عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
آن یار که مشک بر قمر می‌ساید
از لعل لبش در و گهر می‌زاید
هر چند که خائیده سخن می‌گوید
شیرین دهنش ولی شکر می‌خاید
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱ - فراقنامه
به نام خدایی که با تیره خاک
بر آمیخت این جوهر جان پاک
چو با یکدگر کردشان آشنا
دگر بارشان کرد از هم جدا
که دانست کان آشنائی چه بود؟
پس از آشنائی جدائی چه بود؟
درین پرده کس را ندادند بار
نمی‌داند این راز جز کردگار
به بوئی که در نافه افزون کند
بسی آهوان را جگر خون کند
صدف تا کند دانه در پدید
بسی شور و تلخش بباید چشید
بر افراخت نه پرده لاجورد
ده و دو مقام اندر و راست کرد
بهر پرده و هر مقامی که ساخت
یکی را زد و دیگری را نواخت
شکر را زنی خانه‌ای بر فراخت
گره کاری و بند گیریش ساخت
مگس خواست حلوائی از خوان او
عسل آیتی گشت در شان او
خداوند هفت آسمان و زمین
زمین گستر و آسمان آفرین
ز خورشید مه را جدائی دهد
شب و روزشان روشنائی دهد
نپرسی چرا اختر و آسمان
شب و روز گردند گرد جهان؟
مپندار کین بی سبب می‌کنند
خداوند خود را طلب می‌کنند
نمی‌گنجد او در تمنای تو
تو او را بجو کوست جویای تو
گل ما بنا کرده قدرتش
دل ما سرا پرده عزتش
به نورش دو چشم جهان ناظر است
از آن نور مردم شده ظاهر است
خداوند چار و دو و سه یکی است
بماند شش و چار و نه اندکی
به مسمار هفت اخترش دوخته
فلک حلقه‌ای بر درش دوخته
به حکمت رسانیده است آن بدین
روان ز آسمان و تن از زمین
فزون از زمین است تا آسمان
تفاوت مر این هر دو را در میان
دگر بارشان کرد از هم جدا
دو بیگانه با هم شدند آشنا
که آن از گل تیره است این ز نور
ز تن تا به جان نسبتی هست دور
به زاری و حسرت جدا می‌شوند
چو با یکدیگر آشنا می‌شوند
نمی‌بودشان کاشکی اتصال
چون جان را و تن را چنین بود حال
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۴ - سفر جمشید به روم
به روز فرخ و حال همایون
ملک جمشید رفت از شهر بیرون
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش
ز آه و ناله می‌نالید گردون
ز گریه سنگ را می‌شد جگر خون
پدر می‌زد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر می‌کند مادر
سرشک از دیده باران، گفت:‌« ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!
بیا تا در بغل گیرم به نازت
که می‌دانم نخواهم دید بازت
بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم
دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد
گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک
خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی
همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل
درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت!‌ »
ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر
به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین می‌کند و می‌گفت:
« دل از دستم ربوده‌ست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم»
همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار
مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست
دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم
چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل
به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان
گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرم‌تر می‌راند از من
گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد
بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا
همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان می‌برد کان خارش سریرست
ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۸ - گفتگوی جمشید با شمع
ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم !
من اندر آتشم بر من مشو گرم
نه گفتی رهروان را ره نمایم؟
نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟
من عاشق درین شب های تنها
ز راه افتاده ام ، راهیم بنما
جوابی خواست دادن شمع بازش
زبان اندر دهن بگرفت گازش
که: «هان،شمعا، بجای خویش بنشین
مزن با شاه لاف عشق چندین
به آب اول بشو صد ره دهان را
دگر بگشا به ذکر او زبان را
ملک جمشید شمع عاشقانست
دم اندر کش که صبح صادق آنست
ز سر بیرون کن این سودا و صفرا
زبان را قطع کن، ور نه همین جا
ترا این صبح مهر افروز عالم
به جای خویش بنشاند به یک دم
ز ناگه شد هوای خانه روشن
در آمد صبح با مشعل ز روزن
ملک را گفت آن شمع دل افروز
هوای باغ و نسرین دارد امروز
به باغ خلد رضوان بار دادش
گلستانی به بستان کار دادش
همه اسباب عشرت شد مهیا
حضور شاه در می یابد آنجا
ملک چون گنج شد ز آن کنج بیرون
ز خازن خواست درجی در مکنون
بر مهراب بودش درجی از زر
چو نار آکنده از یاقوت احمر
در آن هر گوهری بیرون یاقوت
که می ارزید خاکش خون یاقوت
دگر شهناز را با ارغنون ساز
چو شکر دادشان از پرده آواز
بدیشان گفت: «سار راه سازید
نوای بزم شاهنشاه سازید
سرای او مقامی بس بزرگست
پرستاریش نامی بس بزرگست
شما در پرده ام بودید محرم
کنون جان مرا باشید همدم
