عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - وله
سپهسالار اعظم زد چو اندر مرز ری اردو
قضا را تاب شد از تن قدر را رنگ رفت از رو
ملک حیران که این داور زند آیا کدامین در
دول پژمان که این لشکر چمد آیا کدامین سو
بت من ای مه ارمن برجسم تو جانها تن
غزال آسا و شیر اوژن سنان اندام و جوشن مو
عنان پیچید باز از نو زشهر اسپهد خسرو
تو نیز اقبال آساشو روان اندر رکاب او
به هر جا بایدش خفتان که ورزد رزم در میدان
تواش بر جسم به از جان زره پوشی کن از گیسو
و گر هنگام پیکارش بشمشیر اوفتد کارش
تو برکف گهر بارش بنه تیغ از خم ابرو
ولیک ای لعبت سرکش مخیزاز کاخ بنشین خوش
کزو ار دوست مینووش نشاید فتنه در مینو
تو با این طلعت شایان چو در اردو کنی جولان
ربایندت زمو چوگان چنان کت از زنخدان گو
یکی از چشم تو گویا که هی هی اندر این صحرا
زبخت شاه شد بر ما بپای خویش صید آهو
یکی برقد تومفتون که بخ بخ اندر این هامون
شد از اقبال صدر اکنون معسکر باغی از ناژو
مهین اسپهد اعظم هز بر از دوده آدم
مسالک دان ملایک دم حقایق دان دقایق جو
برایت اندر آن شیرش که ازگردان کند سیرش
کشیده رعب شمشیرش بگرد مملکت بارو
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - وله
ساخته کاخی سپهسالار بهر جشن شاه
پایه اش بر پشت ماهی سایه اش بر روی ماه
هر رواقش را هزاران نه رواق اندرکنف
هر ستونش را هزاران بیستون اندر پناه
چشم بیضا را ز روی اتصال او سپید
روی کیوان زانفعال ارتفاع او سیاه
در متانت هست هرکاهی زدیوارش چو کوه
وز رزانت هست هر کوهی بنزدش همچوکاه
سقف او چرخیست کز رخشان قنادیلش نجوم
صحن او خلدیست کز فرخنده دیباجش گیاه
هم بآذر از تصاویرش شکوه نوبهار
هم بدیجور از قواریرش فروغ صبحگاه
کاشمر هر محفلش از لعبتانی عیش بخش
کاشغر هر مجلسش از شاهدانی طیش کاه
برده سنگ درگهش را خاره دل گردان سجود
سوده شیر پرده اش را پیلتن نیوان جباه
بارگاهش پر ز برجیس از وزیران دول
آستانش پر زمریخ از دلیران سپاه
هان شده از شخص اول عالمی ثالث پدید
تا دو عالم را تو خود چندان ندانی قدر و جاه
آری آری عالمی ثالث بباید تا درآن
گنجد اول شخص ایران را فلک فرسایه گاه
الغرض چون رو باتمام آمد این بیت الشرف
جست جیحون سوی تاریخش بجد و جهد راه
ناگهان سر از فلک جبریل بیرون کرد و گفت
کعبه اسلام بادا این شرفزا دستگاه
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
خیز ای حبشی موی و فرنگی آداب
کز گرسنگی بروم چین خورده و تاب
یا تا خط بصره ریز در جام شراب
یا شامم ده که هست بغداد خراب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۰ - در غزل است
دلبر رنگرز نکو پسرست
وز همه نیکوان ظریفتر است
پدری را که آنچنان خلف است
مادری «را» که آنچنان پسر است
آفتابش بر آستین قباست
ماهتابش برآستان درست
نمکین دلبری است شیرین لب
راست چون صدهزار من شکر است
زاتش عشق لفظ چون نمکش
دل ما چون کبابهای تر است
آب در دیده ها چو آب بقم
از غم آن نگار نیکبر است
مشگ بر بویها شرف دارد
زانکه از رنگ زلفش بهره ور است
عاشقان رابه سور و ماتم در
یار شکر فروش نیل خرست
دربرخور دو دسته نیلوفر
دست او دان چو پیش روی درست
شاید ار داردم به دو کان در
کز من او را چهارگان گهر است
اشگ و روی و دل و برم او را
بقم و نیل و زاج و معصفر است
از یکی خم برآورد صد رنگ
من خرم گرنه عیسی دگر است
گفتم ای ماه روی رنگرزان
قمر رنگرز عجب خبر است . . .!
گفت: در میوه های باغ نگر
تا بدانی که رنگرز قمر است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۹ - در موعظت و نصیحت و ترهیب از دنیا و ترغیب به آخرت گوید
مدبری که به فرمان او است جان درتن
مهیمنی که شرف داد مرد رابرزن
خدای عزوجل خالق سپید و سیاه
که کرد شب را تاریک و روز را روشن
قدیم لم یزل و پادشاه باعظمت
ز عزت او را تخت و «ز»کبریا گرزن
زده برابر خرگاه شرق خیمه غرب
کشیده گرد بساط زمین طناب زمن
ز بانگ رعد و تف آفتاب در ره او است
که چرخ مشعله دار است وابر مقرعه زن
به آستین ادب رفته خاک درگه او
غلام ماه گریبان آسمان دامن
به علم چشمه آب آوریده از خارا
به امر شعله آتش نهاده در آهن
به حجره شب تیره ستاره کرده چراغ
ز شمع ماه منور سپهر کرده لگن
به فضل و رحمت عقلی سرشته در هر دل
به علم و حکمت جانی نهاده در هر تن
به دست عقل به بستان جان فشانده درخت
به طفل خاک ز پستان ابر داده لبن
برآوریده به روز آفتاب زرد کلاه
ز چرخ سبز قبای کبود پیراهن
ستارگان به شب از آسمان نماینده
چو بر بنفشه پراکنده برگهای سمن
جهان سیاه کند شب چو خانه تاریک
به دست صبح کند سقف خانه را روزن
ز شعمدان فلک شمع روز بفروزد
چو کم شود ز چراغ ستارگان روغن
مه از غرایب او هندوی است هندو زاد
شب از عجایب او زنگئی است آبستن
بهارگاه چنان باغها بیاراید
که چرخ را ایوان و بهشت را گلشن
نگارخانه چین سازد و بتان چگل
ز نقشهای ریاحین و سروهای چمن
درخت و مرغ و گل از بوستان به قدرت او
کشیده قد و گشاده زبان و بسته دهن
به دست باد بهاری ز جامه خانه باغ
برون دهد کله نرگس و قبای سمن
ز شاخ سبز گل سرخ راست پنداری
بساخت است به پیروزه در عقیق یمن
سلاح خانه زرین کند رزان بخزان
ز آبها زره آنجا ز برگها جوشن
به بوستان ز درختان کنیزکان سازد
ز نار ساخته پستانشان ز سیب دفن
ز صنع او شده نیلوفر آفتاب پرست
و زو رسیده به خورشید سرو سایه فکن
به فصل فصل دهد رنگ رنگ خلعتها
زمانه را کرم و فضل ایزد ذوالمن
ایا مسبح تو وحشیان بیشه و کوه
و یا مسخر تو ساکنان شهر و وطن
ز صنعهای تو تابد کواکب از گردون
ز فضلهای تو خیزد جواهر از معدن
در تو مسکن بیچارگان بی مأوا
ره تو منزل آوارگان بی مسکن
منم کمینه کس از بندگان درگه تو
زیاد تو دل من زنده چون ز روح بدن
ثنا و شکر تو را بنده وار و سوخته دل
چو حلقه ساخته درگوش و طوق درگردن
جواهر کرمت در خزینه خردم
چو مشک تعبیه در ناف آهوان ختن
ز فضل توست مرا شعر اگر نه بر در تو
چه خیزد از من و صد هزار چو من
دلا به کار قیامت قیام باید کرد
به بارگاه طرب رفت از این سرای محن
جهان کمینگه غول است رخت ازو بردار
مشو چو مرغ درین دامگاه اهریمن
هوی مگیر و به دنبال او مدو هرزه
که پیش خدمت بت ضایع است رنج شمن
نگر نصیب من و تو چه باشد از دنیا
که تیغ و زهر بود بهره حسین و حسن
بهشت در سر دنیا مکن ز بی خردی
نداند باغ طرب هیچ کس به کنج حزن
هوی پرستی و آگه نه ای ز آفت او
به مار بی هده بازی همی کنی چو رسن
تو عاشق زن و فرزند و آفت دو جهان
همه ز محنت فرزند باشد و غم زن
مخور حرام و طعام بهشت امید مدار
شکر مکوب که پرسیر کرده ای هاون
ز قعر چاه جهنم اگر همی ترسی
به دنیی از پس کس بد مگوی و چاه مکن
سیه مکن به گنه نامه سپیدت را
که مانده نیست بر او جای یک سر در زن
گناه می کنی و هیچ توبه می نکنی
از آن محله نباشی شبی بدین برزن
گنه بزرگ و درتوبه تنگ کی برهی
شتر چگونه درآید به روزن سوزن
جهان خرابه و مال جهان چو مردار است
من و تو برسر مردار او چو زاغ و زغن
ز ننگ ناخلفان شاید ار به عالم در
زنان و مردان عنین شوند و استرون
