عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۳
حکیم محمد الابیوردی گفت به نزدیک ما مردی عظیم زاهد، او گفت من یکسال پیوسته عبادت میکردم و از خداوند سبحانه و تعالی بتضرع و زاری درمیخواستم تا مرا دلالت کند برخیری کی بدان خیر بدرجۀ شیخ بوسعید رسم. چون یک سال تمام برین اندیشه عبادت و مجاهدت کردم، شبی خفته بودم، به خواب دیدم که هاتفی مرا گویدی که شیخ بوسعید به حدیثی از احادیث مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کار کرد تا بدان درجه رسید کی دیدی و شنیدی. از خواب درآمدم و به تضرع و زاری از خداوند تعالی درخواستم تا آن حدیث صل من قطعتک واعط من حرمک واعف عمن ظلمک. بیدار شدم و بدانستم کی مرتبۀ شیخ ابوسعید طلب کردن کار من و امثال من نیست کی مرا دو سال عبادت و ریاضت و مجاهدت باید کرد تا با من بگویند که او به کدام حدیث از احادیث مصطفی صلوات اللّه علیه و سلم کار کرده است، آن کار کی او کرده باشد من نتوانم کرد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۵
خواجه امام ابوالمعالی قشیری گفت: بعد از وفات شیخ بوسعید بچند سالها به نشابور در خانقاه شیخ دعوتی کرده بودند و من با پدر خویش و با هر دو عم خود امام ابونصر و امام ابوسعید در آنجای بودیم و جملۀ شهر از اکابر ایمه و متصوفه حاضر بودند و فخر الاسلام ابوالقاسم پسر امام الحرمین ابوالمعالی بامابود واو مردی متکبر و متهور بود و جوان بود، با پدرم سخن بسیار میگفت، او را گفت بسیار سخن مگوی شاید کی صوفیان ما را بازخواست کنند. فخرالاسلام گفت برسبلت همۀ صوفیان آنگاه کی به منزلت جنید رسیده باشند! این کلمه بگفت و همچنان سخن میگفت. گربۀ از درخانقاه در آمد و ازکنار درگرفت و یک یک را از آن جمع میبویید، چون به فخرالاسلام رسید او را ببویید و بر وی شاشید وبدر خانقاه بیرون شد. فخرالاسلام بشکست و بدانست کی این قفا از کجا خورد، برخاست تا استغفار کند، جمع اشارت بخواجه امام بوسعید قشیری کردند که او بزرگتر جمع بود، چون بدانستند که چه رفته است. گفت این استغفار در شیخ ابوسعید ابوالخیر باید کرد کی این کرامات وی بود کی این خانقاه ویست و او بعد به چندین سالها از وفات خویش مشرف است بر حالات که چون از جمع یکی بیخردکی در وجود آمد گوش مال آن بچه وجه داد. پس همه جمع برین متفق گشتند و فخرالاسلام روی سوی میهنه کرد و استغفار کرد و جمع را حالتها پدید آمد و خرقها افتاد و وقتی خوش برفت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۶
خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصر
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۸ - شیخ سلیمان و بیان رسوخ ارادت یکی از مریدان
این حکایت بشنو از پیر و مرید
تا که گردی در ار ا د ت بر مزید
شیخ دارانی که شیخ فقر بود
بو سلیمان نام و قطب عصر بود
یک مریدی داشت با صدق و صفا
بود احمد نام آن کان وفا
اتفاقاً بود روزی مجلسی
بو سلیمان حاضر و مردم بسی
شیخ گرم نکته های روحبخش
اهل مجلس را ز ذوقش نیز بخش
شیخ هر دم در معارف نکته ها
خوش همی گفتی به اخوان الصفا
آن مرید آمد به پیش شیخ دین
شیخ گرم معرفتهای یقین
گفت با شیخش تنورم سوختست
در تنور آتش عجب افروختست
آنچه می گویی بگو تا آن کنم
هر چه فرمایی مگر ز انسان کنم
شیخ مشغول سخن بود آن زمان
خود نگفت اورا چنین کن یا چنان
بار دیگر آن مر ی د دردمند
گفته را واگفت با شیخش بلند
گوییا دلتنگ شد آن شیخ دین
گفت او را رو در آن آش نشین
رفت از آنجا آن مرید با یقین
چون زمانی شد پس آنگه شیخ دین
با یکی گفتا که احمد را طلب
کو مگر اندر تنور است ای عجب
زانکه با من عهد بست آن با وفا
کو خلاف ما نجوید هیچ جا
چون نظر کردند آن مرد صبور
رفته بود و خوش نشسته در تنور
نی مر او را از چنان آتش گزند
نی یکی عضوش ز آتش دردمند
آتش ابراهیم را ریحان بود
لیک مر نمرود را سوزان بود
نی سر یک موی او شد سوخته
بلکه بد ز آتش چو شمع افروخته
اینچنین صدقی بباید مرد را
تا بیابد او دوا آ ن درد را
هر که را نبود ارادت این چنین
آن ارادت نیست مقرون با یقین
گر همی خواهی که یابی وصل یار
خویش را در راه مردان کن نثار
هر که باشد در ارادت استوار
از مریدی برخورد پایان کار
کو ارادت کو مرید اینچنین
تاکه گردد در طریقت راهبین
یک نظر منظور اهل دل شوی
به که بر بالای گنج زر شوی
گر همی خواهی که گردی کیمیا
باش مقبول دل اهل خدا
تا که گردی در ار ا د ت بر مزید
شیخ دارانی که شیخ فقر بود
بو سلیمان نام و قطب عصر بود
یک مریدی داشت با صدق و صفا
بود احمد نام آن کان وفا
اتفاقاً بود روزی مجلسی
بو سلیمان حاضر و مردم بسی
شیخ گرم نکته های روحبخش
اهل مجلس را ز ذوقش نیز بخش
شیخ هر دم در معارف نکته ها
خوش همی گفتی به اخوان الصفا
آن مرید آمد به پیش شیخ دین
شیخ گرم معرفتهای یقین
گفت با شیخش تنورم سوختست
در تنور آتش عجب افروختست
آنچه می گویی بگو تا آن کنم
هر چه فرمایی مگر ز انسان کنم
شیخ مشغول سخن بود آن زمان
خود نگفت اورا چنین کن یا چنان
بار دیگر آن مر ی د دردمند
گفته را واگفت با شیخش بلند
گوییا دلتنگ شد آن شیخ دین
گفت او را رو در آن آش نشین
رفت از آنجا آن مرید با یقین
چون زمانی شد پس آنگه شیخ دین
با یکی گفتا که احمد را طلب
کو مگر اندر تنور است ای عجب
زانکه با من عهد بست آن با وفا
کو خلاف ما نجوید هیچ جا
چون نظر کردند آن مرد صبور
رفته بود و خوش نشسته در تنور
نی مر او را از چنان آتش گزند
نی یکی عضوش ز آتش دردمند
آتش ابراهیم را ریحان بود
لیک مر نمرود را سوزان بود
نی سر یک موی او شد سوخته
بلکه بد ز آتش چو شمع افروخته
اینچنین صدقی بباید مرد را
تا بیابد او دوا آ ن درد را
هر که را نبود ارادت این چنین
آن ارادت نیست مقرون با یقین
گر همی خواهی که یابی وصل یار
خویش را در راه مردان کن نثار
هر که باشد در ارادت استوار
از مریدی برخورد پایان کار
کو ارادت کو مرید اینچنین
تاکه گردد در طریقت راهبین
یک نظر منظور اهل دل شوی
به که بر بالای گنج زر شوی
گر همی خواهی که گردی کیمیا
باش مقبول دل اهل خدا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۵ - حکایت شیخ سری
نقل آمد از کبار اولیا
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۹ - حکایت زاهدی که به وقت بایزید در بسطام وحید التقوی بود
زاهدی در وقت سلطان بایزید
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
بود در بسطام در تقوی وحید
بود بس صاحب قبول و با تبع
در میان شهر شهره در ورع
صایم الدهر و به شب قایم چو شمع
دایم از خوفش روان در دیده دمع
هرگز او از صحبت سلطان دین
بایزید آن شاه ارباب یقین
خود نبد خالی ز اخلاصی که داشت
بدملازم صبح و شام و عصر و چاشت
چون شنیدی گفته های بایزید
زان سخن ذوقش شدی دایم مزید
شیخ روزی در مقام اولیا
رمزها می گفت با اهل صفا
گفت زاهد شیخ دین را کای امام
مدت سی سال اکنون شد تمام
که به روز آخر همیشه صایمم
شب همه شب در عبادت قایمم
کرده ام پیوسته ترک خواب و خور
زانچه می گویی نمی یابم اثر
می کنم تصدیق این احوال و فن
دوست می دارم همیشه این سخن
خود نمی دانم حجاب ما ز چیست
واقفم کن چون ز تو پوشیده نیست
بایزیدش گفت صد سال دگر
روز تا شب با همه شب تا سحر
در نماز و روزه باشی دایماً
هم نخواهد بود بویی زین ترا
گفت زاهد شیخ را کآخر چرا
سد راهم چیست گو بهر خدا
شیخ گفتش زانکه محجوبی به خود
هستی تو هست در راه تو سد
گفت زاهد چیست دردم را دوا
تو طبیبی کن علاج جان ما
شیخ گفت او را که تو هرگز قبول
می نخواهی کرد و خواهی شد ملول
گفت شیخا من نیم مرد فضول
هر چه فرمایی به جان دارم قبول
شیخ گفت او را همین ساعت برو
ریش و موی سر تراش و پاک شو
جامه و دستار بر کن ای سلیم
بر میان بند یک ازاری از گلیم
توبرۀ پر جوز در گردن فکن
رو به بازار آنگهی بی ما و من
شاخ هستی را بکن از بیخ و بن
کودکان هر محلت گرد کن
گو که یک سیلی هر آن کو زد مرا
می دهم یک جوزش از بهر خدا
در تمام شهر گرد و گو چنین
از سر صدق و ز اخلاص و یقین
هر کجا که می شناس ن د مر ترا
همچنین می کن که اینستت دوا
زانکه این هستی حجاب محکم است
این سد از سد سکندر کی کم است
گفت زاهد کی توانم کرد این
گو دوای دیگر ای دانای دین
شیخ گفت او را که اول گفتمت
تو نخواهی کرد کاین کاریست سخت
غیر از این خود نیست دردت را دوا
هست این درمان دردت زاهدا
در ره مولی حجاب زین بتر
نیست رهرو را اگر داری خبر
سالها گر چه ریاضت ها کشید
چون نرست از خود وصال حق ندید
جان او چون واصل جانان نشد
دردمندان را از او درمان نشد
از چنین سالک نیاید رهبری
چون نشد او از حجاب خود بری
چون به وصل دوست او را ره نشد
از ره و منزل ز حق آگه نشد
سالکان را رهنمایی چون کند
در طریقت پیشوایی چون کند
چون به وصل دوست او را نیست بار
رو سر خود گیر و دست از وی بدار
ور نه سرگردان شوی سر دم کنی
در خودی بی شک خدا را گم کنی
در ره حق سالکا بیخود درآی
همچو آن زاهد مرو راه خدای
گر چه عمری در ریاضت می گذاشت
چونکه نگذشت از خودی سودی نداشت
چون شوی دور از خودی بر ما رسی
تا تو با خویشی بود وصلش محال
ای دل از مردان حق غافل مشو
جان به عشق این جماعت کن گرو
با تو گفتم مجملی ز احوال شان
تا بدانی زین نشانها حالشان
گر خدا جویی بجو این قوم را
زانکه ایشانند خاصان خدا
سد راه خویش دان هستی خود
نیست شو زین هستی و پستی خود
گر همی خواهی که بینی روی یار
خویش را از پردۀ هستی برآر
هر که او در ره گرفتار خودست
دایماً محجوب از یار خودست
پردۀ خود از میان بردار زود
در پس پرده ببین دیدار زود
نیستی از خویش عین وصل اوست
بگذر از هستی دلت گر وصل جوست
تا تو با خویشی بود وصلش محال
بیخود از خودشو که تا یابی وصال
خودپرستی کار محجوبان بود
نیستی این درد را درمان بود
هر که خود از خویش خالی کرده است
گوی دولت از میان او برده است
پاک کن زنگ دویی از خویشتن
تا ز خود بینی جمال ذوالمنن
پاک کن آیینه دل را ز زنگ
تا ببینی هر چه خواهی بیدرنگ
ساز جاروبی ز عشق ای مرد کار
خانۀ دل را بروب از هر غبار
از غبار خویش خود را پاک کن
پس به خود دیدار یار ادراک کن
سد خود را از ره خود دور کن
وز وصالش جان ودل پر نور کن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۵ - عارفی که در صحرا به سردی هوا دچار شده به طلب آتش سوی ده میدوید
عارفی می رفت یک روزی به راه
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زان حال حیران تر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
بود صحرا و نبود آنجا پناه
ابر پیدا گشت و باریدن گرفت
جامه اش تر گشت و چاهیدن گرفت
می دوید از دست باران آن چنان
که تو گویی کرد دشمن قصد جان
چون در آن صحرا از آن سرما گذشت
یک ده ویران بدید آن سوی دشت
او ز هول جان به سوی ده شتافت
تا تواند او ز سرما چاره یافت
چون رسید آنجا به گرد ده دوید
عاقبت یک خانۀ معمور دید
بر در خانه رسید آواز داد
صاحب خانه جوابش باز داد
در زمان آمد بر او کردش سلام
عارفش گفتا علیکم والسلام
پس تواضع کرد او با میهمان
اندرون خانه بردش در زمان
باز پرسید از کجاها می رسی
کرد از احوال او پرسش بسی
گفت سرما خورده ام آتش بیار
نیست پروای سخن معذور دار
گوییا در خانه اش آتش نبود
رفت تا بستاند از همسایه زود
بستد آتش را سوی خانه شتافت
خرقه دید آنجا و مهمان را نیافت
در تعجب ماند از آن حال غریب
پیش او آمد خیالات عجیب
آتشی افروخت تا بیند که چیست
آن مگر جن بود یا نه خود پری است
لحظه ای شد خرقه جنبیدن گرفت
میهمان در خرقه لرزیدن گرفت
آمد و در پیش آتش خوش نشست
صاحب خانه ز حیرت لب ببست
هر زمان نوعی خیالش آمدی
دمبدم زان حال حیران تر شدی
عاقبت پرسید او از میهمان
هر کجا بودی مدار از من نهان
زانکه حیرانم درین کار عجب
واقفم گردان ز اسرار عجب
گفت مهمانش که ما را سرد بود
از غم سرما دلم پر درد بود
چونکه تو دیر آمدی گفتم روم
تا که گرم از آتش دوزخ شوم
بهر آتش زود در دوزخ شدم
هر طرف جویندۀ آتش بدم
هفت دوزخ گشتم و آتش نبود
من نه آتش دیدم و نی نیز دود
در عجب ماندم که آن آتش کجاست
دوزخ سوزان ز آتش چون جداست
عاقبت با مالک دوزخ عیان
گفتم از آتش بده ما را نشان
سوی آتش بهر حق شو رهبرم
تا مگر از دست سرما جان برم
گفت مالک نیست اینجا آتشی
تو مگر دیوانه ای یا سرخوشی
گفتمش دیوانه و سرخوش نیم
گو خبر ز آتش که جویای ویم
بر نشان دوزخ اینجا آمدم
من ندیدم آتش و حیران شدم
انبیا دادند از دوزخ نشان
زآتش سوزان به خلقان جهان
آن نشان انبیا از کذب نیست
مشکلم حل کن بگو احوال چیست
گفت آری آن نشانها راست است
تو یقین میدان که شک برخاسته است
نیست اینجا آتشی بشنو ز من
هر کسی آرد خود آ ن با خویشتن
آن ی ک ی از آتش شهوت بسوخت
وان یکی از کینه آتش برفروخت
آتش هر یک بود نوعی دگر
فهم کن او را که تا یابی خبر
آتش دوزخ بود کز خشم تست
با تو گفتم من سخنهای درست
هفت دوزخ چیست اخلاق بدت
هشت جنت هست اعمال خودت
زینهار ای جان من صد زینهار
نیک کن پیوسته دست از بد بدار
زانکه هر چه اینجا کنی از نیک و بد
مونست خواهدشدن اندر لحد
آن مشقتهای جمله انبیا
وان ریاضتهای جمله اولیا
کی عبث باشد بگو ای بیخبر
دیده گر داری در آن حکمت نگر
آنچه گفتم هست از عین الیقین
نی به استدلال و تقلید است این
راست دان و راست گوی و راست بین
راستی کن کج مرو در راه دین
حشر تو بر صورت اعمال تست
هر چه دیدی نیک و بد احوال تست
هر چه می بینی هم از خود دیده ای
گر جزای نیک و گر بد دیده ای
مرغ معنی صورت همت شناس
همت آمد کار دینت را اساس
فکر دنیایی است م رغ خانگی
فکر شهوانی خروس است بی شکی
هست بلبل عشق و رندی و سماع
شد هما فکر قناعت و انقطاع
باز آمد دعوت قابل به راه
چرغ و شاهین است قرب پادشاه
فکر سرداری بود دال عقاب
هدهد ارسال رسل بهر خطاب
خودنمایی بود طاوس ای پسر
کرکس و زاغ است دنیا سربسر
قاز چبود فکرهای شست و شو
فاخته طاعات و ذکر دل بگو
بط چه باشد حرص دنیای دنی
جوجه باشد حال دنیای غنی
در قناعت گشت آن موسیچه فاش
هست تیهو حیلتی اندر معاش
خود کبوتر چیست ای دانای کل
ذکر دل گهگاه ارسال رسل
هست قمری صورت اطوار دل
گوش کن از عارفان اسرار دل
کوف آمد ذکر صهو و انزوا
ساز تعلیم علوم انبیا
بوم استبعاد شد از اولیا
صورت تقلید دان خفاش را
بعد از آن توحید بوتیماردان
مرغ لک لک را حصول مال خوان
خود شتر مرغ است تدبیر خطا
مرغ آبی چیست پاکی نفس را
صرف همت در فنا عنقا شناس
با فنا سیمرغ را میکن قیاس
رب ارباب است عنقای بقا
منطق الطیر است این اسرارها
عارف اسرار مرغان گر شوی
مرغ معنی را به جان چاکر شوی
من چه گویم شرخ عالم های دل
با کسی کو را فروشد پا بگل
محرم اسرار دل اهل دلست
هر که نبود اهل دل ناقابلست
دل چه باشد مخزن گنج یقین
اهل دل دان عارف اسرار دین
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۶ - جنید بغدادی
پیر بغدادی جنید آن رهنما
چونکه شد اندر طریقت پیشوا
هر کسی کردند آغ ا ز حسد
گفتن او را پیشوایی کی رسد
صد کمال ار هست پوشاند حسد
بحر قلزم را بجوشاند حسد
مانع جمله کمال آم د حسد
خلق عالم را وبال آمد حسد
گفت پیغمبر حسد ایمان برد
همچو آن آتش که هیزم را خورد
از حسد بگذر درآ در راه دین
گر همی خواهی شوی آگاه دین
با خلیفه عاقب ت آ ن حاسدان
عرض کردند حال آ ن شیخ زمان
کو ه می گوید ح کایات ع ج ب
می کنند از وی روایات عجب
زین سخن در فتنه می افتند خلق
مبتلای بدع تی گردند خلق
گفت با ایشان خلیفه در جواب
منع او بی حجتی نبود صواب
زانکه بی حج ت چو کردم منع او
در میان خلق افتد گفت و گو
فتنه دیگر ا ز آن پیدا شود
کار او زین بیشتر بالا شود
می بباید آزمایش کرد زود
تا به حجت منع او بتوان نمود
آن خلیفه داشت یک زیبا کنیز
بود در پیش خلیفه بس عزیز
در جمال ودر ملاحت دلپذیر
در همه عالم به خوبی بی نظیر
بد خلیف ه عاشق روی نکوش
دایماً آشفت ۀ آن رنگ و بوش
گفت تا پوشد لباس فاخرش
زود آرایند هر گون زیورش
گرد رویش بسته درهای ثمین
دست و پایش پر ز خلخال گزین
یک کنیز دیگرش همراه کرد
تا از آن دریا برانگیزند گرد
در ف ل ان جا گفت رو ای خوبرو
روبرو شو با ج نید آخر بگو
کامدم پیش تو ای شیخ انام
از سر صدق و ز اخلاص تمام
زانکه دل بگرفتم از کار جهان
نیست ما را طاق ت بار گران
هست ما را مال بیحد و شمار
وین دلم با کس نمی گیرد قرار
پیش تو از بهر این کار آمدم
تا بگویم پیشت احوال ندم
تا بیندشی صلاح کار ما
زانکه هستی تو امام و رهنما
گر بخواهی تو م را ای پیشوا
مال خود سازم همه پیشت فدا
رو به طاعت آورم در صحبتت
چون کنیزان باشم اندر خدمتت
اندرین معنی نما سعی بلیغ
روی خود بنما چو خور در زیر میغ
رو گشاده خویش بر وی عرضه کن
تا مگر بفریبد او را این سخن
آمد آن مهرو روان پیش جنید
تا مگر ساز د ز رعنا پیش صید
آنچه تعلیمش نمود اندر نهفت
او دو صد چندان همه با شیخ گفت
یک نظر بر روی آ ن زیبا نگار
اوفتاد آن شیخ را بی اختیار
سر به پیش افکند شیخ اوستاد
گشت خاموش و جواب زن نداد
لحظه ای شد سر برآورد آن زمان
کرد آهی دردناک از سوز جان
آه را چون در رخ آن زن دمید
در خسوف افتاد و جان از وی پرید
بر نیامد زو نفس در حال مرد
بر سر یک امتحان جان را سپرد
امتحان او لیا هر کو کند
خویش را بر تیغ فولادی زند
این جماعت را که بی ما و منند
امتحان کم کن که بی جانت کنند
خادمه شد با دل اندوهگین
با خلیفه گفت حا ل ش را چنین
شد خلیفه بیقرار از درد و غم
آتشی افتاد در وی از ندم
گفت هر نادان که با اهل دلان
آن کند که می نباید کرد آن
این ببیند که نباید دیدنش
زین گلستان این بود گل چیدنش
پس خلیفه گفت مرد اینچنین
پیش خود نتوان طلب کردن یقین
در زمان برخاست شد پیش جنید
گفت کای لطف خدا را گشته صید
چون دلت می داد کآخر آن چنان
زار سوزی ماه رویی همچو جان
گفت شیخش کای امیر المؤمنین
رحم تو بر مؤمنان آمد چنین
خواستی چل ساله طاع ا ت مرا
این سلوک و این ریاضات مرا
این همه بیخوابی و جان کندنم
در طلب پیوسته خونها خوردنم
تا دهی بر باد جوجو خرمنم
من کیم تا در میان گویم منم
فعل حق دان هر چه کردند اولیا
زانکه در حق گشته اند ایشان فنا
در میا با اولیا اندر نبرد
چون چنین کردی چنین خواهند کرد
صدق پیش آور که تا بینی عیان
آنچه دادند اولیا از وی نشان
امتحان شیخ دین گر می کنی
دست حیرت بسکه بر سر می زند
در حقیقت امتحان اهل حق
امتحان حق بود بی هیچ دق
گر نداری صدق و اخلاص و یقین
در ره مردان مر و جایی نشین
گر به پیشت فعل ایشان بد نمود
آن ز جهل تست ای مرد عنود
چونکه شد اندر طریقت پیشوا
هر کسی کردند آغ ا ز حسد
گفتن او را پیشوایی کی رسد
صد کمال ار هست پوشاند حسد
بحر قلزم را بجوشاند حسد
مانع جمله کمال آم د حسد
خلق عالم را وبال آمد حسد
گفت پیغمبر حسد ایمان برد
همچو آن آتش که هیزم را خورد
از حسد بگذر درآ در راه دین
گر همی خواهی شوی آگاه دین
با خلیفه عاقب ت آ ن حاسدان
عرض کردند حال آ ن شیخ زمان
کو ه می گوید ح کایات ع ج ب
می کنند از وی روایات عجب
زین سخن در فتنه می افتند خلق
مبتلای بدع تی گردند خلق
گفت با ایشان خلیفه در جواب
منع او بی حجتی نبود صواب
زانکه بی حج ت چو کردم منع او
در میان خلق افتد گفت و گو
فتنه دیگر ا ز آن پیدا شود
کار او زین بیشتر بالا شود
می بباید آزمایش کرد زود
تا به حجت منع او بتوان نمود
آن خلیفه داشت یک زیبا کنیز
بود در پیش خلیفه بس عزیز
در جمال ودر ملاحت دلپذیر
در همه عالم به خوبی بی نظیر
بد خلیف ه عاشق روی نکوش
دایماً آشفت ۀ آن رنگ و بوش
گفت تا پوشد لباس فاخرش
زود آرایند هر گون زیورش
گرد رویش بسته درهای ثمین
دست و پایش پر ز خلخال گزین
یک کنیز دیگرش همراه کرد
تا از آن دریا برانگیزند گرد
در ف ل ان جا گفت رو ای خوبرو
روبرو شو با ج نید آخر بگو
کامدم پیش تو ای شیخ انام
از سر صدق و ز اخلاص تمام
زانکه دل بگرفتم از کار جهان
نیست ما را طاق ت بار گران
هست ما را مال بیحد و شمار
وین دلم با کس نمی گیرد قرار
پیش تو از بهر این کار آمدم
تا بگویم پیشت احوال ندم
تا بیندشی صلاح کار ما
زانکه هستی تو امام و رهنما
گر بخواهی تو م را ای پیشوا
مال خود سازم همه پیشت فدا
رو به طاعت آورم در صحبتت
چون کنیزان باشم اندر خدمتت
اندرین معنی نما سعی بلیغ
روی خود بنما چو خور در زیر میغ
رو گشاده خویش بر وی عرضه کن
تا مگر بفریبد او را این سخن
آمد آن مهرو روان پیش جنید
تا مگر ساز د ز رعنا پیش صید
آنچه تعلیمش نمود اندر نهفت
او دو صد چندان همه با شیخ گفت
یک نظر بر روی آ ن زیبا نگار
اوفتاد آن شیخ را بی اختیار
سر به پیش افکند شیخ اوستاد
گشت خاموش و جواب زن نداد
لحظه ای شد سر برآورد آن زمان
کرد آهی دردناک از سوز جان
آه را چون در رخ آن زن دمید
در خسوف افتاد و جان از وی پرید
بر نیامد زو نفس در حال مرد
بر سر یک امتحان جان را سپرد
امتحان او لیا هر کو کند
خویش را بر تیغ فولادی زند
این جماعت را که بی ما و منند
امتحان کم کن که بی جانت کنند
خادمه شد با دل اندوهگین
با خلیفه گفت حا ل ش را چنین
شد خلیفه بیقرار از درد و غم
آتشی افتاد در وی از ندم
گفت هر نادان که با اهل دلان
آن کند که می نباید کرد آن
این ببیند که نباید دیدنش
زین گلستان این بود گل چیدنش
پس خلیفه گفت مرد اینچنین
پیش خود نتوان طلب کردن یقین
در زمان برخاست شد پیش جنید
گفت کای لطف خدا را گشته صید
چون دلت می داد کآخر آن چنان
زار سوزی ماه رویی همچو جان
گفت شیخش کای امیر المؤمنین
رحم تو بر مؤمنان آمد چنین
خواستی چل ساله طاع ا ت مرا
این سلوک و این ریاضات مرا
این همه بیخوابی و جان کندنم
در طلب پیوسته خونها خوردنم
تا دهی بر باد جوجو خرمنم
من کیم تا در میان گویم منم
فعل حق دان هر چه کردند اولیا
زانکه در حق گشته اند ایشان فنا
در میا با اولیا اندر نبرد
چون چنین کردی چنین خواهند کرد
صدق پیش آور که تا بینی عیان
آنچه دادند اولیا از وی نشان
امتحان شیخ دین گر می کنی
دست حیرت بسکه بر سر می زند
در حقیقت امتحان اهل حق
امتحان حق بود بی هیچ دق
گر نداری صدق و اخلاص و یقین
در ره مردان مر و جایی نشین
