عبارات مورد جستجو در ۲۴۲ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای پیل سوار خسرو شیر شکار
شیر فلک از نهیب تیغت تیمار
ز آن بازوی کار و پنجه تیغ گزار
یک زخم تو مرد و شیر را کرد چهار
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
اکنون که شدی به بتکده عاشق زار
پیش آر صلیب و زود بربند زنار
اکنون که همی قلندری جویی یار
مردانه بزی و از کسی باک مدار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خاقان کمال الدین
ای آنکه حضرت تو بقدر آسمان شدست
وز حادثات صدر تو ما را امان شدست
با رأی پیر و بخت جوانی و عدل تو
از جور چرخ حافظ پیر و جوان شدست
حکم تو پیشوای شهور و سنین شدست
امر تو رهنمای زمین و زمان شدست
تا تیر بر کمان شجاعت نهادهای
از تو عدو جهنده چو تیر از کمان شدست
بر لوح غیب هر چه نوشتند از فتوح
آنرا زبان خنجر تو ترجمان شدست
گر ابر و آفتاب شدی در سخا ، چرا
جودت هلاک مایهٔ دریا و کان شدست
بر لشکر کرم کف تو پادشا شدست
در عالم هنر دل تو قهرمان شدست
شهپر جبرئیل امین بارهٔ ترا
در زخم تیر حادثه بر گستوان شدست
جمعست تیغ تو بصف همچو جان ولیک
سرمایهٔ موافقت جسم و جان شدست
اندر ثبات حزم تو همچون یقین شدست
وندر نفاذ امر تو همچون گمان شدست
با آتش نهیب تو فتنه ز چشم خلق
چون دود تیره در شب تاری نهان شدست
دزدی ، که بود پیشهٔ او قطع کاروان
از هیبت تو بدرقهٔ کاروان شدست
با مایهٔ خلاف تو در راه حادثات
سود مخالفان شریعت زیان شدست
اندر فضای حربگه تو ز باد سرد
عهد بهار خصم تو همچون خزان شدست
خاقان کمال دین ، تویی آن شه که حضرتت
ارباب فضل را بخوشی چون جنان شدست
در راه شرع ذکر مساعی خوب تو
پیرایهٔ بدایع هر داستان شدست
بس کس که وی ز حکم قران بود مستمند
و امروز از قبول تو صاحب قران شدست
بینام و نان هر آن که بصدر تو آمدست
زود از عطای کف تو با نام و نان شدست
نامهربان سپهر باقبال جاه تو
با من چو مادر و پدر مهربان شدست
محروم بود شخص من از کام های دل
از کام های حشمت تو کامران شدست
گشتست مفخرت علم آستین من
تا شخص من ملازم این آستان شدست
بدخواه من شدست سبکدل ز رشک من
پشتم ز بار مکرمت تو گران شدست
شیرم ، که هست مسکن من روضهٔ درت
سگ نیستم که ، موطن او خاکدان شدست
تا سایرست گرد جهان این مثل که : هرک
لاف هوا ز دست اسیر هوان شدست
بادا نصیب تو ز جهان عز جاودان
کآثار چون تویی بجهان جاودان شدست
اندر نشاط باد ترا عمر بیکران
کز تو نشاط اهل هدی بیکران شدست
عیدت خجسته باد ، که ایام دولتت
اعیاد ساکنان فضای جهان شدست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح ملک اتسز
ای تو بر آزادگان عصر خداوند
گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند
یک سخن مایه هزار سخن سنج
یک هنرت زیور هزار هنرمند
هست فلک را بوفق رأی تو پیمان
هست جهان را به خاک پای تو سوگند
دست مواقف ز اصطناع تو پر در
پای مخالف ز انتقام تو در بند
هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو برکند
نام نکو به ز مال و همت عالیت
نام نکو جمع کرد و مال پراکند
دست تو حساد را ز پای درآورد
پای تو افلاک را ز دست در افکند
داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هیجا زبان نیزهٔ تو پند
خنجر تو از برای حرمت قرآن
فایده زند برد و حرمت پا زدند
تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بیاگند
رستم سکزی نکرده‌ است بعمری
آنچه تو یک لحظه کرده ای بسمرقند
بر در خیبر ندیده اند ز حیدر
آنچه ز باس تو دیده شد بدر چند
عمرو نکردهست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغیان بدشن نهاوند
نعرهٔ تو چون بگوش خصم در آید
از تن خصمت فرو گشاید پیوند
ای شه عادل ، چو بنده مدح سرایی
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند ؟
جور کشیدم ز روزگار فراوان
دهر تنم را اسیر حادثه مپسند
چرخ اگر چند زشت کرد بجابم
آخر، ای حضور در، جور تو تا چند؟
تا که نباشد شراب را هنر آب
چون برضای تو بوده، هستم خرسند
باد در اندوه و رنج خصم تو گریان
تو بطرب در نشاط و ناز همی خند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح اتسز
ای خلایق را پناه و ای شرایع را امان
خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان
کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه
لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان
در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر
وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان
تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ
طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان
کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا
مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان
عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه
سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان
مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن
خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان
چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا
چون جهان و روزگاری کامگار و کامران
چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا
از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان
گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت
کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان
دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا
کوشش تو بی‌ قیاس و بخشش تو بی‌کران
حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب
رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان
از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو
گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان
خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق
ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان
یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او
پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان
از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه
وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان
ممتنع اندیشه‌های عاقلان از نیک و بد
منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان
شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن
فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان
پردلان‌ را از غریو کوس گشته دل سبک
سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران
تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد
تیرها در شخصها گشته روان همچون روان
اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح
و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان
همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام
همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان
حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب
رشته دام فنا در دست‌ مکاران عنان
گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه
شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان
تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل
مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان
گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه
سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان
نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست
بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران
تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان
تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام
تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان
تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را
کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان
کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم
و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان
ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز
وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان
آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را
صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان
در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو
مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان
کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو
در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان
خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود
شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران
تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید
هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان
بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب
کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان
ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک
شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان
شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر
فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان
شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن
مدح تو گشته انس جان انس و جان
از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه
با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان
لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا
حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان
از برای عصمت اغنام در جلباب شب
با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان
ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض
این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان
گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش
رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان
بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو
بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان
از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر
در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان
بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو
از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان
از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر
وز قبول تست نام من بعالم داستان
نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر
نقش مدح تو کنم، چون خامه ‌گیرم در بنان
جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ
جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان
مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو
دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان
نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره
مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان
موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن
روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران
از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو
قطر‌های اشک همچون دانهای ناردان
گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا
تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان
از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟
وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟
ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم
گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران
گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟
ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟
خانمان دادم بباد و هست امید من آنک
سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان
تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر
باغها را زرافشان و راغها را درفشان
باد در دولت خزان نیک‌خواه تو بهار
باد در محنت بهار بدسگال تو خزان
حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا
دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان
از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه
وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان
دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا
کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران
در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع
استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - د رحق امیر زنگی حبش
صفدری ، که از هنر اوست معالی دلخوش
دولت افگنده بدرگاه رفیعت مفرش
میر زنگی حبش ، آنکه حسامش کردست
روز اعدا بسیاهی چو رخ زنگ و حبش
شیر مردی ، که چو بیرون کند از ترکش تیر
تیر خود را کند از دیدهٔ شیران ترکش
همچو مومست بر شدت باسش آهن
همچو آبست بر شعلهٔ تیغش آتش
ای بزرگی ، که بود پیش ضیای عزمت
بصفت خانهٔ خورشید چو چشم اخفش
گشته معدوم بر رمح توصیف رستم
گشته منسوخ بر نام تو تیر آرش
تا بزحمت تن اصحاب محن بیند رنج
تا بنعمت سر ارباب نعم گردد خوش
بر سر شرع بجز افسر تأیید منه
وز کف بخت بجز بادهٔ اقبال مچش
جامی : دفتر اول
بخش ۴۲ - امتحان کردن شاه آن دو غلام را
شاه روزی به اتفاق شکار
خیمه بر بیشه زد ز شهر و دیار
زانکه جز در شکار نتوان کرد
ورزش کارزار و جنگ و نبرد
کار ارباب ملک بازی نیست
بازی آیین سرفرازی نیست
شغل اهل خرد نه لهو بود
ور بود سهل بلکه سهو بود
شرزه شیری ز بیشه غره کشید
که یلان را ز بیم زهره درید
آمد و بر کنار بیشه نشست
بر همه رهگذار بیشه ببست
شاه گفتا که وقت شد بی شک
که زنم آن دو نقد را به محک
سیم و زر تا نیوفتد به گداز
سره از قلب کی شود ممتاز
هر دو را پیش خواند و پیش نشاند
سخن شیر پیش ایشان راند
گفت خیزید و سازکار کنید
با وی آهنگ کارزار کنید
