عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۲- ابوالحسن احمدبن ابی الحواری، رضی اللّه عنه
و منهم: سراج وقت و مشرف آفات مَقْت، ابوالحسن احمدبن ابی الحواری، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ شام بود و ممدوح جملهٔ مشایخ؛ تا حدی که جنید گفت: «احمدبن ابی الحواری ریحانةُ الشّامِ.»
وی را کلام عالی است و اشارت لطیف اندر فنون علم این طریقت و روایات صحیح از حدیث پیغمبر، علیه السّلام و رجوع اهل وقت بدو بود اندر واقعات ایشان و او مرید ابوسلیمان دارانی بود، رضی اللّه عنه و صحبت سفیان بن عُیینه و مروان بن معاویة الفزاری و نِباجی کرده بود و از هر یک ادب و فایده گرفته.
و ازوی میآید که گفت: «الدُّنیا مَزْبَلةٌ و مَجْمَعُ الکِلابِ و أقلُّ مِنَ الکِلابِ مَنْ عَکَفَ علیها؛ فانَّ الکلبَ یأخذُ مِنْها حاجَتَهُ و یَنْصَرِفُ عنها و المُحِبُّ لها لایَزُولُ عنها بِحالٍ.» دنیا چون مزبلهای است و جایگاه جمع گشتن سگان و کمتر از سگان باشد آن که بر سر معلوم دنیا بایستد؛ از آنچه سگ از مزبله حاجت خود روا کند و برود و دوست دارندهٔ دنیا از جمع کردن آن برنگردد. و از حقیری دنیا بود به نزدیک همت آن جوانمرد که دنیا را به مزبله مانند کرد و اهل آن را به کمتر از سگان و علت آورد که چون سگ از مزبله بهرهٔ خویش بگیرد از آن فراتر شود؛ اما اهل دنیا پیوسته بر سر جمع کردن دنیا نشستهاند و از محبت و گرد کردن آن هرگز برنگردند و این علامت انقطاع وی است از دنیا و اخوات آن و اعراض وی از اصحاب آن و مر اهل این طریقت را گسستگی از دنیا مجالی خوش و روضهای خرم است.
وی اندر ابتدا طلب علم کرد و به درجهٔ ائمه رسید. آنگاه کتب خود برداشت و به دریا برد و گفت: «نِعمَ الدّلیلُ کنت و أمّا الإشتغالُ بالدّلیلِ بعدَ الوُصولِ مُحالٌ.»
نیکو دلیل و راهبری که تویی مر مرید را؛ اما پس از رسیدگی به مقصود، مشغول بودن به دلیل محال باشد؛ که دلیل تا آنگاه بود که مرید اندر راه بود. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت باشد؟
و مشایخ گفتهاند که: این در حال سُکْر بود واندر این راه آن که گفت: «وصلتُ» فقد فَصَلَ؛ چون رسیدن بازماندن بود. پس شغل شغل بود و فراغت فراغت و وصول وصول اندر شغل و فراغت نبسته است؛ که این هر دو صفت بنده باشد و وصل عنایت حق و ارادت ازلی وی به نیکو خواست بنده و این اندر شغل و فراغت بنده نیاید. پس وصولش را اصول نه و ملازمت و قرب و مجاورت بر وی ناروا وصلش کرامت بنده بود و هجرش اهانت وی. تغیر بر صفات وی روا نه.
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه چنین گوید که: محتمل است که آن پیر بزرگ را اندر لفظ وصول مراد به وصل راه حق بوده است؛ از آنچه در کتب راه حق نیست، که عبارات از آن است؛ که چون طریق واضح شود عبارت منقطع گردد؛ که عبارت را چندان قوت بود که اندر غیبت مقصود بود، چون مشاهدت حاصل آمد عبارت متلاشی شود. چون در صحت معرفت زفانها گنگ بود از عبارت، کتب اولیتر که ضایع بود. و از مشایخ رضی اللّه عنهم بهجز وی همین کردند چون شیخ المشایخ ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی رحمه اللّه و غیر وی که کتب خود به آب دادند. و گروهی از مترسمان از کاهلی و مدد جهل را بدان احرار تقلید کردند و مانا که آن احرار بدان بهجز انقطاع علایق نخواستند و ترک التفات و فراغت دل از مادون وی و این جز از سُکْر ابتدا و آتش کودکی راست نیاید؛ از آنچه متمکن را کونین حجاب نکند، کاغذ پارهای هم حجاب نکند. چون دل از علایق منقطع شد، پارهای کاغذ را چه قیمت بود؟
اما آن که گوید: «شستن کتاب مراد نفی عبارت است ازتحقیق معنی»چنانکه گفتیم پس اولیتر ان بود که عبارت از زبان منفی باشد؛ از آنچه در کتاب عبارتی مکتوب است و بر زبان عبارتی جاری و عبارتی از عبارتی اولیتر نباشد.
و مرا چنین صورت بندد که احمدبن ابی الحواری رحمةاللّه علیه اندر غلبهٔ حال خود مستمع نیافت و شرح حال خود بر کاغذ پارهها نبشت. چون بسیار فراهم آمد اهل نیافت تا نشر کردی. به آب فرو گذاشت وگفت:«نیکو دلیلی تو؛ اما چون مراد برآمد از تو، مشغول شدن به تو محال بود.» و نیز احتمال کند که وی را کتب از اوراد و معاملات باز میداشت و مشغول میگردانید، شغل از پیش خود برداشت و فراغت دل طلبید مر معنی را و به ترک عبارات بگفت.
از جلّهٔ مشایخ شام بود و ممدوح جملهٔ مشایخ؛ تا حدی که جنید گفت: «احمدبن ابی الحواری ریحانةُ الشّامِ.»
وی را کلام عالی است و اشارت لطیف اندر فنون علم این طریقت و روایات صحیح از حدیث پیغمبر، علیه السّلام و رجوع اهل وقت بدو بود اندر واقعات ایشان و او مرید ابوسلیمان دارانی بود، رضی اللّه عنه و صحبت سفیان بن عُیینه و مروان بن معاویة الفزاری و نِباجی کرده بود و از هر یک ادب و فایده گرفته.
و ازوی میآید که گفت: «الدُّنیا مَزْبَلةٌ و مَجْمَعُ الکِلابِ و أقلُّ مِنَ الکِلابِ مَنْ عَکَفَ علیها؛ فانَّ الکلبَ یأخذُ مِنْها حاجَتَهُ و یَنْصَرِفُ عنها و المُحِبُّ لها لایَزُولُ عنها بِحالٍ.» دنیا چون مزبلهای است و جایگاه جمع گشتن سگان و کمتر از سگان باشد آن که بر سر معلوم دنیا بایستد؛ از آنچه سگ از مزبله حاجت خود روا کند و برود و دوست دارندهٔ دنیا از جمع کردن آن برنگردد. و از حقیری دنیا بود به نزدیک همت آن جوانمرد که دنیا را به مزبله مانند کرد و اهل آن را به کمتر از سگان و علت آورد که چون سگ از مزبله بهرهٔ خویش بگیرد از آن فراتر شود؛ اما اهل دنیا پیوسته بر سر جمع کردن دنیا نشستهاند و از محبت و گرد کردن آن هرگز برنگردند و این علامت انقطاع وی است از دنیا و اخوات آن و اعراض وی از اصحاب آن و مر اهل این طریقت را گسستگی از دنیا مجالی خوش و روضهای خرم است.
وی اندر ابتدا طلب علم کرد و به درجهٔ ائمه رسید. آنگاه کتب خود برداشت و به دریا برد و گفت: «نِعمَ الدّلیلُ کنت و أمّا الإشتغالُ بالدّلیلِ بعدَ الوُصولِ مُحالٌ.»
نیکو دلیل و راهبری که تویی مر مرید را؛ اما پس از رسیدگی به مقصود، مشغول بودن به دلیل محال باشد؛ که دلیل تا آنگاه بود که مرید اندر راه بود. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت باشد؟
و مشایخ گفتهاند که: این در حال سُکْر بود واندر این راه آن که گفت: «وصلتُ» فقد فَصَلَ؛ چون رسیدن بازماندن بود. پس شغل شغل بود و فراغت فراغت و وصول وصول اندر شغل و فراغت نبسته است؛ که این هر دو صفت بنده باشد و وصل عنایت حق و ارادت ازلی وی به نیکو خواست بنده و این اندر شغل و فراغت بنده نیاید. پس وصولش را اصول نه و ملازمت و قرب و مجاورت بر وی ناروا وصلش کرامت بنده بود و هجرش اهانت وی. تغیر بر صفات وی روا نه.
و علی بن عثمان الجلابی رضی اللّه عنه چنین گوید که: محتمل است که آن پیر بزرگ را اندر لفظ وصول مراد به وصل راه حق بوده است؛ از آنچه در کتب راه حق نیست، که عبارات از آن است؛ که چون طریق واضح شود عبارت منقطع گردد؛ که عبارت را چندان قوت بود که اندر غیبت مقصود بود، چون مشاهدت حاصل آمد عبارت متلاشی شود. چون در صحت معرفت زفانها گنگ بود از عبارت، کتب اولیتر که ضایع بود. و از مشایخ رضی اللّه عنهم بهجز وی همین کردند چون شیخ المشایخ ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی رحمه اللّه و غیر وی که کتب خود به آب دادند. و گروهی از مترسمان از کاهلی و مدد جهل را بدان احرار تقلید کردند و مانا که آن احرار بدان بهجز انقطاع علایق نخواستند و ترک التفات و فراغت دل از مادون وی و این جز از سُکْر ابتدا و آتش کودکی راست نیاید؛ از آنچه متمکن را کونین حجاب نکند، کاغذ پارهای هم حجاب نکند. چون دل از علایق منقطع شد، پارهای کاغذ را چه قیمت بود؟
اما آن که گوید: «شستن کتاب مراد نفی عبارت است ازتحقیق معنی»چنانکه گفتیم پس اولیتر ان بود که عبارت از زبان منفی باشد؛ از آنچه در کتاب عبارتی مکتوب است و بر زبان عبارتی جاری و عبارتی از عبارتی اولیتر نباشد.
و مرا چنین صورت بندد که احمدبن ابی الحواری رحمةاللّه علیه اندر غلبهٔ حال خود مستمع نیافت و شرح حال خود بر کاغذ پارهها نبشت. چون بسیار فراهم آمد اهل نیافت تا نشر کردی. به آب فرو گذاشت وگفت:«نیکو دلیلی تو؛ اما چون مراد برآمد از تو، مشغول شدن به تو محال بود.» و نیز احتمال کند که وی را کتب از اوراد و معاملات باز میداشت و مشغول میگردانید، شغل از پیش خود برداشت و فراغت دل طلبید مر معنی را و به ترک عبارات بگفت.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۳- ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرهنگ جوانمردان، و آفتاب خراسان، ابوحامد احمد بن خضرویه البلخی، رضی اللّه عنه
به علو حال و شرف وقت مخصوص بود و اندر زمانهٔ خود مقتدای قوم و پسندیدهٔ خاص و عام بود و طریقش ملامت بودی و جامه به رسم لشکریان پوشیدی.
و فاطمه که عیال وی بود، اندر طریقت شأنی عظیم داشت. وی دختر امیربلخ بود. چون وی را ارادت توبه پدیدار آمد، به احمد کس فرستاد که: «مرا از پدر بخواه.» وی اجابت نکرد. کس فرستاد که: «یا احمد، من تو را مرد آن نپنداشتم که راه حق بزنی. راهبر باش نه راهبُر.»
احمد کس فرستاد و وی را از پدر بخواست. پدرش به حکم تبرک وی را به احمد خضرویه داد و فاطمه به ترک مشغولی دنیا بگفت و به حکم عزلت با احمد بیارامید. تا احمد را قصد زیارت خواجه بایزید افتاد. فاطمه با وی برفت. چون پیش بایزید آمد برقع از روی برداشت و با وی سخن گستاخ میگفت. احمد از آن متعجب شد و غیرت بر دلش مستولی گشت. گفت: «یا فاطمه، آن چه گستاخی بودت با بایزید؟» گفت: «از آنچه تو محرم طبیعت منی، و وی محرم طریقت من. از تو به هوی رسم، و ازوی به خدا و دلیل بر این آن که وی از صحبت من بی نیاز است و توبه من محتاج.»
و پیوسته وی با بایزید گستاخ میبودی، تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد، حنابسته دید. گفت: «یا فاطمه، دست از برای چه حنا بستهای؟» وی گفت: «یا بایزید، تا این غایت که تو دست و حنای من ندیدی، مرا با تو انبساط بود. اکنون که چشمت بر دست من افتاد، صحبت ما حرام شد.»
و از آنجا برگشتند و به نیسابور مقام کردند و اهل نیشابور و مشایخ آن را با احمد خوش بود و چون یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه از ری به نیسابور آمد و قصد بلخ کرد، احمد خواست تا وی را دعوتی کند. با فطامه مشورتی کرد که: «دعوت یحیی را چه باید؟» گفت:«چندین سر گاو و گوسفند و حوایج و توابل، و چندین شمع و عطر و با این همه نیز بیست سر خر بباید کشت.» احمد گفت: «کشتن خران چه معنی دارد؟» گفت: چون کریمی به خانهٔ کریمی میهمان باشد، نباید که سگان محلت را از آن خیر باشد؟»
و ابویزید گفت، رضی اللّه عنه: «مَنْ أرادَ أنْ یَنْظُرَ إلی رَجُلٍ مِنَ الرِّجالِ مَخْبُوٍّ تَحْتَ لِباسِ النِّسوانِ، فَلْیَنْظُرْ إلی فاطمة. هرکه خواهد تا مردی بیند پنهان اندر لباس زنان، گو در فاطمه نگاه کن.»
ابوحفص حداد گوید، رحمة اللّه علیه: «لَوْلا احمدُ بن خِضرویَه ما ظَهَرَتِ الفُتُوَّةُ. اگر احمد خضرویه نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی.»
و وی را کلام عالی و انفاس مهذب است و تصانیف مشهور اندر هر فن معاملات و ادب و نکت لایح اندر حقایق.
و از وی میآید که گفت: «الطّریقُ واضِحٌ و الحقُّ لائحٌ و الدّاعی قد أسْمَعَ، فَما التّحیّرُ بَعدَها الّا مِنَ الْعَمی.» راه پیداست و حق آشکارا و خواننده شنوانید، اندر این محل، تحیر بهجز از نابینایی نباشد؛ یعنی راه جستن خطاست؛ که راه حق چون آفتاب تابان است. تو خود را جوی تا کجایی. چون یافتی بر سر راه آیی؛ که حق ظاهرتر از آن است که در تحت طلب طالب آید.
و از وی میآید که گفت: «أُسْتُرْ عزّ فَقْرِکَ.» عز درویشی خود را پنهان دار؛ یعنی با خلق مگوی که من درویشم تا سر تو آشکارا نشود؛ که آن از خدای تعالی کرامتی عظیم است.
و از وی میآید که گفت: درویشی در ماه رمضان یکی را از اغنیا دعوت کرد و اندر خانهٔ وی بهجز نانی خشک گشته نبود. چون توانگر بازگشت، صُرّهای زر بدو فرستاد. وی آن صره نپذیرفت و گفت: «این سزای کسی است که سر خود با تو آشکارا کند و یا اغنیا را اهل عزّ فقر دارد.» این از صحت صدق فقر وی بود و اللّه اعلم.
به علو حال و شرف وقت مخصوص بود و اندر زمانهٔ خود مقتدای قوم و پسندیدهٔ خاص و عام بود و طریقش ملامت بودی و جامه به رسم لشکریان پوشیدی.
