عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۲ - حکایت امیرالمؤمنین حسن رضی الله عنه با آن جوان منزوی
حسن آن سبط نبی سر ولی
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
طلعتش مطلع انوار جلی
رفت در خانه آن تازه جوان
در ره اهل دل از گرم روان
دید بر خلق خدا در بسته
وز همه خلق جدا بنشسته
گفت کام تو ز یکتایی چیست
مونس جانت به تنهایی کیست
گفت آن کس که مقیم دلم اوست
تخم دل کشته در آب و گلم اوست
من و اوییم درین تنهایی
نیست کس را به میان گنجایی
باز گفتا که درین کاشانه
مر تو را چیست متاع خانه
گفت چیزی که درین خانه مراست
ترسکاری دل از قهر خداست
گرد این خانه چو در می نگرم
غیر ازین نیست متاع دگرم
باز گفتا که دهد دور و دراز
مجلس خوش حسن بصری ساز
وعظ او پرده غفلت بدرد
کاهلی را ز جبلت ببرد
چون سوی مجلس او می نروی
تا ازو نکته حکمت شنوی
گفت ناید بجز از بی خبران
حق پرستی به حدیث دگران
ای بد آن بنده که در راه خدای
پند ناصح دهدش قوت پای
من به بیداری خود در کارم
گو مکن مرغ سحر بیدارم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۵ - نهال جمال یوسفی را از بهارستان غیب به باغستان شهادت آوردن و به آب دیده یعقوب و هوای دل زلیخا پروردن
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار کان مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثیر بهاران گل نخندد
چو آدم رخت ازین محرابگه بست
به جایش شیث در محراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به نوح افتاد دین را پاسبانی
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر خلیل الله مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ یعقوب
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز یوسف یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک اندامی بر او جست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیم افزای کنعان
و زو رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی ازو یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمی یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی یافت
چنان می خواست کان ماه دل افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت ای کز مهرورزی
به فرقم چون درخت بید لرزی
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نیاز من فرستش
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سر نپیچید
ولیکن کرد باخود حیله ای ساز
که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز
به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست اندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان بندش نهانی زان کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوبش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که گشته ست آن کمربند از میان گم
گرفتی هر کسی را زان توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگر کس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که بودی پایگیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر این بهانه
چو کرد آماده بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فرو بست
بر او شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نبستی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت
ز فرزندان دیگر روی بر تافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت اندوز
به یوسف بود چشمش دیده افروز
بلی هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کان چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه هیهات روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تایی
چه می گویم چه جای آفتاب است
که رخشان چشمه اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جای آن داشت
زلیخایی که رشک حور عین بود
به مغرب پرده عصمت نشین بود
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار کان مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثیر بهاران گل نخندد
چو آدم رخت ازین محرابگه بست
به جایش شیث در محراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به نوح افتاد دین را پاسبانی
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر خلیل الله مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ یعقوب
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز یوسف یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک اندامی بر او جست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیم افزای کنعان
و زو رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی ازو یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمی یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی یافت
چنان می خواست کان ماه دل افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت ای کز مهرورزی
به فرقم چون درخت بید لرزی
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نیاز من فرستش
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سر نپیچید
ولیکن کرد باخود حیله ای ساز
که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز
به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست اندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان بندش نهانی زان کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوبش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که گشته ست آن کمربند از میان گم
گرفتی هر کسی را زان توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگر کس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که بودی پایگیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر این بهانه
چو کرد آماده بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فرو بست
بر او شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نبستی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت
ز فرزندان دیگر روی بر تافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت اندوز
به یوسف بود چشمش دیده افروز
بلی هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کان چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه هیهات روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تایی
چه می گویم چه جای آفتاب است
که رخشان چشمه اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جای آن داشت
زلیخایی که رشک حور عین بود
به مغرب پرده عصمت نشین بود
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۲ - رفتن برادران پیش پدر و درخواست کردن که یوسف را علیه السلام همراه خود به صحرا برند
جوانمردان که از خود رستگانند
به کنج بیخودی بنشستگانند
ز قید طبع و کید نفس پاکند
به راه درد و کوی عشق خاکند
نه زیشان بر دل مردم غباری
نه از مردم بر ایشان هیچ باری
به ناسازی عالم سازگارند
به هر باری که آید بردبارند
چو شب خسپند بی کین و ستیزند
سحر زانسان که شب خسپند خیزند
حسد ورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
بیان کردند هر نوی و کهن را
رسانیدند تا اینجا سخن را
که از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر یوسف آن نور دو دیده
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
چه باشد کش به ما همراه سازی
به همراهیش ما را سر فرازی
به کنج خانه مانده روز تا شب
«فارسله غدا نرتع و نلعب »
گهی با او ره صحرا نوردیم
گهی بر پشت کوه و پشته گردیم
گهی از گوسفندان شیر دوشیم
گهی شیرین و خندان شیر نوشیم
ز فرش سبزه بازیگاه سازیم
به هر لاله به بازی راه سازیم
رباییم از سر لاله کلاهش
کنیم از فرق یوسف جلوه گاهش
زده بالا به سان کبک دامان
میان سبزه سازیمش خرامان
به یک جا گله آهو چرانیم
ز یک سو گرگ را زهره درانیم
بود طبعش به اینها شاد گردد
ز اندوه وطن آزاد گردد
ز جد گر چه هزار اعجوبه سازی
نخندد طبع کودک جز به بازی
چو یعقوب این سخن بشنید ازیشان
گریبان رضا پیچید ازیشان
بگفتا بردن وی کی پسندم
کزان گردد درون اندوهمندم
ازان ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه دشت محنت انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز
بدان نازک بدن دندان رساند
تنش را بلکه جانم را دراند
چو آن افسونگران این را شنیدند
فسون دیگر از نو در دمیدند
که آخر ما نه زانسان سست راییم
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم
نه گرگ ار شیر مردمخوار باشد
به چنگ ما چو روبه خوار باشد
چو زیشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
به کنج بیخودی بنشستگانند
ز قید طبع و کید نفس پاکند
به راه درد و کوی عشق خاکند
نه زیشان بر دل مردم غباری
نه از مردم بر ایشان هیچ باری
به ناسازی عالم سازگارند
به هر باری که آید بردبارند
چو شب خسپند بی کین و ستیزند
سحر زانسان که شب خسپند خیزند
حسد ورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
بیان کردند هر نوی و کهن را
رسانیدند تا اینجا سخن را
که از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر یوسف آن نور دو دیده
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
چه باشد کش به ما همراه سازی
به همراهیش ما را سر فرازی
به کنج خانه مانده روز تا شب
«فارسله غدا نرتع و نلعب »
گهی با او ره صحرا نوردیم
گهی بر پشت کوه و پشته گردیم
گهی از گوسفندان شیر دوشیم
گهی شیرین و خندان شیر نوشیم
ز فرش سبزه بازیگاه سازیم
به هر لاله به بازی راه سازیم
رباییم از سر لاله کلاهش
کنیم از فرق یوسف جلوه گاهش
زده بالا به سان کبک دامان
میان سبزه سازیمش خرامان
به یک جا گله آهو چرانیم
ز یک سو گرگ را زهره درانیم
بود طبعش به اینها شاد گردد
ز اندوه وطن آزاد گردد
ز جد گر چه هزار اعجوبه سازی
نخندد طبع کودک جز به بازی
چو یعقوب این سخن بشنید ازیشان
گریبان رضا پیچید ازیشان
بگفتا بردن وی کی پسندم
کزان گردد درون اندوهمندم
ازان ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه دشت محنت انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز
بدان نازک بدن دندان رساند
تنش را بلکه جانم را دراند
چو آن افسونگران این را شنیدند
فسون دیگر از نو در دمیدند
که آخر ما نه زانسان سست راییم
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم
نه گرگ ار شیر مردمخوار باشد
به چنگ ما چو روبه خوار باشد
چو زیشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۱ - خواندن زلیخا یوسف را علیه السلام به سوی آن خانه و مطالبه وصال نمودن
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزیینش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
همه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمی بایستش الا یوسف و بس
بلی بی روی جانان گر بهشت است
به چشم عاشق مشتاق زشت است
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهش نشاند
به خلوت با جمالش عشق بازد
به میدان وصالش رخش تازد
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود ازان خود را رواجی
به خوبی گل به بستانها سمر شد
ولی از عقد شبنم خوبتر شد
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمه ناز
سیهکاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جا به جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آشتی در من فکنده ست
بر آن آتش دل و جانم سپند است
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال آباد ازان نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
مگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کزان دستان دلی آرد فرا چنگ
به کف نقشی زد او را خرده کاری
کزان نقشش به دست آید نگاری
به فندق گونه عناب تر داد
به جانان زاشک عنابی خبر داد
به صنعت ده هلال مه قفا را
ز جلباب شفق کرد آشکارا
که تا از طارم دولت هلالی
نشانش بخشد از عید وصالی
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران گردد قرینش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس تو به تو پوشیده در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تأمل