گر به پیشت فعل ایشان بد نمود
آن ز جهل تست ای مرد عنود
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۸ - حکایت حسن بصری
مقتدای دین حسن خیر الانام
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گو ر ش نهاد
از سر اخلاص چون آ مد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جودکریمان شد فقیر
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گو ر ش نهاد
از سر اخلاص چون آ مد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جودکریمان شد فقیر
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۳ - حکایت
پادشاهی بود بس صاحب جمال
در ملاحت کس ندید او را مثال
گلخنی شد عاشق آن پادشا
ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
چون به دام عشق او پابست شد
از می دیوانگی سر مست شد
گشت شهره شهر در عشق و جنون
عشق او بودی بهر ساعت فزون
با وزیر شاه گفتند آن گدا
می کند دعوی عشق پادشا
در میان خلق فاش است این سخن
زین حکایت گشت شهری پر فتن
گفت با سلطان وزیر احوال را
کان گدا گشته است عاشق بر شما
شه ز غیرت همچو دریا شد به جوش
بیخبر شد زین خبر از عقل و هوش
گفت با سرهنگ شاه پر جفا
کز سیاست کن سرش از تن جدا
شاه را گفت آن وزیر کاردان
چونکه در عدلی تو معروف جهان
کی روا باشد بهامر عادلی
بیگنه ر یزند خون بیدلی
چون به کار عشق کس را اختیا ر
نیست شاها این سیاست را گذار
هر کجا کاین عشق خیمه می زند
عقل را از بیخ و بن بر می کند
چون سپاه عشق گیرد تاختن
می کند آفاق پر شور و فتن
اتفاقاً رهگذار پادشا
بود سوی گلخن آن بینوا
بر سر ره بد نشسته گلخنی
تا مگر تابد ز رویش روشنی
چون رسیدی شاه آنجا دایما
با کمال حسن کردی جلوه ها
بود محتاج نیاز آ ن گدا
ناز شاهی تا ن ماید خویش را
شاه روزی شد سوا ر از بهر گشت
آمد و از پیش آن گلخن گذشت
جلوه معشوقگی با ساز بود
طالب آ ن عاشق دمساز بود
از قضا آن عاشق پر انتظار
رفته بد آندم به جایی بهر کار
دمبدم می کرد شه هر سو نظر
بی زبان می جست زان عاشق خبر
ناز شاهی بود جویای نیاز
ناز معشوق از نیاز آمد به ساز
نازمعشوقی محل خودندید
لاجرم تغییر شد در وی پدید
چون تغیر دید از شه آن وزیر
خدمتی آورد بر جا دلپذیر
پس بگفت ای پادشاه ملک و دین
من به خدمت عرض کردم پیش از این
که چرا باید سیاست کردنش
هیچ نفعی نیست در آزردنش
نیست از عشقش زیانی شاه را
ناگزیر است از نیاز آن گدا
آنکه معشوق است از وجه دگر
عاشقش می خوان اگر یابی خبر
عاشق از رو ی دگر معشوق دان
هر دو را باهم چو جسم و روح خوان
از جوانمردی دمی انصاف ده
تا گشاده گردد از پایت گره
آندم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم تو گشت فارغ آن گدا
عشق ورزی می ک ن د با دیگری
غیر شه بگزید دیگر دلبری
شاه را از کار وی بد آمدی
بیخ غیرت در درون سر بر زدی
تا نبودی هیچ سودایش از آن
راست گو انصاف آ ور در میان
آری آری غیرت و صد غیرتش
بیگمان سر بر زدی هر ساعتش
در ملاحت کس ندید او را مثال
گلخنی شد عاشق آن پادشا
ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
چون به دام عشق او پابست شد
از می دیوانگی سر مست شد
گشت شهره شهر در عشق و جنون
عشق او بودی بهر ساعت فزون
با وزیر شاه گفتند آن گدا
می کند دعوی عشق پادشا
در میان خلق فاش است این سخن
زین حکایت گشت شهری پر فتن
گفت با سلطان وزیر احوال را
کان گدا گشته است عاشق بر شما
شه ز غیرت همچو دریا شد به جوش
بیخبر شد زین خبر از عقل و هوش
گفت با سرهنگ شاه پر جفا
کز سیاست کن سرش از تن جدا
شاه را گفت آن وزیر کاردان
چونکه در عدلی تو معروف جهان
کی روا باشد بهامر عادلی
بیگنه ر یزند خون بیدلی
چون به کار عشق کس را اختیا ر
نیست شاها این سیاست را گذار
هر کجا کاین عشق خیمه می زند
عقل را از بیخ و بن بر می کند
چون سپاه عشق گیرد تاختن
می کند آفاق پر شور و فتن
اتفاقاً رهگذار پادشا
بود سوی گلخن آن بینوا
بر سر ره بد نشسته گلخنی
تا مگر تابد ز رویش روشنی
چون رسیدی شاه آنجا دایما
با کمال حسن کردی جلوه ها
بود محتاج نیاز آ ن گدا
ناز شاهی تا ن ماید خویش را
شاه روزی شد سوا ر از بهر گشت
آمد و از پیش آن گلخن گذشت
جلوه معشوقگی با ساز بود
طالب آ ن عاشق دمساز بود
از قضا آن عاشق پر انتظار
رفته بد آندم به جایی بهر کار
دمبدم می کرد شه هر سو نظر
بی زبان می جست زان عاشق خبر
ناز شاهی بود جویای نیاز
ناز معشوق از نیاز آمد به ساز
نازمعشوقی محل خودندید
لاجرم تغییر شد در وی پدید
چون تغیر دید از شه آن وزیر
خدمتی آورد بر جا دلپذیر
پس بگفت ای پادشاه ملک و دین
من به خدمت عرض کردم پیش از این
که چرا باید سیاست کردنش
هیچ نفعی نیست در آزردنش
نیست از عشقش زیانی شاه را
ناگزیر است از نیاز آن گدا
آنکه معشوق است از وجه دگر
عاشقش می خوان اگر یابی خبر
عاشق از رو ی دگر معشوق دان
هر دو را باهم چو جسم و روح خوان
از جوانمردی دمی انصاف ده
تا گشاده گردد از پایت گره
آندم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم تو گشت فارغ آن گدا
عشق ورزی می ک ن د با دیگری
غیر شه بگزید دیگر دلبری
شاه را از کار وی بد آمدی
بیخ غیرت در درون سر بر زدی
تا نبودی هیچ سودایش از آن
راست گو انصاف آ ور در میان
آری آری غیرت و صد غیرتش
بیگمان سر بر زدی هر ساعتش
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم
گفت چون سلطان ملک معنوی
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۸ - حکایت
زاهدی بودست در ایام پیش
از خلایق در صلاح و زهد بیش
بهر ح ق از خلق گشته منقطع
روز و شب حکم خدا را متبع
جز به یادش بر نیاوردی نفس
در گذشته از هوی و از هوس
نفس او پیوسته در رنج و تعب
بر خلاف طبع بودی در طلب
شب نیاسودی ز ذکر و طاعتش
صرف ورد و فکر روز و ساعتش
ترک دنیا گفته بهر آخرت
گشته روح محض آن عیسی صفت
حاکم آن ملک روزی از قضا
کرد لشکر جمع از بهر غزا
در دل زاهد درآمد خاطری
کز غزا خواهم که یابم هم بری
رکن اسلام است با کافر جهاد
هر که او بی بهره شد غافل فتاد
گر کشم من کافری را غازیم
ور کشندم در شهادت می زیم
گفت بل احیا خدای لایزال
در حق این کشتگان بی قیل و قال
چون درین معنی نمود او عزم جزم
پرتوی افکند بر وی نور عزم
گفت این خاطر اگر شیطانی است
بی نصیب از رحمت رحمانی است
کار شیطان نیست غیر از ره زدن
کی توان از شر نفس ایمن شدن
چون به ظاهر فرق نتوانست کرد
کاین ز شیطانست یا رحمن فرد
گشت مضطر در میان این و آن
از خدا الهام آمد در زمان
خاطر شیطانی است این خاطرات
حق همی داند نهان و ظاهرت
گفت می خواهم بدانم تا چرا
نفس شیطانی کند میل غزا
این همه محنت چرا بر خود نهد
از چه او خود را به کشتن می دهد
آمد الهامش که نفس پر دغا
زان همی خواند ترا سوی غزا
تا مگر او در غزا گردد شهید
زان شهادت شهرتی آید پدید
هر یکی گویند از خاص و عوام
کز غزا کشته شد آن خیرالانام
والذین جاهدوا در شأن اوست
بود زاهد شد شهید راه دوست
هم بماند نام نیکش در جهان
هم بیابد از ریاضت او امان
زین حکایت ماند زاهد در عجب
کو وفات خویش خواهد با طرب
تا شود مشهور نامش زین سبب
بهر شهرت جان دهد ای بوالعجب
لاتکلنی گفت خیر الانبیا
وا ن هل با نفس ما را ای خدا
هر که می گردد خلاص از نفس شوم
هست قدرش برتر از درک فهوم
گر بکشتی نفس را رستی ز غم