و فاطمه که عیال وی بود، اندر طریقت شأنی عظیم داشت. وی دختر امیربلخ بود. چون وی را ارادت توبه پدیدار آمد، به احمد کس فرستاد که: «مرا از پدر بخواه.» وی اجابت نکرد. کس فرستاد که: «یا احمد، من تو را مرد آن نپنداشتم که راه حق بزنی. راهبر باش نه راهبُر.»
احمد کس فرستاد و وی را از پدر بخواست. پدرش به حکم تبرک وی را به احمد خضرویه داد و فاطمه به ترک مشغولی دنیا بگفت و به حکم عزلت با احمد بیارامید. تا احمد را قصد زیارت خواجه بایزید افتاد. فاطمه با وی برفت. چون پیش بایزید آمد برقع از روی برداشت و با وی سخن گستاخ میگفت. احمد از آن متعجب شد و غیرت بر دلش مستولی گشت. گفت: «یا فاطمه، آن چه گستاخی بودت با بایزید؟» گفت: «از آنچه تو محرم طبیعت منی، و وی محرم طریقت من. از تو به هوی رسم، و ازوی به خدا و دلیل بر این آن که وی از صحبت من بی نیاز است و توبه من محتاج.»
و پیوسته وی با بایزید گستاخ میبودی، تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد، حنابسته دید. گفت: «یا فاطمه، دست از برای چه حنا بستهای؟» وی گفت: «یا بایزید، تا این غایت که تو دست و حنای من ندیدی، مرا با تو انبساط بود. اکنون که چشمت بر دست من افتاد، صحبت ما حرام شد.»
و از آنجا برگشتند و به نیسابور مقام کردند و اهل نیشابور و مشایخ آن را با احمد خوش بود و چون یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه از ری به نیسابور آمد و قصد بلخ کرد، احمد خواست تا وی را دعوتی کند. با فطامه مشورتی کرد که: «دعوت یحیی را چه باید؟» گفت:«چندین سر گاو و گوسفند و حوایج و توابل، و چندین شمع و عطر و با این همه نیز بیست سر خر بباید کشت.» احمد گفت: «کشتن خران چه معنی دارد؟» گفت: چون کریمی به خانهٔ کریمی میهمان باشد، نباید که سگان محلت را از آن خیر باشد؟»
و ابویزید گفت، رضی اللّه عنه: «مَنْ أرادَ أنْ یَنْظُرَ إلی رَجُلٍ مِنَ الرِّجالِ مَخْبُوٍّ تَحْتَ لِباسِ النِّسوانِ، فَلْیَنْظُرْ إلی فاطمة. هرکه خواهد تا مردی بیند پنهان اندر لباس زنان، گو در فاطمه نگاه کن.»
ابوحفص حداد گوید، رحمة اللّه علیه: «لَوْلا احمدُ بن خِضرویَه ما ظَهَرَتِ الفُتُوَّةُ. اگر احمد خضرویه نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی.»
و وی را کلام عالی و انفاس مهذب است و تصانیف مشهور اندر هر فن معاملات و ادب و نکت لایح اندر حقایق.
و از وی میآید که گفت: «الطّریقُ واضِحٌ و الحقُّ لائحٌ و الدّاعی قد أسْمَعَ، فَما التّحیّرُ بَعدَها الّا مِنَ الْعَمی.» راه پیداست و حق آشکارا و خواننده شنوانید، اندر این محل، تحیر بهجز از نابینایی نباشد؛ یعنی راه جستن خطاست؛ که راه حق چون آفتاب تابان است. تو خود را جوی تا کجایی. چون یافتی بر سر راه آیی؛ که حق ظاهرتر از آن است که در تحت طلب طالب آید.
و از وی میآید که گفت: «أُسْتُرْ عزّ فَقْرِکَ.» عز درویشی خود را پنهان دار؛ یعنی با خلق مگوی که من درویشم تا سر تو آشکارا نشود؛ که آن از خدای تعالی کرامتی عظیم است.
و از وی میآید که گفت: درویشی در ماه رمضان یکی را از اغنیا دعوت کرد و اندر خانهٔ وی بهجز نانی خشک گشته نبود. چون توانگر بازگشت، صُرّهای زر بدو فرستاد. وی آن صره نپذیرفت و گفت: «این سزای کسی است که سر خود با تو آشکارا کند و یا اغنیا را اهل عزّ فقر دارد.» این از صحت صدق فقر وی بود و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۵- ابو زکرّیا یحیی بن مُعاذ الرّازی، رضی اللّه عنه
و منهم: لسان محبت و وفا، و زین طریقت و ولا، ابوزکریا یحیی بن مُعاذ الرازی، رضی اللّه عنه
عالی حال و نیکو سیرت بود و اندر حقیقت رجا به حق تعالی قدمی تمام داشت؛ تا حُصری رحمة اللّه علیه گوید که: «خداوند تعالی را دو یحیی بود: یکی از انبیا و دیگر از اولیا. یحیی بن زکریا علیه السّلام طریق خوف چنان سپرد که همه مدعیان به خوف از فلاح خود نومید شدند و یحیی بن مُعاذ طریق رجا را چنان سپرد که دست همه مدعیان به رجا اندر خاک مالید.» گفتند: «حال یحیی ابن زکریا علیه السّلام معلوم است، حال این یحیی چگونه بود؟» گفت: «به من رسیده است که هرگز وی را جاهلیت نبود و و بر وی کبیرهای نرفت و اندر معاملت و برزش آن جدی داشت که کس طاقت وی نداشتی از اصحاب.»
گفتند: «ایها الشیخ، مقامت مقام رجاست و معاملت معاملت خایفان؟» گفت: «بدان ای پسر، که ترک عبودیت ضلالت بود و خوف و رجا دو قایمهٔ ایماناند، محال باشد که کسی به برزش رکنی از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند ترس قطیعت را، و راجی امید وصلت را. تا عبادت موجود نباشد نه خوف درست آید نه رجا، و چون عبادت حاصل بود این خوف و رجا، بجمله، عبارتی بود و آنجا که عبادت باید عبارت هیچ سود ندارد.»
وی را تصانیف بسیار است و نُکَت و اشارت بدیع و نخست کس از مشایخ این طایفه، از پس خلفای راشدین، که بر منبر شد وی بود. و من کلام وی را سخت دوست دارم که اندر طبع رقیق است و اندر سمع لذیذ و اندر اصل دقیق و اندر عبارت مفید.
از وی میآید که گفت: «الدّنیا دارُ الْأَشْغالِ و الآخِرَةُ دارُ الاهْوالِ، ولا یزالُ العبدُ بَیْنَ الأشغالِ و الأهوالِ حتّی یستَقِرَّ به القرارُ، اِمّا إلَی الجَنَّةِ و اِمّا إلی النّارِ.» دنیا جایگاه اشغال است و عقبی محل اهوال و پیوسته بنده میان اشغال و بیم است تا بر چه قرار گیرد، اما با نعیم آرامد و اما اندر جحیم نالد. خنک آن دلی که از اشغال دنیا رسته باشد و از اهوال آخرت ایمن شده. همت از این هر دو سرا بگسسته باشد و به حق پیوسته.
و مذهب او آن بود که غنا را بر فقر فضل نهادی و چون وی را اندر ری وام بسیار برآمد قصد خراسان کرد. چون به بلخ رسید مردمان وی را بازداشتند تا آنجا مدتی سخن گفت و پند و عِشَت داد هر یک را، و صد هزار درم سیم مردمان وی را خدمت کردند. چون بازگشت تا به ری باز رود دزدان بر وی خوردند و آن همه از وی بستدند. وی مجرد به نشابور آمد وفاتش آنجا بود اندر جملهٔ احوال عزیز بود و وجیه، میان خلق.
عالی حال و نیکو سیرت بود و اندر حقیقت رجا به حق تعالی قدمی تمام داشت؛ تا حُصری رحمة اللّه علیه گوید که: «خداوند تعالی را دو یحیی بود: یکی از انبیا و دیگر از اولیا. یحیی بن زکریا علیه السّلام طریق خوف چنان سپرد که همه مدعیان به خوف از فلاح خود نومید شدند و یحیی بن مُعاذ طریق رجا را چنان سپرد که دست همه مدعیان به رجا اندر خاک مالید.» گفتند: «حال یحیی ابن زکریا علیه السّلام معلوم است، حال این یحیی چگونه بود؟» گفت: «به من رسیده است که هرگز وی را جاهلیت نبود و و بر وی کبیرهای نرفت و اندر معاملت و برزش آن جدی داشت که کس طاقت وی نداشتی از اصحاب.»
گفتند: «ایها الشیخ، مقامت مقام رجاست و معاملت معاملت خایفان؟» گفت: «بدان ای پسر، که ترک عبودیت ضلالت بود و خوف و رجا دو قایمهٔ ایماناند، محال باشد که کسی به برزش رکنی از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند ترس قطیعت را، و راجی امید وصلت را. تا عبادت موجود نباشد نه خوف درست آید نه رجا، و چون عبادت حاصل بود این خوف و رجا، بجمله، عبارتی بود و آنجا که عبادت باید عبارت هیچ سود ندارد.»
وی را تصانیف بسیار است و نُکَت و اشارت بدیع و نخست کس از مشایخ این طایفه، از پس خلفای راشدین، که بر منبر شد وی بود. و من کلام وی را سخت دوست دارم که اندر طبع رقیق است و اندر سمع لذیذ و اندر اصل دقیق و اندر عبارت مفید.
از وی میآید که گفت: «الدّنیا دارُ الْأَشْغالِ و الآخِرَةُ دارُ الاهْوالِ، ولا یزالُ العبدُ بَیْنَ الأشغالِ و الأهوالِ حتّی یستَقِرَّ به القرارُ، اِمّا إلَی الجَنَّةِ و اِمّا إلی النّارِ.» دنیا جایگاه اشغال است و عقبی محل اهوال و پیوسته بنده میان اشغال و بیم است تا بر چه قرار گیرد، اما با نعیم آرامد و اما اندر جحیم نالد. خنک آن دلی که از اشغال دنیا رسته باشد و از اهوال آخرت ایمن شده. همت از این هر دو سرا بگسسته باشد و به حق پیوسته.
و مذهب او آن بود که غنا را بر فقر فضل نهادی و چون وی را اندر ری وام بسیار برآمد قصد خراسان کرد. چون به بلخ رسید مردمان وی را بازداشتند تا آنجا مدتی سخن گفت و پند و عِشَت داد هر یک را، و صد هزار درم سیم مردمان وی را خدمت کردند. چون بازگشت تا به ری باز رود دزدان بر وی خوردند و آن همه از وی بستدند. وی مجرد به نشابور آمد وفاتش آنجا بود اندر جملهٔ احوال عزیز بود و وجیه، میان خلق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۶- ابوحَفص عمر بن سالم النّیسابوریّ رضی اللّه عنهالحدّاد
و منهم: شیخ المشایخ خراسان، و نادرهٔ کلّ جهان، ابوحفص عمر بن سالم النیّسابوری رضی اللّه عنه الحدّاد
از بزرگان و سادات قوم بود و ممدوح جملهٔ مشایخ. صاحب ابوعبداللّه الابیوردی بود و رفیق احمد خضرویه. شاه شجاع ازکرمان به زیارت وی آمد.
و وی به بغداد شد به زیارت مشایخ. اندر تازی نصیبی نداشت. چون به بغداد آمد مریدان با یکدیگر گفتند که: «شَیْنی باشد که مر شیخ الشیوخ خراسان را ترجمانی باید تا سخن ایشان را بداند.» چون به مسجد شونیزیه آمد مشایخ جمله بیامدند و جنید با ایشان بود. وی تازی فصیح میگفت با ایشان؛ چنانکه جمله از فصاحت وی عاجز شدند از وی سؤال کردند که: «مَا الفُتُوَّةُ؟» وی گفت: «شما ابتدا کنید و قولی بگویید.» جنید گفت: «الفُتُوَّةُ عندی تَرْکُ الرُّوْیةِ و إسْقاطُ النِسْبةِ. فتوت نزدیک من آن است که فتوت را نبینی و آنچه کرده باشی به خود نسبت نکنی که: این من میکنم.» بوحفص گفت: «ما أحْسَنَ ما قالَ الشّیخُ، و لکنَّ الفُتُوَّةَ عِنْدی أداءُ الإنصافِ و ترکُ مُطالَبةِ الإنصافِ. نیکوست آنچه شیخ گفت؛ ولیکن فتوت به نزدیک من دادن انصاف بود و ترک طلب کردن انصاف.» جنید گفت، رحمهم اللّه:«قوموا یا أصحابَنا، فقد زادَ ابوحفص علی آدَمَ و ذُریّته. برخیزید یا اصحابنا که زیادت آورد ابوحفص بر آدم و ذریت وی اندر جوانمردی.»
و چنین گویند که ابتدای حال وی چنان بود که بر کنیزکی شیفته شد. وی را گفتند که: «اندر شارستان نسا بهر جهودی است ساحر، حِیَلِ این شغل تو به نزدیک وی است.» بوحفص به نزدیک وی آمد و حال بازگفت. جهود گفت: «تو را چهل شبانروز نماز نباید کرد و ذکر حق و اعمال خیر و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و مراد تو برآید.» وی چنان کرد. چون چهل روز تمام شد، جهود طلسم بکرد و آن مراد برنیامد. گفت: «لامحاله بر تو خیری گذشته باشد. نیکِ نیک بیندیش.» بوحفص گفت: «من هیچ نمیدانم از اعمال خیر که بر ظاهر من گذشت و بر باطن، الا آن که به راهگذر میآمدم، سنگی از راه به پای بینداختم تا پای کسی در آن نیاید.» جهود گفت: «میازار آن خدای را که تو چهل روز فرمان وی ضایع کردی، وی این مقدار رنج تو ضایع نکرد.» وی توبه کرد، و جهود مسلمان شد.
و همان آهنگری میکرد تا به باوَرد شد و ابوعبداللّه باوردی را بدید و عهد ارادت وی گرفت و چون به نیسابور باز آمد، روزی اندر بازار نابینایی قرآن میخواند. وی بر دوکان خود نشسته بود سماع آن وی را غلبه کرد و از خود غایب شد. دست اندر آتش کرد و آهن تافته بی انبر بیرون آورد. چون شاگرد آن بدید هوش از ایشان بشد چون بوحفص به حال خود بازآمد دست از کسب بداشت و نیز بر دوکان نیامد.
از وی میآید که گفت: «تَرَکْتُ العَمَلَ، ثُمَّ رَجَعْتُ إلیه، ثُمَّ تَرَکَنی العَمَلُ فَلَمْ أَرْجِعْ إلیه.» عمل دست بداشتم، آنگاه بدان بازگشتم. چون عمل دست از من بداشت نیز بدان بازنگشتم؛ از آن که هر چیزی که ترک آن به تکلف و کسب بنده باشد ترک آن اولیتر باشد از فعل آن، اندر صحت این اصل که جمله اکتساب محل آفاتاند و قیمت آن معنی را باشد که بی تکلف از غیب اندر آید؛ و اندر هر محل که اختیار شود و بنده بدان متصل شود لطیفهٔ حقیقت از آن زایل شود. پس ترک و اخذ هیچ چیز بر بنده درست نیاید؛ از آنچه عطا و زوال از خداوند است تعالی و تقدس و به تقدیر وی. چون عطا آمد از حق اخذ آمد و چون زوال آمد ترک آمد و چون چنین آمد، قیمت مر آن را باشد که قیام اخذ و ترک بدان است نه آن که بنده به اجتهاد جالب ودافع آن باشد. پس هزار سال اگر مرید به قبول حق گوید چنان نباشد که یک لَمحه حق به قبول وی گوید؛ که اقبال لایزال اندر قبول ازل بسته است و سرور سرمد اندر سعادت سابق وبنده را به اخلاص خود جز به خلوص عنایت حق راه نیست؛ و بس عزیز بندهای باشد که اسباب را مسبب از حال وی دفع کند. واللّه اعلم.
