عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۴
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۸
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۹
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۳
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۴
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۶
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۸
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۹
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۰
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۱
رهی معیری : چند تغزل
وعدهٔ خلاف
ندانم کان مه نامهربان، یادم کند یا نه؟
فریب انگیز من، با وعده یی شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
فریب انگیز من، با وعده یی شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
رهی معیری : چند قطعه
چشم فیروزه گون
رهی معیری : چند قطعه
دلدادگان من (اقتباس از ترانه های بیلیتس)
چون که دلداده نخستم، دید
ریخت در پای من، به دست امید
آتشین پاره های بی جاده
پربها رشته های مروارید
هریک از روشنی چو ماهی بود
زیب دیهیم پادشاهی بود
و آن دگر طرفه جامه ئی پرداخت
بادپای هنر به میدان تاخت
در لطافت بهار حسنم گفت
وز جلالت قرین مهرم ساخت
چهرگان مرا، به جلوه گری
خواند رشک ستاره سحری
خواستار سوم ز کشی و ناز
عافیت سوز بود و افسون ساز
آفت عقل بود و غارت هوش
آیت حسن بود و مایه ناز
دید چون قامت رسای مرا
خم شد و بوسه داد پای مرا
تو نه زر داری و نه زیور و زیب
نه سخن آفرینی و نه ادیب
نه تو را، چهره ای است لاله فروش
نه تو را منظری است دیده فریب
لیک یارم از این میانه تویی
ناوک عشق را نشانه تویی
ریخت در پای من، به دست امید
آتشین پاره های بی جاده
پربها رشته های مروارید
هریک از روشنی چو ماهی بود
زیب دیهیم پادشاهی بود
و آن دگر طرفه جامه ئی پرداخت
بادپای هنر به میدان تاخت
در لطافت بهار حسنم گفت
وز جلالت قرین مهرم ساخت
چهرگان مرا، به جلوه گری
خواند رشک ستاره سحری
خواستار سوم ز کشی و ناز
عافیت سوز بود و افسون ساز
آفت عقل بود و غارت هوش
آیت حسن بود و مایه ناز
دید چون قامت رسای مرا
خم شد و بوسه داد پای مرا
تو نه زر داری و نه زیور و زیب
نه سخن آفرینی و نه ادیب
نه تو را، چهره ای است لاله فروش
نه تو را منظری است دیده فریب
لیک یارم از این میانه تویی
ناوک عشق را نشانه تویی
رهی معیری : چند قطعه
آتش
بی تو ای گل، در این شام تاری
دامنم پرگل از اشک و خون است
دیدگانم به شب زنده داری
خیره بر مجمری لاله گون است
من خموشم ز افسرده جانی
شعله سرگرم آتش زبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستانها سراید ز خویت
شعله زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینه مویت
زلف زرین تو شعله رنگ است
با دلم شعله آسا به جنگ است
رفتی از کلبه من به صحرا
لب فروبسته از گفت و گویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هر دم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامن افشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده اشک
محو رخساره آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشی ها، خوشم من!
عشق بی گریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتش فروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینه سوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانه سوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هر کجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جان گداز است
روشنی بخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جان سوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشین روی
آتشین رو بود آتشین خوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشین چهره این است
می گرایی چو آن گل به سردی
کم کم ای آتش نیم مرده
چون به یک باره خاموش گردی
وز تو ماند ذغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صدبار
نام آن گل، نویسم به دیوار
دامنم پرگل از اشک و خون است
دیدگانم به شب زنده داری
خیره بر مجمری لاله گون است
من خموشم ز افسرده جانی
شعله سرگرم آتش زبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستانها سراید ز خویت
شعله زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینه مویت
زلف زرین تو شعله رنگ است
با دلم شعله آسا به جنگ است
رفتی از کلبه من به صحرا
لب فروبسته از گفت و گویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هر دم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامن افشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده اشک
محو رخساره آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشی ها، خوشم من!
عشق بی گریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتش فروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینه سوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانه سوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هر کجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جان گداز است
روشنی بخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جان سوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشین روی
آتشین رو بود آتشین خوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشین چهره این است
می گرایی چو آن گل به سردی
کم کم ای آتش نیم مرده
چون به یک باره خاموش گردی
وز تو ماند ذغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صدبار
نام آن گل، نویسم به دیوار
رهی معیری : چند قطعه
نگاه سخن گو
رهی معیری : چند قطعه
دل من
درون کلبه تنگی شبانگاه
ز آتشدان، به هر سو شعله خیزد
در آتش چوب تر همچون دل من
«سری سوزد، سری خونابه ریزد»
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمه های آشنایی
ز برف بهمنی پوشیده هامون
پرند سیمگون بر پیکر خویش
من از سیمینه هامون باز یابم
نشان دلبر سیمین بر خویش
صبا در گوش من نام تو گوید
نسیم آهسته پیغام تو گوید
کجایی؟ کز نوای آتشینم
دلت در سینه گردد آتش انگیز
میان برف و یخ در آتشستم
به برف اندر شگفت است آتش تیز
جهان در دیده من محو و تاریک
تو از من دور و من با مرگ نزدیک
برآر ای ساز، آوازی که گردون
طریق سازگاری پیش گیرد
فراخوان بخت ره گم کرده ام را
که راه آشیان خویش گیرد
به سردی گر فلک بیداد کیش است
دل من، گرم از سودای خویش است
ز آتشدان، به هر سو شعله خیزد
در آتش چوب تر همچون دل من
«سری سوزد، سری خونابه ریزد»
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمه های آشنایی
ز برف بهمنی پوشیده هامون
پرند سیمگون بر پیکر خویش
من از سیمینه هامون باز یابم
نشان دلبر سیمین بر خویش
صبا در گوش من نام تو گوید
نسیم آهسته پیغام تو گوید
کجایی؟ کز نوای آتشینم
دلت در سینه گردد آتش انگیز
میان برف و یخ در آتشستم
به برف اندر شگفت است آتش تیز
جهان در دیده من محو و تاریک
تو از من دور و من با مرگ نزدیک
برآر ای ساز، آوازی که گردون
طریق سازگاری پیش گیرد
فراخوان بخت ره گم کرده ام را
که راه آشیان خویش گیرد
به سردی گر فلک بیداد کیش است
دل من، گرم از سودای خویش است
رهی معیری : چند قطعه
بزم زهره
تو ای آتشین زهره کز تابناکی
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افکنی از پی دلفریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
به روی تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده ای روی معشوق من را
ز روشنگرانت شبی انجمن کن
بیفروز از چهره آن انجمن را
یکی بزم افلاکی و خسروانی
که در خور بود زهره چنگ زن را
چو آراستی محفل آسمانی
بخوان سوی بزمت من و ماه من را
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افکنی از پی دلفریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
به روی تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده ای روی معشوق من را
ز روشنگرانت شبی انجمن کن
بیفروز از چهره آن انجمن را
یکی بزم افلاکی و خسروانی
که در خور بود زهره چنگ زن را
چو آراستی محفل آسمانی
بخوان سوی بزمت من و ماه من را