گو نشین فارغ ز لذات و الم
هر که او در دین و مذهب باریاست
گر بمیرد از خودی نفسش خطاست
از خلایق در صلاح و زهد بیش
بهر ح ق از خلق گشته منقطع
روز و شب حکم خدا را متبع
جز به یادش بر نیاوردی نفس
در گذشته از هوی و از هوس
نفس او پیوسته در رنج و تعب
بر خلاف طبع بودی در طلب
شب نیاسودی ز ذکر و طاعتش
صرف ورد و فکر روز و ساعتش
ترک دنیا گفته بهر آخرت
گشته روح محض آن عیسی صفت
حاکم آن ملک روزی از قضا
کرد لشکر جمع از بهر غزا
در دل زاهد درآمد خاطری
کز غزا خواهم که یابم هم بری
رکن اسلام است با کافر جهاد
هر که او بی بهره شد غافل فتاد
گر کشم من کافری را غازیم
ور کشندم در شهادت می زیم
گفت بل احیا خدای لایزال
در حق این کشتگان بی قیل و قال
چون درین معنی نمود او عزم جزم
پرتوی افکند بر وی نور عزم
گفت این خاطر اگر شیطانی است
بی نصیب از رحمت رحمانی است
کار شیطان نیست غیر از ره زدن
کی توان از شر نفس ایمن شدن
چون به ظاهر فرق نتوانست کرد
کاین ز شیطانست یا رحمن فرد
گشت مضطر در میان این و آن
از خدا الهام آمد در زمان
خاطر شیطانی است این خاطرات
حق همی داند نهان و ظاهرت
گفت می خواهم بدانم تا چرا
نفس شیطانی کند میل غزا
این همه محنت چرا بر خود نهد
از چه او خود را به کشتن می دهد
آمد الهامش که نفس پر دغا
زان همی خواند ترا سوی غزا
تا مگر او در غزا گردد شهید
زان شهادت شهرتی آید پدید
هر یکی گویند از خاص و عوام
کز غزا کشته شد آن خیرالانام
والذین جاهدوا در شأن اوست
بود زاهد شد شهید راه دوست
هم بماند نام نیکش در جهان
هم بیابد از ریاضت او امان
زین حکایت ماند زاهد در عجب
کو وفات خویش خواهد با طرب
تا شود مشهور نامش زین سبب
بهر شهرت جان دهد ای بوالعجب
لاتکلنی گفت خیر الانبیا
وا ن هل با نفس ما را ای خدا
هر که می گردد خلاص از نفس شوم
هست قدرش برتر از درک فهوم
گر بکشتی نفس را رستی ز غم
گو نشین فارغ ز لذات و الم
هر که او در دین و مذهب باریاست
گر بمیرد از خودی نفسش خطاست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۴ - حکایت معروف کرخی
رهنمای سالکان راه هو
آنکه شد معروف کرخی نام او
با مریدان بود روزی درگذر
دید جمعی از جوانان خمر خور
با شراب و با کباب و با رباب
سوی دجله خوش روان مست و خراب
جمله غرق بحر غفلت آمده
سر بسر موج ضلالت آمده
همرهان گفند شیخا یک دعا
کن که تا غرقه شود مست فنا
شومی ایشان شود از خلق دور
ا ز دم پاک تو ای شیخ غیور
با مریدان گفت بردارید دست
من دعا گویم اجابت زان سرست
در تضرع آمد آن شیخ جهان
گفت ای دانندۀ راز ن هان
ای تو واقف بر ضمیر نیک و بد
پیش علمت روشنست اسرار بد
بارالها همچنان کاینجا ی شان
داده ای این عیش خوش بی امتنان
عیش خوش ده اندر آن عالم دگر
ای کریم کارساز دادگر
زین دعا گشته مریدان در عجب
کاین چه حالست ای امین سر رب
ما نمی دانیم سر این سخن
حکمت این را ز ما پنهان مکن
شیخ گفتا می گویم بدو
چون همی داند چه حاجت گفتگو
صبر پیش آرید اکنون تا خدا
سر این سازد هویدا بر شما
چونکه دیدند آن جماعت شیخ را
لرزه شان افتاد بر اندامها
ساز بشک س تند و می ها ریختند
جمله اندر دامنش آویختند
گریه و زاری کنان در پای او
اوفتادند آن گروه عیش جو
توبه کردند از مناهی جمله شان
گشته هر کی در ره حق جانفشان
با مریدان گفت شیخ رازدان
این زمان شد فاش آن سر نهان
شد همه مقصود حاصل بی تعب
نی به کس رنجی رسید و نی کرب
نی کسی را غرقه می بایست گشت
نی به دریا حاجت آمد نی به دشت
خیرخواهی شیوۀ مردان بود
هر کرا این شیوه شد مرد آن بود
هست صلح و جنگشان از بهر حق
لاجرم دارند بر عالم سبق
قهر ایشان محض لطف آمد یقین
هزل ایشان جد شمر ای مرد دین
گر ترش رویند و گر خندان شوند
بندۀ حقند و بر فرمان روند
فارغ و آزاده اند از مدح و ذم
پیش ایشان غیر حق باشد عدم
وصف ایشان برتر است از گفت ما
عاجزم یا رب لااحصی ثنا
ه ر سر مویم اگر گردد زبان
کی درآید وصف ایشان در بیان
وصف ایشان گر کنم بر قدر خود
هم نمی یابم امان از طعن بد
زین جماعت آنچه معلوم منست
آن کجا در حوصله جان و تنست
نیست واقف کس ز حال این گروه
خلق زین سو اولیا زان سوی کوه
حکمت حق از پی تعظیم شان
کرد از چشم همه خلقان نهان
مظهر حقند و پنهان چون حقند
زانکه فارغ از دو عالم مطلقند
چون به حق پیوسته دارند الفتی
صحبت خلقان نماید کلفتی
هر که او از هستی خود وارهد
پای بر فرق ه مه عالم نهد
هر که او با دوست باشد همنشین
هست فارغ از غ م دنیا و دین
آن جماعت شاه و خلقان چاکرند
جمله عالم پا و ایشان چون سرند
ذات ایشانست خلقت را سبب
هر چه می خواهی ز ایشان می طلب
حق تعال ی قل تعالوا فانظروا
خوش بیا بنگر عجایبهای هو
واجب و ممکن درین صورت نمود
گنج معنی اندرین ویران ن م ود
چون ز اسرار حقیقت غافلی
بهره از دانش نداری جاهلی
گر مشامت بوی عرفان یافتی
در طلب کی روز ما برتافتی
از خیال و وهم بگذر در طریق
تا توانی یافت بویی زان فریق
در طریقت هست عالم را نشان
شمه ای زان آورم اندر بیان
عارف آن باشد که چون گوید سخن
جمله گوید از خدای ذوالمنن
چون عبادت می کنی ی ا طاعتی
بهر حق باشد نه بهر سمعتی
هر چه جوید ، جوید او را از خدا
غیر حق در پیش او باشد فنا
هر کجا تا ب ید نور معرفت
می کند روشن جهان را خور صفت
هر که عاقلتر بود عارفتر است
از طریق معرفت واقفتر است
آنکه دارد بر قضای حق رضا
اوست عارف نزد ارباب صفا
عارفست آنکو ز ذرات جهان
نور حق بیند عیان اندر عیان
آنکه شد معروف کرخی نام او
با مریدان بود روزی درگذر
دید جمعی از جوانان خمر خور
با شراب و با کباب و با رباب
سوی دجله خوش روان مست و خراب
جمله غرق بحر غفلت آمده
سر بسر موج ضلالت آمده
همرهان گفند شیخا یک دعا
کن که تا غرقه شود مست فنا
شومی ایشان شود از خلق دور
ا ز دم پاک تو ای شیخ غیور
با مریدان گفت بردارید دست
من دعا گویم اجابت زان سرست
در تضرع آمد آن شیخ جهان
گفت ای دانندۀ راز ن هان
ای تو واقف بر ضمیر نیک و بد
پیش علمت روشنست اسرار بد
بارالها همچنان کاینجا ی شان
داده ای این عیش خوش بی امتنان
عیش خوش ده اندر آن عالم دگر
ای کریم کارساز دادگر
زین دعا گشته مریدان در عجب
کاین چه حالست ای امین سر رب
ما نمی دانیم سر این سخن
حکمت این را ز ما پنهان مکن
شیخ گفتا می گویم بدو
چون همی داند چه حاجت گفتگو
صبر پیش آرید اکنون تا خدا
سر این سازد هویدا بر شما
چونکه دیدند آن جماعت شیخ را
لرزه شان افتاد بر اندامها
ساز بشک س تند و می ها ریختند
جمله اندر دامنش آویختند
گریه و زاری کنان در پای او
اوفتادند آن گروه عیش جو
توبه کردند از مناهی جمله شان
گشته هر کی در ره حق جانفشان
با مریدان گفت شیخ رازدان
این زمان شد فاش آن سر نهان
شد همه مقصود حاصل بی تعب
نی به کس رنجی رسید و نی کرب
نی کسی را غرقه می بایست گشت
نی به دریا حاجت آمد نی به دشت
خیرخواهی شیوۀ مردان بود
هر کرا این شیوه شد مرد آن بود
هست صلح و جنگشان از بهر حق
لاجرم دارند بر عالم سبق
قهر ایشان محض لطف آمد یقین
هزل ایشان جد شمر ای مرد دین
گر ترش رویند و گر خندان شوند
بندۀ حقند و بر فرمان روند
فارغ و آزاده اند از مدح و ذم
پیش ایشان غیر حق باشد عدم
وصف ایشان برتر است از گفت ما
عاجزم یا رب لااحصی ثنا
ه ر سر مویم اگر گردد زبان
کی درآید وصف ایشان در بیان
وصف ایشان گر کنم بر قدر خود
هم نمی یابم امان از طعن بد
زین جماعت آنچه معلوم منست
آن کجا در حوصله جان و تنست
نیست واقف کس ز حال این گروه
خلق زین سو اولیا زان سوی کوه
حکمت حق از پی تعظیم شان
کرد از چشم همه خلقان نهان
مظهر حقند و پنهان چون حقند
زانکه فارغ از دو عالم مطلقند
چون به حق پیوسته دارند الفتی
صحبت خلقان نماید کلفتی
هر که او از هستی خود وارهد
پای بر فرق ه مه عالم نهد
هر که او با دوست باشد همنشین
هست فارغ از غ م دنیا و دین
آن جماعت شاه و خلقان چاکرند
جمله عالم پا و ایشان چون سرند
ذات ایشانست خلقت را سبب
هر چه می خواهی ز ایشان می طلب
حق تعال ی قل تعالوا فانظروا
خوش بیا بنگر عجایبهای هو
واجب و ممکن درین صورت نمود
گنج معنی اندرین ویران ن م ود
چون ز اسرار حقیقت غافلی
بهره از دانش نداری جاهلی
گر مشامت بوی عرفان یافتی
در طلب کی روز ما برتافتی
از خیال و وهم بگذر در طریق
تا توانی یافت بویی زان فریق
در طریقت هست عالم را نشان
شمه ای زان آورم اندر بیان
عارف آن باشد که چون گوید سخن
جمله گوید از خدای ذوالمنن
چون عبادت می کنی ی ا طاعتی
بهر حق باشد نه بهر سمعتی
هر چه جوید ، جوید او را از خدا
غیر حق در پیش او باشد فنا
هر کجا تا ب ید نور معرفت
می کند روشن جهان را خور صفت
هر که عاقلتر بود عارفتر است
از طریق معرفت واقفتر است
آنکه دارد بر قضای حق رضا
اوست عارف نزد ارباب صفا
عارفست آنکو ز ذرات جهان
نور حق بیند عیان اندر عیان
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۴
جلایر رفت و برخود کرد واجب
که گیرد پول و بدهدشان مواجب
عمر را، هم سفر با خویش کرده
عجب ها زان سبیل و ریش کرده
بشارت باد! کان سنی نجس رفت
سری کو آمد اندر زیر فس رفت
ز فس یک منگله آویز کرده
جهانی را عفونت خیز کرده
چو اول منزلش مشکین جق آمد
عمر را میل نان و قاطق آمد
جلایر بستد از دهقان لواشی
ز ماش و لوبیا آورد آشی
عمر زان گونه یورش بر طبق کرد
که دهقانی معاوی را دمق کرد
پس آن گه رو به جام آب آورد
که نتوان تشنگی را تاب آورد
عطش ساکت نشد از جام و کوزه
سر اندر جو فرو شد تا به پوزه
خورش نفاخ و آن پر خوار گستاخ
صداها آیدش هر دم ز سوراخ
چو با اصحاب تا فرسنگی آمد
ز ناقوسش صدای زنکی آمد
همانا مهره را در طاس انداخت
به ریش خویش، آن خناس انداخت
ز درد دل فغانش بر سما شد
بگفت آه! این بلا از لوبیا شد
علاجم کن جلایر جان که مردم
که جان بر مالک دوزخ سپردم
طبیبی گر بدی با یک اماله
نمودی چاره های آن نواله
غلط کردم که از این آش خوردم
ز آش لوبیا و ماش مردم
بود دست من و دامانت ای دوست
اگر دستوری آید دست، نیکوست
چو میراث است دستور از خلیفه
که تفصیلش رسید از بوحنیفه
ولی آن شیشه لحمی بود و آبم
اگر میرم که وصل او نیابم!
اگر آن شیشه بر دستم فتادی
همین سدی که بستم می گشادی
بگفتم: کو طبیب و کو دوائی
کجا شیشه بود در ، هم چو جائی؟
حکیم باشی به اردو ماند و شیشه
هر آن جا خرس باشد هست بیشه
بگفتا یک سواری چست و چالاک
به اردو گر رود از بهر غمناک
رساند شیشه دستور زودی
که شاید سده از ریشم گشودی
سواری پس فرستادم به اردو
که پیدا گر تواند کرد هر سو
بشد پیدا چو کرده او تلاشی
به جیب نوکر حکیم باشی
حکیم باشی شنید این های و هو را
تفحص کرد چون احوال او را،
بگفتا: شیشه هست اما به کار است
چه گونه می دهم گر جان سپار است،
مگر دینار نقدی ریزیم مشت
به شیشه پس توانی برد انگشت
فرستم آدم و خفته کنندش
اگر زر نیست کردم ریشخندش
بگفتا :این مگو خرس بزرگ است
به حیله رو به، اما شکل گرگ است
تعارف داند و چربی زبانی
ز سودایش نه سود و نه زیانی
عمر گر ، به شود، بدهد ترا اسب
عربی زاده تازی خوب و دل چسب
فرستاد این و دادم زود حالی
که بد حال است دیگر کو مجالی؟
دو درهم کن غذایش را معین
که باشد این عمر شکل برهمن
بگفتا: آدمم دارد وقوفی
که خواهد داد او را سفونی
ولی یک من نمک با مشگکی آب
بر او ریزد کند پس اندکی خواب
دو ران ماده گامیش کهن سال
خورانندش غذا چون هست بد حال
پس آن گه حال فورا باز گویند
که گر این چاره نبود چاره جویند
برنجی شیشه ای بودی سه پاره
به هم چون وصل شد گشتی مناره
نهاد آن بوق بر سوراخ خیکش
بر او می ریخت پس آبی ز دیگش
چو پر شد مشگش، از حلقش به در شد
سبیل و ریش و سر تا پاش تر شد
غرض اعجوبه ای بود این حکایت
که رفت از حال نحس او روایت
که گیرد پول و بدهدشان مواجب
عمر را، هم سفر با خویش کرده
عجب ها زان سبیل و ریش کرده
بشارت باد! کان سنی نجس رفت
سری کو آمد اندر زیر فس رفت
ز فس یک منگله آویز کرده
جهانی را عفونت خیز کرده
چو اول منزلش مشکین جق آمد
عمر را میل نان و قاطق آمد
جلایر بستد از دهقان لواشی
ز ماش و لوبیا آورد آشی
عمر زان گونه یورش بر طبق کرد
که دهقانی معاوی را دمق کرد
پس آن گه رو به جام آب آورد
که نتوان تشنگی را تاب آورد
عطش ساکت نشد از جام و کوزه
سر اندر جو فرو شد تا به پوزه
خورش نفاخ و آن پر خوار گستاخ
صداها آیدش هر دم ز سوراخ
چو با اصحاب تا فرسنگی آمد
ز ناقوسش صدای زنکی آمد
همانا مهره را در طاس انداخت
به ریش خویش، آن خناس انداخت
ز درد دل فغانش بر سما شد
بگفت آه! این بلا از لوبیا شد
علاجم کن جلایر جان که مردم
که جان بر مالک دوزخ سپردم
طبیبی گر بدی با یک اماله
نمودی چاره های آن نواله
غلط کردم که از این آش خوردم
ز آش لوبیا و ماش مردم
بود دست من و دامانت ای دوست
اگر دستوری آید دست، نیکوست
چو میراث است دستور از خلیفه
که تفصیلش رسید از بوحنیفه
ولی آن شیشه لحمی بود و آبم
اگر میرم که وصل او نیابم!
اگر آن شیشه بر دستم فتادی
همین سدی که بستم می گشادی
بگفتم: کو طبیب و کو دوائی
کجا شیشه بود در ، هم چو جائی؟
حکیم باشی به اردو ماند و شیشه
هر آن جا خرس باشد هست بیشه
بگفتا یک سواری چست و چالاک
به اردو گر رود از بهر غمناک
رساند شیشه دستور زودی
که شاید سده از ریشم گشودی
سواری پس فرستادم به اردو
که پیدا گر تواند کرد هر سو
بشد پیدا چو کرده او تلاشی
به جیب نوکر حکیم باشی
حکیم باشی شنید این های و هو را
تفحص کرد چون احوال او را،
بگفتا: شیشه هست اما به کار است
چه گونه می دهم گر جان سپار است،
مگر دینار نقدی ریزیم مشت
به شیشه پس توانی برد انگشت
فرستم آدم و خفته کنندش
اگر زر نیست کردم ریشخندش
بگفتا :این مگو خرس بزرگ است
به حیله رو به، اما شکل گرگ است
تعارف داند و چربی زبانی
ز سودایش نه سود و نه زیانی
عمر گر ، به شود، بدهد ترا اسب
عربی زاده تازی خوب و دل چسب
فرستاد این و دادم زود حالی
که بد حال است دیگر کو مجالی؟
دو درهم کن غذایش را معین
که باشد این عمر شکل برهمن
بگفتا: آدمم دارد وقوفی
که خواهد داد او را سفونی
ولی یک من نمک با مشگکی آب
بر او ریزد کند پس اندکی خواب
دو ران ماده گامیش کهن سال
خورانندش غذا چون هست بد حال
پس آن گه حال فورا باز گویند
که گر این چاره نبود چاره جویند
برنجی شیشه ای بودی سه پاره
به هم چون وصل شد گشتی مناره
نهاد آن بوق بر سوراخ خیکش
بر او می ریخت پس آبی ز دیگش
چو پر شد مشگش، از حلقش به در شد
سبیل و ریش و سر تا پاش تر شد
غرض اعجوبه ای بود این حکایت
که رفت از حال نحس او روایت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۰
تعجب ها جلایر کرد زان ریش
شده جویای حال آن بد اندیش
بگفتش: ریش تو چون شد که این است
حقیقت بوده پریاکم چنین است؟
بگفتا: چون که هم نامم به...
بسی او را بخواهم از دل و جان
وز آن روزی که او با صد مشقت
روان بر نار شد ریشش به لعنت
سرش گویند بیرون شد از آن جا
سگی ناگه رسیدش از گذرگاه
بخورده بعضی گوشت و پوست رویش
که داخل بود در آن پوست مویش
هنوز این معجز از آن مانده باقی
که درهر کلب ظاهر هست ساقی
خورد هر چیز دفعش هست پرمو
زریش او بود یک حلقه با او
هر آن مولود گشتش نام...
محبت آوردگه از دل و جان
که ریش او شود مانند این ریش
چو مارا هست این آئین و این کیش
عفونت هم، چو از او یادگارست
به ما زان هم دم اندر هر دو دارست
غرض هست این حکایت حال...
روایت شد از آن بدبخت دوران
شهنشه چون به ظاهر دید سودست
قبول از مدعی عرضش نمودست
شده جویای حال آن بد اندیش
بگفتش: ریش تو چون شد که این است
حقیقت بوده پریاکم چنین است؟
بگفتا: چون که هم نامم به...
بسی او را بخواهم از دل و جان
وز آن روزی که او با صد مشقت
روان بر نار شد ریشش به لعنت
سرش گویند بیرون شد از آن جا
سگی ناگه رسیدش از گذرگاه
بخورده بعضی گوشت و پوست رویش
که داخل بود در آن پوست مویش
هنوز این معجز از آن مانده باقی
که درهر کلب ظاهر هست ساقی
خورد هر چیز دفعش هست پرمو
زریش او بود یک حلقه با او
هر آن مولود گشتش نام...
محبت آوردگه از دل و جان
که ریش او شود مانند این ریش
چو مارا هست این آئین و این کیش
عفونت هم، چو از او یادگارست
به ما زان هم دم اندر هر دو دارست
غرض هست این حکایت حال...
روایت شد از آن بدبخت دوران
شهنشه چون به ظاهر دید سودست
قبول از مدعی عرضش نمودست
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۳ - رقعه ای است که به آقاعلی رشتی نوشته است
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - تعریف جنگ فیل شاهزاده اورنگ زیب
بمهمانی گوش ارباب هوش
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی وچهارم - در فتوَّت
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّهُم فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ.
بدانک اصل فتوّت آن بود که بنده دائم در کار غیر خویش مشغول بود. پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که همیشه خداوند عَزَّوَجَلّ در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود.
و زیدبن ثابت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همین خبر روایت کند.
و از جُنَید حکایت کنند که گفت فتوّت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان.
فضیل گوید فتوّت اندر گذاشتن عَثَرات بود از برادران.
و گفته اند فتوّت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی.
ابوبکر ورّاق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی.
محمّدبن علی الترمذی گوید که فتوّت آن بود که خصم باشی از خدای عَزَّوَجَلَّ بر خویشتن.
استاد ابوعلی دقّاق گوید رَحِمَهُ اللّهُ کمال این خلق رسول راست صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که روز قیامت همگنان گویند نَفْسی نَفْسی ورسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوید اُمَّتی اُمَّتی.
از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند، از آنکه ایمان آوردند بخدای عَزَّوَجَلَّ بی واسطه.
و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصّۀ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ می آید. سَمِعْنَافَتیً یَذْکُرُهُمْ یُقالَ لَهُ اِبْراهیمُ و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود.
حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد.
عمروبن عثمان المکّی گوید جوانمردی خوی نیکوست.
جُنَید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
نصرابادی گوید مروّت شاخی است از فتوّت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو.
محمدبن علی التّرمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم، نزدیک تو هر دو یکی باشد.
عبداللّه بن احمدبن حَنْبَل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی.
کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیّی.
جُنَید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن.
سهل بن عبداللّه گوید فتوّت متابعت سنّت بود.
و گفته اند فتوّت آنست که چون سائلی بدیدار آید ازو بنگریزی.
و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن.
و نیز گفته اند فتوّت آنست که هیچ چیز باز پس ننهی و عذر نخواهی.
و گفته اند فتوّت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت.
و گفته اند فتوّت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی.
احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم امّ علی، کی مرا مُرادست که سر همه عیّاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید، آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیّار همه بیفکنی، احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم، این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلّت را از آن نصیب بود.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
مردی زنی خواست، پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد، مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم، آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی.
ذوالنّون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقّایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا، سقّائی دیدم، عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو، اندر دست گفتم این سقّای سلطانست گفتند نه که سقّای عامست، کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده، بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن.
و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
یکی بود از دوستان ما، نام وی احمدبن سهل التّاجر از وی حُزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه، و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البتّه، نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور، وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی.
از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیّار را بیازماید، بنشابور کنیزکی فروخت ویرا، برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود، نوح عیّار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.
حکایت کنند یکی از عیّاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتّفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیّار را احتلام افتاد و سرمائی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه، از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او.
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی، گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند، این مرد گفت ای غلام سفره بیار، نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.
مردی، بمدینه بخفت از حاجیان، چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق عَلَیْهِ السَّلامُ را دید، اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار، جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود، بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر، دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم، مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق.
گویند شقیق بلخی، جعفربن محمّد الصّادق را از فتوّت پرسید، فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند، شقیق گفت یَا ابْنَ رَسولِ اللّهِ پس فتوّت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم.
جُرَیْری گوید ابوالعبّاس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد، ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است، گفتیم ما استثناء همی کنیم، چنانک رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کرد بعایشه، او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم، او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد، شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی، بر منست از خدای عَزَّوَجَلَّ عهد، که تو از خانۀ من نروی، بخانه خویش الّا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس، تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او.
و بدانک فتوّت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن، برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوّال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید، قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتّفاق افتاد که می شد و یکی با وی، از آنک این سخن گفتی بر علی قوّال، او را یافت افتاده، جائی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما، اینک علی قوّال برین صفت افتاده است. نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر، چاره نبود تا چنان کرد که فرمود.
مرتعش گوید با ابوحفص حدّاد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید، بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند.
بدانک اصل فتوّت آن بود که بنده دائم در کار غیر خویش مشغول بود. پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که همیشه خداوند عَزَّوَجَلّ در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود.
و زیدبن ثابت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همین خبر روایت کند.
و از جُنَید حکایت کنند که گفت فتوّت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان.
فضیل گوید فتوّت اندر گذاشتن عَثَرات بود از برادران.
و گفته اند فتوّت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی.
ابوبکر ورّاق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی.
محمّدبن علی الترمذی گوید که فتوّت آن بود که خصم باشی از خدای عَزَّوَجَلَّ بر خویشتن.
استاد ابوعلی دقّاق گوید رَحِمَهُ اللّهُ کمال این خلق رسول راست صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که روز قیامت همگنان گویند نَفْسی نَفْسی ورسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوید اُمَّتی اُمَّتی.
از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند، از آنکه ایمان آوردند بخدای عَزَّوَجَلَّ بی واسطه.
و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصّۀ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ می آید. سَمِعْنَافَتیً یَذْکُرُهُمْ یُقالَ لَهُ اِبْراهیمُ و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود.
حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد.
عمروبن عثمان المکّی گوید جوانمردی خوی نیکوست.
جُنَید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
نصرابادی گوید مروّت شاخی است از فتوّت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو.
محمدبن علی التّرمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم، نزدیک تو هر دو یکی باشد.
عبداللّه بن احمدبن حَنْبَل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی.
کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیّی.
جُنَید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن.
سهل بن عبداللّه گوید فتوّت متابعت سنّت بود.
و گفته اند فتوّت آنست که چون سائلی بدیدار آید ازو بنگریزی.
و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن.
و نیز گفته اند فتوّت آنست که هیچ چیز باز پس ننهی و عذر نخواهی.
و گفته اند فتوّت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت.
و گفته اند فتوّت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی.
احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم امّ علی، کی مرا مُرادست که سر همه عیّاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید، آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیّار همه بیفکنی، احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم، این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلّت را از آن نصیب بود.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
مردی زنی خواست، پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد، مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم، آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی.
ذوالنّون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقّایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا، سقّائی دیدم، عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو، اندر دست گفتم این سقّای سلطانست گفتند نه که سقّای عامست، کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده، بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن.
و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
یکی بود از دوستان ما، نام وی احمدبن سهل التّاجر از وی حُزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه، و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البتّه، نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور، وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی.
از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیّار را بیازماید، بنشابور کنیزکی فروخت ویرا، برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود، نوح عیّار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.
حکایت کنند یکی از عیّاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتّفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیّار را احتلام افتاد و سرمائی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه، از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او.
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی، گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند، این مرد گفت ای غلام سفره بیار، نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.
مردی، بمدینه بخفت از حاجیان، چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق عَلَیْهِ السَّلامُ را دید، اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار، جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود، بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر، دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم، مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق.
گویند شقیق بلخی، جعفربن محمّد الصّادق را از فتوّت پرسید، فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند، شقیق گفت یَا ابْنَ رَسولِ اللّهِ پس فتوّت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم.
جُرَیْری گوید ابوالعبّاس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد، ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است، گفتیم ما استثناء همی کنیم، چنانک رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کرد بعایشه، او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم، او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد، شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی، بر منست از خدای عَزَّوَجَلَّ عهد، که تو از خانۀ من نروی، بخانه خویش الّا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس، تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او.
