عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
غزل زنده رود
به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئی
ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی
دگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کش
پریده رنگ ز باد صبا چه می جوئی
دو قطره خون دلست آنچه مشک مینامند
تو ای غزال حرم در ختا چه میجوئی
عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است
سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی
سراغ او ز خیابان لاله میگیرند
نوای خون شدهٔ ما ز ما چه میجوئی
نظر ز صحبت روشندلان بیفزاید
ز درد کم بصری توتیا چه میجوئی
قلندریم و کرامات ما جهان بینی است
ز ما نگاه طلب ، کیمیا چه می جوئی
ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی
دگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کش
پریده رنگ ز باد صبا چه می جوئی
دو قطره خون دلست آنچه مشک مینامند
تو ای غزال حرم در ختا چه میجوئی
عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است
سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی
سراغ او ز خیابان لاله میگیرند
نوای خون شدهٔ ما ز ما چه میجوئی
نظر ز صحبت روشندلان بیفزاید
ز درد کم بصری توتیا چه میجوئی
قلندریم و کرامات ما جهان بینی است
ز ما نگاه طلب ، کیمیا چه می جوئی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به آن قوم از تو میخواهم گشادی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سرود رفته باز آید که ناید؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی شعر عراقی را بخوانم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بدست می کشان خالی ایاغ است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگویم از فرو فالی که بگذشت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به آن رازی که گفتم پی نبردند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان جام می را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به آن ملت اناالحق سازگار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درن شبها خروش صبح فرداست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جوانان را بدموز است این عصر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ادب پیرایه نادان و داناست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بخود باز او دامان دلی گیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بیارن کهنه می را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را نشهٔ من عین هوش است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من و تو از دل و دین نا امیدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
کسی چه شکرکند دولت تمنا را
به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکستهاند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی
که عکس، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوتاسما طلب مسما را
رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکستهاند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی
که عکس، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوتاسما طلب مسما را
رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی
فروغ شمعکام اژدها شد محفل ما را
ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این
تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را
دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد
مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن
گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را
ز خشکیهای وضع عافیت تر میشود همت
عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را
تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
به روی شعلهگر پاشی غبارکاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را
مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل
بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی
عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را
غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد
عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی
فروغ شمعکام اژدها شد محفل ما را
ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این
تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را
دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد
مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را
شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن
گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را
ز خشکیهای وضع عافیت تر میشود همت
عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را
تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد
به روی شعلهگر پاشی غبارکاهل ما را
حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد
خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را