عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۰
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۹
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما را به جای آب اگر از دیده خون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بکند چرخ را سیاه
گر آه من به گنبد سیمابگون رود
برکوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاک روزگار نباشد دوا رسان
انرا که زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب
صبر از دریچه ی بشریّت برون رود
عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم
ترسم که عقل درسرکارجنون رود
هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ
درچشم کان خیال رخ لاله گون رود
کوروکبود چرخ که از جور روزگار
برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناهگه آخر برون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بکند چرخ را سیاه
گر آه من به گنبد سیمابگون رود
برکوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاک روزگار نباشد دوا رسان
انرا که زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب
صبر از دریچه ی بشریّت برون رود
عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم
ترسم که عقل درسرکارجنون رود
هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ
درچشم کان خیال رخ لاله گون رود
کوروکبود چرخ که از جور روزگار
برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناهگه آخر برون رود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
چه افتادت ای ترک خرگاه من
که بر من نمی تابی ای ماه من
بدین سر بلندی که در سرو تست
بدو کی رسد دست کوتاه من
ز وجهی که نیکوست روی تو خواست
دل رو شناس نکو خواه من
ره صومعه دوش دیدم به خواب
بیا مطرب امشب بزن راه من
چو آیینه گر نیستی سخت دل
اثر کردی اندر دلت آه من
به جز تو نخواهم من اندر دو کون
گواه سخن حسبی الله من
تویی هم حجاب تو ابن حسام
چرا بر نمی خیزی از راه من
که بر من نمی تابی ای ماه من
بدین سر بلندی که در سرو تست
بدو کی رسد دست کوتاه من
ز وجهی که نیکوست روی تو خواست
دل رو شناس نکو خواه من
ره صومعه دوش دیدم به خواب
بیا مطرب امشب بزن راه من
چو آیینه گر نیستی سخت دل
اثر کردی اندر دلت آه من
به جز تو نخواهم من اندر دو کون
گواه سخن حسبی الله من
تویی هم حجاب تو ابن حسام
چرا بر نمی خیزی از راه من
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدرالدین علی وزیر
تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثهای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثهای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ملک اتسز
ای در مصاف رستم دستان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پای بند تو ارکان روزگار
پیش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت میدان روزگار
نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار
روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی
چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار
در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب
در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسیار مکرمت
پیدا بر بیان تو پنهان روزگار
سیارگان چرخ نهاده چو دایگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عریان روزگار
در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا
حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار
تیزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمی و سلیمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هوای تو
آن را شناس غایت خذلان روزگار
ای طالع تو رایت تمکین مشتری
وی طلعت تو آیت امکان روزگار
آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست
شد ایمن از بلیت توفان روزگار
دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهی کشیده ضربت دندان مستخف
گاهی چشیده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بر ایشان امید من
گشتند بر جفای من اخوان روزگار
دل تنگم از جنایت اجرام آسمان
رخ زردم از خیانت اعیان روزگار
با این همه چو من دگری پشت کی نهد
بر مسند کمال در ایوان روزگار
در صد هزار سال بتأثیر آفتاب
لعلی چون من نخیزد از کان روزگار
آثار من ستارهٔ گردون مفخرت
و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست
باشم دریغ در کف احزان روزگار
غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد
این پربها متاع بد کان روزگار
آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس
آید بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزی کند سپهر مفوض برای من
تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بی یاد من مجالس اعیان روزگار
تا هست از شرایط سامان آدمی
تا هست بر طبایع بنیان روزگار
بادا بمهر همه میثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پیمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش ولیت نعمت الوان روزگار
این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی
و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پای بند تو ارکان روزگار
پیش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت میدان روزگار
نقل عطیت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفهٔ میزان روزگار
روی ولیت کعبهٔ تأیید ایزدی
چشم عدوت جعبهٔ پبکان روزگار
در قبهٔ جلال تو تحویل آفتاب
در عرصهٔ کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسیار مکرمت
پیدا بر بیان تو پنهان روزگار
سیارگان چرخ نهاده چو دایگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عریان روزگار
در بارگاه حادثه از سفرهٔ عنا
حسرت خورد عدوی تو بر خوان روزگار
تیزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سیرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمی و سلیمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هوای تو
آن را شناس غایت خذلان روزگار
ای طالع تو رایت تمکین مشتری
وی طلعت تو آیت امکان روزگار
آن کس که در سفینهٔ اقبال تو نشست
شد ایمن از بلیت توفان روزگار
دور از تو مدتی من مسکین، نه از خرد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهی کشیده ضربت دندان مستخف
گاهی چشیده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بر ایشان امید من
گشتند بر جفای من اخوان روزگار
دل تنگم از جنایت اجرام آسمان
رخ زردم از خیانت اعیان روزگار
با این همه چو من دگری پشت کی نهد
بر مسند کمال در ایوان روزگار
در صد هزار سال بتأثیر آفتاب
لعلی چون من نخیزد از کان روزگار
آثار من ستارهٔ گردون مفخرت
و اخبار من شکوفهٔ بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با این همه فضیلت، از آنجا که راستیست
باشم دریغ در کف احزان روزگار
غبنی بود، اگر بکساد اندر اوفتد
این پربها متاع بد کان روزگار
آخر هم پس از مضرت و حرمان بی قیاس
آید بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزی کند سپهر مفوض برای من
تدبیرحل و عقد بدیوان روزگار ؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بی یاد من مجالس اعیان روزگار
تا هست از شرایط سامان آدمی
تا هست بر طبایع بنیان روزگار
بادا بمهر همه میثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پیمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش ولیت نعمت الوان روزگار
این رفته در حدیقهٔ افضال ایزدی
و آن مانده در مفازهٔ حرمان روزگار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح اتسز
چه حیله سازم ؟ کز من گسست یار سلام
چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام
چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام