عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۵ - ابوالحسین بُنْدار بن الحسین الشیرازی
و از این طایفه بود ابوالحسین بُنْداربن الحسین الشیرازی رَحْمَة اللّهِ عَلَیْه باصول عالم بود، و حال او بزرگ و صحبت شبلی کرده بود، وفات او باَرَّجان بود. اندر سنۀ ثلث و خمسین و ثلثمایه.
بنداربن الحسین گوید با نفس خصومت مکن که نه تراست و دست بدار تا آنک مالک اوست آنچه میخواهد میکند.
و گوید با مبتدعان صحبت کردن اعراض بار آرد از حق.
و گوید دست بدار از آنچه دوست داری از بهر آن که از وی بخواهی طلبیدن.
بنداربن الحسین گوید با نفس خصومت مکن که نه تراست و دست بدار تا آنک مالک اوست آنچه میخواهد میکند.
و گوید با مبتدعان صحبت کردن اعراض بار آرد از حق.
و گوید دست بدار از آنچه دوست داری از بهر آن که از وی بخواهی طلبیدن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۶ - ابوبکر الطَّمَستانی
و از این طایفه بود ابوبکر الطَّمَستانی، صحبت ابراهیم الدّباغ و پیران دیگر کرده بود و یگانۀ وقت بود بعلم و حال، وفات او اندر نشابور بود پس از سنۀ اربعین و ثلثمایه.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمتِ بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس و نفس بزرگترین حجابی است میان تو با خدای.
منصوربن عبداللّه الاصفهانی گوید ابوبکر طمستانی گفت هرگاه که دلرا همّتی بود اندر وقت ویرا عقوبت کنند.
هم او گوید راه پیداست و کتاب و سنّت در میان ماست و فضل صحابه معلومست از آنک سابق بودند بهجرت و صحبت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ و هرکه از ما صحبت کتاب و سنّة کند و خویشتن و خلق را بشناسد و بدل با خدای هجرت کند او صادق و مصیب بود.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمتِ بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس و نفس بزرگترین حجابی است میان تو با خدای.
منصوربن عبداللّه الاصفهانی گوید ابوبکر طمستانی گفت هرگاه که دلرا همّتی بود اندر وقت ویرا عقوبت کنند.
هم او گوید راه پیداست و کتاب و سنّت در میان ماست و فضل صحابه معلومست از آنک سابق بودند بهجرت و صحبت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ و هرکه از ما صحبت کتاب و سنّة کند و خویشتن و خلق را بشناسد و بدل با خدای هجرت کند او صادق و مصیب بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۷ - ابوالعبّاس احمدبن محمّد الدینوری
و از این طایفه بود ابوالعبّاس احمدبن محمّدالدینوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ صحبت یوسف بن الحسین کرده بود و ابن عطا و جُرَیری و عالم و فاضل بود و بنشابور آمد و یک چند آنجا بماند و مردمانرا پند دادی بر زبان معرفت پس بسمرقند شد و آنجا فرمان یافت پس از سنۀ اربعین و ثلثمایه.
ابوالعبّاس گوید فروترین ذکر آنست که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غائب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.
و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند.
و گوید ارکان تصوّف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهائی که به نوئی نهادند، طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شَطَح و لذّت جستن را بمذمومات، طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخوئی را صولت و بخیلی را جَلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود.
ابوالعبّاس گوید فروترین ذکر آنست که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غائب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.
و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند.
و گوید ارکان تصوّف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهائی که به نوئی نهادند، طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شَطَح و لذّت جستن را بمذمومات، طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخوئی را صولت و بخیلی را جَلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۸ - ابوعثمان سعید بن سَـّلام المغربی
و از ایشان بود ابوعثمان سعیدبن سَّلام المغربی یگانۀ عصر بود پیش از وی چون او نشان ندهند صحبت ابن کاتب و حبیب مغربی و ابوعمرو زُجاحی کرده بود و نَهْرَجوری را و ابن الصائغ و پیران دیگر دیده بود، وفاة او بنشابور بود اندر سنۀ ثلاث و سبعین و ثلثمایه، وصیّت کرد تا امام ابوبکر فورک بر وی نماز کند.
استاد ابوبکر فورک گفت که اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم آنگاه که اجل وی نزدیک آمده بود و علی قوّال صغیری چیزی همی گفت چون حال بر وی بگشت اشارة کردیم علی را تا خاموش شد شیخ ابوعثمان چشم باز کرد و گفت چونست که علی هیچ چیز نمی خواند یکی را از حاضران گفتیم تا بپرسد او را که مستمع سماع بر چه می کند که من حشمت دارم از وی اندرین حال، بپرسید گفت از آنجا شنود که شنوانند و اندر ریاضت کارش بزرگ بود.
ابوعثمان گوید تقوی ایستادنست از بر حدها که اندر وی تقصیر نکند و از حد فراتر نشود.
و گوید هر کی صحبت توانگران بر صحبت درویشان اختیار کند خدای عزّوجلّ او را بمرگ دل مبتلا کند.
استاد ابوبکر فورک گفت که اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم آنگاه که اجل وی نزدیک آمده بود و علی قوّال صغیری چیزی همی گفت چون حال بر وی بگشت اشارة کردیم علی را تا خاموش شد شیخ ابوعثمان چشم باز کرد و گفت چونست که علی هیچ چیز نمی خواند یکی را از حاضران گفتیم تا بپرسد او را که مستمع سماع بر چه می کند که من حشمت دارم از وی اندرین حال، بپرسید گفت از آنجا شنود که شنوانند و اندر ریاضت کارش بزرگ بود.
ابوعثمان گوید تقوی ایستادنست از بر حدها که اندر وی تقصیر نکند و از حد فراتر نشود.
و گوید هر کی صحبت توانگران بر صحبت درویشان اختیار کند خدای عزّوجلّ او را بمرگ دل مبتلا کند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۹ - ابوالقاسم ابراهیم بن محمّد النصر آبادی
و از ایشان بود ابوالقاسم ابراهیم بن محمّدالنصر آبادی، پیر خراسان بود اندر وقت خویش صحبت شبلی و ابوعلی رودباری و مرتعش کرده بود و بمکّه مجاور بود اندر سنۀ ستّ و ستّین و ثلثمایه و وفاة او آنجا اندر سنۀ سبع و ستین و ثلثمایه و بحدیث عالم بود و روایتهاء بسیارش بود.
از شیخ ابوعبداللّه سلمی شنیدم که نصرآبادی گفت چون ترا خبری پدیدار آید از حق نگر تا ببهشت و دوزخ نگری چون از آن حال بازگردی تعظیم آنچه خدای بزرگ کرده است بجای آری.
از محمّدبن الحسین شنیدم که نصرآبادی را پرسیدند که بعضی از مردمان با زنان می نشینند و میگویند ما معصومیم اندر دیدار ایشان گفت تا این تن برجای بود امر و نهی بر او بود و از وی برنخیزد و حلال و حرام را حساب بود و دلیری نکند بر شبهتها الّا آنک از حرمت اعراض کرده باشد.
محمّدبن الحسین گفت نصرآبادی گفت اصل تصوّف ایستادنست بر کتاب و سنّت و دست بداشتن هوا و بدعت و تعظیم و حرمت پیران و خلق را معذور داشتن و بر وردها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تأویلها نا کردن.
از شیخ ابوعبداللّه سلمی شنیدم که نصرآبادی گفت چون ترا خبری پدیدار آید از حق نگر تا ببهشت و دوزخ نگری چون از آن حال بازگردی تعظیم آنچه خدای بزرگ کرده است بجای آری.
از محمّدبن الحسین شنیدم که نصرآبادی را پرسیدند که بعضی از مردمان با زنان می نشینند و میگویند ما معصومیم اندر دیدار ایشان گفت تا این تن برجای بود امر و نهی بر او بود و از وی برنخیزد و حلال و حرام را حساب بود و دلیری نکند بر شبهتها الّا آنک از حرمت اعراض کرده باشد.
محمّدبن الحسین گفت نصرآبادی گفت اصل تصوّف ایستادنست بر کتاب و سنّت و دست بداشتن هوا و بدعت و تعظیم و حرمت پیران و خلق را معذور داشتن و بر وردها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تأویلها نا کردن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۱ - ابوعبداللّه احمدبن عطاء الرودباری
و از ایشان بود ابوعبداللّه احمدبن عطاء الرودباری، پیر شام بود اندر وقت خویش و وفات او بصور بود اندر سنۀ تسع و ستّین و ثلثمایه.
علی بن سعیدالمَصیصی گوید از احمدبن عطا شنیدم که با شتری بر نشسته بودم و پای وی بگل و بریگ فرو شد من گفتم جَلَّ اللّهُ اشتر نیز گفت جَلَّ اللّهُ.
ابوعبداللّه الرودباری چنان بود که چون کسی از بازاریان اصحاب او را دعوت کردی و از جملۀ صوفیان نبودی خبر ندادی ایشانرا تا وی ایشانرا طعام دادی و چون فارغ شدندی با ایشان بگفتی کجا میشویم و ایشان چون طعام خورده بودندی اندک خوردندی تا مردمانرا بایشان ظنّی نیفتد کی بدان بزه مند شوند.
روزی ابوعبداللّه رودباری بر اثر درویشان همی رفت و عادت وی آن بودی که بر اثر درویشان رفتی، بقّالی زبان اندر ایشان گشاده بود که این حرام خوارگانند و آنچه بدین ماند پس این بقّال گفت یکی از این صوفیان صد درم از من وام خواست و باز نداد ندانم او را کجا جویم چون اندران دعوت شدند ابوعبداللّه رودباری این خداوند سرای را گفت صد درم بیار و این مرد از محبّان بود اگر خواهی کی دل من ساکن شود، اندر وقت آن مرد درم بیاورد بوعبداللّه یکی را از شاگردان گفت این برگیر و بنزدیک فلان بقّال برو بگو که این صد درم است که آن صوفی از تو وام ستد و اندرین تأخیر که افتاد او را عذری بود و هم اکنون بفرستاد باید کی عذر بپذیری مرد آن صد درم بگزارد چون از دعوت بازگشتند بدکان آن بقّال بگذشتند بقّال ایشانرا مدح کرد و گفت ایشان سیّدان باشند و ثقات ایشان اند و پارسایانند و نیکانند و آنچه بدین ماند.
ابوعبداللّه رودباری گوید زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بود.
علی بن سعیدالمَصیصی گوید از احمدبن عطا شنیدم که با شتری بر نشسته بودم و پای وی بگل و بریگ فرو شد من گفتم جَلَّ اللّهُ اشتر نیز گفت جَلَّ اللّهُ.
ابوعبداللّه الرودباری چنان بود که چون کسی از بازاریان اصحاب او را دعوت کردی و از جملۀ صوفیان نبودی خبر ندادی ایشانرا تا وی ایشانرا طعام دادی و چون فارغ شدندی با ایشان بگفتی کجا میشویم و ایشان چون طعام خورده بودندی اندک خوردندی تا مردمانرا بایشان ظنّی نیفتد کی بدان بزه مند شوند.
روزی ابوعبداللّه رودباری بر اثر درویشان همی رفت و عادت وی آن بودی که بر اثر درویشان رفتی، بقّالی زبان اندر ایشان گشاده بود که این حرام خوارگانند و آنچه بدین ماند پس این بقّال گفت یکی از این صوفیان صد درم از من وام خواست و باز نداد ندانم او را کجا جویم چون اندران دعوت شدند ابوعبداللّه رودباری این خداوند سرای را گفت صد درم بیار و این مرد از محبّان بود اگر خواهی کی دل من ساکن شود، اندر وقت آن مرد درم بیاورد بوعبداللّه یکی را از شاگردان گفت این برگیر و بنزدیک فلان بقّال برو بگو که این صد درم است که آن صوفی از تو وام ستد و اندرین تأخیر که افتاد او را عذری بود و هم اکنون بفرستاد باید کی عذر بپذیری مرد آن صد درم بگزارد چون از دعوت بازگشتند بدکان آن بقّال بگذشتند بقّال ایشانرا مدح کرد و گفت ایشان سیّدان باشند و ثقات ایشان اند و پارسایانند و نیکانند و آنچه بدین ماند.
ابوعبداللّه رودباری گوید زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۲
استاد امام گوید رَحْمَةُ اللّه عَلَیْهِ غرض اندر ذکر پیران این جماعت اندرین موضع آن بود که تنبیه افتد بر آنک ایشان مجتمع بودند بر تعظیم شریعت و بر راه ریاضت رفتن صفت ایشان بود، مقیم بودند بر متابعت سنّت و هیچ خلل نبود اندر ایشان، متّفق شدند بر آنک هر که حالی دارد از معاملة و مجاهدة و کار خویش بنا بر اصل تقوی نکند و بر ورع. دروغ گفته باشد بر خدای عزّوجلّ، دعوی که کند خود هلاک شود و هر که به وی اقتدا کند هلاک شود. و اگر آنچه آمده است از الفاظ و حکایات ایشان و سیرتها که دلیل کند بر احوال ایشان یاد کنیم کتاب دراز گردد و ملامت گیرد و این قدر که فرا نمودم اندر حاصل کردن مراد، بدو بی نیازی است از دیگر چیز.
