عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - هم در مدح اتسز گوید
خدایگانا ، تیغ تو صورت ظفرست
دل کریم تو گنج بدایع هنرست
فضایل تو بجسم خرد درون جانست
شمایل تو بچشم کرم درون بصرست
کف تو کان مکارم شدست در گیتی
که دیده هرگز کانی که آفت گهرست؟
بجاه تست همه عز طینت آدم
شجر عزیز برای منافع ثمرست
تو هم ز زمرهٔ خلقی و بهتری از خلق
گهر به از حجر و هم ز جملهٔ حجرست
شجاعت تو بدست ظفر درون تیغست
حمایت تو بپیش هدی درون سپرست
بر جلال تو چرخ رفیع چون خاکست
بر نوال تو بحر محیط چون شمرست
تو بسته ای کم ملک و از مهابت تو
خمیده قامت دشمن چو حلقهٔ کمرست
صفت بابر نه نیکوست مکرمات ترا
که مکرمات تو باقی و ابر بر گذرست
شریف ذات همایون تو ز روی کمال
ورای عالم ارواح و عالم صورست
اگر شدست جهان خسیس منشأ تو
شگفت نیست که نی نیز منبع شکرست
چو داستان مقامات تو کنند بیان
همه حکایت شاهان باستان هدرست
پس از جناب عزیز خدای عزوجل
رفیع صدر جناب تو مرجع بشرست
اگر معالی چرخست رای تو شمست
وگر مکارم باغست جود تو مطرست
تویی که فعل تو و قول تو بخیر و بصدق
همه مطابق شرع و موافق سورست
فروخت هیبت تو آتشی بگیتی در
که آسمانش دخانست و اختران شررست
مسیر عزم تو بر آسمان نصرة و فتح
هزار بار بسرعت فزونتر از قمرست
ز عدل تست همه زینت معالم شرع
چنانکه زینت باغ از طراوت شجرست
بروز حرب ترا در مواقف هیجا
زمانه از حشمست و ستاره از حشرست
فلک سپرده بتو ملک روزگار ولیک
بر کمال تو این ملک سخت مختصرست
بخاک و باد درون او فتاده اکلیلش
اگر بنزد تو قدر فلک بدین قذرست
بقهر خصم تو در بسته اند خلق اوهام
در این معانی اوهام خلق را اثرست
خبر مپرس ز حال عدوی و بگذارش
که خود عدوی تو از حال خویش بیخبرست
خدایگانا بشنو ز حال من سمری
که خود جلالت جاه تو در جهان سمرست
منم که همچو صدف از بدایع لفظم
همه مسامع انبای فضل پر دررست
نه آفتابم لیکن فنون دانش مکن
چو آفتاب بشرق و بغرب مشتهرست
بعالم اندر ارباب علم بسپارند
ولیک دانا داند که : کار من دگرست
کنم بچشم حقارت بروزگار نظر
گرت بچشم عنایت بحق من نظرست
ز ماه و جاه من آنچه اندرین حوادث رفت
هزار چندان در خدمت تو منتظرست
هنوز خانه من بنده از مواهب تو
پر از بضاعت بحرین و بار شوشترست
هنوز ، باری ، منت خدای را ، که مرا
برین ستانهٔ عالی مقام و مستقرست
هنوز سوی من از نوع نوع نعمت تو
مدد پی مددست و نفر پی نفرست
اگر بقول نبی رزق مرد از فضلست
مرا ز بیشتر خلق رزق بیشترست
بیک صحیفهٔ دانش مقابله نشود
هر آنچه در همه عالم خزان های زرست
نکوست حالم ، ور نیز بد بود چه کنم ؟
نه نقض حکم الهی بدست بنده درست
بهیچ نوع مرا از فلک شکایت نیست
اگر تعذر نفع و توقع ضررست
من از فلک چه شکایت کنم ؟چو معلومست
که هر چه نیک و بدست از قضا و قدرست
همیشه تا که قمر را مسیر بر فلکست
همیشه تا که فلک را مدار بر مدرست
خطیر باد بتیغ تو کار شرع نبی
که کار شرع ز تیغ تو سخت با خطرست
دل کریم تو گنج بدایع هنرست
فضایل تو بجسم خرد درون جانست
شمایل تو بچشم کرم درون بصرست
کف تو کان مکارم شدست در گیتی
که دیده هرگز کانی که آفت گهرست؟
بجاه تست همه عز طینت آدم
شجر عزیز برای منافع ثمرست
تو هم ز زمرهٔ خلقی و بهتری از خلق
گهر به از حجر و هم ز جملهٔ حجرست
شجاعت تو بدست ظفر درون تیغست
حمایت تو بپیش هدی درون سپرست
بر جلال تو چرخ رفیع چون خاکست
بر نوال تو بحر محیط چون شمرست
تو بسته ای کم ملک و از مهابت تو
خمیده قامت دشمن چو حلقهٔ کمرست
صفت بابر نه نیکوست مکرمات ترا
که مکرمات تو باقی و ابر بر گذرست
شریف ذات همایون تو ز روی کمال
ورای عالم ارواح و عالم صورست
اگر شدست جهان خسیس منشأ تو
شگفت نیست که نی نیز منبع شکرست
چو داستان مقامات تو کنند بیان
همه حکایت شاهان باستان هدرست
پس از جناب عزیز خدای عزوجل
رفیع صدر جناب تو مرجع بشرست
اگر معالی چرخست رای تو شمست
وگر مکارم باغست جود تو مطرست
تویی که فعل تو و قول تو بخیر و بصدق
همه مطابق شرع و موافق سورست
فروخت هیبت تو آتشی بگیتی در
که آسمانش دخانست و اختران شررست
مسیر عزم تو بر آسمان نصرة و فتح
هزار بار بسرعت فزونتر از قمرست
ز عدل تست همه زینت معالم شرع
چنانکه زینت باغ از طراوت شجرست
بروز حرب ترا در مواقف هیجا
زمانه از حشمست و ستاره از حشرست
فلک سپرده بتو ملک روزگار ولیک
بر کمال تو این ملک سخت مختصرست
بخاک و باد درون او فتاده اکلیلش
اگر بنزد تو قدر فلک بدین قذرست
بقهر خصم تو در بسته اند خلق اوهام
در این معانی اوهام خلق را اثرست
خبر مپرس ز حال عدوی و بگذارش
که خود عدوی تو از حال خویش بیخبرست
خدایگانا بشنو ز حال من سمری
که خود جلالت جاه تو در جهان سمرست
منم که همچو صدف از بدایع لفظم
همه مسامع انبای فضل پر دررست
نه آفتابم لیکن فنون دانش مکن
چو آفتاب بشرق و بغرب مشتهرست
بعالم اندر ارباب علم بسپارند
ولیک دانا داند که : کار من دگرست
کنم بچشم حقارت بروزگار نظر
گرت بچشم عنایت بحق من نظرست
ز ماه و جاه من آنچه اندرین حوادث رفت
هزار چندان در خدمت تو منتظرست
هنوز خانه من بنده از مواهب تو
پر از بضاعت بحرین و بار شوشترست
هنوز ، باری ، منت خدای را ، که مرا
برین ستانهٔ عالی مقام و مستقرست
هنوز سوی من از نوع نوع نعمت تو
مدد پی مددست و نفر پی نفرست
اگر بقول نبی رزق مرد از فضلست
مرا ز بیشتر خلق رزق بیشترست
بیک صحیفهٔ دانش مقابله نشود
هر آنچه در همه عالم خزان های زرست
نکوست حالم ، ور نیز بد بود چه کنم ؟
نه نقض حکم الهی بدست بنده درست
بهیچ نوع مرا از فلک شکایت نیست
اگر تعذر نفع و توقع ضررست
من از فلک چه شکایت کنم ؟چو معلومست
که هر چه نیک و بدست از قضا و قدرست
همیشه تا که قمر را مسیر بر فلکست
همیشه تا که فلک را مدار بر مدرست
خطیر باد بتیغ تو کار شرع نبی
که کار شرع ز تیغ تو سخت با خطرست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش شمسالدین وزیر
جمالالملک شمسالدین جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح اتسز گوید
شاها ، بپایگاه تو کیوان نمی رسد
در ساحت تو گنبد گردان نمی رسد
جایی رسیده ای بعالی و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمی رسد
آن می رسد بروضهٔ آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمی رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمی رود
جز حکم تو به تازی و دهقان نمی رسد
یک خطه نیست در همه اطراف خافقین
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمی رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حدیث ملک سلیمان نمی رسد
راحی که از روایح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ریحان نمی رسد
یک لحظه آن گهر که تو بخشی بسال ها
اندر صمیم بحر و دل کان نمی رسد
آن چیست از مصالح احوال مرد و وزن
کز جاه تو بزمرِهٔ ایمان نمی رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گردد ستم بهیچ مسلمان نمی رسد
ناید همی پدید ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمی رسد
کس روی سوی صدر تو رفیعت نمی رسد
کز صدر تو برفعت امکان نمی رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
دردیست بی قرار و بدرمان نمی رسد
میدان رزم جوید و آگاه نی ، از آنک
با دولت تو کار بمیدان نمی رسد
تو رنج برده ای و براحت رسیده ای
مردم بهیچ کام دل آسمان نمی رسد
فریاد از این جهان ! که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و احزان نمی رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بی صد هزار غصه یکی نان نمی رسد
دانا بماند در غم تدبیر نیک و بد
یک ذره غم بخاطر نادان نمی رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید بحیله راه و بدربان نمی رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وین حرص مرده ریگ بپایان نمی رسد
این حالها بحکمت یزدان مقدرست
مردم بسر حکمت یزدان نمی رسد
منت خدای را ، که مرا در پناه تو
آسیب حادثه بدل و جان نمی رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام ، مرا
دست بلا بریش و گریبان نمی رسد
یک روز نیست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمی رسد
افزونی گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمی رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سبحان نمی رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمی رسد
تا جان آدمی بکمالی که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمی رسد
بادی تو در نعیم فراوان ، که خصم را
از چرخ جز بلای فراوان نمی رسد
بگذار ماه روزه بطاعت ، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمی رسد
در ساحت تو گنبد گردان نمی رسد
جایی رسیده ای بعالی و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمی رسد
آن می رسد بروضهٔ آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمی رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمی رود
جز حکم تو به تازی و دهقان نمی رسد
یک خطه نیست در همه اطراف خافقین
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمی رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حدیث ملک سلیمان نمی رسد
راحی که از روایح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ریحان نمی رسد
یک لحظه آن گهر که تو بخشی بسال ها
اندر صمیم بحر و دل کان نمی رسد
آن چیست از مصالح احوال مرد و وزن
کز جاه تو بزمرِهٔ ایمان نمی رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گردد ستم بهیچ مسلمان نمی رسد
ناید همی پدید ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمی رسد
کس روی سوی صدر تو رفیعت نمی رسد
کز صدر تو برفعت امکان نمی رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
دردیست بی قرار و بدرمان نمی رسد
میدان رزم جوید و آگاه نی ، از آنک
با دولت تو کار بمیدان نمی رسد
تو رنج برده ای و براحت رسیده ای
مردم بهیچ کام دل آسمان نمی رسد
فریاد از این جهان ! که خردمند را ازو
بهره بجز نوایب و احزان نمی رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بی صد هزار غصه یکی نان نمی رسد
دانا بماند در غم تدبیر نیک و بد
یک ذره غم بخاطر نادان نمی رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جوید بحیله راه و بدربان نمی رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وین حرص مرده ریگ بپایان نمی رسد
این حالها بحکمت یزدان مقدرست
مردم بسر حکمت یزدان نمی رسد
منت خدای را ، که مرا در پناه تو
آسیب حادثه بدل و جان نمی رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام ، مرا
دست بلا بریش و گریبان نمی رسد
یک روز نیست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمی رسد
افزونی گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمی رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سبحان نمی رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمی رسد
تا جان آدمی بکمالی که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمی رسد
بادی تو در نعیم فراوان ، که خصم را
از چرخ جز بلای فراوان نمی رسد
بگذار ماه روزه بطاعت ، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمی رسد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در وصف قلم و خاتم و مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
چیست آن شکل آسمان کردار؟
کآفتاب اندرو گرفته قرار
دیده کس آفتاب ناسایر
دیده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
گه خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارها بی تدبیر
کاشف رازها بیگفتار
زو یکی را بشارتست بتخت
زو یکی را اشارتست بدار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد تا چشیده شربت عشق
چفته شد نا کشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچکتر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر یابد
کنار آهن کند به موقف کار
هر چه یک باره موم او بندد
نگشایند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندری صد بار
اوست گردون و او را قطب
هست انگشت شاه گیتی دار
دوم خاتم سلیمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دلیل گرفت
همه ملک جهان سلیمان وار
شاه غازی، علاء دولت و دین
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر ، پناه دین، اتسز
که ظفر را ز تیغ اوست شعار
آن چو ایمان منزه از هر عیب
و آن چو تقوی مطهر از هر عار
فضل را در دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کین برانگیزد
عنفش از چشمهٔ حیات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جهیم شرار
طاعتش عادت شهور و سنین
خدمتش عدت صغار و کبار
قطرههای عطای او گه رزم
مانده عاجز چو پنجههای چنار
ملک او بیزوال همچو روان
علم او بیکران همچو شمار
چرخ از آن زر همی زند هر شب
تا کند بر سر ولیش نثار
صبح از آن تیغ میکشد هر روز
تا کند سینهٔ عدوش فگار
طیره از حلم او همیشه جبال
خیره از علم او همیشه بحار
دست او قطب بخششت و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخای یمین گه بذل
بحر و کان را نماید هیچ یسار
ای ممالیک مجلس تو ملوک
وی عبید جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز تو عز موافقان بسیار
شیر فرش ترا ز حشمت تو
شیر گردون شده کمینه شکار
تیغ تو هست در مواقف حرب
نایب تیغ حیدر کرار
قدرت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پیشهٔ اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالباب
تیز چون فکر اولوالابصار
حبل دین را بدوست استحکام
خیل حق را بدویت استظهار
عاشق فتح شد وزین باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دی کلید حصار اعدا بود
که گشایند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگهدارد این بلاد و دیار
آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم
همه در مشک باشد منقار
پیک عقلست و پیک دید کسی
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نماید همی ز معدن گل
در بر آرد همی ز چشمهٔ قار
هست زرد و نزار و شاید، از آنک
گل خورد وین چنین بود گلخوار
بسته دارد میان و بگشاید
نیک آسان و امور پس دشوار
هست نالان و نیستش اندوه
هست گریان و نیستش تیمار
علم نامی بدست اوست جماد
عقل فربه بدست اوست نزار
سر بریده است و کس بریده سری
مثل او دیده، ناقل اخبار ؟
دل دریده است و کس دریده دلی
شبه او دیده صاحب اسرار؟
رخ تاریک باشدش پیوست
تن بیمار باشدش هموار
حق منبرست از آن رخ تاریک
دین صحیحست از آن تن بیمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تیغ جان او بار
کردهاند از نهیب این دو گواه
همه عالم ببندگیت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خور
بر بدانیش در صف پیکار
تو بدین کلک و تیغ با اعجاز
معجز دین همی کنی اظهار
کلک و تیغ تراست مکر و که دید
دو زبان یا دو روی جز مکار؟
ای شب دوستان ز مهر تو روز
وی گل دشمنان ز کین تو خار
از جهان زادی و بهی ز جهان
چون جواهر، که زاید از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاری و دوستان اشجار
دشمنت تا چسیده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل ندیده بچیده خار بلا
می نخورده کشیده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثیرپذیر دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر ریاض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طایعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشی والابکار
کآفتاب اندرو گرفته قرار
دیده کس آفتاب ناسایر
دیده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
گه خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارها بی تدبیر
کاشف رازها بیگفتار
زو یکی را بشارتست بتخت
زو یکی را اشارتست بدار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد تا چشیده شربت عشق
چفته شد نا کشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچکتر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر یابد
کنار آهن کند به موقف کار
هر چه یک باره موم او بندد
نگشایند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندری صد بار
اوست گردون و او را قطب
هست انگشت شاه گیتی دار
دوم خاتم سلیمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دلیل گرفت
همه ملک جهان سلیمان وار
شاه غازی، علاء دولت و دین
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر ، پناه دین، اتسز
که ظفر را ز تیغ اوست شعار
آن چو ایمان منزه از هر عیب
و آن چو تقوی مطهر از هر عار
فضل را در دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کین برانگیزد
عنفش از چشمهٔ حیات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جهیم شرار
طاعتش عادت شهور و سنین
خدمتش عدت صغار و کبار
قطرههای عطای او گه رزم
مانده عاجز چو پنجههای چنار
ملک او بیزوال همچو روان
علم او بیکران همچو شمار
چرخ از آن زر همی زند هر شب
تا کند بر سر ولیش نثار
صبح از آن تیغ میکشد هر روز
تا کند سینهٔ عدوش فگار
طیره از حلم او همیشه جبال
خیره از علم او همیشه بحار
دست او قطب بخششت و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخای یمین گه بذل
بحر و کان را نماید هیچ یسار
ای ممالیک مجلس تو ملوک
وی عبید جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز تو عز موافقان بسیار
شیر فرش ترا ز حشمت تو
شیر گردون شده کمینه شکار
تیغ تو هست در مواقف حرب
نایب تیغ حیدر کرار
قدرت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پیشهٔ اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالباب
تیز چون فکر اولوالابصار
حبل دین را بدوست استحکام
خیل حق را بدویت استظهار
عاشق فتح شد وزین باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دی کلید حصار اعدا بود
که گشایند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگهدارد این بلاد و دیار
آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم
همه در مشک باشد منقار
پیک عقلست و پیک دید کسی
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نماید همی ز معدن گل
در بر آرد همی ز چشمهٔ قار
هست زرد و نزار و شاید، از آنک
گل خورد وین چنین بود گلخوار
بسته دارد میان و بگشاید
نیک آسان و امور پس دشوار
هست نالان و نیستش اندوه
هست گریان و نیستش تیمار
علم نامی بدست اوست جماد
عقل فربه بدست اوست نزار
سر بریده است و کس بریده سری
مثل او دیده، ناقل اخبار ؟
دل دریده است و کس دریده دلی
شبه او دیده صاحب اسرار؟
رخ تاریک باشدش پیوست
تن بیمار باشدش هموار
حق منبرست از آن رخ تاریک
دین صحیحست از آن تن بیمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تیغ جان او بار
کردهاند از نهیب این دو گواه
همه عالم ببندگیت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خور
بر بدانیش در صف پیکار
تو بدین کلک و تیغ با اعجاز
معجز دین همی کنی اظهار
کلک و تیغ تراست مکر و که دید
دو زبان یا دو روی جز مکار؟
ای شب دوستان ز مهر تو روز
وی گل دشمنان ز کین تو خار
از جهان زادی و بهی ز جهان
چون جواهر، که زاید از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاری و دوستان اشجار
دشمنت تا چسیده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل ندیده بچیده خار بلا
می نخورده کشیده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثیرپذیر دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر ریاض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طایعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشی والابکار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیۀ شرف الدین قزل ارسلان بن اتسز
بس بلندا! که شد ز گردون پست
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔزار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرفالدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بیوفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔزار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرفالدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بیوفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - نیز در مدح مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالتی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست ترا ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکر ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صائب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر تا تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گرچه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
همه لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هرچه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من بر آنم که ملک عالم را
بود خواهد بمجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در زمانه ز عدل تو و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عقیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالتی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست ترا ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکر ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صائب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر تا تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گرچه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
همه لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هرچه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من بر آنم که ملک عالم را
بود خواهد بمجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در زمانه ز عدل تو و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عقیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقتی اتسز بر لب جیحون جشن ساخته بود این قصیده بر بدیهه بگفت
ای بملک تو زینت ایام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید
پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بیدرمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهرهها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخصها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرای بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده
که دستم از توالت منزل احسان شده
بودهام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بیدرمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهرهها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخصها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرای بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده
که دستم از توالت منزل احسان شده
بودهام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - در حق جمال الدین وزیر
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - در حق شهاب الدین
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - در حق مجدالدین
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۷ - نیز در مدح ملک اتسز
جامی : دفتر اول
بخش ۴۲ - امتحان کردن شاه آن دو غلام را
شاه روزی به اتفاق شکار
خیمه بر بیشه زد ز شهر و دیار
زانکه جز در شکار نتوان کرد
ورزش کارزار و جنگ و نبرد
کار ارباب ملک بازی نیست
بازی آیین سرفرازی نیست
شغل اهل خرد نه لهو بود
ور بود سهل بلکه سهو بود
شرزه شیری ز بیشه غره کشید
که یلان را ز بیم زهره درید