از بزرگان و سادات قوم بود و ممدوح جملهٔ مشایخ. صاحب ابوعبداللّه الابیوردی بود و رفیق احمد خضرویه. شاه شجاع ازکرمان به زیارت وی آمد.
و وی به بغداد شد به زیارت مشایخ. اندر تازی نصیبی نداشت. چون به بغداد آمد مریدان با یکدیگر گفتند که: «شَیْنی باشد که مر شیخ الشیوخ خراسان را ترجمانی باید تا سخن ایشان را بداند.» چون به مسجد شونیزیه آمد مشایخ جمله بیامدند و جنید با ایشان بود. وی تازی فصیح میگفت با ایشان؛ چنانکه جمله از فصاحت وی عاجز شدند از وی سؤال کردند که: «مَا الفُتُوَّةُ؟» وی گفت: «شما ابتدا کنید و قولی بگویید.» جنید گفت: «الفُتُوَّةُ عندی تَرْکُ الرُّوْیةِ و إسْقاطُ النِسْبةِ. فتوت نزدیک من آن است که فتوت را نبینی و آنچه کرده باشی به خود نسبت نکنی که: این من میکنم.» بوحفص گفت: «ما أحْسَنَ ما قالَ الشّیخُ، و لکنَّ الفُتُوَّةَ عِنْدی أداءُ الإنصافِ و ترکُ مُطالَبةِ الإنصافِ. نیکوست آنچه شیخ گفت؛ ولیکن فتوت به نزدیک من دادن انصاف بود و ترک طلب کردن انصاف.» جنید گفت، رحمهم اللّه:«قوموا یا أصحابَنا، فقد زادَ ابوحفص علی آدَمَ و ذُریّته. برخیزید یا اصحابنا که زیادت آورد ابوحفص بر آدم و ذریت وی اندر جوانمردی.»
و چنین گویند که ابتدای حال وی چنان بود که بر کنیزکی شیفته شد. وی را گفتند که: «اندر شارستان نسا بهر جهودی است ساحر، حِیَلِ این شغل تو به نزدیک وی است.» بوحفص به نزدیک وی آمد و حال بازگفت. جهود گفت: «تو را چهل شبانروز نماز نباید کرد و ذکر حق و اعمال خیر و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و مراد تو برآید.» وی چنان کرد. چون چهل روز تمام شد، جهود طلسم بکرد و آن مراد برنیامد. گفت: «لامحاله بر تو خیری گذشته باشد. نیکِ نیک بیندیش.» بوحفص گفت: «من هیچ نمیدانم از اعمال خیر که بر ظاهر من گذشت و بر باطن، الا آن که به راهگذر میآمدم، سنگی از راه به پای بینداختم تا پای کسی در آن نیاید.» جهود گفت: «میازار آن خدای را که تو چهل روز فرمان وی ضایع کردی، وی این مقدار رنج تو ضایع نکرد.» وی توبه کرد، و جهود مسلمان شد.
و همان آهنگری میکرد تا به باوَرد شد و ابوعبداللّه باوردی را بدید و عهد ارادت وی گرفت و چون به نیسابور باز آمد، روزی اندر بازار نابینایی قرآن میخواند. وی بر دوکان خود نشسته بود سماع آن وی را غلبه کرد و از خود غایب شد. دست اندر آتش کرد و آهن تافته بی انبر بیرون آورد. چون شاگرد آن بدید هوش از ایشان بشد چون بوحفص به حال خود بازآمد دست از کسب بداشت و نیز بر دوکان نیامد.
از وی میآید که گفت: «تَرَکْتُ العَمَلَ، ثُمَّ رَجَعْتُ إلیه، ثُمَّ تَرَکَنی العَمَلُ فَلَمْ أَرْجِعْ إلیه.» عمل دست بداشتم، آنگاه بدان بازگشتم. چون عمل دست از من بداشت نیز بدان بازنگشتم؛ از آن که هر چیزی که ترک آن به تکلف و کسب بنده باشد ترک آن اولیتر باشد از فعل آن، اندر صحت این اصل که جمله اکتساب محل آفاتاند و قیمت آن معنی را باشد که بی تکلف از غیب اندر آید؛ و اندر هر محل که اختیار شود و بنده بدان متصل شود لطیفهٔ حقیقت از آن زایل شود. پس ترک و اخذ هیچ چیز بر بنده درست نیاید؛ از آنچه عطا و زوال از خداوند است تعالی و تقدس و به تقدیر وی. چون عطا آمد از حق اخذ آمد و چون زوال آمد ترک آمد و چون چنین آمد، قیمت مر آن را باشد که قیام اخذ و ترک بدان است نه آن که بنده به اجتهاد جالب ودافع آن باشد. پس هزار سال اگر مرید به قبول حق گوید چنان نباشد که یک لَمحه حق به قبول وی گوید؛ که اقبال لایزال اندر قبول ازل بسته است و سرور سرمد اندر سعادت سابق وبنده را به اخلاص خود جز به خلوص عنایت حق راه نیست؛ و بس عزیز بندهای باشد که اسباب را مسبب از حال وی دفع کند. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۷- ابوصالح حمدون بن احمدبن عمارة القصّار، رضی اللّه عنه
و منهم: قدوهٔ اهل ملامت و داده به بلا سلامت، ابوصالح حَمدون ابن احمد بن عمارة القَصّار، رضی اللّه عنه
از قدمای مشایخ بود و متورعان ایشان و اندر فقه و علم به درجهٔ اعلی بود و مذهب ثوری داشت و اندر طریقت مرید ابوتراب نخشبی بود و از آنِ علی نصرآبادی. و وی را رموز رقیق است اندر معاملات و کلام دقیق اندر مجاهدات.
همی آید که چون شأن وی اندر علم بزرگ شد، ائمه و بزرگان نشابور بیامدند وی را گفتند: «تو را بر منبر باید شد و خلق را پند داد تا سخن تو فایدهٔ دلها باشد.»
گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از آن که دل من اندر دنیا و جاه آن بسته است. سخن من فایده ندهد و اندر دلها اثر نکند، و سخن گفتنی که اندر دلها مؤثر نباشد اسختفاف کردن بود بر علم و استهزا کردن بر شریعت و سخن گفتن آن کس را مسلم باشد که به خاموشی وی دین را خَلَل باشد، چون بگوید خلل برخیزد.»
از وی پرسیدند که: «چرا سخن سَلَف نافعتر است مر دلها را از سخن ما؟» گفت: «لأنّهم تَکلَّمُوا لِعِزِّ الإسلام و نَجاةِ النُّفوسِ وَرِضا الرّحمنِ، و نَحْنُ نَتَکلَّمُ لِعِزّ النَّفْسِ وَطَلَبِ الدُّنیا و قَبولِ الخَلْقِ.»
از آنچه ایشان سخن مر عزّ اسلام و نجات تنها و رضای خداوند تعالی را گفتند و ما مر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق را گوییم. پس هر که سخن بر موافقت مراد حق تعالی گوید و به حق گوید، اندر آن سخن قهری و صولتی باشد که بر أسرار اثر کند و هر که بر موافقت مراد خود گوید، اندر آن سخن هَوان و ذُلّی باشد که خلق را از آن فایدهای نباشد و ناگفتن آن به از گفتن باشد؛ از آنچه مرد از عبارت خود بیگانه شود، بهتر بود.
و من چنان دانم که آن بزرگ جهان، ایشان را از سر خود دفع کرده است مر ترک جاه و رسم را.
از قدمای مشایخ بود و متورعان ایشان و اندر فقه و علم به درجهٔ اعلی بود و مذهب ثوری داشت و اندر طریقت مرید ابوتراب نخشبی بود و از آنِ علی نصرآبادی. و وی را رموز رقیق است اندر معاملات و کلام دقیق اندر مجاهدات.
همی آید که چون شأن وی اندر علم بزرگ شد، ائمه و بزرگان نشابور بیامدند وی را گفتند: «تو را بر منبر باید شد و خلق را پند داد تا سخن تو فایدهٔ دلها باشد.»
گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از آن که دل من اندر دنیا و جاه آن بسته است. سخن من فایده ندهد و اندر دلها اثر نکند، و سخن گفتنی که اندر دلها مؤثر نباشد اسختفاف کردن بود بر علم و استهزا کردن بر شریعت و سخن گفتن آن کس را مسلم باشد که به خاموشی وی دین را خَلَل باشد، چون بگوید خلل برخیزد.»
از وی پرسیدند که: «چرا سخن سَلَف نافعتر است مر دلها را از سخن ما؟» گفت: «لأنّهم تَکلَّمُوا لِعِزِّ الإسلام و نَجاةِ النُّفوسِ وَرِضا الرّحمنِ، و نَحْنُ نَتَکلَّمُ لِعِزّ النَّفْسِ وَطَلَبِ الدُّنیا و قَبولِ الخَلْقِ.»
از آنچه ایشان سخن مر عزّ اسلام و نجات تنها و رضای خداوند تعالی را گفتند و ما مر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق را گوییم. پس هر که سخن بر موافقت مراد حق تعالی گوید و به حق گوید، اندر آن سخن قهری و صولتی باشد که بر أسرار اثر کند و هر که بر موافقت مراد خود گوید، اندر آن سخن هَوان و ذُلّی باشد که خلق را از آن فایدهای نباشد و ناگفتن آن به از گفتن باشد؛ از آنچه مرد از عبارت خود بیگانه شود، بهتر بود.
و من چنان دانم که آن بزرگ جهان، ایشان را از سر خود دفع کرده است مر ترک جاه و رسم را.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۹- ابوعبداللّه احمدبن عاصم الانطاکی، رضی اللّه عنه
و منهم: ممدوح جمع اولیاو قدوهٔ اهل رضا، ابوعبداللّه احمدبن عاصم الأنطاکی، رضی اللّه عنه
از اعیان قوم بود و سادات ایشان، و عالم به علوم شریعت و اصول و فروع و معاملات. عمری دراز یافت و با قدما صحبت کرده بود و اتباع تابعین را دریافته بود. از اقران بشر و سری بود و مرید حارث محاسبی و فضیل را دیده بود و با وی صحبت داشته و به همه زبانها ستوده بود. و وی را کلام عالی است و لطایف سامی اندر فنون علم قوم.
از وی میآید که گفت، رُضی عنه: «أنْفَعُ الْفَقْرِ ما کُنْتَ به مُتَجَمِّلاً و به راضیاً.» نافعترین فقری آن بود که تو بدان متجمل باشی و بدان راضی؛ یعنی جمال همه خلق اندر اثبات اسباب بود وجمال فقیر اندر نفی اسباب و اثبات مُسبِّب و رجوع بدو و رضا به احکام وی؛ از آنچه فقر فقد سبب بود و غنا وجود سبب و بی سبب با حق بود و با سبب با خود. پس سبب محل حجاب آمد و ترک اسباب محل کشف و جمال دو جهان اندر کشف و رضاست و سخط همه عالم اندر حجابو سخط. و این بیانی واضح است اندر تفصیل فقر. و اللّه اعلم.
از اعیان قوم بود و سادات ایشان، و عالم به علوم شریعت و اصول و فروع و معاملات. عمری دراز یافت و با قدما صحبت کرده بود و اتباع تابعین را دریافته بود. از اقران بشر و سری بود و مرید حارث محاسبی و فضیل را دیده بود و با وی صحبت داشته و به همه زبانها ستوده بود. و وی را کلام عالی است و لطایف سامی اندر فنون علم قوم.
از وی میآید که گفت، رُضی عنه: «أنْفَعُ الْفَقْرِ ما کُنْتَ به مُتَجَمِّلاً و به راضیاً.» نافعترین فقری آن بود که تو بدان متجمل باشی و بدان راضی؛ یعنی جمال همه خلق اندر اثبات اسباب بود وجمال فقیر اندر نفی اسباب و اثبات مُسبِّب و رجوع بدو و رضا به احکام وی؛ از آنچه فقر فقد سبب بود و غنا وجود سبب و بی سبب با حق بود و با سبب با خود. پس سبب محل حجاب آمد و ترک اسباب محل کشف و جمال دو جهان اندر کشف و رضاست و سخط همه عالم اندر حجابو سخط. و این بیانی واضح است اندر تفصیل فقر. و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۲- ابوالحسن احمدبن محمد النّوری، رضی اللّه عنه
ومنهم: شاه اهل تصوّف، و بری از آفت تکلف، ابوالحسن احمدبن محمد النوری، رضی اللّه عنه
احسن المعاملات بود، و ابین الکلمات و اظرف المجاهدات بود و وی را مذهبی مخصوص است اندر تصوّف و گروهیاند از متصوّفه که ایشان را نوری خوانند که اقتدا و تولا بدو کنند.
و جملهٔ متصوّفه دوازده گروهاند، و از آن دو مردوداناند و ده از آن مقبولاند. آنچه مقبولاند: یکی محاسبیاناند، ودیگر قصاریاناند و سدیگر طیفوریاناند و چهارم جنیدیاناند، و پنجم نوریاناند و ششم سَهلیاناند و هفتم حکیمیاناند و هشتم خرّازیاناند و نهم خفیفیاناند و دهم سیّاریاناند. و این جمله از محققاناند و اهل سنت و جماعت. اما آن دو گروه که مردوداناند: یکی حُلمانیاناند که به حلول و امتزاج منسوباند و سالمیان و مشیعه بدیشان متعلقاند دیگر حلاجیاناند که به ترک شریعت و الحاد مردودند و اباحتیان و فارِسیان بدیشان متعلقاند و اندر این کتاب بابی اندر فَرق فِرَق ایشان بیارم و اختلاف آن ده گروه و خلاف آن دو گروه را بیان کنم تا فایده تمام شود، ان شاء اللّه، تعالی.
اما طریق وی ستوده بود اندر ترک مداهنت و رفع مسامحت و دوام مجاهدت. از وی میآید که به نزدیک جنید اندر آمد، وی را دید مصدر نشسته. گفت: «یا اباالقاسم، غَشَشْتَهُم فَصَدَّرُوکَ، وَنَصَحْتُهم فَرَمُونی بِالحجارةِ.» حق بر ایشان بپوشیدی تا مصدرت کردند و من مر ایشان را نصیحت کردم به سنگم براندند؛ از آنچه مداهنت را با هوی موافقت باشد و نصیحت را مخالفت و آدمی دشمن آن بود که مخالف هوای وی بود و دوست آن که موافق هوای وی بود.
و ابوالحسن نوری رفیق جنید بود و مرید سری. و بسیار از مشایخ را دیده بود و صحبت ایشان دریافته و احمدبن ابی الحواری را یافته بود. وی را اندر طریق تصوّف اشارات لطیف است و اقاویل جمیل و اندر فنون علم آن نُکَت عالی.
از وی میآید که گفت: «الجَمْعُ بِالحقِّ تَفْرِقَةٌ عَنْ غَیْرِه، و التَّفْرِقَةُ عَن غَیْرِه جمعٌ به.» جمع به حق، تفرقه باشد از غیر وی و تفرقه از غیر وی، جمع باشد بدو؛ یعنی هرکه را همت به حق تعالی مجتمع باشد از غیر وی مفترق است و هر که از غیر وی مفترق است بدو مجتمع است. پس جمع همت به حق تعالی جدایی باشد از اندیشهٔ مخلوقات. چون از مکوَّنات اعراض درست شد به حق اقبال درست شد و چون به حق اقبال درست شد از خلق اعراض درست شد؛ که «ضِدّانِ لایَجْتَمِعانِ.»
و اندر حکایات است که وقتی وی سه شبانروز میخروشید اندر خانه، بر یک جای استاده. جنید را بگفتند. برخاست و به نزدیک وی شد و گفت: «یا ابوالحسن، اگر دانی که با وی خروش سود دارد تا من نیز در خروشیدن آیم و اگر دانی که رضا بهْ، تسلیم کن تا دلت خرم شود.» نوری از خروش باز استاد و گفت: «نیکو معلما که تویی، یا اباالقاسم ما را!»
و از وی میآید که گفت: «أعَزُّ الأشْیاءِ فی زَمانِنا شَیْئانِ: عالِمٌ یَعْمَلُ بِعِلْمِهِ، و عارفٌ یَنْطِقُ عَن حَقیقَتِه.» عزیزترین چیزها در زمانهٔ ما دو چیز است: یکی عالمی که به علم خود کار کند و دیگر عارفی که ازحقیقت حال خود سخن گوید؛ یعنی اندر این زمانه علم و معرفت هر دو عزیز است؛ از آنچه علم بی عمل خود علم نباشد و معرفت بی حقیقت معرفت نه و آن پیر این سخن از زمانهٔ خود نشان داده است و اندر همه اوقات خود این عزیز بوده است، امروز خود عزیزتر است و هر که به طلب عالم و عارف مشغول گردد روزگارش مشوش گردد و نیابد. به خود مشغول باید شد تا همه عالم عالِم بیند و از خود به خداوند رجوع کند تا همه عالم عارف بیند؛ از آنچه عالم و عارف عزیز باشد و عزیز دشواریاب بود. چیزی که ادراک وجود آن دشوار بود، طلب کردن آن ضایع کردن عمر باشد. علم و معرفت از خود طلب باید کرد و عمل و حقیقت از خود درخواست.
از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: «مَنْ عَقَلَ الأشیاءَ بِاللّهِ فَرُجُوعُه فی کلِّ شیءٍ إلَی اللّه.» هرکه چیزها را به خداوند تعالی داند و از آنِ وی شناسد، اندر همه چیزها رجوعش به وی باشد نه به چیزها؛ از آنچه اقامت مُلک و مِلک به مالک بود. پس استراحت اندر رؤیت مُکوِّن بود نه اندر رؤیت کون؛ از آنچه اگر اشیا را علت افعال داند پیوسته رنجور باشد، و به هر چیزی رجوع کردن ورا شرک باشد. چون اشیا را اسباب فعل داند، سبب به خود قایم نبود؛ که به مسبب قایم بود چون رجوع به مسبّب الاسباب کند از شغل نجات یابد.
احسن المعاملات بود، و ابین الکلمات و اظرف المجاهدات بود و وی را مذهبی مخصوص است اندر تصوّف و گروهیاند از متصوّفه که ایشان را نوری خوانند که اقتدا و تولا بدو کنند.
و جملهٔ متصوّفه دوازده گروهاند، و از آن دو مردوداناند و ده از آن مقبولاند. آنچه مقبولاند: یکی محاسبیاناند، ودیگر قصاریاناند و سدیگر طیفوریاناند و چهارم جنیدیاناند، و پنجم نوریاناند و ششم سَهلیاناند و هفتم حکیمیاناند و هشتم خرّازیاناند و نهم خفیفیاناند و دهم سیّاریاناند. و این جمله از محققاناند و اهل سنت و جماعت. اما آن دو گروه که مردوداناند: یکی حُلمانیاناند که به حلول و امتزاج منسوباند و سالمیان و مشیعه بدیشان متعلقاند دیگر حلاجیاناند که به ترک شریعت و الحاد مردودند و اباحتیان و فارِسیان بدیشان متعلقاند و اندر این کتاب بابی اندر فَرق فِرَق ایشان بیارم و اختلاف آن ده گروه و خلاف آن دو گروه را بیان کنم تا فایده تمام شود، ان شاء اللّه، تعالی.
اما طریق وی ستوده بود اندر ترک مداهنت و رفع مسامحت و دوام مجاهدت. از وی میآید که به نزدیک جنید اندر آمد، وی را دید مصدر نشسته. گفت: «یا اباالقاسم، غَشَشْتَهُم فَصَدَّرُوکَ، وَنَصَحْتُهم فَرَمُونی بِالحجارةِ.» حق بر ایشان بپوشیدی تا مصدرت کردند و من مر ایشان را نصیحت کردم به سنگم براندند؛ از آنچه مداهنت را با هوی موافقت باشد و نصیحت را مخالفت و آدمی دشمن آن بود که مخالف هوای وی بود و دوست آن که موافق هوای وی بود.
و ابوالحسن نوری رفیق جنید بود و مرید سری. و بسیار از مشایخ را دیده بود و صحبت ایشان دریافته و احمدبن ابی الحواری را یافته بود. وی را اندر طریق تصوّف اشارات لطیف است و اقاویل جمیل و اندر فنون علم آن نُکَت عالی.
از وی میآید که گفت: «الجَمْعُ بِالحقِّ تَفْرِقَةٌ عَنْ غَیْرِه، و التَّفْرِقَةُ عَن غَیْرِه جمعٌ به.» جمع به حق، تفرقه باشد از غیر وی و تفرقه از غیر وی، جمع باشد بدو؛ یعنی هرکه را همت به حق تعالی مجتمع باشد از غیر وی مفترق است و هر که از غیر وی مفترق است بدو مجتمع است. پس جمع همت به حق تعالی جدایی باشد از اندیشهٔ مخلوقات. چون از مکوَّنات اعراض درست شد به حق اقبال درست شد و چون به حق اقبال درست شد از خلق اعراض درست شد؛ که «ضِدّانِ لایَجْتَمِعانِ.»
و اندر حکایات است که وقتی وی سه شبانروز میخروشید اندر خانه، بر یک جای استاده. جنید را بگفتند. برخاست و به نزدیک وی شد و گفت: «یا ابوالحسن، اگر دانی که با وی خروش سود دارد تا من نیز در خروشیدن آیم و اگر دانی که رضا بهْ، تسلیم کن تا دلت خرم شود.» نوری از خروش باز استاد و گفت: «نیکو معلما که تویی، یا اباالقاسم ما را!»
و از وی میآید که گفت: «أعَزُّ الأشْیاءِ فی زَمانِنا شَیْئانِ: عالِمٌ یَعْمَلُ بِعِلْمِهِ، و عارفٌ یَنْطِقُ عَن حَقیقَتِه.» عزیزترین چیزها در زمانهٔ ما دو چیز است: یکی عالمی که به علم خود کار کند و دیگر عارفی که ازحقیقت حال خود سخن گوید؛ یعنی اندر این زمانه علم و معرفت هر دو عزیز است؛ از آنچه علم بی عمل خود علم نباشد و معرفت بی حقیقت معرفت نه و آن پیر این سخن از زمانهٔ خود نشان داده است و اندر همه اوقات خود این عزیز بوده است، امروز خود عزیزتر است و هر که به طلب عالم و عارف مشغول گردد روزگارش مشوش گردد و نیابد. به خود مشغول باید شد تا همه عالم عالِم بیند و از خود به خداوند رجوع کند تا همه عالم عارف بیند؛ از آنچه عالم و عارف عزیز باشد و عزیز دشواریاب بود. چیزی که ادراک وجود آن دشوار بود، طلب کردن آن ضایع کردن عمر باشد. علم و معرفت از خود طلب باید کرد و عمل و حقیقت از خود درخواست.
از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: «مَنْ عَقَلَ الأشیاءَ بِاللّهِ فَرُجُوعُه فی کلِّ شیءٍ إلَی اللّه.» هرکه چیزها را به خداوند تعالی داند و از آنِ وی شناسد، اندر همه چیزها رجوعش به وی باشد نه به چیزها؛ از آنچه اقامت مُلک و مِلک به مالک بود. پس استراحت اندر رؤیت مُکوِّن بود نه اندر رؤیت کون؛ از آنچه اگر اشیا را علت افعال داند پیوسته رنجور باشد، و به هر چیزی رجوع کردن ورا شرک باشد. چون اشیا را اسباب فعل داند، سبب به خود قایم نبود؛ که به مسبب قایم بود چون رجوع به مسبّب الاسباب کند از شغل نجات یابد.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۷- ابوالحسین سَمنون بن عبداللّه الخواص، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب آسمان محبت و قدوهٔ اهل معاملت ابوالحسین سُمنون ابن عبداللّه الخواص، رضی اللّه عنه
اندر زمانه بی نظیر بود و اندر محبت شأنی عظیم داشت. جملهٔ مشایخ وی را بزرگ داشتند. وی را «سَمنون المحب» خواندندی، و وی خود را «سَمنون الکذّاب» نام کرده بود.
و از غلام الخلیل رنجهای بسیار کشید و در پیش خلیفه بر وی گواهیهای محال داد و همه مشایخ بدان رنجه دل گشتند.
و این غلام الخلیل مردی مُرائی بود و دعوی پارسائی و صوفیگری کردی. خود را در پیش خلیفه و سلطانیان معروف گردانیده بود به مکر و شعبده و دین را به دنیا بفروخته چنانکه اندر زمانهٔ ما بسیارند و مَساوی مشایخ و درویشان بر دست گرفته بود در پیش خلیفه. و مرادش آن بود تا مشایخ مهجور گردند و کس بدیشان تبرک نکند تا جاه وی بر جای بماند.
خنک سمنون و مشایخ که مر ایشان را یک کس بود بدین صفت. امروز در این زمانه هر محققی را صد هزار غلام الخلیل هست. اما باک نیست؛ که به مردار، کرکسان اولیتر باشند.
و چون جاه سمنون اندر بغداد بزرگ شد، هر کسی بدو تقرب کردند. غلام الخلیل را از آن رنج کرد و وضعها برساختن گرفت. تا زنی را چشم بر جمال سمنون افتاد، خود را بر وی عرضه کرد. وی ابا کرد. تا آن زن نزدیک جنید شد که: «سمنون را بگوی تا مرا به زنی کند.» جنید را از آن ناخوش آمد. وی را زجر کرد. زن به نزدیک غلام الخلیل آمد و تهمتی چنانکه زنان نهند بر وی نهاد و غلام الخلیل چنانکه اعدا شنوند بشنود و سعایت بر دست گرفت و خلیفه را بر وی متغیر کردتا بفرمود که وی را بکشند. چون سیاف را بیاوردند و از خلیفه فرمان خواستند، چون خلیفه فرمان خواست داد زبانش بگرفت. چون شب درآمد بخفت، به خواب دید که: «زوال جان سمنون در زوال ملک تو بسته است.» دیگر روز عذر خواست و بخوبی بازگردانید.
و وی را کلام عالی است و اشارت دقیق اندر حقیقت محبت و وی آن بود که از حجاز میآمد، اهل فید گفتند: «ما راسخون گوی.» بر منبر شد و سخن میگفت، مستمع نداشت. روی به قنادیل کرد و گفت: «با شما میگویم.» آن همه قندیلها درهم افتاد و خرد بشکست.
از وی رضی اللّه عنه میآید که گفت: «لایُعَبَّرُ عَنْ شیءٍ الّا بما هو أَرَقُّ مِنه، ولاشیءٌ أرَقُّ مِنَ المَحبَّةِ، فَبِمَ یَعَبَّرُ عَنها؟»
یعنی عبارت از چیزی نازکتر از آن چیز باشد، و چون ارق محبت هیچ چیز نباشد، به چه چیز عبارت از آن کنند؟ و مراد این، آن است که عبارت از محبت منقطع است؛ از آنچه عبارت صفت معبر بود و محبت صفت محبوب است. پس عبارت این مر حقیقت آن را ادراک نتواند کرد و اللّه اعلم بالصواب.
اندر زمانه بی نظیر بود و اندر محبت شأنی عظیم داشت. جملهٔ مشایخ وی را بزرگ داشتند. وی را «سَمنون المحب» خواندندی، و وی خود را «سَمنون الکذّاب» نام کرده بود.
و از غلام الخلیل رنجهای بسیار کشید و در پیش خلیفه بر وی گواهیهای محال داد و همه مشایخ بدان رنجه دل گشتند.
و این غلام الخلیل مردی مُرائی بود و دعوی پارسائی و صوفیگری کردی. خود را در پیش خلیفه و سلطانیان معروف گردانیده بود به مکر و شعبده و دین را به دنیا بفروخته چنانکه اندر زمانهٔ ما بسیارند و مَساوی مشایخ و درویشان بر دست گرفته بود در پیش خلیفه. و مرادش آن بود تا مشایخ مهجور گردند و کس بدیشان تبرک نکند تا جاه وی بر جای بماند.
خنک سمنون و مشایخ که مر ایشان را یک کس بود بدین صفت. امروز در این زمانه هر محققی را صد هزار غلام الخلیل هست. اما باک نیست؛ که به مردار، کرکسان اولیتر باشند.
و چون جاه سمنون اندر بغداد بزرگ شد، هر کسی بدو تقرب کردند. غلام الخلیل را از آن رنج کرد و وضعها برساختن گرفت. تا زنی را چشم بر جمال سمنون افتاد، خود را بر وی عرضه کرد. وی ابا کرد. تا آن زن نزدیک جنید شد که: «سمنون را بگوی تا مرا به زنی کند.» جنید را از آن ناخوش آمد. وی را زجر کرد. زن به نزدیک غلام الخلیل آمد و تهمتی چنانکه زنان نهند بر وی نهاد و غلام الخلیل چنانکه اعدا شنوند بشنود و سعایت بر دست گرفت و خلیفه را بر وی متغیر کردتا بفرمود که وی را بکشند. چون سیاف را بیاوردند و از خلیفه فرمان خواستند، چون خلیفه فرمان خواست داد زبانش بگرفت. چون شب درآمد بخفت، به خواب دید که: «زوال جان سمنون در زوال ملک تو بسته است.» دیگر روز عذر خواست و بخوبی بازگردانید.
و وی را کلام عالی است و اشارت دقیق اندر حقیقت محبت و وی آن بود که از حجاز میآمد، اهل فید گفتند: «ما راسخون گوی.» بر منبر شد و سخن میگفت، مستمع نداشت. روی به قنادیل کرد و گفت: «با شما میگویم.» آن همه قندیلها درهم افتاد و خرد بشکست.
از وی رضی اللّه عنه میآید که گفت: «لایُعَبَّرُ عَنْ شیءٍ الّا بما هو أَرَقُّ مِنه، ولاشیءٌ أرَقُّ مِنَ المَحبَّةِ، فَبِمَ یَعَبَّرُ عَنها؟»
یعنی عبارت از چیزی نازکتر از آن چیز باشد، و چون ارق محبت هیچ چیز نباشد، به چه چیز عبارت از آن کنند؟ و مراد این، آن است که عبارت از محبت منقطع است؛ از آنچه عبارت صفت معبر بود و محبت صفت محبوب است. پس عبارت این مر حقیقت آن را ادراک نتواند کرد و اللّه اعلم بالصواب.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۲- ابوعبداللّه محمد بن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ باخطر، و فانی از اوصاف بشر، ابوعبداللّه محمدبن علی التّرمذی، رضی اللّه عنه
اندر فنون علم کامل و امام بود و از مشایخ محتشم بود. وی را تصانیف بسیار است و نیکو، و کرامات مشهور اندر بیان هر کتاب، چون ختم الولایة و کتاب النّهج و نوادرالاصول، و جز این بسیار کتب دیگر ساخته است و سخت معظم است به نزدکی من؛ زیرا که دلم شکار وی است.
و شیخ من گفت رحمةاللّه علیه که: «محمد درّ یتیم است که اندر همه عالم هِمال ندارد.»
و اندر علوم ظاهر وی را نیز کتب است و اندر احادیث اسناد عالی دارد و تفسیری ابتدا کرده بوده است عمر تمام کردن آن نیافت، بدان مقدار که کرده است در میان اهل عالم منتشر است و فقه بر یکی از خواص یاران ابوحنیفه رضی اللّه عنهم خوانده بود. وی را اندر ترمد محمد حکیم خوانند و حکیمیان از متصوّفه اقتدا بدو کنند.
و وی را مناقب بسیار است. یکی از آن جمله آن که با خضر پیغمبر علیه السّلام صحبت داشته بود و ابوبکر وراق ترمدی که مرید وی بود روایت کند که: «هر یک شنبه خضر به نزدیک وی آمدی و واقعهها از یکدیگر بپرسیدندی.»
از وی میآید که گفت: «مَنْ جَهِلَ أَوْصافَ العُبودیّةِ فَهُوَ بِنُعوتِ الرّبّانِیَّةِ أجْهَلُ.» هرکه به علم شریعت و اوصاف بندگی جاهل باشد او به اوصاف خداوند تعالی جاهلتر باشد. و هرکه به معرفت نفس که مخلوق است راه نبرد به معرفت حق تعالی که خالق است، هم راه نبرد. و هرکه آفات صفت بشریت نبیند لطایف صفات ربوبیت کی داند؟ که ظاهر به باطن تعلق دارد، هرکه به ظاهر تعلق کند بی باطن، محال و هر که به باطن تعلق کندبی ظاهر، محال. پس معرفت اوصاف ربوبیت اندر صحت ارکان عبودیت بسته است و بی آن درست نیاید. و این کلمه سخت با اصل و مفید است، به جایگاه خود تمام کرده شود، ان شاءاللّه، تعالی.
اندر فنون علم کامل و امام بود و از مشایخ محتشم بود. وی را تصانیف بسیار است و نیکو، و کرامات مشهور اندر بیان هر کتاب، چون ختم الولایة و کتاب النّهج و نوادرالاصول، و جز این بسیار کتب دیگر ساخته است و سخت معظم است به نزدکی من؛ زیرا که دلم شکار وی است.
و شیخ من گفت رحمةاللّه علیه که: «محمد درّ یتیم است که اندر همه عالم هِمال ندارد.»
و اندر علوم ظاهر وی را نیز کتب است و اندر احادیث اسناد عالی دارد و تفسیری ابتدا کرده بوده است عمر تمام کردن آن نیافت، بدان مقدار که کرده است در میان اهل عالم منتشر است و فقه بر یکی از خواص یاران ابوحنیفه رضی اللّه عنهم خوانده بود. وی را اندر ترمد محمد حکیم خوانند و حکیمیان از متصوّفه اقتدا بدو کنند.
و وی را مناقب بسیار است. یکی از آن جمله آن که با خضر پیغمبر علیه السّلام صحبت داشته بود و ابوبکر وراق ترمدی که مرید وی بود روایت کند که: «هر یک شنبه خضر به نزدیک وی آمدی و واقعهها از یکدیگر بپرسیدندی.»
از وی میآید که گفت: «مَنْ جَهِلَ أَوْصافَ العُبودیّةِ فَهُوَ بِنُعوتِ الرّبّانِیَّةِ أجْهَلُ.» هرکه به علم شریعت و اوصاف بندگی جاهل باشد او به اوصاف خداوند تعالی جاهلتر باشد. و هرکه به معرفت نفس که مخلوق است راه نبرد به معرفت حق تعالی که خالق است، هم راه نبرد. و هرکه آفات صفت بشریت نبیند لطایف صفات ربوبیت کی داند؟ که ظاهر به باطن تعلق دارد، هرکه به ظاهر تعلق کند بی باطن، محال و هر که به باطن تعلق کندبی ظاهر، محال. پس معرفت اوصاف ربوبیت اندر صحت ارکان عبودیت بسته است و بی آن درست نیاید. و این کلمه سخت با اصل و مفید است، به جایگاه خود تمام کرده شود، ان شاءاللّه، تعالی.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۳- ابوبکر محمد بن عمر الوراق، رضی اللّه عنه
و منهم: شرف زهّاد امت و مُزکی اهل فقر و صفوت، ابوبکر محمدبن عمر الوراق، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود و از زهاد ایشان. احمد خضرویه را دیده بود و با محمد بن علی صحبت داشته. وی را کتب است اندر آداب و معاملات و مشایخ رحمهم اللّه وی را مؤدِّب الاولیاء خواندهاند.
وی حکایت کندکه: محمد بن علی رضی اللّه عنهما جز وی چند فرامن داد که: «اندر جیحون انداز.» مرا دل نداد، اندر خانه بنهادم و بیامدم و گفتم: «انداختم.» گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «هیچ ندیدم.» گفت: «نینداختهای، بازگرد و اندر آب انداز.» بازگشتم، و دلم را وسواس آن برهان بگرفت. آن اجزا را اندر آب انداختم. آب به دو پاره شد و صندوقی برآمد سرباز. چون اجزا اندر او افتاد سر فراهم شد. بازآمدم و حکایت کردم. گفتا: «اکنون انداختی.» گفتم: «ایها الشّیخ، سر این حدیث چه بود؟ با من بگوی.» گفت: «تصنیفی کرده بودم اندر اصول و تحقیق که فهم، ادراک آن نمیتوانست کرد. برادر من خضر علیه السّلام از من بخواست. این آب را خداوند تعالی فرمان داده بود تا آن بدو رساند.»
از وی میآید که گفت: «النّاسُ ثَلاثةٌ: العلماءُ، و الفقراءُ و الامراءُ؛ فاذا فَسَدَ العلماءُ فَسَدَ الطّاعةُ، و إذا فَسَدَ الفقراءُ فَسَدَ الأخلاقُ، و إذا فَسَدَ الأمراءُ فَسَدَ المعاشُ.» مردمان سه گروهند: یکی عالمان؛ ودیگر فقیران، و سدیگر امیران. چون امرا تباه شوند معاش خلایق و اکتساب ایشان تباه شود و چون علما تباه شوند طاعت و برزش شریعت بر خلق تباه و شوریده گردد و چون فقرا تباه شوند خویها بر خلق تباه شود. پس تباهی امرا و سلاطین به جور باشد واز آنِ علما به طمع و از آنِ فقرا به ریا و تا ملوک از علما اعراض نکنند تباه نگردند، و تا علما با ملوک صحبت نکنند تباه نگردند و تا فقرا ریاست یعنی مهتری نطلبند تباه نگردند؛ از آنکه جور ملوک از بی علمی بود، و طمع علما از بی دیانتی و ریای فقرا از بی توکلی. پس مَلِک بی علم، و عالم بی پرهیز و فقیر بی توکل قُرَنای شیاطیناند و فساد همه خلق عالم اندر فساد این سه گروه بسته است.
از بزرگان مشایخ بود و از زهاد ایشان. احمد خضرویه را دیده بود و با محمد بن علی صحبت داشته. وی را کتب است اندر آداب و معاملات و مشایخ رحمهم اللّه وی را مؤدِّب الاولیاء خواندهاند.
وی حکایت کندکه: محمد بن علی رضی اللّه عنهما جز وی چند فرامن داد که: «اندر جیحون انداز.» مرا دل نداد، اندر خانه بنهادم و بیامدم و گفتم: «انداختم.» گفت: «چه دیدی؟» گفتم: «هیچ ندیدم.» گفت: «نینداختهای، بازگرد و اندر آب انداز.» بازگشتم، و دلم را وسواس آن برهان بگرفت. آن اجزا را اندر آب انداختم. آب به دو پاره شد و صندوقی برآمد سرباز. چون اجزا اندر او افتاد سر فراهم شد. بازآمدم و حکایت کردم. گفتا: «اکنون انداختی.» گفتم: «ایها الشّیخ، سر این حدیث چه بود؟ با من بگوی.» گفت: «تصنیفی کرده بودم اندر اصول و تحقیق که فهم، ادراک آن نمیتوانست کرد. برادر من خضر علیه السّلام از من بخواست. این آب را خداوند تعالی فرمان داده بود تا آن بدو رساند.»
از وی میآید که گفت: «النّاسُ ثَلاثةٌ: العلماءُ، و الفقراءُ و الامراءُ؛ فاذا فَسَدَ العلماءُ فَسَدَ الطّاعةُ، و إذا فَسَدَ الفقراءُ فَسَدَ الأخلاقُ، و إذا فَسَدَ الأمراءُ فَسَدَ المعاشُ.» مردمان سه گروهند: یکی عالمان؛ ودیگر فقیران، و سدیگر امیران. چون امرا تباه شوند معاش خلایق و اکتساب ایشان تباه شود و چون علما تباه شوند طاعت و برزش شریعت بر خلق تباه و شوریده گردد و چون فقرا تباه شوند خویها بر خلق تباه شود. پس تباهی امرا و سلاطین به جور باشد واز آنِ علما به طمع و از آنِ فقرا به ریا و تا ملوک از علما اعراض نکنند تباه نگردند، و تا علما با ملوک صحبت نکنند تباه نگردند و تا فقرا ریاست یعنی مهتری نطلبند تباه نگردند؛ از آنکه جور ملوک از بی علمی بود، و طمع علما از بی دیانتی و ریای فقرا از بی توکلی. پس مَلِک بی علم، و عالم بی پرهیز و فقیر بی توکل قُرَنای شیاطیناند و فساد همه خلق عالم اندر فساد این سه گروه بسته است.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۰- ابوعلی الحسن بن علی الجوزجانی، رضی اللّه عنه
و منهم: پیر زمانه، و اندر زمانهٔ خود یگانه، ابوعلی الحسن بن علی الجوزجانی، رضی اللّه عنه
اندر وقت خود بی نظیر بود. وی را تصانیف ازهر است اندر علم معاملات و رؤیت آفات. و مرید محمد علی بود و از اقران ابوبکر وراق بود. ابراهیم سمرقندی مرید وی بود.
از وی میآید که گفت: «الخَلْقُ کُلُّهُم فی مَیادینِ الغَفْلةِ یَرْکُضُونَ و عَلَی الظُنُّونِ یَعْتَمِدُونَ، و عِندَهم أنَّهم فی الحَقیقةِ یَنْقَلِبُونَ و عنِ المکاشفةِ ینطِقُونَ.» یعنی قرارگاه خلق جمله به میدان غفلت است و اعتمادشان بر ظن پر آفت، و به نزدیک ایشان چنان است که کردار ایشان بر حقیقت است و نطقشان از اسرار مکاشفت. و اشارت آن پیر به پندار طبع و رعونت نفس بوده است؛ که کسی اگرچه جاهل بود مرجهل خود را معتقد بود، خاصّه جهال متصوّفه. همچنان که علمای ایشان اعز ما خلق اللّهاند، جهال ایشان اذلّ ما خلق اللّهاند. آنچه عالمانشان را حقیقت بود، جهّالشان را پنداشت بود. در میدان غفلت میچرند، پندارند که میدان ولایت است و بر ظنّ اعتماد میکنند پندارند که آن یقین است و با رسم میروند و پندارند حقیقت است و از هوی میگویند پندارند که آن مکاشفت است؛ از آنچه پنداشت از سر آدمی بیرون نرود، مگر به رؤیت جلال حق یا جمال وی؛ که اندر اظهار جمال وی همه وی را بینند پنداشتشان فانی شود و اندر کشف جلال خود را نبینند پنداشتشان سر بر نیارد. واللّه اعلم.
اندر وقت خود بی نظیر بود. وی را تصانیف ازهر است اندر علم معاملات و رؤیت آفات. و مرید محمد علی بود و از اقران ابوبکر وراق بود. ابراهیم سمرقندی مرید وی بود.
از وی میآید که گفت: «الخَلْقُ کُلُّهُم فی مَیادینِ الغَفْلةِ یَرْکُضُونَ و عَلَی الظُنُّونِ یَعْتَمِدُونَ، و عِندَهم أنَّهم فی الحَقیقةِ یَنْقَلِبُونَ و عنِ المکاشفةِ ینطِقُونَ.» یعنی قرارگاه خلق جمله به میدان غفلت است و اعتمادشان بر ظن پر آفت، و به نزدیک ایشان چنان است که کردار ایشان بر حقیقت است و نطقشان از اسرار مکاشفت. و اشارت آن پیر به پندار طبع و رعونت نفس بوده است؛ که کسی اگرچه جاهل بود مرجهل خود را معتقد بود، خاصّه جهال متصوّفه. همچنان که علمای ایشان اعز ما خلق اللّهاند، جهال ایشان اذلّ ما خلق اللّهاند. آنچه عالمانشان را حقیقت بود، جهّالشان را پنداشت بود. در میدان غفلت میچرند، پندارند که میدان ولایت است و بر ظنّ اعتماد میکنند پندارند که آن یقین است و با رسم میروند و پندارند حقیقت است و از هوی میگویند پندارند که آن مکاشفت است؛ از آنچه پنداشت از سر آدمی بیرون نرود، مگر به رؤیت جلال حق یا جمال وی؛ که اندر اظهار جمال وی همه وی را بینند پنداشتشان فانی شود و اندر کشف جلال خود را نبینند پنداشتشان سر بر نیارد. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۳- ابوالمغیث الحسین بن منصور الحلاج، رضی اللّه عنه
و منهم، مستغرق معنی و مستهلک دعوی ابوالمغیث الحسین بن منصور الحلاج، رضی اللّه عنه
از مستان و مشتاقان این طریقت بود و حالی قوی و همتی عالی داشت.
و مشایخ این قصه اندر شأن وی مختلفاند: به نزدیک گروهی مردود است، و به نزدیک گروهی مقبول؛ چون عمرو بن عثمان و ابویعقوب نهرجوری و ابویعقوب اقطع و علی بن سهل اصباهانی و جز ایشان گروهی رد کردندش؛ و باز ابن عطا و محمدبن خفیف و ابوالقاسم نصر آبادی و جملهٔ متأخّران قبول کردندش؛ و باز گروهی اندر امر وی توقف کردهاند، چون جنید و شبلی و جُرَیری و حُصری و جز ایشان، و گروهی دیگر به سحر و اسباب آن وی را منسوب کردند.
اما اندر ایام ما شیخ ابوسعید و شیخ ابوالقاسم کُرَّکان و شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنهم اندر وی سری داشتهاند و به نزدیک ایشان بزرگ بود. اما استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه گوید که: «اگر وی یکی از ارباب معانی و حقیقت بُوَد به هجران ایشان مهجور نگردد و اگر مردود حق و مقبول خلق بود به قبول خلق مقبول نگردد؛ به حکم تسلیم وی را بدو بازگذاریم و بر قدر نشانی که در وی یافتیم از حق، وی را بزرگ داریم.»
اما از این جمله مشایخ رُضِیَ عنهم بهجز اندکی منکرنیاند مر کمال فضل و صفای حال و کثرت اجتهاد و ریاضت وی را.
و اثبات ناکردن ذکر وی بی امانتی بودی اندر این کتاب، که بعضی از مردمان ظاهر ورا تکفیر کنند و بدو منکر باشند و احوال ورا به غدر و حیلت و سحر منسوب گردانند وپندارند که حسین منصور حلاج، حسن بن منصور حلاج است؛ آن ملحد بغدادی که استاد محمد زکریا بوده است و رفیق ابوسعید قرمطی. این حسین که ما را در امر وی خلاف است فارسی بوده است از بیضا، و رد و هجر مشایخ وی را، نه به معنی طعن اندر دین و مذهب است که اندر حال و روزگار است.
