عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰
برآورد دولت جهانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع‌ گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه الب‌ارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که ‌گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون‌ کفّ او زرفشانی دگر
نه عالی‌تر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش‌ که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیده‌تر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفت‌خوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن‌ کامرانی به وصف‌ کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت‌ که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدح‌خوانی دگر
من آن‌گوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفته‌ای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱
با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت‌ چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت‌ چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزنده‌تر از نار
وی جام تو در مجلس تابنده‌تر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأ‌مور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشن‌که بود زادهٔ انگور
یک چند به‌ شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکس‌که شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی به‌سوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دم‌زدن صور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم‌ تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص‌ که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
می‌نوش در این‌ باغ‌ و در این بزم‌ و در این‌ سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و تو را هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
در دهر ز آثار تو فخرست علی‌الْفخر
در ملک به اقبال تو نورست علی‌النُّور
هر وقت‌که در بزم تو نَظّاره‌ کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو ز عراق آمده‌ای سوی خراسان
در فتح برافراشته‌ای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صدصاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفته است
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آن‌کس‌که شد از عدل تو محروم
رنجور شد آن‌کس‌ که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هُدی را
باشد ز پی دین هُدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آن است که امسال
گردد دل کفّار ز شمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعرهٔ ‌کوس تو بود مَشْغلهٔ صور
گُرز تو شود غالب و رُهْبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قِسّیسان مقهور
اَرْجو که به اقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
در فصل خزان هرکه ز می بازکشد دست
هر چند نهد عذر ندارنْدَش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور
چون برف به هم در شده بینی به هوا بر
گویی که بشورید کسی خانهٔ زنبور
زاغان ز بَرِ برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در مَعْدِ‌ن‌کافور
وآن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جامه برهنه شده چون مردم مَقْمور
محرور توان کرد به باده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بس‌که زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کاو فتنهٔ دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست تو را بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت تو را مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام در این وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و تنبور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جملهٔ به امرت شده ماء‌مور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی به تو نزدیک و ز تو چشم بدان دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷
پیر شد طبع جهان از گردش‌ گردون پیر
تیر زد بر خیل‌ گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل‌ کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حُلّه بافان را برون‌ کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کاو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران‌ گشته است و زنگارش زریر
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی‌ کجا روشن ‌کند حَرّاقه را
ماغ و مرغابی برآن‌ گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تاسر کهسار گشت از رنگ‌ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند به‌ خم اندر عصیر
گلبنی بر روید اکنون در میان خانه‌ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت ونورش سَلَب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهرگیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبدکه هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج‌ و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بی‌نظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بی‌نظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکن است
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیر خیر
مهر پیروزی و بهروزی به زیر مهر اوست
کاو به پیروزی مشارست و به بهروزی مشیر
نشنود جز راستی‌ گوش‌ کرام الکاتبین
چون‌ به‌ وقت‌ مدح او از نوک‌ کلک آید صریر
دین از او با قوّت و دنیا از او با قیمت است
زانکه او مر دین و دنیا را مُعین است و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هرکه اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا به تیغش‌ کشته گردد یا بمیرد در زَحیر
یک تن است او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک‌ کتاب
عالمی‌ را یک ملک بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی‌ که از جودت غنی‌ گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایسته‌ای
چون جوانی در خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون ز یوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان‌ پیشت من از بحر غزیر
همچنین‌ گوهر تو را شاید کزو هر ساعتی
عِقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا به ‌گفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورْمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت‌ کوکب را مدام
بر هوای تو قِران و بر مراد تو مسیر
تو ز دشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر تو را خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷
ای شاه همه عالم و فخرگهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به‌ کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶
خدایگان جهانی و شاه با فرهنگ
به عدل چون عمری و به هوش چون هوشنگ
نه‌ای بهار و بهاری چو کرد خواهی بزم
نه‌ای هژیر و هژیری چو کرد خواهی چنگ
خدنگ فخرکند بر درخت صندل و عود
از آن قبل ‌که بود تیر تو ز چوب خدنگ
پلنگ، کِبر کند سال و ماه بر دد و دام
از آن قبل ‌که جناغت بود ز چرم پلنگ
حسام تو ز تن دشمنان رباید جان
پیام تو ز دل دوستان زداید زنگ
هرآنگهی‌که تو آهنگ تیغ تیزکنی
اجل به جان بداندیش تو کند آهنگ
شهنشها ملکا خسروا خداوندا
تویی نتیجهٔ اقبال و مایهٔ فرهنگ
درخت و باغ تو گردد میان مجلس تو
جو نوبهار به بوی و چو آفتاب به رنگ
ز بس بدایع نقش و نگار گوناگون
بهار خانهٔ چین است و صورت ارژنگ
بدین درخت و بدین باغ شادمانی کن
همی شنو به‌سعادت خروش بربط و چنگ
فرشتگان خدا از فلک همی‌گویند
خجسته باد تو را میهمانی سرهنگ
همیشه باد تو را در سرور بزم شتاب
همیبثبه باد تو را بر سریر ملک درنگ
چنین و بهتر از این باش با هزاران سال
جهان‌ گشاده به تیغ و قدح‌ گرفته به‌ چنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۳
تکاوری که قوی‌تر ز رخش رستم زال
به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال
به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب
به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال
گه دویدن نتوان شناخت از سبکی
شمال او ز یمین و یمین او ز شمال
گرش نسب ز جنوب و شمال نیست چراست
به سرکشی چو جنوب و به رهبری چو شمال
به آب و آتش ‌گستاخ در رود گویی
سمندرست در آتش در آب ماهی وال
جهد به ‌گام فراخ از بر دو خامهٔ ریگ
به ‌گام تنگ رود راست بر دو پاره خلال
ز نعل خویش به ناوردگاه بی ‌مَسْطَر
ز خط و نقطه همی بر زمین ‌کشد اشکال
به دشت و کوه درون ساق و سُمش از سختی
زیشک پیل و ز پشت‌ کَشَف‌ گرفته مثال
دو پای او به کفل بر شود به سوی مغاک
دو دست او به کتف بر شود به سوی جبال
اگر به شیر رسد روز حمله شیههٔ او
فرو برد سر و در خویشتن کشد دنبال
ز تیر چشمی و روشن دلی تواند دید
شب سیاه به چاه اندرون ز نور خیال
به ابر ماند در موکب و شگفت ابری
که رعد او ز دهان است و برق او ز نعال
عقاب و شاهین خوانمش در شکار که هست
قوایمش همه پرّ و جوارحش همه بال
به طیر ماند کش تنگ درکشد رایض
به طور ماند کش نعل بر زند نعال
اگرچه بشت و سُمش هست ‌کشتی ولنگر
به موج دریا ماند چو برفرازد بال
به‌ گردش اندر مانند چنبر فلک است
بر او چو پروین طوق است و چون مجره دوال
چهار نعلش محکم به زیر شانزده میخ
چو زیر شانزده نجم اندرون چهار هلال
ز رخش رستم تمثال دیده‌ام لیکن
نوشته صورت او نیست چرخ را تمثال
هزار رخش سزد در نبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال
سوار او ملک عالم است و خسرو دهر
خدایگان ولایت گشای اعدا مال
شهی‌ که ملت و دولت ز بس جلالت او
یکی‌ گرفت جلال و یکی گرفت جمال
سوال کرد جهان از قضا که نصرت چیست
بیافرید و مر او را نیافرید همال
ایا فتوح تو تالیف نکته‌های ظفر
و یا رسوم تو فهرست لفظهای جلال
اگر ز عقل تو عشری قضا بپیماید
بساط هفت زمینش نه بس بود مِکیال
وگر ز حلم تو جزوی زمانه برسنجد
طِباقِ هفت زمینش نه بس بود مثقال
تویی‌ که تیغ تو در شرق و غرب تا محشر
نهاد عدل و هدی را به‌ جای‌ کفر و ضلال
به‌ هر سفر که ز بهر ظفر نهادی روی
طلایهٔ سپهت بود دولت و اقبال
ز مغفر و زره و ترک و جوشن و خفتان
ز نیزه و سپر و تیر و ناچَخ و کوپال
هوا تو گفتی پیلی است آهنین دندان
زمین توگفتی شیری است آتشین چنگال
تو چون عقاب شدی و مخالفان چو تذرو
تو چون هربر شدی و معاندان چو شغال
نمود پیش تو دشمن چو پیش صرصرکاه
نمود پیش تو حاسد چو پیش آتش نال
ز مهر و کین تو معلوم‌ گشت عالم را
که دشمنی است حرام است و دوستی است حلال
زهی ستود‌ه صفت خسروی که تازه شدست
به فر دولت تو ملت محمد و آل
نه غافل است ز شکر تو هیچ شکرگزار
نه فارغ است ز مدح تو هیچ مدح سگال
نه بی‌ ثنای تو طاعت همی‌ کند عابد
نه بی ‌دعای تو دعوت همی کند ا‌بدال
چو طبع من رهی از مدح تو براندیشد
کشد ز مرتبه بر آسمان مقام مقال
قلم به دست من اندر به شکر سجده‌ کند
چو دست من به مدیح تو بر نویسد قال
همیشه تا که بود همچو میم و دال و الف
دهان و زلف و قد نیکوان مشکین‌ خال
کسی‌ که با تو به عهد اندرون نه چون الف است
ز بیم تو دل و دستش چو میم باد و چو دال
ز دی خجسته‌تر و خوب‌ترت‌ باد امروز
زپار خوش‌تر و فرخنده‌ترت‌ باد امسال
به ملک تو ز دو چیز تو دور باد دو چیز
ز نعمت تو فساد و ز دولت تو زوال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳
شهی‌ که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و د‌لش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم
ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم
به‌دین و دانش و داد تو از قدیم‌الدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم
خیال جود تو منسوخ‌کرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس‌ کرد رسم ستم
تو از عدم به‌ وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم
ز رای پاک تو شددین حق‌پرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بت‌پرستان کم
به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
ز بیم تیغ تو رهبانیان همی‌گویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم
کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آن‌کاو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم
مگر بلا را مسمار کرده‌ای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کرده‌ای ز نعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
به‌گرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی ‌گِردِ جملهٔ عالم
به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز دست آن‌ که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقه‌های زره زلف او خم اندر خم
گهی‌ کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته به نیک‌اختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷
هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم
دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم
آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین
وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم
سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش
بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم
تا که او گیتی‌ گشاد و بست بر شاهی‌ کمر
قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم
همچنان کارایش سیارگان است آفتاب
نام او آرایش خطبه است و دینار و درم
آورد جودش ولی را از عدم سوی وجود
افکند تیغش عدو را از وجود اندر عدم
موسی عمران مگر بگرفت تیغش را به کف
عیسی مریم مگر پرورد جودش را به دم
حاجت پیغمبران و حجت پیغمبری
گر ندیدی شو نگه‌ کن دین و عدلش را به هم
عدل او از حاجت پیغمبران دارد نشان
دین او از حجت پیغمبران دارد رقم
تا نه بس مدت به دولت کرد خواهد شهریار
رومیان را همچو حاج و روم را همچون حرم
در چلیپاخانهٔ قیصر بسی مدت نماند
تا نهد سی‌پاره قرآن را و بردارد صنم
از شجاعت وز سخا نازند میران عرب
وز فتوت وز کرم نازند شاهان عجم
گو بیایید و بیاموزید از این فرخنده شاه
هم شجاعت هم سخاوت هم فتوت هم‌ کرم
تا بود درچرخ دور و تابود در مهر نور
تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم
هرکجا شادی است با شه باد و غم با دشمنان
جفت شادی پادشاه و دشمنانش جفت غم
ملک چون افزون بود بدخواه کم باشد بلی
ملک او هر ساعت افزون باد و بدخواها‌نش کم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۴
ای شهریارِ گیتی ای پادشاهِ عالم
صاحبقرانِ اعظم‌ شاهنشهِ مُعَظّم
ای سنجرِ ملکشاه ای خسروِ نکوخواه
ای در جهان‌ شهنشاه ای بر شهان‌ مقدم
ای برده همت تو از روی دوستان چین
واورده هیبت تو در پشت دشمنان خم
فرعِ بزرگواری از رای توست والا
اصلِ خدایگانی از تیغ توست محکم
پر جشن توست زاوُل پر جوش توست کابل
وز تیغ توست غُلغُل در مُولتان و جیلَم
یزدان ز توست راضی ایمان به توست باقی
دولت ز توست عالی ملت به توست خرم
اعقاب را ز فرّت جاه است تا به محشر
و اسلاف را ز نامت فخرست تا به آدم
اندر مصاف رزمت ضیغم شود چو آهو
واندر حریم عدلت آهو شود چو ضِیغم‌
با جود تو گشاید درهای خُلد رضوان
با عدل تو ببندد مالک درِ جهنم
شاهی و شهریاری مردی و کامکاری
رادی و بردباری هر شش تو را مسلم
آنجا که رزم سازی در تن ‌کرا بود دل
وانجا که نرم سازی در دل کرا بود غم
ممدوح چون تو باید تا مدح و آفرینت
هر چند بیش گویم با قَدرِ تو بود کم
بر ملک و دولت تو دستور توست میمون
چونانکه بود آصف بر ملک و دولت جم
بر تخت پادشاهی تاج پدر تو داری
او نیز در وزارت دارد کفایتِ عَمّ
چشم جهان نبیند تا دامنِ قیامت
شاهی چو تو مُعَظّم صَدری چو او مکرم
تا در طِباع‌ باشد با شیر ساخته می
تا در سماع باشد با زیر ساخته بم
زیر مراد بادت چونانکه هست گیتی
زیر رکاب بادت چندانکه هست عالم
بر مژدهٔ فتوحت نصرت شده پیایی
بر شادی صبوحت ساغر شده دمادم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۸
حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام
صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به‌ کام
عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود
شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام
صنع یزدان همچنان‌کایوب و اپراهیم را
خواجه را دادست صبری‌ کامل و حلمی تمام
تا به صبرش دوست از دشمن همی آید پدید
تا به حلمش‌ کار ملک و دین همی‌ گیرد نظام
کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست
کاو وزیر بن الوزیرست و هُمام بن الهمام
دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر
ملک را فخر و جهان را صدر و دولت را قوام
سایهٔ اقبال و بخت و مایهٔ فتح و ظفر
هم به صورت هم به سیرت هم به‌ کنیت هم به نام
محترم شخصی‌ که هر شخصی‌ که بیند طلعتش
ننگرد در طلعت او جز به چشم احترام
چون فلک پرگار زد بر دولتش روز نخست
دولت او دست زد در دامن یوم‌القیام
هرکه بشناسد که یزدان هست حَیّّ لا یَموت
او یقین داند که بختش هست حی لا یَنام
لشکری را بزم او خرم‌کند وقت شراب
امتی را خوان او سیری دهد وقت طعام
بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار
در هوا باران نگنجد گر کَفَش باشد غمام
از مَسام او کرم بر جای خوی زاید همی
ازکرم‌گویی هزاران چشمه دارد در مسام
صاحبی در مشرق و مغرب همال اوکجاست
خواجه‌ای در دولت و ملت نظیر او کدام
بالَطَف هنگام پرسش با نظر هنگام عدل
باکرم هنگام بخشش با طرب هنگام جام
از طرب روز ضیافت وز کرم روز نوال
از نظر روز مظالم وز لطف روز سلام
ای هلال رایت تو آفتاب افتخار
ای زمین حضرت تو آسمان احتشام
ای علی‌الاطلاق خورشید خراسان و عراق
ای به استحقاق مخدوم و خداوند کِرام
گر روا بودی پس از خیرالبشر پیغمبری
جبرئیل از آسمان سوی تو آوردی پیام
چون قلم در دست تو پیش از حسام آمد به‌قدر
از حسد پر اشک شد روی حُسام اندر نیام
وزدم خصمانت‌ جون اشک حسام افزوده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حُسام
راه دنیی را و عقبی را عمارت‌کرده ای
هر دو ره را توشه‌ای درخور همی سازی مدام
آنچه دنیی را همی سازی صلاح است و صواب
وانچه عقبی را همی سازی صلوت است و صیام
بر جهانداران به اقبالت شود سهل‌المراد
هر کجا در مملکت کاری بود صعب المرام
شرح اقبال تو هرگز کی توان‌ گفتن به شرط
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به‌گام
چون به جیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب
کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام
گه به‌دست جوکیان چون مار پیچان شد کمند
گه ز دست جنگیان چون مرغ پران شد سهام
رای تو با رایت شاه عجم پیوسته گشت
تا تکینانش رهی گشتند و خانانش غلام
شاه بر دشمن مظفر شد چو بر شاهین تَذَرو
شاه را دشمن مسخر شد چو بر شاهین حمام
فتح توران خسرو ایران به تدبیر تو کرد
هم به تدبیر تو خواهدکرد فتح روم و شام
تاکه در صدر وزارت جون تو دستوری بود
پای خسرو بر رکاب فتح باشد بر دوام
هر که او را دین بود مخلص بود در عهد تو
تا که در دین مخلص عهدش همی خواهد ذمام
هرکه او یک لحظه آزار تو را دارد حَلال
لذت یک ساعتی بر عمر او گردد حرام
هرکجا خیلی زدند از بهر آشوب تو دم
هرکجا قومی نهادند از پی قهر تو دام
تیر محنت خسته‌ کرد آن قوم را در یک وطن
بند خذلان بسته‌کرد آن قوم را در یک مقام
خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق
مغز ایشان همچو خون تیره گشت اندر عظام
نایب تو چرخ‌ گردان است در کین‌ توختن
بی‌نیازی تو ز جنگ و فارغی از انتقام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام
کلک گوهر بار تو پرگوهرم‌ کردست طبع
لفظ شکر بار تو پرشکرم‌ کردست کام
گر جهان با ما درشتی‌ کرد و تندی مدتی
شد به تدبیر تو نرم و شد به فرمان تو رام
زیر حکم‌ تو چو اسبی با لگام آهسته شد
عالمی آشفته مانند هیونی بی‌لگام
کار دولت خام بود و بند دولت بود سست
باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زردفام
سبزکردی شاخ زرد و تازه‌کردی باغ خشک
سخت‌کردی بند سست و پخته کردی کار خام
گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل
گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام
اصل هرکاری کنون بستی تو بر عقل و کرم
جَهل جُهّال از میان بیرون شد و لؤم لِئام
همچنان شد کارهای ملک و دین‌کز ابتدا
بود در عهد ملک سلطان و در عهد نظام
از ملک سنجر ملک سلطان ز تو صدر شهید
تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسّلام
ای مبارک رای ممدوحی‌ که از اوصاف تو
مادحانت را پدید آمد حِکَم اندر کلام
من رهی در خدمت تو با خطر بودم چو خاص
تا زخدمت دور ماندم بی‌خطر گشتم چو عام
گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام
خویشتن را داشتم یک چند دور از بهر آنک
روز غمهای تو را دیدم‌ که نزدیک است شام
خواستم تا آن ظلام از روزگارت بگذرد
نور رای تو پدید آرد جهانی بی‌ظلام
گر چه شخصم غایب است از خدمت درگاه تو
روح پاکم را به حبل خدمت توست اعتصام
من به شکر مدح تو همواره تر دارم زبان
گرچه اکنون خشک دارم زآتش هجر توکام
روز روشن جز ثنای تو نگویم بیش خلق
چون شب آید جز ثنای تو نبینم در منام
کی بود کز خانه آرم سوی درگاه تو روی
چشم وگوش و دل نهاده بر قبول و اهتمام
گفته هر ساعت به همراهان ز حرص خدمتت
عَجِّلوا یا قَومنا الا‌غتنام‌الا غتنام
تا که باشد بوم و بام خانه‌ها را روشنی
اندر آن هنگام‌کز مشرق برآید نور بام
سایهٔ طوبی بنای دولتت را باد بوم
موکب شَعری سرای همتت را باد بام
کار تو با عدل و از تو کارها با اعتدال
شغل تو با نظم و از تو شغلها با انتظام
زیر فرمان تو گُردانی به از گودرز و گیو
زیر پیمان تو مردانی به از دستان و سام
طبع توسوی نشاط و چشم توسوی نگار
گوش تو سوی سماع و دست تو سوی مدام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۹
ای به توفیق و هدایت دین یزدان را قوام
وی به تدبیر و کفایت ملک سلطان را نظام
بخت تو عالی و مقدار تو عالیتر ز بخت
نام تو نیکو و کردار تو نیکوتر ز نام
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی‌ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی‌ملام
فطرت تو دست مکاران درآورده به‌ بند
قدرت تو پای جباران درآورده به‌ دام
آن وزیری تو که هست اندر صلاح مملکت
چرخ سرکش با تو نرم و دهر توسن با تو رام
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
همچو خورشید از کواکب نامداری از انام
گرد شادُرْوان تو نورست در چشم کفات