و امّا پیران که ما ایشانرا دریافتیم و در وقت ایشان بودیم اگرچه دیدار ایشان اتّفاق نیفتاد مانند استاد شهید که زبان وقت بود و یگانۀ روزگار ابوعلی الحسن بن علیّ الدقّاق و شیخ ابو عبدالرحمن محمدبن الحسین سُلَمی کی او را نبود همتا و ابوالحسن علی بن جَهْضم که مجاور حرم بود. و شیخ ابوالعبّاس قصّاب به طبرستان، و احمد اسود بدینور و ابوالقاسم صیرفی بنشابور. و ابوسهل خشّاب کبیر هم بنشابور و منصوربن خلف المغربی و ابوسعید مالینی و ابوطاهر خُژندی قَدَّسَ اللّهُ اَرْوَاحَهُمْ و پیران دیگر کی اگر بدان مشغول باشیم و تفصیل احوال ایشان، از مقصود باز مانیم در اختصار، پوشیده نیست سیرت ایشان اندر معاملات، و طرفی از حکایات ایشان بشنوی اندرین رسالت بموضع وی ان شاء اللّه.
و امّا پیران که ما ایشانرا دریافتیم و در وقت ایشان بودیم اگرچه دیدار ایشان اتّفاق نیفتاد مانند استاد شهید که زبان وقت بود و یگانۀ روزگار ابوعلی الحسن بن علیّ الدقّاق و شیخ ابو عبدالرحمن محمدبن الحسین سُلَمی کی او را نبود همتا و ابوالحسن علی بن جَهْضم که مجاور حرم بود. و شیخ ابوالعبّاس قصّاب به طبرستان، و احمد اسود بدینور و ابوالقاسم صیرفی بنشابور. و ابوسهل خشّاب کبیر هم بنشابور و منصوربن خلف المغربی و ابوسعید مالینی و ابوطاهر خُژندی قَدَّسَ اللّهُ اَرْوَاحَهُمْ و پیران دیگر کی اگر بدان مشغول باشیم و تفصیل احوال ایشان، از مقصود باز مانیم در اختصار، پوشیده نیست سیرت ایشان اندر معاملات، و طرفی از حکایات ایشان بشنوی اندرین رسالت بموضع وی ان شاء اللّه.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۳ - مقام
و ازان جمله مقام است. و مقام آن بود که بنده بمنازلت متحقق گردد بدو بلونی از طلب و جهد و تکلّف و مقام هرکسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود کی ازین مقام بدیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای نیارد از بهر آنک هرکه را قناعت نبود توکّل وی درست نیاید و هرکه را توکّل نبود تسلیم وی درست نیاید.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۵ - قبض و بسط
و از آن جمله قبض و بسط است، قبض و بسط دو حال است پس از آنک بنده از حال خوف برگذرد و از حال رجاء، قبض عارف را هم چنان بود که خوف مبتدی را و بسط عارف را بمنزلت رجا بود مبتدی را و فرق میان قبض و خوف و بسط و رجا آن بود که خوف از چیزی بود که خواهد بود، ترسد از فوت دوست یا آمدن بلائی ناگهان و رجاء همچنین بود امید دارد با آمدن دوست یا رستن از بلائی یا کفایت مکروهی اندر مستقبل امّا قبض معنیی را بود اندر وقت حاصل و بسط همچنین، خداوند خوف و رجا دل وی معلّق بود بآنچه خواهد بود و خداوند قبض و بسط وقت وی مستغرق بود بواردی غالب برو اندر حال پس صفت ایشان متفاوتست برحسب تفاوت زیرا که مستوفی نیست احوال ایشان، واردی بود که موجب قبض بود ولیکن اندر خداوند آن چیزهاء دیگر را راه بود نچنانک همگی او فرا گیرد و واردی بود که بازو هیچ چیز را گذر نبود اندر صاحب او زیرا که او را از او فرا گرفته باشد بجملگی چنانک یکی همی گوید اَنارَدْمٌ یعنی اندر من راه نیست هیچ چیز را و مبسوط دو گونه است مبسوط بود ببسطی کی خلق را اندر وی راه بود و مستوحش نگردد از بیشترین چیزها و مبسوطی بود که هیچ چیز اندر وی اثر نکند بهیچ حال از حالها.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قَحْطَبی شد و ویرا پسری بود، و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید، این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گوئی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل، عجب بماند از آن، گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل.
و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی، ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض.
و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن، اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود، و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زائل شود. وحقّ سُبْحانَهُ همی گوید وَاللّهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَیْهِ تُرجَعُونَ.
و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد، راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود، از مکر خفی باید ترسیدن.
و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلّتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد. و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود. و از جُنَیْد می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق، مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه، و مستوحش کند و موانست نه ،بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند، کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غائب کردی تا براحت افتادمی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قَحْطَبی شد و ویرا پسری بود، و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید، این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گوئی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل، عجب بماند از آن، گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل.
و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی، ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض.
و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن، اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود، و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زائل شود. وحقّ سُبْحانَهُ همی گوید وَاللّهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَیْهِ تُرجَعُونَ.
و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد، راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود، از مکر خفی باید ترسیدن.
و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلّتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد. و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود. و از جُنَیْد می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق، مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه، و مستوحش کند و موانست نه ،بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند، کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غائب کردی تا براحت افتادمی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۸ - جمع و تفرقه
و از آن جمله جمع و تفرقه است. لفظ جمع و تفرقه اندر سخن ایشان بسیار بود، استاد بوعلی گفتی فرق آن بود کی با تو منسوب بود و جمع آن بود که از تو ربوده بود و معنیش آن بود که آنچه کسب بنده بود از اقامت عبودیّت و آنچه باحوال بشریّت سزد آن فرق بود، و آنچه از قبل حق بود از پیدا کردن معانی و لطفی کردن و احسانی، آن جمع بود، و این فروترین احوال ایشان باشد اندر جمع و فرق زیرا که آن اندر شهود افعال بود و هر که او را حق سبحانهُ وتعالی حاضر کند بافعال او از طاعات و مخالفات او، آن بنده بصفت تفرقه باشد و هرکه را حق حاضر کند از افعال نفس خویش آن بنده بمقام جمع بود، اثبات خلق از باب تفرقه بود و اثبات حق از صفت جمع بود و بنده را چاره نیست از جمع و تفرقه زیرا که هرکی او را تفرقه نبود عبادتش نبود و هرکه او را جمع نبود و معرفتش نبود قول خدای تعالی اِیّاکَ نَعْبُدُ اشارت است بتفرقه و اِیّاکَ نَسْتَعِینُ اشارت است بجمع، چون بنده با حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی خطاب کند بزبان راز بروی سؤال یا دعا یا ثنا یا شکر یا عذر بر چیزی اندر محل تفرقه بود و چون در سرّ گوید و بدل سماع می کند آنچه از حق بدو می آید آن مقام جمع است.
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۹ - فنا و بقا
و از آن جمله فنا و بقا است. قوم اشارة کرده اند بفنا و گفته اند پاک شدن است از صفات نکوهیده و اشارة کرده اند ببقاء بتحصیل اوصاف ستوده و چون بنده ازین دو حال بیکی موصوف بود بهیچ حال ازین خالی نبود چون این اندر آید دیگر برود، متعاقب باشند بر یکدیگر هر که از اوصاف مذموم فانی گردد خصال محمود بر وی درآید و هر که خصلت مذموم بر وی غلبه گیرد از خصال محمود برهنه گردد. و بدانک آنچه بنده بر اوست افعال است و اخلاق و احوال، افعال تصرّفهای بنده بود باختیار بنده و اخلاق مطبوع بود ولکن بمعالجت بگردد. چنانک در عادت رفته است و احوال بر بنده در آید بر روی ابتدا ولکن صفای آن از پس اعمال پاکیزه بود و آن چون اخلاق بود ازین روی برای آنک چون بنده بخویهای نیکو رسد خویهای بد را نفی کرده باشد بجهد خویش و از خدای توفیق خواهد و یاری خواهد تا خوی او نیکو کند همچنین چون بر تزکیت اعمال خویش مواظبت نماید بجهد و طاقت خویش، خدای بر وی منّت نهد بصافی گردانیدن احوال و هرکی بپرهیزد از افعال نکوهیده بزبان شریعت ویرا گویند از شهوت خویش فانی گشت و چون فانی گردد از شهوت بنیّت و اخلاص، باقی گشت در بندگی خویش و هر کی بدل اندر دنیا زاهد گشت او را گویند از رغبت فانی گشت و چون از رغبت فانی گشت بانابت باقی شد و هر کی معالجت کند خوی خویش را و حسد و کین و بخل و خشم و تکبّر از دل خویش براند و این همه فعلها از رعونات نفس خیزد گویند از خویهای بد فانی گشت و چون ازین فانی گشت باقی گشت بصدق و فتوّت. و هرکه بدید کی تصرّف و احکام بقدرت اوست گویند از گردش زمانه فانی گشت و از خلق و چون از پندار وجودِ آثار خلق فانی گشت و بدانست کی با ایشان هیچ چیز نیست بصفات حق باقی شد.
و هر کی سلطان حقیقت بر وی غلبه گرفت تا از اغیار هیچ چیز نبیند نه عین و نه اثر، او را گویند از خلق فانی شد و بحق باقی شد و فناء بنده از احوال نکوهیدۀ او و احوال خسیس او، نیستی این فعلها بود و فناء او از نفسش و از خلق، آن بود که او را بخویشتن و بایشان حسّ نبود، چون از احوال و افعال و اخلاق فانی گشت روا نبود کی کس ازین هیچ چیز موجود بود چون گویند از خویشتن و خلق فانی گشت. نفس او و خلق موجود باشند ولیکن او غافل ماند از نفس خویش و از خلق، نه خود را بیند و نه خلق را. و مرد بینی کی در نزدیکی پادشاهی شود یا در پیش محتشمی از خویشتن و از اهل آن مجلس غافل شود و بود کی ازان محتشم نیز غافل شود و اگر او را پرسند از صفات آن صدر و چگونگی آن مقام، خبر نتواند داد. قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمّا رَأَیْنَهُ اَکْبَرْنَه و قَطَعْنَ اَیْدِیَهُنَّ آن زمان نزدیک دیدار یوسف الم و درد دست بریدن نیافتند و ایشان ضعیف ترین مردم بودند و گفتند این آدمی نیست و او فرشته است و او فرشته نبود، این غفلت مخلوقی بود از مخلوقی چه ظن بری بر آنک او را از حضرت حق تعالی کشفی افتد بشهود حق تعالی اگر از حس و علم بنفس خویش و ابناء جنس خویش غافل شود چه عجب بود.
هر که از جهل خویش فانی شود بعلم او باقی گردد و هرکه از شهوت فانی شود بانابت باقی گردد و هر کی از رغبت فانی شود بزهادت باقی گردد و هر که از آرزو فانی شود بارادت باقی گردد و همه صفات او برین جمله بود، چون بنده فانی شود از صفت خویش بدین کی ذکرش برفت از آن برگذرد بفناء خویش از رؤیت فنا و اشارت کردند بدین معنی.
شعر:
وَ قومٌ تاهَ فی الارضٍ بِقَفْرٍ
وَ قومٌ تاهَ فی مَیْدانِ حُبِّه
فَاُفنوْا ثُمَّ اُفنوْا ثُمَ اُفْنوْا
وَاُبْقوْا بالبقا مِن قُرْبِ رَبّه
اوّل فانی شدن از نفس و صفات خویش ببقاء حق و صفات او پس فانی شدن از شهوت بهلاک شدن در وجود حق.
و هر کی سلطان حقیقت بر وی غلبه گرفت تا از اغیار هیچ چیز نبیند نه عین و نه اثر، او را گویند از خلق فانی شد و بحق باقی شد و فناء بنده از احوال نکوهیدۀ او و احوال خسیس او، نیستی این فعلها بود و فناء او از نفسش و از خلق، آن بود که او را بخویشتن و بایشان حسّ نبود، چون از احوال و افعال و اخلاق فانی گشت روا نبود کی کس ازین هیچ چیز موجود بود چون گویند از خویشتن و خلق فانی گشت. نفس او و خلق موجود باشند ولیکن او غافل ماند از نفس خویش و از خلق، نه خود را بیند و نه خلق را. و مرد بینی کی در نزدیکی پادشاهی شود یا در پیش محتشمی از خویشتن و از اهل آن مجلس غافل شود و بود کی ازان محتشم نیز غافل شود و اگر او را پرسند از صفات آن صدر و چگونگی آن مقام، خبر نتواند داد. قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمّا رَأَیْنَهُ اَکْبَرْنَه و قَطَعْنَ اَیْدِیَهُنَّ آن زمان نزدیک دیدار یوسف الم و درد دست بریدن نیافتند و ایشان ضعیف ترین مردم بودند و گفتند این آدمی نیست و او فرشته است و او فرشته نبود، این غفلت مخلوقی بود از مخلوقی چه ظن بری بر آنک او را از حضرت حق تعالی کشفی افتد بشهود حق تعالی اگر از حس و علم بنفس خویش و ابناء جنس خویش غافل شود چه عجب بود.
هر که از جهل خویش فانی شود بعلم او باقی گردد و هرکه از شهوت فانی شود بانابت باقی گردد و هر کی از رغبت فانی شود بزهادت باقی گردد و هر که از آرزو فانی شود بارادت باقی گردد و همه صفات او برین جمله بود، چون بنده فانی شود از صفت خویش بدین کی ذکرش برفت از آن برگذرد بفناء خویش از رؤیت فنا و اشارت کردند بدین معنی.
شعر:
وَ قومٌ تاهَ فی الارضٍ بِقَفْرٍ
وَ قومٌ تاهَ فی مَیْدانِ حُبِّه
فَاُفنوْا ثُمَّ اُفنوْا ثُمَ اُفْنوْا
وَاُبْقوْا بالبقا مِن قُرْبِ رَبّه
اوّل فانی شدن از نفس و صفات خویش ببقاء حق و صفات او پس فانی شدن از شهوت بهلاک شدن در وجود حق.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۰ - غیبت و حضور
و از آن جمله غَیْبَت و حضور است. غیبت غیبت دل است از دانستن آنچه همی رود از احوال خلق. پس غائب شود از حس بنفس خویش و غیر آن بواردی که اندر آید از یاد کردن ثوابی یا تفکّر عقابی چنانک روایت کنند از ربیع بن خُثَیْم که نزدیک ابن مسعود همی شد، بدکان آهنگری بگذشت، پارۀ آهن دید تافته، سرخ، اندر کارگاه آن آهنگر، بیفتاد و از هوش بشد تا دیگر روز باهوش نیامد چون بازجای آمد پرسیدند که آن چه حال بود گفت از اهل دوزخ یاد کردم اندر دوزخ. این غیبتی بود از حد فراتر تا بی هشی آورد.
و از علی بن الحسین رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما روایت کنند که اندر سجود بود آتش اندر سرای وی افتاد از نماز بیرون نیامد، پرسیدند ویرا ازین، گفت آتش مهین مشغول کرد مرا ازین آتش.
و بود که غیبت بود از حسّ خویش بمعنیی کی کشف افتد از حق و ایشان مختلف باشند اندرین برحسب حال خویش.
و معروفست کی ابتداء کار بوحفص حدّاد نیشابوری در دست بداشتن کسب چه بود روزی در دکان بود آیتی از قرآن برخواند واردی بدل بوحفص در آمد تا از حس خویش غافل گشت دست فرا کرد و آهن تافته از کارگاه بیرون آورد، شاگردش چون آن بدید گفت یا استاد، این از چیست بوحفص اندران حال نگرید از کسب دست بداشت و از دکان برخاست.
روزی جُنَیْد نشسته بود زن وی نزدیک او بود، شبلی از در درآمد، خواست کی خویشتن بپوشاند جُنَید گفت باش کی او را از تو خبر نیست، سخن همی گفت شبلی فرا گریستن ایستاد، جُنَیْد فرا زن گفت اکنون اندر ستر شو که شبلی با هوش آمد.
از ابونصر مؤذّن شنیدم بنشا بور و مردی صالح بود گفت اندر مجلس بوعلی دقّاق رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ قرآن همی خواندم بنسا آنوقت کی آنجا بود و ویرا اندر حج حدیث بسیار میرفت آن اثر کرد اندر من، قصد حج کردم و او را نیز اتفاق افتاد که همین سال بحج رفت و من ویرا اندران وقت که بنشابور بود خدمتی بسیار کرده بودم و اندر مجلسهاء وی قرآن خوانده او را دیدم روزی کی اندر بادیه همی آمد و خواست که وضو کند و چون از وضو فارغ شد آفتابۀ که در دست داشت فراموش کرد، من آفتابه برگرفتم چون باز رَحْل رسید آفتابه نزدیک او بنهادم گفت جَزاکَ اللّهُ خَیْراً و دیری اندر من نگریست چنانک گفتی مرا هرگز ندیده است و گفت ترا یکبار دیده ام تو که ای گفتم فریاد از تو چندین وقت با تو صحبت کردم و از مسکن خویش بیامدم و مال و فرزند فرو گذاشتم بسبب تو و اندرین بیابان ماندم اکنون تو میگوئی کی ترا یکبار دیده ام.
و امّا حضور، حاضری بود بحق زیرا که او چون از خلق غائب بود بحق حاضر بود بدان معنی که پندارد که حاضر است و آن از غلبۀ ذکر حق بود بر دل او تا بدل با خدای حاضر باشد او با حق حاضر باشد برحسب غیبت او از خلق، اگر بهمگی از خلق غائب بود بهمگی بحق حاضر بود و چون گویند فلان حاضرست معنی آن بود که بدل حاضر است با خدای و غافل نیست، دائم یاد او بر دلش بود پس کشف او را اندر حضور برحسب رتبت او بود بمعنیها که حق او را مخصوص کرده باشد بدان و چون بنده با حال حس آید با احوال نفس و احوال خلق، گویند نیز که حاضر آمد یعنی کی از غیبت باز آمد این حضور بخلق بود. و مشایخ در احوال مختلف باشند اندر غیبت، از ایشان بود کی غیبت وی دراز نبود و بود که غیبت وی دائم بود.
حکایت کنند کی ذوالنّون مصری کسی را نزدیک بویزید فرستاد تا خبر او باز پرسد و صفت وی بداند مرد ببسطام آمد و سرای بویزید پرسید اندر نزدیک ابویزید شد بویزید او را گفت چه میخواهی گفت بویزید را میخواهم بویزید گفت بویزید کیست دیرست تا من بویزید را میجویم، مرد بیرون آمد و گفت این دیوانه است با نزدیک ذوالنون شد و او را خبر داد که بویزید را برچه یافتم ذوالنون بگریست و گفت برادر من بویزید بخدای شد با اقران خویش.
و از علی بن الحسین رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما روایت کنند که اندر سجود بود آتش اندر سرای وی افتاد از نماز بیرون نیامد، پرسیدند ویرا ازین، گفت آتش مهین مشغول کرد مرا ازین آتش.
و بود که غیبت بود از حسّ خویش بمعنیی کی کشف افتد از حق و ایشان مختلف باشند اندرین برحسب حال خویش.
و معروفست کی ابتداء کار بوحفص حدّاد نیشابوری در دست بداشتن کسب چه بود روزی در دکان بود آیتی از قرآن برخواند واردی بدل بوحفص در آمد تا از حس خویش غافل گشت دست فرا کرد و آهن تافته از کارگاه بیرون آورد، شاگردش چون آن بدید گفت یا استاد، این از چیست بوحفص اندران حال نگرید از کسب دست بداشت و از دکان برخاست.
روزی جُنَیْد نشسته بود زن وی نزدیک او بود، شبلی از در درآمد، خواست کی خویشتن بپوشاند جُنَید گفت باش کی او را از تو خبر نیست، سخن همی گفت شبلی فرا گریستن ایستاد، جُنَیْد فرا زن گفت اکنون اندر ستر شو که شبلی با هوش آمد.
از ابونصر مؤذّن شنیدم بنشا بور و مردی صالح بود گفت اندر مجلس بوعلی دقّاق رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ قرآن همی خواندم بنسا آنوقت کی آنجا بود و ویرا اندر حج حدیث بسیار میرفت آن اثر کرد اندر من، قصد حج کردم و او را نیز اتفاق افتاد که همین سال بحج رفت و من ویرا اندران وقت که بنشابور بود خدمتی بسیار کرده بودم و اندر مجلسهاء وی قرآن خوانده او را دیدم روزی کی اندر بادیه همی آمد و خواست که وضو کند و چون از وضو فارغ شد آفتابۀ که در دست داشت فراموش کرد، من آفتابه برگرفتم چون باز رَحْل رسید آفتابه نزدیک او بنهادم گفت جَزاکَ اللّهُ خَیْراً و دیری اندر من نگریست چنانک گفتی مرا هرگز ندیده است و گفت ترا یکبار دیده ام تو که ای گفتم فریاد از تو چندین وقت با تو صحبت کردم و از مسکن خویش بیامدم و مال و فرزند فرو گذاشتم بسبب تو و اندرین بیابان ماندم اکنون تو میگوئی کی ترا یکبار دیده ام.
و امّا حضور، حاضری بود بحق زیرا که او چون از خلق غائب بود بحق حاضر بود بدان معنی که پندارد که حاضر است و آن از غلبۀ ذکر حق بود بر دل او تا بدل با خدای حاضر باشد او با حق حاضر باشد برحسب غیبت او از خلق، اگر بهمگی از خلق غائب بود بهمگی بحق حاضر بود و چون گویند فلان حاضرست معنی آن بود که بدل حاضر است با خدای و غافل نیست، دائم یاد او بر دلش بود پس کشف او را اندر حضور برحسب رتبت او بود بمعنیها که حق او را مخصوص کرده باشد بدان و چون بنده با حال حس آید با احوال نفس و احوال خلق، گویند نیز که حاضر آمد یعنی کی از غیبت باز آمد این حضور بخلق بود. و مشایخ در احوال مختلف باشند اندر غیبت، از ایشان بود کی غیبت وی دراز نبود و بود که غیبت وی دائم بود.
حکایت کنند کی ذوالنّون مصری کسی را نزدیک بویزید فرستاد تا خبر او باز پرسد و صفت وی بداند مرد ببسطام آمد و سرای بویزید پرسید اندر نزدیک ابویزید شد بویزید او را گفت چه میخواهی گفت بویزید را میخواهم بویزید گفت بویزید کیست دیرست تا من بویزید را میجویم، مرد بیرون آمد و گفت این دیوانه است با نزدیک ذوالنون شد و او را خبر داد که بویزید را برچه یافتم ذوالنون بگریست و گفت برادر من بویزید بخدای شد با اقران خویش.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۳ - محو و اثبات
و از آن جمله محو و اثباتست. محو برداشتن صفتهاء عادتی بود و اثبات قیام کردن بود باحکام عبادات، هر کی احوال خویش پاکیزه دارد از خصلتهاء نکوهیده و بَدَل کند باحوال و اقوال پسندیده، خداوند محو و اثبات بود.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یکی از پیران فرا کسی گفت چه محو می کنی و چه اثبات مرد خاموش شد گفت بدانک وقت محو بود یا اثبات آنکس کی او را محو نبود و اثبات، معطّل و مهمل بود و محو را قسمتها است، محو زلّت از ظاهر و محو غفلت بود از باطن و محو علّت از اسرار، اندر محو زلّت اثبات معاملات بود و اندر محو غفلت اثبات منازلات و در محو علّت اثبات مواصلات و این محو و اثباتی بود بشرط عبودیّت.
امّا حقیقت محو و اثبات از قدرت بیرون آید و محو آن بود کی حق بپوشاند و اثبات آن بود که حق او را پیدا کند محو و اثبات اندر مقصورۀ مشیّت بازداشته اند. قالَ اللّهُ تعالی یَمْحو اللّهُ مایَشاءُ وَیُثْبِتُ گفته اند محو کند از دل عارفان ذکر غیر و اثبات کند بر زبان مریدان ذکر خویش. و محو همگنانرا بود ولیکن اثبات آنرا بود که سزای آن بود هرکی او را حق محو کرد از شاهد نفس او، اثبات کرد او را بحقّ حقّ خویش و هرکه را محو کرد از اثبات او بدو، او را در میان اغیار اَوْ کند و اندر وادیهای تفرقه ویرا باز داشت.
یکی با شبلی گفت کی چون است که ترا بی آرام می بینم او با تو نیست تو بازو نه ای شبلی گفت اگر من بازو بودمی من من بودمی ولیکن محو در آنچه اوست.
محق برتر از محو بود برای آنک از محو اثری بماند و محق هیچ اثر بنماند و غایت همّت قوم آنست کی حق ایشان را مَحْق کند از شاهد ایشان و ایشان را نیز با ایشان ندهد پس از آنک محق کرده باشد ایشان را از ایشان.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یکی از پیران فرا کسی گفت چه محو می کنی و چه اثبات مرد خاموش شد گفت بدانک وقت محو بود یا اثبات آنکس کی او را محو نبود و اثبات، معطّل و مهمل بود و محو را قسمتها است، محو زلّت از ظاهر و محو غفلت بود از باطن و محو علّت از اسرار، اندر محو زلّت اثبات معاملات بود و اندر محو غفلت اثبات منازلات و در محو علّت اثبات مواصلات و این محو و اثباتی بود بشرط عبودیّت.
امّا حقیقت محو و اثبات از قدرت بیرون آید و محو آن بود کی حق بپوشاند و اثبات آن بود که حق او را پیدا کند محو و اثبات اندر مقصورۀ مشیّت بازداشته اند. قالَ اللّهُ تعالی یَمْحو اللّهُ مایَشاءُ وَیُثْبِتُ گفته اند محو کند از دل عارفان ذکر غیر و اثبات کند بر زبان مریدان ذکر خویش. و محو همگنانرا بود ولیکن اثبات آنرا بود که سزای آن بود هرکی او را حق محو کرد از شاهد نفس او، اثبات کرد او را بحقّ حقّ خویش و هرکه را محو کرد از اثبات او بدو، او را در میان اغیار اَوْ کند و اندر وادیهای تفرقه ویرا باز داشت.
یکی با شبلی گفت کی چون است که ترا بی آرام می بینم او با تو نیست تو بازو نه ای شبلی گفت اگر من بازو بودمی من من بودمی ولیکن محو در آنچه اوست.
محق برتر از محو بود برای آنک از محو اثری بماند و محق هیچ اثر بنماند و غایت همّت قوم آنست کی حق ایشان را مَحْق کند از شاهد ایشان و ایشان را نیز با ایشان ندهد پس از آنک محق کرده باشد ایشان را از ایشان.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۹ - قُرْب و بعد
و از آن جمله قُرْب و بعد است قرب نزدیکی بود بطاعت و متّصف شدن اندر دوام اوقات بعبادت وی.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۲ - خواطر
و از آن جمله خَواطر است. خواطر خطابی بود که بر ضمایر درآید، بود که از فریشتۀ بود و بود که از دیو بود و بود که حدیث نفس بود و بود که از قبل حق سبحانه چون از قبل فریشته بود الهام بود و چون از دیو بود وسواس بود و چون از قبل نَفْس بود آنرا هواجس نفس گویند و چون از قبل حق بود آنرا خاطر حق گویند. و جملۀ این از جنس سخن بود آنچه از فریشته بود صدق آنرا بموافقت علم بتوان دانست. و این را گویند که هر خاطر که ظاهر او را گواهی ندهد باطل بود و چون از دیو بود بیشتر ویرا بباطل خواند و معصیت و چون از نفس بود با متابعت هوا و شهوت خواند و کبر آوردن و چیزها که خصایص نفس است.
و اتّفاقست میان پیران کی هر که حرام خورد میان الهام و وسواس فرق نداند کرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که هرکه قوت او معلوم بود میان الهام و وسواس فرق نداند کرد و هر که هواجس نفسش خاموش گشت بصدق مجاهدت او فصاحت دلش سخن گوید بحکم مکابدت او.
و اجماعست میان پیران که نفس راست نگوید و دل دروغ نگوید.
یکی از پیران گفته است نفس تو هیچ راست نگوید و دلت دروغ نگوید و اگر همه بسیار جهد کنی تا جانت سخن گوید با تو نگوید.
و فرق کردست جَنَیْد میان هواجس نفس و وسواس شیطان بدانک نفس را چون مطالبت چیزی باشد معاودة همی کند تا بمراد رسد اگرچه روزگار در آن برگذرد مگر صدق مجاهدت بر دوام بود و هم معاودت همی کند و شیطان چون وسوسه کند و بشهوتی خواند چون مخالفت وی کنی از دست بدارد و بزلّتی دیگر وسوسه کند زیرا که او را همه معصیت یکیست همیشه بمعصیتی همی خواند و مرادی نبود بتخصیص یک معصیت.
و گفته اند که خواطر که از فریشته بود صاحب او موافقت کند و بود که مخالفت کند امّا آن خاطر که از حق سبحانه وتعالی بود از بنده آنرا خلاف حاصل نیاید.
و پیران سخن گفته اند در خاطر ثانی، گفته اند دو خاطر بود از حق کدام یکی قوی تر بود از دیگر.
جُنَیْد گفت خاطر اوّل قوی تر بود زیرا که چون بشود خداوند او با تأمل آید و این بشرط علم بود.
ابن عطا گوید خاطر دوم قوی تر بود زیرا که قوّت افزاید بخاطر اوّل.
و ابوعبداللّه خفیف از متأخّران گوید هر دو برابر باشند از آنک هر دو از حق تعالی بود، یکی زیادت نبود بر دیگر و اوّل بدوم حال باقی نماند زیرا که بقا بر آثار روا نبود.
و اتّفاقست میان پیران کی هر که حرام خورد میان الهام و وسواس فرق نداند کرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که هرکه قوت او معلوم بود میان الهام و وسواس فرق نداند کرد و هر که هواجس نفسش خاموش گشت بصدق مجاهدت او فصاحت دلش سخن گوید بحکم مکابدت او.
و اجماعست میان پیران که نفس راست نگوید و دل دروغ نگوید.
یکی از پیران گفته است نفس تو هیچ راست نگوید و دلت دروغ نگوید و اگر همه بسیار جهد کنی تا جانت سخن گوید با تو نگوید.
و فرق کردست جَنَیْد میان هواجس نفس و وسواس شیطان بدانک نفس را چون مطالبت چیزی باشد معاودة همی کند تا بمراد رسد اگرچه روزگار در آن برگذرد مگر صدق مجاهدت بر دوام بود و هم معاودت همی کند و شیطان چون وسوسه کند و بشهوتی خواند چون مخالفت وی کنی از دست بدارد و بزلّتی دیگر وسوسه کند زیرا که او را همه معصیت یکیست همیشه بمعصیتی همی خواند و مرادی نبود بتخصیص یک معصیت.
و گفته اند که خواطر که از فریشته بود صاحب او موافقت کند و بود که مخالفت کند امّا آن خاطر که از حق سبحانه وتعالی بود از بنده آنرا خلاف حاصل نیاید.
و پیران سخن گفته اند در خاطر ثانی، گفته اند دو خاطر بود از حق کدام یکی قوی تر بود از دیگر.
جُنَیْد گفت خاطر اوّل قوی تر بود زیرا که چون بشود خداوند او با تأمل آید و این بشرط علم بود.
ابن عطا گوید خاطر دوم قوی تر بود زیرا که قوّت افزاید بخاطر اوّل.
و ابوعبداللّه خفیف از متأخّران گوید هر دو برابر باشند از آنک هر دو از حق تعالی بود، یکی زیادت نبود بر دیگر و اوّل بدوم حال باقی نماند زیرا که بقا بر آثار روا نبود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۶ - نَفْس
و از آن جمله نَفْس است. نفس اندر لغت وجود چیزی بود و نزدیک این قوم مراد از اطلاق نفس نه وجودست و نه قالب کی نهاده اند بلکه مراد بنفس آنست کی معلول بود از اوصاف بنده و نکوهیده بود از افعال و اخلاق او، پس معلولات از اوصاف بنده بر دو گونه بود یکی کسب او بود چون معصیت و مخالفت دوم خویهای دنی که اندر نفس خویش نکوهیده است چون بنده معالجت کند و مجاهدت نماید آن اخلاق دنی و نکوهیده از وی دور شود در مستمرّ عادت.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهارم - در توبه
قال اللّه تعالی وَتُوبُوا اِلَی اللّه جمیعاً اَیُّها الْمُْؤمِنُونَ لَعَلَّکُم تُفلِحوُنَ. انس مالک گوید از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ شنیدم که گفت تائب از گناه همچنان بود کی گناه نکردست. و چون خدای بندۀ را دوست دارد گناهش زیان ندارد پس این آیه برخواند که اِنَّ اللّهَ یُحِبُّ المتَطَهِّرینَ. گفتند یا رسول اللّه علامت توبه چیست گفت ندامت.
و انس بن مالک روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هیچ چیز نیست دوست تر بر خدای عزّوجلّ از برنای تائب.
و توبه اوّل منزلیست از منزلهاء این راه و اوّل مقامی است از مقامهای جویندگان و حقیقت توبه در لغت بازگشتن بود و توبه اندر شرع بازگشتن بود از نکوهیده ها باز آنچه پسندیده است از شرع وَقَالَ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ندامت توبه است.
و خداوندان اصول از اهل سنت گفته اند شرط توبه تا درست آید سه چیز است، پشیمانی بر آنچه رفته باشد از مخالفت، و دست بداشتن زلّت اندر حال، و نیّت کردن که نیز باز آن معصیت نگردد، ازین ارکان چاره نیست تا توبه درست آید.
و این گروه گفتند آنچ در خبرست کی پشیمانی توبه است یعنی معظم ترین رکنی از وی پشیمانی است چنانک در خبر می آید اَلْحَجُّ عَرَفَةٌ یعنی معظم ترین عرفه است ای ایستادن به عرفه نه آنک رکن نیست اندر حج جز ایستادن به عرفه ولیکن معظم ارکان وقوف بود بعرفات. همچنین است قول او صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که النّدَمُ تَوْبَةٌ توبه ندامت است و از اهل تحقیق کس هست که گویند ندامت کفایت بود اندر تحقیق این، زیرا که آن دو رکن دیگر اندر وی بسته بود و اندر وی بازیابند و محال بود که از آنچه گذشته بود بر پشیمانی بود و بر آن مصرّ بودن مانند او یا بر آن عزم بود که نیز آن گناه کند. این معنی توبه است بر جهت تحدید و اجمال، و امّا بر جهت شرح توبه را سببهاست و ترتیبها و اقسام.
اوّل از آن بیداری دلست از خواب غفلت و دیدن آنچه بر وی می رود از احوال بد برو تا این جمله بپیوندد بتوفیق بگوش داشتن بدانچه بر خاطرش درآید از زجر کنندگان از جهت حق بگوش دل.
خبرست که اندر دل هر مسلمانی از جهت خدای سُبْحانَهُ وَتَعالی واعظی است. و خبری دیگر است که اندر تن پارۀ گوشت است چون او بصلاح بود همه تن بصلاح بود، و چون او بفساد بود همه تن بفساد بود و آن دلست چون بدل فکرت کند آنچه بر وی رفته باشد از ناشایستها توبه اندر دل وی فرا دیدار آید و از معاملت زشت بازایستد، و حق او را مدد فرستد بعزم درست کردن و کارهاء نیکو بردست گرفتن و اسباب توبه را ساختن، اوّل آن بریدن است از یاران بد که رفیق بد بدسگال بود و درستی عزم بر وی بشولیده کند و تمامی دواعی کی او را بدین راه خواند خوف و رجا است چون این آمد همه نکوهیدها از دل نفرت گیرد و هزیمت پذیرد و از ناشایستها بازایستد و لگام نفس بازکشد از متابعت شهوات، و اندر حال از زلّت مفارقت کند، و عزم درست کند کی نیز باز آن ناشایستها نگردد و اگر بر موجب قصد خویش برود و بر آنچه مقتضی عزم است پیش گیرد موفقی باشد صادق. و اگر چنان بود که توبه بشکند یکبار و دو بار و بر آن بود که توبه کند، این چنین بسیار بود باید که نومید نشود از توبه این چنین کس که هرچیزی را وقتی است، فانَّ لِکُلِّ اَجَلٍ کِتاباً.
از ابوسلیمان دارانی حکایت کنند که گفت بمجلس قصص گوئی همی شدم سخن او اندر من اثر کرد چون از نزدیک او برخاستم هیچ چیز اندر دل من بنماند دیگر باره باز شدم و سماع کردم برخی اندر راه بماند، سه دیگر بار باز شدم اثر سخن او اندر دلم بماند تا با سرای شدم و اناء مخالفات بشکستم و راه صواب پیش گرفتم این حکایت پیش یحیی بن معاذالرّازی بگفتند گفت گنجشگی کلنکی را شکار کرد بنجشگ آن قصص گو را خواست و کلنک ابوسلیمان را.
ابوحفص حدّاد راست، گفت چند بار دست از کار بداشتم و بازان می گشتم چون کار دست از من بداشت نیز بازان نگشتم.
و حکایت کنند کی بوعمرو نُجَیْد اندر ابتدا بمجلس بوعثمان اختلاف داشت سخن بوعثمان اندرو اثر کرد توبه کرد. پس از آن فترتی افتاد از ابوعثمان همی گریختی و از مجلس باز ایستاد روزی ابوعمرو ابوعثمان را پیش آمد، اوبوعمرو از راه بگشت و براهی دیگر برون شد، ابوعثمان از پس او بشد تا بدو رسید گفت یا پسر با کسی صحبت مکن که ترا جز معصوم ندارد، بوعثمان ترا در چنین وقتی سود دارد ابوعمرو توبه کرد و با ارادت آمد و بنشست.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم کی یکی از مریدان توبه کرد و فترتی افتاد وی را و اندیشه میکرد کی اگر وقتی توبه کنم حکم من چگونه باشد هاتفی آواز داد و گفت یا فلان ما را طاعتی داشتی شکرت کردیم پس برگشتی مهلتت دادیم اگر بازآئی فرا پذیریم، مرد توبه کرد و بنشست.
امّا چون معصیت دست بدارد و بند اصرار از دل بازگشاید و عزم کند با خویشتن کی نیز معصیت نکند قصد دل او محض ندامت باشد چون بدین قرار گرفت توبۀ وی تمام باشد و عزلت پیشه گیرد و از یاران بد ببرد و شب و روز بر سر تأسف باشد و بباران دیده آثار عَثَرات بشوید و بمرهم توبه جراحت گناه را دارو کند، سابق اقران گردد و دلیل بر صحّت توبۀ او آن بود کی او را میان اقران خویش گداخته و فروشده بینند، شب در روز پیوندد در تأسّف خوردن بر آن چه بر وی گذشته بود از معاصی و مخالفات و کار وی آنگه تمام شود کی خصم را خشنود کند چنانک تواند کرد که اوّل رتبت اندر توبه، خشنود کردن خصم است بدانچه تواند اگر دست رسی بود بخشنود کردن ایشان یا ایشان گردن وی از آن مظلمه آزاد کنند با اندر دل همی دارد که از حق ایشان بیرون آید آنگاه که تواند و با خدای گردد بصدق توبه و دعای نیکو بریشان.
و تائبانرا صفتهاست از پس این که از جملۀ توبه بود چنانک پیران اشارة کرده اند. از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت توبه بر سه قسمت بود، اوّل وی توبه است، و اوسط اِنابت و آخر اَوْبت و توبه را بدایت کرد و اوبت را نهایت و انابت را واسطه و هرکی توبه کند از بیم عقوبت او صاحب توبه بود و هرکه توبه کند بطمع ثواب، صاحب اِنابة بود و هرکه توبه کند مراعات امر را نه از بیم عقوبت و نه طمع ثواب صاحب اوبت بود.
و گفته اند توبه صفت مؤمنان بود قالَ اللّهُ تَعالی و توبُوا اِلَی اللّهِ جَمیِعاً اَیُّها الْمُْؤمِنونَ و انابت صفت انبیا بود و آنِ مقرّبان عَلَیهِمُ السَّلامُ قال اللّه تعالی نِعْمَ العَبْدَ اِنَّهُ اَوّابٌ.
جنید گوید توبه را سه معنی بود اوّل ندامت و دیگر عزم بر ترک معاودت و سه دیگر خویشتن پاک کردن از مظالم و خصومت.
سهل بن عبداللّه گوید توبه ترک تسویف بود.
جنید گوید از حارث محاسبی شنیدم که گفت هرگز نگفتم اللهُمَّ اّنّی اَسألُکَ التَّوْبَةَ مگر همه گفتم اَسْألُکَ شَهْوَةَ التَّوْبةِ.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سری شدم و او را متغیّر دیدم گفتم چه بودست ترا گفت جوانی درآمده بود از توبه پرسید گفتم آنست کی گناه را فراموش نکنی سخن را معارضه کرد و گفت توبه فراموش کردن گناهست، جنید گوید من گفتم کار بنزدیک من آنست که این جوان گفت سری گفت چرا گفتم زیرا که چون من در حال جفا بودم و مرا با حال وفا آورد یاد کردن جفا اندر حال صفا جفا بود خاموش شد.
ابونصر سرّاج طوسی گوید سهل بن عبداللّه را پرسیدند هم از توبه وی نیز گفت آنک گناه را فراموش نکنی، جنید را پرسیدند هم از توبه وی گفت آنک گناه را فراموش کنی. ابونصر گفت سهل اشارت باحوال مریدان کرد کی یکبار ایشانرا بود و یکبار بر ایشان و جنید اشارت فرا توبۀ محقّقان کرد که گناه یاد نکنند از آنچه اندر دل ایشان بود از عظمت خدای عَزَّوَجَلَّ و دوام ذکر.
روُیَم را پرسیدند از توبه گفت توبه کردن از توبه.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از توبه، گفت توبۀ عوام از گناه بود و توبۀ خواصّ از غفلت.
نوری را پرسیدند از توبه، گفت توبه آنست که از هرچه دون از خدایست عَزَّوَجَلَّ توبه کنی.
عبداللّه بن علیّ بن محمّدالتمیمی گوید فرق بسیار بود میان تائبی کی توبۀ وی از زلّات بود و میان تائبی کی توبۀ وی از غفلات بود و میان تائبی که توبۀ وی از رؤیت حسنات بود.
واسطی گوید توبۀ نصوح آن بود کی بر صاحب او اثر معصیت نماند پنهان و آشکارا و هر که توبۀ وی نصوح بود باک ندارد که چون خسبد و چون خیزد.
یحیی بن معاذ گوید یارب نگویم که توبه کردم و نیز باز آن نگردم و ضمان نکنم که نیز گناه نکنم که ضعیفی خویش دانم. پس گویم نیز نکنم مگر بمیرم تا بیش گناه نکنم.
ذوالنّون گوید استغفار بی آنک از گناه بازایستی توبۀ دروغ زنان بود. ابن یزداینار را پرسیدند کی بنده چون با خدای گردد بر کدام اصل بیرون آید، گفت آنک هرچه از آن بیرون آمد باز آن نگردد و مراعات کس نکند الّا مراعات آنک بازوگشت و سرّ نگاه دارد از نگریستن بدانچه ازو بپرهیزیده است، گفتند این حکم آن بود که از وجود بیرون آمده باشد نه حکم آنک از عدم بیرون آمده باشد گفت وجود حلاوت در مستأنف بآخر عوض بود از یافتن تلخیها باوّل. بوشنجه را از توبه پرسیدند، گفت آن بود کی گناه یاد کنی از آن حلاوت نیابی.
ذوالنّون گوید حقیقت توبه آن بود که جهان بر تو تنگ کنند چنانک قرارت نباشد چنانک قرآن خبر داده است وَضَاقَت عَلَیْهِمْ اَنْفُسُهُم وظنّوا اَنْ لامَلْجَأَ مِنَ اللّهِ اِلّا اِلَیْهِ ثُمَّ تابَ عَلَیْهِم لِیَتُوبُوا.
ابن عطا گوید توبه دواست توبۀ انابت و توبۀ استجابة، توبۀ انابت آن بود که از بیم عقاب بود و توبۀ استجابت آن بود که توبه کند شرم داشتن از کرم او.
ابوحفص را گفتند چرا تائب دنیا را دشمن دارد گفت از بهر آنک سرائی است که در آنجا گناه کردست گفتند او را، هم این سرای است که خدایش در آنجا گرامی کرد بتوبه گفت از گناه بر یقین است و از توبه فرا پذیرفتن بر شک.
واسطی گوید طربی اندر داود علیه السلام فرا دیدار آمد از حلاوت طاعت، باندوه و از حسرت بدل شد و او اندرین حال تمامتر بود از آنک در آن وقت که کار بر وی پوشیده بود. پیری گفته است که توبۀ دروغ زنان بر سر زبان باشد یعنی قوله اَسْتَغْفِرُاللّهَ.
ابوحفض را پرسیدند از توبه گفت بنده را از توبه هیچ چیز نیست زیرا که توبه بازواست نه ازو.
گویند خدای عزّوجلّ وحی کرد بآدم که یا آدم تو فرزندانرا رنج و اندوه میراث گذاشتی، و من ایشان را توبه گذاشتم هرکه مرا بخواند از ایشان بدعای تو لبّیک کنم ایشانرا چنانک ترا کردم. یا آدم مردمان تائب را برانگیزم از گور همه شادان و خندان و دعای ایشان همه مستجاب کنم.
مردی رابعه را گفت گناه بسیار کرده ام اگر توبه کنم فرا پذیرد گفت نه ولیکن اگر توبه دهد توبه کنی.
و بدانک خدای تعالی گفت اِنَّ اللّهُ یحبُّ التَّوّابینَ و یُحبُّ المُتَطهَّرِینَ هرکه زلّتی کند ازان زلّت بر یقین باشد چون توبه کند از قبول توبه بر شک بود. کی شرط توبه آنست کی مستحقّ محبّت گردد و تا بندۀ عاصی بدان رسد که امارات محبّت خدای بیابد دورست واجب باشد بر بنده چون بدانست که چیزی کرد که توبه بر وی واجب است فکرت دائم و عذر خواستن آمرزش چنانک گفته اند اندر دل گرفتن وَجَل است تا اجل، قال اللّهُ تَعالی قُلْ اِنْ کُنْتُم تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُم اللّهُ. و از سنّت پیغمبر است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم دوام استغفار چنانک گفت اندر شبانروزی هفتاد بار آمرزش خواهم. یحیی بن معاذ گوید یک زلّت از پس توبه زشتر بود از هفتاد زلّت از پیش توبه. ابوعثمان گوید اندر معنی اِنَّ اِلَیْنا اِیَابَهُم باز آیند اگرچه سرگردان شده باشند از مخالفتها.
گویند علّی بن عیسی برنشسته بود بموکبی عظیم و غُربا میگفتند این کیست. زنی بر بام ایستاده بود گفت تا کی گویند این کیست این بندۀ است از چشم خدای تعالی بیفتاده او را بدین مبتلا کرده است. علیّ بن عیسی بشنید و با سرای شد و از وزارت استعفا خواست و بمکّه شد و مجاور بنشست. وباللّه التّوفیق.
و انس بن مالک روایت کند که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هیچ چیز نیست دوست تر بر خدای عزّوجلّ از برنای تائب.
و توبه اوّل منزلیست از منزلهاء این راه و اوّل مقامی است از مقامهای جویندگان و حقیقت توبه در لغت بازگشتن بود و توبه اندر شرع بازگشتن بود از نکوهیده ها باز آنچه پسندیده است از شرع وَقَالَ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ندامت توبه است.
و خداوندان اصول از اهل سنت گفته اند شرط توبه تا درست آید سه چیز است، پشیمانی بر آنچه رفته باشد از مخالفت، و دست بداشتن زلّت اندر حال، و نیّت کردن که نیز باز آن معصیت نگردد، ازین ارکان چاره نیست تا توبه درست آید.
و این گروه گفتند آنچ در خبرست کی پشیمانی توبه است یعنی معظم ترین رکنی از وی پشیمانی است چنانک در خبر می آید اَلْحَجُّ عَرَفَةٌ یعنی معظم ترین عرفه است ای ایستادن به عرفه نه آنک رکن نیست اندر حج جز ایستادن به عرفه ولیکن معظم ارکان وقوف بود بعرفات. همچنین است قول او صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که النّدَمُ تَوْبَةٌ توبه ندامت است و از اهل تحقیق کس هست که گویند ندامت کفایت بود اندر تحقیق این، زیرا که آن دو رکن دیگر اندر وی بسته بود و اندر وی بازیابند و محال بود که از آنچه گذشته بود بر پشیمانی بود و بر آن مصرّ بودن مانند او یا بر آن عزم بود که نیز آن گناه کند. این معنی توبه است بر جهت تحدید و اجمال، و امّا بر جهت شرح توبه را سببهاست و ترتیبها و اقسام.
اوّل از آن بیداری دلست از خواب غفلت و دیدن آنچه بر وی می رود از احوال بد برو تا این جمله بپیوندد بتوفیق بگوش داشتن بدانچه بر خاطرش درآید از زجر کنندگان از جهت حق بگوش دل.
خبرست که اندر دل هر مسلمانی از جهت خدای سُبْحانَهُ وَتَعالی واعظی است. و خبری دیگر است که اندر تن پارۀ گوشت است چون او بصلاح بود همه تن بصلاح بود، و چون او بفساد بود همه تن بفساد بود و آن دلست چون بدل فکرت کند آنچه بر وی رفته باشد از ناشایستها توبه اندر دل وی فرا دیدار آید و از معاملت زشت بازایستد، و حق او را مدد فرستد بعزم درست کردن و کارهاء نیکو بردست گرفتن و اسباب توبه را ساختن، اوّل آن بریدن است از یاران بد که رفیق بد بدسگال بود و درستی عزم بر وی بشولیده کند و تمامی دواعی کی او را بدین راه خواند خوف و رجا است چون این آمد همه نکوهیدها از دل نفرت گیرد و هزیمت پذیرد و از ناشایستها بازایستد و لگام نفس بازکشد از متابعت شهوات، و اندر حال از زلّت مفارقت کند، و عزم درست کند کی نیز باز آن ناشایستها نگردد و اگر بر موجب قصد خویش برود و بر آنچه مقتضی عزم است پیش گیرد موفقی باشد صادق. و اگر چنان بود که توبه بشکند یکبار و دو بار و بر آن بود که توبه کند، این چنین بسیار بود باید که نومید نشود از توبه این چنین کس که هرچیزی را وقتی است، فانَّ لِکُلِّ اَجَلٍ کِتاباً.
از ابوسلیمان دارانی حکایت کنند که گفت بمجلس قصص گوئی همی شدم سخن او اندر من اثر کرد چون از نزدیک او برخاستم هیچ چیز اندر دل من بنماند دیگر باره باز شدم و سماع کردم برخی اندر راه بماند، سه دیگر بار باز شدم اثر سخن او اندر دلم بماند تا با سرای شدم و اناء مخالفات بشکستم و راه صواب پیش گرفتم این حکایت پیش یحیی بن معاذالرّازی بگفتند گفت گنجشگی کلنکی را شکار کرد بنجشگ آن قصص گو را خواست و کلنک ابوسلیمان را.
ابوحفص حدّاد راست، گفت چند بار دست از کار بداشتم و بازان می گشتم چون کار دست از من بداشت نیز بازان نگشتم.
و حکایت کنند کی بوعمرو نُجَیْد اندر ابتدا بمجلس بوعثمان اختلاف داشت سخن بوعثمان اندرو اثر کرد توبه کرد. پس از آن فترتی افتاد از ابوعثمان همی گریختی و از مجلس باز ایستاد روزی ابوعمرو ابوعثمان را پیش آمد، اوبوعمرو از راه بگشت و براهی دیگر برون شد، ابوعثمان از پس او بشد تا بدو رسید گفت یا پسر با کسی صحبت مکن که ترا جز معصوم ندارد، بوعثمان ترا در چنین وقتی سود دارد ابوعمرو توبه کرد و با ارادت آمد و بنشست.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم کی یکی از مریدان توبه کرد و فترتی افتاد وی را و اندیشه میکرد کی اگر وقتی توبه کنم حکم من چگونه باشد هاتفی آواز داد و گفت یا فلان ما را طاعتی داشتی شکرت کردیم پس برگشتی مهلتت دادیم اگر بازآئی فرا پذیریم، مرد توبه کرد و بنشست.
امّا چون معصیت دست بدارد و بند اصرار از دل بازگشاید و عزم کند با خویشتن کی نیز معصیت نکند قصد دل او محض ندامت باشد چون بدین قرار گرفت توبۀ وی تمام باشد و عزلت پیشه گیرد و از یاران بد ببرد و شب و روز بر سر تأسف باشد و بباران دیده آثار عَثَرات بشوید و بمرهم توبه جراحت گناه را دارو کند، سابق اقران گردد و دلیل بر صحّت توبۀ او آن بود کی او را میان اقران خویش گداخته و فروشده بینند، شب در روز پیوندد در تأسّف خوردن بر آن چه بر وی گذشته بود از معاصی و مخالفات و کار وی آنگه تمام شود کی خصم را خشنود کند چنانک تواند کرد که اوّل رتبت اندر توبه، خشنود کردن خصم است بدانچه تواند اگر دست رسی بود بخشنود کردن ایشان یا ایشان گردن وی از آن مظلمه آزاد کنند با اندر دل همی دارد که از حق ایشان بیرون آید آنگاه که تواند و با خدای گردد بصدق توبه و دعای نیکو بریشان.
و تائبانرا صفتهاست از پس این که از جملۀ توبه بود چنانک پیران اشارة کرده اند. از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت توبه بر سه قسمت بود، اوّل وی توبه است، و اوسط اِنابت و آخر اَوْبت و توبه را بدایت کرد و اوبت را نهایت و انابت را واسطه و هرکی توبه کند از بیم عقوبت او صاحب توبه بود و هرکه توبه کند بطمع ثواب، صاحب اِنابة بود و هرکه توبه کند مراعات امر را نه از بیم عقوبت و نه طمع ثواب صاحب اوبت بود.
و گفته اند توبه صفت مؤمنان بود قالَ اللّهُ تَعالی و توبُوا اِلَی اللّهِ جَمیِعاً اَیُّها الْمُْؤمِنونَ و انابت صفت انبیا بود و آنِ مقرّبان عَلَیهِمُ السَّلامُ قال اللّه تعالی نِعْمَ العَبْدَ اِنَّهُ اَوّابٌ.
جنید گوید توبه را سه معنی بود اوّل ندامت و دیگر عزم بر ترک معاودت و سه دیگر خویشتن پاک کردن از مظالم و خصومت.
سهل بن عبداللّه گوید توبه ترک تسویف بود.
جنید گوید از حارث محاسبی شنیدم که گفت هرگز نگفتم اللهُمَّ اّنّی اَسألُکَ التَّوْبَةَ مگر همه گفتم اَسْألُکَ شَهْوَةَ التَّوْبةِ.
جنید گوید روزی اندر نزدیک سری شدم و او را متغیّر دیدم گفتم چه بودست ترا گفت جوانی درآمده بود از توبه پرسید گفتم آنست کی گناه را فراموش نکنی سخن را معارضه کرد و گفت توبه فراموش کردن گناهست، جنید گوید من گفتم کار بنزدیک من آنست که این جوان گفت سری گفت چرا گفتم زیرا که چون من در حال جفا بودم و مرا با حال وفا آورد یاد کردن جفا اندر حال صفا جفا بود خاموش شد.
ابونصر سرّاج طوسی گوید سهل بن عبداللّه را پرسیدند هم از توبه وی نیز گفت آنک گناه را فراموش نکنی، جنید را پرسیدند هم از توبه وی گفت آنک گناه را فراموش کنی. ابونصر گفت سهل اشارت باحوال مریدان کرد کی یکبار ایشانرا بود و یکبار بر ایشان و جنید اشارت فرا توبۀ محقّقان کرد که گناه یاد نکنند از آنچه اندر دل ایشان بود از عظمت خدای عَزَّوَجَلَّ و دوام ذکر.
روُیَم را پرسیدند از توبه گفت توبه کردن از توبه.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از توبه، گفت توبۀ عوام از گناه بود و توبۀ خواصّ از غفلت.
نوری را پرسیدند از توبه، گفت توبه آنست که از هرچه دون از خدایست عَزَّوَجَلَّ توبه کنی.
عبداللّه بن علیّ بن محمّدالتمیمی گوید فرق بسیار بود میان تائبی کی توبۀ وی از زلّات بود و میان تائبی کی توبۀ وی از غفلات بود و میان تائبی که توبۀ وی از رؤیت حسنات بود.
واسطی گوید توبۀ نصوح آن بود کی بر صاحب او اثر معصیت نماند پنهان و آشکارا و هر که توبۀ وی نصوح بود باک ندارد که چون خسبد و چون خیزد.
یحیی بن معاذ گوید یارب نگویم که توبه کردم و نیز باز آن نگردم و ضمان نکنم که نیز گناه نکنم که ضعیفی خویش دانم. پس گویم نیز نکنم مگر بمیرم تا بیش گناه نکنم.
ذوالنّون گوید استغفار بی آنک از گناه بازایستی توبۀ دروغ زنان بود. ابن یزداینار را پرسیدند کی بنده چون با خدای گردد بر کدام اصل بیرون آید، گفت آنک هرچه از آن بیرون آمد باز آن نگردد و مراعات کس نکند الّا مراعات آنک بازوگشت و سرّ نگاه دارد از نگریستن بدانچه ازو بپرهیزیده است، گفتند این حکم آن بود که از وجود بیرون آمده باشد نه حکم آنک از عدم بیرون آمده باشد گفت وجود حلاوت در مستأنف بآخر عوض بود از یافتن تلخیها باوّل. بوشنجه را از توبه پرسیدند، گفت آن بود کی گناه یاد کنی از آن حلاوت نیابی.
ذوالنّون گوید حقیقت توبه آن بود که جهان بر تو تنگ کنند چنانک قرارت نباشد چنانک قرآن خبر داده است وَضَاقَت عَلَیْهِمْ اَنْفُسُهُم وظنّوا اَنْ لامَلْجَأَ مِنَ اللّهِ اِلّا اِلَیْهِ ثُمَّ تابَ عَلَیْهِم لِیَتُوبُوا.
ابن عطا گوید توبه دواست توبۀ انابت و توبۀ استجابة، توبۀ انابت آن بود که از بیم عقاب بود و توبۀ استجابت آن بود که توبه کند شرم داشتن از کرم او.
ابوحفص را گفتند چرا تائب دنیا را دشمن دارد گفت از بهر آنک سرائی است که در آنجا گناه کردست گفتند او را، هم این سرای است که خدایش در آنجا گرامی کرد بتوبه گفت از گناه بر یقین است و از توبه فرا پذیرفتن بر شک.
واسطی گوید طربی اندر داود علیه السلام فرا دیدار آمد از حلاوت طاعت، باندوه و از حسرت بدل شد و او اندرین حال تمامتر بود از آنک در آن وقت که کار بر وی پوشیده بود. پیری گفته است که توبۀ دروغ زنان بر سر زبان باشد یعنی قوله اَسْتَغْفِرُاللّهَ.
ابوحفض را پرسیدند از توبه گفت بنده را از توبه هیچ چیز نیست زیرا که توبه بازواست نه ازو.
گویند خدای عزّوجلّ وحی کرد بآدم که یا آدم تو فرزندانرا رنج و اندوه میراث گذاشتی، و من ایشان را توبه گذاشتم هرکه مرا بخواند از ایشان بدعای تو لبّیک کنم ایشانرا چنانک ترا کردم. یا آدم مردمان تائب را برانگیزم از گور همه شادان و خندان و دعای ایشان همه مستجاب کنم.
مردی رابعه را گفت گناه بسیار کرده ام اگر توبه کنم فرا پذیرد گفت نه ولیکن اگر توبه دهد توبه کنی.
و بدانک خدای تعالی گفت اِنَّ اللّهُ یحبُّ التَّوّابینَ و یُحبُّ المُتَطهَّرِینَ هرکه زلّتی کند ازان زلّت بر یقین باشد چون توبه کند از قبول توبه بر شک بود. کی شرط توبه آنست کی مستحقّ محبّت گردد و تا بندۀ عاصی بدان رسد که امارات محبّت خدای بیابد دورست واجب باشد بر بنده چون بدانست که چیزی کرد که توبه بر وی واجب است فکرت دائم و عذر خواستن آمرزش چنانک گفته اند اندر دل گرفتن وَجَل است تا اجل، قال اللّهُ تَعالی قُلْ اِنْ کُنْتُم تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُم اللّهُ. و از سنّت پیغمبر است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم دوام استغفار چنانک گفت اندر شبانروزی هفتاد بار آمرزش خواهم. یحیی بن معاذ گوید یک زلّت از پس توبه زشتر بود از هفتاد زلّت از پیش توبه. ابوعثمان گوید اندر معنی اِنَّ اِلَیْنا اِیَابَهُم باز آیند اگرچه سرگردان شده باشند از مخالفتها.
گویند علّی بن عیسی برنشسته بود بموکبی عظیم و غُربا میگفتند این کیست. زنی بر بام ایستاده بود گفت تا کی گویند این کیست این بندۀ است از چشم خدای تعالی بیفتاده او را بدین مبتلا کرده است. علیّ بن عیسی بشنید و با سرای شد و از وزارت استعفا خواست و بمکّه شد و مجاور بنشست. وباللّه التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجم - در مجاهدة
قالَ اللّهُ تَعالی والَّذینَ جاهَدوا فینالَنَهْدِیَّنَهُمْ سُبُلَنا. ابوسعید خَدری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید پرسیدند پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم از فاضلترین جهاد، گفت کلمۀ حق پیش سلطان ستمکار گفتن و اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
استاد ابوعلی دقّاق گوید هر که ظاهر خویش را بیاراید بمجاهدة، خدای باطن او را بیاراید بمشاهدة.
و بدانک هر که اندر بدایت صاحب مجاهدة نباشد ازین طریقت هیچ به وی نیابد.
ابوعثمان مغربی راست کی هرکه پندارد که این در بر وی بازگشایند و هیچ چیز یابد از حقیقت مگر بمجاهدة اندر غلط است.
استاد ابوعلی گفت هر که اندر بدایت او را برخاستی نبود اندر نهایت ویرا نشستی نبود.
و هم از وی شنیدم اندر لفظ اَلْحَرَکَةُ بَرَکَةْ، حرکات ظاهر برکات سرّ برآورد.
بویزید گفت بدوازده سال آهنگر نفس خویش بودم و پنج سال آینۀ دل خویش بودم و یکسال اندر آینه می نگریستم، زُنّاری دیدم بر میان خویش ظاهر دوازده سال در آن بودم تا ببریدم. پس بنگرستم دیگر بار در باطن خویش زُنّاری دیدم پنج سال اندر آن کردم تا چگونه ببرم پس مرا کشف افتاد، بخلق نگریستم همه را مرده دیدم، چهار تکبیر بر ایشان کردم.
و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
ابراهیم ادهم گفت مرد بجایگاه نیکان نرسد تا شش عقبه بنگذارد اوّل درِ نعمت دربندد و درِ سختی بر خود بگشاید و دوّم درِ عِزّ ببندد و درِ ذُلّ بگشاید و سوم درِ توانگری ببندد و درِ درویشی بگشاید. چهارم درِ سیری ببندد و درِ گرسنگی بگشاید و پنجم درِ خواب ببندد و درِ بیداری بگشاید و ششم درِ امید ببندد و درِ منتظر بودن مرگ را بگشاید.
ابوعمرو نُجَیْد گوید هرکه تنش بر وی گرامی بود دین وی بر وی خوار بود.
ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند.
و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت، تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او، بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلّت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند. و جهد عام اندر عملِ بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان، و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار.
و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علّتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید.
و یکی از پیران اندر مسجد نماز میکرد همه بصف اوّل بسالهای بسیار روزی ویرا عایقی افتاد کی پگاه بمسجد نتوان شد چون اندر آمد بصف آخر بایستاد، بیک چند او را نیز در مسجد ندیدند، از سبب این ازو بپرسیدند گفت چندین ساله نماز قضا میکردم که چنان دانسته بودم که اخلاق بجای آورده ام بخدای، آن روز که مردمان مرا بآخر صف دیدند، خجل شدم، دانستم که نشاط من اندر آن روزگار از رؤیت مردمان بوده است، نمازها قضا کردم.
مرتعش گوید چندین حجّ کردم بر تجرید، مرا پیدا گشت که آن همه حظّ نفس بوده است از آنک مادرم روزی گفت سبوئی آب برکش، بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حجّ ها به حظ و شُرب بودست نفس را که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حقّ شرع بودی بر من گران نیامدی.
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ گوید که هیچکس نبود از پیران که حکایت این پیرزن بشنید الّا که بنبخشودند بر وی و گفتند انصاف بازو بوده است.
ذوالنّون مصری گوید خدای عزیز نکند بندۀ را به عزّی عزیزتر از آنک به وی نماید خواری نفس او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آنک او را از خواری نفس او محجوب کند تا ذلّ نفس خویش بیند.
ابراهیم خواصّ گوید هیچ چیز نبود که مرا بترساند الّا که در زیر قدم آوردم.
محمّدبن الفضل گوید راحت اندر خلاص یافتن است از آروزهای نفس.
ابوعلی رودباری گوید آفت از سه چیز درآید، بیماری طبیعت و ملازمت عادت و فساد صحبت، گفتم بیماری طبیعت چیست گفت حرام خوردن، گفتم ملازمت عادت چیست گفت بحرام نگریستن و شنیدن گفتم فساد صحبت چیست گفت آنچه هرچه اندر نفس فرا دیدار آید از شهوات متابعت وی کنی.
ابوالقاسم نصرآبادی گوید زندان تو تن توست و نفس توست چون از وی بیرون آمدی براحت افتادی جاودانه.
ابوالحسین ورّاق گوید ابتدا کار ما اندر مسجد ابوعثمان ایثار بودی بفتوحی که بودی و شب معلوم با ما نبودی و چون کسی بمکروهی پیش بازآمدی از وی کینه نگرفتیمی بنفس و عذر خواستیمی و تواضع کردیمی او را، چون حقارتی فرا دیدار آمدی اندر دل ما از کسی، او را خدمت کردی و نیکوئی، تا آن بشدی.
ابوحفض گوید نفس همه تاریکی است چراغ او سرّ اوست و نور چراغ او توفیق است هرکه اندر سرّ او صحبت نکند توفیقی از خدای، کار او همه تاریکی بود.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید معنی آنچه چراغ او سرّ اوست آن خواهد که سرّ بنده بود میان او و میان خدای تعالی و آن محل اخلاص وی بود و بدان بداند که حادثها بخدایست نه به وی و نه ازوست و تا از حیلة و قوت خویش بیزار شود بر دوام اوقات پس دست در توفیق زند از شرّ نفس خویش که آنکس که توفیق او را درنیابد علم او را سود ندارد بنفس خویش و نه بخداوند خویش و از بهر این گفتند پیران هر که او را سّرّ نباشد مُصِرّ باشد.
ابوعثمان گوید هیچکس عیبهای نفس خویش نبیند مادام که او را از خویشتن چیزی نیکو آید، عیبهای خویش کسی بیند کی اندر حالها خویشتن را نکوهیده دارد.
ابوحفص گوید زود بود هلاک آنکس کی عیب خویش نبیند که معاصی برید کفرست.
ابوسلیمان گوید هیچ چیز مرا از اعمال خویش نیکو نیامدست که من بدان ثواب چشم داشته ام از خدای.
سری گوید دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایی بازاری و عالمان امیران.
ذوالنّون گوید فساد بر خلق از شش چیز درآید از ضعیفی نیّت اندر کار آخرت، دیگر آنک تنهاء ایشان گرو شهوت ایشان بود، سه دیگر غلبۀ امل دراز دارد با نزدیکی اجل، چهارم ایثار رضاء خلقان بر رضاء حق، پنجم متابعت کردن هوا و بازپس افکندن سنّت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ششم آنک زلّتهای سلف حجّت خویش کرده اند و هنرهاء ایشان جمله دفن کرده اند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت
ابوهُرَیره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت بهترین زندگانی مرد آنست که مردی بود عنان اسب خویش گرفته، اندر سبیل خدای هرجا که آوازی برآید یا بیمی بود بر پشت اسب بود، مرگ همی جوید یا کشتن و یا مردی که گوسفندان دارد در غاری ازین غارها یا رودی ازین رودها و نماز بپای میدارد و زکوة می دهد و خدای را همی پرستد تا آنگهی که مرگ آید، او نیست از مردمان مگر در خیر.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اوّل کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقّق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شرّ خویش و قصد سلامت خویش نکند از شرّ خلق که اول قسمت نتیجه خُرد داشتن نفس او بود و دوم مزیّت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبّر بود.
رهبانی را دیدند گفتند او را تو راهبی گفت نه که من سگبانی ام این نفس من سگی است فرا مردمان همی افتد، ویرا از میان ایشان بیرون آورده ام تا مردمان از وی سلامت یابند.
مردی به کسی بگذشت از پارسایان آن پیر جامه از وی فراهم گرفت آن مرد گفت جامه چرا فراهم گرفتی از من کی جامۀ من پلید نیست گفت ظن خطا کردی پیراهن من است که پلید است. جامه فراهم گرفتم تا جامۀ تو پلید نگردد. و از آداب عزلت آنست که علم حاصل کند آن قدر کی اعتقاد وی درست گردد تا دیو ویرا از راه به نبرد بوسواس و علم شرعیّات را بیاموزد آن قدر که فریضه بگزارد تا بناء کار وی بر بنیاد محکم باشد.
و عزلت اندر حقیقت جدا باز شدنست از خصلتهای نکوهیده زیرا که تأثیر در بدل کردن صفات نکوهیده است بصفات پسندیده نه دور شدن از وطن و برای این گفته اند کی عارف کیست گفتند کَائنٌ بَائِنٌ با مردمان بود بظاهر و از ایشان دور بود بسرّ.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت آنچه مردمان می پوشند می پوش و آنچه ایشان میخورند میخور ولیکن بسرّ ازیشان جدا می باش.
و هم از استاد ابوعلی شنیدم گفت یکی بیامد پیش من گفت از دور جای آمده ام بنزدیک تو گفتم این حدیث به قطع مسافت نیست و سفر کردن، گامی از نفس فراتر شو که مقصود تو حاصل شد.
از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا.
ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای، او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب. اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود.
و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را.
یحیی بن معاذ گوید بنگر انس خویش بخلوت و انس تو بازو اندر خلوت اگر انس تو بخلوت بود چون از خلوت بیرون ائی انس تو بشود و اگر انس تو بدو بود اندر خلوت همه جایها ترا یکی است، دشت و کوه و بیابان.
مردی بزیارت ابوبکر ورّاق آمد چون خواست که باز گردد گفت مرا وصیّتی کن گفت خیر دنیا و آخرت در خلوت و قلّت یافتم و شرّ دنیا و آخرت در کثرت و اختلاط.
جُرَیری را پرسیدند از عزلت گفت شدن اندر میان زحمتها و نگاهداشتن سرّ که بر تو زحمت نکند و نفس جدا باز کردن از خلق و سر تو بسته بود بحق.
و گفته اند که هرکه عزلت اختیار کند عزّ او را حاصل شود.
و گفته اند از سهل که خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال خوردن درست نیاید مگر بگزاردن حق خدای.
ذوالنّون گوید هیچ ندیدم حاصل کردن اخلاص را بهتر از خلوت.
ابوعبداللّه رملی گوید دوست تو خلوت باد و طعام تو گرسنگی و حدیث تو مناجات، یا بمیری یا بخدای رسی.
ذوالنّون گوید نیست آنکه محتجب گشت از خلق بخلوت تا بنشیند چنانک آنکسی کی محتجب گردد ازیشان بخدای.
جنید گوید سختی عزلت آسان تر از مدارای آمیختن.
مکحول گوید اگر در آمیختن مردمان خیر بود اندر عزلت از ایشان سلامت بود.
یحیی بن معاذ گوید تنهائی نشست صدّیقانست.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که شبلی گفت یا مردمان الافلاس الافلاس گفتند یا بابکر علامت افلاس چیست گفت از علامت افلاس استیناس بود بمردمان.
یحیی بن ابی کثیر گوید هر کی با مردمان آمیزد مدارا باید کرد و هر که مدارا کند ریا کرده باشد.
سعدبن حرب گوید نزدیک مالک بن مِعْوَلْ شدم بکوفه ویرا دیدم در سرای خویش تنها گفتم متوحش نگردی از تنهائی گفت چنان دانم که هیچکس با خدای مستوحش نگردد.
جنید راست، گفت هرکه خواهد که دین وی بسلامت بود و تن و دل وی آسوده بود گو از مردمان جدا باش که این زمانۀ وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
بو یعقوب سوسی گوید تنها بودن نتواند مگر کسی که از جملۀ اقویا بود اما امثال ما را اجتماع سودمندتر تا در برابر یکدیگر کار می کنند.
ابوالعبّاس دامغانی گوید شبلی مرا وصیّت کرد و گفت تنهائی پیشه گیر و نام خویش از دیوان قوم بیرو کن و روی فرا دیوار کن تا آنگاه که اجل درآید.
کسی بنزدیک شعیب بن حرب آمد گفت چرا آمدی گفت تا نزدیک تو بباشم گفت عبادت شرکت برنتابد، هر که را با خدای انس نبود با هیچ چیزش انس نبود.
یکی را ازین قوم پرسیدند که آنجا هیچکس هست که با زو موانستی بود گفت هست، دست فرا کرد و مصحف قرآن برداشت گفت اینست و درین معنی شاعر گوید.
شعر:
وکُتْبُکَ حَولی ما تُفارِقُ مَضْجَعی
وَ فِیها شِفاءُ للَّذیّ اَنا کاتِمُ
مردی ذوالنّون مصری را پرسید که عزلت کی درست آید مرا گفت آنگاه که از نفس خویش عزلت گیری.
ابن المبارک را گفتند داروی دل چیست گفت مردمان نادیدن.
و گفته اند که چون خدای خواهد که بندۀ را از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آرد تنهائی بر وی آسان کند و بقناعت ویرا توانگر کند و بعیب تن خویش بینا کند و هرکه این او را دادند خیر دنیا و آخرت او را دادند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هفتم - در تقوی
در تقوی
قالَ اللبهُ تَعالی اِنَّ اَکْرَمَکُمْ عِنْدَاللهِ اَتْقیکُم. بوسعید خُدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ کی مردی بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ آمد گفت یا رسول اللّه مرا وصیّتی کن گفت بر تو بادا بتقوی که آن مجموع همه چیزها است بر تو بادا بجهاد که آن رهبانیّت مسلمانست. و بر تو بادا که بذکر خدای مشغول شوی که ترا نوری بود.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر علیه السّلام را گفتند یا محمّد آل تو کیست گفت هر که ترسگار تر و پرهیزگارتر است.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید تقوی جمع کردن چیزهاست و حقیقت تقوی پرهیزیدن است بطاعت خدای از عقوبت وی چنانک گویند فلان پوشیده گشت بسپر و اصل تقوی از شرک پرهیزیدن است، پس از آن پرهیزیدن از معصیتها و از بدیها پس از آن پرهیزیدن از شبه ها پس دست بداشتن از فضول. چنین شنیدم از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ و هر قسمتی را ازین بابیست و اندر تفسیر قول خدای آمدست اِتّقُواللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ طاعتی آرید کی اندران عصیان نبود و ذکری که فراموشی نبود و شکری که ناسپاسی نبود.
سهل بن عبداللّه گوید یاور نیست مگر خدای و دلیل نیست مگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و زاد نیست مگر تقوی و کار نیست مگر صبر کردن بر آن.
ابوبکر کتّانی گوید دنیا بر بلوی قسمت کردند و بهشت بر تقوی.
جُرَیْری گوید هر که تقوی را میان خویش و خدای تعالی حاکم نکند و مراقبت را، بکشف و مشاهدت نرسد.
نصرآبادی گوید تقوی آنست که بنده از هرچه دون خدایست بپرهیزد.
سهل گوید هر که خواهد که تقوی وی درست آید گو از همه گناهان دست بدار.
نصرآبادی گوید هر که با تقوی ملازمت کند آرزومند گردد بمفارقت دنیا از آنک خدای همی گوید وَلَلدّارُ الْآخِرَةُ خیرٌّ لِلذِّینَ یَتَّقُونَ. کسی دیگر میگوید هر که متحقّق گردد اندر تقوی خدای بر دل وی آسان کند از دنیا برگشتن.
ابوعبداللّه رودباری گوید تقوی دور بودنست از آنچه ترا دور کند از خدای.
ذوالنّون گوید متّقی آن بود کی ظاهر را آلوده نگرداند بمعارضات و باطن را بفضول و با خدای بر مقام اتّفاق ایستاده بود.
ابن عطا گوید تقوی را ظاهر و باطن است ظاهر وی نگاهداشتن حدّها است و باطن وی نیّت و اخلاص.
ذوالنّون گوید زندگانی نیست مگر با مردمان که دل ایشانرا آرزومند بود بتقوی و نشاط بود بذکر ایشانرا.
و گفته اند تقوی بر دو سه چیز دلیل بود به نیکوئی توکّل در آنچه اندر دست او نیست و نیکوئی رضا بدانچه یافته بود و نیکوئی صبر برآنچه از وی درگذرد.
طلق بن حبیب گوید تقوی عمل است بطاعت خدای بر نوری از خدای، از بیم عقوبت خدای. ابوحفص گوید اندر حلال محض است و بس.
ابوالحسین زنجانی گوید هر که سرمایۀ وی تقوی بود زبانها کند گردد از بسیاری سود او.
واسطی گوید تقوی آنست که از تقوی خویش متّقی بود یعنی از رؤیت آن.
و متّقی چون ابن سیرین بود چهل خنب روغن گاو خرید غلامی از آن وی موشی از خنبی بیرون آورد پرسید که این موش از کدام خنب بیرون آوردی، گفتند ندانیم آن چهل خنب روغن جمله بریخت.
و چون بویزید بود که به همدان تخم عصفر خرید چیزی از آن بسر آمد چون باز بسطام آمد دو مورچه ازو بیرون آمد با همدان شد و آن دو مورچه آنجا بنهاد.
و چنین حکایت کنند که بوحنیفه رَحِمَهُ اللّهُ اندر سایۀ درخت غریم خویش بننشستی گفتی در خبرست که هر قرضی کی از آن نفعی بتو رسد ربا بود.
و گویند بویزیذ با یاری جامه می شست بصحرا، این یار وی گفت جامه بدیوارها باز افکنیم گفت میخ اندر دیوار مردمان نتوان زد گفت از درختها فرو آویزیم گفت نه که شاخها بشکند گفت پس چه کنیم برین گیاهها بازافکنیم گفت نه که علف ستوران بود، بریشان پوشیده نکنیم، پشت بآفتاب کرد و پیراهن بر پشت افکند تا خشک شود.
بویزید اندر جامع شد عصا بر زمین فرو برد، پیر دیگر نیز عصا بزمین فرو برده بود عصاء بویزید، بر آن عصا افتاد پیر دو تا شد عصا بر گرفت بویزید بخانۀ آن پیر شد و حلالی خواست گفت بسبب عصای من بود کی تو پشت دو تا کردی.
عُتبةُ الغلام را دیدند که عرق ازو فرو می ریخت در زمستان گفتند این چه سبب است، گفت این جایگاهی است که اندرو بخدای عاصی شده ام پارۀ گل ازین دیوار باز کردم تا میهمان دست بدان بشست و از خداوند این دیوار حلالی نخواستم.
ابراهیم ادهم گوید شبی ببیت المقدّس بودم در زیر صخره، چون پارۀ از شب بگذشت، دو فریشته دیدم یکی فرا دیگر گفت کیست اینجا دیگر گفت ابراهیم ادهم گفت آنک خدای درجۀ کم گردانید از درجه هاء او گفت چرا گفت زیرا که ببصره بود خرما خرید، خرمائی ازان خرما فروش بر خرمای وی افتاد، و او برداشت ابراهیم گفت با بصره شدم و از آن مرد خرما خریدم و خرمائی برگرفتم و بر خرمای بقّال افکندم و باز ببیت المقدّس آمدم اندر زیر صخره شدم، چون پارۀ از شب بگذشت دو فریشته دیدم که از آسمان فرود آمدند یکی فرا دیگر گفت کیست اینجا آن دیگر گفت ابراهیم ادهم گفت او را باز جای خویش رسانیدند و آن درجه برداشتند.
گفته اند تقوی بر وجوه است تقوی عام از شرک بود و تقوی خاصّ از معاصی و تقوی اولیا از توسّل بافعال و تقوی انبیا علیهم السّلام از خداوند بود بخداوند.
امیرالمؤمنین علی کَرّمَ اللّهُ وَجْهَه گوید سادات مردمان اندر دنیا جوانمردانند و سادات مردمان اندر آخرت پرهیزگارانند.
ابواُمامه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هرکی اندر زنی نگرد، باوّل دیدار چشم فرا کند خدای تعالی او را عبادتی دهد که حلاوت آن اندر دل خویش بیابد.
محمّدبن عبداللّه فرغانی گوید جُنَیْد نشسته بود با روُیَمْ و جُرَیْری و ابن عطا، جنید گفت بنرهدآنک برهد مگر بصدق پناه بخدای بردن قالَ اللّهُ تَعالی و عَلَی الثَّلاثَةَ الَّذینَ خُلِّفُوا حَتّی اِذا ضاقَتْ عَلَیهِمُ الْارْضُ بِما رَحُبَتْ و ضَاقَتْ عَلَیْهِم.
روُیَمْ گفت بنرهدآنک برهد مگر بصدق تقوی قالَ اللّهُ تَعالی وَیُنَجِّی اللّهُ الَّذینَ اتَّقَوا بِمَفازَتِهِم.
جریری گفت بنرهدآنک برهد مگر بمراعات وفا قالَ اللّهُ تَعالی اَلَّذینَ یُوفونَ بِعَهْدِاللّهِ وَلا یَنْقُضُونَ الْمیثاقَ.
ابن عطا گفت بنرهدآنک برهد مگر بتحقیق حیا قالَ اللّهُ تَعالی اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللّه یَرَی.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید بنرهدآنک برهد آنک برهد مگر بحکم و قضا قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ الَّذینَ سَبَقَتْ لَهُم مِنَّا الْحُسْنی اوُلئِکَ عَنْها مُبعَدُونَ.
قالَ اللبهُ تَعالی اِنَّ اَکْرَمَکُمْ عِنْدَاللهِ اَتْقیکُم. بوسعید خُدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ کی مردی بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ آمد گفت یا رسول اللّه مرا وصیّتی کن گفت بر تو بادا بتقوی که آن مجموع همه چیزها است بر تو بادا بجهاد که آن رهبانیّت مسلمانست. و بر تو بادا که بذکر خدای مشغول شوی که ترا نوری بود.
اَنَسْ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر علیه السّلام را گفتند یا محمّد آل تو کیست گفت هر که ترسگار تر و پرهیزگارتر است.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید تقوی جمع کردن چیزهاست و حقیقت تقوی پرهیزیدن است بطاعت خدای از عقوبت وی چنانک گویند فلان پوشیده گشت بسپر و اصل تقوی از شرک پرهیزیدن است، پس از آن پرهیزیدن از معصیتها و از بدیها پس از آن پرهیزیدن از شبه ها پس دست بداشتن از فضول. چنین شنیدم از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ و هر قسمتی را ازین بابیست و اندر تفسیر قول خدای آمدست اِتّقُواللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ طاعتی آرید کی اندران عصیان نبود و ذکری که فراموشی نبود و شکری که ناسپاسی نبود.
سهل بن عبداللّه گوید یاور نیست مگر خدای و دلیل نیست مگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و زاد نیست مگر تقوی و کار نیست مگر صبر کردن بر آن.
ابوبکر کتّانی گوید دنیا بر بلوی قسمت کردند و بهشت بر تقوی.
جُرَیْری گوید هر که تقوی را میان خویش و خدای تعالی حاکم نکند و مراقبت را، بکشف و مشاهدت نرسد.
نصرآبادی گوید تقوی آنست که بنده از هرچه دون خدایست بپرهیزد.
سهل گوید هر که خواهد که تقوی وی درست آید گو از همه گناهان دست بدار.
نصرآبادی گوید هر که با تقوی ملازمت کند آرزومند گردد بمفارقت دنیا از آنک خدای همی گوید وَلَلدّارُ الْآخِرَةُ خیرٌّ لِلذِّینَ یَتَّقُونَ. کسی دیگر میگوید هر که متحقّق گردد اندر تقوی خدای بر دل وی آسان کند از دنیا برگشتن.
ابوعبداللّه رودباری گوید تقوی دور بودنست از آنچه ترا دور کند از خدای.
ذوالنّون گوید متّقی آن بود کی ظاهر را آلوده نگرداند بمعارضات و باطن را بفضول و با خدای بر مقام اتّفاق ایستاده بود.
ابن عطا گوید تقوی را ظاهر و باطن است ظاهر وی نگاهداشتن حدّها است و باطن وی نیّت و اخلاص.
ذوالنّون گوید زندگانی نیست مگر با مردمان که دل ایشانرا آرزومند بود بتقوی و نشاط بود بذکر ایشانرا.
و گفته اند تقوی بر دو سه چیز دلیل بود به نیکوئی توکّل در آنچه اندر دست او نیست و نیکوئی رضا بدانچه یافته بود و نیکوئی صبر برآنچه از وی درگذرد.
طلق بن حبیب گوید تقوی عمل است بطاعت خدای بر نوری از خدای، از بیم عقوبت خدای. ابوحفص گوید اندر حلال محض است و بس.
ابوالحسین زنجانی گوید هر که سرمایۀ وی تقوی بود زبانها کند گردد از بسیاری سود او.
واسطی گوید تقوی آنست که از تقوی خویش متّقی بود یعنی از رؤیت آن.
و متّقی چون ابن سیرین بود چهل خنب روغن گاو خرید غلامی از آن وی موشی از خنبی بیرون آورد پرسید که این موش از کدام خنب بیرون آوردی، گفتند ندانیم آن چهل خنب روغن جمله بریخت.
و چون بویزید بود که به همدان تخم عصفر خرید چیزی از آن بسر آمد چون باز بسطام آمد دو مورچه ازو بیرون آمد با همدان شد و آن دو مورچه آنجا بنهاد.
و چنین حکایت کنند که بوحنیفه رَحِمَهُ اللّهُ اندر سایۀ درخت غریم خویش بننشستی گفتی در خبرست که هر قرضی کی از آن نفعی بتو رسد ربا بود.
و گویند بویزیذ با یاری جامه می شست بصحرا، این یار وی گفت جامه بدیوارها باز افکنیم گفت میخ اندر دیوار مردمان نتوان زد گفت از درختها فرو آویزیم گفت نه که شاخها بشکند گفت پس چه کنیم برین گیاهها بازافکنیم گفت نه که علف ستوران بود، بریشان پوشیده نکنیم، پشت بآفتاب کرد و پیراهن بر پشت افکند تا خشک شود.
بویزید اندر جامع شد عصا بر زمین فرو برد، پیر دیگر نیز عصا بزمین فرو برده بود عصاء بویزید، بر آن عصا افتاد پیر دو تا شد عصا بر گرفت بویزید بخانۀ آن پیر شد و حلالی خواست گفت بسبب عصای من بود کی تو پشت دو تا کردی.
عُتبةُ الغلام را دیدند که عرق ازو فرو می ریخت در زمستان گفتند این چه سبب است، گفت این جایگاهی است که اندرو بخدای عاصی شده ام پارۀ گل ازین دیوار باز کردم تا میهمان دست بدان بشست و از خداوند این دیوار حلالی نخواستم.
ابراهیم ادهم گوید شبی ببیت المقدّس بودم در زیر صخره، چون پارۀ از شب بگذشت، دو فریشته دیدم یکی فرا دیگر گفت کیست اینجا دیگر گفت ابراهیم ادهم گفت آنک خدای درجۀ کم گردانید از درجه هاء او گفت چرا گفت زیرا که ببصره بود خرما خرید، خرمائی ازان خرما فروش بر خرمای وی افتاد، و او برداشت ابراهیم گفت با بصره شدم و از آن مرد خرما خریدم و خرمائی برگرفتم و بر خرمای بقّال افکندم و باز ببیت المقدّس آمدم اندر زیر صخره شدم، چون پارۀ از شب بگذشت دو فریشته دیدم که از آسمان فرود آمدند یکی فرا دیگر گفت کیست اینجا آن دیگر گفت ابراهیم ادهم گفت او را باز جای خویش رسانیدند و آن درجه برداشتند.
گفته اند تقوی بر وجوه است تقوی عام از شرک بود و تقوی خاصّ از معاصی و تقوی اولیا از توسّل بافعال و تقوی انبیا علیهم السّلام از خداوند بود بخداوند.
امیرالمؤمنین علی کَرّمَ اللّهُ وَجْهَه گوید سادات مردمان اندر دنیا جوانمردانند و سادات مردمان اندر آخرت پرهیزگارانند.
ابواُمامه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هرکی اندر زنی نگرد، باوّل دیدار چشم فرا کند خدای تعالی او را عبادتی دهد که حلاوت آن اندر دل خویش بیابد.
محمّدبن عبداللّه فرغانی گوید جُنَیْد نشسته بود با روُیَمْ و جُرَیْری و ابن عطا، جنید گفت بنرهدآنک برهد مگر بصدق پناه بخدای بردن قالَ اللّهُ تَعالی و عَلَی الثَّلاثَةَ الَّذینَ خُلِّفُوا حَتّی اِذا ضاقَتْ عَلَیهِمُ الْارْضُ بِما رَحُبَتْ و ضَاقَتْ عَلَیْهِم.
روُیَمْ گفت بنرهدآنک برهد مگر بصدق تقوی قالَ اللّهُ تَعالی وَیُنَجِّی اللّهُ الَّذینَ اتَّقَوا بِمَفازَتِهِم.
جریری گفت بنرهدآنک برهد مگر بمراعات وفا قالَ اللّهُ تَعالی اَلَّذینَ یُوفونَ بِعَهْدِاللّهِ وَلا یَنْقُضُونَ الْمیثاقَ.
ابن عطا گفت بنرهدآنک برهد مگر بتحقیق حیا قالَ اللّهُ تَعالی اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللّه یَرَی.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید بنرهدآنک برهد آنک برهد مگر بحکم و قضا قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّ الَّذینَ سَبَقَتْ لَهُم مِنَّا الْحُسْنی اوُلئِکَ عَنْها مُبعَدُونَ.