عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بسینه ناوک غم تا بکی روان کردن
چه ذوق رو دهد از آینه نشان کردن
دلا بگلشن حسن معاش می باید
بقدر پایه پرواز آشیان کردن
قفس فراخ اگر گشت گلستان نشود
بجاست شکر و شکایت ز آسمان کردن
غذای ماست فریب سراب نومیدی
مگو بهیچ قناعت نمی توان کردن
ترا چنینکه سر و برگ بدگمانی هست
چرا نداری پروای امتحان کردن
مسلم است بدل درد عمر کاه ترا
زجان نهفتن و پنهان زلب فغان کردن
چنینکه قبله خود کرده ایم دنیا را
نشان کفر بود پشت بر جهان کردن
زمانه را بتو یکرنگ می کند اول
بنزد جهل فروشان هنر نهان کردن
جفای خار نه از بهر گل کشید کلیم
رساند مشق تنزل ز باغبان کردن
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ما جمله جهان مصحف ذاتت دانیم
از هر ورقی آیت و صفت خوانیم
با آنکه مدرسیم در مکتب عشق
در معرفت کنه تو ما نادانیم
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۳ - علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین
و از آن جمله علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین است. این عبارتهائیست از علمهای آشکارا، یقین علمی بود کی خداوند او را شک نیفتد در آن بر عرف و عادت و یقین اندر وصف حق سبحانه و تعالی اطلاق نکنند زانک توقیف نیامدست، علم یقین بیقین بود. و همچنین عین الیقین نفس یقین بود و حقّ الیقین نفس الیقین باشد، علم الیقین بر موجب اصطلاح ایشانست آنچه بشرط برهان بود و عین الیقین بحکم بیان بود و حق الیقین بر نعت عیان بود.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و دوم - در یقین
قالَ اللّهُ تَعالی وَالَّذِینَ یُْؤمِنونَ بِما اُنْزِلَ اِلَیْکَ وَما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُم یُوقِنُونَ.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ
قال اللّه تعالی و ماقَدَر واللّهَ حَقّ قَدْرِهِ.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل دوم
قال الله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون‌»: ای لیعر فون و قال النبی صلی‌الله علیه سلم: «الدنیا مزرعه الاخره»
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیده‌اند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بی‌‌نهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن داده‌اند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب می‌آید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفه‌ای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق می‌یافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل می‌شایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریک‌اند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خرده‌کاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز می‌بیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راست‌تر و عقل صافی‌تر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادت‌تر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضح‌تر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستاده‌اند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار می‌افتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجب‌تر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بی‌واسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمی‌بایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و هم‌پای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفه‌ای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعین‌الیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداخته‌اند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشته‌اند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیده‌ای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیده‌وران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی می‌نبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب می‌بستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمی‌انداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفه‌ای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز می‌یافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت می‌کرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بی‌تیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رسته‌اند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بسته‌اند «و علی الاعراف رجال سبحان‌الله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کاینات‌اند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی نداده‌اند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بی‌نهایت و قدرت بی‌غایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دل‌کرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمی‌بایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعه‌ای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیه‌السلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود می‌یابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی‌».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت می‌یابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار می‌باید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنه‌ما کردیم
وصلی‌الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل ششم
قال‌الله «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قدخاب من دسیها»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
بدانک نفس دشمنی است دوست روی و حیلت و مکر او را نهایت نیست و دفع شر او کردن واو را مقهور گردانیدن مهم‌ترین کارهاست زیرا که او دشمن‌ترین جمله دشمنان است از شیاطین و دنیا و کفار که «ما من مومن الا و له اربعه اعداء». ازین چهار دشمن نفس را دشمنی از همه زیادت است چنانک فرمود «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک».
پس از تربیت نفس کردن و او را بصلاح باز آوردن و از صفت امارگی او را بمرتبه مطمئنگی رسانیدن کاری معظم است و کمال سعادت آدمی در تزکیت نفس است و کمال شقاوت او در فرو گذاشت نفس است بر مقتضای طبع چنانک فرمود بعد از زیاده سوگند «قد افلح من زکیها وقدخاب من دسیها». از بهر آنک از تزکیت و تربیت نفس شناخت نفس حاصل شود و از شناخت نفس شناخت حق لازم می‌آید که «من عرف نفسه فقد عرف ربه». و معرفت سر همه سعادتهاست. اما اینجا دقیقه‌ای لطیف است آنک تا نفس را نشناختی تربیت او نتوانی کرد و تا تربیت نفس بکمال نرسانی شناخت حقیقی او که موجب معرفت حق است حاصل نیابد و درین معنی کتب فراوان بمی‌باید نوشت تا مقصود حاصل شود ولیکن رمزی مفید گفته آید روشن و مختصر ان‌شاءالله تعالی وحده.
بدانک نفس در اصطلاح ار باب طریقت عبارت از بخاری لطیف است که منشأ آن صورت دل است و اطبا آن را روح حیوانی گویند و آن منشأ جملگی صفات ذمیمه است چنانک حق تعالی فرمود «ان النفس لاماره بالسوء».
اماموضع آن در انسان بدانک نفس بجملگی اجزا و ابعاض قالب انسان محیط است همچون روغن که در اجزاء وجود کنجد تعبیه است و نفس دیگر حیوانات در تن ایشان همین نسبت دارد از راه صورت ولیکن نفس انسانی را صفات دیگر است که در نفس حیوانات نیست.
یکی از آن جمله صفت بقاست که نفس انسانی را چاشنیی از عالم بقا بر نهاده‌اند تا بعد از مفارقت قالب باقی ماند و اگر در بهشت باشد و اگر در دوزخ همیشه باقی باشد که «خالدین فیها ابدا». بخلاف نفوس حیوانات که هیچ چاشنی از عالم بقا ندارند و بوقت مفارقت ناچیز شوند.
اما آنک نفس انسانی را آن چاشنی از عالم بقا چون حاصل شد بدانک بقا از دو نوع است یکی آنک همیشه بود و باشد و آن بقای خداوندست تبارک و تعالی دوم آنک نبود پدید آمد بعد ازین باقی باشد با بقاء حق و آن بقاء ارواح و ملکوت و عالم آخرت است اول نبود حق تعالی بیافرید تا ابد باقی خواهد داشت.
پس نفس انسانی از هر دو نوع بقا چاشنی یافته است. اما چاشنی بقا از حق در وقت تخمیر طینت آدم حاصل کرد یکی از آن گوهرهای نفیس که در خاک خسیس بخداوندی خویش دفین میکرد بقای ابدی بود و اما چاشنی بقای ارواح در وقت ازد: اج روح و قالب بتصرف «و نفخت فیه من روحی» تعبیه افتاد.
و این مثل آن است که مردی و زنی با هم جفت گیرد از ایشان دو فرزند بیک شکم بیاید یکی نر که با پدر مانده و یکی ماده که با مادر ماند. هم چنین از ازدواج روح وقالب دو فرزند دل و نفس پدید آمد. اما دل پسری بود که با پدر روح مینماند و نفس دختری بود که با مادر قالب خاکی میماند در دل همه صفات حمیده علوی روحانی بود و در نفس همه صفات ذمیمه سفلی ولیکن چون نفس زاده روح و قالب بود در وی از صفات بقا و بعضی از صفات حمیده که تعلق بروحانیت دارد بود.
پس نفس انسانی بقا ازین وجه یافت بخلاف نفوس حیوانات که زاده عناصر و افلاک‌اند و از روحانیت در ایشان هیچ چاشنی نیست لاجرم فناپذیرندچون مادر وپدر خویش.
و اگر چه در ابتدا نفس آدم بودکه از ازدواج روح وقالب برخاست ولیکن در نفس آدم ذرات نفوس فرزندان او تعبیه بود چنانک در خاک قالب آدم ذرات وجود ذریات او تعبیه بود تادر عهد «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهور هم ذریتهم» هر ذره ذریتی را که بیرون آوردند از صلب آدم ذره خاک قالب فرزندی بود و ذره نفس آن فرزند در آن ذره تعبیه آنگه در مقابله ارواح در صفوف مختلف بداشتند چنانک اختلاف صفوف ارواح بود تا هر روحی بمناسبتی که با آن ذره داشت که در مقابله او افتاده بود بدان ذره التفات کرد در آن ذره اهلیت استماع خطاب «الست بربکم» پدید آمد و شایستگی جواب «بلی» ظاهر شد. و بیرون آوردن ذرات را از صلب آدم این فایده بود تا در پرتو ارواح افتد و الا حق تعالی در صلب آدم هم سوال توانستی کردن اما چون ایشان را از ارواح تعلق نظری نبودی استماع خطاب وجواب میسر نشدی.
پس آن ذرات را با صلب آدم فرستاد تا منقرض عالم بفضل خداوندی محافظت آن میکند و در اصلاب آبا و ارحام امهات نگاه میدارد تا از صلب بصلب و رحم برحم می‌پیوندد تا بوقت ایجاد هریک آن ذره را دو نیمه کند. یکی در نطفه پدر تعبیه میکند یکی در نطفه مادر و بصلب پدر و سینه مادر فرستد چنانک فرمود «یخرج من بین الصلب و الترائب» و بوقت صحبت هر دو بهم پیوندد و در رحم مادر و بهم بیامیزد که «انا خلقناه من نطفه امشاج نبتلیه» پس نطفه علقه شود و علقه مضغه گردد بار بعینات که بر وی می‌گذرد چون سه اربعین بر وی گذشت استحقاق آن یابد که آن روح که در عالم ارواح بدان ذره نظر کرده بود بآن مضغه تعلق گیرد که «ثم انشاناه خلقاآخر».
و چندانک در رحم آن ذره را که منشأ قالب طفل است پرورش میدهند آن ذره نفس که در و تعبیه است بمناسبت پرورش می‌یابد تا طفل در وجود آید و بحد بلاغت رسد نفس بکمال نفسی رسیده باشد بعد از آن شایستگی تحمل تکالیف شرع گیرد.
و اگر پیش ازین خطاب شرع بدو پیوستی چون او پرورش بکمال حاصل نکرده بودی قابل تحمل تکالیف نیامدی چه از راه صورت چه از راه معنی. اما از راه صورت بشرایط نماز و روزه و حج قیام نتوانستی نمود که این اعمال بدنی است و آن را قوتی جسمانی بباید. اما از راه معنی تا قالب و نفس بکمال نرسند دل که محل عقل و معدن ایمان و نظرگاه حق است شایستگی آن نگیرد که مظهر نور عقل و ایمان و نظر حق گردد زیرا که تمام خلقت نباشد اگر چه هر وقت ازین انوار چیزی در وی پدید می‌آید بتدریج ولیکن آنگه راست و تمام قابل شود که بعد بلاغت رسد و عقل ظاهر گردد چنانک شرح آن در فصل تربیت دل گفته آید انشاء‌الله تعالی.
اکنون چون معرفت نفس فراخور این مختصر بدانستی که نفس کیست رمزی بشنو که تربیت و تزکیت او در چیست. بدانک نفس را دو صفت ذاتی است که مادر آورد است و باقی صفات ذمیمه ازین دو اصل تولد میکند و آن صفات فعل اوست. اما آن دو صفت که ذاتی اوست هوا و غضب است و این هر دو از خاصیت عناصر اربعه است که مادر نفس بود هوا میل و قصد باشد بسوی سفل چنانک فرمود «والنجم اذا هوای» یعنی ستاره چون فرو میشود و گفته‌اند که خواجه علیه‌السلم چون از معراج باز می‌گشت و بعالم سفلی میامد از عالم علوی واین میل و قصد بسفل از خاصیت آب و خاک است و غضب ترفع و تکبر و تغلب است و آن صفت باد و آتش است. پس این دو صفت ذاتی نفس را مادر آوردست و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است و دیگر درکات دوزخ از آن تولد کند و این دو صفت هوا و غضب بضرورت در نفس می‌بایست تا بصفت هوا جذب منافع خویش کند و بصفت غضب دفع مضرات از خویش کند تا در عالم کون و فساد وجود او باقی ماند و پرورش یابد.
اما این دو صفت را بحد اعتدال نگه میباید داشت که نقصان این دو سبب نقصان نفس وبدن است و زیادتی این دو سبب نقصان عقل و ایمان و تزکیت و تربیت نفس باعتدال باز آوردن این دو صفت هوا و غضب است و میزان آن قانون شریعت است در کل حال تا هم نفس و بدن بسلامت ماند و هم عقل و ایمان در ترقی باشد و هم در موضع خویش هریک را بفرمان شرع استعمال فرماید و در آن رعایت حق تقوی کند و در طلب رخصت نکوشد چه شرع و تقوی میزانی است که جملگی صفات را بحد اعتدال نگاه دارد تا بعضی غالب نشود و بعضی مغلوب که آن صفات بهایم و سباع است زیرا که بر بهایم صفت هوا غالب است و صفت غضب مغلوب و بر سباع صفت غضب غالب است و صفت هوا مغلوب لاجرم بهایم بحرص و شره در افتادند و سباع باستیلا و قهر و غلبه و قتل و صید درآمدند.
پس این هر دو صفت را بحد اعتدال باید داشت تا در مقام بهیمی و سبعی نیفتد و دیگر صفات ذمیمه از آن تولد نکند که اگر هوا از حد اعتدال تجاوز کند شره و حرص و امل و خست و دنائت و شهوت و بخل و خیانت پدید آید.
و اعتدال هوا آن است که جذب منافع که خاصیت اوست بقدر حاجت ضروری کند در وقت احتیاج که اگر بزیادت از احتیاج میل کند شره پدید آید و اگر پیش از وقت احتیاج میل کند حرص تولد کند و اگر میل بجهت بیش نهاد عمر کند امل ظاهر شود و اگر میل بچیزی دون رکیک کند دنائت و خست پدید آید و اگر میل بچیزی رفیع و لذید کند شهوت زاید و اگر میل بنگاهداشت کند بخل گردد و این همه از قبیل اسراف است که «انه لا یحب المسرفین» و اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد بددلی خیزد.
و اگر صفت هوا در اصل خلقت مغلوب افتد و ناقص بود انوثت و خنوثت و فرومایگی پدید آید و اگر صفت از حد اعتدال تجاوز کند بدخویی وتکبر و عداوت وحدت و تندی و خودرایی و استبداد و بی‌ثباتی و کذب و عجب و تفاخر و ترفع و خیلاء متولد شود و اگر نتواند غضب راندن حقد در باطن پدید آید. و اگر صفت غضب در اصل ناقص و مغلوب افتد بی‌حمیتی و بی‌غیرتی و دیوثی وکسل و ذلت و عجز آورد و اگر این هر دو صفت هوا و غضب غالب افتد حسد پدید آید زیرا که بغلبه هوا هر چه با کسی بیند و او را خوش آید بدان میل کند و از غلبه غضب نخواهد که آنکس را باشد و حسد این است که آنچ دیگری دارد خواهی که ترا باشد و نخواهی که او را باشد.
و هریک ازین صفات ذمیمه منشأ در کتی از درکات دورخ است و چون این صفات بر نفس مستولی شود و غالب گردد. طبع نفس مایل بفسق و فجور و قتل و نهب و ایذا و انواع فسادات شود.
ملایکه بنظر ملکی در ملکوت قالب آدم نگریستند این صفات مشاهده کردند گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء». ندانستند که چون اکسیر شریعت برین صفات ذمیمه بهیمی سبعی شیطانی نهند همه صفات حمیده ملکی روحانی رحمانی گردد. حق تعالی در جواب ملایکه ازینجا فرمود «انی اعلم مالا تعملون». کیمیاگری شرع نه آن است که این صفات بکلی محو کند که آن هم نقصان باشد.
فلاسفه را ازینجا غلط افتاد پنداشتند صفات هوا و غضب و شهوت و دیگر صفات ذمیمه بکلی محو میباید کرد. بسالها رنج بردند و آن بکلی محو نشد ولیکن نقصان پذیرفت و از آن نقصان صفات ذمیمه دیگر پدید آمد چنانک در نفی هوا انوثت و خنوثت و فرومایگی و دنائت همت پدید آمد و از نقصان غضب بی‌حمیتی و سستی در دین و بی‌غیرتی و دیوئی و جبانی پدید امد.
خاصیت شریعت و کیمیاگری دین آن است که هریک ازین صفات را بحد اعتدال بازآورد و در مقام خویش صرف کند و چنان کند که او برین صفات غالب باشد و این صفات او را چون اسب رام باشد. هر کجا خواهد راند نه چنانک این صفات بر وی غالب باشد تا هر کجا میل نفس باشد او را اسیر کند چون اسب توسن که سر بکشد و بی‌اختیار خود را و سوار را در چاهی اندازد یا بر دیواری زند و هر دو هلاک شوند.
پس هر وقت که بتصرف اکسیر شرع و تقوی صفت هوا و غضب در نفس باعتدال بازآمد که او را بخوددرین صفات تصرفی نماند الابشرع در نفس صفات حمیده پدید آید چون حیا و جود و سخاوت و شجاعت و حلم و تواضع و مروت و قناعت و صبر و شکر و دیگر اخلاق حمیده و نفس از مقام امارگی بمقام مطمئنگی رسد و مطیه روح پاک گردد و در قطع منازل و مراحل سفلی و علوی براق صفت روح را بمعارج اعلی علیین و مدارج قاب قوسین رساند و مستحق خطاب «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» شود.این ضعیف عاجز گوید
خوی سبعی ز نفست ار باز شود
مرغ روحت بآشیان باز شود
پس کر کس روح روسوی علو نهد
بر دست ملک نشیند و باز شود
روح را در مراجعت با عالم خویش براق نفس می‌بایست زیرا که او پیاده نتواند رفت آن وقت که بدین عالم می‌پیوست بر براق نفخه سوار بود که «و نفخت فیه من روحی» و این ساعت که میرود بدان عالم ببراق نفس حاجت داردتا آنجا که حد میدان نفس است ونفس را در روش بدو صفت هوا و غضب حاجت است اگر بعلو رود و اگل بسفل بی‌ایشان نتواند رفت.
مشایخ قدس‌الله ارواحهم ازینجا گفته‌اند «لولاالهوی ماسلک احد طریقا الی‌الله» یعنی اگر هوا نبودی هیچ کس را راه بخدا نبودی زیرا که هوا نمرود نفس را چون کرکسی آمد و غضب چون کرکسی دیگر هر وقت که نمرود نفس برین دو کرکس سوار شود و طعمه کر کسان بر صوب علوی است کر کسان روی سوی علو نهند و نمرود نفس سفلی را بمقامات علوی رسانند.
و آن چنان باشد که چون نفس مطمئنه ببود و بر هر دو صفت هوا و غضب غالب شد و ذوق خطاب «ارجعی» باز یافت روی هوا و غضب از اسفل بگرداند و سوی اعلی آرد نامطلوب ایشان قربت حضرت عزت شود نه تمتعات عالم بهیمی و سبعی چون هوا قصد علو کند همه عشق و محبت گردد و غضب چون روی بعلو آرد همه غیرت و همت گردد نفس بعشق و محبت روی بحضرت نهد و بغیرت و همت در هیچ مقام توقف نکند و بهیچ التفات ننماید جز بحضرت عزت و روح را این دو آلت تمام‌تر و سیلتی است در وصول بحضرت.
و او پیش ازین در عالم ارواح این دو آلت نداشت همچون ملایکه بمقام خویش راضی شده بود و از شمع جلال احدیت بمشاهده نوری و ضوئی قانع گشته که «و ما منا الا له مقام معلوم» و زهره آن نداشت که قدم از آن مقام فراپیش نهد همچون جبرئیل میگفت «لو دنوت انمله لا حترقت». ولیکن چون روح با خاک آشنایی گرفت از ازدواج او با عناصر فرزند نفس پدید آمد.
و از نفس دو فرزند هوا و غضب برخاست هوا جهول بود و غضب ظلوم چون روی نفس در سفل بود این دو ظلوم و جهول او را در مهالک میانداختند و روح نیز اسیر ایشان بود جمله هلاک می‌شدند.
چون توفیق رفیق گشت و بکمند جذبه «ارجعی الی ربک» نفس توسن صفت را با عالم علو و حضرت عزت خواندند روح که سواری عاقل بود چون بمقام معلوم خویش رسید خواست که جبرئیل‌وار عنان باز کشد نفس توسن صفت چون پروانه دیوانه بدو پرظلومی و جهولی هوا و غضب خود را بر شمع جلال احدیت زد و بترک وجود مجازی گفت و دست در گردن وصال شمع کرد تا شمع وجود مجازی پروانگی او را بوجود حقیقی شمعی خویش مبدل کرد. این ضعیف گوید:بیت
ای آنک نشسته‌اید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تا بوک کنید دست در گردن شمع
تا نفس دستکاری ظلومی و جهولی خویش بکمال نرساند درین مقام نفس را بکمال نتوان شناخت که او چیست و او را از بهر چه آفریده‌اند و در کدام مقام بچه کار خواست آمد؟ چون این دستکاری از و بکمال ظاهر شد و از دیوانگی پروانگی بنور بخشی شمعی رسید که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی ینطق» حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه محقق» گردد. یعنی هر که نفس را بپروانگی بشناخت حضرت را بشمعی باز داند. شعر.
فلولاکم ماعرفنا الهوی
و لولا الهوی ما عرفناکم
و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیه‌و سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بی‌توقف زمانی و بی‌واسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی‌» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بی‌ماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده‌ جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید می‌آید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بی‌واسطه و صورت قالب او تخمیر هم بی‌واسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بی‌واسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقه‌ای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفه‌ای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفه‌ای گفته‌اند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدس‌الله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه می‌دادن که‌ آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته‌ تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل می‌پیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل می‌کند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوه‌پرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهاده‌ام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنوده‌ای که یوسف را علیه‌الصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه می‌خورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «ان‌الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشک‌وار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان می‌باید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می‌ نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاث‌المستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداخته‌ام
وزبهر ترا پرده برانداخته‌ایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل شانزدهم
قال‌الله تعالی: «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر و ایتهم لی ساجدین».
و قال‌النبی صلی‌الله علیه وسلم: «الرویاء الصالح جز من سته و اربعین جزء من النبوه».
بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود.
و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است: یکی از صورت دوم از معنی. از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعه‌ای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که «المومن ینظر بنورالله».
خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود: یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد. آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد.
دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیه‌السلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ائمه آن را تفسیر کرده‌اند که مدت نبوت خواجه علیه‌السلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد. پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بوده‌اند علیهم‌السلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بوده‌اند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیه‌السلام گفت: «انی اری فی‌النام انی اذبحک فانظر ماذا تری» و خواجه علیه‌السلام میفرماید «نوم الانبیاء وحی».
و خواب صالح هم بر سه نوع است: یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیه‌الصلوه صریح بود «انی اری فی‌امنام انی اذبحک».
دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیه‌السلام بود «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین». یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که «و خسروا له سجداً».
و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که «انی اری سبع بقرات سمان» الایه. جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود. «یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه».
و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی.
فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیه‌السلام فرمود «لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له».
پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد: رویا صالح و رویاء صادق. صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود.
و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد: یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد. اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بل‌که سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود. چنانک فرمود عزوجل و علا که «سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین».
دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که «سنریهم آیاتنا فی‌الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بی‌واسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر می‌افتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید. چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد. بیت
کی بود ما زما جدا مانده
من و تو رفته وخدا مانده
پس زبانی که راز مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است: اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود. زیرا که این هریک را خیال نقش‌بندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی.
تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقش‌بندی کند. چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید.
و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد.
و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزه‌های خوش و روضه‌ها و بستانها و قصرها و آینه‌های صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بی‌آلات این جمله مقامات روحانی است.
و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده. و اگر در مشاهدات انوار غیب‌الغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی. از هر نوع شمه‌ای نموده آمدباقی هم برین قیاس می‌کند.
دوم فایده آنک وقایع دلی و روحی وملکی نیک با ذوق بود نفس را از آن شربی و قوتی و ذوقی و شوقی پدید آید که بدان شوق و ذوق انس از خلق و مألوفات طبع و مستلذات شهادتی و مشتهیات جسمانی باطل کند و با مغیبات وعالم روحانی و لطایف و معانی واسرار و حقایق انس پدید آورد و بکلی متوجه عالم طلب شود و مشرب او عالم غیب گردد «قد علم کل اناس مشربهم».
و بحقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز بشیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان‌طلب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانک شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی بازمیگفت بتعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه الله علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد در میانه آن از خود غایب شد چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را علیه‌السلام دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود «تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقه». گفت آن نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند.
سیم فایده آنک از بعضی مقامات این راه جز بتصرف وقایع غیبی عبور نتوان کرد و رکن اعظم در احتیاج به پیغامبر و شیخ از بهر این است که تا سالک سیر در وجود خویش میکند و سلوک او در صفات نفس ودل و روح بود ممکن است که بغیری حاجت نیفتد ولیکن چون بسرحد روحانیت رسید بخودی خود از آن مقام نتواند گذشت از بهر آنک هر تصرف که از سالک برخیزد هستی دیگر پدید آورد و او را بعد ازین راه بر نیستی است و نیستی بتصرف غیر تواند بود.
پس وقایعی که از فیض ولایت شیخ آید یا از حضرت نبوت یا از تجلیهای صفات خداوندی فنابخش بود و تا فنای حقیقی حاصل نشود ببقای حقیقی که مقصود و مطلوب از سلوک است نرسد. والله اعلم.
بعد ازین طرفی از وقایع که بکشف و مشاهده و تجلی و وصول تعلق دارد هریک در فصل آن بجای خویش گفته آید ان‌شاءالله وحده. و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل هشتم
قال‌الله تعالی: «یا ایهاالذین امنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم» الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بی‌ارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاین‌الله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یوم‌الدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بی‌قدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفت‌های لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بی‌واسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بی‌واسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولاله‌ها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فی‌البحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمی‌ماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیه‌الصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوع‌اند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عمله‌اند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیه‌الصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاسته‌ام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفه‌اند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آورده‌اند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک‌» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عمله‌اند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کرده‌اند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغول‌اند و خلاصه آفرینش‌اند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاری‌اند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافته‌اند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول‌الله است صلی‌الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت‌قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه‌السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسول‌الله بارانش رسیده است خواجه علیه‌الصلوه فرمود: چرا آنچ‌تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیه‌السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیه‌السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته‌ای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیه‌السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیه‌السلام گفت بیا بنزدیک من می‌باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافته‌ام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کرده‌اید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیه‌السلام کسب را حلال‌ترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهم‌السلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بوده‌اند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعم‌الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبه‌تر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کرده‌ایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بی‌دلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذق‌اند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیم‌النظیر بوده‌اند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشته‌اند. و عجب‌تر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محروم‌تر از غایت بی‌نظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی‌عشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین رب‌العالمین.
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آنها که درین دوران صاحبنظران باشند
چون بر سر کوی او با هم گذران باشند
در مستی عشق او گر باخبرند از خود
نزدیک خبرداران از بیخبران باشند
در بحر غمش غرقم آنها چه خبر دارند
کز لجه این دریا مانده بکران باشند
گر خسرو پرویز است فرهاد زمان گردد
جائیکه درو یکسر شیرین پسران باشند
ای باد بگو با او کز سوختگان خود
بشنو سخنی کایشان صاحبنظران باشند
بر ابن یمین عشقت گر عیب همی دانند
آنها که کنند اینعیب از بیهنران باشند
از طعنه بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵
مرا فلک به مواعید می فریفت ولیک
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴٢
گفتیم بکوشش بتوان یافت در آفاق
یاری که توانیم همه عمر بهم بود
سر تا سر آفاق بگشتیم و ندیدیم
یاری که توان گفت که از اهل کرم بود
دیدیم سه یار از همه عالم که در ایشان
آئین صفا بود و دم صدق و قدم بود
یاری که بدست آمد و سر باخت شب و روز
واندر همه حالی بقدم بود قلم بود
و آن یار که بد همدم و دم زد ز سر صدق
صبح است که با ما همه دم در سر دم بود
و آن یار که با ما بوفا بود یکی دم
غیبت ننمود از دل سودا زده غم بود
گر معرفتت هست برون زین مطلب یار
تا عاقبت کار نباید به ندم بود
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قطب الهدایه و محیط الولایه احمد مرسل
مرا دل عرش یزدانست و من اجری خور خوانش
خوشا اجری خوری کارند خوان از عرش یزدانش
بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان
چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش
نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور
که عرفانست و وعظ و پند مروارید غلتانش
دبستانی که آموزند راز علم الاسماء
دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش
بقسط و عدل وزانیست رستاخیز وحدت را
که عرش و فرش جو سنگیست از پا سنگ میزانش
برون از حیز امکان و کلک پنجه واجب
مدیر نور و زیر ظل تدبیرست امکانش
بنا دیدست چشم زنگ غفلت روی مر آتش
به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش
بحد دانسته هر پنهان و پنهانست تحدیدش
بپابان برده هر پیدا و ناپیداست پایانش
ز هفت اقلیم بیرونست شهر لا مکانست این
که سلطان مکان درویش و درویشست سلطانش
اگر هورست عقل پیر و نفس پاک گردونش
اگر عیدست گاو ارض و شیر چرخ قربانش
نه چوگان باز و گوی افکن ولی گر صولجان بازد
مر این نه چرخ دولابیست گوی خم چوگانش
بمیر ای سالک ار جان خواهی اندر پای صاحبدل
که هر کو مرد پیش پای جانان زنده شد جانش
نکوبخت آن سری وز آن نکوتر وقت جانبازی
که سر باشد دم جان باختن در پای جانانش
سر دیدار دلبر داری از دل مگذر ای رهرو
دل عارف بهشت عدن و روی دوست رضوانش
سوار رفرف اشراقی است این فارس باقی
که عرش یار معراجست و کوی دوست میدانش
ازل را با ابد تازد متاز ای جان که میمانی
دلست این نیست جبریل ار توانی داد جولانش
علی الله فاش تر گویم کلیمی سینه اش سینا
شهی موجود اقلیمش سواری جودیکرانش
ببر بی نشان بحری که تاء/ییدست لؤلؤیش
بجو لامکان ابری که توحیدست بارانش
فنای عارفست این بعث و معروفست مبعوثش
دل صاحبدلست این عرش و معشوقست رحمانش
محیط پنج حضرت کون جامع مخزن عارف
در لاهوت در بحرش زر ناسوت در کانش
قوی بحریست دل غواص قیومیست در خوردش
که بیرون آورد از قعر گنج در و مرجانش
نکوتر روزنست این چشم دل روی حقیقت را
اگر روشن شود از کحل عرفان عین انسانش
تو در هر جوی و فر غر جوئی آن لولوی لالا را
خطر کن غوص کن پیدا کن از عمان عرفانش
که از شب تا سحر بیدار ماندی در گریبان سر
که خورشید حقیقت سر نزد صبح از گریبانش
کسی کان سر نپوشد با سردارست پیوندش
کسی کان جرعه نوشد با دم تیغست پیمانش
چو کفر عشق می جوید نه دین پاید نه آئینش
چو راه وصل میپوید نه سر ماند نه سامانش
چو گردد بی سر و سامان سر و سامان نو گیرد
غبار فقر افسر بخشد و اورنگ خاقانش
گدای عشق دارد خسروی بر خطه امکان
بپردازد ز دامان وجوب از گرد امکانش
ترا نفس دغل فرعون و عقل راز دان موسی
یکی اقبال هارونش یکی ادبار هامانش
بنیل نیستی کن غرق مر فرعون هستی را
کلیمست این و اینک بر ید بیضاست ثعبانش
شنیدی گله و طور شبان و تیه حیرانی
ترا جمع قوی چون گوسفند و نفس چوبانش
کلیما گوسفند خویش ران در مرتع ایمن
مباش ایمن ز تیه تن که شیطانست بر جانش
نه بل نفس تو بلقیس است تخت او تن فانی
معارف سر آصف سیرت عارف سلیمانش
بجا ماندت تن خاکی ز همراهان افلاکی
اگر خواهی شدن بر اوج علیین بجامانش
بزهر آلوده پستان سیاه مادر دنیی
مباش ایمن ز دستانش بترس از شیر پستانش
نماید شیر و زاید زهر این آبستن آفت
اگر طفل رهی کم خور فریب مکر و دستانش
نماید غنچه سوری ز بستانش سحرگاهان
شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پیکانش
بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند
نماید حد پیکان غنچه شاداب بستانش
رخ چون کهربایت لعل کرد از اشک یاقوتی
مبین گلگونه یاقوت گون و لعل خندانش
تنی چون لاله و جانی چنو چون افعی پیچان
بکش یا ناتوانان کن یا بکن از بیخ دندانش
رفیقا از بن دندان بکن دندان این زندان
که سخت افتاده ئی ز اول حریف آب دندانش
ترا جان پیر زالی سست و مرگ آن رستم دستان
که پیکان گر کنی ز الماس نتوان سود خفتانش
گرفتار خلاب تن حیاتت بر خری ماند
که باشد موت یشک پیل و ناب شیر غژمانش
تنت ماند براه سیل بر اشکسته دیواری
که گر برخیزد از جا بر کند از بیخ و بنیانش
نه راه سیل بتوان بست اگر بندی با لوندش
نه ناب شیر بتوان خست اگر سائی بسوهانش
دل و آنگاه این سختی محل راز و بدبختی
که با خایسک نتوان داد فرق از سخت سندانش
توئی بر صورت رحمن و نفس تست شیطان دل
مراین ابلیس را یا سر ببر یا کن مسلمانش
مسلمان گر کند یا سر ببرد دیو را آدم
شود انسان و گردد کن فکان بر حسب فرمانش
اگر دریا شوی دانی فرو تمکین دریا را
اگر انسان شوی بینی مقام و رفعت و شانش
نخواهم گفت وصف آفتاب آدم خاکی
اگر گویم نه اختر ماند و نه آخشیجانش
چو از خود گشت فانی قطره دریای بقا گردد
اگر فانی بگوید هوانا پیداست برهانش
تن مرد خدا کشتی بکشتی ناخدا یزدان
بدریائی که باشد ساحلش غرقاب طوفانش
در آن دریا تو از یک قطره صد گوهر کنی پیدا
که هر قطره ست پنهان در دل و در سینه عمانش
بهر گوهر جنانی در جنان غلمانی و حوری
برون ازشهوت و حرص و هوی حورست و غلمانش
بخوان از سینه انسان کامل درس کاین هیکل
کلام الله موجودست و لاهوتیست عنوانش
بظلمات تن ار ظاهر کند سر سویدا را
شود مرآت غیب از جان جان تا عرق شریانش
دم انی انا الله زد درون وادی ایمن
برون از آستین بیضای دست پور عمرانش
انا الحق گوید این منصور دم بر دار رسوائی
شراره کوه سوزست این مکن در بند پنهانش