به جز آب تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقره خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبه چینش بیاراست
بت چین با هزاران نازنینی
به جولان آمد از دیبای چینی
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
ز نقد خود درون گنج طرب کرد
به قصد آن خریداری طلب کرد
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
ازو یک لمعه و روشن جهانی
و زو یک حرف و هر سو داستانی
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست کای پاکیزه سیرت
چراغ دیده اهل بصیرت
بنامیزد چه نیکو بنده ای تو
به هر احسانی و لطف ارزنده ای تو
به نیکو بندگی های تو نازم
به طوق منتت گردن فرازم
بیا تا حق شناست باشم امرو
زمانی در سپاست باشم امروز
کنم قانون احسان کنون ساز
که تا باشد جهان گویند ازان باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه زان هفتش درون برد
ز زرین در چو داد آندم گذارش
به قفل آهنین کرداستوارش
چو شد در بسته از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
نخستین گفت کای مقصود جانم
که جان را جز تو مقصودی ندانم
خیال خود به خواب من نمودی
به طفلی خواب از چشمم ربودی
ز سودای خودم دیوانه کردی
به غم های خودم همخانه کردی
نطر نگشاده در نظاره تو
بدین کشور شدم آواره تو
ندیده چاره آوارگی ها
کشیدم در غمت بیچارگی ها
کنون کز دیدن روی تو شادم
ز بی رویی تو بس نامرادم
ز بی رویی گذر رویی به من کن
ز روی مهر با من یک سخن کن
جوابش داد یوسف سرفکنده
که ای همچو منت صد شاه بنده
مرا از بند غم آزاد گردان
به آزادی دلم را شاد گردان
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم
تو کان آتشی من پنبه خشک
تو باد صرصری من نفحه مشک
کجا این پنبه با آتش برآید
چه سان این نفحه با صرصر گراید
زلیخا آن نفس جز باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه اش برد
بر او قفل دگر محکم فرو بست
دل یوسف ازان اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت ای خوشتر از جان ناخوشی چند
به پایت می کشم سرسر کشی چند
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره بر خلاف من شتابی
بگفتا در گنه فرمانبری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی بند
بدان کارم شناسایی مبادا
بر آن دست توانایی مبادا
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگر سان قصه اش از سینه سر زد
بدین دستور ز افسون و فسانه
همی بردش درون خانه به خانه
به هر جا قصه ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کامش میسر
نیامد مهره اش بیرون ز ششدر
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خویش از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سپیدی
ز صد در گر امیدت بر نیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
ازان در سوی مقصود آوری راه
به تزیینش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
همه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمی بایستش الا یوسف و بس
بلی بی روی جانان گر بهشت است
به چشم عاشق مشتاق زشت است
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهش نشاند
به خلوت با جمالش عشق بازد
به میدان وصالش رخش تازد
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود ازان خود را رواجی
به خوبی گل به بستانها سمر شد
ولی از عقد شبنم خوبتر شد
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمه ناز
سیهکاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جا به جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آشتی در من فکنده ست
بر آن آتش دل و جانم سپند است
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال آباد ازان نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
مگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کزان دستان دلی آرد فرا چنگ
به کف نقشی زد او را خرده کاری
کزان نقشش به دست آید نگاری
به فندق گونه عناب تر داد
به جانان زاشک عنابی خبر داد
به صنعت ده هلال مه قفا را
ز جلباب شفق کرد آشکارا
که تا از طارم دولت هلالی
نشانش بخشد از عید وصالی
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران گردد قرینش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس تو به تو پوشیده در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تأمل
به جز آب تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقره خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبه چینش بیاراست
بت چین با هزاران نازنینی
به جولان آمد از دیبای چینی
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
ز نقد خود درون گنج طرب کرد
به قصد آن خریداری طلب کرد
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
ازو یک لمعه و روشن جهانی
و زو یک حرف و هر سو داستانی
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست کای پاکیزه سیرت
چراغ دیده اهل بصیرت
بنامیزد چه نیکو بنده ای تو
به هر احسانی و لطف ارزنده ای تو
به نیکو بندگی های تو نازم
به طوق منتت گردن فرازم
بیا تا حق شناست باشم امرو
زمانی در سپاست باشم امروز
کنم قانون احسان کنون ساز
که تا باشد جهان گویند ازان باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه زان هفتش درون برد
ز زرین در چو داد آندم گذارش
به قفل آهنین کرداستوارش
چو شد در بسته از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
نخستین گفت کای مقصود جانم
که جان را جز تو مقصودی ندانم
خیال خود به خواب من نمودی
به طفلی خواب از چشمم ربودی
ز سودای خودم دیوانه کردی
به غم های خودم همخانه کردی
نطر نگشاده در نظاره تو
بدین کشور شدم آواره تو
ندیده چاره آوارگی ها
کشیدم در غمت بیچارگی ها
کنون کز دیدن روی تو شادم
ز بی رویی تو بس نامرادم
ز بی رویی گذر رویی به من کن
ز روی مهر با من یک سخن کن
جوابش داد یوسف سرفکنده
که ای همچو منت صد شاه بنده
مرا از بند غم آزاد گردان
به آزادی دلم را شاد گردان
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم
تو کان آتشی من پنبه خشک
تو باد صرصری من نفحه مشک
کجا این پنبه با آتش برآید
چه سان این نفحه با صرصر گراید
زلیخا آن نفس جز باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه اش برد
بر او قفل دگر محکم فرو بست
دل یوسف ازان اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت ای خوشتر از جان ناخوشی چند
به پایت می کشم سرسر کشی چند
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره بر خلاف من شتابی
بگفتا در گنه فرمانبری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی بند
بدان کارم شناسایی مبادا
بر آن دست توانایی مبادا
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگر سان قصه اش از سینه سر زد
بدین دستور ز افسون و فسانه
همی بردش درون خانه به خانه
به هر جا قصه ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کامش میسر
نیامد مهره اش بیرون ز ششدر
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خویش از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سپیدی
ز صد در گر امیدت بر نیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
ازان در سوی مقصود آوری راه
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۲ - درآوردن زلیخا یوسف را علیه السلام به خانه هفتم و بذل کردن مجهود در نیل مقصود و گریختن یوسف و ماندن زلیخا در تحیر و تأسف
سخن پرداز این کاشانه راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که ای یوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درین روشن حرم نه
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش زآمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه و آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایه ناز
دل عاشق سرود شوق پرداز
هوس را عرصه میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته های دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سرو قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن
به چشم لطف سوی من گذر کن
اگر خورشید روی من ببیند
چو ماه از خرمن من خوشه چیند
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی
بدینسان درد دل بسیار می کرد
به یوسف شوق خویش اظهار می کرد
ولی یوسف نظر با خویش می داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می داشت
به فرش خانه سرافکنده در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل ازان سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا زان نظر شد تازه امید
که تابد بر وی آن تابنده خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خود کام کام من روا کن
به وصل خویش دردم را دوا کن
منم تشنه تو آب زندگانی
منم کشته تو جان جاودانی
چنانم از تو دور ای گنج نایاب
که باشدکشته بی جان تشنه بی آب
ز داغت سال ها در تاب بودم
ز شوقت بی خور و بی خواب بودم
مرا زین بیشتر در تاب مگذار
چنینم بی خور و بی خواب مگذار
به حق آن خدایی بر تو سوگند
که باشد بر خداوندان خداوند
به این حسن جهانگیری که دادت
به این خوبی که در عارض نهادت
به این نوری که تابد از جبینت
که دارد ماه را رو بر زمینت
به ابروی کمانداری که داری
به سرو خوب رفتاری که داری
به محراب کمان ابروی تو
به قلاب کمند گیسوی تو
به جادو نرگس مردم فریبت
به دیباپوش سرو جامه زیبت
به آن مویی که می گویی میانش
به آن سری که می خوانی دهانش
به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ
به شیرین خنده ات از غنچه تنگ
به آب دیده من ز اشتیاقت
به آه گرمم از سوز فراقت
به حرمانی که زیر کوهم از وی
گرفتار هزار اندوهم از وی
به استیلای عشقت بر وجودم
به استغنایت از بود و نبودم
که بر حال من بیدل ببخشای
ز کار مشکلم این عقده بگشای
به دل عمریست تا داغ تو دارم
هوای بوی از باغ تو دارم
زمانی مرهم داغ دلم شو
به بویی رونق باغ دلم شو
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانم
ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر
مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر
مرا زین شیر و خرما قوت جان ده
ز جان دادن درین قحطم امان ده
جوابش داد یوسف کای پریزاد
که ناید با تو کس را از پری یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ
مزن بر شیشه معصومیم سنگ
مکن تر ز آب عصیان دامنم را
مسوز از آتش شهوت تنم را
به آن بیچون که چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
ز بحر جود او گردون حبابیست
ز برق نور او خورشید تابیست
به پاکانی کز ایشان زاده ام من
بدین پاکیزگی افتاده ام من
ازیشان است روشن گوهر من
وزیشان است رخشان اختر من
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری
به زودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
ز لعل جان فزایم کام یابی
به قد دلکشم آرام یابی
مکن تعجیل در تحصیل مقصود
بسا دیرا که خوشتر باشد از زود
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکو سرانجام
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
کی آن طاقت مرا آید پدیدار
که با وقت دگر اندازم این کار
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا مانع من زان دو چیز است
عقاب ایزد و قهر عزیز است
عزیز این کج نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکیشان نویسند
مرا سر دفتر ایشان نویسند
زلیخا گفت زان دشمن میندیش
که چون روز طرب بنشیندم پیش
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می گویی خدای من کریم است
همیشه بر گنهکاران رحیم است
مرا از گوهر و زر صد خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهت
که تا باشد ز ایزد عذر خواهت
بگفت آن کس نیم کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق گزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
در آمرزش کجا رشوت پذیرد
زلیخا گفت کای شاه نکو بخت
که هم تاجت میسر باد و هم تخت
دلم شد تیر محنت را نشانه
ز بس کآری بهانه بر بهانه
بهانه کجروی و حیله سازیست
بهانه نی طریق راست بازیست
معاذالله که راه کج روم من
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
عجب بی طاقتم آرام من ده
اگر خواهی واگر نی کام من ده
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من میسر
زبان دربند دیگر زین خرافات
بجنب از جا که فی التأخیر آفات
مرا در خشک نی آتش فتاده ست
تو را با آتش من خوش فتاده ست
مرا این دود و آتش کی کند سود
چو در چشمت نگردد آب ازین دود
ازین آتش چو دودم هست تابی
بیا بر آتشم زن یکدم آبی
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد دیگر یوسف آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را
که خواهم کشتن از دست تو خود را
به عشرت دستم اندر گردن آویز
گر نه برمش از خنجر تیز
نیازی دست اگر در گردن من
شود خون منت حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
نهم بر تن ز جان داغ جدایی
ز حجت گفتنت یابم رهایی
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
پس از کشتن به زیر پرده خاک
به تو پیوندد این جان هوسناک
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید سبزارنگ خنجر
ولی از آتش غم پر تف و تاب
به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
کزین تندی بیارام ای زلیخا
وز این ره بازکش گام ای زلیخا
ز من خواهی رخ مقصود دیدن
ز وصل من به کام دل رسیدن
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
گمان زد شد که خواهد کام او داد
به وصل خویشتن آرام او داد
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهانش پر شکر کرد
ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر صدف را مهر نشکست
دلش می خواست در سفتن به الماس
ولی می داشت حکم عصمتش پاس
زلیخا در تقاضا گرم و یوسف
همی انگیخت اسباب توقف
نهادی بر ازار خویش دستی
یکی عقده گشادی و دو بستی
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده ای در کنج خانه
سؤالش کرد کان پرده پی چیست
در آن پرده نشسته پردگی کیست
بگفت آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگانش می پرستم
بتی تن از زر و چشمش ز گوهر
درونش طبله ای پر مشک اذفر
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی دینی نبیند
درین کارم که می بینی نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کزین دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم
وز این نازندگان در خاطر آزرم
من از دانای بینا می نترسم
ز قیوم توانا می نترسم
بگفت این و ز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
الف کرد از دو شاخ لام الف دور
رهاند از گاز سیمین شمع کافور
چو گشت اندر دویدن گام تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کامدی بی در گشایی
پریدی قفل جایی پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید آن از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت پیراهن دریدش
برون رفت از کف آن غم رسیده
به سان غنچه پیراهن دریده
زلیخا زان غرامت جامه زد چاک
چو سایه خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
که واویلا ز بی اقبالی بخت
که برد از خانه ام آن نازنین رخت
دریغ آن صید کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد کز کامم برون رفت
عزیمت کرد روزی عنکبوتی
که بهر خود کند تحصیل قوتی
به جایی دید شهبازی نشسته
ز قید دست شاهان باز رسته
به گرد او تنیدن کرد آغاز
که بندد پر و بالش را ز پرواز
زمانی کار در پیکار او کرد
لعاب خود همه در کار او کرد
چو آن شهباز کرد از وی کناره
نماندش غیر تار چند پاره
منم آن عنکبوت زار رنجور
فتاده از مراد خویشتن دور
رگ جانم گسسته همچو تارش
نگشته مرغ امیدی شکارش
گسسته تارم از هر کار و باری
به دستم نیست جز بگسسته تاری
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که ای یوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا درین روشن حرم نه
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش زآمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه و آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایه ناز
دل عاشق سرود شوق پرداز
هوس را عرصه میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته های دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سرو قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن
به چشم لطف سوی من گذر کن
اگر خورشید روی من ببیند
چو ماه از خرمن من خوشه چیند
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی
بدینسان درد دل بسیار می کرد
به یوسف شوق خویش اظهار می کرد
ولی یوسف نظر با خویش می داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می داشت
به فرش خانه سرافکنده در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل ازان سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا زان نظر شد تازه امید
که تابد بر وی آن تابنده خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خود کام کام من روا کن
به وصل خویش دردم را دوا کن
منم تشنه تو آب زندگانی
منم کشته تو جان جاودانی
چنانم از تو دور ای گنج نایاب
که باشدکشته بی جان تشنه بی آب
ز داغت سال ها در تاب بودم
ز شوقت بی خور و بی خواب بودم
مرا زین بیشتر در تاب مگذار
چنینم بی خور و بی خواب مگذار
به حق آن خدایی بر تو سوگند
که باشد بر خداوندان خداوند
به این حسن جهانگیری که دادت
به این خوبی که در عارض نهادت
به این نوری که تابد از جبینت
که دارد ماه را رو بر زمینت
به ابروی کمانداری که داری
به سرو خوب رفتاری که داری
به محراب کمان ابروی تو
به قلاب کمند گیسوی تو
به جادو نرگس مردم فریبت
به دیباپوش سرو جامه زیبت
به آن مویی که می گویی میانش
به آن سری که می خوانی دهانش
به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ
به شیرین خنده ات از غنچه تنگ
به آب دیده من ز اشتیاقت
به آه گرمم از سوز فراقت
به حرمانی که زیر کوهم از وی
گرفتار هزار اندوهم از وی
به استیلای عشقت بر وجودم
به استغنایت از بود و نبودم
که بر حال من بیدل ببخشای
ز کار مشکلم این عقده بگشای
به دل عمریست تا داغ تو دارم
هوای بوی از باغ تو دارم
زمانی مرهم داغ دلم شو
به بویی رونق باغ دلم شو
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانم
ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر
مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر
مرا زین شیر و خرما قوت جان ده
ز جان دادن درین قحطم امان ده
جوابش داد یوسف کای پریزاد
که ناید با تو کس را از پری یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ
مزن بر شیشه معصومیم سنگ
مکن تر ز آب عصیان دامنم را
مسوز از آتش شهوت تنم را
به آن بیچون که چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
ز بحر جود او گردون حبابیست
ز برق نور او خورشید تابیست
به پاکانی کز ایشان زاده ام من
بدین پاکیزگی افتاده ام من
ازیشان است روشن گوهر من
وزیشان است رخشان اختر من
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری
به زودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
ز لعل جان فزایم کام یابی
به قد دلکشم آرام یابی
مکن تعجیل در تحصیل مقصود
بسا دیرا که خوشتر باشد از زود
گر افتد صید نیکو دیر در دام
به است از زود نانیکو سرانجام
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
کی آن طاقت مرا آید پدیدار
که با وقت دگر اندازم این کار
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا مانع من زان دو چیز است
عقاب ایزد و قهر عزیز است
عزیز این کج نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکیشان نویسند
مرا سر دفتر ایشان نویسند
زلیخا گفت زان دشمن میندیش
که چون روز طرب بنشیندم پیش
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می گویی خدای من کریم است
همیشه بر گنهکاران رحیم است
مرا از گوهر و زر صد خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهت
که تا باشد ز ایزد عذر خواهت
بگفت آن کس نیم کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق گزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
در آمرزش کجا رشوت پذیرد
زلیخا گفت کای شاه نکو بخت
که هم تاجت میسر باد و هم تخت
دلم شد تیر محنت را نشانه
ز بس کآری بهانه بر بهانه
بهانه کجروی و حیله سازیست
بهانه نی طریق راست بازیست
معاذالله که راه کج روم من
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
عجب بی طاقتم آرام من ده
اگر خواهی واگر نی کام من ده
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من میسر
زبان دربند دیگر زین خرافات
بجنب از جا که فی التأخیر آفات
مرا در خشک نی آتش فتاده ست
تو را با آتش من خوش فتاده ست
مرا این دود و آتش کی کند سود
چو در چشمت نگردد آب ازین دود
ازین آتش چو دودم هست تابی
بیا بر آتشم زن یکدم آبی
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد دیگر یوسف آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را
که خواهم کشتن از دست تو خود را
به عشرت دستم اندر گردن آویز
گر نه برمش از خنجر تیز
نیازی دست اگر در گردن من
شود خون منت حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
نهم بر تن ز جان داغ جدایی
ز حجت گفتنت یابم رهایی
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
پس از کشتن به زیر پرده خاک
به تو پیوندد این جان هوسناک
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید سبزارنگ خنجر
ولی از آتش غم پر تف و تاب
به حلق تشنه برد آن قطره آب
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
کزین تندی بیارام ای زلیخا
وز این ره بازکش گام ای زلیخا
ز من خواهی رخ مقصود دیدن
ز وصل من به کام دل رسیدن
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
گمان زد شد که خواهد کام او داد
به وصل خویشتن آرام او داد
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهانش پر شکر کرد
ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر صدف را مهر نشکست
دلش می خواست در سفتن به الماس
ولی می داشت حکم عصمتش پاس
زلیخا در تقاضا گرم و یوسف
همی انگیخت اسباب توقف
نهادی بر ازار خویش دستی
یکی عقده گشادی و دو بستی
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده ای در کنج خانه
سؤالش کرد کان پرده پی چیست
در آن پرده نشسته پردگی کیست
بگفت آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگانش می پرستم
بتی تن از زر و چشمش ز گوهر
درونش طبله ای پر مشک اذفر
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی دینی نبیند
درین کارم که می بینی نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کزین دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم
وز این نازندگان در خاطر آزرم
من از دانای بینا می نترسم
ز قیوم توانا می نترسم
بگفت این و ز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
الف کرد از دو شاخ لام الف دور
رهاند از گاز سیمین شمع کافور
چو گشت اندر دویدن گام تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کامدی بی در گشایی
پریدی قفل جایی پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید آن از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت پیراهن دریدش
برون رفت از کف آن غم رسیده
به سان غنچه پیراهن دریده
زلیخا زان غرامت جامه زد چاک
چو سایه خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
که واویلا ز بی اقبالی بخت
که برد از خانه ام آن نازنین رخت
دریغ آن صید کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد کز کامم برون رفت
عزیمت کرد روزی عنکبوتی
که بهر خود کند تحصیل قوتی
به جایی دید شهبازی نشسته
ز قید دست شاهان باز رسته
به گرد او تنیدن کرد آغاز
که بندد پر و بالش را ز پرواز
زمانی کار در پیکار او کرد
لعاب خود همه در کار او کرد
چو آن شهباز کرد از وی کناره
نماندش غیر تار چند پاره
منم آن عنکبوت زار رنجور
فتاده از مراد خویشتن دور
رگ جانم گسسته همچو تارش
نگشته مرغ امیدی شکارش
گسسته تارم از هر کار و باری
به دستم نیست جز بگسسته تاری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۳ - در پند دادن و بند نهادن فرزند ارجمند که دست ادراک در فتراک اکتساب کمالات استوار دارد و پای میل در ذیل اجتناب از جهالات برقرار وفقه الله لما یحبه و یرضاه
تولاک الله ای فرزانه فرزند
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهره مندی
که وقت حاجت آن را کار بندی
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را می آید اقبال و مرا رفت
پریشانم ز عمر رفته خویش
ملول از سال و ماه و هفته خویش
ز من کشتی که کار آید نیامد
گلی کافزون ز خار آید نیامد
چه سود اکنون که کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
تو جهدی کن چو در کف مایه داری
به فرق از چتر دولت سایه داری
بکن کاری که سودی دارد آخر
به سر باران جودی بارد آخر
نخست از کسب دانش بهره ور شو
زجهل آباد نادانان بدر شو
بود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زنده
کسی کو دعوی فرزانگی کرد
کجا با مردگان همخانگی کرد
ولیکن پا به دانش نه درین راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاه
نیابد هیچ کس عمر دوباره
به علمی رو کز آنت نیست چاره
چو کسب علم کردی در عمل کوش
که علم بی عمل زهریست بی نوش
چه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خود را نکرده زر سارا
ز توفیق عمل چون خلعت خاص
رسد آن را مطرز کن به اخلاص
عمل کز معنی اخلاص عاریست
به ذوق پخته کاران خام کاریست
ز کار خام کس سودی ندارد
چو حلوا خام باشد علت آرد
چواخلاص آوری می باش آگاه
که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی
بتاب از راحت پشت و شکم روی
غرض از جامه دفع حرو برد است
ندارد میل زینت هر که مرد است
گر افتد بر خشن پوشی قرارت
بود ز آفات چون قنفد حصارت
چو روبه گر شوی از نرم شادان
کشندت پوست از سر سگ نهادان
به شیرینی مکن همچون مگس جهد
که آخر بند بر پایت نهد شهد
به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار
که تا گنج گهر گردی صدف وار
ز خوان هر کسی کآلایی انگشت
در آزار وی انگشتان مکن مشت
نمک را چون کنی در خورد خود صرف
نمکدان را منه انگشت بر حرف
به احسان بر احبا دست بگشای
منه در تنگنای مدخلی پای
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فان القرض مقراض المحبت
به بخشش باش از ایشان بار بردار
مساز از وامداریشان گرانبار
چنان زن لیک در بخششگری گام
که بر گردن نیاید بارت از وام
برای دوستان جان را فدا کن
ولیکن دوست از دشمن جدا کن
که باشد دوست آن یار خدایی
دلش روشن به نور آشنایی
کشد بار تو چون باشی گرانبار
کند کار تو چون گردی زیانکار
به ناخوش کارها گیرد خوشت دست
کند ز آب نصیحت آتشت پست
ز آلایش چو گردد دستگیرت
برآرد پاک چون موی از خمیرت
به کار نیک گردد یاور تو
به کوی نیکنامی رهبر تو
چنین یاری چو یابی خاک او شو
اسیر حلقه فتراک او شو
وگرنه روی در دیوار خود باش
ببر ز اغیار و یار غار خود باش
ز غم های زمانه شاد بنشین
ز اندوه جهان آزاد بنشین
فراوان شغل ها را اندکی کن
ز عالم روی شغل اندر یکی کن
اگر باشد شب تاریک اگر روز
به هر وقتی که باشد دل در او دوز
وگر ناید تو را این دولت از دست
نشاید عار بیکاری به خود بست
بکن زین کارخانه در کتب روی
خیال خویش را ده با کتب خوی
ز دانایان بود این نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گور
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
عماری کرده از رنگین ادیم است
دو صل گل پیرهن در وی مقیم است
همه مشکین عذاران توی بر توی
ز بس رقت نهاده روی بر روی
ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند
گهی اسرار قرآن باز گویند
گه از قول پیمبر راز گویند
گهی باشند چون صافی درونان
به انواع حقایق رهنمونان
گهی آرند در طی عبارات
به حکمت های یونانی اشارات
گهت از رفتگان تاریخ خوانند
گه از آینده اخبارت رسانند
گهی ریزندت از دریای اشعار
به جیب عقل گوهرای اسرار
به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش
مکن از مقصد اصلی فراموش
گرت نبود به کلی سوی آن روی
مکن خالی ازان باری تک و پوی
به راز دل چو بگشایی لب خویش
نخست از خیر و شر آن بیندیش
چو آید از قفس مرغی به پرواز
دگر مشکل بود آوردنش باز
درون تیره از از میل زخارف
زبان مگشای در شرح معارف
معارف گر چو مور باریک باشد
چه حاصل زان چو دل تاریک باشد
مکن با صوفیان خام یاری
که باشد کار خامان خامکاری
طریق پخته کاری را ندانند
به خامی میوه از باغت فشانند
ز اصل خویش آن میوه بریده
بماند تا قیامت نارسیده
منه دست تهی از سیم و از زر
به جز در دست پیر پیرپرور
چو در دستش نهی دست ارادت
به دست آید تو را گنج سعادت
چو عیسی تا توانی خفت بی جفت
مده نقد تجرد را ز کف مفت
ز دیده خواب راحت دور کردن
به از همخوابگی با حور کردن
به گلخن پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوی زن بر بستر نرم
اگر نرسی که ناگه نفس خود کام
به میدان خطاکاری نهد گام
ز زن کردن بنه بندیش بر پای
که نتواند دگر جنبیدن از جای
بدن نیت در هر زن که کوبی
صلاح نفس جوی اول نه خوبی
زنی کش سرخرویی از عفاف است
همین گلگونه رویش کفاف است
در آن حله جمال حور دارد
که از نامحرمش مستور دارد
بود قرب سلاطین آتش تیز
ازان آتش به سان دود بگریز
چو آتش برفروزد مشعل نور
ازان می گیر بهره لیک از دور
ازان ترسم که چون نزدیک رانی
ز نور زندگی تاریک مانی
منه پا منصبی را در میانه
که عزل و نصب را گردی نشانه
ز آسودن در آن مسند بپرهیز
که گیرد دیگری دستت که برخیز
ز منصب روی در بی منصبی نه
که از هر منصبی بی منصبی به
ز نخوت پاک کن اندیشه خویش
تواضع کن به هر کس پیشه خویش
چو خوشه خویش را از سرکشی پاس
ندارد سر نهد از ضربت داس
چو خود را دانه بر خاک افکند خوار
ز خاکش مرغ بردارد به منقار
طلب می کن به صدر ارجمندی
ز تعظیم فرودان سربلندی
عدد را بین که چون از بخت فیروز
شد از تقدیم صفر افزونی اندوز
مکن وعده و گر کردی وفا کن
طریق بی وفایی را رها کن
از آن حضرت که فیاض وجود است
خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است
چو نادانان نه در بند پدر باش
پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشنی بود نشانمند
چه حاصل زانکه آتش راست فرزند
مکن یادش به جز در خلوت خاص
که سازی شادش از تکبیر و اخلاص
چو پندی بشنوی از پند فرمای
چو دانا بایدش در جان کنی جای
نه چون نادان ز یک گوشش درآری
به دیگر گوش بیرونش گذاری
نروید بی درنگی دانه در خاک
نیابد قطره قدر گوهر پاک
نباشد این مثل پوشیده بر کس
که گر در خانه کس، حرفی بود بس
چو دریای قدر جنبش نماید
ز بانگ غوک بی سامان چه آید
همان به کاندر این دیر مجازی
کند فضل خدایت کارسازی
نگهدار تو باد از بد خداوند
ز هر پندت دهاد آن بهره مندی
که وقت حاجت آن را کار بندی
مرا هفتاد شد سال و تو را هفت
تو را می آید اقبال و مرا رفت
پریشانم ز عمر رفته خویش
ملول از سال و ماه و هفته خویش
ز من کشتی که کار آید نیامد
گلی کافزون ز خار آید نیامد
چه سود اکنون که کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
تو جهدی کن چو در کف مایه داری
به فرق از چتر دولت سایه داری
بکن کاری که سودی دارد آخر
به سر باران جودی بارد آخر
نخست از کسب دانش بهره ور شو
زجهل آباد نادانان بدر شو
بود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زنده
کسی کو دعوی فرزانگی کرد
کجا با مردگان همخانگی کرد
ولیکن پا به دانش نه درین راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاه
نیابد هیچ کس عمر دوباره
به علمی رو کز آنت نیست چاره
چو کسب علم کردی در عمل کوش
که علم بی عمل زهریست بی نوش
چه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خود را نکرده زر سارا
ز توفیق عمل چون خلعت خاص
رسد آن را مطرز کن به اخلاص
عمل کز معنی اخلاص عاریست
به ذوق پخته کاران خام کاریست
ز کار خام کس سودی ندارد
چو حلوا خام باشد علت آرد
چواخلاص آوری می باش آگاه
که باشد صد خطر ز اخلاص در راه
به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی
بتاب از راحت پشت و شکم روی
غرض از جامه دفع حرو برد است
ندارد میل زینت هر که مرد است
گر افتد بر خشن پوشی قرارت
بود ز آفات چون قنفد حصارت
چو روبه گر شوی از نرم شادان
کشندت پوست از سر سگ نهادان
به شیرینی مکن همچون مگس جهد
که آخر بند بر پایت نهد شهد
به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار
که تا گنج گهر گردی صدف وار
ز خوان هر کسی کآلایی انگشت
در آزار وی انگشتان مکن مشت
نمک را چون کنی در خورد خود صرف
نمکدان را منه انگشت بر حرف
به احسان بر احبا دست بگشای
منه در تنگنای مدخلی پای
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فان القرض مقراض المحبت
به بخشش باش از ایشان بار بردار
مساز از وامداریشان گرانبار
چنان زن لیک در بخششگری گام
که بر گردن نیاید بارت از وام
برای دوستان جان را فدا کن
ولیکن دوست از دشمن جدا کن
که باشد دوست آن یار خدایی
دلش روشن به نور آشنایی
کشد بار تو چون باشی گرانبار
کند کار تو چون گردی زیانکار
به ناخوش کارها گیرد خوشت دست
کند ز آب نصیحت آتشت پست
ز آلایش چو گردد دستگیرت
برآرد پاک چون موی از خمیرت
به کار نیک گردد یاور تو
به کوی نیکنامی رهبر تو
چنین یاری چو یابی خاک او شو
اسیر حلقه فتراک او شو
وگرنه روی در دیوار خود باش
ببر ز اغیار و یار غار خود باش
ز غم های زمانه شاد بنشین
ز اندوه جهان آزاد بنشین
فراوان شغل ها را اندکی کن
ز عالم روی شغل اندر یکی کن
اگر باشد شب تاریک اگر روز
به هر وقتی که باشد دل در او دوز
وگر ناید تو را این دولت از دست
نشاید عار بیکاری به خود بست
بکن زین کارخانه در کتب روی
خیال خویش را ده با کتب خوی
ز دانایان بود این نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گور
انیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب است
بود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
ندیمی مغز داری پوست پوشی
به سر کار گویایی خموشی
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قیمت هر ورق زان یک طبق در
عماری کرده از رنگین ادیم است
دو صل گل پیرهن در وی مقیم است
همه مشکین عذاران توی بر توی
ز بس رقت نهاده روی بر روی
ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت
گر ایشان را زند کس بر لب انگشت
به تقریر لطایف لب گشایند
هزاران گوهر معنی نمایند
گهی اسرار قرآن باز گویند
گه از قول پیمبر راز گویند
گهی باشند چون صافی درونان
به انواع حقایق رهنمونان
گهی آرند در طی عبارات
به حکمت های یونانی اشارات
گهت از رفتگان تاریخ خوانند
گه از آینده اخبارت رسانند
گهی ریزندت از دریای اشعار
به جیب عقل گوهرای اسرار
به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش
مکن از مقصد اصلی فراموش
گرت نبود به کلی سوی آن روی
مکن خالی ازان باری تک و پوی
به راز دل چو بگشایی لب خویش
نخست از خیر و شر آن بیندیش
چو آید از قفس مرغی به پرواز
دگر مشکل بود آوردنش باز
درون تیره از از میل زخارف
زبان مگشای در شرح معارف
معارف گر چو مور باریک باشد
چه حاصل زان چو دل تاریک باشد
مکن با صوفیان خام یاری
که باشد کار خامان خامکاری
طریق پخته کاری را ندانند
به خامی میوه از باغت فشانند
ز اصل خویش آن میوه بریده
بماند تا قیامت نارسیده
منه دست تهی از سیم و از زر
به جز در دست پیر پیرپرور
چو در دستش نهی دست ارادت
به دست آید تو را گنج سعادت
چو عیسی تا توانی خفت بی جفت
مده نقد تجرد را ز کف مفت
ز دیده خواب راحت دور کردن
به از همخوابگی با حور کردن
به گلخن پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوی زن بر بستر نرم
اگر نرسی که ناگه نفس خود کام
به میدان خطاکاری نهد گام
ز زن کردن بنه بندیش بر پای
که نتواند دگر جنبیدن از جای
بدن نیت در هر زن که کوبی
صلاح نفس جوی اول نه خوبی
زنی کش سرخرویی از عفاف است
همین گلگونه رویش کفاف است
در آن حله جمال حور دارد
که از نامحرمش مستور دارد
بود قرب سلاطین آتش تیز
ازان آتش به سان دود بگریز
چو آتش برفروزد مشعل نور
ازان می گیر بهره لیک از دور
ازان ترسم که چون نزدیک رانی
ز نور زندگی تاریک مانی
منه پا منصبی را در میانه
که عزل و نصب را گردی نشانه
ز آسودن در آن مسند بپرهیز
که گیرد دیگری دستت که برخیز
ز منصب روی در بی منصبی نه
که از هر منصبی بی منصبی به
ز نخوت پاک کن اندیشه خویش
تواضع کن به هر کس پیشه خویش
چو خوشه خویش را از سرکشی پاس
ندارد سر نهد از ضربت داس
چو خود را دانه بر خاک افکند خوار
ز خاکش مرغ بردارد به منقار
طلب می کن به صدر ارجمندی
ز تعظیم فرودان سربلندی
عدد را بین که چون از بخت فیروز
شد از تقدیم صفر افزونی اندوز
مکن وعده و گر کردی وفا کن
طریق بی وفایی را رها کن
از آن حضرت که فیاض وجود است
خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است
چو نادانان نه در بند پدر باش
پدر بگذار و فرزند هنر باش
چو دود از روشنی بود نشانمند
چه حاصل زانکه آتش راست فرزند
مکن یادش به جز در خلوت خاص
که سازی شادش از تکبیر و اخلاص
چو پندی بشنوی از پند فرمای
چو دانا بایدش در جان کنی جای
نه چون نادان ز یک گوشش درآری
به دیگر گوش بیرونش گذاری
نروید بی درنگی دانه در خاک
نیابد قطره قدر گوهر پاک
نباشد این مثل پوشیده بر کس
که گر در خانه کس، حرفی بود بس
چو دریای قدر جنبش نماید
ز بانگ غوک بی سامان چه آید
همان به کاندر این دیر مجازی
کند فضل خدایت کارسازی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۱ - نامه نوشتن لیلی به مجنون و عذر خواستن که شوهر کردن نه اختیار وی بلکه تکلیف مادر و پدر بود
دردانه فروش درج این درج
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
این گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهین در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوی حجله نکویی
وان بانی کاخ خوبرویی
آن ماه فلک حصاری از وی
وان پر مه و خور عماری از وی
شمع حرم بزرگواری
سیاره برج نامداری
آهوی دمن غزال اطلال
پروین عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک دیگری شد
آرایش تاج سروری شد
یعنی جفت مهی چو خود طاق
مشهور به نیکویی در آفاق
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
ترسید که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختیار خود کرد
با صحبت وی گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کلید آن نهادش
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کان قصه درد پیچ در پیچ
در طی صحیفه مطول
چون زلف سیاه خود مسلسل
تحریر کند به خون دیده
از خامه هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامه سینه سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
از ابروی نیکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آرای
مشتاقی جان بلبل افزای
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ریش سینه چاکان
از برق جمال دین و دل سوز
وز صبح وصال دیده افروز
دیباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خویش دم زد
کین نامه که تازه داستانیست
از دلشده ای به دلستانیست
آن مانده به کنج نامرادی
وین رانده فرس به دشت و وادی
آن پای به دامن غرامت
وین روی به کوچه ملامت
نی نی غلطم ز بی زبانی
پیشش به سخن شکر فشانی
یعنی ز من به دام بسته
نزدیک تو ای ز دام جسته
ای رفته ز همدمان سوی دشت
همراه تو نی جز آهوی دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
ای جسته ز محرمان خود دور
از تیزتکیت در حسد گور
کن تیز سوی من این تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
ای اشک فشان به هر گوزنی
از بار دل تو کوه وزنی
خود را زین وزن اگر رهاند
پیدا باشد کزو چه ماند
ای زاطلس و خز تو را کناره
پهلوی تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چونی
افتاده به خار و خاره چونی
سر با که همی نهی به بالین
همخواب کیی به یک نهالین
بر مهد شبت که می نهد گام
وز شهد لبت که می خورد کام
بپسوده به دست راحتت کیست
مرهم بخش جراحتت کیست
شبها کف پای تو که بیند
خار از کف پای تو که چیند
خوانت که نهد به چاشت یا شام
همخوان تو کیست جز دد و دام
با این همه شکر کن که باری
نبود چو منت به سینه باری
باری چه که کوههای اندوه
هر ذره ازان به جای صد کوه
پند پدر و جفای مادر
درد سر و ماجرای شوهر
روزان و شبان نیم زمانی
دور از نظر نگاهبانی
چون آه کشم نظر به راهت
گوید که برای کیست آهت
ور گریه کنم ز داغ حرمان
گوید که به گریه نیست فرمان
وز خانه نهم چو پای بیرون
گوید که ز در میای بیرون
ور روی نهم به چشمه آب
گوید که ز چشمه روی برتاب
ور جای کنم به عرصه دشت
گوید تا کی چنین توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
زیشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده ست
یا بوی تو از صبا شنیده ست
کی دیده به هر کسی کند باز
یا صحبت هر خسی کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
نی دست که گیرد آستینم
نی پای که بسپرد زمینم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهی آن هم از دور
زین غم روزش شبی ست تاریک
زین رنج تنش چو موی بایک
وز کشمکش غمش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از میانه
تاروی تو بی حجاب بینم
خورشید تو بی سحاب بینم
نامه که شد از حجاب بنیاد
آخر چو به بی حجابی افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه میم و السلامش
پیچید چو درج عیش عاشق
از دست رفیق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خدای بیچون
کز کلبه غم به کوی هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبری ز عمر سیری
بر شیوه جاندهی دلیری
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسیر خود بداند
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۷ - در نصیحت فرزند ارجمند رزقه الله تعالی سعادالدارین و اوصله من مضیق خیر العلم الی فسح مشاهد العین
از فضل و ادب دهد قبولت
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۸ - در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - وصیت کردن شاه سلامان را
«ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۷ - حکایت ابراهیم و پیر آتش پرست
پیری از نور هدا بیگانه
چهره پر دود، ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گفت: «با واهب روزی، بگرو!
یا ازین مائده برخیز و برو!»
پیر برخاست که: «ای نیکنهاد!
دین خود را به شکم نتوان داد!»
با لب خشک و دهان ناخورد
روی از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل!
گرچه آن پیر نه در دین تو بود
منعاش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتادست
که در آن معبد کفر افتادهست
روزیاش وانگرفتم روزی
که: نداری دل دیناندوزی!
چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش
دهیاش یک دو سه لقمه کم و بیش؟
از عقب داد خلیل آوازش
گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!
از پی منع، عطا بهر چه بود؟»
گفت با پیر، خطابی که رسید
و آن جگر سوز عتابی که شنید
پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب،
راه بیگانگیاش چون سپرم؟
ز آشناییش چرا برنخورم؟»
رو در آن قبلهٔ احسان آورد
دست بگرفتاش و ایمان آورد
چهره پر دود، ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گفت: «با واهب روزی، بگرو!
یا ازین مائده برخیز و برو!»
پیر برخاست که: «ای نیکنهاد!
دین خود را به شکم نتوان داد!»
با لب خشک و دهان ناخورد
روی از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل!
گرچه آن پیر نه در دین تو بود
منعاش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتادست
که در آن معبد کفر افتادهست
روزیاش وانگرفتم روزی
که: نداری دل دیناندوزی!
چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش
دهیاش یک دو سه لقمه کم و بیش؟
از عقب داد خلیل آوازش
گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!
از پی منع، عطا بهر چه بود؟»
گفت با پیر، خطابی که رسید
و آن جگر سوز عتابی که شنید
پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب،
راه بیگانگیاش چون سپرم؟
ز آشناییش چرا برنخورم؟»
رو در آن قبلهٔ احسان آورد
دست بگرفتاش و ایمان آورد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶ - آغاز داستان و تولد یوسف
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار ، کن مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خور گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تاثیر بهاران گل نخندد
چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست
به جایش «شیث» در مهراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس»
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به «نوح» افتاد دین را پاسبانی
به توفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر «خلیل الله» مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب»
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازکاندامی بر او چست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لالهای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیمافزای کنعان
وز او رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تو بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام، زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی از او یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمییافت
به گه گه دیدنش تسکین نمییافت
چنان میخواست کن ماه دلافروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت: « ...
. . .
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش!
به مهراب نیاز من فرستش!»
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سرنپیچید
ولیکن کرد با خود حیلهای ساز
که تا گیرد ز یعقوباش به آن باز
به کف زاسحاق بودش یک کمربند
...
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دستاندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میانبندش نهانی ز آن کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوباش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که: «گشتهست آن کمربند از میان گم»
گرفتی هر کسی را، ز آن توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگرکس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که گشتی پای گیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر، آن بهانه
چو کرد آماده، بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن، شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فروبست
بدو شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نسبتی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبلهای یافت
ز فرزندان دیگر روی برتافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحتاندوز
به یوسف بود چشمش دیدهافروز
بلی هر جا کز آنسان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه، هیهات! روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تابی
چه میگویم؟ چه جای آفتاب است!
که رخشان چشمهاش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفاش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت،
وگر کردش به جان جا، جای آن داشت
زلیخایی که در رشک حورعین بود
به مغرب پردهٔ عصمتنشین بود،
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران، غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار ، کن مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خور گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تاثیر بهاران گل نخندد
چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست
به جایش «شیث» در مهراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس»
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به «نوح» افتاد دین را پاسبانی
به توفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر «خلیل الله» مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب»
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازکاندامی بر او چست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لالهای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیمافزای کنعان
وز او رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تو بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام، زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی از او یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمییافت
به گه گه دیدنش تسکین نمییافت
چنان میخواست کن ماه دلافروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت: « ...
. . .
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش!
به مهراب نیاز من فرستش!»
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سرنپیچید
ولیکن کرد با خود حیلهای ساز
که تا گیرد ز یعقوباش به آن باز
به کف زاسحاق بودش یک کمربند
...
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دستاندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میانبندش نهانی ز آن کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوباش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که: «گشتهست آن کمربند از میان گم»
گرفتی هر کسی را، ز آن توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگرکس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که گشتی پای گیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر، آن بهانه
چو کرد آماده، بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن، شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فروبست
بدو شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نسبتی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبلهای یافت
ز فرزندان دیگر روی برتافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحتاندوز
به یوسف بود چشمش دیدهافروز
بلی هر جا کز آنسان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه، هیهات! روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تابی
چه میگویم؟ چه جای آفتاب است!
که رخشان چشمهاش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفاش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت،
وگر کردش به جان جا، جای آن داشت
زلیخایی که در رشک حورعین بود
به مغرب پردهٔ عصمتنشین بود،
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران، غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۴ - خانه هفتم
سخن پرداز این کاشانهٔ راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایهٔ ناز
دل عاشق سرود شوقپرداز
هوس را عرصهٔ میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکتهای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟
بدین سان درد دل بسیار میکرد
به یوسف شوق خود اظهار میکرد
ولی یوسف نظر با خویش میداشت
ز بیم فتنه سر در پیش میداشت
به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازهامید
که تابد بر وی آن تابندهخورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوبرفتاری که داری!
به آن مویی که میگویی میاناش!
به آن سری که میخوانی دهاناش!
به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانام !»
جوابش داد یوسف کای پریزاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشهٔ معصومیام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چونها صورت اوست!
برونها چون درونها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابیست!
ز برق نور او، خورشید تابیست!
به پاکانی کز ایشان زادهام من!
بدین پاکیزگی افتادهام من ،
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست
عزیز این کجنهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو میگویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!
مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهات
که تا باشد ز ایزد عذرخواهات»
بگفت: «آن کس نیام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حقگزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسر باد، هم تخت!
بهانه، کج روی و حیلهسازیست
بهانه، نی طریق راست بازیست
معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فیالتاخیر آفات
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را
نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون منات حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهاناش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساقاش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پردهای در کنج خانه
سالاش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگاناش میپرستم
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهاش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بیدینی نبیند
درین کارم که میبینی، نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،
من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟
بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده
برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت
چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایهٔ ناز
دل عاشق سرود شوقپرداز
هوس را عرصهٔ میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکتهای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!
مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟
بدین سان درد دل بسیار میکرد
به یوسف شوق خود اظهار میکرد
ولی یوسف نظر با خویش میداشت
ز بیم فتنه سر در پیش میداشت
به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازهامید
که تابد بر وی آن تابندهخورشید
به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوبرفتاری که داری!
به آن مویی که میگویی میاناش!
به آن سری که میخوانی دهاناش!
به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جانام !»
جوابش داد یوسف کای پریزاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشهٔ معصومیام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چونها صورت اوست!
برونها چون درونها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابیست!
ز برق نور او، خورشید تابیست!
به پاکانی کز ایشان زادهام من!
بدین پاکیزگی افتادهام من ،
که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من
مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز
ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست
عزیز این کجنهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،
دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو میگویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!
مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوتسرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناهات
که تا باشد ز ایزد عذرخواهات»
بگفت: «آن کس نیام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حقگزاریش
به رشوت کی سزد آمرزگاریش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسر باد، هم تخت!
بهانه، کج روی و حیلهسازیست
بهانه، نی طریق راست بازیست
معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من
زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فیالتاخیر آفات
زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را
نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون منات حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش
عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد
بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر
چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست
زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی
ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهاناش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساقاش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست
فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پردهای در کنج خانه
سالاش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگاناش میپرستم
به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاهاش
که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بیدینی نبیند
درین کارم که میبینی، نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،
من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟
بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده
برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
دیباچه
معشوق مطلقی را حمد و ستایش سزاست جل جلاله که تمام موجودات عاشق مقید اویند. همه راه اوست میپویند و وصل اوست که میجویند و حمد اوست میگویند و ان من شیء الایسبح بحمده هر برگی از دفتر معرفتش آیتیست و هر گیاهی در بیدای وحدتش فراشته رایتی؛ با اینهمه عالمی متفکر آنند و جهانی بدیدۀ حیرت نگران، چه هرچه جهد بیش بنمایند و بیشتر گرایند منزل مقصود دورتر شود و دیدۀ معرفت بی نورتر.
دردا که ما ز مقصد خوددورتر شدیم
نزدیکتر هر آنچه نهادیم گام را
کمترین نعل بهایش جان و دل باختنست و کهترین روی نمایش از همه پرداختن و خانمان برانداختن.
همه جان خواهد از عشّاق مشتاق
ندارد سنگ کم اندر ترازو
سبحان الله درازدستی این کوته آستینان بین!! عقل ناقص را چه مایه که از این مطلب سخن گوید؟، و هم عاجز را چه پایه که در تمنای این مقصد پوید، دانایان این نشأه همه با حیرت نادانی خفتند بلکه آنانکه لولاک شنیدندی جز ماعرفناک نگفتند. سبحانک لانحصی ثنآء علیک انت کما اثنیت علی نفسک و فوق ما یقول القائلون.
ای دل اهل ارادت بتو شاد
بتو نازم که مریدی و مراد
***
گر سیر کعبه و دیر، ور خانقاه کردم
غیر از تو کس ندیدم هر جانگاه کردم
قصد و مرادم از سیر، روی تو بود لاغیر
گر سیر کعبه و دیر ور خانقاه کردم
اثبات وحدت تو موقوف بد به الا
تا نفی ما سوی را بالا اله کردم
جز دعوی اناالحق نشنیدم از گیاهی
گوش دل از حقیقت بر هر گیاه کردم
و بر دو نمایندگان راه و معتکفان مسجد و خانقاه او نعت فراوان و درود بی پایان تحفه و نیاز باد که طالبان وصل او را مفتیان طریق و شرعند و شجرۀ دین مبینش را حافظان اصل و فرع، بهم متحد همچو شیرو شکر. یکی رهسپاران بیدای عقل را فاتحه و خاتمهی مهار کشانست، ودیگری جانسپاران میدان عشق را منشأ و سر حلقهی قطارکشان، این یک را شق قمر و معجز بگیتی سمر تعلیم مریدان آگاه را مجمل علامتی که «بهذه تأدب ابدال الحقیقة» و آن یک را ردشمس و تبدیل غدبه امس ارشاد سالکان راه را مختصر کرامتی که «تربی بها اطفال الطریقة»
محمد ملک دین را زینت و زین
کمان ابروی بزم قاب قوسین
علی مقصود جزو و مقصد کل
به ذیلش جمله را دست توسل
و اولاد نامی و احفاد گرامیشان جهان هدایت را سلطان دارالملک و نجات عاصیان را از غرقاب ضلالت، محکمترین فلکند، قدوهی اصحاب دینند و قبلهی ارباب یقین صلوات اللّه علیهم اجمعین.
اما بعد، چنین گوید این مداح دولت ابدمدت و دعاگوی سلطنت قوی شوکت، غلام آستان آل احمد مختار نور الله المتخلص به عمان السامانی من مضافات اصفهان که مدتی در طریق سلوک بسر برده گاهی از راه مجاهدات، مشاهداتی و از روی ریاضات، استفاضاتی در مراتب توحید و رسومات تفرید و تجرید و قانون صاحبان راز و مقامات عاشقان جان بازدست میداد پارهای از آنها را منظوماً محفوظ خاطر و مسودهی اوراق نموده، فراغ بالی و جمعیت خیالی که باعث جمع آن تفریق و سبب التیام آن تحریق بوده باشد میسر نمیشد و شفیقان مشتاق و رفیقان صافی مذاق را در اتمام و انجام آن اصرار تمام و ابرام مالاکلام میرفت تا در این سال فرخ که یک هزار و سیصد و پنج از هجرت نبوی صلی اللّه علیه و علی دینه القویست گذارم در دار السلطنۀ اصفهان ارم نشان افتاده، در ایام مجاورت وقتی با رئیس خواجه سرایان آغاسلیمان خان حفظه اللّه من آفات الزمان اتفاق افتاد، انسانی دیدم با فطرت فرشته و طینتی از صدق و صفا سرشته، جامع جمیع صفات انسانی و محبوب و مطبوع اقاصی و ادانی از کمال ملاطفت و مهربانیش در حیرت مانده؛ بمناسبت این شعر را فرو خواندم:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
روزی در اثنای محاوره لب گشوده فرمود مژده که مثنویاتت در آستان رضای حضرت خامس آل عبا علیه آلاف التحیة و الثناء، مقبول و بشرف قبول موصول گشت، کجا شرذمهای از آن اشعار خاطر عاطر کریمه حجر عصمت و عفیفۀ سرادق عظمت را مسموع گشته، مطبوع افتاد امر شد دریغ است که این چنین گنجینهی اسرار و مخزن لئالی شاهوار در پس پردهی استتار و مختفی از مسامع و انظار بماند طبعش کن و انتشارش ده تا این عروس، روی از پردۀ اختفا نماید و اهل دانش را از شنیدن و خواندنش احتظاظی کامل حاصل آید چه شکر نعمت حضرت باری و موهبتهای حق را حقگزاری موقوف به اظهار داشتن و منوط به پرده نگذاشتن ست دیگر بزرگان گفتهاند:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند
همان به که این نقود عالی و عقود لئالی را مجموعه پردازی و دیباچۀ آنرا بالقاب خاص پرستاران کریمهی عصر که ذکر محمدت و مکرمت ایشان بیرون از حد و حصرست، موشح و مزین سازی، خاتونی که اعلیحضرت شهریار عجم؛ وارث تخت کی و حارس ملک جم، کیقباد زمان و زمین اسکندر تاج سلیمان نگین
شاه آزاده خسرو عادل
داور ابردست دریادل
السلطان بن السلطان ناصر الدین شاه غازیادام اللّه ملکه را زبدۀ خواتین کرام و حضرت مستطاب ارفع اشرف اسعد امجد والا المسعود حضرت ظل السلطان دامت شو کته را فرخنده مام ست، بانویی که در مرتبۀ عصمت تالی مریم عمرانی و درجۀ زهد و تقوی را رابعۀ ثانیست، همواره در تشویق عارفان سخن سنج و ترغیب به صله و دندان رنج مردانه رغبتی و شاهانه همتی دارد، ارجو که بیمن این نسبت بلند و شرافت ارجمند؛ صیت این سیمرغ گوشه نشین، شهرهی قاف تاقاف شود و ذکر این گنج خلوت گزین بیرون از حد اوصاف، لهذا امتثال را همت گماشته، نامه گرفته، خامه برداشته، بسی برنیامد که متفرقات چندین ساله را مرتباً در یک رساله جمع آورده به مثنوی گنجینة الاسرارش موسوم کردیم امید از کرم بزرگان آنکه چشم از معایب پریشان گوئیش پوشند و در ابراز و اظهار قبایح آن نکوشند. و من الله التوفیق و علیه التکلان.
دردا که ما ز مقصد خوددورتر شدیم
نزدیکتر هر آنچه نهادیم گام را
کمترین نعل بهایش جان و دل باختنست و کهترین روی نمایش از همه پرداختن و خانمان برانداختن.
همه جان خواهد از عشّاق مشتاق
ندارد سنگ کم اندر ترازو
سبحان الله درازدستی این کوته آستینان بین!! عقل ناقص را چه مایه که از این مطلب سخن گوید؟، و هم عاجز را چه پایه که در تمنای این مقصد پوید، دانایان این نشأه همه با حیرت نادانی خفتند بلکه آنانکه لولاک شنیدندی جز ماعرفناک نگفتند. سبحانک لانحصی ثنآء علیک انت کما اثنیت علی نفسک و فوق ما یقول القائلون.
ای دل اهل ارادت بتو شاد
بتو نازم که مریدی و مراد
***
گر سیر کعبه و دیر، ور خانقاه کردم
غیر از تو کس ندیدم هر جانگاه کردم
قصد و مرادم از سیر، روی تو بود لاغیر
گر سیر کعبه و دیر ور خانقاه کردم
اثبات وحدت تو موقوف بد به الا
تا نفی ما سوی را بالا اله کردم
جز دعوی اناالحق نشنیدم از گیاهی
گوش دل از حقیقت بر هر گیاه کردم
و بر دو نمایندگان راه و معتکفان مسجد و خانقاه او نعت فراوان و درود بی پایان تحفه و نیاز باد که طالبان وصل او را مفتیان طریق و شرعند و شجرۀ دین مبینش را حافظان اصل و فرع، بهم متحد همچو شیرو شکر. یکی رهسپاران بیدای عقل را فاتحه و خاتمهی مهار کشانست، ودیگری جانسپاران میدان عشق را منشأ و سر حلقهی قطارکشان، این یک را شق قمر و معجز بگیتی سمر تعلیم مریدان آگاه را مجمل علامتی که «بهذه تأدب ابدال الحقیقة» و آن یک را ردشمس و تبدیل غدبه امس ارشاد سالکان راه را مختصر کرامتی که «تربی بها اطفال الطریقة»
محمد ملک دین را زینت و زین
کمان ابروی بزم قاب قوسین
علی مقصود جزو و مقصد کل
به ذیلش جمله را دست توسل
و اولاد نامی و احفاد گرامیشان جهان هدایت را سلطان دارالملک و نجات عاصیان را از غرقاب ضلالت، محکمترین فلکند، قدوهی اصحاب دینند و قبلهی ارباب یقین صلوات اللّه علیهم اجمعین.
اما بعد، چنین گوید این مداح دولت ابدمدت و دعاگوی سلطنت قوی شوکت، غلام آستان آل احمد مختار نور الله المتخلص به عمان السامانی من مضافات اصفهان که مدتی در طریق سلوک بسر برده گاهی از راه مجاهدات، مشاهداتی و از روی ریاضات، استفاضاتی در مراتب توحید و رسومات تفرید و تجرید و قانون صاحبان راز و مقامات عاشقان جان بازدست میداد پارهای از آنها را منظوماً محفوظ خاطر و مسودهی اوراق نموده، فراغ بالی و جمعیت خیالی که باعث جمع آن تفریق و سبب التیام آن تحریق بوده باشد میسر نمیشد و شفیقان مشتاق و رفیقان صافی مذاق را در اتمام و انجام آن اصرار تمام و ابرام مالاکلام میرفت تا در این سال فرخ که یک هزار و سیصد و پنج از هجرت نبوی صلی اللّه علیه و علی دینه القویست گذارم در دار السلطنۀ اصفهان ارم نشان افتاده، در ایام مجاورت وقتی با رئیس خواجه سرایان آغاسلیمان خان حفظه اللّه من آفات الزمان اتفاق افتاد، انسانی دیدم با فطرت فرشته و طینتی از صدق و صفا سرشته، جامع جمیع صفات انسانی و محبوب و مطبوع اقاصی و ادانی از کمال ملاطفت و مهربانیش در حیرت مانده؛ بمناسبت این شعر را فرو خواندم:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
روزی در اثنای محاوره لب گشوده فرمود مژده که مثنویاتت در آستان رضای حضرت خامس آل عبا علیه آلاف التحیة و الثناء، مقبول و بشرف قبول موصول گشت، کجا شرذمهای از آن اشعار خاطر عاطر کریمه حجر عصمت و عفیفۀ سرادق عظمت را مسموع گشته، مطبوع افتاد امر شد دریغ است که این چنین گنجینهی اسرار و مخزن لئالی شاهوار در پس پردهی استتار و مختفی از مسامع و انظار بماند طبعش کن و انتشارش ده تا این عروس، روی از پردۀ اختفا نماید و اهل دانش را از شنیدن و خواندنش احتظاظی کامل حاصل آید چه شکر نعمت حضرت باری و موهبتهای حق را حقگزاری موقوف به اظهار داشتن و منوط به پرده نگذاشتن ست دیگر بزرگان گفتهاند:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند
همان به که این نقود عالی و عقود لئالی را مجموعه پردازی و دیباچۀ آنرا بالقاب خاص پرستاران کریمهی عصر که ذکر محمدت و مکرمت ایشان بیرون از حد و حصرست، موشح و مزین سازی، خاتونی که اعلیحضرت شهریار عجم؛ وارث تخت کی و حارس ملک جم، کیقباد زمان و زمین اسکندر تاج سلیمان نگین
شاه آزاده خسرو عادل
داور ابردست دریادل
السلطان بن السلطان ناصر الدین شاه غازیادام اللّه ملکه را زبدۀ خواتین کرام و حضرت مستطاب ارفع اشرف اسعد امجد والا المسعود حضرت ظل السلطان دامت شو کته را فرخنده مام ست، بانویی که در مرتبۀ عصمت تالی مریم عمرانی و درجۀ زهد و تقوی را رابعۀ ثانیست، همواره در تشویق عارفان سخن سنج و ترغیب به صله و دندان رنج مردانه رغبتی و شاهانه همتی دارد، ارجو که بیمن این نسبت بلند و شرافت ارجمند؛ صیت این سیمرغ گوشه نشین، شهرهی قاف تاقاف شود و ذکر این گنج خلوت گزین بیرون از حد اوصاف، لهذا امتثال را همت گماشته، نامه گرفته، خامه برداشته، بسی برنیامد که متفرقات چندین ساله را مرتباً در یک رساله جمع آورده به مثنوی گنجینة الاسرارش موسوم کردیم امید از کرم بزرگان آنکه چشم از معایب پریشان گوئیش پوشند و در ابراز و اظهار قبایح آن نکوشند. و من الله التوفیق و علیه التکلان.
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۰
در بیان اینکه از هر کس مقتضیات طینت بظهور آید و بازگشت هرشیء باصل خودست و این سعادت و آن شقاوت را ظاهر الصلاح بودن باخراج از قانون فلاح شرط نیست. بلکه جنسیت و سنخیت مرادست و همانست که سعید را باوج علیین کشاند الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و شقی را در حضیض سجین نشاند و الذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون. لهذا با اینهمه احتجاج از روی لجاج روی از حق برتافتند:
چون چشم خدای بین نداری، باری
خورشید پرست شو نه گوساله پرست!
و بهوای جام شقاوت که کفر مطلقست آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق ست زدند.
پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
میربودند از کف یکدیگرش
اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد
جرعهیی هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد
گشت قسمت جرعهیی شدادرا
جرعهیی نمرود بد بنیاد را
جرعهیی طالوت بد اندیش را
جرعهیی فرعون کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کش بودی سبیل
باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده خواری این نبود!
آن معربد خوی درد آشام کو؟
بادهی ما را، حریف جام کو؟
گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم
با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم
خانهاش را سیل بنیان کن، منم
دانهاش را، آتش خرمن منم
خشک کرد آن چشمهی سیال را
درکشید آن جام مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
چون چشم خدای بین نداری، باری
خورشید پرست شو نه گوساله پرست!
و بهوای جام شقاوت که کفر مطلقست آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق ست زدند.
پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
میربودند از کف یکدیگرش
اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد
جرعهیی هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد
گشت قسمت جرعهیی شدادرا
جرعهیی نمرود بد بنیاد را
جرعهیی طالوت بد اندیش را
جرعهیی فرعون کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کش بودی سبیل
باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده خواری این نبود!
آن معربد خوی درد آشام کو؟
بادهی ما را، حریف جام کو؟
گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم
با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم
خانهاش را سیل بنیان کن، منم
دانهاش را، آتش خرمن منم
خشک کرد آن چشمهی سیال را
درکشید آن جام مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۹
در بیان آن عارف ربانی که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومی خود را از جانفشانی در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبیل اجمال گوید:
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم بازعفر از غیرت سؤال
کز چه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایهی طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بی نصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوه گر
جلوه گر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پر هول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی می نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان می کرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیک نام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمهیی
تا که یابی آگهی، شرذمهیی
بهر جانبازی آن شاه ازولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در بر همه
جان ز یکسو جملهی خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، ز یک جا جملهی نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محوومات
جرئت من، جمله صفها را شکافت
یک سر مو روز مقصد برنتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقت گوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محوومات حق، همه در ذات او
جملهی ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهستهام آواز کرد
گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو بازد سر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی ز حال عاشقان یابی خبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آوارهام
نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم بجای دیگرست
نیست جز او، دررگ و در پوستم
بی خبر از دشمن وازدوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سر خیل خوبان بی حجاب
بود با من در سؤال ودر جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روح الامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پردهی چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم بازعفر از غیرت سؤال
کز چه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایهی طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بی نصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوه گر
جلوه گر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پر هول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی می نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان می کرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیک نام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمهیی
تا که یابی آگهی، شرذمهیی
بهر جانبازی آن شاه ازولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در بر همه
جان ز یکسو جملهی خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، ز یک جا جملهی نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محوومات
جرئت من، جمله صفها را شکافت
یک سر مو روز مقصد برنتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقت گوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محوومات حق، همه در ذات او
جملهی ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهستهام آواز کرد
گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو بازد سر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی ز حال عاشقان یابی خبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آوارهام
نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم بجای دیگرست
نیست جز او، دررگ و در پوستم
بی خبر از دشمن وازدوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سر خیل خوبان بی حجاب
بود با من در سؤال ودر جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روح الامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پردهی چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفتاند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفتاند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الثالثة
«الم» التّخاطب بالحروف المفردة سنّة الاحباب فى سنن المحارب فهو سرّ الحبیب مع الحبیب، بحیث لا یطّلع علیه الرّقیب.
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا ایشان که کافر شدند سَواءٌ عَلَیْهِمْ یکسانست بریشان. أَ أَنْذَرْتَهُمْ ایشان را بیم نمایى و آگاه کنى أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ یا بیم ننمایى و آگاه نکنى لا یُؤْمِنُونَ نخواهند گروید.
خَتَمَ اللَّهُ مهر نهاد اللَّه عَلى قُلُوبِهِمْ بر دلهاى ایشان وَ عَلى سَمْعِهِمْ و بر گوش ایشان، وَ عَلى أَبْصارِهِمْ و بر چشمهاى ایشان غِشاوَةٌ پردهایست وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ و ایشانراست عذابى بزرگ.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ از مردمان کس است که میگوید آمَنَّا بِاللَّهِ بگرویدیم بخداى وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ و بروز رستاخیز وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ (۸) و ایشان گرویده نیستند
یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا چنان مىپندارند که خداى را مىفریبند و مؤمنانرا وَ ما یَخْدَعُونَ و فریب نمیسازند.
إِلَّا أَنْفُسَهُمْ مگر با تنهاى خویش وَ ما یَشْعُرُونَ (۹) و نمیدانند که این فرهیب است که در آنند.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ در دلهاى ایشان بیمارى و گمان است فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً ایشان را بیمارى دل افزود وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ و ایشانراست عذابى درد نماى درد افزاى بِما کانُوا یَکْذِبُونَ (۱۰) بآنچه دروغ گفتند که رسول و پیغام دروغ است
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ و چون که ایشان را گویند لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ تباهى مکنید در زمین قالُوا جواب دهند گویند إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ (۱۱) ما نیک کنندگانیم و با سامان آورندگان
«الا» آگاه بید إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ بدرستى که ایشان آنند که تباه کاراناند وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (۱۲) و لکن نمیدانند که غایت آن فساد چیست.
خَتَمَ اللَّهُ مهر نهاد اللَّه عَلى قُلُوبِهِمْ بر دلهاى ایشان وَ عَلى سَمْعِهِمْ و بر گوش ایشان، وَ عَلى أَبْصارِهِمْ و بر چشمهاى ایشان غِشاوَةٌ پردهایست وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ و ایشانراست عذابى بزرگ.
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ از مردمان کس است که میگوید آمَنَّا بِاللَّهِ بگرویدیم بخداى وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ و بروز رستاخیز وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ (۸) و ایشان گرویده نیستند
یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا چنان مىپندارند که خداى را مىفریبند و مؤمنانرا وَ ما یَخْدَعُونَ و فریب نمیسازند.
إِلَّا أَنْفُسَهُمْ مگر با تنهاى خویش وَ ما یَشْعُرُونَ (۹) و نمیدانند که این فرهیب است که در آنند.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ در دلهاى ایشان بیمارى و گمان است فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً ایشان را بیمارى دل افزود وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ و ایشانراست عذابى درد نماى درد افزاى بِما کانُوا یَکْذِبُونَ (۱۰) بآنچه دروغ گفتند که رسول و پیغام دروغ است
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ و چون که ایشان را گویند لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ تباهى مکنید در زمین قالُوا جواب دهند گویند إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ (۱۱) ما نیک کنندگانیم و با سامان آورندگان
«الا» آگاه بید إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ بدرستى که ایشان آنند که تباه کاراناند وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ (۱۲) و لکن نمیدانند که غایت آن فساد چیست.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ... و چون که مؤمنان ایشان را گویند آمِنُوا بگروید. کَما آمَنَ النَّاسُ چنانک مردمان گرویدهاند.
قالُوا جواب دهند و گویند أَ نُؤْمِنُ با شما بگرویم کَما آمَنَ السُّفَهاءُ چنانک سبکساران و سبک خردان گرویدند. أَلا آگاه بید إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ بدرستى که ایشان نازیرکان و سبکسارانند وَ لکِنْ لا یَعْلَمُونَ. و لکن نمیدانند که سزاى نام سفه ایشانند
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا چون که مؤمنانرا ببینند قالُوا آمَنَّا
گویند ما گرویدهایم وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَیاطِینِهِمْ و چون که واسالاران خویش رسند و از گرویدگان خالى شوند. قالُوا إِنَّا مَعَکُمْ گویند ما با شماایم إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ (۱۴) ما بر مؤمنان افسونگرانیم
اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ اللَّه برایشان مىافسوس کند. وَ یَمُدُّهُمْ و مىفرا گذارد ایشان را فِی طُغْیانِهِمْ در گزاف ایشان یَعْمَهُونَ (۱۵) تا متحیّر مىباشند.
أُولئِکَ الَّذِینَ ایشان آنند اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى که گمراهى را بخریدند و راست راهى بفروختند.
فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ سودمند نیامد بازرگانى ایشان وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ (۱۶) و راست راه نیامدند.
مَثَلُهُمْ صفت ایشان کَمَثَلِ الَّذِی راست چون صفت مردى است اسْتَوْقَدَ ناراً که آتشى افروخت در هامون فَلَمَّا أَضاءَتْ چون روشن کرد آتش ما حَوْلَهُ گرد بر گرد وى ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ اللَّه آن روشنایى ایشان ببرد وَ تَرَکَهُمْ و ایشان را گذاشت فِی ظُلُماتٍ در تاریکیها لا یُبْصِرُونَ. (۱۷) که هیچ نمىبینند
صُمٌّ کراناند بُکْمٌ گنگاناند عُمْیٌ نابینایاناند فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ پس ایشان از کفر باز نیایند.
أَوْ کَصَیِّبٍ یا چون بارانى سخت مِنَ السَّماءِ از آسمان فِیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ که در آن باران هم تاریکیها بود و هم رعد و هم برق. یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ انگشتهاى خود در گوشهاى خود میکنند مِنَ الصَّواعِقِ از بیم آن که صاعقه رسد بایشان حَذَرَ الْمَوْتِ از بیم مرگ وَ اللَّهُ مُحِیطٌ بِالْکافِرِینَ.(۱۹) و اللَّه پادشاه است بر ناگرویدگان و تاونده با ایشان.
یَکادُ الْبَرْقُ خواهد آن برق درخشنده یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ که دیدههاى ایشان برباید کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ چون ایشان را جاى روشن کند مَشَوْا فِیهِ در آن بروند وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ و چون و از تاریک گردد ور ایشان قامُوا بر پاى بمانند. وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ و اگر خواهد اللَّه لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ هم شنوایى ایشان برد و هم دیدههاى ایشان إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ. (۲۰) بدرستى که اللَّه همه چیز را قادر است و همه کار را توانا.
قالُوا جواب دهند و گویند أَ نُؤْمِنُ با شما بگرویم کَما آمَنَ السُّفَهاءُ چنانک سبکساران و سبک خردان گرویدند. أَلا آگاه بید إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ بدرستى که ایشان نازیرکان و سبکسارانند وَ لکِنْ لا یَعْلَمُونَ. و لکن نمیدانند که سزاى نام سفه ایشانند
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا چون که مؤمنانرا ببینند قالُوا آمَنَّا
گویند ما گرویدهایم وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَیاطِینِهِمْ و چون که واسالاران خویش رسند و از گرویدگان خالى شوند. قالُوا إِنَّا مَعَکُمْ گویند ما با شماایم إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ (۱۴) ما بر مؤمنان افسونگرانیم
اللَّهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ اللَّه برایشان مىافسوس کند. وَ یَمُدُّهُمْ و مىفرا گذارد ایشان را فِی طُغْیانِهِمْ در گزاف ایشان یَعْمَهُونَ (۱۵) تا متحیّر مىباشند.
أُولئِکَ الَّذِینَ ایشان آنند اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى که گمراهى را بخریدند و راست راهى بفروختند.
فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ سودمند نیامد بازرگانى ایشان وَ ما کانُوا مُهْتَدِینَ (۱۶) و راست راه نیامدند.
مَثَلُهُمْ صفت ایشان کَمَثَلِ الَّذِی راست چون صفت مردى است اسْتَوْقَدَ ناراً که آتشى افروخت در هامون فَلَمَّا أَضاءَتْ چون روشن کرد آتش ما حَوْلَهُ گرد بر گرد وى ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ اللَّه آن روشنایى ایشان ببرد وَ تَرَکَهُمْ و ایشان را گذاشت فِی ظُلُماتٍ در تاریکیها لا یُبْصِرُونَ. (۱۷) که هیچ نمىبینند
صُمٌّ کراناند بُکْمٌ گنگاناند عُمْیٌ نابینایاناند فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ پس ایشان از کفر باز نیایند.
أَوْ کَصَیِّبٍ یا چون بارانى سخت مِنَ السَّماءِ از آسمان فِیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ که در آن باران هم تاریکیها بود و هم رعد و هم برق. یَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِی آذانِهِمْ انگشتهاى خود در گوشهاى خود میکنند مِنَ الصَّواعِقِ از بیم آن که صاعقه رسد بایشان حَذَرَ الْمَوْتِ از بیم مرگ وَ اللَّهُ مُحِیطٌ بِالْکافِرِینَ.(۱۹) و اللَّه پادشاه است بر ناگرویدگان و تاونده با ایشان.
یَکادُ الْبَرْقُ خواهد آن برق درخشنده یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ که دیدههاى ایشان برباید کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ چون ایشان را جاى روشن کند مَشَوْا فِیهِ در آن بروند وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ و چون و از تاریک گردد ور ایشان قامُوا بر پاى بمانند. وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ و اگر خواهد اللَّه لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ هم شنوایى ایشان برد و هم دیدههاى ایشان إِنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ. (۲۰) بدرستى که اللَّه همه چیز را قادر است و همه کار را توانا.