مرا کردید عمری دلنوازی
بباید کردن اکنون چاره سازی
به دستان چاره کارم بجویید
بدو در پرده راز من بگویید
بباید ساختن در هر مقامی
که باشد هر مقامی را کلامی
بنالید از حدیث شاه شهناز
برآمد صد خروش از ارغنون ساز
شکر در آتش غم رفت با عود
بر آمد از دل عود و شکر دود
چو چنگ از غم خراشیدند رخسار
که می بایست کردن پشت بر یار
گهی در دامنش چسبید شکر
گهی همچون مگس زد دست بر سر
که «شاها ، از چه شکر را خریدی
به صد زیب و بهایش بر کشیددی؟
مگر یکبارگی دیدی گرانش
که خواهی کرد نقل دیگرانش
به شکر پروریدندت به صد ناز
دلارایا، مکن خوی از شکر باز
برون افکند راز پرده شهناز
نوایی کرد اندر پرده آغاز
همی زد دستها بر سر به زاری
همی کرد ارغنونش دستیاری
که ما با زهره زهرا بسازیم
اگر ما را بسوزی ما بسازیم
نوازش یافتی هر روز صد راه
ز ما مگسل تو باری چنگ ناگاه
بر ایشان هر نفس می داد جم دم
در اخر با ملک گشتند همدم
خرامان بر در آن باغ شد شاه
کنیزان چون ستاره در پی ماه
چو روی خود بهشتی دید خرم
گل و نسرین و سنبل رسته باهم
روان آب روان پا در سلاسل
روان سرو چمن تا ساق در گل
قماری صوت ها افکنده در هم
چنارش سینه ها کوبنده بر هم
غلامان دست و پایش بوسه دادند
کنیزان پیش رویش سر نهادند
امیر مجلس آن شهناز را خواند
فراز تخت خویشش برد و بنشاند
چنین باشد کرم، عزت برآرد
کریمان را همه کس دوست دارد
اگر خواهی بزرگی ، همچو دریا
لب خود را به آب میالا
چو نرگس هرکه از زر دارد افسر
به سیم و زر فرو می ناورد سر
ملک هر تحفه ای کآورد با خویش
یکایک مه رخان بردند در پیش
کنیزان را به دهلیز حرم برد
به لالایان آن درگاه بسپرد
که اینان مطرب پرده سرایند
سزاوار در پرده سرایند
گل خرگه نشین ما قصب پوش
ز درج شاه در می کرد در گوش
درئن پرده خواند آن مطربان را
کشید اندر سخن شیرین زبان را
حدیث چین و حال شاه پرسید
سراسر گرد پای حوض گردید
درآمد طوطی شکر به آواز
همای شوق در دل کرد پرواز
از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ
همایون پرده خود ساخت با چنگ
به علم آورد در کار این عمل را
ز قول شاه بر خواند این غزل را:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زمین را رازدان آسمان گیر
زمین را رازدان آسمان گیر
مکان را شرح رمز لامکان گیر
پرد هر ذره سوی منزل دوست
نشان راه از ریگ روان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حیات جاوید
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است
چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست
قبای زندگیش از دم صبا چاک است
اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر
دلی که از خلش خار آرزو پاک است
به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی
چو خش مزی که هوا تیز و شعله بی‌باک است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کبر و ناز
یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من میروم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
متاع شیخ اساطیر کهن بود
متاع شیخ اساطیر کهن بود
حدیث او همه تخمین و ظن بود
هنوز اسلام او زنار دار است
حرم چون دیر بود او برهمن بود
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برهمن گفت برخیز از در غیر
برهمن گفت برخیز از در غیر
ز یاران وطن ناید به جز خیر
بیک مسجد دو ملا می نگنجد
ز افسون بتان گنجد بیک دیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شتر را بچه او گفت در دشت
شتر را بچه او گفت در دشت
نمی بینم خدای چار سو را
پدر گفت ای پسر چون پا بلغزد
شتر هم خویش را بیند هم او را
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید نظر می‌کرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۴
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۴۱
اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتی برد
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۵
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت
هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همی‌دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی
خوردن برای زيستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۷
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد پس به سختی هلاک شد طایفه‌ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره خام
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۸
پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟
زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۲
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن
وگر بینی که با هم یک زبان اند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۴
به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد
شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیاب
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۳
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار، ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند