عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۵
ونوشه که در بموئه نوویهاره
کس بوئه که سَرِ بو کردنْ نداره؟
یار اونْ یاره که، خاطر یار ره داره
گرجان طلبه، نانووئه، بسپاره
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۹
امیر گنه: مه دردِ دِل دوا، تِهْ
دوستْ، آب و نمک دارنهْ، سَر تا به پاتِهْ
گِدامِهْ، تِمادارْمِهْ دوستِ زِکاتِهْ
مُتحقِّمِهْ مِنْ، دوستِ دِ تاحِکاتِهْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹۲
بلبل به گل دورو گل به بلبل دوره
بلبل چه من، گل چه ته صاحب نوره
دعا برسن دوستِ کلاله موره
دل با ته نزدیکه، چیره ته جه دوره
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۶۹
هرگز سخنِ کَسْ به کَسْ یار نُوویی
هر کَسْ دْل دَوْسْ، کس گفتار نُوویی
امیر گنه: تا قَولْ به کردٰارْ نُوویی
مُحَبّتْ دْسَمْته استوارْ نَوُویی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۸۰
مه مَثل به اونْ یارْ بَوُوئنْ به خویشی
دکَتمهْ یک کَشْ چارهْ ندارهْ خویشی
مرهْ گننْ اینْ شَهرْ نَونهْ ته رویشی
گتمهْ هَر کَسِ کردارْ برایِ خویشی
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱
امیر گنه: عاشقمهْ کَجینه داره
من عاشقِ اونْ یارْ مهْ کَجی ندارهْ
هر یارْکه شه یارِجهْ کَجی ندارهْ
شه جانْ رهْ قرْبونْ کَمّه، کجی نداره
اُونوختْ که سَرْ ره تاشیمه تیرهْ داره
چی دُونستمهْ کَجْ به چَلْ رُو ندارهْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۶۶
امیر گِنِهْ: مه مونگ وُ خورْ گوهِر صافْ
اَلِفْ قَدْ به ته وٰا مِجِمْ مونِنْدِ کٰافْ
هر کسْ که تنه مِهر وَرْزهْ وُ زَنِهْ لٰافْ
وی حَمْزه آسٰاشه سَرگِردوُنْ مِجِهْ قافْ
دوستِ قدْ الِفه، بِرفه مُونند کافْ
گِلْ از خجالتْ بِهِشتْ بِوئِهْ خُوشهْ لٰافْ
ته بُوره خِتا بَوِرْدِهْ وا، مشکِ صافْ
آهو بَخِرْدِهْ مِشْکْ‌رِهْ، بَریتِهْ شِهْ لٰافْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۸۵
امروز تو منه شاه و من ته درویشم
خارْ بُو دَکِفهْ آتشْ، ته ور بَورْیشِمْ
اتّا آرزو منزلْ هاکرد به هُوشِمْ
روزی وِنهْ ته چیرهْ‌رِهْ تاشُواشِمْ
کَمُونْ برفهْ، نَرگسهْ چِشْ، مه دِلِ شَمْ
اُویِ زندگی که بَوِتِنِهْ به عالِمْ
ته بُوِرْهْ کَمِنْ، مه درد وُ غَمْ کِنِهْ کَمْ
نئیرِهْ تنه چالِهْ جنافهْ‌رِهْ نَمْ
احمد شاملو : هوای تازه
بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.



دریاهای چشمِ تو خشکیدنی‌ست
من چشمه‌یی زاینده می‌خواهم.

پستان‌هایت ستاره‌های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم:

انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست‌های من نگاه کند
انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...



خدایان نجاتم نمی‌دادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد

نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشم‌ها و نه پستان‌هایت
نه دست‌هایت

کنارِ من قلبت آینه‌یی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...

۱۳۳۴

احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
عشق
خاطره‌یی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:
در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آن‌سوی.



تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.

مردی و زنی خفته.

و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.

۱۳۳۸

احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز می‌گردد
نه در خیال، که رویاروی می‌بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.

خاطره‌ام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازه‌های انتظاری طولانی
مکرر می‌کند.



خانه‌یی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندی‌ست که از نوازشِ دست‌های گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه‌یی
صله‌ی هر سروده‌ی نو.

و تو ای جاذبه‌ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می‌کنی،
حقیقتی فریبنده‌تر از دروغ،
با زیبایی‌ات ــ باکره‌تر از فریب ــ که اندیشه‌ی مرا
از تمامیِ آفرینش‌ها بارور می‌کند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامه‌ی نودوزِ نوروزیِ خویش می‌یابم
در آن سالیانِ گم، که زشت‌اند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!



خانه‌یی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ نو باشی.

خانه‌یی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمه‌ها و نسیم
در آن می‌رویند.

بامش بوسه و سایه است
و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشاید
و عینک‌ها و پستی‌ها را در آن راه نیست.


بگذار از ما
نشانه‌ی زندگی
هم زباله‌یی باد که به کوچه می‌افکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب‌خوار
ــ که مادربزرگانِ نرینه‌نمای خویش‌اند ــ امانِمان باد.

تو را و مرا
بی‌من و تو
بن‌بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه‌ی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟



تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانه‌مان
میزی و چراغی...

آری
در مرگ‌آورترین لحظه‌ی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می‌گیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!

۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
نمي‌توانم زيبا نباشم
نمی‌توانم زیبا نباشم
عشوه‌یی نباشم در تجلیِ جاودانه.

چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی‌ جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ‌ سُرب
از خرام
باز
نمی‌دارد.

چنان زیبایم من
که الله‌اکبر
وصفی‌ست ناگزیر
که از من می‌کنی.
زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا می‌گوید. ــ

ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.

۱۳۶۲

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

کی گذشت و کجا
آن وقعه‌ی ناباور
که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
نان‌خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
که گاه به ماهی می‌کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می‌گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟

دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.

تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
در خوانچه‌های رنگین‌کمان
ضیافت می‌کردیم.



هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
(که بی‌ادعاتر کسانیم)
سنگین است.

این آتشبازیِ بی‌دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟

لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه‌هایش
به رگبارِ نفرت می‌بندند.



کجایی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟

۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
نلسن ماندلا
تو آن سوی زمینی در قفسِ سوزانت
من این سوی:
و خطِ رابطِ ما فارغ از شایبه‌ی زمان است
کوتاه‌ترین فاصله‌ی جهان است.

زی من به اعتماد دستی دراز کن
ای همسایه‌ی درد.

مَردَنگیِ شمعی لرزانی تو در وقاحتِ باد،
خُنیاگرِ مدیحی ازیادرفته‌ایم ما
در اُرجوزِه‌ی وَهن.
نه تو تنها
خوش‌نشینِ نُه‌توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری.

با ما به اعتماد سرودی ساز کن
ای همسایه‌ی درد.

بهمنِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : در آستانه
جوشان از خشم...
جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخ‌ْپاره‌یی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
بَرابَریان را هدف گرفت.

هم‌سنگران خنده‌ها نهان کردند.

سهراب گفت:
ــ آه! دیدی؟
سرانجام
او نیز...

۱۱ اردیبهشتِ ۱۳۷۴

سهراب سپهری : حجم سبز
تا نبض خیس صبح
آه، در ایثار سطح ها چه شکوهی است !
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیرهنش بود.
از علف خشک آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فکر، جوان بود.
حنجره اش از صفاف آبی شط ها
پر شده بود.
یک نفر آمد کتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها گشید.
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر.
از کلماتی که زندگی شان ، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد.
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.
فروغ فرخزاد : اسیر
گریز و درد
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود


رفتم که داغ بوسهٔ پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم ، مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردهٔ خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلهٔ آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد : اسیر
دیو ِشب
لای لای ، ای پسر کوچک من
دیده بربند ، که شب آمده است
دیده بر بند ، که این دیو سیاه
خون به کف ، خنده به لب آمده است


سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر ناروَن پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را


آه ، بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
می کشد دم به دم از پنجره سر


از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای ، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش


یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خستهٔ خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد


شیشهٔ پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن ، پنجه به در می ساید


نه ،برو ، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر ِاو بیدارم


ناگهان خامُشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست ، گناه


دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده !
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟


بانگ می میرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
می کنم ناله که کامی ، کامی
وای ، بردار سر از دامن من
فروغ فرخزاد : اسیر
ناشناس
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
پیوسته می رمید و به من رخ نمی نمود


یک شب نگاه خستهٔ مردی به روی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشتهٔ نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند


نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا


راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست


زنجیرش بپاست چرا ای خدای من
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
( زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت )


شب بود و آن نگاه پر از درد می زُدود
از دیدگان خستهٔ من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
( کای مرد ناشناس بنوش این شراب را )


آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بستهٔ زنجیر دیگریست


لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد به شانهٔ او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنهٔ او بر لبان من


ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بستهٔ زنجیر دیگری است

فروغ فرخزاد : اسیر
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقهٔ زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهرهٔ او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقهٔ خوشبختی است ، حلقهٔ زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزندهٔ او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهرهٔ او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقهٔ بردگی و بندگی است