که مشک و عشق را نتوان نهفتن
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پرده اش بوی
زلیخا عشق را پوشیده می داشت
به سینه تخم غم پوشیده می کاشت
ولی سر می زد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب می ریخت
چه جای آب خون ناب می ریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه می کرد
به گردون دود آهش راه می کرد
به هر آهی که از دل برکشیدی
کسان بوی کباب دل شنیدی
که از روز و شب بی خواب و بی خورد
گل سرخش نمودی لاله زرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لاله ای خالی ز داغی
کنیزان این نشانی ها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کان را سبب چیست
قضا جنبان آن حال عجب کیست
یکی گفتا کسی مثلش ندیده ست
همانا کز کسی چشمش رسیده ست
یکی افتاد این معنی پسندش
که از دیو و پری آمد گزندش
یکی گفتا همانا سحر سازی
ز سحرش بست بر دامن طرازی
یکی گفت این همه آثار عشق است
دلش بی شک به زیر بار عشق است
ولی کس را به بیداری ندیده
ز خوابش گویی این آفت رسیده
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمی شد
سخن بر هیچ چیز آخر نمی شد
ازان جمله فسونگر دایه ای داشت
که از افسونگری سرمایه ای داشت
به راه عاشقی کارآزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلت ده معشوق و عاشق
موافق ساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمت های خویشش
بگفت ای غنچه بستان شاهی
به خاری از تو گلرویان مباهی
دلت خرم لبت پر خنده بادا
ز فرت بخت ما فرخنده بادا
تو در باغ جمال آن تازه سروی
که کردت طوطی جان تذروی
من از بحر وفا آن جویبارم
که پروردت زمانه در کنارم
رخت ز آغاز من بودم که دیدم
به تیغ مهر نافت من بریدم
سر و تن شستم از مشک و گلابت
گلاب مشکبو کردم خطابت
قماط از پرده دل کردمت ساز
ز جانش رشته پیچیدم به صد ناز
غذا از شیر دادم شکرت را
بپروردم تن جان پرورت را
شب آمد خواب در کار تو کردم
سحر شد زیب رخسار تو کردم
اگر رفتم طراز دوش بودی
چو خفتم خفته در آغوش بودی
چو شد شاخ گلت سرو خرامان
هنوزت دست نگسستم ز دامان
به هر کاریت خدمتگار بودم
به خدمتگاریت در کار بودم
به هر جا رفت سرو دلربایت
فتادم همچو سایه در قفایت
چو بنشستی به خدمت ایستادم
چو خسپیدی به پایت سر نهادم
کنون هم در همان کارم که بودم
بدان صدقت پرستارم که بودم
ز من راز دلت پنهان چه داری
ز خود بیگانه ام زینسان چه داری
بگوی آخر درین کارت که انداخت
که برد اینسان خرد بارت که انداخت
چنین آشفته و در هم چرایی
چنین با درد و غم همدم چرایی
گل سرخت چرا زرد است ازینسان
دم گرمت چرا سرد است ازینسان
تو خورشیدی چو ماهت کاستن چیست
زوال چاشتگاهت خواستن چیست
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا تا کیست آن ماه
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چنانش
که آرم بر زمین از آسمانش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیم کار است و پیشه
به تسخیرش عزیمت ها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد
که باشد خود که پیوندت نخواهد
نه بنده بل خداوندت نخواهد
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانه خوانی
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که گنج مقصدم بس ناپدید است
در آن گنج ناپیدا کلید است
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که می داند ز کام خویش نامی
ز دوری گر چه باشد تلخ کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریش داد
به بیهوشی خود هشیاریش داد
چو دایه حرفی از طومار او خواند
ز چاره سازیش حیران فرو ماند
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیو است
همیشه کار دیوان مکر و ریو است
به مردم صورتی زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکلی دلارا
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذالله کزو زاید فرشته
دگر گفتا که این خوابیست ناراست
چرا باید به هر ناراست جان کاست
بگفت این خواب اگر ناراست بودی
بدینسان راستان را کی ربودی
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست
دگر گفتا که هستی دانش اندیش
برون کن این محال از خاطر خویش
بگفتا کار اگر بودی به دستم
کی این بار گران دادی شکستم
مرا تدبیر کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بی محکم تر است از نقش در سنگ
اگر بادی وزد یا آبی آید
ز سنگ آن نقش محکم چون زداید
چو دایه دیدش اندر عشق محکم
فرو بست از نصیحت گوییش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر زان قصه مشکل برآشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن زلیخا یوسف را علیه السلام نوبت دوم و سلسله عشق وی جنبیدن و وی را در ورطه جنون کشیدن
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالمش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
نماند در وی اندوه سلامت
شود کاهی بر او کوه ملامت
چنان جانش ملامت کیش گردد
که عشقش از ملامت بیش گردد
زلیخا همچو مه می کاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی
هلال آسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی
فکندی چون کمانم ز استقامت
نشانم کردی از تیر ملامت
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
نهاده در دلم از مهر تابی
بخیلی می کند با من به خوابی
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم
نشان بخت بیداریست آن خواب
که در وی بینم آن ماه جهان تاب
نگیرد چشم من در خفتن آرام
ز بخت خویشتن خوابش دهم وام
بود بختم شود از خواب بیدار
نماید یارم اندر خواب دیدار
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب بل بیهوشی ای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه
درآمد با رخی روشن تر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل اندام
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت
تو را بر خیل خوبان سروری داد
به لطف از آب حیوان برتری داد
قدت را گلبن بستان جان ساخت
لبت را مایه ی قوت روان ساخت
ز روی دل فروزت شمعی افروخت
که چون پروانه مرغ جان من سوخت
ز مشکین گیسوان دادت کمندی
که بر من زو به هر موییست بندی
تنم را ساخت چون موی از میانت
دلم را تنگ چون میم دهانت
که بر جان من بیدل ببخشای
به پاسخ لعل شکر بار بگشای
بگو با این جمال و دلستانی
که ای تو وز کدامین خاندانی
درخشان گوهری کانت کدام است
گرامی شاه ایوانت کدام است
بگفتا از نژاد آدمم من
ز جنس آب و خاک عالمم من
کنی دعوی که هستم بر تو عاشق
اگر هستی درین گفتار صادق
حق مهر و وفای من نگه دار
به بی جفتی رضای من نگه دار
مکن دندان رسیده شکرت را
مساز الماس دیده گوهرت را
تو را از من اگر بر سینه داغ است
نپنداری کزان داغم فراغ است
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکته رانی
گرفت از نو پری دیوانه ای را
فتاد آتش به جان پروانه ای را
سری مست خیال از خواب برخاست
جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست
به دل اندوه او انبوه تر شد
به گردون دودش از اندوه بر شد
یکی صد گشت سودایی که بودش
ز حد بگذشت غوغایی که بودش
زمام عقل بیرون رفتش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان چاک
چو لاله خون دل می ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می کند
گهی بر یاد زلفش موی می کند
پرستاران به هر سویش نشستند
به گرد مه چو هاله حلقه بستند
اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر
برون جستی ز حلقه راست چون تیر
وگر نگرفتیش آن حلقه دامان
سوی برزن شدی سروش خرامان
وگر بندش نکردی غنچه کردار
چو گل بی پرده کردی رو به بازار
پدر زان واقعه چون گشت آگاه
دوا جو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند پیچان ماری از زر
که باشد مهره دار از لعل و گوهر
به سیمین ساقش آن مار گهر سنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
زلیخا بود گنج خوبی آری
بود هر گنج را ناچار ماری
چو زرین مار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره می بارید و می گفت
مرا پای دل اندر عشق بند است
همان بندم ازین عالم پسند است
سبک دستی چرخ عمر فرسای
بدین بندم چرا سازد گران پای
مرا خود قوت پایی نمانده ست
به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست
به این بند گران پا بستنم چیست
بدین تیغ جفا دل خستنم چیست
فرو رفته ست پای سرو در گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
چه حکمت باغبان بیند درین باب
که زنجیرش نهد بر پای از آب
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
نباشد در نظر چندان درنگش
که بینم سیر روی لاله رنگش
ز من چون برق رخشان بگذرد زود
بر آرد از دل پر آتشم دود
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم
چه می گویم نگاری ناز پرورد
که گر بر پشت پا بنشیندش گرد
به روی جان نشیند کوه دردم
بساط شادمانی درنوردم
پسندم کی فتد بر خاطرش بار
به سیمین ساق او از بند آزار
مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ
که در دامان او خاری زند چنگ
ازین افسانه های عاشقانه
یکی افتاد ناگه در نشانه
فتاد از زخم آن در سینه اش چاک
چو صید زخم ناک افتاد بر خاک
به بیهوشی زمانی گشت دمساز
دگر آمد به حال خویشتن باز
به افسون دل دیوانه خویش
ز سر آغاز کرد افسانه خویش
گهی در گریه گه در خنده می شد
گهی می مرد و گاهی زنده می شد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدینسان بود حالش تا به سالی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۱ - به خواب آمدن یوسف علیه السلام زلیخا را نوبت سیم و نام و مقام وی دانستن و به عقل و هوش باز آمدن