آمد و بر کنار بیشه نشست
بر همه رهگذار بیشه ببست
شاه گفتا که وقت شد بی شک
که زنم آن دو نقد را به محک
سیم و زر تا نیوفتد به گداز
سره از قلب کی شود ممتاز
هر دو را پیش خواند و پیش نشاند
سخن شیر پیش ایشان راند
گفت خیزید و سازکار کنید
با وی آهنگ کارزار کنید
خیمه بر بیشه زد ز شهر و دیار
زانکه جز در شکار نتوان کرد
ورزش کارزار و جنگ و نبرد
کار ارباب ملک بازی نیست
بازی آیین سرفرازی نیست
شغل اهل خرد نه لهو بود
ور بود سهل بلکه سهو بود
شرزه شیری ز بیشه غره کشید
که یلان را ز بیم زهره درید
آمد و بر کنار بیشه نشست
بر همه رهگذار بیشه ببست
شاه گفتا که وقت شد بی شک
که زنم آن دو نقد را به محک
سیم و زر تا نیوفتد به گداز
سره از قلب کی شود ممتاز
هر دو را پیش خواند و پیش نشاند
سخن شیر پیش ایشان راند
گفت خیزید و سازکار کنید
با وی آهنگ کارزار کنید
جامی : دفتر اول
بخش ۴۴ - ابا کردن غلام دیگر از امتثال فرمان پادشاه
شاه چون اضطراب او می دید
زیر لب نرم نرم می خندید
خنده ای همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلیر
که بود خنده اش چو خنده شیر
او به قصد تو می کند دندان
تیز و تو می شماریش خندان
آن دگر یک چو حکم شاه شنید
سر طاعت ز حکم شاه کشید
گفت شاها چه مرد این کارم
چه کشی زار زیر این بارم
آهویی ام ز عمر ناشده سیر
آهویی را چه تاب پنجه شیر
چیست حکمت تو را درین تلبیس
که شریفی شود فدای خسیس
گر بتابم ازین حکایت رو
حجت من بس است لاتقلوا
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پای خویش به گور
چه شود حاصلم بجز حرمان
که دهی فوق طاقتم فرمان
چون به ملا یطاق افتاد کار
رسم و راه پیمبرانست فرار
این و امثال این بسی می گفت
شاه از آن گفت و گو نمی آشفت
شیوه شاه نیست آشفتن
واندر آشفتگی سقط گفتن
شاه باید که بردبار بود
در سخن صاحب وقار بود
هر چه در باب مهر و کین گوید
هر بر وفق عقل و دین گوید
ای بسا کز لبش جهد یک حرف
که بسوزد هزار جان شگرف
زیر لب نرم نرم می خندید
خنده ای همچو برق عالم سوز
نه چو صبح دوم جهان افروز
مشو از لطف پادشاه دلیر
که بود خنده اش چو خنده شیر
او به قصد تو می کند دندان
تیز و تو می شماریش خندان
آن دگر یک چو حکم شاه شنید
سر طاعت ز حکم شاه کشید
گفت شاها چه مرد این کارم
چه کشی زار زیر این بارم
آهویی ام ز عمر ناشده سیر
آهویی را چه تاب پنجه شیر
چیست حکمت تو را درین تلبیس
که شریفی شود فدای خسیس
گر بتابم ازین حکایت رو
حجت من بس است لاتقلوا
ماندن از ساخت حضور تو دور
به که رفتن به پای خویش به گور
چه شود حاصلم بجز حرمان
که دهی فوق طاقتم فرمان
چون به ملا یطاق افتاد کار
رسم و راه پیمبرانست فرار
این و امثال این بسی می گفت
شاه از آن گفت و گو نمی آشفت
شیوه شاه نیست آشفتن
واندر آشفتگی سقط گفتن
شاه باید که بردبار بود
در سخن صاحب وقار بود
هر چه در باب مهر و کین گوید
هر بر وفق عقل و دین گوید
ای بسا کز لبش جهد یک حرف
که بسوزد هزار جان شگرف
جامی : دفتر اول
بخش ۵۸ - حکایت آن . . . که یکی از فضلا التماس کرد که علی را تعریف کن و پرسیدن آن فاضل که کدام علی را آن علی را که معتقد توست یا آن علی را که معتقد ماست
آن یکی پیش عالمی فاضل
گفت کای در علوم دین کامل
بازگو رمزی از علی ولی
که تو را یافتم ولی علی
گفت کای در ولای من واهی
از کدامین علی سخن خواهی
زان علی کش تویی ظهیر و معین
یا ازان کش منم رهی و رهین
گفت من گر چه اندکی دانم
در دو عالم علی یکی دانم
شرح این نکته را تمام بگوی
آن کدام است و این کدام بگوی
گفت آن کو بود گزیده تو
نیست جز نقش نو کشیده تو
پیکری آفریده ای به خیال
گذرانیده ای بر او احوال
پهلوانی بروت مالیده
بهر کین در دغا سگالیده
. . .
. . .
بنده نفس خویش چون من و تو
فارغ از دین و کیش چون من و تو
در خیبر به زور خود کنده
برده تا دوش و دورش افکنده
به خلافت دلش بسی مایل
شد ابوبکر در میان حایل
بعد بوبکر خواست دیگر بار
لیکن آن بر عمر گرفت قرار
چون ازین ورطه رخت بست عمر
شد خلافت نصیب یار دگر
در تک و پوی بهر این مطلوب
همه غالب شدند و او مغلوب
با چنین وهم و ظن ز نادانی
اسدالله غالبش خوانی
این علی را در شماره که و مه
خود نبوده ست ور نباشد به
وان علس کش منم به جان بنده
سبلت نفس شوم را کنده
بر صف اهل زیغ با دل صاف
بهر اعدای دین کشیده مصاف
بوده از غایت فتوت خویش
خالی از حول خویش و قوت خویش
قوت و فعل حق ازو زده سر
کنده بی خویشتن در خیبر
خود چه خیبر که چنبر گردون
پیش آن دست و پنجه بود زبون
دید ز آفات، خود خلافت را
بی ضرورت نخواست آفت را
هر چه بر دل نشیند از وی گرد
هست در چشم مرد آفت مرد
چیست گرد آنکه از ظهور وجود
زو مکدر شود صفای شهود
تا کسی بود ز انحراف مصون
کاید آن کار را ز عهده برون
بود با او موافق و منقاد
در جنگ و مخالفت نگشاد
چون همه روی در نقاب شدند
ذره سان محو آفتاب شدند
غیر از او کس ز خاص و عام نبود
که تواند به آن قیام نمود
لاجرم نصرت شریعت را
متکفل شد آن ودیعت را
بود سر کمال مصطفوی
گشت ختم خلافت نبوی
بود ختم رسل نبی وز پی
شد علی خاتم خلافت وی
جمعی از بیعتش ابا کردند
و اندر آن سرکشی خطا کردند
سر کشیدن ز امر اهل کمال
هست ناشی ز سر نقص و وبال
در جهان شاه و رهبری چو علی
گر کسی سر کشد زهی دغلی
این علی در کمال خلق و سیر
. . .
نیست در هیچ معنی و جهتی
. . . را به او مشابهتی
او به موهوم خویش دارد رو
زانکه موهوم اوست در خور او
علیی بهر خود تراشیده
خاطر از مهر او خراشیده
گفت کای در علوم دین کامل
بازگو رمزی از علی ولی
که تو را یافتم ولی علی
گفت کای در ولای من واهی
از کدامین علی سخن خواهی
زان علی کش تویی ظهیر و معین
یا ازان کش منم رهی و رهین
گفت من گر چه اندکی دانم
در دو عالم علی یکی دانم
شرح این نکته را تمام بگوی
آن کدام است و این کدام بگوی
گفت آن کو بود گزیده تو
نیست جز نقش نو کشیده تو
پیکری آفریده ای به خیال
گذرانیده ای بر او احوال
پهلوانی بروت مالیده
بهر کین در دغا سگالیده
. . .
. . .
بنده نفس خویش چون من و تو
فارغ از دین و کیش چون من و تو
در خیبر به زور خود کنده
برده تا دوش و دورش افکنده
به خلافت دلش بسی مایل
شد ابوبکر در میان حایل
بعد بوبکر خواست دیگر بار
لیکن آن بر عمر گرفت قرار
چون ازین ورطه رخت بست عمر
شد خلافت نصیب یار دگر
در تک و پوی بهر این مطلوب
همه غالب شدند و او مغلوب
با چنین وهم و ظن ز نادانی
اسدالله غالبش خوانی
این علی را در شماره که و مه
خود نبوده ست ور نباشد به
وان علس کش منم به جان بنده
سبلت نفس شوم را کنده
بر صف اهل زیغ با دل صاف
بهر اعدای دین کشیده مصاف
بوده از غایت فتوت خویش
خالی از حول خویش و قوت خویش
قوت و فعل حق ازو زده سر
کنده بی خویشتن در خیبر
خود چه خیبر که چنبر گردون
پیش آن دست و پنجه بود زبون
دید ز آفات، خود خلافت را
بی ضرورت نخواست آفت را
هر چه بر دل نشیند از وی گرد
هست در چشم مرد آفت مرد
چیست گرد آنکه از ظهور وجود
زو مکدر شود صفای شهود
تا کسی بود ز انحراف مصون
کاید آن کار را ز عهده برون
بود با او موافق و منقاد
در جنگ و مخالفت نگشاد
چون همه روی در نقاب شدند
ذره سان محو آفتاب شدند
غیر از او کس ز خاص و عام نبود
که تواند به آن قیام نمود
لاجرم نصرت شریعت را
متکفل شد آن ودیعت را
بود سر کمال مصطفوی
گشت ختم خلافت نبوی
بود ختم رسل نبی وز پی
شد علی خاتم خلافت وی
جمعی از بیعتش ابا کردند
و اندر آن سرکشی خطا کردند
سر کشیدن ز امر اهل کمال
هست ناشی ز سر نقص و وبال
در جهان شاه و رهبری چو علی
گر کسی سر کشد زهی دغلی
این علی در کمال خلق و سیر
. . .
نیست در هیچ معنی و جهتی
. . . را به او مشابهتی
او به موهوم خویش دارد رو
زانکه موهوم اوست در خور او
علیی بهر خود تراشیده
خاطر از مهر او خراشیده
جامی : دفتر اول
بخش ۷۵ - در بیان آنکه نشئه ملکیه ادراک این معنی نمی کرد و لهذا زبان طعن بر آدم علیه السلام گشادند و بر وی به فساد و سفلک گواهی دادند
بود بیرون ز نشئه املاک
که کنند این دقیقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
می زدند از غرور و دعوی دم
کای خدا با مسبحیم تو را
سبحه خوانان مصلحیم چرا
ز آب و گل صورتی برانگیزی
کاید از وی فساد و خونریزی
فاضل اینجا به پیشگاه قبول
چیست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آید
پیش عنقا مگس چه کار آید
علم الله آدم الأسما
کلها ای حقایق الأشیا
اسم حق پیش صاحب عرفان
نیست الا حقایق اعیان
کرد اسما تمام تعلیمش
کرد اوصاف ذات تفهیمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئونی بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرینش ما
رحمت توست علم و بینش ما
هر چه ما را نموده ای دانیم
هیچ بر وی فزود نتوانیم
پس به آدم رسید بار دوم
از خدا این ندا که انبئهم
بالأسامی التی بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها یکایک داد
زانکه هست از تمامی اشیا
آدمی کل و مابقی اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نیست در هیچ جزو کل به کمال
هست در کل جمیع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نیز مدرک خویش
ننهد پا ز دانش خود پیش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل
که کنند این دقیقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
می زدند از غرور و دعوی دم
کای خدا با مسبحیم تو را
سبحه خوانان مصلحیم چرا
ز آب و گل صورتی برانگیزی
کاید از وی فساد و خونریزی
فاضل اینجا به پیشگاه قبول
چیست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آید
پیش عنقا مگس چه کار آید
علم الله آدم الأسما
کلها ای حقایق الأشیا
اسم حق پیش صاحب عرفان
نیست الا حقایق اعیان
کرد اسما تمام تعلیمش
کرد اوصاف ذات تفهیمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئونی بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرینش ما
رحمت توست علم و بینش ما
هر چه ما را نموده ای دانیم
هیچ بر وی فزود نتوانیم
پس به آدم رسید بار دوم
از خدا این ندا که انبئهم
بالأسامی التی بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها یکایک داد
زانکه هست از تمامی اشیا
آدمی کل و مابقی اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نیست در هیچ جزو کل به کمال
هست در کل جمیع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نیز مدرک خویش
ننهد پا ز دانش خود پیش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - رحم اللاه مرئا عرف قدره و لم یتجاوز طوره
فرخ آن کس که وار خود بشناخت
کار خود را به وار خود پرداخت
شد به حکمت بلند آوازه
گام بیرون نزد ز اندازه
متقارب نهاد در ره گام
متجانب ز طفره نظام
هر که زد طفره از سر صرفه
تا به مقصد رسد به یک طرفه
نرسیدش به پای مقصد دست
گردن و پشت هر دو خرد شکست
مرغ نورس نگشته نیرومند
می پرد ز اوج آشیان بلند
می زند پر شر و بال و بال
می کند چرب گربه را چنگال
ور تو گویی که همت عالی
کز هوا و هوس بود خالی
طلب مقصد بلند کند
میل مقصود ارجمند کند
از امور دنی به بیهوده
نکند دامن خود آلوده
خوش نباشد که باز شه پرور
به هوای مگس گشاید پر
بد نماید که شیر آهو جوی
به شکار شکال آرد روی
گویم آری ولی حکیم ازل
که بود حکم او بری ز خلل
بهر هر مقصدی رهی بنمود
سوی هر خانه ای دری بگشود
طالبان را به لطف کرد خطاب
گفت فأتوا البیوت من ابواب
گر تو از در روی مبارک باد
تاج فضلت کلاه تارک باد
ور گذاری در و ز بام روی
هدف طعن خاص و عام شوی
طشت رسوائیت فتد از بام
دیگ اندیشه تو ماند خام
من نمی گویمت به کعبه مرو
همت خود مکن به کعبه گرو
می روی زادگیر و راحله جوی
روز و شب در قفای قافله پوی
ور نه غولی شوی بیابانی
هم ز کعبه هم از وطن مانی
بلکه فرسوده پای و خونین دل
باز گردی ز اولین منزل
کار خود را به وار خود پرداخت
شد به حکمت بلند آوازه
گام بیرون نزد ز اندازه
متقارب نهاد در ره گام
متجانب ز طفره نظام
هر که زد طفره از سر صرفه
تا به مقصد رسد به یک طرفه
نرسیدش به پای مقصد دست
گردن و پشت هر دو خرد شکست
مرغ نورس نگشته نیرومند
می پرد ز اوج آشیان بلند
می زند پر شر و بال و بال
می کند چرب گربه را چنگال
ور تو گویی که همت عالی
کز هوا و هوس بود خالی
طلب مقصد بلند کند
میل مقصود ارجمند کند
از امور دنی به بیهوده
نکند دامن خود آلوده
خوش نباشد که باز شه پرور
به هوای مگس گشاید پر
بد نماید که شیر آهو جوی
به شکار شکال آرد روی
گویم آری ولی حکیم ازل
که بود حکم او بری ز خلل
بهر هر مقصدی رهی بنمود
سوی هر خانه ای دری بگشود
طالبان را به لطف کرد خطاب
گفت فأتوا البیوت من ابواب
گر تو از در روی مبارک باد
تاج فضلت کلاه تارک باد
ور گذاری در و ز بام روی
هدف طعن خاص و عام شوی
طشت رسوائیت فتد از بام
دیگ اندیشه تو ماند خام
من نمی گویمت به کعبه مرو
همت خود مکن به کعبه گرو
می روی زادگیر و راحله جوی
روز و شب در قفای قافله پوی
ور نه غولی شوی بیابانی
هم ز کعبه هم از وطن مانی
بلکه فرسوده پای و خونین دل
باز گردی ز اولین منزل
جامی : دفتر سوم
بخش ۳ - قصه قاصد فرستادن قیصر روم به نوشیروان تا معلوم کند که با وی در چه مقام است درصدد صلح است یا در معرض جنگ و انتقام است
قیصر روم سوی نوشیروان
قاصدی هوشمند کرد روان
قاصد شاه هوشمند سزد
تا ز خامی خیال کج نپزد
چون فرستاد از خرد زنده ست
آن خردمندی فرستنده ست
بعد ماهی که رنج راه کشید
به در بارگاه شاه رسید
دید شاهی به عدل بنشسته
در به روی ستمگران بسته
می فرستاد سوی هر کشور
عاملی زیرک و خرد پرور
نکته های گرانبها می سفت
هر یکی را جداجدا می گفت
که چو منزل به هر دیار کنید
با رعایا به رفق کار کنید
مرد دهقان چو تنگدست بود
وز لگدکوب فاقه پست بود
نامراد و امین نهید او را
تخم و گاو و زمین دهید او را
آبیاری کنید کشتش را
نعمت خوبی دهید زشتش را
کشت او را رسد چو وقت درو
مکنیدش درون به غصه گرو
دانه را چون کند جدا از کاه
از سر راستی کنید نگاه
حق او زانچه هست کم مکنید
به جوی خاطرش دژم مکنید
قوت جان و تن ز دهقان است
قوت روح و بدن ز دهقان است
گر نیابد جهان ز دهقان بهر
قحط خیزد ز کارخانه دهر
ور رسد تاجری به شهر شما
در تردد ز لطف و قهر شما
کار او را به لطف پیش آیید
بار او را به قهر مگشایید
تاجران منهیان اخبارند
از بد و نیکتان خبر دارند
با همه کارتان به نیکی باد
تا کنند از شما به نیکی یاد
اهل جمعیتند پیشه وران
بهر نظم معاش کارگران
آب ایشان به خیر و شر مبرید
سلک ایشان ز یکدگر مدرید
نرخ ها را نهید میزانی
خالی از هر قصور و نقصانی
تا در این تگنای جانفرسای
کم نهد کس ز نرخ بیرون پای
به سخای یمین و بذل یسار
ببرید از دل غریبان بار
جامه کودکان بیارایید
خانه بیوگان بیندایید
چون شود تازه عالم از نوروز
سبزه و گل شود جهان افروز
دعوت خلق را سماط نهید
عشرت و عیش را نشاط نهید
ببرید از دل فقیران زنگ
به نوای نی و نوازش چنگ
تا به آنها چو گوش بگشایند
از غم و رنج دی بیاسایند
چون گشایید دست جود و کرم
بر تهی کیسگان به بذل درم
هر زمان شرح آن کرم مدهید
منت بذل آن درم منهید
که ز منت کرم شود مفقود
در عداد ستم شود معدود
نیست منت خورای نفس کریم
باشد آن مقتضای طبع لئیم
قاصد روم را چو این سخنان
گشت مسموع شد شگفت ازان
شاه ازو آن شگفت را دریافت
پرده در رفع آن شگفت شکافت
گفت ما را خدایگان خوانند
چون خدا مالک جهان دانند
در رسوم خدایگانی ما
مهربانی بود نشانی ما
گر نه بر خلق مهربان باشیم
نایبان خدا چه سان باشیم
قاصد روم چون به روم رسید
وان سخن شاه روم ازو بشنید
گفت الحق که شاه شاهان اوست
سرور تاج ملکخواهان اوست
رمه ماییم و او شبان رمه
در بد و نیک پاسبان همه
به که بر خاک پاش تاج نهیم
بنده او شویم و باج دهیم
قاصدی هوشمند کرد روان
قاصد شاه هوشمند سزد
تا ز خامی خیال کج نپزد
چون فرستاد از خرد زنده ست
آن خردمندی فرستنده ست
بعد ماهی که رنج راه کشید
به در بارگاه شاه رسید
دید شاهی به عدل بنشسته
در به روی ستمگران بسته
می فرستاد سوی هر کشور
عاملی زیرک و خرد پرور
نکته های گرانبها می سفت
هر یکی را جداجدا می گفت
که چو منزل به هر دیار کنید
با رعایا به رفق کار کنید
مرد دهقان چو تنگدست بود
وز لگدکوب فاقه پست بود
نامراد و امین نهید او را
تخم و گاو و زمین دهید او را
آبیاری کنید کشتش را
نعمت خوبی دهید زشتش را
کشت او را رسد چو وقت درو
مکنیدش درون به غصه گرو
دانه را چون کند جدا از کاه
از سر راستی کنید نگاه
حق او زانچه هست کم مکنید
به جوی خاطرش دژم مکنید
قوت جان و تن ز دهقان است
قوت روح و بدن ز دهقان است
گر نیابد جهان ز دهقان بهر
قحط خیزد ز کارخانه دهر
ور رسد تاجری به شهر شما
در تردد ز لطف و قهر شما
کار او را به لطف پیش آیید
بار او را به قهر مگشایید
تاجران منهیان اخبارند
از بد و نیکتان خبر دارند
با همه کارتان به نیکی باد
تا کنند از شما به نیکی یاد
اهل جمعیتند پیشه وران
بهر نظم معاش کارگران
آب ایشان به خیر و شر مبرید
سلک ایشان ز یکدگر مدرید
نرخ ها را نهید میزانی
خالی از هر قصور و نقصانی
تا در این تگنای جانفرسای
کم نهد کس ز نرخ بیرون پای
به سخای یمین و بذل یسار
ببرید از دل غریبان بار
جامه کودکان بیارایید
خانه بیوگان بیندایید
چون شود تازه عالم از نوروز
سبزه و گل شود جهان افروز
دعوت خلق را سماط نهید
عشرت و عیش را نشاط نهید
ببرید از دل فقیران زنگ
به نوای نی و نوازش چنگ
تا به آنها چو گوش بگشایند
از غم و رنج دی بیاسایند
چون گشایید دست جود و کرم
بر تهی کیسگان به بذل درم
هر زمان شرح آن کرم مدهید
منت بذل آن درم منهید
که ز منت کرم شود مفقود
در عداد ستم شود معدود
نیست منت خورای نفس کریم
باشد آن مقتضای طبع لئیم
قاصد روم را چو این سخنان
گشت مسموع شد شگفت ازان
شاه ازو آن شگفت را دریافت
پرده در رفع آن شگفت شکافت
گفت ما را خدایگان خوانند
چون خدا مالک جهان دانند
در رسوم خدایگانی ما
مهربانی بود نشانی ما
گر نه بر خلق مهربان باشیم
نایبان خدا چه سان باشیم
قاصد روم چون به روم رسید
وان سخن شاه روم ازو بشنید
گفت الحق که شاه شاهان اوست
سرور تاج ملکخواهان اوست
رمه ماییم و او شبان رمه
در بد و نیک پاسبان همه
به که بر خاک پاش تاج نهیم
بنده او شویم و باج دهیم
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۰ - در کلمه عدل، عین که چون چشم بر سر آمده است مفتوح است و دال که چون دل در درون قرار گرفته ساکن یعنی باید که صاحب عدل را علی الدوام چشم بصر و بصیرت به حال رعایا مفتوح بود و اغماض از آن جایز نه و دل او از تظلم مظلومان در مرکز عدل آرمیده و جنبش و اضطراب در آن ممکن نه
شاه باید که چشم باز بود
بر بد و نیک سرفراز بود
چشم او باز باشد از چپ و راست
تا ز عالم برون برد کم و کاست
هر که بیند که او نه راسترو است
دل و جانش به کجروی گرو است
همچو تیر کجش بیندازد
کیش خود را ازو بپردازد
نه که همچون کمان کشد سوی خویش
سازدش جایگه به پهلوی خویش
باید او را دلی ز حلم چو کوه
کش نگیرد ز دادخواه ستوه
دادخواهی اگر ز تنگدلی
نسبت او کند به سنگدلی
نشود از حدیث او بی سنگ
وز جفا گوییش بلند آهنگ
ور جهد از زبان او شرری
که چو آتش کند در او اثری
گو درون را چو آب صافی کن
وآتشش را به آن تلافی کن
ور نریزد بر آتش او آب
زان افتد روز حشر در تب و تاب
بر بد و نیک سرفراز بود
چشم او باز باشد از چپ و راست
تا ز عالم برون برد کم و کاست
هر که بیند که او نه راسترو است
دل و جانش به کجروی گرو است
همچو تیر کجش بیندازد
کیش خود را ازو بپردازد
نه که همچون کمان کشد سوی خویش
سازدش جایگه به پهلوی خویش
باید او را دلی ز حلم چو کوه
کش نگیرد ز دادخواه ستوه
دادخواهی اگر ز تنگدلی
نسبت او کند به سنگدلی
نشود از حدیث او بی سنگ
وز جفا گوییش بلند آهنگ
ور جهد از زبان او شرری
که چو آتش کند در او اثری
گو درون را چو آب صافی کن
وآتشش را به آن تلافی کن
ور نریزد بر آتش او آب
زان افتد روز حشر در تب و تاب