نعل رهواران تو تاج است بر فرق‌ کرام
صاحب صد لشکرست از حضرت تو یک رسول
نایب صد خنجرست از مجلس تو یک پیام
یاد تو نوشد همی‌ گردون که هستش روز و شب
فیض یزدانی شراب و چشمهٔ خورشید جام
بخت بیدار تو را گر صورتی پیدا شود
نقش آن صورت بود تفسیر حی لا ینام
اندر احیا بس بود دست جواد تو جواب
ملحدانی راکجاگویند من یحیی‌العظام
گَر مدد یابد ز جود دست تو بحر محیط
تا قیامت زو همی زرین مَطَر خیزد غمام
از قلم در دست تو فعل حُسام آمد پدید
دیده‌کس مصری قلم را قدرت زرین حسام
تا روان باشد علمهای تو را فتح و ظفر
تیغهای جنگیان آسوده باشد در نیام
رایت عالی به ترکستان کشیدی از عراق
تا تکینان را رهی‌کردی و خانان را غلام
تا هوا چون بوستان کردی ز گوناگون علم
تا زمین چون آسمان کردی ز گوناگون خیام
تا گشادی قلعه‌هایی را که مر هر قلعه را
پشت ماهی هست بوم و برج ماهی هست بام
چون ‌کشیدی زیر فرمان از حلب تا کاشغر
مصلحت جستی و در یک جای فرمودی مقام
گر نه ابر رحمت‌ تو آب بر آتش زدی
خاک ترکستان ز تیغ شاه‌گشتی لعل فام
حاسدان را از شکم بر پشت بگذشتی رَماح
دشمنان را از قضا بر حلق بگذشتی سَهام
از شرار تیغ بودی پادشاهان را شراب
وز طِعان رُمْح بودی خاکساران را طَعام
پنجهٔ شیران بخستی‌ گردن و پشت‌ گوزن
چنگل بازان بکندی سینه و چشم حمام
اینت‌ عفو بی‌نهایت و ینت علم بی‌قیاس
اینت فضل بر تواتر وینت شکر بر دوام
ای خداوندی که اندر ملک توران کرده‌ای
هم بدین سان‌ کرده‌ای در ملک روم و ملک شام
خشم‌ تو شامی‌ است از محنت‌ که آن را نیست صبح
عفو تو صبحی است از نعمت‌که آن را نیست شام
گر نبودی شکر تو پیوند جان ایدر بدن
خلق عالم را همه شکر تو رفتی از مسام
هر که بیند مر تو را داند که صدر عالمی
جهل باشد گر کسی خورشید را گوید کدام
وهم تو نیرنگ محتالان بیوبارد همی
همچنان چون آتش سوزان بیوبارد ثغام
مهر پیروزی نگارد بر نگین عمر خویش
هرکه یک شب صورت عمر تو بیند در منام
تو همامی و قلم در دست تو همچون همای
هست روز ما همایون از همای و از همام
تا همی بارد قلم در دست تو سحر حلال
برخلاف تو قدم بر داشتن باشد حرام
تا به جاه تو همه اسلامیان را حاجت است
بر سلامت حجتی باشد تو را کردن سلام
هرکه او از چنبر حکم تو سر بیرون‌کشد
از شریف و دون و از نیک و بد و از خاص و عام
کردگارش کرد مخذول و تو مستغنی ز جنگ
روزگارش کرد مقهور و تو فارغ ز انتقام
وانکه او جان و دل اندر عُهدهٔ عَهد تو کرد
یافت از یزدان و از سلطان قبول و احتشام
کردی اندر پیش یزدان کار او را تربیت
داشتی در پیش سلطان شغل او را اهتمام
رای نیک و رسم خوب توست در دنیا و دین
نیک‌بختی را ثواب و رادمردی را قوام
ای ثناهای تو چون تعویذ کرده هر حکیم
وی دعاهای تو چون تسبیح کرده هر امام
تا به میدان سخن بر مدح توگشتم سوار
مرکب شعر من از شعر‌ی همی خواهد لگام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عِقْدی همی سازد مدام
کلک گوهربار تو پر گوهرم ‌کردست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده است کام
تا فساد و کون باشد فلسفی را در مثال
تا ظلام و نور باشد مانوی را در کلام
در جلالت باد کون دولت تو بی‌فساد
در وزارت باد نور حشمت تو بی‌ظلام
تو به شکر از کردگار و کردگار از تو به شکر
تو به‌ کام از شهریار و شهریار از تو به ‌کام
سرو عمر تو همیشه خرم و سبز و بلند
ماه بخت تو همیشه روشن و بدر تمام
از تو اندر ملک سلطان هم صلاح و هم صواب
وزتو اندر دین یزدان هم صلوت و هم‌صیام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱
ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران ‌گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانه‌ای دارد که هست
عالم صغری‌اش بوم و عالم کبری‌‌اش بام
هست روشن حجت‌ افضال تو در شرق ‌و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم‌، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت ‌گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت‌ گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری به‌دست
دست ‌گردد مشک بوی و جام‌ گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و می‌ماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به‌ کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ‌، فال سعد
اصل راضی‌، نسل باقی‌، تخت عالی،‌ بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۸
ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشه‌ای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نمایی‌گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآری‌گه دم تیره وزان‌گردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دم‌زدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکی‌کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانی‌که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی‌که مَندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن
نمانی جز بدان ابری‌که عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خون‌آلوده او را تن
تن‌افروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زِ هر خانه‌ که برخیزی برون آری سر از روزن
به سقلابی زنی مانی‌ که آبِستَن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سِقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیه‌دوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
تو را دشمن بُود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در دِرع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوام‌الدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نَوال او نَبَهره‌ نعمت قارون
نماید با جلال او نَفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون ‌کرهٔ توسن
مُقِّر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک‌ و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحل‌کوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد ز مهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن
به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
ز باغ‌ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن
بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اَرّان تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رُمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن
ز نوک رُمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ ‌گُردافکن‌ کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن
بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخر‌امی علم بر بام نصرت ‌زن
معانی از تو حاضرگشت سُبحان‌ الّذی اَسری
معالی از تو محکم گشت سُبحان‌ الّذی اَتقَن
خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مَدح تو عاشق، شده بر مهر تو مُفتن
به‌فضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شُکر ایزد ذوالمَنّ
بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه بُرهانی محمّد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانه‌ها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رُخ مدّاح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۳
خیال صورت جانان شکست توبهٔ من
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمین‌تن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شده‌ای
به جان تو که جهان را ندیده‌ام روشن
گهی زاشک صدف کرده‌ام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کرده‌ام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن‌ گذرم
رخ ‌تو بینم اگر بنگرم ‌به ‌برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَرده‌وار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان‌ گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی ‌که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام‌ کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به ‌تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی به‌رزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم ‌کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته ‌کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به ‌گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه‌ کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض‌ کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی به‌چارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالی‌تر و شریف‌ترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی‌ که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون‌ گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۶
آنچه‌ کرد امسال در روم و عرب شاه جهان
هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان
کشور روم و عرب را رام‌ کرد اندر سه ماه
کس ندیده‌است این به خواب و کس‌ نداده‌ است‌ این‌ نشان
هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود
گشت باور زین سفر کز شاه‌ گیتی شد عیان
پیش ازین ما را حدیث هفت خوان‌ آمد عجب
زانکه در تاریخ شاهان نادرست این داستان
آنچه کرد امسال شاه از هفت‌خوان نادرترست
زین سپس ما را عجب ناید حدیث هفت خوان
رفت سوی شام و صافی‌کرد ملک بی‌قیاس
رفت سوی روم و حاصل‌کرد مُلْک بی‌کران
نه به شام اندر ز دولت بود غایب یک نفس
نه به روم اندر ز نصرت بود خالی یک زمان
آنچه اندر شام میرانِ مُقَدّم داشتند
دارد اکنون از سپاه پادشا یک پهلوان
وانچه اندر روم صد میر دلاور داشتند
دارد اکنون یک امیر از لشکر شاه جهان
ای نوشته سال و ماه از عدل اَفریدون سخن
ای‌ گشاده روز و شب بر فتح اسکندر زبان
کو فریدون تا بود خدمتگر شاه زمین
کو سکندر تا بود فرمانبر شاه زمان
کانچه ایشان را به ده سال اندرون حاصل شدی
در سه مَه شاه جهان را حاصل آمد بیش از آن
شام را یکسر گشاد و روم را یکسر گرفت
اینت شاه‌ کامکار و شهریار کامران
اینت‌ زیبا خسروی لشکرکش و لشکر شکن
اینت‌ دانا داوری کشور ده و کشور ستان
خسروا شاها تو اندر یک سفر دیدی یقین
هر ظفر کز صد سفر ناید کسی را در گمان
هست واجب بر زمین و آسمان دائم دو سیر
سیر اسبت بر زمین و سیر مه بر آسمان
تا فلک پیروزه‌ گون باشد تویی پیروز بخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقِران
زین سفر کامسال کردی شد مخالف سوگوار
زین ظفر کامسال دیدی شد موافق شادمان
شام بگشادی به یک تهدید بی‌جنگ و نبرد
روم بگرفتی به یک پیغام بی‌تیغ و سنان
بی‌ درنگی‌ کردی از بیم نکو خواهان امید
بی‌مقامی کردی از سود بداندیشان زیان
آن چنان در آتش دوزخ فکندی خصم را
بستدی از خصم ملکی همچو رَوضات‌ُ الجَنان
بر چنین فتحی سزد گر جام می برکف نهی
زان میی‌کش بوی مشک است و به رنگ ارغوان
خنجر آتش فشانَت آب بدخواهان بِبُرد
آب آتش رنگ بر نِه برکف آتش فشان
شاد بودن کارت است و نوش خوردن شغل توست
شادباش از بخت خویش و نوش خور تا جاودان
هست حکمت‌ را مسخر هم زمین‌ و هم فلک
تا زمین پاید بپای و تا فلک ماند بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۱
جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان
خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
جلال دولتی و تاج ملت تازی
معزّ دین رسولی و سایهٔ یزدان
همی درود فرستد تورا ز هشت‌بهشت
روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
به عدل تو همه خلق زمانه یافته‌اند
ز حادثات سلامت ز نائبات امان
ز طول و عرض چنان است ملک و دولت تو
که فیلسوف نپیمایدش به‌وهم وگمان
تو آن شهی که به نام تو خطبه کرد خطیب
چه در حجاز و چه در کاشغر چه در کرمان
روان شدست ز محمود شاه‌نامهٔ شکر
بر آن صفت‌ که ز بهرام شاه و از خاقان
به عالم اندر بر مردی و دلیری تو
بس است نصرت و فتح تو حُجّت و برهان
مصافِ ترمَذ و غَزنین و ساوه معلوم است
جهانیان را در روم و هند و ترکستان
چو بر شکستن هر سه درست‌کردی عزم
شکست دولت تو هر یکی به نیم زمان
چنان بلند برآورده هر دِزی‌ که به جَهد
به‌بای او نرسد تیر مرد سخت کمان
زهی مُظّفرِ خَصم‌‌افکنِ مَصاف شکاف‌
زهی مؤیّدِ کشورْگشای قلعه‌ْستان
خبرکه داد چو تو پادشاه گیتی بخش
نشان که داد چو تو پادشاه شاه نشان
اگر به عصر تو بهرام‌گور زنده شدی
غلام‌وار ببستی به خدمت تو میان
وگر بدیدی پرویز بارگاه تورا
به چهره مهره زدی نقشهای شادروان
رسول‌ گفت به آخر زمان شهی باشد
که عدل او بود افزون ز عدل نوشروان
به شرق و غرب بود پادشاه خرد و بزرگ
به بر و بحر بود پیشوای پیر و جوان
حصارها بگشاید مصاف‌ها شکند
همه چو چرخ بلند و همه چو کوه‌ گران
کنون به عصر تو آمد در این زمانه پدید
هر آنچه داد پیمبر در آن زمانه نشان
رسیده باد به‌او از تو صد هزار درود
که چون تو شاه نباشد به صد هزار قِران
اگر حکایت ‌کسری و قصهٔ قیصر
به‌ گنج و ملک در آفاق سایرست و روان
هزارکسری کاخ تورا سزد فَرّاش
هزار قیصر قصر تو را سزد دربان
اگر زنی به‌گه خشم پای بر خارا
وگر نهی به‌ گه جود دست بر سندان
شود زپای تو خارا چو آذر خرّاد
شود ز دست تو سندان چو چشمهٔ حیوان
چوگرم‌گشت به میدان دونده مرکب تو
سپهر بس نبود مرکب تو را میدان
چو دست راد به چوگان بری وگوی‌زنی
تو را ستاره شود گوی در خم چوگان
چو تیرهای تو از شست تو روان‌گردد
روان شود زتن بدسگال هوش و روان
زه‌کمان چو بنالد ز فرقت سوفار
دل عدو بخروشد ز حرقت پیکان
چو تیغ تیز تو خندان شود به روز نبرد
شود ز بیم تو چشم مخالفان گریان
عجب ز تیغ‌ گهربار تو که در صف رزم
ز فرق تا قدمش هست ناخن و دندان
بر آینه است پراکنده خرده مروارید
و یا به سبزه برافتاده قطرهٔ باران
چو خصم را ز سر تیغ تو به جان خطرست
خطا بود که بتابد سر از خط فرمان
سر کسی درود بی‌خلاف روز مصاف
که در خلاف تو او را بود سر عصیان
ز مهر توست ولی را همیشه راحت و سود
زکین توست عدو را همیشه رنج و زیان
اگر نبرد تو خواهد به دشت پیل دِژم
وگر خلاف تو جوید به بیشه شیر ژیان
شود زتیغ تو بر پیل دشت همچو حصار
شود زتیر تو بر شیر بیشه چون زندان
بود زیادت و نقصان ماه هر ماهی
وزین نگردد تا آسمان بود گَردان
بر آسمان سعادت مه بقای تورا
زیادتی است که هرگز نباشدش نقصان
زچرخ کیوان تا همت تو چندانی
مسافت است‌ که از چرخ ماه تا کیوان
زبهر دیدن تو وز پی ستودن تو
شریف‌تر ز همه عضوهاست چشم و زبان
چه چیز بود مراد تو از زمان و زمین
که آن نداد تورا خالق زمین و زمان
چنانکه داد مرادت بقا دهاد تورا
که از بقای تو باقی است ملکت و ایمان
خدایگانا بِپذ‌یر عذر بندهٔ خویش
اگر به بلخ نیامد به فصل تابستان
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
به ناتوانی و پیری‌ گذاشتن نتوان
اگر نکرد به درگاه خدمت تو به تن
به شهر خویش همی‌گفت مدحت تو به جان
وگر نبود ضمیرش به بلخ‌گوهربار
شدست طبع و زبانش به مرو دُرّ افشان
کنون‌ که رایت میمون تو رسید به‌ مرو
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
خروس جنگ به کیوان رسان ز ایوانت
که تا نه دیر به‌کیوان بری سر ایوان
سزد که سازی جای نشاط دیگرگون
که روزگار شد از باد سرد دیگر سان
زشاخ‌ بید بیفتاد برگ چون خنجر
چو روی خاک شد از برف ریزه چون سوهان
اگر درخت نشد چون مُقامِر مَقمور
چرا به روی دژم‌ گشت و از سَلَب عریان
کنون‌که از گل و ریحان شدست باغ تهی
ز راح‌ ساز به بزم اندرون‌ گل و ریحان
کنون‌که آب به حوض اندرست همچو بلور
بتا به خانه به جای بلور نه‌ ریحان
همیشه تا نبود جامه بی‌عَلَم زیبا
چنان کجا نبود نامه خوب بی‌عنوان
گهی به شرق‌ گران‌ کن برای صید رکاب
گهی به غرب سبک‌ کن برای غَز‌و عنان
به‌روز بزم همه جامه‌های عِشرت‌پوش
به روز رزم همه نامه‌های نُصرت خوان
هزار ملک بگیر و هزارگنج ببخش
هزار عمر بیاب و هزار سال بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۲
رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان
هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او
گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان
رایت مه‌پیکرش را مشتری خوانم همی
زانکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان
ملک و دولت را سعادتهای کلی حاصل است
بر زمین از فتح این بر آسمان از سعد آن
شاه سنجر در فتوح و در ظلفر مقبل‌ترست
از ملک سلطان و از جغری بک و الب‌ارسلان
کان سلاطین را چنین رزمی نبود اندر ضمیر
وان بزرگان را چنین فتحی نبود اندرگمان
داستان فتح غزنین را به‌ جان باید شنید
زانکه درگیتی نباشد زین عجب‌تر داستان
بر در غزنین دلیری‌های شاه روزگار
کرد منسوخ آنچه رستم‌ کرد در مازندران
خصم ملک ازگُربزی صد لشکر آورده به هم
از حد کالَنجَر و قَنّوج و سِند و مولتان
زنده پیلان پیش آن لشکر تو گفتی ای شگفت
بیش صد دریای جوشان هست ناپیدا کران
شکل پیلان بر زمین چون سایهٔ سیمرغ بود
اندر آن اقلیم گفتی هست سیمرغ آشیان
زان سپاه از هندو و کرد و عرب گفتی مگر
جادوانند از قیاس و اَ‌هرِ‌مَنشان‌ پهلوان
نعرهٔ ایشان همی در بر بلرزانید دل
حملهٔ ایشان همی در تن برنجانید جان
زیر رخت و بار ایشان ناتوانا شد زمین
پیش گیر و دار ایشان ناشکیبا شد زمان
شاه عالم چون به رزم آن سپاه آورد روی
اسبشان را از هزیمت پاردم‌ کرد از عنان
شد به فَرِّ او گشاده کشوری در یک نفس
شد به تیغ او شکسته لشکری در یک زمان
وز خدنگ لشکرش چون خانهٔ زنبور شد
بر یلان و زنده‌پیلان جوشن و برگستوان
یک نفر بسته شده وز بستگی زنها‌ر خواه
یک نفر خسته شده وز خستگی‌ فریاد خوان
خصم با آه و دریغ افتاده بر راه گُریغ
پشت‌کرده چون کمان و باز افکنده کمان
شاه ما در باغ پیروزی به پیروزی و فتح
بر سریر و گاه محمودی نشسته شادمان
گفته او را دولت عالی که اندر شرق و غرب
تا جهان باشد تو خواهی بود سلطان جهان
وعده و گفتار دولت راست بود از بهر آنک
گشت سلطان سلاطین سنجر کشورستان
او به بلخ است و رسولانند بر درگاه او
ضامن حمل‌ و خراج و طالب امن و امان
شاه‌ کرمان نامهٔ فتحش همی بر سر نهد
عذر خان خواهد همی در پیش او فرزند خان
وان ‌که در غزنین همی برزد به جنگش آستین
بنده‌وار اکنون همی خواهد که بوسد آستان
در جهان هرگز چو او سلطان‌ کجا باشد دگر
با سلاطین نیک‌عهد و بر رعیت مهربان
گاه جود و حق‌گزاری طبع او باد سبک
گاه عفو و بردباری حلم او کوه‌گران
در پناه دولت او خلق عالم سر به سر
دولت او در پناه کردگار غیب دان
ای جهانداری که بگرفتی به فرّ بخت خویش
آنچه بگرفتند پیش از تو ملوک باستان
ملک و گنج شایگان آورده‌ای زیر نگین
شاد و برخوردار باش از ملک وگنج شایگان
گر حقیقت بنگرند از شرق تا اقصای غرب
باغ در باغ است ملک و بوستان در بوستان
بوستان سبز و برومندست و باغ آراسته
زانکه فَرّت بوستان بانست و عدلت‌ْ باغبان
گرچه ازگرمی هوای بلخ همچون آتش است
آتشی خواه از قنینه بی‌شرار و بی‌دخان
راحت افزایی کز او راحت فزاید روح را
ارغوان رنگی که بر رخ بشکفاند ارغوان
تا به جام اندر بود باشد سبک همچون هوا
چون به کام اندر شود گردد روان همچون روان
از عمل آب حیات و از صفت آب زلال
از نسب آب بهشت و از لقب آب رزان
زهره را با مشتری‌گویی قِران باشد به هم
چون بود بر دست تو ای بی‌قرین صاحبقران
تا که تو گشتی معز دین و دنیا چون پدر
شد معزی پیش تخت تو جوان بخت و جوان
نو شد اندر روزگار تو معزی را لقب
وین شرف اعقاب او را بس بود تا جاودان
گر زبان باشد قضا را تا بدان‌ گوید سخن
در دعای تو قضا این لفظ راند بر زبان
کای بنای اصل آدم تا فلک پاید بپا
وی شهنشاه معظم تا جهان ماند بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۳
ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان
ای آتشی‌ که هست تورا آب در میان
فردست‌ گوهر تو چو ذره در آفتاب است
پاک است‌ کوکب تو چو کوکب بر آسمان
آن آتشی‌ که در شررت مضمر است آب
آن پیکری‌ که در بدنت مدغم است جان
چرخی و هست بر سر مردان تو را مدار
نجمی و هست با دل شیران تو را قران
چون عقل جای خویش همی جویی از دماغ
چون هوش قوت خویش همی سازی از روان
اندر زبان ملت تازی تورا سخن
واندر دهان دولت باقی تو را زبان
در کشور از حصول جزایر دهی خبر
بر منبر از فتوح مداین دهی نشان
نرمی چو پرنیان و کبودی چو لاجورد
واراسته به لولو و پروین تو را میان
لؤلؤ که دید بیخته بر روی لاجورد
پروین ‌که دید ریخته بر روی پرنیان
آنی‌ که روز حرب سرافرازی از یمین
و آنی که گاه ضرب نسب داری از یمان
در باغ کارزار درخت ظفر تویی
دست یلان تو را چمن و بارت‌ ارغوان
کار تو در خزانهٔ کان بر نظام بود
از بهر دست میر برون آمدی زکان
در کان تورا خدای جهان معجز آفرید
در دست میر معجز ملک خدایگان
میر اجل علی فرامرز خسروی
رستم رسوم و معن معانی و سام سان
افراسیاب‌ ملک و سیاوخش روزگار
اسفندیار دهر و منوچهر دودمان
و هو الموید الملک العادل الذی
مَن جَدَّه و دَولَتِه ما ارادَکان
گشت از مناقب دو علی بخت من بلند
شد بر مدایح دو علی طبع من روان
پیغمبر گزیده بدان بود شاد دل
جغری بک ستوده بدین هست شادمان
آن بود بر مخالف اسلام کامکار
وین هست بر مخالف اسلام کامران
اچنان بود مصطفی را در حرب‌کارساز
وین هست پادشا را در ملک پهلوان
ای اختیار خلق و تورا جود اختیار
ای قهرمان ملک و تورا بخت قهرمان
از سر و سیرت تو همی برخورد خرد
در قَدر و قُدرت تو همی‌گم شودگمان
آنجا که تو کمان‌ کشی ای میر شیر گیر
بس میر کاو خجل شود و بشکند کمان
و آنجا که تیر خویش سوی دشمن افکنی
گردد کمان دشمن تو تیر خیزران
و آنجا که تو عنان نهنگان کنی سبک
در پیش پادشا شکنی لشکری گران
کاری است کار تو همه جامع برآمده
شاه از تو شادکام و وزیر از تو شادمان
واجب شدست مدح تو بر خُرد و بر بزرگ
لازم شدست شکر تو بر پیر و بر جوان
ای قلعه‌های دین تو را عقل کوتوال
ای خانه‌های ملک تو را تیغ پاسبان
دانم شنیده‌ای تو خداوند حال من
کز فرقت پدر تن من بود ناتوان
بودم میان خلق چو آشفتگان تباه
بودم به گرد شهر چو دیوانگانَ نوان
سروی بدم فتاده و پژمرده بر زمین
بر آسمان کشید مرا خسرو زمان
دادم لقب معزّی و بشنید شعر من
چون دید در مدیح زبانم گهر فشان
میرا منم به خدمت تو نایب پدر
الحدَ فی‌الشَمایلِ والحمدُ فی‌اللِسان
گرگُلستان شعر ز بلبل تهی شدست
بشنو نوای بچهٔ بلبل زگُلسِتان
فرخنده بسود بر مُتَنَبّی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چَغانیان
فرخنده‌تر بساط تو بر من‌که یافتم
از تو سعادت و شرف و عمر جاودان
گر پیش شهریار مرا حِشمتی نهی
حاصل کنم به دولت تو گنج شایگان
تا بر امید و بیم بودگشت روزگار
تا بر زیان و سود بود عادت زمان
بادا مخالفان تورا بیم بی‌امید
بادا موافقان تو را سود بی‌زیان
چندانکه شادمان بتوان زیست تو بمان
چندانکه در جهان بتوان ماند تو بمان