عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۵
ای دیدن تو راحت جانم جاوید
شب ماه منی و روز روشن خورشید
روزی که نباشدم به دیدارت امید
آن روز سیاه باد و آن دیده سپید
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۱
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس
طرفه‌ست که جز در تو نیاویزد خس
هش دار که تا با تو کم آمیزد خس
زیرا همه آب دیده‌ها ریزد خس
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۳
هر روز به درد از تو نویدی دارم
بر تهمت عود خشک بیدی دارم
نومید مکن مرا و رخ برمفروز
کاخر به تو جز درد امیدی دارم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۴
نامت پس ازین یارا به اسم دارم
نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم
چون مار سرم بکوب ارت دم دارم
از سگ بترم اگر به مردم دارم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۷
گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم
خود را و مرا به درد مسپار ای چشم
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم
تا جانت برآید اشک می بار ای چشم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۲
از آمدنم فزود رنج بدنم
از بودن خود همیشه اندر محنم
وز بیم شدن باغم و درد حزنم
نه آمدن و نه بدن و نه شدنم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
راحت همه از غمی برانداخته‌ایم
در بوتهٔ روزگار بگداخته‌ایم
کاری نو چو کار عاقلان ساخته‌ایم
نقدی به امید نسیه در باخته‌ایم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۵
گه بردوزی به دامنم بر دامن
گه نگذاری که گردمت پیرامن
گه دوست همی شماریم گه دشمن
تا من کیم از تو ای دریغا تو به من
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۸
ای بی سببی همیشه آزردهٔ من
و آزردن تو ز طبع تو پردهٔ من
بر چرخ زند بخت سراپردهٔ من
گر عفو کنی گناه ناکردهٔ من
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۹
بی آنکه به کس رسید پیوند از تو
آوازه به شهر در پراکند از تو
کس بر دل تو نیست خداوند از تو
ای فتنهٔ روزگار تا چند از تو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۱
باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو
آن کودک زن فریب مردافکن کو
گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت
آن صبر که بازماند آن از من کو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۰
ای سوسن آزاد ز بس رعنایی
چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی
پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی
زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۲
غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی
یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی
در نسیهٔ آن جهان کجا بندد دل
آنرا که به نقد این جهانیش تویی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۲
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد
مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست
نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست
وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست
در آتشی ز فراقش فتاده‌ای وحشی
که هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۷
هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۲
آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست
گو مهیا شو که می‌باید به صد حیرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست
مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به صد عزت نشست
وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۵
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست
قطره‌ای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین می‌خورد، می‌داند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۷
زهر در چشم و چین بر ابرو چیست
باز فرمان تندی خو چیست
غیر ازین کآمدیم و خوار شدیم
گنه ما درین سر کو چیست
چون به ما زین بتر شوی که شدی
غرض مردم غرض گو چیست
گل تو خارهای خود راییست
بار تو ای نهال خودرو چیست
از دو سو بود این کشش ز نخست
این زمان جرمهای یکسو چیست
حسن و عشقند از دو سو در کار
جرم چشم من و لب او چیست
صبر وحشی به غمزه می‌سنجد
تیر در جان من ترازو چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۸
طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست
گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست
در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد
رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست
دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ
ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست
صعوهٔ کم زهره‌ام من وین دلیری از کجا
رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست
میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر
زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست
آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند
کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست
در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست