عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ملک اتسز
ای در مصاف رستم دستان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پای بند تو ارکان روزگار
پیش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت میدان روزگار
نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار
روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی
چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار
در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب
در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسیار مکرمت
پیدا بر بیان تو پنهان روزگار
سیارگان چرخ نهاده چو دایگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عریان روزگار
در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا
حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار
تیزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمی و سلیمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هوای تو
آن را شناس غایت خذلان روزگار
ای طالع تو رایت تمکین مشتری
وی طلعت تو آیت امکان روزگار
آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست
شد ایمن از بلیت توفان روزگار
دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهی کشیده ضربت دندان مستخف
گاهی چشیده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بر ایشان امید من
گشتند بر جفای من اخوان روزگار
دل تنگم از جنایت اجرام آسمان
رخ زردم از خیانت اعیان روزگار
با این همه چو من دگری پشت کی نهد
بر مسند کمال در ایوان روزگار
در صد هزار سال بتأثیر آفتاب
لعلی چون من نخیزد از کان روزگار
آثار من ستارهٔ گردون مفخرت
و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست
باشم دریغ در کف احزان روزگار
غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد
این پربها متاع بد کان روزگار
آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس
آید بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزی کند سپهر مفوض برای من
تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بی یاد من مجالس اعیان روزگار
تا هست از شرایط سامان آدمی
تا هست بر طبایع بنیان روزگار
بادا بمهر همه میثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پیمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش ولیت نعمت الوان روزگار
این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی
و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پای بند تو ارکان روزگار
پیش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت میدان روزگار
نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار
روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی
چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار
در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب
در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسیار مکرمت
پیدا بر بیان تو پنهان روزگار
سیارگان چرخ نهاده چو دایگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عریان روزگار
در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا
حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار
تیزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمی و سلیمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هوای تو
آن را شناس غایت خذلان روزگار
ای طالع تو رایت تمکین مشتری
وی طلعت تو آیت امکان روزگار
آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست
شد ایمن از بلیت توفان روزگار
دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهی کشیده ضربت دندان مستخف
گاهی چشیده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بر ایشان امید من
گشتند بر جفای من اخوان روزگار
دل تنگم از جنایت اجرام آسمان
رخ زردم از خیانت اعیان روزگار
با این همه چو من دگری پشت کی نهد
بر مسند کمال در ایوان روزگار
در صد هزار سال بتأثیر آفتاب
لعلی چون من نخیزد از کان روزگار
آثار من ستارهٔ گردون مفخرت
و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست
باشم دریغ در کف احزان روزگار
غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد
این پربها متاع بد کان روزگار
آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس
آید بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزی کند سپهر مفوض برای من
تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بی یاد من مجالس اعیان روزگار
تا هست از شرایط سامان آدمی
تا هست بر طبایع بنیان روزگار
بادا بمهر همه میثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پیمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش ولیت نعمت الوان روزگار
این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی
و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در ستایش مجیر الدین
ای مجیر دین ایزد ، کایزدت بادا مجیر
در معالی بی عدیلی ، در مکارم بی نظیر
داعی اعمال را کف جواد تو مجیب
خایف ایام را سعی جمیل تو مجیر
بدسگالان را خلاف امر تو بئس القرین
نیک خواهان را وفاق صدر تو نعم النصیر
از ضیای رأی تست آرایش بالا و صدر
در پناه جاه تست آسایش برنا و پیر
رایت السلام را تأیید تو دارد بلند
روضهٔ امید را انعام تو دارد نضیر
روز و روزی نیستی ، لیکن بشرق و غرب نیست
هم چنان کز روز و روزی خلق را از تو گزیر
در بد و نیک امور و در کم و بیش علوم
ناقدیی بس بصیر و عالمیی بس خبیر
آسمان را بر مراد رأی تو باشد مدار
اختران را بر وفاق حکم و باشد مسیر
در عقود ملک و دولت لفظ تو در ثمین
بر سپهر دین و دولت رأی تو بدر منیر
سینهای پر عطا یابد زگفتارت نشاط
دید های بی بصر گردد ز دیدارت بصیر
نعمت هر هفت کشور پیش جود تو قلیل
رتبت هر هفت اختر نزد جاه تو قصیر
حشمت تو در دهان نایبه بشکست ناب
هیبت تو از کمان حادثه بربود تیر
ناید از غیر تو نیکو ضبط کار مملکت
هیچ گونه دیدبانی خوب ناید از ضریر
آخری اندر وجود و اولی اندر شرف
همچو از الوان سواد و همچو از ارکان اثیر
ناشر فضل تو بوده هم وضیع و هم شریف
شاکر بر تو گشته هم صغیر و هم کبیر
وقت تحریر رسایل خامه گوید مدح تو
صوت مدح تست در خامه که خوانندی صغیر
گر بدریا و بصحرا بگذرت خلقت ، شود
آب دریا چون گلاب و خاک صحرا چون عبیر
چرخ اعظم با علو قدر تو باشد زمین
بحر قلزم با عطای دست تو باشد غدیر
با جلال تو محل مهر و مه باشد محال
با یمین تو یسار بحر و کان باشد یسیر
ای ترا جاه و عریض وای ترا قدر رفیع
ای ترا عز منیع و ای ترا فضل غریر
لفظ تو آب زلال و خط تو سحر حلال
طبع تو بحر قعیر و دست تو ابر مطیر
یک نمونه است از وفاق تو نعیم اندر بهشت
یک نتیجه است از خلاف تو عذاب اندر سعیر
در مضا عزم تو گشته چون صبا و چون دبور
در سکون حزم تو گشته چون جز او چون زهیر
از فضالات نوالت امتی گشته غنی
وز عنایات جلالت عالمی گشته خطیر
سرورا، آنچ آید از احداث گردون بر سرم
گر بگویم شرح آن کس را نیاید دلپذیر
بوده در دام عنا جان نژند من رهین
مانده در بند بلا شخص نوان من اسیر
رنگ شیر و قیر دارد دهر و از بیداد او
موی من گشته چو شیر و روی من گشته چو قیر
اهتمام صادق و سعی نجیح تو مرا
زانچنان ورطه برون آورد چو نموی از خمیر
گشتمی در زیر پای خیل محنت پایمال
گر مرا دست جلال تو نگشتی دستگیر
در پناه تو قوی گشتم اگر بودم ضعیف
وز عطای تو غنی گشتم ، اگر بودم فقیر
این چنین سعیی که فرمودی ندارد هیچکس
بر مکافات تو قدرت جز خداوند قدیر
لیک من بنده بقدر وسع طاقت بعد ازین
در ثنا و مدح تو نارم زدل در سر سریر
از ثنای تو نخواهم داشتن فارغ زبان
وز هوای تو نخواهم داشتن خالی ضمیر
در میان بوستان مدح تو چون بلبلان
هر زمانی بر فلک خواهم رسانیدن صغیر
تا بتلخی شیر و شیره نیست مانند شرنگ
تا بنرمی خار و خاره نیست مانند حریر
سال و مه بادا ولی صدر تو اندر طرب
روز و شب بادا عدوی جاه تو اندر زحیر
دولت باقیت را بر گوشهٔ کیوان لوا
همه عالیت را بر تارک گردون سریر
دوستان مجلس تو لعل و خندان همچو گل
دشمنان حضرت تو زرد و نالان چون زریر
در معالی بی عدیلی ، در مکارم بی نظیر
داعی اعمال را کف جواد تو مجیب
خایف ایام را سعی جمیل تو مجیر
بدسگالان را خلاف امر تو بئس القرین
نیک خواهان را وفاق صدر تو نعم النصیر
از ضیای رأی تست آرایش بالا و صدر
در پناه جاه تست آسایش برنا و پیر
رایت السلام را تأیید تو دارد بلند
روضهٔ امید را انعام تو دارد نضیر
روز و روزی نیستی ، لیکن بشرق و غرب نیست
هم چنان کز روز و روزی خلق را از تو گزیر
در بد و نیک امور و در کم و بیش علوم
ناقدیی بس بصیر و عالمیی بس خبیر
آسمان را بر مراد رأی تو باشد مدار
اختران را بر وفاق حکم و باشد مسیر
در عقود ملک و دولت لفظ تو در ثمین
بر سپهر دین و دولت رأی تو بدر منیر
سینهای پر عطا یابد زگفتارت نشاط
دید های بی بصر گردد ز دیدارت بصیر
نعمت هر هفت کشور پیش جود تو قلیل
رتبت هر هفت اختر نزد جاه تو قصیر
حشمت تو در دهان نایبه بشکست ناب
هیبت تو از کمان حادثه بربود تیر
ناید از غیر تو نیکو ضبط کار مملکت
هیچ گونه دیدبانی خوب ناید از ضریر
آخری اندر وجود و اولی اندر شرف
همچو از الوان سواد و همچو از ارکان اثیر
ناشر فضل تو بوده هم وضیع و هم شریف
شاکر بر تو گشته هم صغیر و هم کبیر
وقت تحریر رسایل خامه گوید مدح تو
صوت مدح تست در خامه که خوانندی صغیر
گر بدریا و بصحرا بگذرت خلقت ، شود
آب دریا چون گلاب و خاک صحرا چون عبیر
چرخ اعظم با علو قدر تو باشد زمین
بحر قلزم با عطای دست تو باشد غدیر
با جلال تو محل مهر و مه باشد محال
با یمین تو یسار بحر و کان باشد یسیر
ای ترا جاه و عریض وای ترا قدر رفیع
ای ترا عز منیع و ای ترا فضل غریر
لفظ تو آب زلال و خط تو سحر حلال
طبع تو بحر قعیر و دست تو ابر مطیر
یک نمونه است از وفاق تو نعیم اندر بهشت
یک نتیجه است از خلاف تو عذاب اندر سعیر
در مضا عزم تو گشته چون صبا و چون دبور
در سکون حزم تو گشته چون جز او چون زهیر
از فضالات نوالت امتی گشته غنی
وز عنایات جلالت عالمی گشته خطیر
سرورا، آنچ آید از احداث گردون بر سرم
گر بگویم شرح آن کس را نیاید دلپذیر
بوده در دام عنا جان نژند من رهین
مانده در بند بلا شخص نوان من اسیر
رنگ شیر و قیر دارد دهر و از بیداد او
موی من گشته چو شیر و روی من گشته چو قیر
اهتمام صادق و سعی نجیح تو مرا
زانچنان ورطه برون آورد چو نموی از خمیر
گشتمی در زیر پای خیل محنت پایمال
گر مرا دست جلال تو نگشتی دستگیر
در پناه تو قوی گشتم اگر بودم ضعیف
وز عطای تو غنی گشتم ، اگر بودم فقیر
این چنین سعیی که فرمودی ندارد هیچکس
بر مکافات تو قدرت جز خداوند قدیر
لیک من بنده بقدر وسع طاقت بعد ازین
در ثنا و مدح تو نارم زدل در سر سریر
از ثنای تو نخواهم داشتن فارغ زبان
وز هوای تو نخواهم داشتن خالی ضمیر
در میان بوستان مدح تو چون بلبلان
هر زمانی بر فلک خواهم رسانیدن صغیر
تا بتلخی شیر و شیره نیست مانند شرنگ
تا بنرمی خار و خاره نیست مانند حریر
سال و مه بادا ولی صدر تو اندر طرب
روز و شب بادا عدوی جاه تو اندر زحیر
دولت باقیت را بر گوشهٔ کیوان لوا
همه عالیت را بر تارک گردون سریر
دوستان مجلس تو لعل و خندان همچو گل
دشمنان حضرت تو زرد و نالان چون زریر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - نیز در مدیحه گوید
ای چو چرخ بیستون رفیع
وی چو کوه بیستون صدرت منیع
چو زمانه دولتی داری عزیز
چون ستاره همتی داری رفیع
در مساعی کرده های تو جمیل
در محامد گفتههای تو بدیع
همچو صبر بخردان حزمت متین
همچو وهم زیرکان عزمت سریع
صدر محروس ترا گیتی غلام
رأی میمون ترا گردون مطیع
مجرمان آز را وقت عطا
لفظ و اخلاق تو بس باشد شفیع
ارتکاب کین تو بئس العمل
اکتساب مهر تو نعم الصنیع
تا بود اظهار دین شغلی شریف
تا بود انکار حق کاری شنیع
باد تا یوم الجزا نامت بلند
باد تا روز قضا جاهت وسیع
وی چو کوه بیستون صدرت منیع
چو زمانه دولتی داری عزیز
چون ستاره همتی داری رفیع
در مساعی کرده های تو جمیل
در محامد گفتههای تو بدیع
همچو صبر بخردان حزمت متین
همچو وهم زیرکان عزمت سریع
صدر محروس ترا گیتی غلام
رأی میمون ترا گردون مطیع
مجرمان آز را وقت عطا
لفظ و اخلاق تو بس باشد شفیع
ارتکاب کین تو بئس العمل
اکتساب مهر تو نعم الصنیع
تا بود اظهار دین شغلی شریف
تا بود انکار حق کاری شنیع
باد تا یوم الجزا نامت بلند
باد تا روز قضا جاهت وسیع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح شمس الدین وزیر
صدرا ، مساعی تو مؤید بود همی
و ز تو نظام دین محمد بود همی
تو شمس دینی و بفضای بهای تو
دین را جمال و زینت بی حد بود همی
در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر
تا رای تو چو روی مهند بود همی
خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست
از روی چرخ افزون مسند بود همی
کردار تو بخیر مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤید بود همی
فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همی
اسباب ملک از تو مهیا شود همی
و ارکان شرع از تو مشید بود همی
آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی
چشم مخافان تو و روز حاسدانت
از هیبت تو ابیض و اسود بود همی
هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجر ابجد بود همی
یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت
سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همی
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همی
و ز تو نظام دین محمد بود همی
تو شمس دینی و بفضای بهای تو
دین را جمال و زینت بی حد بود همی
در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر
تا رای تو چو روی مهند بود همی
خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست
از روی چرخ افزون مسند بود همی
کردار تو بخیر مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤید بود همی
فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همی
اسباب ملک از تو مهیا شود همی
و ارکان شرع از تو مشید بود همی
آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی
چشم مخافان تو و روز حاسدانت
از هیبت تو ابیض و اسود بود همی
هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجر ابجد بود همی
یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت
سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همی
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح امام حمیدالدین ابوبکر بن عمر محمودی
حمیدالدین ، در انواع محامد
که از مادر نظیر تو نزادست
ره آزادگی خلقت نمودست
در فرزانگی طبعت گشادست
تویی گردون فراز دهر و در دهر
هنر کس را چو تو گردن ندادست
نشستی تو در اقبال و معالی
بخدمت بر در تو ایستادست
سواری در علوم و هر سواری
بمیدان سخن با تو پیادست
سواد خط تو بر روی کاغذ
چو مشک سوده بر کافور سادست
دل فرزانگان را نظم خوبت
سرور افزای همچون جام بادست
رهی از بهر نظمت مدتی شد
که چشم و گوش سوی تو نهادست
نمی بیند خطابات شریفت
نگویی تا چه معنی اوفتادست ؟
که از مادر نظیر تو نزادست
ره آزادگی خلقت نمودست
در فرزانگی طبعت گشادست
تویی گردون فراز دهر و در دهر
هنر کس را چو تو گردن ندادست
نشستی تو در اقبال و معالی
بخدمت بر در تو ایستادست
سواری در علوم و هر سواری
بمیدان سخن با تو پیادست
سواد خط تو بر روی کاغذ
چو مشک سوده بر کافور سادست
دل فرزانگان را نظم خوبت
سرور افزای همچون جام بادست
رهی از بهر نظمت مدتی شد
که چشم و گوش سوی تو نهادست
نمی بیند خطابات شریفت
نگویی تا چه معنی اوفتادست ؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - در جواب ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح ملک اتسز
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۴ - اشارة الی افضلیة نبینا صلی الله علیه و سلم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۶ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی
بود در جود و سخا دریا کفی
بل کش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصه گیتی ز دینار و درم
نسبتش کم کن به دریا کو ز کف
گوهر افکندی به بیرون وین صدف
ز ابر بودی دست جود او فره
ابر باشد قطره بخش او بدره ده
بزم جودش را چو می آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب وی بی قال و قیل
معن باشد مدخل و حاتم بخیل
بس که دستش داشتی با بسط خوی
تافتی انگشت او از قبض روی
قبض کف گر خواستی انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
گر گذشتی بر در او سایلی
از جفای فاقه خون گشته دلی
بس که بر وی بار احسان ریختی
تک زنان از بار آن بگریختی
بل کش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصه گیتی ز دینار و درم
نسبتش کم کن به دریا کو ز کف
گوهر افکندی به بیرون وین صدف
ز ابر بودی دست جود او فره
ابر باشد قطره بخش او بدره ده
بزم جودش را چو می آراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب وی بی قال و قیل
معن باشد مدخل و حاتم بخیل
بس که دستش داشتی با بسط خوی
تافتی انگشت او از قبض روی
قبض کف گر خواستی انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
گر گذشتی بر در او سایلی
از جفای فاقه خون گشته دلی
بس که بر وی بار احسان ریختی
تک زنان از بار آن بگریختی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی
بود در جود و سخا دریا کفی
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو میآراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو میآراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۸
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۶
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۲
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
المنه لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۴
به گل یاسمن دوش پیغام داد
که از ابر خشنودم از باد شاد
که در باغها روی و موی مرا
بیاراست ابرو، بپیراست باد
نوشتم به صدر جهان قصهای
وزین حال کردم در آن قصه یاد
چو آگه شد از قصه و حال من
بهگفتار نیکو زبان برگشاد
به مجلسگه اندر مرا جای ساخت
به خلوتگه اندر مرا بار داد
از آن پس که با طاعت و توبه بود
ز بهر مرا جام بر کف نهاد
به دیدار من شادی از سرگرفت
قدح بستَد از تُرک حورا نژاد
من از خلق آن خواجه خرم شدم
که آن خواجه جاوید و خرّم زیاد
چو بشنید گل گفتهٔ یاسمن
فرستاد پاسخ بدو بامداد
که گر حق تو خواجه نیکو شناخت
حدیث تو اندر زبانها فتاد
نیابت بهمن دهکه من پیش او
بخواهم به خدمت همی ایستاد
سزد نامه او را که هرگز چنو
زمانه ندید و ز مادر نزاد
جز اوکیست اندر جهان فخر ملک
جز او کیست بر خلق گسترده داد
چو مهر زرافشان دلش روشن است
چو ابر دُر افشان کَفَش هست راد
از این خواجه هستند خرسند خلق
خداوند از این خواجه خرسند باد
که از ابر خشنودم از باد شاد
که در باغها روی و موی مرا
بیاراست ابرو، بپیراست باد
نوشتم به صدر جهان قصهای
وزین حال کردم در آن قصه یاد
چو آگه شد از قصه و حال من
بهگفتار نیکو زبان برگشاد
به مجلسگه اندر مرا جای ساخت
به خلوتگه اندر مرا بار داد
از آن پس که با طاعت و توبه بود
ز بهر مرا جام بر کف نهاد
به دیدار من شادی از سرگرفت
قدح بستَد از تُرک حورا نژاد
من از خلق آن خواجه خرم شدم
که آن خواجه جاوید و خرّم زیاد
چو بشنید گل گفتهٔ یاسمن
فرستاد پاسخ بدو بامداد
که گر حق تو خواجه نیکو شناخت
حدیث تو اندر زبانها فتاد
نیابت بهمن دهکه من پیش او
بخواهم به خدمت همی ایستاد
سزد نامه او را که هرگز چنو
زمانه ندید و ز مادر نزاد
جز اوکیست اندر جهان فخر ملک
جز او کیست بر خلق گسترده داد
چو مهر زرافشان دلش روشن است
چو ابر دُر افشان کَفَش هست راد
از این خواجه هستند خرسند خلق
خداوند از این خواجه خرسند باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱
ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵
نشاط باد همه روزگار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۳
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستیکردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستیکردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی