عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح رکن الدین تمغاج خان
اعلی خدایگان جهان از سفر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - فی مدح السلطان
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
قرار ملک تو بر تیغ بیقرار تو باد
ز بیقراری تیغت سپهر را ماند
سپهر گفته بتیغت که کار کار تو باد
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت بتیغ
همه سلامت آنروی چون نگار تو باد
چو فتح دید کشن اسب تو باسب تو گفت
همه سعادت آن زلف مشکبار تو باد
بنفشه و سمن میغ تیغ تو ملکا
بلاله کاشتن دشت کارزار تو باد
بکارزار و بکاریز خون گشادن خصم
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد
زدوده تیغ گهردار رنگ داده بخون
بنفشه و سمن و میغ لاله کار تو باد
بنام تست جهانگیری و جهانداری
همه بسیط جهان صیت گیرودار تو باد
چو ماه باحشمی یک سواره چون خورشید
شکست صد صف دشمن زیک سوار تو باد
از آسمان نظر سعد اکبر و اصغر
ببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد
تبارک الله ای شاه خسروان محمود
ز نام تو رقم سعد بر دیار تو باد
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد
توئی بمملکت شرق شاه شاه شکار
که بر تو دعوی خصمی کند شکار تو باد
بزینهار خدای اندری ز چشم بدان
رعیت تو ز هر بدان بزینهار تو باد
علی نبرد شهی فرق هم نبرد ترا
دو رویه تیغ تو قمقام ذوالفقار تو باد
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه تو گرز گاوسار تو باد
بدار دنیا در باغ دین ز دوحه عدل
طراوت از گل بیخار کامگار تو باد
بکام و حلق رعیت ز کامکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد
عمر عدالت و عدلی علی شجاعت و جود
سبیل وسعت هر دو قدم گذار تو باد
قریر دیده فتح و ظفر بشرق و بغرب
ز جنبش سپه توتیا غبار تو باد
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای یار تو باد
نبی مدینه محفوظ خواند حضرت را
مدینه کاخ و سرای تو و حصار تو باد
چو تیغ شاهی شایسته یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد
چو پادشاه نشینی باختیار تو بود
بپادشاه نشاندن هم اختیار تو باد
ز نسل هشت ملکزاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامه شمار تو باد
حکیم سوزنی ای پیر غمگسار طلب
مدیح شاه جوانبخت غمگسار تو باد
حکیم وار دعاگوی شاهرا و بگوی
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
قرار ملک تو بر تیغ بیقرار تو باد
ز بیقراری تیغت سپهر را ماند
سپهر گفته بتیغت که کار کار تو باد
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
ظفر چو تیغ بدست تو دید گفت بتیغ
همه سلامت آنروی چون نگار تو باد
چو فتح دید کشن اسب تو باسب تو گفت
همه سعادت آن زلف مشکبار تو باد
بنفشه و سمن میغ تیغ تو ملکا
بلاله کاشتن دشت کارزار تو باد
بکارزار و بکاریز خون گشادن خصم
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد
زدوده تیغ گهردار رنگ داده بخون
بنفشه و سمن و میغ لاله کار تو باد
بنام تست جهانگیری و جهانداری
همه بسیط جهان صیت گیرودار تو باد
چو ماه باحشمی یک سواره چون خورشید
شکست صد صف دشمن زیک سوار تو باد
از آسمان نظر سعد اکبر و اصغر
ببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد
تبارک الله ای شاه خسروان محمود
ز نام تو رقم سعد بر دیار تو باد
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد
توئی بمملکت شرق شاه شاه شکار
که بر تو دعوی خصمی کند شکار تو باد
بزینهار خدای اندری ز چشم بدان
رعیت تو ز هر بدان بزینهار تو باد
علی نبرد شهی فرق هم نبرد ترا
دو رویه تیغ تو قمقام ذوالفقار تو باد
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه تو گرز گاوسار تو باد
بدار دنیا در باغ دین ز دوحه عدل
طراوت از گل بیخار کامگار تو باد
بکام و حلق رعیت ز کامکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد
عمر عدالت و عدلی علی شجاعت و جود
سبیل وسعت هر دو قدم گذار تو باد
قریر دیده فتح و ظفر بشرق و بغرب
ز جنبش سپه توتیا غبار تو باد
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای یار تو باد
نبی مدینه محفوظ خواند حضرت را
مدینه کاخ و سرای تو و حصار تو باد
چو تیغ شاهی شایسته یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد
چو پادشاه نشینی باختیار تو بود
بپادشاه نشاندن هم اختیار تو باد
ز نسل هشت ملکزاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامه شمار تو باد
حکیم سوزنی ای پیر غمگسار طلب
مدیح شاه جوانبخت غمگسار تو باد
حکیم وار دعاگوی شاهرا و بگوی
خدایگان فاضل خدای یار تو باد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح سعدالملک مسعود
وزیر شاه سعد الملک مسعود
چو سعد آباد کرد از روی محمود
که سعدین فلک مسعود گشتند
ز سعدالملک سعد آباد مسعود
ملک مسعود را گوئی عطا داد
فلک تخت سلیمان بن داود
که سعدالملک بر کرسی چو آصف
بسعد آباد بنشست از ره جود
ز سعدالملک و سعدالدوله اسعد
شد از آوازه معدوم و موجود
بصدر و مسند جد و پدرشان
نشست این پاک اصل پاک مولود
چو از اشباه و اقرانست برتر
بر اشباه و بر اقران گشت محمود
باقبال شهنشاه معظم
شد اندر هر دلی محبوب و مجدود
شدند احباب او مقبول و مقبل
شدند اعدای او مخذول و مطرود
بشد نور از مه و خورشید و ناهید
بشد بوی از عبیر و عنبر و عود
بزخم و گوشمال اندر فتادند
بداندیشان و بدخواهان چون عود
باستحقاق و اهلیت به از به
بهاء الدین محصل کرد مقصود
در احسان خود بر خلق بگشاد
ببخشیدن گرفت از فیض و از سود
چو باب وعم خزاین کرد خالی
ز مال و نعمت موزون و معدود
بطبع خوش بدست خویش بخشید
ضیاع و غله و مفروش و منقود
قصب بخشید و اطلس داد و انگاشت
که برگ تود افکندست از تود
چو انبان میان از سیم و از زر
بسازد شاهد و نبود چو مشهود
بماه روزه در هر روز گنجی
ببخشیدن بود مرسوم و معهود
بعیدی صادق الوعد است ناید
بعمر از وی خلایق هیچ موعود
بدخل مال باشد جهد هرکس
بود جهد وی اندر بذل مجهود
بیزدانی که جز وی نیست یزدان
بمعبودی که جز وی نیست معبود
که نار کین او سوزنده ناریست
کز او واقد شود در حال موقود
دل اعدای او پر نار بادا
بسان خندق اصحاب اخدود
همیشه تا سخن دو طبع دانا
گهی محلول باشد گاه معقود
حکیم سوزنی را از مدیحش
چو درجی باد پر از در منضود
ندارد مدح اوحدی ندانم
که نامحدود گنجد چون بمحدود
بجاه پادشا خورشید عالم
بعالم ظل عمرش باد ممدود
حسودش را کان لم تغن بالامس
بداس یأس کشت عمر محصود
وصی وار است بر اولاد آدم
بحرمت باد آدم وار مسجود
چو سعد آباد کرد از روی محمود
که سعدین فلک مسعود گشتند
ز سعدالملک سعد آباد مسعود
ملک مسعود را گوئی عطا داد
فلک تخت سلیمان بن داود
که سعدالملک بر کرسی چو آصف
بسعد آباد بنشست از ره جود
ز سعدالملک و سعدالدوله اسعد
شد از آوازه معدوم و موجود
بصدر و مسند جد و پدرشان
نشست این پاک اصل پاک مولود
چو از اشباه و اقرانست برتر
بر اشباه و بر اقران گشت محمود
باقبال شهنشاه معظم
شد اندر هر دلی محبوب و مجدود
شدند احباب او مقبول و مقبل
شدند اعدای او مخذول و مطرود
بشد نور از مه و خورشید و ناهید
بشد بوی از عبیر و عنبر و عود
بزخم و گوشمال اندر فتادند
بداندیشان و بدخواهان چون عود
باستحقاق و اهلیت به از به
بهاء الدین محصل کرد مقصود
در احسان خود بر خلق بگشاد
ببخشیدن گرفت از فیض و از سود
چو باب وعم خزاین کرد خالی
ز مال و نعمت موزون و معدود
بطبع خوش بدست خویش بخشید
ضیاع و غله و مفروش و منقود
قصب بخشید و اطلس داد و انگاشت
که برگ تود افکندست از تود
چو انبان میان از سیم و از زر
بسازد شاهد و نبود چو مشهود
بماه روزه در هر روز گنجی
ببخشیدن بود مرسوم و معهود
بعیدی صادق الوعد است ناید
بعمر از وی خلایق هیچ موعود
بدخل مال باشد جهد هرکس
بود جهد وی اندر بذل مجهود
بیزدانی که جز وی نیست یزدان
بمعبودی که جز وی نیست معبود
که نار کین او سوزنده ناریست
کز او واقد شود در حال موقود
دل اعدای او پر نار بادا
بسان خندق اصحاب اخدود
همیشه تا سخن دو طبع دانا
گهی محلول باشد گاه معقود
حکیم سوزنی را از مدیحش
چو درجی باد پر از در منضود
ندارد مدح اوحدی ندانم
که نامحدود گنجد چون بمحدود
بجاه پادشا خورشید عالم
بعالم ظل عمرش باد ممدود
حسودش را کان لم تغن بالامس
بداس یأس کشت عمر محصود
وصی وار است بر اولاد آدم
بحرمت باد آدم وار مسجود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح صدر الوزراء
سرو سیمین طرف ماه منیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبرنگ خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر
بنفیر آید عالم هرگاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر
رخ آنماه گرفت اینک و من
بنفیر آمده ام زو بنفیر
کرد دیوانه دلم راز نخست
وانگهی بست بمشگین زنجیر
چنگ را در سر زنجیر زدم
شد کنارم همه پر مشک و عبیر
لب لعلش بمزیدم بخوشی
یافتم زو مزه شکر و شیر
شیر ازان لعل مزیدم که ز سر
باز کودک شدم ار بودم پیر
کودکی نو بحدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر
صاحب عادل صدرالوزرا
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر
بنسب فخر امیران بزرگ
بلقب صدر وزیران کبیر
مسند آرای بفر و بشکوه
ملک آرای برأی و تدبیر
آن امیری و وزیری که چنو
نه وزیر است بعالم نه امیر
در امارت بده بی کفو و شبیه
در وزارت شده بی مثل و نظیر
بسر کلک وی آراسته ملک
خسرو مشرق شه کشور گیر
ای وزیری که سر کلک تو کرد
صورت عدل کرم را تصویر
هر چه تصویر کند خامه تو
نبود خام و نباشد تزویر
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی برآرد زخمیر
در تنور کرم تو همه وقت
آز را مایه نبودست فطیر
پشت عمال بعون تو قویست
دیده شاه بروی تو قریر
وزرا و امرا را ای صدر
نیست از خدمت صدر تو گزیر
نیست در عالم یک نوع هنر
که ترا نیست ازان بهره و تیر
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب قیر
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر
حاسد جاه تو از آتش دل
بادم گرم بود در مه تیر
نیست همتای تو در گیتی مرد
نیست همسان تو در گردون تیر
تیر از سهم سر خامه تو
گم کند بر فلک خویش مسیر
با سخا و کرم تو به جهان
هست نایاب چو سیمرغ فقیر
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت بصریر
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر
هرکه مدح تو فرو خواند بخواب
بخت تعبیر برآمد تعبیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز
از برت مادح یک پوست چو سیر
تا چنین است ره و سیرت تو
نبود دولت تو عزل پذیر
تا که باشد فلک بر شده را
از بر خاک مسطح تدویر
باد بر کام تدویر فلک
همچنین باد ملک را تقدیر
تو همه ساله بشادی و طرب
مانده بدخواه تو در کرم و زحیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبرنگ خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر
بنفیر آید عالم هرگاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر
رخ آنماه گرفت اینک و من
بنفیر آمده ام زو بنفیر
کرد دیوانه دلم راز نخست
وانگهی بست بمشگین زنجیر
چنگ را در سر زنجیر زدم
شد کنارم همه پر مشک و عبیر
لب لعلش بمزیدم بخوشی
یافتم زو مزه شکر و شیر
شیر ازان لعل مزیدم که ز سر
باز کودک شدم ار بودم پیر
کودکی نو بحدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر
صاحب عادل صدرالوزرا
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر
بنسب فخر امیران بزرگ
بلقب صدر وزیران کبیر
مسند آرای بفر و بشکوه
ملک آرای برأی و تدبیر
آن امیری و وزیری که چنو
نه وزیر است بعالم نه امیر
در امارت بده بی کفو و شبیه
در وزارت شده بی مثل و نظیر
بسر کلک وی آراسته ملک
خسرو مشرق شه کشور گیر
ای وزیری که سر کلک تو کرد
صورت عدل کرم را تصویر
هر چه تصویر کند خامه تو
نبود خام و نباشد تزویر
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی برآرد زخمیر
در تنور کرم تو همه وقت
آز را مایه نبودست فطیر
پشت عمال بعون تو قویست
دیده شاه بروی تو قریر
وزرا و امرا را ای صدر
نیست از خدمت صدر تو گزیر
نیست در عالم یک نوع هنر
که ترا نیست ازان بهره و تیر
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب قیر
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر
حاسد جاه تو از آتش دل
بادم گرم بود در مه تیر
نیست همتای تو در گیتی مرد
نیست همسان تو در گردون تیر
تیر از سهم سر خامه تو
گم کند بر فلک خویش مسیر
با سخا و کرم تو به جهان
هست نایاب چو سیمرغ فقیر
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت بصریر
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر
هرکه مدح تو فرو خواند بخواب
بخت تعبیر برآمد تعبیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز
از برت مادح یک پوست چو سیر
تا چنین است ره و سیرت تو
نبود دولت تو عزل پذیر
تا که باشد فلک بر شده را
از بر خاک مسطح تدویر
باد بر کام تدویر فلک
همچنین باد ملک را تقدیر
تو همه ساله بشادی و طرب
مانده بدخواه تو در کرم و زحیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح وزیری گوید
وزارتست باهل وزارت آمده باز
سرای دولت میرانیان شده در باز
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تراست از همای و از شهباز
چهار سال چو شهباز از آشیانه ملک
بهر هوائی پرواز کرد و آمد باز
بمستقر و سرا و سریر و مسند خویش
بدان نسق که بمعشوق عاشق دلباز
گرفت صدر وزارت بفرخی تا کرد
همای دولت و پیروزی از سرش پرواز
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلند آواز
به سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را زنرخ پیاز
شود بکلک وی آراسته ممالک شرق
برند نامه انصاف او بشام و حجاز
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
زرشک تو سرانگشت خود گزیده بگاز
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن زسر بگداز
نیاز بود چنین ملک را بچون تو وزیر
در آرزوی تو میبود روزگار دراز
بشعر تهنیت این ملکرا کنم نه ترا
که ملک داشت بشغل وزارت تو نیاز
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست بانجام بردم از آغاز
اگر بد آمد اگر نیک هیچ حاجت نیست
ترا بمدحت من چون خدایرا بنماز
من و دعا و نماز و ثنای مجلس تو
چو نیست بهتر ازین سه برین کنم ایجاز
همیشه تا که نبینند آز را سیری
بقات بادا بدانکه سیر گردد آز
سرای دولت میرانیان شده در باز
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تراست از همای و از شهباز
چهار سال چو شهباز از آشیانه ملک
بهر هوائی پرواز کرد و آمد باز
بمستقر و سرا و سریر و مسند خویش
بدان نسق که بمعشوق عاشق دلباز
گرفت صدر وزارت بفرخی تا کرد
همای دولت و پیروزی از سرش پرواز
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلند آواز
به سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را زنرخ پیاز
شود بکلک وی آراسته ممالک شرق
برند نامه انصاف او بشام و حجاز
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
زرشک تو سرانگشت خود گزیده بگاز
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن زسر بگداز
نیاز بود چنین ملک را بچون تو وزیر
در آرزوی تو میبود روزگار دراز
بشعر تهنیت این ملکرا کنم نه ترا
که ملک داشت بشغل وزارت تو نیاز
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست بانجام بردم از آغاز
اگر بد آمد اگر نیک هیچ حاجت نیست
ترا بمدحت من چون خدایرا بنماز
من و دعا و نماز و ثنای مجلس تو
چو نیست بهتر ازین سه برین کنم ایجاز
همیشه تا که نبینند آز را سیری
بقات بادا بدانکه سیر گردد آز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح شاه توران
نهاد ملکت توران شد آباد و خوش و خرم
بسلطان زاده توران شهنشاه همه عالم
بعالم تا بنی آدم ز عدل او بیاساید
خدای علم او را داد شاهی بر بنی آدم
جهانداری که از ده قرن پییش از هیبت باسش
ز ملک خویش باز استاد ابراهیم بن ادهم
بملک ارسلان خاقان درآمد باز فرزندش
ببخت و طالع میمومن برأی ثابت و محکم
هران منبر که از نامش بیاراید گه خطبه
ز بام عرش گویندش ملایک مرحبا هر دم
سلیمان نبی شاید فرستد تخت بلقیسش
بدین مژده که آوردند زی انگشت او خاتم
خلیل الله بران خاطب که بر خاقان کند خطبه
ز فردوس علا گوید دلت ابری که بارونم
ز عدلش گیتی آبادان شود چونان کزین جانب
بزیر سایه بتوان رفت سوی کعبه و زمزم
ز سهم او چنان گردد که داد خویش بستاند
تذرو از باز و میش از گرگ و گور از نیروی ضیغم
سپاهی و رعیت را چو خاقان سوی ملک خود
خرامید و خرم بنشست دلها شد خوش و خرم
نهاد ملکت توران عروسی بود تا اکنون
نقاب از روی خود نگشاد بر شاهان نامحرم
سپهداران تورانرا شهی شایسته بایستی
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر هم
مرایشانرا بدین همت شهی شایسته داد ایزد
ز نسل ارسلان خاقان غازی خسرو اعظم
سپهداران کمر بستند پیش تخت او صف صف
بران رسم و بران سیرت که جنی پیش تخت جم
جراحت بود بر دلها ز هجر ارسلان خاقان
کنون از وصل فرزندش جراحترا بود مرهم
چو خاقان از رعیت شاد باشد وز حشم خوشدل
حشم را دل بود شادان رعیت را نماند غم
که یارد کرد قصد این خجسته ملک تا باشد
اگر سیاره بفشاند ازین نیلوفری طارم
ایا مر پادشاهی را به از دارای بن دارا
ویا مرصف مردی را به از سهراب بن رستم
ز هر جانب جهانداران خوهند آمد بعهد تو
بطاعت راست کرده دل بخدمت داد قامت خم
همه با ثروت قارون همه با قوت قارن
همه با فر افریدون همه با نیروی نیرم
بالقاب تو آرایند در هر کشوری منبر
رقم نام تو فرمایند بر دینار و بر درهم
ولایت از تو در خواهند و از منشور و فرمانت
ز یکدیگر بدست آرند ملک و ملک بیش و کم
همه شاهان ترا دانند شاهنشاه بی مشکل
چو گفتم بر خردمندان نباشد مشکل و مبهم
الا تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت ازنم
نم عدل تو برگشت امید آنکسان بادا
که ملکت از دعشان ش قوی بنیاد و مستحکم
همی تا گردش چرخ سبک دوران همیزاید
شب مظلم ز روز روشن و روز از شب مظلم
بقای روز عمرت باد شاها تا بدان یکشب
که روز حشر خواهد بود چون برزد سپیده دم
بسلطان زاده توران شهنشاه همه عالم
بعالم تا بنی آدم ز عدل او بیاساید
خدای علم او را داد شاهی بر بنی آدم
جهانداری که از ده قرن پییش از هیبت باسش
ز ملک خویش باز استاد ابراهیم بن ادهم
بملک ارسلان خاقان درآمد باز فرزندش
ببخت و طالع میمومن برأی ثابت و محکم
هران منبر که از نامش بیاراید گه خطبه
ز بام عرش گویندش ملایک مرحبا هر دم
سلیمان نبی شاید فرستد تخت بلقیسش
بدین مژده که آوردند زی انگشت او خاتم
خلیل الله بران خاطب که بر خاقان کند خطبه
ز فردوس علا گوید دلت ابری که بارونم
ز عدلش گیتی آبادان شود چونان کزین جانب
بزیر سایه بتوان رفت سوی کعبه و زمزم
ز سهم او چنان گردد که داد خویش بستاند
تذرو از باز و میش از گرگ و گور از نیروی ضیغم
سپاهی و رعیت را چو خاقان سوی ملک خود
خرامید و خرم بنشست دلها شد خوش و خرم
نهاد ملکت توران عروسی بود تا اکنون
نقاب از روی خود نگشاد بر شاهان نامحرم
سپهداران تورانرا شهی شایسته بایستی
که پیش او بشایستی نهادن دستها بر هم
مرایشانرا بدین همت شهی شایسته داد ایزد
ز نسل ارسلان خاقان غازی خسرو اعظم
سپهداران کمر بستند پیش تخت او صف صف
بران رسم و بران سیرت که جنی پیش تخت جم
جراحت بود بر دلها ز هجر ارسلان خاقان
کنون از وصل فرزندش جراحترا بود مرهم
چو خاقان از رعیت شاد باشد وز حشم خوشدل
حشم را دل بود شادان رعیت را نماند غم
که یارد کرد قصد این خجسته ملک تا باشد
اگر سیاره بفشاند ازین نیلوفری طارم
ایا مر پادشاهی را به از دارای بن دارا
ویا مرصف مردی را به از سهراب بن رستم
ز هر جانب جهانداران خوهند آمد بعهد تو
بطاعت راست کرده دل بخدمت داد قامت خم
همه با ثروت قارون همه با قوت قارن
همه با فر افریدون همه با نیروی نیرم
بالقاب تو آرایند در هر کشوری منبر
رقم نام تو فرمایند بر دینار و بر درهم
ولایت از تو در خواهند و از منشور و فرمانت
ز یکدیگر بدست آرند ملک و ملک بیش و کم
همه شاهان ترا دانند شاهنشاه بی مشکل
چو گفتم بر خردمندان نباشد مشکل و مبهم
الا تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت ازنم
نم عدل تو برگشت امید آنکسان بادا
که ملکت از دعشان ش قوی بنیاد و مستحکم
همی تا گردش چرخ سبک دوران همیزاید
شب مظلم ز روز روشن و روز از شب مظلم
بقای روز عمرت باد شاها تا بدان یکشب
که روز حشر خواهد بود چون برزد سپیده دم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح تمغاج خان
بشهریار جهان داد کردگار جهان
جهان سراسر تا راست کردگار جهان
براست کردن کار جهان رسید و رسد
بشهریار جهان لطف کردگار جهان
ندا رسید بگوش جهانیان ز ملک
که جز ملک نخوهد بود شهریار جهان
خدایگان جهان شهریار کشور گیر
که از ملوک مراو راست گیر و دار جهان
قرار برد ز شمشیر تا پدید آید
ز بیقراری شمشیر از قرار جهان
جهان زکس زکم و بیش کار و بار نیافت
ز بارگاه وی افزود کار و بار جهان
ز عدل اوست بسی بندگان ایزد را
خلاص و راحت و آزادگی ز بار جهان
شه مظفر تمغاج خان که ملک وی است
ازین کنار جهان تا بدان کنار جهان
سر سلاطین مسعود کز سلاله طین
بحق وی آمد شاه بزرگوار جهان
دعای شه شنوند از زبان هر خاطب
که در بلاد جهانند و در دیار جهان
جهان بعهد چو شاه منتظر میبود
درست شد که بحق بود انتظار جهان
بود بملک جهان افتخار هر ملکی
بود بملک وی امروز اتحاد جهان
مطیع و رام و مسخر شدند
جبال و سهل جهان و برو بحار جهان
هرآنچه آن ز شمار جهان بود او راست
هرآنچه نیست ورا نیست از شمار جهان
بباغ ملک جهان رسته بود خار خلاف
بکند خارکن قهر شاه خار جهان
فلک حصار جهان است برج برج بقهر
حصار شاه جهان برتر از حصار جهان
هزار و یک ز جهان نیست و زپی حرمت
یک از مناقب او بهتر از هزار جهان
مخالفان جهانند در حصار جهان
باختیار جهان یا به اضطرار جهان
شکار کرد جهان را چو کبک را شاهین
ز بهر دیدن پنهان و آشکار جهان
جهان و دشمن شاه جهان شکار شدند
جهان شکار شه و دشمنان شکار جهان
ز کردگار جهاندار شاه بر حق است
بعدل احسان شد شاه حقگذار جهان
شد است گوئی از احسان و عدل شاه امروز
جهان قرین بهشت و بهشت یار جهان
بشه رسید رسولی ز شاهراه بهشت
بسی قدم گذرنده ز رهگذار جهان
به هر قدم که زند آفرین شه گوید
بشه خجسته کند روز روزگار جهان
نماز و روزه و بر جرم و زله عفو کند
ز شاه عالم در لیل و در نهار جهان
نثار رحمت حق باشد از رسول بهشت
ثنای مرد حکیم است و بس نثار جهان
جهان بکام دل شاه باد و شه دلشاد
ز تیر ماه و تموز و دی و بهار جهان
جهان سراسر تا راست کردگار جهان
براست کردن کار جهان رسید و رسد
بشهریار جهان لطف کردگار جهان
ندا رسید بگوش جهانیان ز ملک
که جز ملک نخوهد بود شهریار جهان
خدایگان جهان شهریار کشور گیر
که از ملوک مراو راست گیر و دار جهان
قرار برد ز شمشیر تا پدید آید
ز بیقراری شمشیر از قرار جهان
جهان زکس زکم و بیش کار و بار نیافت
ز بارگاه وی افزود کار و بار جهان
ز عدل اوست بسی بندگان ایزد را
خلاص و راحت و آزادگی ز بار جهان
شه مظفر تمغاج خان که ملک وی است
ازین کنار جهان تا بدان کنار جهان
سر سلاطین مسعود کز سلاله طین
بحق وی آمد شاه بزرگوار جهان
دعای شه شنوند از زبان هر خاطب
که در بلاد جهانند و در دیار جهان
جهان بعهد چو شاه منتظر میبود
درست شد که بحق بود انتظار جهان
بود بملک جهان افتخار هر ملکی
بود بملک وی امروز اتحاد جهان
مطیع و رام و مسخر شدند
جبال و سهل جهان و برو بحار جهان
هرآنچه آن ز شمار جهان بود او راست
هرآنچه نیست ورا نیست از شمار جهان
بباغ ملک جهان رسته بود خار خلاف
بکند خارکن قهر شاه خار جهان
فلک حصار جهان است برج برج بقهر
حصار شاه جهان برتر از حصار جهان
هزار و یک ز جهان نیست و زپی حرمت
یک از مناقب او بهتر از هزار جهان
مخالفان جهانند در حصار جهان
باختیار جهان یا به اضطرار جهان
شکار کرد جهان را چو کبک را شاهین
ز بهر دیدن پنهان و آشکار جهان
جهان و دشمن شاه جهان شکار شدند
جهان شکار شه و دشمنان شکار جهان
ز کردگار جهاندار شاه بر حق است
بعدل احسان شد شاه حقگذار جهان
شد است گوئی از احسان و عدل شاه امروز
جهان قرین بهشت و بهشت یار جهان
بشه رسید رسولی ز شاهراه بهشت
بسی قدم گذرنده ز رهگذار جهان
به هر قدم که زند آفرین شه گوید
بشه خجسته کند روز روزگار جهان
نماز و روزه و بر جرم و زله عفو کند
ز شاه عالم در لیل و در نهار جهان
نثار رحمت حق باشد از رسول بهشت
ثنای مرد حکیم است و بس نثار جهان
جهان بکام دل شاه باد و شه دلشاد
ز تیر ماه و تموز و دی و بهار جهان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح مسعود بن حسن
مبارک است پگه روی پادشا دیدن
چو پادشا را دیدیم روی ما دیدن
چه پادشا ملک شرق و غرب رکن الدین
که رونق آوردین است مرو را دیدن
خجسته طلعت او مرائمه راست بفال
چنانکه امت را روی مصطفی دیدن
شه مظفر مسعود بن حسن که وراست
بپادشاهی روی زمین سزا دیدن
ز ناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن
ازوست تا که بکردار بد جزا دادن
که راست ترک بدی کردن و جزا دیدن
بحربگاه دو کار است دشمنان ورا
قفا نمودن و شمشیر بر قفا دیدن
ز تیغ شاه شود آسیا بخون گردون
که جزع لعل کند گرد آسیا دیدن
هرآنکه دید بمیدان برهنه دشنه شاه
بخون دشمن در خواهد آشنا دیدن
بآشنائی شمشیر شاه خنجر مرگ
هزار دیده بپوشد ز آشنا دیدن
ظفر معاینه در رمح مار شکل ملک
بود چو معجز موسی در اژدها دیدن
هرآنکه شه را بیند محال ننمایدش
هزار زال زر اندر یکی قبا دیدن
ز سهم هیبت شمشیر کند ناصفتش
مخالفانش نیارند گند نادیدن
مخالفانش نمانند و کس نبیندشان
بدانکه ار در ناماندنند و نادیدن
ز عدل شاه جهان ایمنی گرفت چنان
که گرگ با بره خواهیم هم چرا دیدن
بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد
کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن
ببارگاه شهنشاه شرق باید و بس
نگاه کردن و شاه ملک لقا دیدن
بصدر هزار زبان در شاهوار ثنا
نثار کردن و پاداش آن ثنا دیدن
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن
توانگری بسخن داشتم بمالم کرد
که تا نباید مداح را گدا دیدن
صواب دیدم مدح خدایگان گفتن
که تا خدای نگه دارد از خطا دیدن
هرآنکه هست هواخواه شاه جائی باد
که بازمانده بود چشمش از هوا دیدن
هوای شاه جهان سنت است و بدعت نی
در اهل بغی بود بدعت و هوا دیدن
در آفتاب سما تا بعلوی و سفلی
روا بود سبب روزی و بقا دیدن
چو آفتاب سما پادشاه روی زمین
همی برفعت روی زمین سما دیدن
هماره تا همه را در سرای نور و ظلم
بنور دیده توان ظلمت و ضیاء دیدن
بدیده دل شاه جهان میسر باد
از ابتدای جهان تا بانتها دیدن
بقای عمر ورا در صحیفه ازلی
بخط لم یزلی دام عالیا دیدن
ثنای شاه جهانرا بدیده خاطر
بشرع شعر رواست بی منتها دیدن
بابتدای سخن بازگردم و گویم
مبارکست پگه روی پادشا دیدن
چو پادشا را دیدیم روی ما دیدن
چه پادشا ملک شرق و غرب رکن الدین
که رونق آوردین است مرو را دیدن
خجسته طلعت او مرائمه راست بفال
چنانکه امت را روی مصطفی دیدن
شه مظفر مسعود بن حسن که وراست
بپادشاهی روی زمین سزا دیدن
ز ناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن
ازوست تا که بکردار بد جزا دادن
که راست ترک بدی کردن و جزا دیدن
بحربگاه دو کار است دشمنان ورا
قفا نمودن و شمشیر بر قفا دیدن
ز تیغ شاه شود آسیا بخون گردون
که جزع لعل کند گرد آسیا دیدن
هرآنکه دید بمیدان برهنه دشنه شاه
بخون دشمن در خواهد آشنا دیدن
بآشنائی شمشیر شاه خنجر مرگ
هزار دیده بپوشد ز آشنا دیدن
ظفر معاینه در رمح مار شکل ملک
بود چو معجز موسی در اژدها دیدن
هرآنکه شه را بیند محال ننمایدش
هزار زال زر اندر یکی قبا دیدن
ز سهم هیبت شمشیر کند ناصفتش
مخالفانش نیارند گند نادیدن
مخالفانش نمانند و کس نبیندشان
بدانکه ار در ناماندنند و نادیدن
ز عدل شاه جهان ایمنی گرفت چنان
که گرگ با بره خواهیم هم چرا دیدن
بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد
کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن
ببارگاه شهنشاه شرق باید و بس
نگاه کردن و شاه ملک لقا دیدن
بصدر هزار زبان در شاهوار ثنا
نثار کردن و پاداش آن ثنا دیدن
خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا
روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن
توانگری بسخن داشتم بمالم کرد
که تا نباید مداح را گدا دیدن
صواب دیدم مدح خدایگان گفتن
که تا خدای نگه دارد از خطا دیدن
هرآنکه هست هواخواه شاه جائی باد
که بازمانده بود چشمش از هوا دیدن
هوای شاه جهان سنت است و بدعت نی
در اهل بغی بود بدعت و هوا دیدن
در آفتاب سما تا بعلوی و سفلی
روا بود سبب روزی و بقا دیدن
چو آفتاب سما پادشاه روی زمین
همی برفعت روی زمین سما دیدن
هماره تا همه را در سرای نور و ظلم
بنور دیده توان ظلمت و ضیاء دیدن
بدیده دل شاه جهان میسر باد
از ابتدای جهان تا بانتها دیدن
بقای عمر ورا در صحیفه ازلی
بخط لم یزلی دام عالیا دیدن
ثنای شاه جهانرا بدیده خاطر
بشرع شعر رواست بی منتها دیدن
بابتدای سخن بازگردم و گویم
مبارکست پگه روی پادشا دیدن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح شاه مسعود حسن
ای سپاه آرای سلطان جهان آرام شاه
کامرانی بر عدو فرمانروائی بر سپاه
تا سپاه است و جهانرا این و آنرا جز تو نیست
نی سپاه آرای سلطان نی جهان آرام شاه
آفتاب و سایه ای در ملک و گیتی ملک تست
کافتاب عالمی در سلطنت سایه اله
خسرو دیندار دنیاگیری اندر شرق و غرب
صیت گیر و دار تو از پشت ماهی تا بماه
ماه در گردون بسلخ و غره گردد منحنی
تا بزرین نعل شبدیز تو گردد اشتباه
رکن دین تمغاج خان شاه مسعود حسن
بخت مسعود و حسن اخلاق و احسان رسم و راه
وارث افراسیابی ملک توران حق تست
حق طلب کردی بشمشیر و گرفتی تختگاه
راست آمد از ملوک باستان خواندن ترا
کیقباد بزم گاه افراسیاب رزمگاه
چون قدح پیمای گردی جام جم گردد قدح
تازیانه ات گر زافریدون سبک دار چو کاه
قبله اهل جهان طوعا و کرها بی خلاف
بارگاه تست از اطراف عالم باج خواه
از حشم وز محتشم در بارگاهت میرسند
فوج فوج و جوق جوق و جفت جفت و تاه تاه
از بساط بارگاه تو بلب گیرند گرد
تا ملوک آن گرد را بر دیده مالند و جباه
دین اسلام از تو دارد قوت اندر دار کفر
کز بد بیگانگانی آشنایانرا پناه
سعد اکبر خطبه مرنام تو خواند بر سپهر
شیخ اسلامست پنداری اگر پوشد سیاه
تا سپیدی و سیاهی مایه روز است و شب
تا شب و روز پیاپی مایه سال است و ماه
سال و ماه و روز و شب با زینت نام تو باد
منبر و مهر و نگین و خطبه و تیغ و کلاه
ملک افریدون تو داری رفته ضحاک از میان
هست ازین گردنکشان را گوشمال و انتباه
هفت کشور قسم کن بر هفت شایسته ملک
هر ملک در عهد تو تا کشوری دارد نگاه
مررعیت را صبا از لطف طبع و عدل تو
خوش نسیم آید چو با مشک تبت باد هراه
عدل عمر افزا و غم کاه است شاها دیرزی
تا بوی مرطاغیانرا غم فزا و عمر کاه
آه برناید ز حلق خلق در ایام تو
کز تو بی رنجند ورنه از چه پیدا نیست آه
شاه کیهانی ز کیهان آفرین آموز لطف
باز کن باب قبول توبه و عفو گناه
پادشا دریا بود دریای رحمت باش تا
هر مطیع و عامی اندر وی تواند در شناه
چاه کند از سوزن خاطر حکیم سوزنی
تا برآمد یوسف یعقوب مد تو ز چاه
مرد بیدر سوزنی گفتار مدح تست و بس
بی مدیح تو که داند مردم از مردم گیاه
از پس پیری جوانی یافت در نظم سخن
تا جوان آمد بخدمت وقت وقت و گاه گاه
از گزند چشم بد ایزد نگهدار تو باد
تا نیارد کرد کس در تو بچشم بد نگاه
چشم و دل دریا و دوزخ باد بدخواه ترا
تا بود دریا و دوزخ جای نیران و مباه
وقف بادا تا ابد بر تو و بر اولاد تو
ملک و ملک و تاج و تخت و فخر و فر و عز و جاه
کامرانی بر عدو فرمانروائی بر سپاه
تا سپاه است و جهانرا این و آنرا جز تو نیست
نی سپاه آرای سلطان نی جهان آرام شاه
آفتاب و سایه ای در ملک و گیتی ملک تست
کافتاب عالمی در سلطنت سایه اله
خسرو دیندار دنیاگیری اندر شرق و غرب
صیت گیر و دار تو از پشت ماهی تا بماه
ماه در گردون بسلخ و غره گردد منحنی
تا بزرین نعل شبدیز تو گردد اشتباه
رکن دین تمغاج خان شاه مسعود حسن
بخت مسعود و حسن اخلاق و احسان رسم و راه
وارث افراسیابی ملک توران حق تست
حق طلب کردی بشمشیر و گرفتی تختگاه
راست آمد از ملوک باستان خواندن ترا
کیقباد بزم گاه افراسیاب رزمگاه
چون قدح پیمای گردی جام جم گردد قدح
تازیانه ات گر زافریدون سبک دار چو کاه
قبله اهل جهان طوعا و کرها بی خلاف
بارگاه تست از اطراف عالم باج خواه
از حشم وز محتشم در بارگاهت میرسند
فوج فوج و جوق جوق و جفت جفت و تاه تاه
از بساط بارگاه تو بلب گیرند گرد
تا ملوک آن گرد را بر دیده مالند و جباه
دین اسلام از تو دارد قوت اندر دار کفر
کز بد بیگانگانی آشنایانرا پناه
سعد اکبر خطبه مرنام تو خواند بر سپهر
شیخ اسلامست پنداری اگر پوشد سیاه
تا سپیدی و سیاهی مایه روز است و شب
تا شب و روز پیاپی مایه سال است و ماه
سال و ماه و روز و شب با زینت نام تو باد
منبر و مهر و نگین و خطبه و تیغ و کلاه
ملک افریدون تو داری رفته ضحاک از میان
هست ازین گردنکشان را گوشمال و انتباه
هفت کشور قسم کن بر هفت شایسته ملک
هر ملک در عهد تو تا کشوری دارد نگاه
مررعیت را صبا از لطف طبع و عدل تو
خوش نسیم آید چو با مشک تبت باد هراه
عدل عمر افزا و غم کاه است شاها دیرزی
تا بوی مرطاغیانرا غم فزا و عمر کاه
آه برناید ز حلق خلق در ایام تو
کز تو بی رنجند ورنه از چه پیدا نیست آه
شاه کیهانی ز کیهان آفرین آموز لطف
باز کن باب قبول توبه و عفو گناه
پادشا دریا بود دریای رحمت باش تا
هر مطیع و عامی اندر وی تواند در شناه
چاه کند از سوزن خاطر حکیم سوزنی
تا برآمد یوسف یعقوب مد تو ز چاه
مرد بیدر سوزنی گفتار مدح تست و بس
بی مدیح تو که داند مردم از مردم گیاه
از پس پیری جوانی یافت در نظم سخن
تا جوان آمد بخدمت وقت وقت و گاه گاه
از گزند چشم بد ایزد نگهدار تو باد
تا نیارد کرد کس در تو بچشم بد نگاه
چشم و دل دریا و دوزخ باد بدخواه ترا
تا بود دریا و دوزخ جای نیران و مباه
وقف بادا تا ابد بر تو و بر اولاد تو
ملک و ملک و تاج و تخت و فخر و فر و عز و جاه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح وزیر
ای صاحبی که بروز را صدر و سر توئی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
امروز هم بعدل و سراست سمر توئی
از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند
واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی
در مذهب تناسخ اگر راستی بدی
گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی
چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست
شاید گران یکی نبود چون دگر توئی
از عدل تو خلایق در خواب رفته اند
وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیمار دار جمله بلاد و کور توئی
بی تو جهانیان همه بیروح صورتند
از بس بزرگواری روح صور توئی
بر جان آنکسی که بجان کسی ازو
اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی
از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است
واندک هنر خریده بگنج گهر توئی
گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی
گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی
از یک بدست کلک مظفر بوقت کار
بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی
آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست
آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی
گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق
اینها همی که برشمرم سربسر توئی
گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر
ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی
لابد که شاهرا پدری او ترا پسر
او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی
از تیغ پرورنده شغل پدر شه است
وز کلک پرورنده ملک پسر توئی
صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد
صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی
آنکس که پیش همت و دست جواد او
گردون زمین نماید و دریا شمر توئی
از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف
گردون سرکش وز می بارور توئی
جانهای سرکشان چو فدای تن تو است
ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی
هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم
از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی
بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب
چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی
زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر
واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی
نزد رعیت و حشم پادشاه شرق
صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی
تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی
تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی
کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان
بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی
گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک
از پای قدر و همت گردون سپر توئی
طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک
امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی
اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند
بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی
کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست
ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی
تا مستقر طوبی خلد است خلد باد
هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی
هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک
طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی
خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر
کامروز خیر امت خیرالبشر تویی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
امروز هم بعدل و سراست سمر توئی
از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند
واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی
در مذهب تناسخ اگر راستی بدی
گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی
چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست
شاید گران یکی نبود چون دگر توئی
از عدل تو خلایق در خواب رفته اند
وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیمار دار جمله بلاد و کور توئی
بی تو جهانیان همه بیروح صورتند
از بس بزرگواری روح صور توئی
بر جان آنکسی که بجان کسی ازو
اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی
از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است
واندک هنر خریده بگنج گهر توئی
گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی
گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی
از یک بدست کلک مظفر بوقت کار
بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی
آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست
آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی
گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق
اینها همی که برشمرم سربسر توئی
گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر
ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی
لابد که شاهرا پدری او ترا پسر
او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی
از تیغ پرورنده شغل پدر شه است
وز کلک پرورنده ملک پسر توئی
صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد
صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی
آنکس که پیش همت و دست جواد او
گردون زمین نماید و دریا شمر توئی
از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف
گردون سرکش وز می بارور توئی
جانهای سرکشان چو فدای تن تو است
ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی
هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم
از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی
بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب
چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی
زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر
واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی
نزد رعیت و حشم پادشاه شرق
صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی
تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی
تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی
کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان
بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی
گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک
از پای قدر و همت گردون سپر توئی
طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک
امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی
اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند
بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی
کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست
ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی
تا مستقر طوبی خلد است خلد باد
هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی
هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک
طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی
خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر
کامروز خیر امت خیرالبشر تویی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - وزیر خجسته پی
ای پایگاه قدر تو بر خط استوی
از فر تو چو خلد برین گشته استوی
در باغ استوی طرب انگیز بگذران
لحن مغنیان خود از خط استوی
جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است
زین هر دو باد جان لطیف ترا غذای
صاحبقران توئی و جهان سربسر تراست
خود در جهان ز شاهی صاحبقران بلی
از شرق تا بغرب جهان را بنام نیک
بخریدی و نوشت زمانه خط سری
هر روز تا جهان نشود انتهاپذیر
اندر جهان نشاط و طرب را کن ابتدای
تو نفتدای شرقی و غربی بمهتری
هرجا که مهتریست بتو کرده اقتدی
شاه زمانه از تو وزیر خجسته پی
دارد عدوی خود را چون شاه در عری
آراسته است صدر وزارت بنام تو
چون مسند نبوت از سید الوری
ایزد چنان بلندی کاندر جهان نهاد
با همت تو کرد نیارد فلک مری
بر وفق همت تو نهاده است گوئیا
ایزد سرای عزت و جاه ترا بنی
تا یک تن از ثری و ثریا مثل زنند
بادی تو بر ثریا خصم تو در ثری
از فر تو چو خلد برین گشته استوی
در باغ استوی طرب انگیز بگذران
لحن مغنیان خود از خط استوی
جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است
زین هر دو باد جان لطیف ترا غذای
صاحبقران توئی و جهان سربسر تراست
خود در جهان ز شاهی صاحبقران بلی
از شرق تا بغرب جهان را بنام نیک
بخریدی و نوشت زمانه خط سری
هر روز تا جهان نشود انتهاپذیر
اندر جهان نشاط و طرب را کن ابتدای
تو نفتدای شرقی و غربی بمهتری
هرجا که مهتریست بتو کرده اقتدی
شاه زمانه از تو وزیر خجسته پی
دارد عدوی خود را چون شاه در عری
آراسته است صدر وزارت بنام تو
چون مسند نبوت از سید الوری
ایزد چنان بلندی کاندر جهان نهاد
با همت تو کرد نیارد فلک مری
بر وفق همت تو نهاده است گوئیا
ایزد سرای عزت و جاه ترا بنی
تا یک تن از ثری و ثریا مثل زنند
بادی تو بر ثریا خصم تو در ثری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجاء ملیح و مدح سیف الدین بن شمس الدین
ملیح مغ بچه را در طعام خوان هجا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به چمن روی نهی سرو و سمن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن میسوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن میسوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن میسوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من میسوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن میسوزند
برفروزی، همه اطفال چمن میسوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بیزبانان جوانان چمن میسوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن میسوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن میسوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن میسوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من میسوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن میسوزند
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح شاه صفی
شکر که گردید ز لطف خدای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده سلطنت و دین بهپای
دیده شرع از رخ او نورگیر
آینه دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده یعقوب جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرشسای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخزنان گشت ز شادی، لوای
سکه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لبهاست کنون این نوای
نقش نشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به ملک چون دعای
سکه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از قبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فر همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد ز خط مشکسای
نافه گشاید ز غزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه پیلان شودش پایتخت
وز پر طاووس کند متکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخر شودش سربسر
ملک مقرر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
برسر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوه شکوهش بهجای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد رهگرای
وه چه سمندی که سبکسیریش
برسر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخوشی جلوهزای
وقت تماشاش ز بس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوهاش
میجهد از خاطر معنیگشای
برقصفت گاه سبکسیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
ازپی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خندهزنان روی به وی کرد و گفت
«شاهصفی پادشه پاکرای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهانراست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش بهپای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده سلطنت و دین بهپای
دیده شرع از رخ او نورگیر
آینه دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده یعقوب جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرشسای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخزنان گشت ز شادی، لوای
سکه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لبهاست کنون این نوای
نقش نشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به ملک چون دعای
سکه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از قبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فر همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد ز خط مشکسای
نافه گشاید ز غزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه پیلان شودش پایتخت
وز پر طاووس کند متکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخر شودش سربسر
ملک مقرر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
برسر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوه شکوهش بهجای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد رهگرای
وه چه سمندی که سبکسیریش
برسر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخوشی جلوهزای
وقت تماشاش ز بس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوهاش
میجهد از خاطر معنیگشای
برقصفت گاه سبکسیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
ازپی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خندهزنان روی به وی کرد و گفت
«شاهصفی پادشه پاکرای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهانراست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش بهپای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ماده تاریخ در انتساب وزیر
شکر لله که به فرمان شهنشاه جهان
آنکه بیمُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تبخاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاهصفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیضگشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا میکرد
میشنیدم که ز خلوتکدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر میگفت
و لقد دار رحیالدّین علی مرکزها
آنکه بیمُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تبخاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاهصفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیضگشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا میکرد
میشنیدم که ز خلوتکدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر میگفت
و لقد دار رحیالدّین علی مرکزها
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدح وزیر میرزا طالبخان
آصف جم قدر میرزا طالبخان
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - وله
جشن میلاد شه دنیا و ما فیها بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله
ای لب جان پرورت بهین ولیعهد نوش
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۳ - وله
حبذا اردوی شه کآرد سپهرش التجا
شمس را باشد قباب خیمهایش پیشوا
منتظم خیلی چو انجم در خیامی چرخ سا
گر صدا خیزد زگردون زان خیم خیزد صدا
ور خلل افتد در انجم بنگری زایشان خلل
کرده نعمای بهشت از بارگاه شه ظهور
آب گردان گرد خرگاهش چو تسنیم و طهور
خلدوش با هر خوشی نزدیک و از هر رنج دور
عیش موجود اندر او چون در ارم غلمان و حور
طیش معدوم اندر او چون در حرم لات و هبل
بند زر از خسروی خرگه بمیخ آهنا
همچو اژدرها که بر پیچد بگرد بهمنا
نی مجسم رای سام از کله روئین تنا
یا سر زلف منیژه حلقه زن بر بیژنا
یا کمند رستمی بر گردن کاموس یل
گرد اردو و از قراولهای شه مریخ گاه
نگذرد آنجا زبیم از وهم اگر افتد کلاه
آسمانرا بی اجازت بر امیری نیست راه
هرشبی گردد زمین چون چرخ پر خورشید و ماه
بس شود اطراف هر مخیم مشاعل مشتعل
زیر حبل چادرشه کهکشان را ضیف بین
در عمادش وضع محور را زکم وکیف بین
فتنه را کالا در آن مامن بمیل و حیف بین
نزهت اردی باردو در شتا و صیف بین
هان باردو رو زاردی خواهی ارنعم البدل
از سراپرده زمین چون آسمان پر دایره
دایره خط نقطه لب ماهی بهر یک نادره
میر هر خرگاه را روشن زبدری باصره
شب بوجد از بره آهو روز از آهو بره
صبح درفکر غزال و شام در فکر غزل
شاه فرماید چو عزم صید را بر خوش فرض
پر کند سهمش جهانی را زطول و عمق و عرض
پیل مست از دیده موران مفر خواهد بقرض
لنگ گردد پای در تحت الثری ازگاو ارض
تنگ گردد جای در فوق الثریا برحمل
خسرو صاحبقران روی ظفر پشت جنود
ناصرالدین شاه غازی مظهر غیب و شهود
حد انسان سد امکان صرف دل عین خلود
جان دانش کان بینش فصل جود اصل وجود
نور مطلق ظل حق ماه ملل شاه دول
نی کند تقدیر با تدبیر او چون و چرا
نی بود اوهام چون احکام او گردون گرا
نزد رایش نسبت اشراق برخور افترا
منظر لاهوترا زیبنده تختش ماورا
محضر ناسوترا فرخنده بختش ماحصل
ای شه میکال جان ای خسرو جبریل تن
وی سرافیلت بشیپور معسکر مفتتن
بردم تیغ تو عزرائیل را حب الوطن
نوک تیرک معنی الموت یاتی بغته
جان خصمت صورت قد غره طول الامل
شمس را باشد قباب خیمهایش پیشوا
منتظم خیلی چو انجم در خیامی چرخ سا
گر صدا خیزد زگردون زان خیم خیزد صدا
ور خلل افتد در انجم بنگری زایشان خلل
کرده نعمای بهشت از بارگاه شه ظهور
آب گردان گرد خرگاهش چو تسنیم و طهور
خلدوش با هر خوشی نزدیک و از هر رنج دور
عیش موجود اندر او چون در ارم غلمان و حور
طیش معدوم اندر او چون در حرم لات و هبل
بند زر از خسروی خرگه بمیخ آهنا
همچو اژدرها که بر پیچد بگرد بهمنا
نی مجسم رای سام از کله روئین تنا
یا سر زلف منیژه حلقه زن بر بیژنا
یا کمند رستمی بر گردن کاموس یل
گرد اردو و از قراولهای شه مریخ گاه
نگذرد آنجا زبیم از وهم اگر افتد کلاه
آسمانرا بی اجازت بر امیری نیست راه
هرشبی گردد زمین چون چرخ پر خورشید و ماه
بس شود اطراف هر مخیم مشاعل مشتعل
زیر حبل چادرشه کهکشان را ضیف بین
در عمادش وضع محور را زکم وکیف بین
فتنه را کالا در آن مامن بمیل و حیف بین
نزهت اردی باردو در شتا و صیف بین
هان باردو رو زاردی خواهی ارنعم البدل
از سراپرده زمین چون آسمان پر دایره
دایره خط نقطه لب ماهی بهر یک نادره
میر هر خرگاه را روشن زبدری باصره
شب بوجد از بره آهو روز از آهو بره
صبح درفکر غزال و شام در فکر غزل
شاه فرماید چو عزم صید را بر خوش فرض
پر کند سهمش جهانی را زطول و عمق و عرض
پیل مست از دیده موران مفر خواهد بقرض
لنگ گردد پای در تحت الثری ازگاو ارض
تنگ گردد جای در فوق الثریا برحمل
خسرو صاحبقران روی ظفر پشت جنود
ناصرالدین شاه غازی مظهر غیب و شهود
حد انسان سد امکان صرف دل عین خلود
جان دانش کان بینش فصل جود اصل وجود
نور مطلق ظل حق ماه ملل شاه دول
نی کند تقدیر با تدبیر او چون و چرا
نی بود اوهام چون احکام او گردون گرا
نزد رایش نسبت اشراق برخور افترا
منظر لاهوترا زیبنده تختش ماورا
محضر ناسوترا فرخنده بختش ماحصل
ای شه میکال جان ای خسرو جبریل تن
وی سرافیلت بشیپور معسکر مفتتن
بردم تیغ تو عزرائیل را حب الوطن
نوک تیرک معنی الموت یاتی بغته
جان خصمت صورت قد غره طول الامل