عبارات مورد جستجو در ۱۶۵ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ابوالمعمر
آمد نوروز و گشت مشگ فشان باد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد
ساحت باغ از نسیم باد شد آباد
چون دل تیمار دیده برگ بنفشه
چون زره زنگ خورده خوشه شمشاد
چون برخ دوست بر فتاده سر زلف
برگ بنفشه ببرد لاله بر افتاد
دشت بخندد همی ز لاله سیراب
باغ بنازد همی بسوسن آزاد
دشت بخندد همی چو چهره شیرین
ابر بگرید همی چو دیده فرهاد
کوه چو خر خیز گشت و دشت چو تبت
باغ چو فر خار گشت و راغ چو نوشاد
چرخ بکهسار هدیه کرد ستاره
دریا گوهر بباغ تحفه فرستاد
دشت شد از باد پر ظرائف عمان
باغ شد از ابر پر طرائف بغداد
لاله بصحرا شکفته چون قدح می
کبک چو مطرب نهاده دست بفریاد
جز قدح می منه بوقت چنین پیش
جز طرب دل مکن بروز چنین یاد
بر طرف جوی رسته تازه بنفشه
پیش در افکنده سر چو دشمن استاد
شمع بزرگان ابوالمعمر کو کرد
جان و دل ما ز بند درد و غم آزاد
پولاد آنجا که عزم اوست چو وشی
وشی آنجا که حزم اوست چو پولاد
رادان باشند با سخاوت او زفت
ز فتان گردند با سیاست اوراد
روزی در وهم او نگردد ناحق
گاهی در طبع او نگنجد بیداد
بر کس بیداد خویشتن نپسندد
کس ز تن خویشتن چنو ندهد داد
ایدل مردم بچشم عقل گشاده
چشم کریمی ز دست راد تو بگشاد
علم همیشه ز نوک کلک تو زاید
گوئی علم جهان سراسر از او زاد
صاحب میزان فضل و عقل بتو ماند
حاتم نام سخا و جود بتو داد
رادی وشادی ز طبع پاک تو خیزد
شاد مباد آن کجا بتو نبود شاد
تا نبود لاد پایدار بر برق
تا نبود کاه پایدار بر باد
هیبت تو باد باد و دشمن تو کاه
خشم تو چون برق باد و خصم تو چون لاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشگری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - فی المدیحه
آدینه و مهرگان و ماه نو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
هوا شد عاشق آسا باز و صحرا دلبر آیین شد
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
ای جان بدسگالان جفت گداز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی
اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر
بار داده است سلیمان نبی باز مگر
که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز
مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد
که ولی را همه آب است و عدو را آذر
تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم
خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ
رود نیلی شده پیدا به میان لشکر
شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل
پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر
عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم
یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در
این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر
وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر
روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد
پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر
هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان
همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر
حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان
که دو قوس قزح آورده بود سر در سر
شاه در مرکز اقبال توقف کرده
تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور
رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک
سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر
همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل
همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر
بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه
حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر
ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند
چون پری راست که با دیو شود بازیگر
پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست
بو پنداری چون مردم آبی با بر
گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر
کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر
آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود
دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر
بار داده است سلیمان نبی باز مگر
که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز
مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد
که ولی را همه آب است و عدو را آذر
تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم
خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
ز آبگون جوشن و کحلی زره و نیلی تیغ
رود نیلی شده پیدا به میان لشکر
شاه چون موسی و لشکر چو بنی اسرائیل
پیش او ساخته برشه ره این نیل گذر
عالمی شیر چو روبه شده در بازی گرم
یک جهان ماه چو ماهی شده در جوشن در
این چو ماه نو پنهان ز پس ناچخ و تیر
وان چو خورشید پدید آمده با تیغ و سپر
روی در روی دوگان پیش ملک گوئی شد
پیش خورشید برخ هم به فلک دو پیکر
هر چه آن کرد همی این دگری کرد همان
همچو عکسی که بر آیینه فتد یک چو دگر
حلقه کرده به سپاه و بر بسته ز انسان
که دو قوس قزح آورده بود سر در سر
شاه در مرکز اقبال توقف کرده
تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور
رفته با کوکبه در مشرق اقبال ملوک
سه ملک زاده که شان بنده سزد هفت اختر
همه در باغ شهنشاهی خندان چون گل
همه از چرخ خداوندی تابان چو قمر
بندگان چست چو گلبن بقبا و به کلاه
حاجبان راست چو خامه بدو شاخ و به کمر
ماه رویان که بر اسبان هیون می جستند
چون پری راست که با دیو شود بازیگر
پیل بازی که بر آن پیکر خالی می خست
بو پنداری چون مردم آبی با بر
گر کبوتر نه بدیدی که بیازد بر ابر
کرد بایستی امروز بر آن ترک نظر
آن معلق زدنش راست بر آن اسبان بود
دل بدخواه خداوند جهان زیر و زبر
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
گر چه گردد برای ما افلاک
ورچه باشد به کام ما ارکان
هیچ بزمی بود چنان خرم
هیچ طیفی بود چنان شادان
که دوم روز عید ما را بود
نزد صدر زمین و زین زمان
حسن احمد آن جواد کریم
آن قضا قدرت و قدر امکان
کام دل یافتیم روز شوال
کین همی خواستیم از رمضان
اسب عشرت کشیده اندر زین
گوی رامش فکنده در میدان
گشته با الفت قنینه قرین
کرده با کوکب پیاله قرآن
مجلسی چون بهشت پر نعمت
باده چون گلاب اصفاهان
ساقیانی انیس همچون دل
مطربانی لطیف همچون جان
یارب آن دلگشای بزم چه بود
که همی طیره گشت زهره از آن
ابر احسان چو خواست گشت مطیر
من سرگشته از میان جهان
از چنان مجلسی بیفتادم
همچو آدم ز روضه رضوان
نیم شب چون در آمدم از خواب
نیک رنجور گشتم و حیران
تا در این بودم آمد آوازی
کی سبق برده از همه اقران
غافلی زانکه صاحب مکرم
کرد مسعود مر ترا ز احسان
گاه انعام عام دانکه نکرد
نام تو در جریده نسیان
دل من آن چو خواب بنمودت
برگفته است آفت حرمان
ای خداوند من نجیب الدین
این سخن را پدید کن برهان
خبری کان ازو نه بس عجب است
جهد کن تا رسد به تو به عیان
تا بود اوج شمس در جوزا
تا بود خانه قمر سرطان
باد همواره یاورش گردون
با پیوسته ناصرش یزدان
ورچه باشد به کام ما ارکان
هیچ بزمی بود چنان خرم
هیچ طیفی بود چنان شادان
که دوم روز عید ما را بود
نزد صدر زمین و زین زمان
حسن احمد آن جواد کریم
آن قضا قدرت و قدر امکان
کام دل یافتیم روز شوال
کین همی خواستیم از رمضان
اسب عشرت کشیده اندر زین
گوی رامش فکنده در میدان
گشته با الفت قنینه قرین
کرده با کوکب پیاله قرآن
مجلسی چون بهشت پر نعمت
باده چون گلاب اصفاهان
ساقیانی انیس همچون دل
مطربانی لطیف همچون جان
یارب آن دلگشای بزم چه بود
که همی طیره گشت زهره از آن
ابر احسان چو خواست گشت مطیر
من سرگشته از میان جهان
از چنان مجلسی بیفتادم
همچو آدم ز روضه رضوان
نیم شب چون در آمدم از خواب
نیک رنجور گشتم و حیران
تا در این بودم آمد آوازی
کی سبق برده از همه اقران
غافلی زانکه صاحب مکرم
کرد مسعود مر ترا ز احسان
گاه انعام عام دانکه نکرد
نام تو در جریده نسیان
دل من آن چو خواب بنمودت
برگفته است آفت حرمان
ای خداوند من نجیب الدین
این سخن را پدید کن برهان
خبری کان ازو نه بس عجب است
جهد کن تا رسد به تو به عیان
تا بود اوج شمس در جوزا
تا بود خانه قمر سرطان
باد همواره یاورش گردون
با پیوسته ناصرش یزدان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۸
گویند فریدون چو شدش کار جهان راست
آهنگ طرب کرد و بکف ساغر می خواست
با ناز بکاخ آمد و بر تخت فراشد
با کبر در ایوان شد و بر مسند بنشاست
برخواند امیران را هر جا ز که و مه
بنشاند وزیران را هر سو ز چپ و راست
آن رسم کز او مانده بجاوید بپا داشت
وآن جشن که آنرا سده خوانند بیاراست
آیین برافروختن آتش بنهاد
وین نغز خوش آیین هم از آنروز ابرجاست
اینها همه خواندیم بهر نامه ز آنجاک
در هامش و متن سیر این راز هویداست
وآنگاه بافسانه شمردیم سراسر
کانرا که بگوش آمده در چشم نه پیداست
دانا ندهد گوش بافسانه و تاریخ
کافسانه لغز باشد و تاریخ معماست
گر شاه فریدون بجهان بود و همی دید
این جشن فروزنده بدینگونه که برپاست
جشن سده نگرفتی و نفروختی آذر
کافروختن شمع، بر مهر نه زیباست
جشن سده را حقا دانی که بدین جشن
فرقی است که پیدا ز ثری تا بثریاست
کان جشن ز بنیاد فریدون مهین بود
وین جشن بمیلاد ملک ناصر دین خاست
خود یک تامل کن و این نکته نکوسنج
در حاشیت و متنش بنگر ز چپ و راست
جشن سده و شاه فریدون بر این جشن
و این شاه همایون چو یکی جو بر دریاست
کافریدون پرورده دهقان بچگان بود
وین شاه بحمدالله پرورده آباست
پاکیزه نهاد است و هم از پاکی فطرت
فرخنده نژاد آمده تا آدم و حواست
آن معجزه شرع محمد که بدستش
از خامه و شمشیر عصا و ید بیضاست
گوشش سخن شرع نیوشد نه چو پرویز
گرم غزل باربد و چنگ نکیساست
هر جا که کمند روی قلاورز سپاهش
تایید خداوند تبارک و تعالی است
با عارض رخشنده و بالای تناور
با دست قوی پنجه و بازوی تواناست
دو بنده درگاهش جمشید و فریدون
دو خادم خرگاهش اسکندر و داراست
تا رایت انصاف فرو کوفت ز بیداد
در ملک نشانی است که در قاف ز عنقاست
نه دوست از او رنجه نه بدخواه که فضلش
با این بمروت شد و با آن بمداراست
صد شکر که برناست شهنشاه و بیکبار
گیتی همه از فر شهنشاهی برناست
در دولت او آتش هر فتنه خموشد
ور خود بمثل واقعه داحس و غبراست
حق آب گواراش چشاناد بجاوید
زیراکه بکام همه زو آب گواراست
تا این شه بسر کشوریان است
هم عیش مهیاشان هم نقل مهناست
وین کشوریان شاه پرستند که و مه
کز پرتو شه چشم جهان بینشان بیناست
این شکر بتنها نتوانند که این ملک
فضل ملک از تربیت خواجه بیاراست
سالار عدو بند و خداوند هنرمند
کاندر همه فن با هنر و زیرک و داناست
مردان همه همسنگ خزف او همه گوهر
میران همه همرنگ پلاس او همه دیباست
چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ
چون موم همی در دم تیغش دل خاراست
از سطوت او خوشد اگر قلزم زخار
وز هیبت او توفد اگر صخره صماست
دریاست همی دست و دلش راست ولیکن
از دست و دلش شور و فغان در دل دریاست
پروا کند از بردن مال دگران لیک
از دادن مالش بکسان هیچ نه پرواست
در هر فن و هر کار همانند سپهرست
جز آنکه نفرماید و ننیوشد جز راست
چون او بجهان میر که دید و که شنیده است
چون او بهنر مرد کجا زاد و کجا خاست
میرا چو ز اقبال تو امروز به ازدی
هم بر تو ز امروز همیون تر فرداست
خواهم تو بمانی بجهان خرم و جاوید
پاینده همی تا که جهان دایم بر پاست
آهنگ طرب کرد و بکف ساغر می خواست
با ناز بکاخ آمد و بر تخت فراشد
با کبر در ایوان شد و بر مسند بنشاست
برخواند امیران را هر جا ز که و مه
بنشاند وزیران را هر سو ز چپ و راست
آن رسم کز او مانده بجاوید بپا داشت
وآن جشن که آنرا سده خوانند بیاراست
آیین برافروختن آتش بنهاد
وین نغز خوش آیین هم از آنروز ابرجاست
اینها همه خواندیم بهر نامه ز آنجاک
در هامش و متن سیر این راز هویداست
وآنگاه بافسانه شمردیم سراسر
کانرا که بگوش آمده در چشم نه پیداست
دانا ندهد گوش بافسانه و تاریخ
کافسانه لغز باشد و تاریخ معماست
گر شاه فریدون بجهان بود و همی دید
این جشن فروزنده بدینگونه که برپاست