گدای خاک این کویم که توحیدست منکویش
فقیر بار این ملکم که تجریدست قاآنش
منم دربان سلطانی بعرش دل که دهلیزش
رواق قاب قوسینست و او ادنی است ایوانش
بایوانش مدیری کاملی صاحبدلی قطبی
چو نقطه و دایره در عقل نه گردون گردانش
کمال اسم اعظم شخص کامل حضرت پنجم
شه اول که نه چرخ از عبید و چار ارکانش
امام انبیا قطب هدایت احمد مرسل
که عرش و فرش در سیرست و در معراج یکسانش
شه ظاهر که هست از سیر باطن خاتم اول
رفیق عرشی اوبن عم و عقل و دل و جانش
منزه بودم از وضع و متی این و کیف و کم
برون از امر و تدبیرش بری از خلق و اعیانش
نه آدم بود کز گندم فریبد دیو مشئومش
نه شیطان بود کز آدم بروید نخل حرمانش
نگوئی پس که بود آنجا نگار من بشرط لا
که ذاتش میزبان و لیس الا هوست مهمانش
بشرط لای عرفانی محیط عالی و دانی
بدین کفر آنکه شد فانی بکفر آرید ایمانش
بکفرش آورید ایمان که توحیدست تاء/دیبش
بتوحیدش کنید اذعان که تفسیرست قرآنش
یکی دان آنکه گوید آنکه بیند آنکه پیماید
بجز حق نیست هستی این بیان نفیست تبیانش
عقال عقل نتوان زد بپای اشتر نطقم
کسی کز عشق شد دیوانه با عشقست دیوانش
تنم طور تجلی سینه ام سینای قدوسی
دل پاکم درخت طور و من موسی عمرانش
بجز توحید نتوان گفت سر دیگر آموزد
سبق عشق و مدرس یار و دل طفل سبق خوانش
بجز تجرید نتوان دید دارد کسوت دیگر
که پوشد جامه بر کونین و خود بینند عریانش
بجه زین صورت و معنی که آدم بر ملک خواندی
رموز علم الاسماء و خاتم خواند نادانش
اگر آدم بدی شیطان نبردی راه بر آدم
که آدم یا مسلمان گشت یا شد کشته شیطانش
جمادست و نبات و جانور از آدمی بهتر
اگر عقلست و ایمانست سد راه احسانش
که ایمان علم و احسان عین و حق زین هر دو بالاتر
که او سلطان تحقیقست و علم و عین دربانش
طبیب نفی را شاگرد درمان ار شدی رستی
ترا دردیست اثبات تو و نفی تو درمانش
بتوحید ار شود فانی مکان بود امکانی
کمال لا مکان تکمیل خواهد کرد نقصانش
خلیل وقت شو این ماه و این خورشید آفل دان
که یار از شرق دل تابید خورشید درخشانش
من و ما و تو و او یک مسمی را بود اسماء
بسیط جامعست او گر فرو خوانی ز فرقانش
قل الله ثم ذرهم من چه گویم جمله فرقان
بجز توحید نبود از الف تا یا فرو خوانش
مدیر امر شو زین چامه یعنی آیه وحدت
که من پی بردم از خاک در شمس خراسانش
معمای ولایت نامه ام گر حل کند طالب
شود مطلوب و گردد مشکل کونین آسانش
خدا موجود غیر از اوست فانی گر شوی پنهان
شود پیدا به پنهانی مزن بیهوده بهتانش
نه امکان گشت خواهد واجب و واجب نه نیز امکان
چو امکان رفت واجب گشت پیدا پاک سبحانش
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۴
شش پنج کسی زند که بازی داند
و اندازهٔ کوتاه و درازی داند
از چشمهٔ معرفت کسی آب خورد
کاو عبرانی و ترک و تازی داند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جز عشق کسی را به درون سلطنتی نیست
معشوق تر از ملک دلم مملکتی نیست
جبریل کجا دم زند از رتبه عاشق
کو را به جز از بام فلک منزلتی نیست
ذات همه کس را به صفت می نشناسد
زان ذات چه گویم که به رنگ صفتی نیست
هان جهد کن و کسوت جان گیر ز جانان
کاین جامه جسمت به جز از عاریتی نیست
اغیار هم از خوان عطایش برد انعام
با هیچکسش نیست که خود مرحمتی نیست
کی معرفت شاهد معنی کند ادراک
آن شخص که در خویشتنش معرفتی نیست
خاصیت درمان دهدت درد محبت
خوش باش به این داغ که بی خاصیتی نیست
سلطان ز پی مصلحت ملک کند خون
درویش بود آن که پی مصلحتی نیست
بر کشته هر کس دیتی شرع نویسد
جز کشته عشقت که به جز تو دیتی نیست
عشق تو مرا تربیت از حب علی داد
آشفته به از این به جهان تربیتی نیست
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
ذات محمد و علی آیینه حق اند
آیینه خود ضرورت آن حسن و ناز بود
این باعث وجود من و تست ورنه حق
از بودن و نبودن ما بی نیاز بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۲
ای محرم راز دل چه بیگانه وشی
تا چند برنگ و بوی این باغ خوشی
در گوش تو معرفت شود ناله مرغ
چون خطی اگر فتیله از گوش کشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر بتی قبله نمای دل دانا نشود
طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود
عاشق از جلوهٔ معشوق نمایان گردد
سرو تا سر نکشد فاخته پیدا نشود
بر در دل چه زنی حلقه که این قفل گران
بی مددکاری مفتاح دعا وانشود
راه در زیر لب فاخته پنهان گردد
سرو اگر پیشرو آن قد و بالا نشود
با چنین سنگدلی زاهد اگر خاک شود
گل شود کوزه شود ساغر و مینا نشود
به یقین دیدهٔ یعقوب نخواهد بودن
که رسد پیرهن یوسف [و] بینا نشود
به غلط راه در آن کوی نمی یابد کس
هر گدایی به در دوست سعیدا نشود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن ماه شب افروز، که در پرده نهانست
در پرده نهانست، ولی پرده درانست
روشن نتوان گفت که: سر چیست؟ که آن یار
با نام و نشان آمد و بی نام و نشانست
مشکل همه اینست که: در عالم تمییز
آنرا که دو اخوانی درد تو همانست
با خواجه حکایات نهایات مگویید
کو عاشق جان نیست، ولی عاشق نانست
در دار فنا فکر اقامت نتوان کرد
کین ملک قدم نیست، که شهر حدثانست
در راه خدا مرد امین باش، که هر جای
چون مرد امین آمد در عین امانست
قاسم، بحقیقت دل خود هر که بداند
در مذهب عشاق بصیر همه دانست