عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت شیخ مرشد
شیخ را علم شرع باید و دین
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی ز نخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چارهٔ نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری ز راه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت به مسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش به صبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعی بی‌منت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهرهٔ او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشه‌چین باشد
شهرهٔ شهرها به پاک روی
بازوی او به عقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس به بویش ز دور زر گردد
خس به یادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد به دست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همی رانند
به چنین پیر دست شاید داد
که جوان را کند ز بند آزاد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در توکل
یاری از غیر حق نه از دینست
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمی‌دانی
هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمره‌ای از توکلند به رنج
فرقه‌ای از کفایت اندر گنج
هر چه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سرگردان
به توکل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست
نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟
همه کس ره به کار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز به ایزد به کس پناه مکن
یارت او بس، به هر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر به راه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وآن دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی به جان فرو رفته
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در خطر مخلصان و نازکی آداب عبودیت و وقت آزمایش‌های حق سبحانه
مخلصانی که در مراقبتند
در هراس خلاف عاقبتند
لهجهٔ خشم او نداند کس
مخلصان راست این هدایت و بس
هر کرا میکشد به خنجر خشم
اول او را زبان ببندد و چشم
روی مجرم بپوشد او به وفا
تیغ قهرش در آورد ز قفا
با تف خشم او چه کفر و چه دین؟
با عتابش چه آسمان، چه زمین؟
تا ز خشمش بجاست یک ذره
نتوان شد به عدل خود غره
چونکه با نیستی شدی دمساز
اگر آن نیستی ببینی باز
زان نظر در گناهت اندازد
خشم گیرد به چاهت اندازد
روز صلحت به دست مدح دهد
شب خشمت به تیغ قدح دهد
آنکه مدح تو گفت مجبورست
وآنکه قدح تو کرد معذورست
گر ستایش کنند شاد مشو
ور نکوهند از آن به باد مشو
تو چه دانی؟ که آزمایش اوست
غیر گوید ولی نمایش اوست
حسن او را لطیفه‌ها باشد
درد او را وظیفه‌ها باشد
زین دو وزن تو باز خواهد جست
تا ببیند که محکمی یا سست؟
تا ترا مدح دیگری ساقیست
از طبیعت هنوز پر باقیست
عارفی کونه از هوا شنود
این دو قول از یکی نوا شنود
بر گمارنده اوست ایشان را
جمع کن خاطر پریشان را
با کسی کو ازین شماره بود
هیچ دانی ترا چه چاره بود؟
کردن کار و کار نادیدن
جز رخ آن نگار نادیدن
یا در آن زلف پیچ پیچ مبین
یا نظرها ببند و هیچ مبین
اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد
عشق آن چهره در ضمیر تو شد
یار نازک دلست، بارش بر
گل بچینی تو، رنج خارش بر
گر براند، برو چه درمانست؟
ور بخواند، بیا که فرمانست
گرت از چپ دواند و گر راست
آنچنان رو که خاطر او خواست
گر ز روی ادب دهد رنجت
به از آن کز غضب دهد گنجت
گه بود کز عضب کند شاهت
برد از تخت باز در چاهت
غضب او نهفته باشد و نرم
تا در آزارش افتی از آزرم
غضبش را بدان وزان به هراس
ادبش هم ببین، بدار سپاس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
گرچه کاری چو عشقبازی نیست
بگذر از وی که جای بازی نیست
بحقیقت بدان که قصه عشق
پیش صاحبدلان مجازی نیست
چون نواهای دلکش عشاق
هیچ دستان بدلنوازی نیست
ملک محمودی از کجا یابی
اگرت سیرت ایازی نیست
توسن طبع را عنان درکش
که روانی به تیز تازی نیست
شمع را زان زبان برند که او
عادتش جز زبان درازی نیست
بادهٔ صاف کو که صوفی را
جامه بی جام می نمازی نیست
دل دستانسرای مستانرا
پرده سوزی به پرده سازی نیست
خیز خواجو که نزد مشاقان
مهر ورزی به مهره بازی نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
ای سرو خرامندهٔ بستان حقایق
آزاد شو از سبزهٔ این سبز حدائق
برگلبن ایجاد توئی غنچهٔ خندان
در گلشن ابداع توئی برگ شقائق
منزلگه انس تو سراپردهٔ قدسست
تا چند شوی ساکن این تیره مضائق
بیرون نرود راه تو بی‌ترک مقاصد
حاصل نشود کام تو بی قطع علائق
رخش امل از عرصهٔ تقلید برون ران
تا خیمه زنی بر سر میدان حقائق
در کوکبه‌ات خیل وحشم چیست مخائل
در راه تو خرگاه و خیم چیست عوائق
چون کعبهٔ خلقت بوجود تو شرف یافت
باید که شوی قبلهٔ حاجات خلائق
آنکس که گدای در میخانهٔ عشقست
برخسرو عقلست بصد مرتبه فائق
خواجو بسحر سرمکش از مرغ صراحی
زیرا که بشبگیر بود بلبله لائق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را
اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را
فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را
مساز رو ترش از گوشمال ما، صائب
که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶۲ - تمثیل در اطوار سیر و سلوک
بود محبوس طفل شیرخواره
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریق‌اند
پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایهٔ غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمی‌دانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار
مجرد شود ز هر اقرار و انکار
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
این تیغ که در کف آتشی سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت
چون در کف فیاض هدایت خان است
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۷
قومی ز خیال در غرور افتادند
و ندر طلب حور و قصور افتادند
قومی متشککند و قومی به یقین
از کوی تو دور دور دور افتادند
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۶
آن کس که زروی علم و دین اهل بود
داند که جواب شبهه بس سهل بود
علم ازلی علت عصیان بودن
پیش حکما ز غایت جهل بود
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵
دست خدای احد لم یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمهٔ او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت : «گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این چنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش، برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده و آهنگ را
هرکه دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود
گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ»
چون که خدا چنگ چنین ساز کرد
چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد
گفت که : «ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنماید ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون؟
بهر بشر چنگ نوازد کنون؟
چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من
کیست نوازنده در این انجمن؟
هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود؟ جود من
نیست جز این مسله مقصود من»
گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید
رشتهٔ الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بری است
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است
راهنمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هماهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هرکسی از روی هوا چنگ زد
هرچه دلش خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گران‌جان پی برهان گرفت
رهزن حس ره به دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره دین سخت‌ترین زخمه خاست
لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش زمین بار گشت
هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشک فرو ریخت به جای سرور
سوگ به پا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست
گشت از این زمزمه‌های دروغ
مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ
زآنکه به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴
ته که ناخوانده‌ای علم سماوات
ته که نابرده‌ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
ای که روز و شب زنی از علم لاف
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بی‌گناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آورده‌ای
حاش لله، ار تصور کرده‌ای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازه‌ای
کش جهان تن بود دروازه‌ای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوه‌گر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بی‌زاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پای‌بند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل می‌دهد
گه ز رنگش، طفل را دل می‌جهد
عاقل آن را بهر قوت می‌خورد
بهر رنگش، طفل حسرت می‌برد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۴ - قال المولوی المعنوی
« مشورت می‌کرد، شخصی با یکی
تا یقینش رو نماید، بی‌شکی
گفت: ای خوشنام! غیر من بجو
ماجرای مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپیچ
نبود از رأی عدو، پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست
من عدوم، چاره نبود کز منی
کژ روم، با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن، شرط نیست
جستن از غیر محل، ناجستنی است
من تو را، بی‌هیچ شکی، دشمنم
من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن، میان بوستان
هر که با دشمن نشیند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خیر کن با خلق، از بهر خدا