بیا ای عشق پر افسون و نیرنگ
که باشد کار تو گه صلح و گه جنگ
گهی فرزانه را دیوانه سازی
گهی دیوانه را فرزانه سازی
چو بر زلف پری رویان نهی بند
به زنجیر جنون افتد خردمند
وگر زان زلف بندی برگشایی
چراغ عقل یابد روشنایی
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
ز جام درد ، درد آشامه ای کرد
ز شور عشق بی آرامه ای کرد
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
ز نرگس ریخت اشک ارغوانی
چو سوسن کرد ساز خوش زبانی
شد از غمگین دل خود غصه پرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که ای تاراج تو هوش و قرارم
پریشان کرده ای تو روزگارم
غمم دادی و غمخواری نکردی
دلم بردی و دلداری نکردی
ندانم نام تو تا سازمش ورد
نیابم جای تو تا گردمش گرد
به کام خویش می کردم شکر خند
کنون در بندم از تو چون نی قند
چو غنچه بس که خوردم از غمت خون
فتادم همچو گل از پرده بیرون
نمی گویم که در چشمت عزیزم
نه آخر مر تو را کمتر کنیزم
چه باشد گر کنیزی را نوازی
ز بند محنتش آزاد سازی
مبادا کس به خون آغشته چون من
میان خلق رسوا گشته چون من
دل مادر ز بد پیوندیم تنگ
پدر را آید از فرزندیم ننگ
پرستاران مرا بدرود کردند
به تنهاییم غم فرسود کردند
زدی آتش به جان چون من خسی را
نسوزد کس بدینسان بی کسی را
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود تا بربود خوابش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب تر از هر چه گویم
ندانم بعد ازین دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه مرا کوتاهی ای ده
ز نام و شهر خویش آگاهی ای ده
بگفتا گر بدین کارت تمام است
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مرده ی صد ساله جان یافت
رسیدش باز ازان گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
ازان خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون خاست هوشیار
خبر زان مه که در دل جوشش آورد
دگر باره به عقل و هوشش آورد
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که ای با من درین اندوه دمساز
پدر را مژده ی دولت رسانید
دلش را زآتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد زآب رفته جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمم
که نبود از جنون من بعد بیمم
چو مدخل سیم را در بند مگذار
به دست خود بند از سیم بردار
پدر را چون شنید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیم بر را
پرستاران به پاش سر نهادند
به زیر پایش تخت زر نهادند
نشاندندش فراز مسند ناز
به زرین تاج کردندش سرافراز
پری رویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
ز روز و شام گشتی نکته انگیز
شدی از ذکر مصر اندر شکر ریز
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی و دیارش
به این گفتار خوش گشتی سخن گوش
وگر نی بودی از گفتار خاموش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۲ - آمدن رسولان پادشاهان اطراف غیر از مصر به خواستگاری زلیخا و تنگدل گشتن وی از نومیدی آن
به دارالملک گیتی شهریاران
به تخت شهریاری تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولت
ببینم تا که می افتد قبولت
به هر کشور که افتد در دلت میل
تو را سازم به زودی شاه آن خیل
پدر می گفت و او خاموش می بود
به بوی آشنایی گوش می بود
خوشا گوش سخن کردن ز جایی
به امید حدیث آشنایی
ز شاهان قصه ها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم برنیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید می سفت
ز دل خونابه می بارید و می گفت
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد کس شیرم نمی داد
ندانم بر چه طالع زاده ام من
بدین طالع کجا افتاده ام من
اگر بر خیزد از دریا سحابی
که ریزد بر لب هر تشنه آبی
چو ره سوی من لب تشنه آرد
به جای آب جز آتش نبارد
ندانم ای فلک با من چه داری
چو خویشم غرق خون دامن چه داری
گرم ندهی به سوی دوست پرواز
ز وی باری چنین دورم مینداز
گر از من مرگ خواهی مردم اینک
ز بیداد تو جان بسپردم اینک
وگر خواهی مرا در رنج و اندوه
نهادی بر دلم صد رنج چون کوه
به زیر کوه گاهی چند باشد
به موج غم گیاهی چند باشد
دلم از زخم تو صد جای ریش است
اگر رحمی کنی بر جای خویش است
اگر من شاد اگر غمگین تو را چه
وگر من تلخ اگر شیرین تو را چه
کیم من وز وجود من چه خیزد
وزین بود و نبود من چه خیزد
اگر شد خرمنم بر باد گو شو
دو صد خرمن ازین بر تو به یک جو
هزاران تازه گل بر باد دادی
ز داغ مرگ بر آتش نهادی
کجا گردد تو را خاطر پریشان
که من باشم یکی دیگر ازیشان
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درون غنچه وار از خون لبالب
سرشک از دیده ی غمناک می ریخت
به دست غصه بر سر خاک می ریخت
پدر چون دید شوق و بی قراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعت های شاهی
اجازت داد لب پر عذر خواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانش پرستان
که باشد دست دست پیش دستان
زبان دهر را به زین مثل نیست
که گوید دست پیشین را بدل نیست
رسولان زان تمنا در گذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
زلیخا گر چه عشق آشفت حالش
جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصه ی حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جلالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
که هر یک تحفه کشور ستانیست
ز شاهی خواستگاری را نشانیست
به هر جا رو نهد آن غیرت خور
بود تخت آن او و تاج بر سر
به هر کشور که گردد جلوه گاهش
بود دیهیم شاهی خاک راهش
اگر گیرد چو مه در شام آرام
دعای او کنند از صبح تا شام
وگر آرد به سوی روم آهنگ
غلام وی شوند از روم تا زنگ
بدین دستور هر قاصد پیامی
همی گفت از لب فرخنده نامی
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست
که عشق مصریانم پشت بشکست
به سوی مصریانم می کشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل
نسیمی کز دیار مصر خیزد
که در چشمم غبار مصر بیزد
مرا خوشتر ازان باد است صد بار
که آرد نافه از صحرای تاتار
درین اندیشه بود او کش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت ای نور چشم و شادی دل
ز بند غم خط آزادی دل
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه و فریاد برداشتن که این نه آن کس است که من در خواب دیده ام و سالها محنت محبتش کشیده ام
زلیخا کرد ازان چشمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا عجب کاریم افتاد
به سر نابهره دیواریم افتاد
نه آنست اینکه من در خواب دیدم
به جست و جویش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا بخت سستم سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
نشاندم نخل خرما خار بردار
فشاندم تخم مهر آزار بردار
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خار زد چنگم به دامن
منم آن تشنه در ریگ بیابان
برای آب هر سویی شتابان
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده
نماید ناگهان از دور آبم
فتان خیزان به سوی آن شتابم
به جای آب یابم در مغاکی
ز تاب خور درخشان شوره خاکی
منم آن راحله گم کرده در کوه
ز بی زادی به زیر کوه اندوه
شده پا شاخ شاخ از زخم سنگم
نه پای سیر نی رای درنگم
ز ناگه چشم خون آغشته من
خیالی بیند از گمگشته من
گشایم گام سوی او دلیری
بود از بخت من درنده شیری
منم آن بحری کشتی شکسته
برهنه بر سر لوحی نشسته
رباید هر زمان از جای موجم
برد گه تا حضیض و گه بر اوجم
ز ناگه زورقی آید پدیدار
شوم خرم کزو آسان شود کار
چو نزدیک من آید بی درنگی
بود بهر هلاک من نهنگی
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان بی حاصلی نیست
نه دل اکنون به دست من نه دلبر
ازانم سنگ بر دل دست بر سر
خدا را ای فلک بر من ببخشای
به روی من دری از مهر بگشای
اگر ننهی به کف دامان یارم
گرفتار کسی دیگر ندارم
به روسایی مدر پیراهنم را
به دست کس میالا دامنم را
به مقصود دل خود بسته ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را
مده بر گنج من دست اژدها را
ازینسان تا به دیری زاریی داشت
ز نوک هر مژه خونباریی داشت
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
در آمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره روی از خاک بردار
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلت نیست
ولی مقصود بی او حاصلت نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
و زو خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمت
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نیاید کار الماس
چو از خار ترش دادند سوزن
چه سان گردد به خارا بخیه افکن
چو باشد آستین از دست خالی
نیاید ز آستین خنجر سگالی
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی غم نمی زد
ز غم می سوخت اما دم نمی زد
به ره می بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
کهن چرخ مشعبد حقه بازیست
پی آزار مردم حیله سازیست
به امیدی نهد بر بیدلی بند
برد آخر به نومیدیش پیوند
نماید میوه کامیش از دور
کند خاطر به ناکامیش رنجور
عزیز مصر چون افکند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه غمخوار
علاجی کن که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز ازان بیش
که همسایه شود یار وفاکیش
چو گیرد آب بر لب تشنه جانی
بسوزد گر نه تر سازد دهانی
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۸ - عمر گذرانیدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و تلهف و تأسف وی بر آن مدی اللیالی و الایام
چو دل با دلبری آرام گیرد