و وی ابتدا مرید سهل بن عبداللّه بود و بی دستوری برفت از نزدیک وی، و به عمروبن عثمان پیوست و از نزد وی بی دستوری برفت و تعلق به جنید کرد. وی را قبول نکرد، بدین سبب جمله مهجور کردند وی را. پس مهجور معاملت بود نه مهجور اصل. ندیدی که شبلی گفت: «أنا و الحلاج شیءٌ واحدٌ، فخلَّصَنی جُنونی و أهَلَکهُ عقلُه.» و اگر وی به دین مطعون بودی شبلی نگفتی: «من و حلاج یک چیزیم»، و محمد بن خفیف گفت: «هو عالِمٌ ربّانیٌّ. او عالم ربانی است»، و مانند این. پس ناخشنودی و عقوق پیران طریقت و مشایخ رُضِیَ عنهم هجران و وحشت بار آورد.
و وی را تصانیف ازهر است و رموز و کلام مُهذَّب اندر اصول و فروع.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، پنجاه پاره تصنیف وی بدیدم اندر بغداد و نواحی آن و بعضی به خوزستان و فارس و خراسان. جمله را سخنانی یافتم چنانکه ابتدای نمودهای مریدان باشد، از آن بعضی قویتر و بعضی ضعیفتر، بعضی سهلتر و بعضی شنیعتر. و چون کسی را از حق نمودی باشد به قوت حال عبارت دست دهد و فضل یاری کند. سخن مُنغلق شود، خاصه که معبر اندر عبارت خود تعجب نماید. آنگاه اوهام را از شنیدن آن نفرت افزاید، و عقول از ادراک بازماند. آنگاه گویند که: «این سخن عالی است.» گروهی منکر شوند از جهل و گروهی مقر آیند به جهل. انکار ایشان چون اقرار باشد. اما چون محققان اهل بصر ببینند، در عبارت نیاویزند و به تعجب آن مشغول نگردند از ذم و مدح فارغ شوند و از انکار و اقرار برآسایند.
و باز آنان که حال آن جوانمرد را به سحر منسوب کردند، محال است؛ از آنچه سحر اندر اصول سنت و جماعت حق است، چنانکه کرامت و اظهار سحر اندر حال کمال، کفر باشد و از آنِ کرامت اندر حالِ کمال، معرفت؛ از آنچه یکی نتیجهٔ سخط خداوند است جل جلاله و یکی قرینهٔ رضای وی. و این سخن در باب اثبات کرامات مشرّح بیاریم، ان شاء اللّه. و به اتفاق اهل بصیرت، از اهل سنت و جماعت مسلمان ساحر نباشد و کافر مکرم نه؛ که اضداد مجتمع نشوند و حسین رضی اللّه عنه تا بود اندر لباس صلاح بود از نمازهای نیکو ذکر و مناجاتهای بسیار و روزههای پیوسته و تحمیدهای مهذب و اندر توحید نکتههای لطیف. اگر افعال وی سحر بودی این جمله ازوی محال بودی. پس درست شد که کرامات بود و کرامات جزولی محقق را نباشد.
و بعضی از اهل اصول وی را رد کردهاند و بر وی اعتراض آرند اندر کلمات وی به معنی امتزاج و اتحاد و آن تشنیع اندر عبارت است نه اندر معنی؛ که مغلوب را امکان عبارت نبود تا اندر غلبهٔ حال عبارتش صحیح آید و نیز روا بود که معنی عبارت مشکل بود که اندر نیابند مقصود معبر را، وَهْمِ ایشان مر ایشان را از آن صورتی کند، ایشان مر آن را انکار کنند. آن انکار ایشان بدیشان باز گردد نه بدان معنی.
اما من گروهی دیدم از ملاحدهٔ بغداد و نواحی آن خَذَلَهم اللّه که دعوی تولا بدو داشتند و کلام وی را حجت زندقهٔ خود ساخته بودند واسم حلاجی بر خود نهاده و اندر امر وی غلو میکردند؛ چون روافضه اندر تولای علی، رضی اللّه عنه. اندر رد کلمات ایشان بابی بیارم اندر فرق فِرَق، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و در جمله بدان که کلام وی اقتدا را نشاید؛ از آنچه مغلوب بوده است اندر حال خود نه متمکن، و کلام متمکنی باید تا بدان اقتدا توان کرد. پس عزیز است وی بر دل من بحمداللّه اما بر هیچ اصل طریقش مستقیم نیست و بر هیچ محل حالش مقررنه، و اندر احوالش فتنهٔ بسیار است.و مرا اندر ابتدای نمودهای خود از وی قوتها بوده است، به معنی براهین، و پیش از این در شرح کلام وی کتابی ساختهام به دلایل و حجج علو کلام و صحت حالش ثابت کرده و اندر کتابی که کردهام بهجز آن کتاب منهاج نام ابتدا و انتهاش یاد کردهام، اینجا این مقدار نیز بیاوردم. پس طریقی را که به چندین احتراز اصل آن را ثابت باید کرد، چرا بدان تعلق و اقتدا کنند؟ اما هوی را هرگز با راستی موافقت نباشد، پیوسته چیزی میجوید از طریق اعوجاج تا اندر آن آویزد.
از وی میآید که گفت، رضی اللّه عنه: «الألسِنَةُ مُستَنطِقاتٌ تحتَ نُطقِها مُستَهلَکاتٌ.» یعنی زبانهای گویا هلاک دلهای خاموش است. این عبارات جمله آفت است و اندر حقیقت معنی هذر باشد. چون معنی حاصل بود به عبارت مفقود نگردد. چون معنی مفقود بود به عبارت موجود نگردد، سوای آن که اندر آن پنداشتی پدیدار آید و طالب را هلاک کند تا وی عبارت را پندارد که معنی است. واللّه اعلم.
از مستان و مشتاقان این طریقت بود و حالی قوی و همتی عالی داشت.
و مشایخ این قصه اندر شأن وی مختلفاند: به نزدیک گروهی مردود است، و به نزدیک گروهی مقبول؛ چون عمرو بن عثمان و ابویعقوب نهرجوری و ابویعقوب اقطع و علی بن سهل اصباهانی و جز ایشان گروهی رد کردندش؛ و باز ابن عطا و محمدبن خفیف و ابوالقاسم نصر آبادی و جملهٔ متأخّران قبول کردندش؛ و باز گروهی اندر امر وی توقف کردهاند، چون جنید و شبلی و جُرَیری و حُصری و جز ایشان، و گروهی دیگر به سحر و اسباب آن وی را منسوب کردند.
اما اندر ایام ما شیخ ابوسعید و شیخ ابوالقاسم کُرَّکان و شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنهم اندر وی سری داشتهاند و به نزدیک ایشان بزرگ بود. اما استاد ابوالقاسم قشیری رضی اللّه عنه گوید که: «اگر وی یکی از ارباب معانی و حقیقت بُوَد به هجران ایشان مهجور نگردد و اگر مردود حق و مقبول خلق بود به قبول خلق مقبول نگردد؛ به حکم تسلیم وی را بدو بازگذاریم و بر قدر نشانی که در وی یافتیم از حق، وی را بزرگ داریم.»
اما از این جمله مشایخ رُضِیَ عنهم بهجز اندکی منکرنیاند مر کمال فضل و صفای حال و کثرت اجتهاد و ریاضت وی را.
و اثبات ناکردن ذکر وی بی امانتی بودی اندر این کتاب، که بعضی از مردمان ظاهر ورا تکفیر کنند و بدو منکر باشند و احوال ورا به غدر و حیلت و سحر منسوب گردانند وپندارند که حسین منصور حلاج، حسن بن منصور حلاج است؛ آن ملحد بغدادی که استاد محمد زکریا بوده است و رفیق ابوسعید قرمطی. این حسین که ما را در امر وی خلاف است فارسی بوده است از بیضا، و رد و هجر مشایخ وی را، نه به معنی طعن اندر دین و مذهب است که اندر حال و روزگار است.
و وی ابتدا مرید سهل بن عبداللّه بود و بی دستوری برفت از نزدیک وی، و به عمروبن عثمان پیوست و از نزد وی بی دستوری برفت و تعلق به جنید کرد. وی را قبول نکرد، بدین سبب جمله مهجور کردند وی را. پس مهجور معاملت بود نه مهجور اصل. ندیدی که شبلی گفت: «أنا و الحلاج شیءٌ واحدٌ، فخلَّصَنی جُنونی و أهَلَکهُ عقلُه.» و اگر وی به دین مطعون بودی شبلی نگفتی: «من و حلاج یک چیزیم»، و محمد بن خفیف گفت: «هو عالِمٌ ربّانیٌّ. او عالم ربانی است»، و مانند این. پس ناخشنودی و عقوق پیران طریقت و مشایخ رُضِیَ عنهم هجران و وحشت بار آورد.
و وی را تصانیف ازهر است و رموز و کلام مُهذَّب اندر اصول و فروع.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، پنجاه پاره تصنیف وی بدیدم اندر بغداد و نواحی آن و بعضی به خوزستان و فارس و خراسان. جمله را سخنانی یافتم چنانکه ابتدای نمودهای مریدان باشد، از آن بعضی قویتر و بعضی ضعیفتر، بعضی سهلتر و بعضی شنیعتر. و چون کسی را از حق نمودی باشد به قوت حال عبارت دست دهد و فضل یاری کند. سخن مُنغلق شود، خاصه که معبر اندر عبارت خود تعجب نماید. آنگاه اوهام را از شنیدن آن نفرت افزاید، و عقول از ادراک بازماند. آنگاه گویند که: «این سخن عالی است.» گروهی منکر شوند از جهل و گروهی مقر آیند به جهل. انکار ایشان چون اقرار باشد. اما چون محققان اهل بصر ببینند، در عبارت نیاویزند و به تعجب آن مشغول نگردند از ذم و مدح فارغ شوند و از انکار و اقرار برآسایند.
و باز آنان که حال آن جوانمرد را به سحر منسوب کردند، محال است؛ از آنچه سحر اندر اصول سنت و جماعت حق است، چنانکه کرامت و اظهار سحر اندر حال کمال، کفر باشد و از آنِ کرامت اندر حالِ کمال، معرفت؛ از آنچه یکی نتیجهٔ سخط خداوند است جل جلاله و یکی قرینهٔ رضای وی. و این سخن در باب اثبات کرامات مشرّح بیاریم، ان شاء اللّه. و به اتفاق اهل بصیرت، از اهل سنت و جماعت مسلمان ساحر نباشد و کافر مکرم نه؛ که اضداد مجتمع نشوند و حسین رضی اللّه عنه تا بود اندر لباس صلاح بود از نمازهای نیکو ذکر و مناجاتهای بسیار و روزههای پیوسته و تحمیدهای مهذب و اندر توحید نکتههای لطیف. اگر افعال وی سحر بودی این جمله ازوی محال بودی. پس درست شد که کرامات بود و کرامات جزولی محقق را نباشد.
و بعضی از اهل اصول وی را رد کردهاند و بر وی اعتراض آرند اندر کلمات وی به معنی امتزاج و اتحاد و آن تشنیع اندر عبارت است نه اندر معنی؛ که مغلوب را امکان عبارت نبود تا اندر غلبهٔ حال عبارتش صحیح آید و نیز روا بود که معنی عبارت مشکل بود که اندر نیابند مقصود معبر را، وَهْمِ ایشان مر ایشان را از آن صورتی کند، ایشان مر آن را انکار کنند. آن انکار ایشان بدیشان باز گردد نه بدان معنی.
اما من گروهی دیدم از ملاحدهٔ بغداد و نواحی آن خَذَلَهم اللّه که دعوی تولا بدو داشتند و کلام وی را حجت زندقهٔ خود ساخته بودند واسم حلاجی بر خود نهاده و اندر امر وی غلو میکردند؛ چون روافضه اندر تولای علی، رضی اللّه عنه. اندر رد کلمات ایشان بابی بیارم اندر فرق فِرَق، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و در جمله بدان که کلام وی اقتدا را نشاید؛ از آنچه مغلوب بوده است اندر حال خود نه متمکن، و کلام متمکنی باید تا بدان اقتدا توان کرد. پس عزیز است وی بر دل من بحمداللّه اما بر هیچ اصل طریقش مستقیم نیست و بر هیچ محل حالش مقررنه، و اندر احوالش فتنهٔ بسیار است.و مرا اندر ابتدای نمودهای خود از وی قوتها بوده است، به معنی براهین، و پیش از این در شرح کلام وی کتابی ساختهام به دلایل و حجج علو کلام و صحت حالش ثابت کرده و اندر کتابی که کردهام بهجز آن کتاب منهاج نام ابتدا و انتهاش یاد کردهام، اینجا این مقدار نیز بیاوردم. پس طریقی را که به چندین احتراز اصل آن را ثابت باید کرد، چرا بدان تعلق و اقتدا کنند؟ اما هوی را هرگز با راستی موافقت نباشد، پیوسته چیزی میجوید از طریق اعوجاج تا اندر آن آویزد.
از وی میآید که گفت، رضی اللّه عنه: «الألسِنَةُ مُستَنطِقاتٌ تحتَ نُطقِها مُستَهلَکاتٌ.» یعنی زبانهای گویا هلاک دلهای خاموش است. این عبارات جمله آفت است و اندر حقیقت معنی هذر باشد. چون معنی حاصل بود به عبارت مفقود نگردد. چون معنی مفقود بود به عبارت موجود نگردد، سوای آن که اندر آن پنداشتی پدیدار آید و طالب را هلاک کند تا وی عبارت را پندارد که معنی است. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۰- ابوالعبّاس القاسم بن مهدی السّیّاری، رضی اللّه عنه
و منهم: خزینهٔ توحید و سمسار تفرید، ابوالعباس القاسم بن مهدی السّیّاری، رضی اللّه عنه
از ائمهٔ وقت بود و عالم به علوم ظاهر و حقایق. صحبت ابوبکر واسطی کرده بود و از مشایخ بسیار ادب گرفته اظرف قوم بود اندر صحبت و ازهد ایشان اندر آفت. وی را کلام عالی است و تصانیف ستوده.
از وی میآید که گفت: «التّوحیدُ اَنْ لایَخْطُرُ بِقَلْبِکَ مادونَه.» توحید آن بود که دون حق را بر دلت خطر نبود، و خاطر مخلوقات را بر سرت گذر نباشد و مر صفو معاملتت را کدر نباشد؛ از آنچه اندیشهٔ غیر از اثبات ایشان باشد و چون غیر ثابت شد حکم توحید ساقط گشت.
و اندر ابتدا وی از خاندان علم و ریاست بود، و از اهل مرو اندر جاه، کس را بر اهل بیت وی تقدم نبود. از پدر میراث بسیار یافت. جمله بداد و دو تاره موی پیغمبر صلی اللّه علیه بستد. خداوند تعالی به برکت آن وی را توبه داد و به صحبت ابوبکر واسطی رحمةاللّه علیه افتاد، و به درجتی رسید که امام صنفی از متصوّفه شد و چون از دنیا برون خواست شد، وصیت کرد تا آن مویها اندر دهان وی نهادند و امروز گور او به مرو ظاهر است و مردمان به حاجت خواستن آنجا روند و مهمات از آنجا طلبند و مجرب است. واللّه اعلم.
از ائمهٔ وقت بود و عالم به علوم ظاهر و حقایق. صحبت ابوبکر واسطی کرده بود و از مشایخ بسیار ادب گرفته اظرف قوم بود اندر صحبت و ازهد ایشان اندر آفت. وی را کلام عالی است و تصانیف ستوده.
از وی میآید که گفت: «التّوحیدُ اَنْ لایَخْطُرُ بِقَلْبِکَ مادونَه.» توحید آن بود که دون حق را بر دلت خطر نبود، و خاطر مخلوقات را بر سرت گذر نباشد و مر صفو معاملتت را کدر نباشد؛ از آنچه اندیشهٔ غیر از اثبات ایشان باشد و چون غیر ثابت شد حکم توحید ساقط گشت.
و اندر ابتدا وی از خاندان علم و ریاست بود، و از اهل مرو اندر جاه، کس را بر اهل بیت وی تقدم نبود. از پدر میراث بسیار یافت. جمله بداد و دو تاره موی پیغمبر صلی اللّه علیه بستد. خداوند تعالی به برکت آن وی را توبه داد و به صحبت ابوبکر واسطی رحمةاللّه علیه افتاد، و به درجتی رسید که امام صنفی از متصوّفه شد و چون از دنیا برون خواست شد، وصیت کرد تا آن مویها اندر دهان وی نهادند و امروز گور او به مرو ظاهر است و مردمان به حاجت خواستن آنجا روند و مهمات از آنجا طلبند و مجرب است. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۳- ابوالقاسم ابراهیم بن محمّد بن محمویه النّصرآبادی، رضی اللّه عنه
و منهم: مبارز صف صوفیان، و معبر احوال عارفان،ابوالقاسم ابراهیم ابن محمدبن محمویه النّصرآبادی، رضی اللّه عنه
وی اندر نشابور چون شابور اندر نشابور بود به علو حال و مرتبهٔ رجال، بهجز آن که عزّ ایشان اندر دنیا بود و از آنِ وی اندر آخرت. و وی را کلام بدیع و آیات رفیع است. مرید شبلی بود و استاد متأخران اهل خراسان بود. اندر عصر وی چون وی نبود اعلم و اورع اهل زمانه بود اندر فنون علوم.
از وی میآید که گفت: «أَنْتَ بینَ نِسْبَتَیْنِ: نِسْبَةٍ إلی آدمَ، و نِسْبَةٍ إلی الْحَقِّ. فَاذا انْتَسَبْتَ إلی آدمَ دَخَلْتَ فی مَیادینِ الشَّهَواتِ وَمَواضِعِ الآفاتِ والزَّلّاتِ وَهیَ نسبةُ تَحقّقِ البشریّةِ؛ لقوله، تعالی: انّه کانَ ظَلُوماً جَهُولاً (۷۲/الاحزاب). و إذا اَنْتَسَبْتَ إلی الحَقِّ دَخَلْتَ فی مَقاماتِ الْکَشْفِ و البراهینِ والعِصْمَةِ، و هیَ نِسبَةُ تحقُّقِ العُبودیّةِ؛ لقوله، تعالی: و عِبادُ الرّحمنِ الّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الأرْضِ هَوْناً (۶۳/الفرقان).» تو اندر میان دو نسبتی: نسبتی با آدم، و نسبتی با حق، تعالی. چون با آدم نسبت کردی، اندر میادین شهوتها و مواضع آفتها و زلتها افتادی که نسبت طبیعت بی قیمت بود و چون به حق نسبت کردی، اندر مقامات کشف و برهان و عصمت و ولایت افتادی. آن نسبت به آفت بشریت بود واین نسبت تحقیق عبودیت. نسبت آدم اندر قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم بود، تغیر بدان راه نیابد. چون بنده خود را به خود یا به آدم نسبت کند، کمال این، آن بود که گوید: «اِنّی ظَلَمْتُ نَفسی(۱۶/القصص)»، و چون به حق نسبت کند آدمی محل آن بود که حق تعالی گوید: «یا عِبادِ لاخَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ (۶۸/الزّخرف).» واللّه اعلم.
وی اندر نشابور چون شابور اندر نشابور بود به علو حال و مرتبهٔ رجال، بهجز آن که عزّ ایشان اندر دنیا بود و از آنِ وی اندر آخرت. و وی را کلام بدیع و آیات رفیع است. مرید شبلی بود و استاد متأخران اهل خراسان بود. اندر عصر وی چون وی نبود اعلم و اورع اهل زمانه بود اندر فنون علوم.
از وی میآید که گفت: «أَنْتَ بینَ نِسْبَتَیْنِ: نِسْبَةٍ إلی آدمَ، و نِسْبَةٍ إلی الْحَقِّ. فَاذا انْتَسَبْتَ إلی آدمَ دَخَلْتَ فی مَیادینِ الشَّهَواتِ وَمَواضِعِ الآفاتِ والزَّلّاتِ وَهیَ نسبةُ تَحقّقِ البشریّةِ؛ لقوله، تعالی: انّه کانَ ظَلُوماً جَهُولاً (۷۲/الاحزاب). و إذا اَنْتَسَبْتَ إلی الحَقِّ دَخَلْتَ فی مَقاماتِ الْکَشْفِ و البراهینِ والعِصْمَةِ، و هیَ نِسبَةُ تحقُّقِ العُبودیّةِ؛ لقوله، تعالی: و عِبادُ الرّحمنِ الّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الأرْضِ هَوْناً (۶۳/الفرقان).» تو اندر میان دو نسبتی: نسبتی با آدم، و نسبتی با حق، تعالی. چون با آدم نسبت کردی، اندر میادین شهوتها و مواضع آفتها و زلتها افتادی که نسبت طبیعت بی قیمت بود و چون به حق نسبت کردی، اندر مقامات کشف و برهان و عصمت و ولایت افتادی. آن نسبت به آفت بشریت بود واین نسبت تحقیق عبودیت. نسبت آدم اندر قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم بود، تغیر بدان راه نیابد. چون بنده خود را به خود یا به آدم نسبت کند، کمال این، آن بود که گوید: «اِنّی ظَلَمْتُ نَفسی(۱۶/القصص)»، و چون به حق نسبت کند آدمی محل آن بود که حق تعالی گوید: «یا عِبادِ لاخَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ (۶۸/الزّخرف).» واللّه اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۴- ابوعبداللّه محمد بن علی، المعروف بالدّاستانی، رضی اللّه عنه
و منهم: پادشاه وقت و زمان خود و مفرد اندر بیان و عیان خود، ابوعبداللّه محمدبن علی، المعروف بالدّاستانی، رضی اللّه عنه
عالم بود به انواع علوم، و سایس و مهذب و از محتشمان درگاه حق بود و وی را کلام مهذب و اشارات لطیف است. و شیخ سهلکی که امام آن دیار بود وی را خلفی نیکو بود. و من جزوی از انفاس وی از سهلکی شنیدم و آن سخت عالی و خوش است؛ چنانکه گوید: «التّوحیدُ عنکَ موجودٌ و أنتَ فی التّوحیدِ مفقودٌ.» یعنی توحید از تو درست است، اما تو اندر توحید نادرستی؛ که بر مقتضای حق وی قیام نکنی و کمترین درجه اندر توحید نفی تصرف باشد از تو اندر مِلک و اثبات تسلیم تو اندر امور خود مر حق را، عزّ وجل.
شیخ سهلکی گفت: وقتی اندر بسطام ملخ آمد و همه درختان و کشتها از کثرت آن سیاه گشت. مردمان دست به خروش بردند. شیخ مرا گفت: «این چه مشغله است؟» گفتم: «ملخ آمده است و مردمان بدان رنجه دل میباشند.» شیخ برخاست و بر بام برآمد و روی به آسمان کرد. در حال همه برخاستند و نماز دیگر یکی نمانده بود و کس را برگی زیان نشد. واللّه اعلم.
عالم بود به انواع علوم، و سایس و مهذب و از محتشمان درگاه حق بود و وی را کلام مهذب و اشارات لطیف است. و شیخ سهلکی که امام آن دیار بود وی را خلفی نیکو بود. و من جزوی از انفاس وی از سهلکی شنیدم و آن سخت عالی و خوش است؛ چنانکه گوید: «التّوحیدُ عنکَ موجودٌ و أنتَ فی التّوحیدِ مفقودٌ.» یعنی توحید از تو درست است، اما تو اندر توحید نادرستی؛ که بر مقتضای حق وی قیام نکنی و کمترین درجه اندر توحید نفی تصرف باشد از تو اندر مِلک و اثبات تسلیم تو اندر امور خود مر حق را، عزّ وجل.
شیخ سهلکی گفت: وقتی اندر بسطام ملخ آمد و همه درختان و کشتها از کثرت آن سیاه گشت. مردمان دست به خروش بردند. شیخ مرا گفت: «این چه مشغله است؟» گفتم: «ملخ آمده است و مردمان بدان رنجه دل میباشند.» شیخ برخاست و بر بام برآمد و روی به آسمان کرد. در حال همه برخاستند و نماز دیگر یکی نمانده بود و کس را برگی زیان نشد. واللّه اعلم.
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۵- ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی، رضی اللّه عنه
و منهم: شاهنشاه محبان، و ملک الملوک صوفیان، ابوسعید فضل اللّه بن محمد المیهنی، رضی اللّه عنه
سلطان طریقت بود و جمله اهل زمانه ورا مسخر بودند، گروهی به دیدار و گروهی به اعتقاد و گروهی به قوت حال و او عالم بود به فنون علم. روزگاری عجیب داشت و شأنی عظیم اندر درجت إشراف بر اسرار و وی را بهجز این آیات و براهین بسیار بود؛ چنانکه آثار وی ظاهر است امروز در عالم.
اندر ابتدای حال، وی به طلب علم از میهنه به سرخس رفت و به ابوعلی زاهر رحمة اللّه علیه تعلق کرد. یک روز سَبَق سه روزه بگرفتی و آن سه روز اندر عبادت گذاشتی تا آن امام، آن رشد اندر وی بدید و تعظیم وی زیادت کرد.
و در آن وقت والی سرخس شیخ ابوالفضل حسن بود، رحمةاللّه علیه. روزی بر جویبار سرخس میرفت، ابوالفضل حسن وی را پیش آمد. گفت «یا با سعید، راه تو نه این است که میروی، راه خویش رو.» شیخ تعلق بدو کرد و از آنجا بازجای خود آمد و به ریاضت و مجاهدت مشغول شد تا حق تعالی در هدایت بر وی بگشاد و به درجهٔ اعلی رسانید.
و از شیخ بومسلم فارسی شنیدم که: مرا با وی خصومتی میبود. وقتی قصد وی کردم،و مرقعهای داشتم از وَسَخ چون دوال گشته. چون به نزدیک وی اندر آمدم وی را یافتم بر سریر نشسته و دَقّی مصری پوشیده. با خود گفتم: «این مرد دعوی فقر کندبا این همه علایق، و من دعوی فقر کنم با این همه تجرید! مرا چگونه موافقت باشد با این مرد؟!» وی بر آن اندیشهٔ من مشرف شد، سر برآورد و گفت: «یا با مسلم، فی أیِّ دیوانٍ وَجَدْتَ مَنْ کانَ قلبُه قائماً فی مشاهَدَةِ الحَقِّ یَقَعُ علیه اسْمُ الفقر؟ یا ابومسلم، اندر کدام دیوان یافتی که چون کسی را دل اندر مشاهدت حق قایم بود بر وی نام فقر بود؟ یعنی اصحاب مشاهدت اغنیااند به حق و فقرا ارباب مجاهداتاند» گفت: من اندر پنداشت خود پشیمان شدم و از اندیشهٔ ناخوب استغفار کردم.
از وی میآید که گفت: «التصوّف قِیامُ الْقَلْبِ مَعَ اللّهِ بِلاواسطَةٍ.» تصوّف قیام دل بود با حق تعالی بی واسطه، و این اشارت هم به مشاهدت باشد و مشاهدت غلبهٔ دوستی بود و استغراق صفت اندر تحقیق شوق رؤیت و فنای صفت به بقای حق. و اندر کتاب الحجّ اندر مشاهدت و وجود آن بابی بیارم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
وقتی از نشابور قصد طوس داشت، و اندر آن عَقَبهای سخت سرد بود و پایش اندر موزه میفسرد. درویشی گفت: من اندیشه کردم که این فوطه به دو نیم کنم و در پایش پیچم. دلم نداد؛ که فوطهای سخت نیکو بود. چون به طوس آمدیم اندر مجلس ازوی سؤال کردم که:«شیخ ما را فرقی کند میان وسواس شیطانی، و الهام حق؟» گفت: «الهام آن بود که تو را گفتند: فوطه پاره کن تا پای بوسعید سرد نیابد، وسواس آن که ترامنع کرد.»
و از این جنس از وی متواتر است و مراد ما نه این است. واللّه اعلم.
سلطان طریقت بود و جمله اهل زمانه ورا مسخر بودند، گروهی به دیدار و گروهی به اعتقاد و گروهی به قوت حال و او عالم بود به فنون علم. روزگاری عجیب داشت و شأنی عظیم اندر درجت إشراف بر اسرار و وی را بهجز این آیات و براهین بسیار بود؛ چنانکه آثار وی ظاهر است امروز در عالم.
اندر ابتدای حال، وی به طلب علم از میهنه به سرخس رفت و به ابوعلی زاهر رحمة اللّه علیه تعلق کرد. یک روز سَبَق سه روزه بگرفتی و آن سه روز اندر عبادت گذاشتی تا آن امام، آن رشد اندر وی بدید و تعظیم وی زیادت کرد.
و در آن وقت والی سرخس شیخ ابوالفضل حسن بود، رحمةاللّه علیه. روزی بر جویبار سرخس میرفت، ابوالفضل حسن وی را پیش آمد. گفت «یا با سعید، راه تو نه این است که میروی، راه خویش رو.» شیخ تعلق بدو کرد و از آنجا بازجای خود آمد و به ریاضت و مجاهدت مشغول شد تا حق تعالی در هدایت بر وی بگشاد و به درجهٔ اعلی رسانید.
و از شیخ بومسلم فارسی شنیدم که: مرا با وی خصومتی میبود. وقتی قصد وی کردم،و مرقعهای داشتم از وَسَخ چون دوال گشته. چون به نزدیک وی اندر آمدم وی را یافتم بر سریر نشسته و دَقّی مصری پوشیده. با خود گفتم: «این مرد دعوی فقر کندبا این همه علایق، و من دعوی فقر کنم با این همه تجرید! مرا چگونه موافقت باشد با این مرد؟!» وی بر آن اندیشهٔ من مشرف شد، سر برآورد و گفت: «یا با مسلم، فی أیِّ دیوانٍ وَجَدْتَ مَنْ کانَ قلبُه قائماً فی مشاهَدَةِ الحَقِّ یَقَعُ علیه اسْمُ الفقر؟ یا ابومسلم، اندر کدام دیوان یافتی که چون کسی را دل اندر مشاهدت حق قایم بود بر وی نام فقر بود؟ یعنی اصحاب مشاهدت اغنیااند به حق و فقرا ارباب مجاهداتاند» گفت: من اندر پنداشت خود پشیمان شدم و از اندیشهٔ ناخوب استغفار کردم.
از وی میآید که گفت: «التصوّف قِیامُ الْقَلْبِ مَعَ اللّهِ بِلاواسطَةٍ.» تصوّف قیام دل بود با حق تعالی بی واسطه، و این اشارت هم به مشاهدت باشد و مشاهدت غلبهٔ دوستی بود و استغراق صفت اندر تحقیق شوق رؤیت و فنای صفت به بقای حق. و اندر کتاب الحجّ اندر مشاهدت و وجود آن بابی بیارم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
وقتی از نشابور قصد طوس داشت، و اندر آن عَقَبهای سخت سرد بود و پایش اندر موزه میفسرد. درویشی گفت: من اندیشه کردم که این فوطه به دو نیم کنم و در پایش پیچم. دلم نداد؛ که فوطهای سخت نیکو بود. چون به طوس آمدیم اندر مجلس ازوی سؤال کردم که:«شیخ ما را فرقی کند میان وسواس شیطانی، و الهام حق؟» گفت: «الهام آن بود که تو را گفتند: فوطه پاره کن تا پای بوسعید سرد نیابد، وسواس آن که ترامنع کرد.»
و از این جنس از وی متواتر است و مراد ما نه این است. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار
بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار من أهلِ البُلدان
اکنون اگر ما ذکر و شرح حال همه بیاریم اندر این کتاب، دراز گردد و اگر بعضی را فرو گذاریم مقصود نیز برنیاید. اکنون اسامی آن که بون اندر عهد من و هستند از آحاد قوم و مشایخ ایشان از ارباب معانی که دون اصحاب رسوماند، اندر این کتاب بیارم تا به حصول مراد خود قریبتر باشم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
آنچه بودند از شام و عراق: شیخ زکی بن علاء: از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه. وی را یافتم چون شعلهای از شعلههای محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصّیدلانی: از رؤسای متصوّفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور، و بعضی از تصانیف وی برخواندم. و ابوالقاسم سَدُسی: پیری با مجاهدت و نیکو حال بود، و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو.
اما از اهل فارس: شیخ الشیوخ، ابوالحسن سالْبِه: افصح اللسان بود اندر تصوّف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است، و شیخ مرشد، ابواسحاق بن شهریار: از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف، ابوالحسن علی بن بکران: از بزرگان متصوّفه بود و شیخ ابومسلم: مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالْبِه: مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است. و شیخ ابوطالب: مردی گرفتار کلمات حق بود.
و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم.
اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کُمش: شیخ شفیق، فرج، معروف به اخی زنگانی: مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری: از بزرگان این طریقت است، و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب: مردی عیار بود اندر راه حق. و شیخ ابوعبداللّه جنید: پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف: از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان: مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی: از فحول و صعالیک متصوّفه بود و احمد پسر شیخ خرقان: مر پدر را خلفی نیکو بود. و ادیب کُمندی: از سادات زمانه بود.
اما از اهل کرمان: خواجه علی بن الحسین السیرکانی: سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سَلَمَه: از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بودهاند از اولیای خدای عزّ و جلّ و جوانان و احداث امیدوار هستند.
اما از اهل خراسان، که امروز سایهٔ اقبال حق آنجاست: شیخ مجتهد، ابوالعباس سرمقانی بود. زندگانی خوب داشت و وقتی خوش. و خواجه ابوجعفر محمدبن علی الجوینی است که از بزرگان و محققان این طایفه بوده است و خواجه ابوجعفر تُرشیزی. از عزیزان وقت بود و خواجه محمود نشابوری، مقتدای وقت بود و زبانی نیکو داشت و شیخ محمد معشوق، زندگانی نیکو و خوب داشت، جَمْرة الحبّ بود، پیری نیکو باطن و خرم. و خواجه سید مظفر، پسر شیخ ابوسعید، امیدوار است که مقتدای قوم و قبلهٔ دلها شود. و خواجه احمد حمادی سرخسی. مبارز وقت بود ومدتی رفیق من بود و از کار وی عجایب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوّفه بود و شیخ احمد نجار سمرقندی که مقیم مرو میبود سلطان زمانه بود. و شیخ ابوالحسن علی بن ابی علی الاسود: مر پدر را خلفی نیکو بود و اندر روزگار خود یگانه بود به علو همت و صدق فراست.
و اگر جمله را برشمرم از اهل خراسان دشوار باشد و من سیصد کس دیدم اندر خراسان تنها که هر یک مشربی داشتند که یکی از آن اندر همه عالم بس بُوَد. و این جمله از آن است که آفتاب محبت و اقبال طریقت اندر طالع خراسان است.
اما از اهل ماوراء النهر: خواجه امام، مقبول خاص و عام، ابوجعفر محمد ابن الحسن الحرمی: مردی مستمع و گرفتار است و همتی عالی دارد و روزگاری صافی و شفقتی تمام بر طالبان درگاه حق. و خواجهٔ فقیه و اندر میان اصحاب خود وجیه، ابومحمد باثغری: روزگاری نیکو داشت و معاملاتی قوی و محمد ایلاقی، شیخ وقت و بزرگ زمانه بود و تارک رسوم و عادات و بهانه و خواجه عارف، فرید وقت بود و بدیع عصر. و علی بن اسحاق، خواجهٔ روزگار مردی محتشم بود و زبانی نیکو داشت.
و این اسامی گروهی است که جمله را بدیدهام و مناقب یک یک، خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بودهاند.
اما از اهل غزنین و سُکّان آن: شیخ عارف، و اندر روزگار خود منصف، ابوالفضل بن اسد: پیری بزرگوار بود، و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعلهای بود از آتش محبت، و روزگارش مبنی بر تلبیس بود. و شیخ مجرد و از علایق مفرد، اسماعیل الشّاشی: پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری، از علمای متصوّفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار، ابوعبداللّه محمد بن الحکیم، المعروف به مُرید، رحمه اللّه: از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر. و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آنچه به دیدار و شیخ محترم و از جملهٔ بزرگان مقدم، سعید بن ابی سعید العیار: حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر؛ اما پوشیده رفتی، معنی خود به کس ننمودی. و خواجهٔ بزرگوار و قاعدهٔ حرمت و وقار، ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری: عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است. و شیخ اوحد، قَسورة بن محمد الجَردیزی: با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است.
و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر، امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافتهاند و صورت این طریق را قبیح گردانیده، از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود، ان شاء اللّه تعالی.
اکنون بازگردیم به فرق فِرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و باللّه العون و العصمة و السّداد.
آنچه بودند از شام و عراق: شیخ زکی بن علاء: از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه. وی را یافتم چون شعلهای از شعلههای محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصّیدلانی: از رؤسای متصوّفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور، و بعضی از تصانیف وی برخواندم. و ابوالقاسم سَدُسی: پیری با مجاهدت و نیکو حال بود، و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو.
اما از اهل فارس: شیخ الشیوخ، ابوالحسن سالْبِه: افصح اللسان بود اندر تصوّف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است، و شیخ مرشد، ابواسحاق بن شهریار: از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف، ابوالحسن علی بن بکران: از بزرگان متصوّفه بود و شیخ ابومسلم: مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالْبِه: مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است. و شیخ ابوطالب: مردی گرفتار کلمات حق بود.
و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم.
اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کُمش: شیخ شفیق، فرج، معروف به اخی زنگانی: مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری: از بزرگان این طریقت است، و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب: مردی عیار بود اندر راه حق. و شیخ ابوعبداللّه جنید: پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف: از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان: مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی: از فحول و صعالیک متصوّفه بود و احمد پسر شیخ خرقان: مر پدر را خلفی نیکو بود. و ادیب کُمندی: از سادات زمانه بود.
اما از اهل کرمان: خواجه علی بن الحسین السیرکانی: سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سَلَمَه: از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بودهاند از اولیای خدای عزّ و جلّ و جوانان و احداث امیدوار هستند.
اما از اهل خراسان، که امروز سایهٔ اقبال حق آنجاست: شیخ مجتهد، ابوالعباس سرمقانی بود. زندگانی خوب داشت و وقتی خوش. و خواجه ابوجعفر محمدبن علی الجوینی است که از بزرگان و محققان این طایفه بوده است و خواجه ابوجعفر تُرشیزی. از عزیزان وقت بود و خواجه محمود نشابوری، مقتدای وقت بود و زبانی نیکو داشت و شیخ محمد معشوق، زندگانی نیکو و خوب داشت، جَمْرة الحبّ بود، پیری نیکو باطن و خرم. و خواجه سید مظفر، پسر شیخ ابوسعید، امیدوار است که مقتدای قوم و قبلهٔ دلها شود. و خواجه احمد حمادی سرخسی. مبارز وقت بود ومدتی رفیق من بود و از کار وی عجایب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوّفه بود و شیخ احمد نجار سمرقندی که مقیم مرو میبود سلطان زمانه بود. و شیخ ابوالحسن علی بن ابی علی الاسود: مر پدر را خلفی نیکو بود و اندر روزگار خود یگانه بود به علو همت و صدق فراست.
و اگر جمله را برشمرم از اهل خراسان دشوار باشد و من سیصد کس دیدم اندر خراسان تنها که هر یک مشربی داشتند که یکی از آن اندر همه عالم بس بُوَد. و این جمله از آن است که آفتاب محبت و اقبال طریقت اندر طالع خراسان است.
اما از اهل ماوراء النهر: خواجه امام، مقبول خاص و عام، ابوجعفر محمد ابن الحسن الحرمی: مردی مستمع و گرفتار است و همتی عالی دارد و روزگاری صافی و شفقتی تمام بر طالبان درگاه حق. و خواجهٔ فقیه و اندر میان اصحاب خود وجیه، ابومحمد باثغری: روزگاری نیکو داشت و معاملاتی قوی و محمد ایلاقی، شیخ وقت و بزرگ زمانه بود و تارک رسوم و عادات و بهانه و خواجه عارف، فرید وقت بود و بدیع عصر. و علی بن اسحاق، خواجهٔ روزگار مردی محتشم بود و زبانی نیکو داشت.
و این اسامی گروهی است که جمله را بدیدهام و مناقب یک یک، خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بودهاند.
اما از اهل غزنین و سُکّان آن: شیخ عارف، و اندر روزگار خود منصف، ابوالفضل بن اسد: پیری بزرگوار بود، و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعلهای بود از آتش محبت، و روزگارش مبنی بر تلبیس بود. و شیخ مجرد و از علایق مفرد، اسماعیل الشّاشی: پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری، از علمای متصوّفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار، ابوعبداللّه محمد بن الحکیم، المعروف به مُرید، رحمه اللّه: از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر. و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آنچه به دیدار و شیخ محترم و از جملهٔ بزرگان مقدم، سعید بن ابی سعید العیار: حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر؛ اما پوشیده رفتی، معنی خود به کس ننمودی. و خواجهٔ بزرگوار و قاعدهٔ حرمت و وقار، ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری: عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است. و شیخ اوحد، قَسورة بن محمد الجَردیزی: با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است.
و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر، امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافتهاند و صورت این طریق را قبیح گردانیده، از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود، ان شاء اللّه تعالی.
اکنون بازگردیم به فرق فِرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و باللّه العون و العصمة و السّداد.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و پیش از این در ذکر ابوالحسن نوری رحمةاللّه علیه گفته بودم که ایشان دوازده گروهاند. دو از ایشان مردوداند و ده مقبول، و هر صنفی را از ایشان معاملتی خوب و طریقی ستوده است اندر مجاهدات و ادبی لطیف اندر مشاهدات و هرچند که اندر مجاهدات و مشاهدات و ریاضات مختلفاند، اندر اصول و فروع شرع موافق و متفقاند. و ابویزید رضی اللّه عنه گفت: «إختلافُ العُلَماءِ رَحْمةٌ إلّا فی تجریدِ التّوحیدِ.» و موافق این خبری مشهور است.
و حقیقت تصوّف میان اخبار مشایخ است از روی حقیقت، و مقسوم از روی مجاز و رسوم.پس من بر سبیل اختصار و ایجاز، سخن اندر بیان آن مقسوم گردانم و اندر اصل مذهب، هر یک را بساطی بگسترانم تا طالب را علم آن حاصل شود و علما را سلاح بود و مریدان را صلاح و م حبان را فلاح و عقلا را نَجاح، و خداوندان مروت را تنبیه، و مرا ثواب دو جهانی. و باللّهِ العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّه و نعمَ الرَفیقُ.
و حقیقت تصوّف میان اخبار مشایخ است از روی حقیقت، و مقسوم از روی مجاز و رسوم.پس من بر سبیل اختصار و ایجاز، سخن اندر بیان آن مقسوم گردانم و اندر اصل مذهب، هر یک را بساطی بگسترانم تا طالب را علم آن حاصل شود و علما را سلاح بود و مریدان را صلاح و م حبان را فلاح و عقلا را نَجاح، و خداوندان مروت را تنبیه، و مرا ثواب دو جهانی. و باللّهِ العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّه و نعمَ الرَفیقُ.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما المحاسبیّة
تولای محاسبیان به ابی عبداللّه الحارث بن الاسد المحاسبی است، رضی اللّه عنه. و وی به اتفاق همه اهل زمانهٔ خود مقبول النَّفَس و القول بود، و عالم به اصول و فروع حقایق. سخن وی اندر تجرید توحید رود، به صحت معاملت ظاهری و باطنی. و نادرهٔ مذهب وی آن است که رضا را از جملهٔ مقامات نگوید، گوید که آن از جملهٔ احوال است. و این خلاف، ابتدا وی کرد؛ آنگاه اهل خراسان این قول گرفتند و عراقیان گفتند که: رضا از جملهٔ مقامات است و این نهایت توکل است و تا امروز میان قوم این خلاف باقی است و اکنون ما مر این قول را بیان کنیم، ان شاء اللّه.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الجنیدیّة
تولا جنیدیان به ابوالقاسم الجنید بن محمد کنند، رضی اللّه عنه و اندر وقت وی ورا «طاوس العلماء» گفتندی و سید این طایفه و امام الائمهٔ ایشان بود. طریق وی مبنی بر صَحْو است، بر عکس طیفوریان. و اختلاف وی گفته آمد و معروفترین مذاهب و مشهورترین، مذهب وی است. و مشایخ من رحمة اللّه علیهم جمله جنیدی بودهاند و جز این اندر کلمات، اختلاف بسیار است وی را اندر معاملات این طریقت؛ اما من مخافت تطویل را بر این اختصار کردم و اگر کسی را باید که بیشتر از این بداند از جایی دیگر باید خواند تا بهتر معلوم شود؛ که مذهب من اندر این کتاب اختصار است و ترک تطویل. باللّه العون.
و اندر حکایات یافتم که: چون حسین بن منصور اندر غلبهٔ خود از عمرو ابن عثمان تبرا کرد و به نزدیک جنید آمد رحمة اللّه علیهم جنید وی را گفت: «به چه آمدی؟» گفت: «تا شیخ صحبت کنم.» گفت: «اگر با ما صحبت نه به فنای صفت کنی همچنان باشد که با سهل تستری و با عمرو کردی.» گفت: «ایها الشیخُ، الصَحْو و السُّکْرُ صِفَتانِ لِلْعَبدِ، وَمادامَ العبدُ محجوباً عَنْ رَبِّه حتّی فَنِیَ أوْصافُه. صَحْو و سُکْر دو صفتاند مر بنده را، و پیوسته بنده از خداوند خویش محجوب است تا اوصاف وی فانی شود.» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «یا ابن منصور، أخطأتَ فی الصَحْو و السُّکْرِ، خطا کردی اندر صَحْو سُکْر؛ از آنچه خلاف نیست که صَحْو عبارت از صحت حال است با حق، و این اندر تحت صفت و اکتساب بنده اندر ناید و من یا پسر منصور اندر کلام تو فضول میبینم بسیار و عبارات بی معنی.» و هو اعلم.
و اندر حکایات یافتم که: چون حسین بن منصور اندر غلبهٔ خود از عمرو ابن عثمان تبرا کرد و به نزدیک جنید آمد رحمة اللّه علیهم جنید وی را گفت: «به چه آمدی؟» گفت: «تا شیخ صحبت کنم.» گفت: «اگر با ما صحبت نه به فنای صفت کنی همچنان باشد که با سهل تستری و با عمرو کردی.» گفت: «ایها الشیخُ، الصَحْو و السُّکْرُ صِفَتانِ لِلْعَبدِ، وَمادامَ العبدُ محجوباً عَنْ رَبِّه حتّی فَنِیَ أوْصافُه. صَحْو و سُکْر دو صفتاند مر بنده را، و پیوسته بنده از خداوند خویش محجوب است تا اوصاف وی فانی شود.» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «یا ابن منصور، أخطأتَ فی الصَحْو و السُّکْرِ، خطا کردی اندر صَحْو سُکْر؛ از آنچه خلاف نیست که صَحْو عبارت از صحت حال است با حق، و این اندر تحت صفت و اکتساب بنده اندر ناید و من یا پسر منصور اندر کلام تو فضول میبینم بسیار و عبارات بی معنی.» و هو اعلم.