جشن سده نگرفتی و نفروختی آذر
کافروختن شمع، بر مهر نه زیباست
جشن سده را حقا دانی که بدین جشن
فرقی است که پیدا ز ثری تا بثریاست
کان جشن ز بنیاد فریدون مهین بود
وین جشن بمیلاد ملک ناصر دین خاست
خود یک تامل کن و این نکته نکوسنج
در حاشیت و متنش بنگر ز چپ و راست
جشن سده و شاه فریدون بر این جشن
و این شاه همایون چو یکی جو بر دریاست
کافریدون پرورده دهقان بچگان بود
وین شاه بحمدالله پرورده آباست
پاکیزه نهاد است و هم از پاکی فطرت
فرخنده نژاد آمده تا آدم و حواست
آن معجزه شرع محمد که بدستش
از خامه و شمشیر عصا و ید بیضاست
گوشش سخن شرع نیوشد نه چو پرویز
گرم غزل باربد و چنگ نکیساست
هر جا که کمند روی قلاورز سپاهش
تایید خداوند تبارک و تعالی است
با عارض رخشنده و بالای تناور
با دست قوی پنجه و بازوی تواناست
دو بنده درگاهش جمشید و فریدون
دو خادم خرگاهش اسکندر و داراست
تا رایت انصاف فرو کوفت ز بیداد
در ملک نشانی است که در قاف ز عنقاست
نه دوست از او رنجه نه بدخواه که فضلش
با این بمروت شد و با آن بمداراست
صد شکر که برناست شهنشاه و بیکبار
گیتی همه از فر شهنشاهی برناست
در دولت او آتش هر فتنه خموشد
ور خود بمثل واقعه داحس و غبراست
حق آب گواراش چشاناد بجاوید
زیراکه بکام همه زو آب گواراست
تا این شه بسر کشوریان است
هم عیش مهیاشان هم نقل مهناست
وین کشوریان شاه پرستند که و مه
کز پرتو شه چشم جهان بینشان بیناست
این شکر بتنها نتوانند که این ملک
فضل ملک از تربیت خواجه بیاراست
سالار عدو بند و خداوند هنرمند
کاندر همه فن با هنر و زیرک و داناست
مردان همه همسنگ خزف او همه گوهر
میران همه همرنگ پلاس او همه دیباست
چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ
چون موم همی در دم تیغش دل خاراست
از سطوت او خوشد اگر قلزم زخار
وز هیبت او توفد اگر صخره صماست
دریاست همی دست و دلش راست ولیکن
از دست و دلش شور و فغان در دل دریاست
پروا کند از بردن مال دگران لیک
از دادن مالش بکسان هیچ نه پرواست
در هر فن و هر کار همانند سپهرست
جز آنکه نفرماید و ننیوشد جز راست
چون او بجهان میر که دید و که شنیده است
چون او بهنر مرد کجا زاد و کجا خاست
میرا چو ز اقبال تو امروز به ازدی
هم بر تو ز امروز همیون تر فرداست
خواهم تو بمانی بجهان خرم و جاوید
پاینده همی تا که جهان دایم بر پاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - در جشن سال دوم مجلس شورای ملی ۱۳۲۵
مهناباد این جشن معظم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مژده ای دل که شهنشاه جهان باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
باز صبح است ای ندیم آن راح ریحانی بیار
جشن سلطانی ست می چندانکه بتوانی بیار
خاک عود آمیز شد آن آتش بیدود خواه
باد روح انگیز شد آن آب روحانی بیار
بزم را از طلعت ساقی فروغ طور بخش
میگساران را برون از تیه حیرانی بیار
مطربان را نغمه از الحان داوودی فرست
ساقیان را ساغری از جام ساسانی بیار
چشم مینا را مثال از دیده ی یعقوب گیر
جشن دارا را ضیا زان ماه کنعانی بیار
بندگان را سرخوش از الطاف سلطانی ببین
شاه را لبریز جام از فیض یزدانی بیار
تا که بندد راه غم زین جشن خلد آیین نشاط
بر در این بزم میمونش بدربانی بیار
جشن سلطانی ست می چندانکه بتوانی بیار
خاک عود آمیز شد آن آتش بیدود خواه
باد روح انگیز شد آن آب روحانی بیار
بزم را از طلعت ساقی فروغ طور بخش
میگساران را برون از تیه حیرانی بیار
مطربان را نغمه از الحان داوودی فرست
ساقیان را ساغری از جام ساسانی بیار
چشم مینا را مثال از دیده ی یعقوب گیر
جشن دارا را ضیا زان ماه کنعانی بیار
بندگان را سرخوش از الطاف سلطانی ببین
شاه را لبریز جام از فیض یزدانی بیار
تا که بندد راه غم زین جشن خلد آیین نشاط
بر در این بزم میمونش بدربانی بیار
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۹
زهی شهریاری که خورشید چرخ
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح
هلال غره ی شوّال را زدوده حسام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۷