ز وصل دیگر کی کام گیرد
کجا پروانه پرد سوی خورشید
چو باشد سوی شمعش روی امید
نهی صد دسته ریحان پیش بلبل
نخواهد خاطرش جز نکهت گل
ز مهر آتش چو در نیلوفر افتد
تماشای مهش کی در خور افتد
چو خواهد تشنه جانی شربت آب
نیفتد سودمندش شکر ناب
زلیخا را در آن فرخنده منزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو عزیزش
نبود از مال و زر کم هیچ چیزش
پرستاران گلبوی گل اندام
پرستاریش را بی صبر و آرام
کنیزان دل آشوب دلارای
پی خدمتگری ننشسته از پای
غلامان قصب پوش کمربند
ز سر تا پای شیرین چون نی قند
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاکدامن چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
ز خاتونان مصری همنشینان
به رعنایی و خوبی نازنینان
همه همقامت و همزاد با او
ز ذوق همنشینی شاد با او
زلیخا با همه در صفه بار
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پر خون و لب پر خنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
لبش با خلق در گفتار می بود
ولی جان و دلش با یار می بود
ازان یاریگران در شادی و غم
نبودش با کسی پیوند محکم
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شب کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی
چو مه در پرده اش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستیش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بیخودی آغاز کردی
بدو گفتی که ای مقصود جانم
به مصراز خویشتن دادی نشانم
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا سرانجام
به فرقم تاج عزت از عزیزیت
به روی آثار دولت از کنیزیت
به مصر امروز مهجور و غریبم
ز اقبال وصالت بی نصیبم
ندانم تا به کی سوزم بدین داغ
چراغ محنت افروزم بدین داغ
بیا و رونق باغ دلم باش
به وصلت مرهم داغ دلم باش
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمت یافت
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
به سوی شش جهت چار است چشمم
خوشا وقتی که از راهی برآیی
به برج دیده چون ماهی درآیی
چو دیدار تو بینم نیست گردم
بساط هستی خود درنوردم
کنم سر رشته پندار خود گم
شوم از بیخودی در کار خود گم
مرادیگر به جای من نبینی
چو جان آیی به جان من نشینی
نهم یکسو خیال ما و من را
تو را یابم چو جویم خویشتن را
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم از خود چه گویم
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی گفتی ای باد سحر خیز
شمیم مشک در جیب سمن بیز
تماشاگاه سرو و سوسن آرای
ز سنبل جعدتر بر روی گل سای
به شاخ از برگ جنبانی جلاجل
شود رقصان درخت پای در گل
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران نوازش نامه آری
کنی غمدیدگان را غمگساری
کس از من در جهان غمدیده تر نیست
ز داغ هجر ماتمدیده تر نیست
دلم بیمار شد دلداریی کن
غمم بسیار شد غمخواریی کن
به عالم هیچ منزلگه نباشد
کت آنجا گاه و بیگه ره نباشد
ز در ور خود بود زآهن درآیی
چو در بندند از روزن درآیی
ببخشا بر چو من بی راه و رویی
بکن از جانب من جست و جویی
درآ در دار ملک شهریاران
برآ بر تختگاه تاجداران
به هر شهری خبر پرس از مه من
به هر تختی نشان جو از شه من
گذار افکن به هر باغ و بهاری
قدم نه بر لب هر جویباری
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی
به صحرای ختن نه از کرم گام
به صورتخانه چین گیر آرام
تماشا کن ز روی او مثالی
به دام آور به بوی او غزالی
چو گیرد رای رفتن زین دیارت
به هر کوه و دری کافتد گذارت
اگر پیش آیدت کبک خرامان
به یاد او بزن دستش به دامان
وگر بینی به راهی کاروانی
در او سالار گشته دلستانی
به چشم من ببین آن دلستان را
بدین کشور رسان آن کاروان را
بود کان دلستان را چون ببینم
گلی از گلبن امید چینم
ز وقت صبح تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پر درد و چشم خونفشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید شمع مجلس روز
زلیخا همچو خور شد مجلس افروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافی دلان پاک سینه
بجای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
چو در خانه دل او تنگ گشتی
به عزم گشت تیزآهنگ گشتی
گهی با داغ سینه ز آه و ناله
به دشت افراختی خیمه چو لاله
ازان گلرخ به لاله راز گفتی
ز داغ دل سخن ها باز گفتی
گهی چون سیل هر وادی به تعجیل
شدی با دیده گریان سوی نیل
نهادی در میان با او غم خویش
زدی بر نیل دلق ماتم خویش
به سر می برد ازینسان روزگاری
به ره می داشت چشم انتظاری
که یارش از کدامین ره برآید
چو خور طالع شود چون مه برآید
بیا جامی که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوار است
نظر بر شاهراه انتظار است
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوا بخشی کنیم از وصل یارش