عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۵
تنها نه منم غمین برای دل خویش
کس نیست که نیست مبتلای دل خویش
آن را که تو شادکام می پنداری
او داند و درد بی دوای دل خویش
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
اشراف عزیز نکته سنج من و تو
چون مار نشسته روی گنج من و تو
تا بیحس و جاهلیم یک سر تو و من
پامال کنند دست رنج من و تو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مکن تکیه زنهار تا میتوانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
کی آوردمی تاب این سست مهری؟
نمی بود اگر با من این سخت جانی
نه چندان به عشاق الفت نه دوری
نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
مده تاج درویشی و کنج عزلت
به تاج فریدون و ملک کیانی
غم از شادمانی بود زانکه در دل
ز شادی غم آمد زغم شادمانی
تو را باشد از ناله ی ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتوانی
گرفتم به دل نیست میل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زبانی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - مدح و تاریخ
خان زمان یگانه ی دوران علی نقی
کآمد به بذل وجود و سخا در جهان فرید
چشم جهان ندید چو او آفریده ای
تا آفریدگار جهان را بیافرید
طبعش در یگانه ی افضال را صدف
دستش در خزانه ی اقبال را کلید
تعظیم آستان ویش نیست گر غرض
پشت سپهر از چه سبب این چنین خمید؟
با عدل وجود او بجز افسانه ای نیافت
هر کس حدیث حاتم و اوصاف جم شنید
از لطف او مزارع آمال خرم است
زآنسان که در بهار زمین خرم از خوید
آمد چو مشعل سخط او به اشتعال
در موسم بهار سموم خزان وزید
گردید ابر مرحمت او چو قطره بار
در شوره زار فصل دی انواع گل دمید
دستش اگر چو ابر بگویم بود شگفت
رایش اگر چو مهر بخوانم بود بعید
کآنرا عطا ز ابر مطیر است بس فزون
وین را ضیا زمهر منیر است بس مزید
کار جهان ز عدل وی از بس قرار یافت
روی زمین ز داوری از بس نظام دید
در پنجه ی پلنگ غنم جایگاه کرد
در مخلب عقاب تذرو آشیان گزید
هم شیر با گوزن به یک جایگاه خفت
هم گور با غزال به یک سرزمین چرید
در شهر یزد کرد بپا بس بنای خیر
از اقتضای طالع فرخنده ی حمید
در آن دیار نیز بنا کرد برکه ای
بر پادشاه تشنه لبان سرور شهید
آنگونه برکه ای که زرشک زلال آن
آب حیات گشته به ظلمات ناپدید
هم قعر آن زمر کز هفتم زمین گذشت
هم سقف آن به اوج نهم آسمان رسید
حیران آب روشن و سقف مسدسش
این چشمه ی منور و این غرفه ی مشید
امروز از آن پدید زلالی که خلق را
روز جزا ز چشمه ی کوثر بود امید
این برکه را به یاد شه تشنه لب چو ساخت
از طالع خجسته و از اختر سعید
تاریخ سال خواست زپیر خرد (سحاب)
او این دو مصرع از پی تاریخ آن گزید:
بنیاد آن ز مصرع ثانی شود عیان
اتمام آن ز مصراع اول بود پدید
«جاوید آب حیوان زین برکه شرمسار»
«هر بار نوشی آبی گو لعل بریزید»
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
گیرم دایم بدوستی دل را خوست
او را و مرا چه سودی از عادت اوست؟
با طایفه ای دوست شود دل کایشان
هم دوست به دشمن اند وهم دشمن دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
مرا گویی که عشقت سر نبشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
بنی آدم نباشد او فرشتست
چه بودی گر چنین بدخو نبودی
نگار خوب رو را این سرشتست
فرو برده به خون دیده ام دست
نگویی ای دلارامم که زشتست؟
سرانگشتان دلبندم همانا
به خو ناب دل عشّاق رشتست
به ساعدهای سیمین تا دگر بار
کدامین عاشق بیچاره کشتست
مخور غم در جهان خوش باش حالی
بسا گلبوی ماه آسا که خشتست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای همّت من درخور بالات بلند
در بر رخ دوستان ازین بیش مبند
تا چند کنی جور و جفا بر جانم
هرگز که کند ز دوستان جور پسند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
زنهار که دل منه تو بر حال جهان
تا خود چه توان برد ز احوال جهان
رو همدم خویش باش در گوشه ی صبر
تا خود به کجا می رسد احوال جهان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
ما ها همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین نه آفتاب فلکی
تو آدمیی و دیگران آدمیند
نی نی تو که خط سبز داری ملکی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر کسی را که چو من دیده خونباری هست
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
دلخراش است دگر ناله ی مرغان چمن
در خم دام مگر تازه گرفتار هست
قفس ایکاش که بر شاخ گلی آویزند
بلبلی را که بدان حسرت گلزاری هست
مایه ی ریزش او می رسد از عالم غیب
هر کرا همچو صدف دست گهرباری هست
نیست از ضعف مرا قوت گفتار طبیب
من گرفتم که برش قوت گفتاری هست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۷
جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
گلی به دست که دادست روزگار بگو؟
که بعد از آن به جفا خارهاش ننهادست
که خورد باده راحت دودم که آخر کار؟
به جای باده نه در دستش از جهان بادست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟
که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست
یکی منم که مرا از حوادث فلکی
به پیش چشم همه عالم انده آبادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد
که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست
کسی که می کند از جور آسمان فریاد
اگر چه من نکنم جایگاه فریادست
اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست
که آدمی همه از بهر نیستی زادست
ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد
هزار بار گران تر ز کوه پولادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۶
هر دوست که اختیار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۶
خرمی رو در کشیدست از جهان
وز میان برداشت انصاف آسمان
عیش را لذت نماند چون برفت
خرمی از دست و انصاف از میان
نیست در شش گوشه عالم دلی
کو بود از صدمه غم در امان
ربع خاکی سر به سر وحشت گرفت
کس ز آسایش نمی یابد نشان
هیچ کس را دل ز غم آزاد نیست
در جهان از پادشه تا پاسبان
یا فراغت در جهان هرگز نبود
یا ز چشم ما شدست اکنون نهان
یک نسیم نوبهاری بر که جست؟
کو نشد آشفته از باد خزان
دست بر سر مانده اند از دست غم
نیک و بد، مرد و زن و پیر و جوان
از همه رنجی که در عالم بود
نیست بدتر از فراق دوستان
قصد دل دارند هم غمها ولیک
می کند درد عزیزان قصد جان
بر حقم با این همه رنج فراق
گر کنم از گردش گردون فغان
غصه ها دارم من از فرقت چنانک
در همه عالم نگنجد شرح آن
صبر، یزدان می دهد ورنه به جهد
با چنین غم صبر کردن چون توان؟
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
آن عاقل دوست همچو ابله دشمن
آن کرد به من کان نکند صد دشمن
گر مهر چنین بود غلام کینم
ور دوست چنین کند عفاالله دشمن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - فی المدیحه
تا ملک با شاه جستان یار و هم دیدار گشت
گوهری کآن خفته بود از کان کین بیدار گشت
دوستانش را ز نعمت دست گوهر بار شد
دشمنانش را ز محنت دیده گوهر بار گشت
گرچه از یک گوهرند و در خور یکدیگرند
در خوری و مهر گوهرشان درست این بار گشت
گر گهی اندر میانشان کینه و آزار بود
هر دو را از کینه و آزار دل بیزار گشت
وانکه شان آزار جستی از پی بازار خویش
از خوشی بیزار گشت و جانش پرآزار گشت
بس کسا کز جنگ ایشان روزگار آسان گذشت
روزگارش تلخ شد آرامشش دشوار گشت
چند گاه از خلق بدشان در میان آزار بود
از میان رفت آن بدی وین هر دو بی آزار گشت
در میان از تیغ ایشان هرکسی زنهار یافت
باز شد زینهار خواه آنکس که بی زینهار گشت
دوستی بسیار باشد دشمنی بسیار را
دشمنی بسیار بود و دوستی بسیار گشت
از نشاط عهد ایشان وز نگار زر و سیم
بوستان بزاز گشت و آسمان عطار گشت
ماه گردون از پی آن گشت همچون آفتاب
ماه کانون از پی این چون مه آزار گشت
راستی بیمار بود از عهد ایشان شد درست
کاستی از وصل ایشان خسته و بیمار گشت
هر دوانرا دل ز روی یکدیگر پر نور شد
دشمنان و حاسدان را جان و دل پر نار گشت
هرکه مصلح بود این بشنید بی تیمار شد
هرکه مفسد بود این بشنید و با تیمار گشت
هر دو اندر چرخ دولت همچو خورشیدند و ماه
میر مملان در میانشان مشتری کردار گشت
طالع او مشتری و روی او چون مشتری
مشتری ویرا ز دل دو شاه گیتی دار گشت
بس کسا کو پست بود از دست این بالا گرفت
بس کسا کوبنده بود از فر آن سالار گشت
هرکه بود از خواب غفلت خفته زین بیدار شد
هرکه بود از باده خم مست از آن هشیار گشت
هرکجا دیدند جنگ و هرکجا بینند خیل
نام خیل از جنگ ایشان یکسره با عار گشت؟
از سخاشان دوستان را جامه پر دینار شد
وز وغاشان دشمنان را روی چون دینار گشت
لؤلؤ شهوار بر خصمانشان چون سنگ شد
سنگ بر یارانشان چون لؤلؤ شهوار گشت
بس کسا کش کار ایشان تازه کردن بود کام
مهر ایشان تازه گشت و کام او بی کار گشت
فتنه ها را در ببست و فرها را در گشاد
جورها پوشیده گشت و عدلها دیدار گشت
یار خصمان رنج گشت و رنج یاران باز شد
عار خویشان فخر گشت وفخر خصمان عار گشت
گرگ مردم خوار شد با میش سوی آبخور
از پی دیدار ایشان گرگ مردم خوار گشت
شیر جفت میش گشت و مار جفت مرغ شد
مفسدان را از پی این موی بر تن مار گشت
از سخای هر دوان هم با کهان و هم با مهان
سیم بی قیمت نمود و زر بی مقدار گشت
داده ده گشتند هر دو ایزد دادار را
داد دهشان از پی این ایزد دادار گشت
از پی دیدار ایشان در میان کوه و دشت
سنک چون یاقوت گشت و خاک چون گلنار گشت
آنکسی را کش نیامد خوش بباغ و راغ او
سرو شد همچون گیاه و لاله همچون خار گشت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
ای توئی بیچارگان را چاره و فریادرس
ایزد از هر دو بند و سختی مر ترا فریادرس
هرکه را رنجی بدو آمد تو برداری ازو
بر ندارد رنج تو جز کردکار پاک و بس
جز بکردار نشاط و ناز نگذاری قدم
جز بگفتار وفا و جود نگشائی نفس
ایزدت فریادرس بادا بهر کاری کجا
خلق عالم را بهر کاری توئی فریادرس
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
دارنده داد و دین ملک مملانست
چون شیر بروز کین ملک مملانست
با دانش و دین قرین ملک مملانست
تا حشر بافرین ملک مملانست
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
تا با تو شدم ز گردش دهر همال
هر روز مرا بسر زند دهر همال؟
ای یار مرا بیک زبان ده ره مال
تا بسپارم بچون توئی دو ره مال؟
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - مدح شرف الدین الب ارغون
کرد از جهان رحیل جهانی همه شرف
ای مملکت علی الله و ای فلک لاسلف
چون اسب رقعه دو سپهر پیاده رو
فرزین ملک را بر بود از میان صف
اختر فشان ز دیده سحابی بمن رسید
گفتا بگویمت لمن الملک قد کشف
رفت آنکه، از خزانه او آز شد غنی
رفت آنکه، از ستانه او جود زد صلف
بر در نهاد چرخ گمان شکل تیردار
آنرا که بود حضرتش آمال را هدف
از بس که آه، دامن گیسوی شب گرفت
بر روی ماه سوخته شد پرده کلف
چون چهره در نقاب کشید او عجب مدار
گر فتنه همچو زلف بشورد بهر طرف
او بود، دست ملک چو از کار بازماند
زین پس کجا امید بقبض و به بسط کف
نی نی هنوز نیست کرم سخره فنا
نی نی هنوز نیست امل طعمه تلف
بحر هنر بچرخ رساند همه عتاب
قصر سخابه مهر برآرد همی شرف
آن دوحه کمال که از بیخ بر گسست
کام جهان خوش است بدین میوه شرف
خورشید مکرمت شرف الدین که بخلاف
کم زاید از مشیمه دوران چنو خلف
صدر سپهر مسند و دُر جلال عقد
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم کنف
بر زخمه تحکمش این چرخ گوژپشت
در کوش انقیاد کشد حلقه همچو دف
ای دردها، ز جرعه، کین تو عاریت
وی، صفوها ز جام رضای تو معترف
بگزیده خدمت تو زمانه بصد و لوع
بگرفته دامن تو سعادت بصد شرف
هر پایگه که منصب صدر سعید بود
اکنون تو راست زانکه توئی دُر آن صدف
میراث شرع جز به محمد کجا رسد
آن دوده را که مثل خلیلی بود شرف
زان پیش بین تر است دل پادشاه وقت
قلزم ز قطره فرق کند لولو از خذف
گوهر چو روشن است نگوید حدیث سنگ
عنبر چو حاضر است نگردد بگرد کف
اقبال چون تکلف این اقتراح کرد
بر نیت عزیز منه بعد از آن کلف
بر چرخ تکیه کم کن اگرچه غلام توست
می بین که روزگار چه عاق است و ناخلف
جز نام نیک کسب مکن زانکه مال و عمر
هستند روزگار تهی مایه را علف
بنگر به چیست زنده ثنای گذشتگان
کوتاه شد فقد عرف الشر من عرف
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
از رهی روی بگردان و برو
دامن مهر بر افشان و برو
مکن آن عشق، ز سر تازه بپای
مبر آن عهد به پایان و برو
که تو را گفت که سرگردان باد
کزفلان روی بگردان و برو
سر بزن خسته دلان را مگذار
هم چنین بی سروسامان و برو