یا برای جان خود، ای کدخدا
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صور
چون که کردی دشمنی، پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت: می‌دانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کج روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش
عقل ایمانی، چو شحنهٔ عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه، ور بود، آن مرده است
گربهٔ چون شیر، شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود
که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد
نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها
کان رود در خانه‌ای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو
تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود
ظلمت شب، پیش او روشن بود
کاو ز شب مظلم‌تر و تاری‌تر است
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز
ورنه چون خفاش، مانی بی‌فروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
آنکه شهوت می‌تند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بی‌محک، پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌ای اهل فراز و شیب من
عقل را، گر اره‌ای سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۶ - فی العلم وحده
ای که هستی، روز و شب، جویای علم
تشنه و غواص، در دریای علم
رفته در حیرت که حد علم چیست؟
از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟
هر کسی، نوعی از آن را رو کند
علم بر وفق طبیعت، خو کند
آن یکی گوید: حساب و هندسه
جمله وهم است و خیال و وسوسه
و آن دگر گوید که: هان، علم اصول
فدیه باشد بر خدا و بر رسول
کاش، حد علم را دانستمی
تا از این تشویش و حیرت رستمی
گر تو را مقصود، علم مطلق است
حد آن، نزد قدیم بر حق است
علم مطلق، بی‌حد و بی‌منتهاست
حد بی‌حد باز بی‌حد را سزاست
ور بود مقصود تو ای حق پرست
حد علمی کان کمال انفس است
علم، آن باشد که بنماید رهت
علم، آن باشد که سازد آگهت
علم، آن باشد که بشناسی به وی
لطف و فیض قادر و قیوم و حی
پس بدانی، قدرت بی‌حد او
فیض و جود و نعمت بی‌عد او
آن به تعظیم آردت، بی‌اختیار
وین کند در جمله حال امیدوار
بی‌تصنع، حب خود در دل کند
بی‌تکلف، بر عمل مایل کند
چون ز روی شوق، کردی بندگی
آن زمان، داری نشان زندگی
آنکه در طاعت، دلش افسرده است
گر به ظاهر زنده، باطن مرده است
قوم جهال ار عبادت می‌کنند
بیشتر، از روی عادت می‌کنند
یا عوامی را، به خود داعی بود
یا برای دنیوی، ساعی بود
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۷ - تمثیل
بی‌نمازی با یکی از اهل راز
خواست گوید علت ترک نماز
گفت : هر وقتی که کردم قصد آن
آفتی آمد به مالم، ناگهان
و آن دگر گفتش که من کردم نماز
مدتی بسیار و شبهای دراز
تا برون آیم ز فقر و احتیاج
گیرد آن دکان و بازارم رواج
حاصلی از وی توقع داشتم
چون نشد، یکبارگی بگذاشتم
این بود احوال جهال، ای عزیز!
این بودشان پایهٔ قدر و تمیز
واجبی را در خیال، این گمرهان
کرده‌اند از جهل خود، ممکن گمان
داده نسبت بخل یا غفلت به وی
در مقایل، خویش را دانسته شیء
غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق
آنکه در دریای تشبیه است غرق
تا نشد اوصاف امکانیش فهم
کی تواند دید کوته، دست وهم
ساحت عزت، چه سان داند بری
از خلاء و سطح و بعد جوهری
تا ندانسته است اعراض عدد
بر چه معنی خواهدش گفتی احد
هرچه گوید، در رضا و در غضب
زان منزه‌دان، جناب قدس رب
گرچه تقدیس خداوند صمد
از ره تقلید هم ممکن بود
زان جهت گوییم: جمعی از عوام
یافته در سلک اسلام، انتظام
لیک، این اسلام، حکم ظاهر است
تا برون آید ز گبر و بت‌پرست
گرنه فضل از حق خود دارد قبول
کی شود مقبول تقلید اصول
بلکه آن تقلید هم از مشکلات
اصل مطلب چون بود از غامضات
ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام
که در آن منظور بودش خاص و عام
رفته رفته، عقلها چون شد قوی
یافت بسطی مجملات معنوی
آنکه از علم سیر دارد خبر
کرده در اقوال معصومین نظر
دیده اجمالات و تفصیلاتشان
در تکلم، مختلف حالاتشان
سائلی پرسید از تفویض و جبر
تا شناسد، کیست در امت چو گبر
گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام
حق مفوض کرده باشد بر آنام
راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست
لیک، آن نه کز پیمبر واردست
چون نبودش تاب استعداد و درک
کرد زان تفسیر، این تفیض، درک
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۵ - فی‌المناجات
بار الها، ما ظلوم و هم جهول
از تو می‌خواهیم، تسلیم عقول
زانکه عقل هر که را کامل کنی
خیر دارینی بدو واصل کنی
عقل، چون از علم کامل می‌شود
وز تعلم، علم حاصل می‌شود
در تعلم، هست دانا ناگزیر
استفاضه باید از شیخ کبیر
پس مرا، یارب، به دانایی رسان
تا ز شر جمله باشم در امان
تا به دل فائز شود، از فیض پیر
مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند