عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۴
به سیر باغ رفتم باختم من
نظر بر نوگلی انداختم من
الهی دیده فایز شود کور
که دلبر آمد و نشناختم من
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۷
دل از من چشم شهلا دلبر از تو
لب خشکیده از من کوثر از تو
بنه بر جان فایز منت از لطف
سر از من سینه از من خنجر از تو
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۸
دلا تا چند در آزارم از تو
گهی نالان، گهی بیمارم از تو
تو فایز در جهان بدنام کردی
برو ای دل که من بیزارم از تو
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۹
دو گیسو را به دوش انداختی تو
ز ملک دل دو لشکر ساختی تو
به استمداد چشم و زلف و رخسار
به یکدم کار فایز ساختی تو
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۱
نگفتم جا مده بر چهره گیسو
مسوزان اندر آتش بچه هندو
بت فایز گمانم، کافرستی
که با آتش‌پرستی کرده‌ای خو
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۳
نسیم آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوی یار از راه و بیراه
بجنبان حلقه زنجیر زلفش
ز حال زار فایز سازش آگاه
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۴
دلم از بس که دنبال تو گشته
دل خون‌گشته پامال تو گشته
مگر در وقت مردن خون فایز
ترشح کرده و خال تو گشته
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۶
پری‌رویان به ما کردند نظاره
یکی چون ماه و باقی چون ستاره
کمان ابرو و مژگان تیز کردند
زدند بر جان فایز چون هزاره
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۷
به زیر زلف برق گوشواره
زدی بر خرمن عمرم شراره
بیا فایز که از نو آتش طور
تجلی کرده بر موسی دوباره
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۸
ندانم ای غزالم از چه دشتی
در ایام جوانی خوش گذشتی
گذشتی از بر چشمان فایز
چو عمر رفته رفتی برنگشتی
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۹
بتا در گوش، گوش آویز داری
لب می‌گون شکّرریز داری
بشارت می‌دهد این دل به فایز
دلی در سینه مهرانگیز داری
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۰
خروس امشب بداده هرزه‌خوانی
مگر وقت سحر امشب ندانی؟
اگر بیدار گردد یار فایز
به بالت تیر تا شهپر نشانی
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۱
به قامت مظهر سرو رسایی
به طلعت دلفریب و جانفزایی
تو با این قامت و حسن خداداد
هزار افسوس ای مه، بی‌وفایی
رهی معیری : چند تغزل
وعدهٔ خلاف
ندانم کان مه نامهربان، یادم کند یا نه؟
فریب انگیز من، با وعده یی شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
رهی معیری : چند قطعه
چشم فیروزه گون
ثریای فیروزه گون چشم من
که چون آسمان پاس دلها نداشت
در انگشتری داشت فیروزه ای
که همرنگ آن چرخ مینا نداشت
همه خیره در جلوه و رنگ او
ولی جلوه در دیده ما نداشت
که فیروزه ای پربها بود لیک
بها پیش چشم ثریا نداشت
رهی معیری : چند قطعه
دلدادگان من (اقتباس از ترانه های بیلیتس)
چون که دلداده نخستم، دید
ریخت در پای من، به دست امید
آتشین پاره های بی جاده
پربها رشته های مروارید
هریک از روشنی چو ماهی بود
زیب دیهیم پادشاهی بود
و آن دگر طرفه جامه ئی پرداخت
بادپای هنر به میدان تاخت
در لطافت بهار حسنم گفت
وز جلالت قرین مهرم ساخت
چهرگان مرا، به جلوه گری
خواند رشک ستاره سحری
خواستار سوم ز کشی و ناز
عافیت سوز بود و افسون ساز
آفت عقل بود و غارت هوش
آیت حسن بود و مایه ناز
دید چون قامت رسای مرا
خم شد و بوسه داد پای مرا
تو نه زر داری و نه زیور و زیب
نه سخن آفرینی و نه ادیب
نه تو را، چهره ای است لاله فروش
نه تو را منظری است دیده فریب
لیک یارم از این میانه تویی
ناوک عشق را نشانه تویی
رهی معیری : چند قطعه
آتش
بی تو ای گل، در این شام تاری
دامنم پرگل از اشک و خون است
دیدگانم به شب زنده داری
خیره بر مجمری لاله گون است
من خموشم ز افسرده جانی
شعله سرگرم آتش زبانی
با من این آتش تند و سرکش
داستانها سراید ز خویت
شعله زرد و لرزان آتش
ماند ای گل به زرینه مویت
زلف زرین تو شعله رنگ است
با دلم شعله آسا به جنگ است
رفتی از کلبه من به صحرا
لب فروبسته از گفت و گویی
بوی گل بودی و بوی گل را
باد هر دم کشاند به سویی
امشب ای گل به کوی که رفتی؟
دامن افشان به سوی که رفتی؟
رفتی و از پس پرده اشک
محو رخساره آتشم من
گرچه سوزد دل از آتش رشک
با همه ناخوشی ها، خوشم من!
عشق بی گریه شوری ندارد
شمع افسرده نوری ندارد
در دل تنگ من آتش افروخت
عشق آتش فروزی که دارم
ناگهان همچو گل خواهدم سوخت
آتش سینه سوزی که دارم
سوزد از تاب غم پیکر من
تا چه سازد به خاکستر من
شمع غم با همه خانه سوزی
نور و گرمی دهد جان و تن را
هر کجا آتشی برفروزی
روشنایی دهد انجمن را
عشق هم آتشی جان گداز است
روشنی بخش اهل نیاز است
پیش آتش از آن ماه سرکش
شکوه راند زبان خموشم
وز دل گرم و سوزان آتش
حرف جان سوزی آید به گوشم
کای گرفتار آن آتشین روی
آتشین رو بود آتشین خوی
شکوه از سردی او چه رانی؟
کاین بود آخر کار آتش
قصه سوزش دل چه خوانی؟
سوزد آن کو شود یار آتش
گاه سرد است و گه آتشین است
خوی هر آتشین چهره این است
می گرایی چو آن گل به سردی
کم کم ای آتش نیم مرده
چون به یک باره خاموش گردی
وز تو ماند ذغالی فسرده
گیرم آن را و طفلانه صدبار
نام آن گل، نویسم به دیوار
رهی معیری : چند قطعه
نگاه سخن گو
گفتم: این چشم جاودانه تو
با که اسرار خویشتن گوید؟
وین سخن گو نگاه سحرآمیز
با کدام آشنا سخن گوید
گفت: با آن که آشنا سخنی
از دلارام من، به من گوید
رهی معیری : چند قطعه
دل من
درون کلبه تنگی شبانگاه
ز آتشدان، به هر سو شعله خیزد
در آتش چوب تر همچون دل من
«سری سوزد، سری خونابه ریزد»
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمه های آشنایی
ز برف بهمنی پوشیده هامون
پرند سیمگون بر پیکر خویش
من از سیمینه هامون باز یابم
نشان دلبر سیمین بر خویش
صبا در گوش من نام تو گوید
نسیم آهسته پیغام تو گوید
کجایی؟ کز نوای آتشینم
دلت در سینه گردد آتش انگیز
میان برف و یخ در آتشستم
به برف اندر شگفت است آتش تیز
جهان در دیده من محو و تاریک
تو از من دور و من با مرگ نزدیک
برآر ای ساز، آوازی که گردون
طریق سازگاری پیش گیرد
فراخوان بخت ره گم کرده ام را
که راه آشیان خویش گیرد
به سردی گر فلک بیداد کیش است
دل من، گرم از سودای خویش است
رهی معیری : چند قطعه
بزم زهره
تو ای آتشین زهره کز تابناکی
فروزان کنی بزم چرخ کهن را
برون افکنی از پی دلفریبی
از آن نیلگون جامه، سیمینه تن را
به روی تو زان فتنه شد خاطر من
که ماننده ای روی معشوق من را
ز روشنگرانت شبی انجمن کن
بیفروز از چهره آن انجمن را
یکی بزم افلاکی و خسروانی
که در خور بود زهره چنگ زن را
چو آراستی محفل آسمانی
بخوان سوی بزمت من و ماه من را