فرشته وار کم آزار باش در دنیا
که تا نخیزی از گور چون سگ از گلخن
به گاه خیزی و دندان کنان روان نیاز
به گه شوند به دوکان مرد دندان کن
درون برون و منافق دل و دغل بازی
ز پیچ پیچ همه مکر و زرق و حیله و فن
دغل همی کنی و هیچ گونه شرمت نیست
ز ناقد بدو نیک و علیم سر و علن
به باغ طاعت ایزد چو عندلیب بنال
به غار حیلت دل در چو عنکبوت متن
تو را تعصب و مذهبگری مهمی نیست
مهمهای تو در دین فرایض است و سنن
مکن تعصب و بنشین به عافیت جائی
ز باد جهل می نگیز گرد و خاک فتن
مباش آلت شر خواجه تا عقاب عقاب
به دشت حشر نگردد تو را به پیراهن
به خیر کوش که فردا کبوتران ثواب
گناههای تو را بر چنند چون ارزن
نصیحتی شنو و پند دشمنان مپذیر
چو ابلهان جهان عهد دوستان مشکن
به رسم و سیرت آزادگان پیشینه
کریم عادت و خوش خوی باش و نیکو ظن
درون به قعه چین و برون هندوبار
حدود کشور روم و ولایت ارمن
همه بگشتی و بسیار چیزها دیدی
هنوز فعل قبیح تو گشته نیست حسن
مشو چو لاله رعنا کز آفت پیری
بنفشه زار تو شد مرغزار پر سوسن
تو را به پیری طرفه است عیش برنائی
که گل غریب و بدیع است در مه بهمن
مبارزی است اجل پیش او دلیر مشو
چو برنیائی با تیغ او سپر بفکن
اگر چو رستم زالی ز مرگ خواهی شد
به زیر خاک لحد چون به چاه در بیژن
مباش غره به عمری که مرگ در پی اوست
که جایگاه تو گور است و جامه تو کفن
در آن سرای که امروز های و هوی کنی
به روز مرگ تو باشد شناعت و شیون
ز گرد لشکر ایام و بانگ کوس اجل
بسا ولایت و شهرا که شد رسوم و دمن
تو را که مرگ گریبان گرفته نیست هنوز
بگیردت خبر مرگ دیگران دامن
قوامیا توئی آن شاعری که می گفتی
به شهر شعر منم نانبای نان سخن
به شکل گندم من هرشب ازفلک پروین
بود چو خوشه ای در برزبر جدین خرمن
فلک ز بهر من از آسیای کن فیکون
ز برف آرد فرستد ز ابر پرویزن
خمیر مایه صد ساله عقل هست مرا
که در ترازو«ی» عمر است سنگ پنجه من
کنند کارم دارندگان جنت و حور
خرند نانم جویندگان سلوی و من
مرا چو دوست خدای است هیچ باکی نیست
اگر شوند به قصدم همه جهان دشمن
جهان به تیغ سخن بستدم عدو را گو
زحیر می خور و جان می کن و زنخ می زن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵ - به شاهد لغت فوگان، به معنی فقاع
می‌بارد از دهانت خذو ایدون
گویی که سر گشادند فوگان را
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶ - به شاهد لغت پریسای، پری افسای، یعنی آنکه افسون خواند از برای تسخیر جن
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه لبلاب
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۲ - به شاهد لغت خبزدو، بمعنی جعل
آن روی و ریش پر گه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدوئی که شود زیر پای پخچ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۹ - به شاهد لغت بادریسه، بمعنی آن مهره که زنان بر دوک زنند بوقت رشتن
گر . . . ت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریسه شد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۳ - به شاهد لغت پویه، به معنی دویدن
به گرمی چو برق و به نرمی چو ابر
به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۷ - به شاهد لغت نسو، بمعنی هموار و ساده که در آن درشتی نباشد
نسو بود از آنگونه دیوار او
که مانند آئینه بنمود رو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۴ - به شاهد لغت غاوشو، بمعنی خیاری که از بهر تخم رها کنند
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۰ - به شاهد لغت چنبه، بمعنی چوب پشت در . . .
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و ز غنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو بدبوس و سر به چنبه
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چو بیرون از چمن آن سرو یکتا گرد می آید
به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید
چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی
مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید
به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی
به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید
کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای
که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید
نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد
برای پرسش دلهای غم پرورد می آید
خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی
نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید
بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر
که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ز من دل برده رنگین جلوه شمشاد بالایی
خرام دام طاووسی فریب آغوش اعضایی
پیمبرزاده یک شهر کنعان چشم در راهی
عزیز مصر تمکین یوسف عاشق زلیخایی
صنوبر قامتی بادام چشمی گلبدن شوخی
نگارین پنجه پا در حنا ساعد مصفایی
به روی لعل و کان رنگی به رخسار گهر آبی
به بودن کوه تمکینی به رفتن موج دریایی
چو سرو باغ قامتت جامه زیبی چیده دامانی
زهی چاک گریبانی گلستان تماشایی
به چشم اهل دل نوری به بام دیده مهتابی
چراغ عالم افروزی بهار صحبت آرایی
قبای ناز بر دوشی به استغنا در آغوشی
پر از کین گوشه چشمی عتاب آمیز ایمایی
بت گردنکشی آتش مزاج خان و مان سوزی
خدا ناترس کم حرفی سخن نشنیده خودرایی
گهی از خنده گلریزی گهی چون غنچه محجوبی
گهی در شیشه ها سنگی گهی در بزم مینایی
هلال ابرو شفق رخساره با خویش مغروری
فلک رفتار بی باکی مه و خورشید همپایی
به صحرای خیال ای سیدا باغی که من دارم
بود هر سبزه گلبرگی نهال شاخ رعنایی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
دلم را برده از جا سرو قد نازک اندامی
تنی گلبرگ نسرینی مقشر مغز بادامی
چو بوی گل سبکروحی چو شبنم تیز پروازی
نظر غایب شوی تمکین صبا سیماب آرامی
جبین بی عیب رخساری صنوبر جلوه بی مثلی
تماشاگاه بی نقصی گلستان بانجامی
کلام چرب و شیرینی زبان بادام قندینی
دهان پر ز احسانی لب آماده انعامی
نگه دزدیده طراری به مشرب آشنا یاری
تواضع شیوه خوش چشمی بهشتی رو نکونامی
به موج باده همسنگی به مهر و کینه یکرنگی
به صلح آمیخته جنگی نشاط انگیز دشنامی
کمین گیری مزور پیشه یی بیدانه صیادی
نگار نوخط مشکین کمند عنبرین دامی
قد مصراع رنگینی ورق افشان بناگوشی
بیاض گردن صافی مجلا نقره خامی
به حق دین و آئینت به جان سیدا رحمی
نمانده طاقت و تابی ندارد صبر و آرامی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
شمع بزمی و چو یوسف به نظر می آیی
از کدام انجمن ای جان پدر می آیی
نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت
بس که چون بوی گل و باد سحر می آیی
سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت
از کجا برزده دامن به کمر می آیی
چهره افروخته پوشیده قبای گل نار
بر سر سوختگان همچو شرر می آیی
هر کجا جلوه کنی سبز شود شاخ نبات
همچو طوطی مگر از کان شکر می آیی
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
تشنه گان را ز لب خود دم آبی ندهی
گر چه سیرابتر از لعل و گهر می آیی
شبنم از روی تو می ریزد و گل می روید
از کدامین چمن ای غنچه تر می آیی
سیدا پیکر خود فرش رهت ساخته است
بامیدی که تو از خانه به در می آیی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفت شهر بخارا گفته ملا سیدا
خوشا شهر بخار و خاک پاکش
که مشک سوده می ریزد ز خاکش
چو شهر مصر باشد یوسف آرا
خرابش هفت کشور چون زلیخا
چو گل خوبانش از عصمت مزین
چو بلبل عاشقانش پاکدامن
فلک از پاسبانان سرایش
هلال از شبروان کوچهایش
درو پیوسته درویشان بی خواب
خمیده در رکوع حق چو محراب
ترازو دار دکان های او جور
خریداران او سوداگر نور
بود بیرون او معمور از باغ
کند صحرای او فردوس را داغ
به دورش قلعه دایره آثار
منارش در میان یکپای پرگار
شریعت از بخارا یافت آئین
منار او ستون خانه دین
سرا و روز و شب بر کهکشان است
توان گفتن ستون آسمان است
نهم گردون سر او را بود تاج
رسانده پایه خود را به معراج
بلندی کار او جایی رسانده
سر او را ز گردون بگذرانده
نگه خواهد که بالایش برآید
نفس رفته ز ره برگشته آید
به قامت نسبتی دارد باد هم
از آن شد روشناس اهل عالم
نهاده بر دهان طفل افلاک
سر پستان خود را مادر خاک
زمین از خویش می افگند بیرون
به پایش دسترس می داشت قارون
کسی نبود درین شهر از بزرگان
چو او در دیده مردم نمایان
قدم را در ره وحدت نهاده
شب و روزش به یک پا ایستاده
کلاهی دوخته بر سر ز تمکین
به گردش فوطه ای از رخت سنگین
به دستش گر بیفتد دزد بی باک
خورد مغز سرش چون مار ضحاک
چرا نبود به خود پیوسته مغرور
که در چشمش نماید آدمی مور
به بالایش نشیند هر که یکدم
کند یکجا ستاده سیر عالم
به عیسی شد ز گردون آمدن فرض
که پیدا شد به عالم دابة الارض
به وحدانیت مهر رسالت
نمایان کرده انگشت شهادت
مساجدهای او چون بیت معمور
مؤذن خانهایش گنبد نور
پر است از آب کوثر حوضهایش
تماشا سبز و خرم از هوایش
خصوصا مسجد و حوض ندر بی
که باشد اهل تقوی را مربی
چه مسجد، مسجد اقصا خرابش
ملک قوم و مؤذن آفتابش
فلک رخ سوده بر خاک نیازش
ردای کهکشان جای نمازش
زمین اوست با طاعت سرشته
درو چون بوریا بال فرشته
به محرابش امامت کرده آدم
به خاکش معتکف عیسی مریم
منور از سجودش جبهه خاک
خمیده در رکوعش پشت افلاک
ز سنگ خانه کعبه اساسش
قبای حاجیان رنگین پلاسش
به طاعت هر که آنجا سر نهاده
دری بر خود ز هر جانب کشاده
بنای منبرش را عرش بسته
خطیبش بر سر کرسی نشسته
چراغ خفتن او مشعل ماه
دلیل صبح او شمع سحرگاه
منقش گنبدش چون بال طاووس
درو گردون معلق همچو فانوس
بود طاقش چو طاق آسمان جفت
به معمارش توان صدآفرین گفت
بود شیرین و دلکش در نظرها
چو کوه بیستون گردیده بر پا
به زیر صفه او حوض سیراب
عروسی در کنار او چو سیماب
چه حوض آبش مصفا همچو گوهر
بود آمیخته با شیر و شکر
چنان صاف است آبش از سیاهی
توان دیدن به پشت گاو ماهی
در آبش عکس اگر سازد قدم تر
شود چون آدم آبی شناور
حبابش را فلک دارد نظاره
در آب افتاده گردون را ستاره
مدام آب حیات از رشک این آب
به خود پیچیده می گردد چو گرداب
بود میراب آب جویش الماس
ازین سودا خضر گردیده وسواس
چه گوهر سنگهایش آبدار است
چو آب تیغ آبش پایدار است
شد این حوض آبروی شهر و صحرا
به جستجوی این حوض است دریا
کند در دیده ها عمقش سیاهی
در آبش غرق گشته گاو ماهی
خضر روزی که بیند ناودانش
ز حسرت آب ریزد از دهانش
مصور در گلشن مرغی کند ساز
درآید همچو مرغابی به پرواز
به اطرافش ز سرسبزی درختان
چو خضری بر کنار آب حیوان
از آن آبی که باشد همچو شکر
کند سیراب تا فردای محشر
به بیرونش یکی قصریست عالی
که مهمانخانه او نیست خالی
چه قصر او را فلاطون کرده بنیاد
اساس او ز حکمت می دهد یاد
به دیوارش مدارس روی بر روی
زند بامش به کوی علم پهلوی
محشا خوانیش چون بیت معمور
نوشته شرح او را خامه نور
در او تخته تعلیم و تدبیر
به روی اوست خطی همچو زنجیر
چو گردد تخته های در بهم وصل
نماید پشتبان با سری فصل
چه در منقوش همچون برگ لاله
کشاده همچو اوراق رساله
چنین منزل که در عالم هویداست
مقام حضرت بهرام داناست
چه حضرت قبله ارباب حاجات
چه حضرت صاحب کشف و کرامات
حدیث او به بزمی مرهم جان
به پیشش بوعلی باشد شفاخوان
بود در حلقه درسش فلاطون
کند در پرده اش آهنگ قانون
رموز عقل اول تا به عاشر
ز ده انگشت او گردیده ظاهر
زبان خامه اش شمع شبستان
خطش شیرازه جزو گلستان
دوات سرخی او غنچه گل
قلم قطعش بود منقار بلبل
ز نظم او به خود بالیده دیوان
ز دیوانش پریرویان غزلخوان
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
لبش بسته لب مرغ چمن را
گرفته در نگین تخت سخن را
نباشد حاجت او را با رسایل
به روی ناخنش حل مسایل
ز قرآن خواندش حفاظ محفوظ
نهان در سینه او لوح محفوظ
کلامش گر کند تفسیر اظهار
مفسرخوان شود چون نقش دیوار
خدایا ذات این پاکیزه گوهر
بود تا روز محشر تازه و تر
بیا ساقی دم صبح است برخیز
می معنی به جام معرفت ریز
به من ده در سخن تا در نمانم
شود امروز مفتاح الجنانم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در تعریف چهار باغ باقی جان
یکی باغیست در شهر بخارا
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - در تعریف خواجه میرزا محمد شسته گر
نگار شسته گر آب نبات است
دکانش چشمه آب حیات است
لباسش پاک همچون چشم انجم
به دامانش توان کردن تیمم
برد هر کس لباس خود به شستن
شود چون غنچه گل پاک دامن
خجل از شسته اش دامان محشر
بود دیگ دکانش حوض کوثر
نظافت دیگ او را گشته سرپوش
ز آبش پاکدامانی زند جوش
بود کرباس دیگش قرص مهتاب
فتاده کشتی بر تو به گرداب
ز زیر دیگ او آتش به پرواز
بود خاکسترش آئینه پرداز
صدف گردیده از لب تشنگانش
شکسته کاسه گنج دکانش
قماش حسن شوخ تازه رسته
نماید پیش رویش آب شسته
گهی در بحر گه در بر دکانش
نظر دارد به خشک و تر خرامش
رطوبت دست پرورد دکانش
حرارت خانه زاد آستانش
اگر در بحر دست خود کند تر
شود از آرزویش آب گوهر
چو سازد قصد شستوشوی کرباس
به دستش آب ریزند خضر الیاس
چو ماند شسته خود در کنارش
برد صحرای محشر انتظارش
گریبانش ز شادابی چو باغ است
چو مینا آستینش تر دماغ است
سخن از شسته او هر که گوید
شود آب و ز عالم دست شوید
دکانش پاک همچون چشم یعقوب
ندارد احتیاج آب و جاروب
بود صابون ز قرص آفتابش
خم افلاک باشد خم آبش
رواج رخت سنگین از دکانش
بلند اقبال هم از آستانش
بتان نازند اگر با عشوه و ناز
کند چشمش به ایشان کارپرداز
کدنگ او بود پیوسته در ذکر
نباشد در سر او غیر از این فکر
ز کوه قاف باشد زیر سنگش
کدنگ اوست بر دوش پلنگش
رسانیده به آب اندازگر را
به چاه انداخته پردازگر را
ز پردازش گرفته آسمان اوج
صفا بر روی دکانش زند موج
دکانش صاف همچون آبگینه
بو صندوق او صندوق سینه
چو بود او مخلص اولاد احمد
از آن شد نام او میرزا محمد
مخمر طینتش از آب گوهر
صدف از حسرت او خاک بر سر
خرابش آدم آبی به دریا
کبابش گشته مرغابی به صحرا
قدش چشم چراغ کامجویی
بود پروانه اش پاکیزه خویی
به دست او رساند هر که دامن
نگردد سالها محتاج شستن
به پیش او شوم هر روز راهی
لباس خویش را مالم سیاهی
نگاه او نپردازد به حالم
ز خط مشکبارش خاکمالم
بیا ساقی ز لب خشکی خرابم
بسان سیدا بی آب و تابم
شراب سلسبیلم در گلو کن
به آب رحمت خود شستشو کن