و بدانک فتوّت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن، برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوّال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید، قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتّفاق افتاد که می شد و یکی با وی، از آنک این سخن گفتی بر علی قوّال، او را یافت افتاده، جائی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما، اینک علی قوّال برین صفت افتاده است. نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر، چاره نبود تا چنان کرد که فرمود.
مرتعش گوید با ابوحفص حدّاد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید، بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند.
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - شیخ ابوعامر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱ - آغاز
کس از پاسبانان نه آگاه بود
جهان جوی خفته نه خرگاه بود
نهفته به خرگه درآمد چو مار
نیامد بر نامور شهریار
شیرش گفت بردارم از یال من
برم هدیه نزدیک هیتال من
چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه
که بیدار شد پهلوان سپاه
سیاهی بد استاده در پیش تخت
سیه تر ز روز نگون گشته بخت
یکی دشنه در دست آن بدسگال
چو در دست زنگی گردون هلال
برآمد ز جا نامدار سپاه
بیازید و بگرفت دست سیاه
برافروخت روی سیاه از شتاب
چو انگشت کز آتش آید بتاب
دگر پهلوان گفت کای دیوچهر
که بخت از تو امشب بریدست مهر
چه مردی و اینجا چه کار آمدی
که در خیمه پنهان چو مار آمدی
سیه گفت ای از تو روشن روان
بود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان این قلعه ازبن منم
همه ساله بارای اهریمنم
بدان آمدم تا سری زین سپاه
ببرم برم نزد هیتال شاه
ولیکن چو بخت از کسی گشت دور
به پای خود آید روان سوی گور
بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان
بگفتا ببندم هم اندر زمان
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه
خروشید بر پاسبانان چو نای
سرآسیمه جستند یک سر ز جای
بگفتا ز گفتار بستید لب
چنین خواب کردید در تیره شب
به گله درون گرگ و چوپان به خواب
شب تیره نه تابش آفتاب
خردمند زد بر یکی داستان
نیوش ار تورا هست روشن روان
به جایی که دشمن بود خواب یاد
مکن ور کنی سر دهی خود به باد
بدیشان نمود آن سیاه دراز
که بگرفته بد آن یل سرفراز
پس آگاهی ازاین بارژنگ شد
برآشفت و از روی اورنگ شد
سراسیمه آمد به کردار مست
بدید آنکه بسته سیه را دو دست
بدان پاسبانان برآورد خشم
بدیشان بگرداند از کینه چشم
همی خواست کردن سیه را تباه
چنین گفت با نامدار سپاه
مرا گر بدارید در زیر بند
برآنم که باشد یکی سودمند
به جایی ازین پس به کار آیمت
به کاری که باید بیارایمت
بدو گفت شاه ای سیاه حسود
در قلعه بر من بباید گشود
سپاری به من گرد دزمال را
همان گنج اسباب هیتال را
به یزدان که چون دست بندم ورا
سپارم همه ملک و بخشم تو را
چنین پاسخ آورد با شاه غاس
همی از تو در دل مرا صد هراس
سپارم به تو گنج دزمال را
بیارم سر شاه هیتال را
به پیمان یکی خاطرم شاد کن
مرا در سراندیب داماد کن
ببخشی به من دخت هیتال را
بگیری چو زو تخت و کوپال را
وزآن پس تو را کمترین چاکرم
کمربسته پیش تو چون کهترم
بدوگفت ارژنگ بخشیدمت
مرآن دخت چون راستی دیدمت
زمین بوسه زد پیش تخت بلند
گشودند دست سیه را ز بند
برفت و در قلعه را کرد باز
بدانگه که خورشید شد سرفراز
سپهدار شه را بدان قلعه برد
همه مال هیتال شه را سپرد
شهش داد از آن گنج بسیار مال
رساندش به گردون گردنده بال
دگر روز بر پیل بستند کوس
شد از گرد پیلان جهان آبنوس
طلایه به پیش سپه برد نیو
ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو
پس لشکرش گرد هیتال داشت
که در کینه در چنگ کوپال داشت
به قلب اندرون شاه ارژنگ بود
صدای دف وناله چنگ بود
برافراشته چتر هندی بسر
همی گوش گردون شد از کوس کر
زبس بانگ پیلان و آوای زنگ
شد از چهره مهر گل رنگ رنگ
سپهدار روشن شد اندر نهیب
شد از پس سرافراز کرد از نشیب
چه شد خور ازاین گنبد لاجورد
ز پیش سپه خواست بانگ نبرد
کنازنگ هیتال با ششهراز
بیامد برآمد غوگیرودار
چو از پیش برخاست بانگ غریو
بجنبید از جا سپهدار نیو
برآمد شب تیره آوای زنگ
بدشت سراندیب برخاست سنگ
شب تار و آوای روئینه خم
بتن زهره شید گردیده گم
کنازنگ غرید مانند دیو
گرفته ره گرد فرخنده نیو
برآویختند آندو سرکش بهم
یکی خشم و کین و یکی خود دژم
دو هندی بکردار دو نره دیو
کنازنگ و دیگر سرافراز نیو
جهان جوی خفته نه خرگاه بود
نهفته به خرگه درآمد چو مار
نیامد بر نامور شهریار
شیرش گفت بردارم از یال من
برم هدیه نزدیک هیتال من
چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه
که بیدار شد پهلوان سپاه
سیاهی بد استاده در پیش تخت
سیه تر ز روز نگون گشته بخت
یکی دشنه در دست آن بدسگال
چو در دست زنگی گردون هلال
برآمد ز جا نامدار سپاه
بیازید و بگرفت دست سیاه
برافروخت روی سیاه از شتاب
چو انگشت کز آتش آید بتاب
دگر پهلوان گفت کای دیوچهر
که بخت از تو امشب بریدست مهر
چه مردی و اینجا چه کار آمدی
که در خیمه پنهان چو مار آمدی
سیه گفت ای از تو روشن روان
بود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان این قلعه ازبن منم
همه ساله بارای اهریمنم
بدان آمدم تا سری زین سپاه
ببرم برم نزد هیتال شاه
ولیکن چو بخت از کسی گشت دور
به پای خود آید روان سوی گور
بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان
بگفتا ببندم هم اندر زمان
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه
خروشید بر پاسبانان چو نای
سرآسیمه جستند یک سر ز جای
بگفتا ز گفتار بستید لب
چنین خواب کردید در تیره شب
به گله درون گرگ و چوپان به خواب
شب تیره نه تابش آفتاب
خردمند زد بر یکی داستان
نیوش ار تورا هست روشن روان
به جایی که دشمن بود خواب یاد
مکن ور کنی سر دهی خود به باد
بدیشان نمود آن سیاه دراز
که بگرفته بد آن یل سرفراز
پس آگاهی ازاین بارژنگ شد
برآشفت و از روی اورنگ شد
سراسیمه آمد به کردار مست
بدید آنکه بسته سیه را دو دست
بدان پاسبانان برآورد خشم
بدیشان بگرداند از کینه چشم
همی خواست کردن سیه را تباه
چنین گفت با نامدار سپاه
مرا گر بدارید در زیر بند
برآنم که باشد یکی سودمند
به جایی ازین پس به کار آیمت
به کاری که باید بیارایمت
بدو گفت شاه ای سیاه حسود
در قلعه بر من بباید گشود
سپاری به من گرد دزمال را
همان گنج اسباب هیتال را
به یزدان که چون دست بندم ورا
سپارم همه ملک و بخشم تو را
چنین پاسخ آورد با شاه غاس
همی از تو در دل مرا صد هراس
سپارم به تو گنج دزمال را
بیارم سر شاه هیتال را
به پیمان یکی خاطرم شاد کن
مرا در سراندیب داماد کن
ببخشی به من دخت هیتال را
بگیری چو زو تخت و کوپال را
وزآن پس تو را کمترین چاکرم
کمربسته پیش تو چون کهترم
بدوگفت ارژنگ بخشیدمت
مرآن دخت چون راستی دیدمت
زمین بوسه زد پیش تخت بلند
گشودند دست سیه را ز بند
برفت و در قلعه را کرد باز
بدانگه که خورشید شد سرفراز
سپهدار شه را بدان قلعه برد
همه مال هیتال شه را سپرد
شهش داد از آن گنج بسیار مال
رساندش به گردون گردنده بال
دگر روز بر پیل بستند کوس
شد از گرد پیلان جهان آبنوس
طلایه به پیش سپه برد نیو
ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو
پس لشکرش گرد هیتال داشت
که در کینه در چنگ کوپال داشت
به قلب اندرون شاه ارژنگ بود
صدای دف وناله چنگ بود
برافراشته چتر هندی بسر
همی گوش گردون شد از کوس کر
زبس بانگ پیلان و آوای زنگ
شد از چهره مهر گل رنگ رنگ
سپهدار روشن شد اندر نهیب
شد از پس سرافراز کرد از نشیب
چه شد خور ازاین گنبد لاجورد
ز پیش سپه خواست بانگ نبرد
کنازنگ هیتال با ششهراز
بیامد برآمد غوگیرودار
چو از پیش برخاست بانگ غریو
بجنبید از جا سپهدار نیو
برآمد شب تیره آوای زنگ
بدشت سراندیب برخاست سنگ
شب تار و آوای روئینه خم
بتن زهره شید گردیده گم
کنازنگ غرید مانند دیو
گرفته ره گرد فرخنده نیو
برآویختند آندو سرکش بهم
یکی خشم و کین و یکی خود دژم
دو هندی بکردار دو نره دیو
کنازنگ و دیگر سرافراز نیو