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۹ - حکایت آن شیخ صفی ابوتراب نسفی که در اثنای جهاد بین الصفین بالین استراحت نهاد
بوتراب آن گهر بحر شرف
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۰
بتندید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
عید شاداب درختیست که تا سال دگر
از گل و میوۀ او بوی همی یابی و بر
بوی آن گل بترازد چو خرد کار دماغ
بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر
زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار
زین گل و میوه چه گویی که چه باشد خوشتر؟
عید را دستخوش خویش گرفتیم و ازو
میوه و گل بجزین گونه نخواهیم دگر
ما برینیم و برین نیز بپرسیم از شاه
شاه ما نیز همانا که برینست مگر
عید هر سال برآورد و برآورد امسال
خلعت شاه منست ، آن ملک شیر شکر
اصل تأیید و بزرگی و سعادت بادت
خلعت خسرو دارا دل افریدون فر
هفت چیزست کجا رتبت مردست ازو :
کله و اسب و قبا ، گرز و کمر ، تیغ و سپر
ملک شرق بیاراست بدین هفت ترا
چون ترا دید بدین رتبت مردی در خور
ز انکه در بزم سرافراز کلاهی و قبا
ز آنکه در رزم فرازندۀ تیغی و کمر
خواست تا اسب ترا بنده بود باد صبا
خواست تا ساز ترا بوسه دهد شمس و قمر
گر ملک بود مراد تو که آید بهری
آمد آن شاه کنون ، ز آنچه بجستی برخور
ای گه عشرت تو بزم ترا فتنه روان
وی گه کوشش تو رزم ترا بنده جگر
ای بهنگام سخاوت چو بتابی خورشید
وی بهنگام قساوت چو بسوزی آذر
حرکات تو گه رزم سبک روح چو سیم
سکنات تو گه بزم گرانبار چو زر
ای سوی لشکر بدخواه شتابان کشتی
وی گه حملۀ بدخواه درنگی لنگر
نیک دانی که بیک ساعت این نظم رهی
دوش ، برپای ، همی گفت ، شراب اندر سر
عذر من بنده ازین نظم سبک مایه بخواه
تا بشعری شکنم تازه بفردا دفتر
تا نیاید بگه فصل زمستان نیسان
نا نیاید بگه ماه حزیران آذر
هم چنین شاد و دل افروز همی باش بکام
یک تن از لشکر تو بر همه خصمان لشکر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه
بخیش خانه رو و برگ بید و باده بخواه
شراب لعل بده ، اندکی بدور و بده
میان دور درون ساتگینیی گه گاه
بدشت بادۀ رنگین تلخ نوشیدن
کنون سبیل بود چون سپید گشت گیاه
بگر مگاه بدشت ار بیفگنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه
کنون بروی بیابان سراب سیمابی
علم بچشمۀ خورشید بر کشد پنجاه
سپهر آینه گون از غبار تیره شود
چو روی آینه ای کاندرو کند کس آه
چو گوی آتش افروخته بزیر آید
کبوتر ، ار بهوا در بلند گیرد راه
چنان شدست ز گرما که موی خود از پوست
همی بناخن و دندان جدا کند روباه
گلاب توری و کتان و خیش و سایۀ بید
شراب و مجلس خالی و ساقیان چو ماه
شراب لعل درخشنده در چنین سره وقت
موافق آید و خوش خاصه با شمال هراه
غلام باد شمالم که می بزد خوش خوش
ببوی غالیه از غور بامداد پگاه
بمست خفته چنان می بزد که پنداری
حواس او ز بهشت برین شود آگاه
مرا شمال هری یا هری کی آید خوش ؟
چو شهریار و خداوند من بود بفراه
همام دولت عالی قوام ملت حق
جمال ملکت ، سلطان امیر میرانشاه
خدایگانی ، شاهنشهی ، خداوندی
که بنده ایست مر او را زمانه بی اکراه
نهیب او ز سرلشکری برآرد گرد
چو جنگ را تن تنها رود بلشکرگاه
کلاه گوشۀ خورشید چون پدید آید
ستارگان بحقیقت فرو نهند کلاه
سیاهیی که زره بر نهد بجامۀ او
برو ملیح تر آید ز نقش بر دیباه
وزان که شیر سیاهست شکل رایت او
دلیرتر بود اندر نبرد شیر سیاه
در آن زمان که جهان گرز و تیغ بیند و جنگ
بهر سویی که کند مرد تیز چشم نگاه
ز زخم کوس و خروش یلان چنان گردد
که از نهیب در اصلاب لرزه گیرد باه
بروی معرکه اندر شود کجا بشود
چنانکه تیغ در اشخاص حسی از افواه
بکارزار پناه جهان بود بدو چیز
چو کار تنگ درآید بطالع و بسپاه
باعتقاد درستست ، یا بزخم درشت
خدایگان مرا روزگار داد پناه
چو او برهنه کند تیغ ، تا بیندیشد
چه دشت مردم پوشیده چه یلی یکتاه
مرا بسند برین ، گر زمن گوا خواهند
مبارزان هری و آن نیمروز گواه
بروز بزم تو گویی که از طراوت و شرم
یکی نگاشته نقشست برنشانده بگاه
هزار گونه گناه ار ز دست او برود
هزار عذر نهد بیش از آن هزار گناه
بروی تازه بخندد برو که پنداری
خود او نصیب ندارد ز خشم و باد افراه
ایا بزرگ شهی ، خسروی ، که خدمت تست
نهاد دولت و بنیاد فخر و مایۀ جاه
بسیرت تو بفخرست بازگشت هنر
چنان کجا سوی دریاست بازگشت میاه
بطبع خوش ز نکو سیرت تو پیش آید
مدیح گوی زبانها و خاکبوس شفاه
بسی نماند که تا اختران ز چنبر چرخ
ز بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه
ز خون خصم بدشتی ، کجا نبرد کنی
در و اجل بسماری رود ، قضا بشناه
مثال خلق تو و غایت ستایش تو
نه در عبارت گنجد همی ، نه در اشباه
و گر ستایش تو درخور تو باید گفت
مقصرم من و عاجز ، حدیث شد کوتاه
مرا بدین نرسد سرزنش ، کجا برسد
نهایت سخن کس بغور صنع اله
همیشه تا نه بخفت چو کاه باشدکوه
همیشه تا نه بشدت چو کوه باشد کاه
چو کوه باد دل ناصحت ز حال قوی
چو کاه باد رخ دشمنت ز عیش تباه
تو بر مثال فریدون نشسته از بر تخت
عدو بگونۀ ضحاک در فگنده بچاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶
بتی کاو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت‌ خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز ‌شیرین
مرا عاشق‌تر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به‌ سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
این شوخ سواران‌ که دل خلق ستانند
گویی ز که زادند و بخوبی به که مانند
ترکند به اصل اندرو شک نیست ولیکن
از خوبی و زیبایی خورشید زمانند
میران سپاهند و عروسان وثاقند
گردان جهانند و هژبران دمانند
مشکین خط و شیرین سخن و غالیه زلفند
سیمین بر و زرین‌کمر و موی میانند
شیرند به زور و به ‌هنر گر چه غزالند
پیرند به عقل و به خرد گرچه جوانند
کی‌ گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
والله‌که به مطلق نه چنین و نه چنانند
سروند ولیکن همه چون بدر منیرند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند
چون راحت روحند چو با ساغر راحند
چون حِصن حَصینند چو بر پشت حِصانند
پدرام تر و خوبتر از سرو بهارند
بی‌شرم‌تر و سوخ‌تر از باد خزانند
مانند تذروند چو با جام شرابند
مانند هژبرند چو با تیغ و سِنانند
از خشم و رضا همچو زمینند و زمانند
وز نطق و دهن همچو یقینند و گمانند
شیرند به بیشه در چون تیغ‌گذارند
ماهند به‌گردون بر چون اسب دوانند
در معرکه سوزنده‌تر از نار جحیمند
در مجلس سازنده‌تر از حور جنانند
زان بابت روحندکه بایسته چو عمرند
زان مایهٔ عمرند که شایسته چو جانند
جز برگل وبر لاله همی مشک نریزند
جزبر دل وبر دیده همی آب نرانند
در باده چو خورشیدی یا آب حیاتند
در باره چو طاوسی یا کوه گرانند
درخنده چو یاقوت مُعَصفَر بگشایند
وز گرد چو زنجیر مُعَنبَر بفشانند
صد سنبله از سنبل بر لاله نگارند
سی‌کوکبه ازکوکب بر ماه نشانند
چون سیم همه پاک تن و پاک جبینند
چون سنگ همه سخت دل و سخت‌کمانند
با قُرطهٔ رومی همه چون بدر منیرند
بر مرکب تازی همه چون باد وزانند
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند
بی‌عطر همه مشک خط و مشک عذارند
بی خشم همه تنگ‌دل و تنگ دهانند
چون غالیه دانست دهانشان و همه سال
در غالیه‌گون تاب سر زلف نهانند
مالند چرا غالیه بر رخ‌ که همه خود
بی‌غالیه با غالیه و غالیه دانند
با جام و قدح بابت بوسند و کنارند
با کفش وکمر بابت خوفند و امانند
از جَعد و قفا همچو ظَلامند و ضیاء‌اند
از زرّ و قبا همچو بهارند و خزانند
شاهان جهان در کفشان جمله اسیرند
شیران عرین با دلشان جمله عَرانند
در رزم به جز تیغ زدن رای نبینند
در بزم به جز دل سِتَدَن ‌کار ندانند
مانندهٔ ایشان که بود در همه عالم
کاندر دو جهان مایهٔ سودند و زیانند
هرگاه ‌کز ایشان صنمی بینم با خویش
گویم خُنک آنراکه چنین نوش لبانند
این مذهب آنهاست که این سیمبران را
ایشان به ‌زر و سیم خریدن بتوانند
بادا همه را جمله فدا جان و روانم
کایشان همه خود جمله مرا جان و روانند
ترکان به‌بها گرچه‌ گرانند و همه‌کس
در حسرت ایشان چو منی دایم از آنند
اَرجو که به اقبال خداوند بیابم
ز اینان صنمی‌ گر به بها نیک ‌گرانند
سلطان جهان خسرو گیتی که غلامش
از محتشمی هر یک چون قیصر و خانند
آن شاه که اندر حال آیند به خدمت
شاهان و خَدیوان که در اطراف جهانند
آنان که به تیر از شب ظلمت بربایند
و آنان که به تیغ از مه‌ گرزن بستانند
چون رایت منجوق ملکشاه ببینند
چون نامهٔ طغرای ملکشاه بخوانند
تسبیح ملک بر دل ز ایزد بپذیرند
تا نام ملکشاه حو تسبیح بخوانند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳
جایی که در بقا فرازست آنجا
رمح تو ز لاف سرفرازست آنجا
و آنجا که جواب مشکلی باید داد
شمشیر ترا زبان درازست آنجا
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
اَهذِهِ رَوزَةُ مِن ذاتِ اَحجالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
بر سر بی مو حسام خلوتی را هر که زد
حق بدست اوست گر فریاد و افغان میکند
چون سرش زیر کلاه بخیه از گرمی بسوخت
بر مثال کاسه نو بانگ پنگان میکند
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۳ - در صفت مردان کار فرماید
به دیبا و اطلس فریباست، زن
بود حلّهٔ تن، زره یا کفن
سر مرد را نیست پروای زیست
همایی به از سایهٔ تیغ نیست
درفش است سرو گلستان او
ز تیغ و سنان است ریحان او
گل سرخ او، زخم خندان بود
غبار نبرد، ابر نیسان بود
اگر تیغ و آتش ببارد به سر
زند خنده، چون شمع روشن گهر