عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۳ - پاسخ دادن برهمن و پذیرفتن برهمن کید هندی با جمله هندوستانیان،دین یزدان را از گفته فرامرز پور رستم
به یاد آمد و پیر دیرینه گفت
که سریست کین را نیارم نهفت
نخستین چنان دان که اشیا نه بود
شب وروز واین شیب و بالا نه بود
منور یکایک خداوند بود
که بی یارو بی مثل و مانند بود
به قدرت برآورد فرش و سما
شب وروز و خورشید فرمانروا
رطب را زنخل و گل از خارکرد
دل آدمین را خرد یارکرد
فلک را شتاب و زمین را درنگ
ازویست ای شاه با هوش وسنگ
چنان دان که ما جمله گم گشته ایم
گرفته هوا و خرد هشته ایم
بدین دین شدن در نخستین منم
که زنار وناقوس را بشکنم
بگفت این و بشکست زنار خویش
پشیمان شد از زشت کردار خویش
به یزدان بنالید و پس سرنهاد
خروشی به گردان ایران فتاد
چو غلغلستان شد شبستان کید
بلرزید زین غم،دل و جان کید
پس از غلغل و گریه بی شمار
بشد کید و بشکست زنار وبار
درآمد به دین خداوند هور
که یکسان برادر بود پیل ومور
چو کید آمد و گشت یزدان پرست
ز زنار بندی بشستند دست
زروی جهان جمله بت ها شکست
همه بت گران را یکایک بخست
صلیب و چلیپا به گیتی نماند
چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
هزاران درود وهزاران ثنا
زما تن به تن بر شه انبیاء
هزاران سلام و هزار آفرین
به دایم خداوند یکتا همین
بماناد بر تو یل شیرگیر
زنامت بماند به دفتر دبیر
فرامرز با لشکر وبا سپاه
شدند آفرین خوان ابر جان شاه
بکردند بدرود با همدگر
تدراک گرفتند به ایران به سر
فرامرز و بیژن ابا گستهم
روانه شدند سوی ایران به هم
پذیره شدش شاه کاوس کی
ابا رستم و زال فرخنده پی
فرامرز بر دست شه بوسه داد
به درگاه رستم رسیدند شاد
گرفتش به بر،رستم زال پیر
یکایک پذیرفته شد بر دبیر
چو بیژن رسیدش به درگاه شاه
ببوسید تخت و بشد با سپاه
به پا خاستند مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواندند
بیاورد ساقی به مجلس نشست
سرسرکشان جمله از باده مست
همه مست گشتند از جام می
و رامشگر آمد ابا دف ونی
به عیش از می لعل واز چنگ ورود
گشادند بر شاه ایران درود
که دایم شه کی جهانگیر باد
دل دشمنانش زغم پیر باد
به عیش و به عشرت زمانی گذشت
گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
چنین بود تا تاج کاوسی کی
فروزان زکیخسرو نیک پی
شدایام، ایام کیخسروی
جز از دادگر را نبد پیروی
چو خسرو نشست از بر تخت عاج
به هر ملک شاهان بدادند باج
بدند شاد از چشم شه ارجمند
به هر شهر خلقان شدند بی گزند
یکی روز شاه وبزرگان به هم
نشستند و گفتند از بیش وکم
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
زواره فرامرز با او به هم
زهرگونه ای رای زد بیش وکم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نام بردار با آفرین
به زابلستانم یکی شهر بود
کزآن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن زترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد از او نام و فرو هنر
گرفتند آن شهر،تورانیان
پس آنجا نماندند ایرانیان
کنون باژ و ساوش به توران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت
جهانیست از خوبی آراسته
درو بیکران لشکرو خواسته
مر آن مرز،خرگاه خواند به نام
جهان دیده دهقان گسترده نام
زیک نیمه بر سند دارد گذر
به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
دگر نیمه راهش سوی مرز چین
بپیوست با مرز توران زمین
فراوان در آن مرز،پیل است و گنج
تن بی گناهان از ایشان به رنج
زبس غارت و کشتن وتاختن
سراز یاد توران برافراختن
کنون شهریاری به ایران توراست
پی مور تا چنگ شیران توراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
ایا باج نزدیک شاه آورند
دگر سر بر این بارگاه آورند
چوآن مرز یکسر به دست آوریم
به توران زمین برشکست آوریم
به رستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همین است راه
تو آن نامداری که ایران سپاه
به بخت تو شادند هم پیشگاه
ببین تا سپه چند باید به کار
گزین کن زگردان همه نامدار
زمینی که پیوسته مرز توست
بهای زمین در خور ارز توست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید زجنگ آوران
بگو تا ببندد بدین کین کمر
که هم پهلوانست وهم نامور
زخرگاه تا بوم هندوستان
زکشمیر تا مرز جادوستان
گشاده شود کار بر دست اوی
به کام نهنگان رسد شست اوی
چواز شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
بفرمود خسرو به سالار بار
از آن پس که خوان خورش را بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همی خیره ماند
چو خورشید تابان برآمد زکوه
سراینده آمد زگفتن ستوه
برآمد تبیره زدرگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل،رویینه خم
برآمد خروشین گاو دم
نهادند برکوهه پیل، تخت
به بارآمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل،شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت فیروزه بر سان نیل
یکی تاج بر سر ز در و گهر
به چنگ اندرون گرزه گاوسر
فروهشته از تاج،دو گوشوار
به گردنش طوقی زبرجدنگار
زخوشاب زر و زبرجد کمر
به بازو دو یاره زیاقوت و زر
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه
زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد
سیه شد زمین،آسمان لاجورد
تو گفتی به دام اندراست آفتاب
وگر گشت خم سپر اندر آب
همی چشم روشن جهان را ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
زدریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان به دشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره برجام بستی کمر
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشاه
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه
نخستین فریبرز بد پیش رو
گذر کرد پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره ای برنشسته سمند
به فتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با ناز و با زیب و فر
سپاهی همه غرقه در سیم وزر
برو آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان
به هرکار،بخت تو فیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
پسش باز گودرز کشواد بود
که گیتی برای وی آباد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که چنگش به گرز و به شمشیر بود
پس پشت،شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
نبیره پسر بود هفتاد وهشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش
همه با دل وتیغ وزرینه کفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
چوآمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
به گودرز بر شاه کرد آفرین
چو برگیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز،گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
همی نیزه بودی به چنگش به جنگ
کمان یار او بود و تیرخدنگ
زبازوش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی
ابا لشکر گشن آراسته
پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
از او شاد شد شاه ایران زمین
پس گستهم اشکش تیزهش
که با رای ودل بود و با مغز خوش
یکی گرزدار از نژاد همای
به راهی که جستیش بودی به پای
سپاهی زگردان کوچ وبلوچ
سگالیده جنگ،مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
سپهدارشان بود رزم آزمای
کزو بود گاه نکویی به جای
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار
برآن شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
زده آن سپه را رده بر دومیل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
برآن بخت بیدار و فرخ زمین
از آن پس دگرگون سپاه گران
همه نامداران وجوشش و ران
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه
همی بود شادان دل ونیکخواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسروآباد بود
سپه را به کردار پروردگار
به هر جای بودی به هرکارزار
یکی پیکر آهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان
سپاهش همه تیغ هندی به دست
زره ترکی وزین سغدی نشست
چو دید آن نشست و سرگاه نو
بسی آفرین خواند برشاه نو
گرازه سر تخمه گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان
به زین اندرون حلقه های کمند
از او شادمان شد که بودش پسند
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته زجای
هرآن کس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
همه برگذشتند زیرهمای
سپهبد همی داشت برپیل جای
بسی زان که بر شاه کردآفرین
برآن برز و بالا و تیغ و نگین
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر وبا برز وبا ارز بود
ابا کوس و پیل و سپاه گران
همه جنگجویان و کندآوران
زکشمیر و از کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
درفشش بسان دلاور پدر
که کس ار نبودی زرستم گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی زبند آمدستی رها
بیامد بسان درختی به بار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادی و روشن روان
به اندیشه تاج و تخت کیان
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد
بدو گفت برکش سوی هندوان
همان مرز خرگاه تا جاودان
بپرداز قنوج وکشمیر و سند
بگیر ای سپهبد به هندی پرند
زتوران سپه هر که آنجا بود
اگر ناتوان ور توانا بود
هرآن کس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گرد
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که او را نباشد زیان
تو فرزند بیدار دل رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
کنون مرز هندوستان مر توراست
زقنوج تا مرز دستان توراست
تو را دادم این پادشاهی بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد برمردم خویش باش
ببین نیک تا دوستار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
ببخش وبیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آید به روی
مشو در جوانی خریدار گنج
به بی رنج کس هیچ منمای گنج
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس
زتو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری زگیتی نژند
مرا و تو را روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شادمان باید و تندرست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بد سگالانت پر دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین کرد بر شاه نو
که اندر فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بگفت
بسی پند واندرز گفتش بدوی
که ای نامور پور پرخاشجوی
به خیره میازار جان کسی
نباید که پیچی زافسر اسبی
به هر سو که باشد یکی نامجوی
نوندی فرست از برش پویه پوی
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
منه تو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر،نگه دار پند
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نراژدها گردد او وقت کار
بکش آتش خورد، پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
به کس راز مگشای در بر بسیج
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
دگر گفت کای نامور پهلوان
هشیوار و بیدار و روشن روان
بدان سان کجا کار پیموده اند
چنان چون نیاکان ما بوده اند
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان زکوپال گفتی سخن
چو گرشاسب،کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی
به رزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی
به روم و به چین و به هند از نبرد
به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی،کس او را نیفکنده بود
وزآن پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید
دگر چون که زال آمد اندر میان
کمر بسته بد نزد تخت کیان
بآسوده شد سام از کارزار
بدین سان بود گردش روزگار
و دیگر چو من پازدم در رکیب
پدر رست از آشوب رزم و نهیب
اگر دیو پیش آمد ار اژدها
نبودند از تیغ و گرزم رها
مرا نیز هنگام آسودنست
تو را رزم بدخواه پیمودنست
به گردون گردان رسد نام تو
گرآید مر این کار برکام تو
بیاموختش رزم وبزم وخرد
همی خواست کز روز رامش بود
از آن پس به بدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند برچشم و سر
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی
ز ره باز پس گشت رستم چو شیر
از آن سو فرامرز گرد دلیر
سوی مرز خرگاه لشکر کشید
زکینه سر تیغ برخور کشید
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
فرامرز گردنکش وآن سپاه
فرودآمد آنجا به سه روز راه
یکی پهلوان بود نامش طورگ
دلیر وسرافراز و گرد سترگ
بدان مرز خرگاه بد پهلوان
گو نامبردار روشن روان
همان خویش وی بود افراسیاب
یکی لشکری داشت پرخشم وتاب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۵ - لشکرکشیدن رای هندی به جنگ فرامرز و رفتن فرامرز به رسم فرستاده،نزدیک رای
چواین گفته بشنید برجست رای
به تندی بیامد روانش به جای
بفرمود تا لشکر بیکران
سواران جنگی و نام آوران
زکشمیر و قنوج و از هند و سند
ابا تیغ هندی و چینی پرند
به اندک زمان از درش بگذرند
تن دشمنان زیر پی بسپرند
بفرمود تا هفتصد ژنده پیل
ببردند برسان دریای نیل
برایشان برافکند برگستوان
ابا تیغ و نیزه چو کوه گران
زجوش سواران و پیلان مست
به کردار هامون بشد کوه،پست
زمین گشت جنبان چو کشتی برآب
زگرد سپه تیره شد آفتاب
یکی لشکر آمد به هندوستان
همان مرزداران جادوستان
که چون کرد مرد مهندس شمار
فزون آمد از پانصد بار هزار
چو از شهر بیرون نهادند پای
خروش آمد از کوس و هندی درای
زغریدن کوس واز کره نای
زآواز اسپان پولاد پای
دل کوه خارا همی بر درید
صدایش چو بر چرخ گردان رسید
تو گفتی که نه طاس زنگارگون
زآواز شیپور آمد نگون
از آن گونه مانند کوهی سیاه
جهان تیره کرد او زگرد سپاه
سه منزل برفت و فرود آورید
زمین هفت فرسنگ لشکر کشید
وزآن سو فرامرز پهلو نژاد
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد سوی هندوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که باید فرستاده ای نیک رای
بدان تا بداند ز احوال رای
همانا که ایشان زما آگهند
همی کار سازند یا در دهند
زکار آگهان نامداری دلیر
برون شد زنزد فرامرز شیر
چوآمد بدان لشکر مرز هند
زلشکر نبودش یک از صد پسند
یکایک نگه کرد بر سروران
بزودی بیامد بر پهلوان
سخن گفت نزدیک آن نامدار
از آن پهلوانان جنگی سوار
ز پیلان جنگی و مردان کار
بسی نامدار از در کارزار
سپهبد چو بشنید از او این سخن
یکی رای دیگر برافکند بن
چنین گفت آن نامور پهلوان
به آن لشکر و کاردیده سران
که مردی زکار آگهان این زمان
فرستادمش در بر هندوان
که از حال لشکر شود باخبر
برفت و بیامد پس آن نامور
چنین گفت کز هند و کشمیر و سند
زمینست پرگرز و چینی پرند
بیاراستند هفتصد ژنده پیل
بود زیر لشکر زمین هفت میل
شمار سپه خود نداند همی
سخن جز ز بیشی نراند همی
شوم پیش او چون فرستاده ای
از ایران زمین گرد آزاده ای
ببینم که چونست و چندین سپاه
یکی بنگرم جای آوردگاه
زنیک و بد روزگار کهن
بگویم زهر گونه با او سخن
به مردی و دانش ببینم ورا
از آن پس ببندم ره کینه را
بدو مهتران پاسخ آراستند
به مهر دل از جای برخاستند
که انجام این آرزو چون بود
مبادا کزین دیده پرخون بود
مراین آرزو را نبینیم روی
به گرد بلا خیره خیره مپوی
به پای خود اندر دم اژدها
خردمند رفتن ندارد روا
نداند کسی راز آن جاودان
چنان بدرگ و بدکنش هندوان
تو را گر بدانند از ایشان کسی
به گیتی نماند امانت بسی
چوبردست ایشان تو گردی تباه
چه گوییم فردا به نزدیک شاه
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام،بستر بجز خاک نیست
مرا گر شود سال بر صدهزار
به خاک اندر آیم سرانجام کار
همان به که ماند زمن نام نیک
زمردانگی گرچه سر رفت لیک
نماند همان زندگی پایدار
همان به که مردی بود یادگار
یکی داستان گفت مردی دلیر
چو روی اندر آورد با نره شیر
که چون نام مردی گزیند جوان
نترسد ز پیکار شیر ژیان
دلاور که پرهیز جست از بلا
به بدنامی آخرشود مبتلا
به هرچند گفتند نام آوران
نه بشنید آن پهلوان جهان
همایون گردافکن نامدار
که پور زواه بد آن شهسوار
که هم سال او بود وهم چهر او
همیشه دل آکنده از مهر او
به مردی زگیتی برآورده نام
دلیر وسرافراز و گسترده کام
فرامرز گردنکش پاک تن
ورا کرد مهتر در آن انجمن
چنین گفت کای مرد با فر وهوش
چو من رفت خواهم به من دار گوش
سپردم تو را پیل و کوس و سپاه
همی باش واقف از این جایگاه
بدین لشکر اکنون تویی سرفراز
نگهدار لشکر ز پیکار و ساز
طلایه همی دار هر سو نگاه
به آگاهی کار هردو سپاه
شب و روز افراخته دار سر
سگالیده جنگ و بسته کمر
چو این پند واندرز با او بگفت
بیامد نگه کرد اندر نهفت
زگردان کار آزموده سوار
برون کرد مردان جنگی هزار
بیامد بسان فرستادگان
روان از پس و پیش آزادگان
سه منزل چو آمد به چارم رسید
یکی نامداری به ره بر بدید
طلایه بد از لشکر هندوان
سپهدار وگردنکش و پهلوان
بیامد سرافراز را دید و گفت
که ازمن سخن درنباید نهفت
بگو کز کجایی و نام ونژاد
کجا رفت خواهی به بیداد وداد
بدو داد پاسخ که ایرانیم
بگویم تو را چون نمی دانیم
منم چاکر پهلوان سپاه
جهانجو فرامرز لشکر پناه
پیام فرامرز روشن روان
رسانم بر رای هندوستان
سرافراز ونامی یل پیلتن
که هست از نژاد گو تیغ زن
زنزدیک کیخسرو تاجدار
پدر بر پدر شاه وخودشهریار
بدین مرز آید زفرمان اوی
چه گوید در این رای پرخاشجوی
تو را رفت باید به نزدیک شاه
بگویی که گردنکشی زان سپاه
پیام آوریدست نزدیک تو
ببیند یکی رای باریک تو
طلایه از آنجا روان گشت باز
بر رای آمد ز راه دراز
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
بفرمود کو را به نزد من آر
بیامد طلایه چو باد دمان
به نزدیک آن نامور پهلوان
مر او را به نزد شه هند برد
چون تنگ اندر آمد فرامرز گرد
پیاده شد و دست کرده به کش
نگه کرد رای اندر آن شیروش
یکی دید بر سان کوهی روان
که از دیدنش تازه گشتی روان
رخ همچو گلزار باغ بهشت
تو گفتی سپهرش زمردی سرشت
دل رای پرگشت از مهر او
زبالا و دیدار واز چهر او
چونزدیکتر رفت بردش نماز
به آیین ستودش زمانی دراز
سوی در پرستان بفرمود رای
که سازند او را یکی خوب جای
یکی کرسی زر نهادند پیش
نشست از برش پهلو نیک کیش
شه هندوان اندرو خیره ماند
به هندی بسی نام یزدان بخواند
از آن پس بدو گفت در انجمن
بگو تا چه داری به نزدم سخن
نمازش نمود آن یل نامدار
پس آنگه گشود از در درج بار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۷ - پاسخ دادن رای هندی، فرامرز را
چو این گفته بشنید ازو شاه رای
شگفتی درآمد بدل کرد رای
از آن تندی و چرب گفتار نغز
وز آن نامداران دل پاک و مغز
که بی بیم واندیشه چندین سخن
بگوید چنین اندر آن انجمن
زمانی به رویش نگه کرد دیر
پسندید کینست مردی دلیر
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
که این شیردل گرد گردن فراز
گمانی برم من که اسپهبد است
سپهبد خود است و پرسته خود است
بدان آمدست او که تا بنگرد
ببیند سپه را وهم بشمرد
ازیرا که چندین سخن های تند
که شد پیش او تیغ الماس کند
زمرد فرومایه ناید برون
فرومایه ماند بر شه زبون
نباشد بجز پهلوان زاده ای
ویا بی نیازی کیان زاده ای
خطا نیست اندیشه من برین
که اینست سالار ایران زمین
ازآن پس بدو گفت ای سرفراز
مرا در دل اندیشه آمد فراز
که تو پور شیر ژیان رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
بدین کین سپهدار ایران تویی
سرافراز گردان و شیران تویی
زمردی و دانش نباید که راه
بپویی ازین نامور پیشگاه
بدو داد پاسخ که این خود مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
چو نام سپهبد به من برنهی
شود تن زجان گرامی تهی
فرامرز رستم از آن برتر است
پیام آوری را نه اندر خور است
چومن یک هزارند بر درگهش
بیایند در پیش لشکر گهش
به درگاه او من یکی کهترم
زنام آوران نیز من کمترم
بدو رای گفت ای هنرمند مرد
سخن گویم از رای من برمگرد
به دل مهربانم به دیدار تو
همین فر و رخسار و گفتار تو
بنه دل بر این بوم هندوستان
در این جایگه با چنین دوستان
ندارم به تو گنج و گوهر دریغ
همان تاج و هم کشور و تخت و تیغ
شوی بر همه هند فرمان روا
جهاندار و فرمان ده و پادشاه
منت چون پدر باشم و دیگران
به فرمانت بسته کمر بر میان
دهم دخترخویشتن مرتو را
به نیکی بباشی و خرم سرا
چنین داد پاسخ فرامرز باز
که مرد خردمند گردن فراز
پسنده ندارد که از داد و دین
بپیچد سر از شاه ایران زمین
بویژه که هم اسب و اسباب و گنج
ازو یافته در سرای سپنج
مگو این سخن ای شه هندوان
که ای نامور پهلوان جهان
درآنگه پیام تو پاسخ کنم
به پاسخ همه رای فرخ کنم
مرا ده مبارز به لشکر درند
که ایشان سپاه مرا افسرند
همان ده مبارز به هنگام کار
بکوشند هریک ابا ده هزار
کنون آزمایش کنم مر تو را
ببینم به خوبی و نیک اخترا
کزین ده به نزدت گریزان شوند
زگرز تو چون برگ ریزان شوند
درآریم گردن به فرمان تو
زجان برگزینیم پیمان تو
بهانه همی جست سالار هند
که آن شیرفش را زپیکار سند
مگر بازدارد بر خویشتن
کند پهلوانش درآن انجمن
سپهبد بدو گفت آری رواست
زمن گر هنر چند خواهی سزاست
به پیمان که گر من شکسته شوم
زتیغ یلان تو خسته شوم
من و این سپه بندگان توییم
به خواری سرافکندگان توییم
وگر من کشم ده مبارز به زار
به کینه نجویی به ما کارزار
شوی تابع حکم ایرانیان
به همراهی آیی بر پهلوان
بدین عهد بستند و برخاستند
یکی رزمگاهی بیاراستند
سوی دشت آمد سپهدارهند
ابا سی هزار از سواران سند
به پیش اندرون ده یل شیر گیر
ابا گرز و زوبین و شمشیر وتیر
سواران ایران کشیدند صف
زخون جگر بر لب آورده کف
به پیش اندرون بدگو پهلوان
پس و پشت او رزم دیده گوان
خروشید کوس و بانگ نبرد
برآمد چو مرد اندر آمد به مرد
چنان گشت گردون زگرد سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
به پیش فرامرز تازان شدند
به بیشه تو گویی گرازان شدند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۵ - بازگشتن فرامرز از هند به ایران زمین
سپهبد چو از کوه،لشکر کشید
شب تیره،ابر سیه بردرید
چو زرین درفشی برآورد زاغ
سرش برتر آمد زافراز باغ
بر شاه ایران زمین کرد روی
ابا پور فرخ گو نامجوی
به شادی همی رفت آن راه دور
دلش بود خرم زکردار پور
همه راه با باز و با یوز و سگ
ز زنخجیر و از مرغ پرواز و تک
گهی پهلوان زاده پرهنر
به پیکان فکندی دل گورنر
گهی یوز بود و گه از کوه غرم
چو بادش گرفتی به تک،گرم گرم
گهی با سگ اندر بد آهو به تک
به تیزی زآهو سبق برده سگ
بدین شادمانی فزون از دو ماه
تهمتن همی راند لشکر به راه
چوآمد به نزدیک ایران زمین
از ایشان خبر شد به شاه گزین
پذیره فرستاد گردانش را
همه نامداران ایرانش را
ببردند پیل و سپاه و درفش
همان کوس زرین و زرینه کفش
جهان پرغریو و هوا پرخروش
غو پهلوانان بدرید گوش
رسیدند بر پهلو سرفراز
یکایک ببردند او را نماز
تهمتن،بزرگان ستایش نمود
سزاوار هرکس بدان سان که بود
از آن پس براندند تا پیشگاه
به دیدار نام آور پادشاه
چوآمد تهمتن بر تخت شاه
جهاندار برخاست بر رسم و راه
گرفتش به بر،روی او بوسه داد
به دیدار پور وپدر گشت شاد
ببوسید روی فرامرز شیر
جوان جهان گیر و گرد دلیر
همان نامداران که با او بدند
ابر شهریار،آفرین خوان شدند
یکایک بپرسیدشان شهریار
زرنج ره دور و از کارزار
برتخت شه جمله سر بر زمین
نهادند وکردند بروآفرین
بفرمود تا خوان بیاراستند
خورش هرچه بهتر از آن خواستند
چو خوردند نان،سروران مهان
یکی بزمگه ساخت شاه جهان
زآواز نای و زبانگ سرود
همی داد ناهید،جان را درود
زالحان بربط زآواز چنگ
زبوی گل ولاله خوب رنگ
هوا پرنوا و زمین پرنگار
سمن بر پری چهرگان میگسار
شهنشاه کیخسرو نامور
بپرسید از رستم پرهنر
زکردار اسپهبد نوجوان
هژبر فرامرز روشن روان
تهمتن به پاسخ زبان برگشاد
به شه کرد رزم فرامرز یاد
از آن رزم هایی که او کرده بود
زکار تجانو که بسپرده بود
زکار کمین کردن هندوان
زمکر و فریب شه جادوان
بسی آفرین کرد شاه جهان
برآن نامور پهلوان جهان
همان باده خوردند تا نیم شب
گشاده به آسایش و کام،لب
چوشد سرگران،هرکسی از شراب
برفتند مستان سوی جای خواب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۶ - بخشیدن کیخسرو،رای هندی را به فرامرز
سپیده چو از باختر زد درفش
چوکافور شد روی چرخ بنفش
زمین،تازه شد کوه چون سندروس
زدرگاه برخاست آواز کوس
فرامرز با رستم پهلوان
برفتند نزدیک شاه جهان
فرامرز در باره شاه شد
سخن گفتن شاه همراه شد
که با من نکویی بسی کرد رای
هنر در دل خویشتن کرد جای
بدان گه که من اوفتادم برش
یکی نامداری ببد لشکرش
بسی نیکویی ها از او دیده ام
به دانش مر او را پسندیده ام
کنون چشم دارم زشاه جهان
که بخشد برو ملک هندوستان
بدان کو مرا دوستداری نمود
نباید بدو رنج و خواری نمود
چو بشنید شاهنشه دادگر
ورا گفت بخشیدمش سربه سر
ببر همچنانش به هندوستان
به سوی بر و بوم جادوستان
به خوبیش بر تخت شاهی نشان
از ایدر فراوان ببر سرکشان
که آن بوم و بر تا به دریای چین
به شاهی تو را دادم ای پاک دین
به خوبی بساز و میازار کس
نه از کارداران برنجید بس
کشاورز را نیکی آور به جای
زتو نام باید که ماند به جای
فرامرز،روی زمین داد بوس
بدو گفت ای شاه با پیل وکوس
یکی بنده ام پیش تختت به پای
چنان چون بفرمایی آرم به جای
شه هندوان را طلب کردشاه
بدو خلعتی داد زیبای گاه
نوازید بسیار و اندرزکرد
سپهدار هندی آن مرز کرد
بدو گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکنده ام
نپیچم من از چاکران تو سر
گرم دیده خواهند ای نامور
زمین را ببوسید وآمد به در
ره هند را تنگ بسته کمر
از آن پس که آمد برون شاه هند
سپهبد فرامرز نیکی پسند
ورا بر در خیمه خویشتن
ابا نامداران یکی انجمن
به می خوردن اندر نشستند شاد
یکی شب ببودند تا بامداد
چوخورشید بر چرخ بگذارد پای
خروش جرس خاست با بانگ نای
روان شد فرامرز با رای هند
سوی شهر خود از ره مرز سند
چو تنگ اندرآمد سوی هندوان
یکی آگهی آمد از پهلوان
که بر هندوان دیگری خسرو است
شهنشاهی ونامداری گو است
سرافراز مردی مهارک به نام
سپهدار و گردنکش وخویش کام
از آن گه که آن پهلوان سترگ
ازیدر بشد نزد شاه بزرگ
بزرگان هندوستان همچنان
گزیدند شاهی دلیر و جوان
نشاندند بر تخت و بر تاج زر
به فرمانش بستند یکسر کمر
همه عهد کردند مردان هند
بزرگان و گردان و شیران سند
که گر تیغ بارد به ما از سپهر
نسازیم با رای از روی مهر
همانا که کیخسرو از راه کین
ورا کرده باشد نهان در زمین
وگر زنده باشد در این بارگاه
نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه
چو این گفته بشنید مردی ژیان
شگفتی نمودش بیامد دمان
بر رای هند این سخن بازگفت
چو بشنید از او رای پاسخ بگفت
که آن بدرگ بدتن بدنژاد
مهارک که بر نخت من کرده یاد
یکی بنده ای بود باب مرا
پرستنده خاک و آب مرا
زفرمان من شاه کشمیر بود
بدان کشور و مرز،او میربود
من از جان گرامی ترش داشتم
سراو زهرکس برافراشتم
کنون او ز بدخویی و بد تنی
پدیدار کرده است اهریمنی
ره ایزدی هشت و از راه شد
چو بد گوهری کرده گمراه شد
نکو گفت دانای آموزگار
که از بدگهر،چشم نیکی مدار
به نوش ار کسی زهر را پرورد
مه و سال ها رنج و سختی برد
سرشتش دهد از می واز انگبین
به کام اندرش شیر و ماء معین
سرانجام،راز آشکارا کند
همان گونه خویش پیدا کند
فرامرز گفت ای جهان دیده شاه
توزان بدکنش،دل مگردان ز راه
به توفیق دادار فیروزگر
زتختش نگون اندرآرم به سر
یکی نامه باید نوشتن بدو
به نامه شود گونه این گفتگو
اگر رام گردد بدین بارگاه
بیاید سپارد تو را جایگاه
وگرنه به گرز وبه شمشیر تیز
برانگیزم از جان او رستخیز
بدو رای گفتا که فرمان،توراست
دلم بسته رای وفرمان،توراست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۰ - گریختن مهارک از فرامرز
مهارک چو تیره شب اندر رسید
زگردان هندی سواری ندید
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
زکار زمانه سرش خیره گشت
بدان تیره شب در گریزان برفت
سوی راه کشمیر پویید تفت
سراپرده و خیمه آنجا بماند
شب تیره با ویژگانش براند
چو شب روز شد تنگ بسته میان
سواری طلایه ز ایرانیان
بیامد بر پهلوان بازگفت
هویدا بدو گفت راز نهفت
که دشمن گریزان شدست از برت
بترسید از جان گزا خنجرت
سپهبد یکی داستان کرد یاد
که ازپیش ما دشمن بدنژاد
چو کشته نباشد،گریزنده به
گریزنده خصم از ستیزدنده به
بفرمود پس گرد شیروی را
دلاور سوار جهانجوی را
بدان تا ببندد بدان کین،کمر
رود از پی دشمن خیره سر
نماند که آرام گیرد به راه
به خنجر کند روز بر وی سیاه
مبادا سپاه آورد ناگهان
بدو بازگردد سراسر جهان
بدادش زگردنکشان ده هزار
سواران جنگ آور و کینه ساز
به می دست بردند با شاه هند
به شادی نشستند بر گاه سند
گرفتند بر جای شمشیر،جام
همی باده خوردند از جام کام
به مغز سپهر اندرافتاد جوش
ز آواز رامشگر و بانگ نوش
بدین گونه یک هفته شادان بخورد
گهی گور زد گاه نخجی کرد
تو نیز ای برادر ببخش و بخور
که بخشش جوانیست زی رهگذر
مخور غم که چون بر سرآید زمان
چه غمگین گه مرگ و چه شادمان
سرهفته زان جا سپه برگرفت
سوی شهر قنوج ره برگرفت
همه راه، تازان به نخجیر گور
زتیرش دل شیر،پرشرو شور
وزآن سوی، شیرو چو شیرژیان
همی رفت بر سان تیر از کمان
چو با شهر کشمیر نزدیک شد
جهان بر بداندیش تاریک شد
مهارک زلشکر برافراخت سر
یکی لشکری دید پرخاشگر
به پیش اندرون مهتری سرفراز
دلیران به کین چنگ کرده دراز
جهان تیره شد پیش چشمش به رنگ
ندید آن زمان هیچ جای درنگ
همی تاخت تا شهر کشمیر زود
برفت اندر آن شهر کو میر بود
سبک بر درشهر،صف برکشید
به سرنیزه و گرز و خنجر کشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۶ - رفتن فرامرز به جزیره های هند
چنین گفت گوینده کاردان
هشیوار و بیدار و بسیار دان
که بگذشت بر من دگر روزگار
زگیتی بسی برگرفتم شمار
زتاریخ شاهان بدم آرزوی
که یک چند سازم بدان گفتگوی
زهر جا چیزی به دست آمدم
همه آرزوها به شست آمدم
زچندان تواریخ شاهان پیش
زاخبار آن نیک نامان پیش
زنیروی رستم زکردار سام
هم از گیو و گودرز فرخنده نام
هم از فر وبازوی اسفندیار
زگشتاسپ،آن شاه به روزگار
که از عهد آن شاه با آفرین
زراتشت اسفنتمان گزین
پدید آمد و گشت ایران زمین
به کردار باغ بهشت برین
زفر قدومش جهان تازه شد
دل بدرگ جادوان پاره شد
.کتاب فروزنده زند واست
که زنگ جهالت به گیتی بشست
یک و بیست نسک آن کتاب گزین
بیاورد و شست او جهان را زکین
نمود آشکارا که ایزد یکیست
خبرداد از بود و از هست ونیست
بدیدم به خوبی همه داستان
زگفتار و کردار آن باستان
بجز گرد گردنکش نامور
فرامرز رستم گو پرهنر
زهندوستان هیچ منزل نماند
که آن شیردل باره بر وی نراند
به دریا و کوه و بیابان و رود
نماند هیچ جایی که نامد فرود
چو خورشید پیمود روی زمین
گهی بزم جست و گهی رزم و کین
زگیتی بسی دیده سختی و رنج
زبهر بزرگی ومردی و گنج
چه از مرز خرگاه واز روم و هند
زکار مهارک سرافراز سند
بپرداخت کیخسرو پاک دین
بدو داد آن مرز و تاج و نگین
چنان آرزو کرد شیرژیان
که چندی بگردد به گرد جهان
بدو نیک گیتی یکی بنگرد
زمین چند گه زیر پی بسپرد
زگردان ایران،ده ودوهزار
بدو مهربان و به دل دوستدا
برون کرد شیران روز نبرد
سرافراز مردان با دار و برد
زقنوج زی خاور آورد روی
یکی پیر ملاح بد راه جوی
بدان تا به دریا بود رهنمای
همان اختران نیز بیند به رای
همی راند منزل به منزل سپاه
به کوه وبه آب وبه بی راه و راه
به دریا به کشتی گذر کرد ورفت
به سه ماه در آب بودند تفت
شگفتی بسی دید حیوان در آب
دوان از پی یکدگر با شتاب
یکی را تن ماهی و روی شیر
دهن باز چون اژدهای دلیر
یکی را سرگاو و تن، گوسفند
برو یال و موشان ستبر و بلند
به دریا بسی دید از اینان شگفت
زکار سپهری شگفتی گرفت
بدین گونه می رفت بیش از سه ماه
به زیر،آب بود و زسر،هور وماه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۹ - داستان سیه دیو با دختر شاه کهیلا
چنان بودآیین آن شهریار
که نوروز و در موسوم نوبهار
پر از سبزه ولاله گشتی جهان
زباد بهاری شدی نوجوان
بزرگان لشکر چه مرد و چه زن
به هامون شدندی همه انجمن
میان گل و سنبل و لاله زار
بدین سان گذشتی به ایشان بهار
یکی دختری داشت آن شهریار
به خوبی به سان بت قندهار
به بالا چو سرو و به رخسار ماه
زبالاش مشکین کمند سیاه
مسلسل فروبسته همچون زره
زمشک و زعنبر گره تا گره
دو چشمانش چون نرگس نیم مست
زغمزه دل جادوان کرد پست
زلعلش دو عقد گهر در نهفت
شده طاق ابروش با ماه جفت
سرشتش زبس نیکویی از خرد
تو گفتی که جان را همی پرورد
بدان نیکویی دختر پرهنر
به دانش بیاراسته سر به سر
خردمند و با ناز وبا زیب وشرم
زبان چرب کرده و شیرین و آوای نرم
به دل،مهربان بود بر وی پدر
که فرزند جز او نبودش دگر
به آیین سوی جشنگه رفته بود
میان گل و یاسمن خفته بود
یکی دیو بود اندر آن مرز وبوم
که در جنگ او خاره گشتی چو موم
از این دیو چهری به بالا چو ساج
دو دندان به ماننده دار و عاج
دو دیده به مانند دو چشمه خون
دو بینی چو دو کشتی سرنگون
دهانش چو غاری بد از سنگ،پر
درآویخته لب چو لنج شتر
به چنگال ماننده نره گرگ
سرانگشت چون شاخ داری بزرگ
زانگشت او ناخنان دراز
برسته فزون تر زنیش گراز
از آن زشت پتیاره تیره روی
جزیره همه ساله در گفتگوی
به هر روز در گرد آن شهر ودشت
کسی را که بودی برو ره گذشت
گرفتی و خوردی هم آن جایگاه
بدین سان همی رستی از سال وماه
در آن روز،آن دیو ناسازگار
همی گشت در دشت بهر شکار
گذر شد مر او را در آن جشنگاه
کجا خفته بود اندر آن دخت شاه
پری چهره را همچنان خفته دید
دوان گشت نزدیکی او رسید
مرآن خوب رخ را به بر درگرفت
ز ره بازگشت و ره از سر گرفت
کنیزان گلرخ فرستندگان
همه خوب رخ دل ربا یندگان
بگفتند باشاه یکسرسخن
که آن دیووارون چه افکندبن
چوپیل دژآگاه مست ودژم
بیامد همی سوخت گیتی به دم
زناگه پری چهره رادرربود
ببرد وز دل ها برآورد دود
چو بشنیدشاه این سخن شد غمین
زسرتاج برداشت زدبرزمین
خروشی برآمد ز ایوان شاه
جهان گشت برنیکخواهان سیاه
غلام وکنیزان خورشید روی
برفتند بامویه وهای هوی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۴ - دادن شاه کهیلا،دختر را به فرامرز
وز آن سو بشد خسرو نامور
بر مادر دختر خوب فر
بدو داد مژده به پیوند شیر
به دامادی پهلوان دلیر
رخ خوب چهره چو گل برشکفت
همان مادر دختر اندر نهفت
زیزدان بسی آفرین یاد کرد
که آن دختر از رنج آزاد کرد
از آن پس بشد کارسازی گرفت
از آن کارخرم دلش برگرفت
دو صد جامه دیبا و خز و حریر
درو گوهر وعود و مشک و عبیر
یکی تخت فیروزه چون آسمان
زگوهر،درخشنده چون اختران
صدو چل کنیزک ابا طوق زر
دو صد کودک خوب و زرین کمر
زمشک و زعنبر صدو بیست جام
صدو بیست خروار از زر خام
زاسب وزاشتر فزون از شمار
بیاورد گنجور و فرمود بار
فرستاد یکسر بر پهلوان
به دست یکی مرد روشن روان
بیاراست ماه پری روی را
بت سرو بالای دلجوی را
به خوبی به کردار روی بهشت
تو گفتی که از حور دارد سرشت
یکی دست جامه همه زرنگار
سپردند با یاره و گوشوار
سراسر مرصع به در وگهر
بپوشید نسرین تن سیم بر
شبانگه بیامد بر پهلوان
چنان خوب رخ ماه روشن روان
یکی موبد پیر یزدان پرست
بشد دست مه رخ گرفته به دست
ببستند عهدی به آیین دین
زبان بزرگان پر از آفرین
بیاورد مر پهلوان را سپرد
سوی حجره بردش سپهدار گرد
به آغوش بگرفت آن نیک جفت
پس آنگاه نا سفته درش بسفت
چو بد مهرجوی ودلارام خواه
گرفت آن زمان کام دل را زماه
چنان تازه شد جان هردو زمهر
تو گفتی که بارید مهر از سپهر
به بوس و کنار و به شادی و ناز
بدآن ماه،آن شب ابا سرفراز
چو خورشید بر چرخ زرین کمند
فکند و برآمد به تخت بلند
جهان چادر عنبرین کرد چاک
چویاقوت زر بر سر تیره خاک
سپهبد بفرمود تا مرد وزن
زکوی وزبرزن شدندانجمن
سراسر به رامش به هامون شدند
وز آن شهر پرمایه بیرون شدند
زآواز رامشگر ونای ونوش
جهان بود یکبارگی پرخروش
دو هفته بدین گونه رامش گزید
چنان رامشی در جهان کس ندید
چو چندی در این شهر آرام یافت
از آن ماه خورشید رخ کام یافت
از آن جایگه ساز رفتن گرفت
بدان تا ببیند زدنیا شگفت
سپهبد بفرمود کز عود خام
زبهر پری چهره ماه تمام
یکی خوب زیبا عماری کنند
عماری زعود قماری کنند
چنان کاندرو خوابگاه و نشست
بسازند مردان پاکیزه دست
فراوان در آن شهر کشتی بساخت
کسی کو ره آب دریا شناخت
به پیش اندر افکند در روی آب
روان کرد کشتی هم اندر شتاب
پری روی را در عماری نشاند
بسیچید و لشکر از آنجا براند
به خشکی همی رفت شیر ژیان
به هنجار او گشته کشتی روان
بزرگان شهر کهیلا و شاه
برفتند با او سه منزل به راه
چو پدرود کردند گشتند باز
سپهدار گردنکش سرفراز
ره دور پیش اندر آورد خوار
بیامد دوان تا به دریا کنار
به کشتی درآمد خود و سرکشان
برافراخت ملاح را بادبان
جهاندار جان آفرین یار بود
سپهدار هشیار و بیدار بود
زدریای ژرف و دم باد تیز
زمانی نیامد به رویش ستیز
همی رفت با دلبر زیب وشاد
نه اندیشه از راه و نه رنج باد
شگفتی همی بود هر سو بسی
به هم می فزودند زان هرکسی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۶ - رفتن فرامرز به جزیره فیل گوشان
دگر باره افکند کشتی درآب
روان کرد مانند باد از شتاب
سه روز و سه شب ماند کشتی روان
فرامرز گردنکش پهلوان
چهارم سوی فیل گوشان رسید
سپه را به سوی جزیره کشید
جزیره بد آن هم نکوتر به جای
بسی اندرو باغ و کشت و سرای
گروهی کجا فیل گوشان بدند
به مردانگی سخت کوشان بدند
یلانی به بالا به مانند ساج
به تن،آبنوس و به رخسار عاج
زسر تاقدم،گوش همچون سپر
بدن ها همه همچو پیلان نر
همه دیده هاشان به کردار نیل
ازیشان گریزان شده ژنده پیل
یکایک ابا آلت و ساز زرم
به نزدیکشان رزم، خوش تر ز بزم
سپهدارشان نامداری بزرگ
بداندیش و خودکام مردی سترگ
زنانشان به خوبی به کردارماه
فروهشته از سرو،جعد سیاه
به رخ،ارغوان و به نرگس،دژم
به ابرو،کمان و به بینی،قلم
بتان سهی قد خورشید روی
نگاران سیمین تن مشک بوی
جهان پهلوان گرد گیتی گشای
ابا لشکر و کوس و هندی درای
چو تنگ اندرآمد سوی آن زمین
بدو گفت ملاح کای پاک دین
از این مرز،مارا بباید گذشت
نباید غنودن بدین کوه ودشت
که این سهمگین جایگاهی بود
مگرمان به یزدان پناهی بود
کزین مرز،آسوده دل بگذریم
سزد گر بدین بوم وبر نگذریم
فرامرز گفتش که این غم ز چیست
بدین گونه بیم تو از ترس کیست
چنین گفت با او جهان دیده پیر
که ای گرد پیل افکن و شیر گیر
جزیریست این چارصد میل بیش
چو پهنا درازیش آید به پیش
سپاهی بدو اندرون بی شمار
همی رزم جویان ناپاک وار
به چهر و به دیدار مانند دیو
همه ساله با کوشش و با غریو
جهاندیده کانجا بگسترده کام
کجا فیل گوشانشان گفت نام
به بالا زکوه سیه برترند
زباد شمالی تکاورترند
همه نیزه هاشان بودآهنین
زکوپال ایشان بلرزد زمین
به تن،باد،پاشان بود همچو کوه
که از لعلشان کوه گردد ستوه
چنین مردمانی زمردم،بری
رمنده زمردم چو دیو و پری
نه مرغ هوا را بدین جا گذر
نه پیل و نه دیو ونه شیران نر
توبا این سپه نزد ایشان شوی
همان دم زکرده پشیمان شوی
به هریک از ین لشکر نامدار
همانا کزیشان بود ده هزار
تو در خون چندین سر سرفراز
شوی گر به بیشی نداری نیاز
زمن بشنواین پند را کار بند
نشاید که یابی در اینجا گزند
زکاری که رنج دل آید پدید
خردمند از آن کار دوری گزید
سپهبد چو بشنید از وی سخن
چنین داد پاسخ به مرد کهن
که ای پیر پاکیزه پاک دین
اگر یار باشد جهان آفرین
به فر جهاندار کیهان خدای
سرانشان چنان اندر آرم زپای
که شیر ژیان گور پی خسته را
ویا باز بر کبک پر بسته را
بدان تا به گیتی بسی روزگار
بماند زما این سخن یادگار
مرا ایزد از بهر رنج آفرید
نه از بهر بیشی و گنج آفرید
بدان تا که از رنج،نام آورم
هم از رنج وازداد،کام آورم
منم تا بوم زنده،جویای نام
به مردی برآورده ازنام،کام
خردمند گوید که انجام کار
برآید اگر کردن از روزگار
ببینم نکورو که تن، مرگ راست
نترسد زمرگ آن که او نام خواست
وزین نامداران گردان من
سرافراز شیران و مردان من
نمیرد کسی تا نیاید زمان
بدان کار خیره مگردان زبان
توای پیر ملاح پاکیزه هوش
به گیتی سوی من همی دار گوش
که بی کام وامر خداوند بخت
نیفتند یکی برگ سبز ازدرخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۶ - رفتن فرامرز به قیروان و پذیره شدن شاه قیروان،او را
چو تاراج کردند آن بوم رست
از آنجا ره ملک دیگر بجست
بپرداخت ازملک خاور زمین
ابا نامداران ایران زمین
سوی قیروان رفت از آن جایگاه
بپیمود بر خشک شش ماه راه
چوآمد بدان مرز و کشور فرود
فرستاد بر شاه کشور درود
زکارش یکایک بداد آگهی
نمودش همه روزگار بهی
که گر ایدر آیی زروی خرد
نیارد زمانه تو راپیش،بد
پذیری همه باج ایران زمین
چو از مان نداری همی تاب کین
چوآگاه شد خسرو قیروان
که آمد سوی مرز او پهلوان
زشادی برافروخت رخسار اوی
هم اندر زمان شد زایوان به کوی
بفرمود تا سرفرازان شهر
بزرگان که بودند با جاه و بهر
پذیره شدند و کمر بر میان
ببستند بر رسم و راه کیان
برفتند تا زان دو هفته به راه
بر پهلوان گرد لشکر پناه
ببسته ابرپیل،روییینه خم
زمین گشت پوشیده از نعل و سم
چو با پهلوان گشت دیدار شاه
فرودآمد و پیش بسپرد راه
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان سرفرازان به یکبارگی
گرفتش به بر پهلوان شادکام
ز رستم بپرسید واز زال سام
زنزل و علف هرچه بودش به کار
زبهر سپهبد گو نام دار
بیاورد چندان شه قیروان
کزآن خیره شد چشم ایرانیان
زگستردنی ها واز خوردنی
زپوشیدنی و از بردنی
جهان شد سراسر چو بازار چین
زبان یلان شد پر آفرین
دو ماهش همی داشت بیرون شهر
همه شادی و خرمی بود بهر
گهی گوی و چوگان و گاهی شکار
گهی رود و بزم و می خوشگوار
از آن پس یکی روز اختر بجست
که در شهر رفتن کی آید درست
به شهرش درآورد از آن جایگاه
سوی نامور تاج ودیهیم و گاه
چوآمد به ایوان،شه نامدار
نشاندش بر تخت و کردش نثار
ازآن پس کمر بست چون بندگان
همان نامدار و پرستندگان
پرستش نمودی شب وروز بیش
ابا هر که بیگانه بودندو خویش
زبس نیکویی ها که آن شاه کرد
رخ پهلوان شد از آزرم،زرد
کزو هر زمان شرمساری ربود
ستایش مر او را بسی برفزود
بدین گونه یک سال بگذاشتند
همه شهر را باغ پنداشتند
همانگه از این گونه آن مردمی
نیاورده در کار،مویی کمی
چه نیکوتر از دوستی با کسی
که او بهره دارد زدانش بسی
سپهدار با خسرو نامدار
سخن کرد و پرسید یک روزگار
که ای شاه نیکو دل خوب خوی
مرا شرمساری درآمد به روی
زبس نیکویی ها واز مردمی
که آن خیزد از گوهر آدمی
که با من نمودی در این روزگار
سپاست گذارم بر شهریار
کنون چشم دارم که تو کام خویش
بگویی به من هر چه داری به پیش
بدان تا ببینم که در کار شاه
مرا دسترس هست با این سپاه
به جان اندرین کار کوشش کنم
مگر کام خسرو پژوهش کنم
شه قیروان زود بر پای خاست
ستودش فراوان چنان چون سزاست
بدو گفت کای شیر با فر ونام
به بخت تو هستم همی شادکام
همم پادشاهیست هم کام وبخت
همم کشور و مرز و هم تاج و تخت
ولی آرزویی مرا در دلست
اگر چه به نزدیک ما مشکلست
چو از من کند پهلوان خواستار
بگویم هم اکنون بر نامدار
یکی خوب دفتر چنین یافتم
چو بر خواندمش تیز بشتافتم
که از دانش آن دفتر باستان
درو یاد کرده بسی داستان
مر این گرد گرشاسب آن را نوشت
که بودش زفرهنگ و دانش سرشت
که آن دم که ضحاک بیدادگر
فرستاد ما را بدین بوم و بر
به شمشیر،این مرز را بستدیم
جهانی زخنجر به هم بر زدیم
که چون پانصد و یک هزاری زمن
گذر یابد ازتخم خویشان من
بدان دم که این دفتر پهلوی
نوشتم سزد گر زمن بشنوی
چنین دیدم از گردش هور وماه
چو در اختر خویش کردم نگاه
جوانی بیاید خردمند و گرد
سرافراز وبا نام و با دستبرد
نیندیشد از شیر و نراژدها
نترسد زسختی و روز بلا
به مردی جهان زیر پای آورد
بسی نیکویی ها به جای آورد
نژاد وی ازماست پنجم پدر
چوآید بدین کشور و بوم وبر
برآید ز دستش سه کار بزرگ
کزآن خیره گردد دلیر سترگ
به کشور،هویدا شود پنج دد
کز ایشان جهانی درافتد به بد
دو شیر ودو گرگست ویک اژدها
که گیتی از ایشان شود پربلا
از این پنج پتیاره تیز چنگ
جهان بر بزرگان شود کارتنگ
شود مرز خاور سراسر خراب
همان قیروان گردد از وی به تاب
چو ایدر رسد آن یل نامور
زگرزش شود ایمن آن بوم وبر
به دست وی آید ددان را هلاک
نباشد مر او را به دل ترس وباک
به یک نیمه کوه از دست راست
نشانیست از ما به یک میل راست
من از بهر پارنج پوران جوان
یکی گنج بنهاده ام زیرآن
چو این کار آید به دستش تمام
برآید زگردی و مردیش نام
ورا باشد این گنج را پای مزد
که رخشنده بادا وی از اورمزد
همیدون در این دفتر پهلوان
یکی پیکر خوب و چهر جوان
نگارید کرده که این چهر اوست
که از اژدر و شیر درنده پوست
چو اندیشه اندر دلم شد دراز
از آن نیکویی و سران سرفراز
به چهر و به یال تو چون بنگرم
به روشن روان این گمان می برم
که آن گرد فرخنده اختر تویی
خداوند کوپال و پیکر تویی
بدو داد پاسخ گو نامدار
که آن خوب دفتر به نزد من آر
بیاورد هرکس که دفتر بدید
بدان صورت خوب مهرش گزید
تو گفتی فرامرز شیر اوژنست
که از بهر پیکار در جوشنست
از آن شاد شد گرد پهلونژاد
نیا را بسی آفرین کرد یاد
پس از شاه پرسید راز بدان
کجا است آن جایگاه ددان
نشان مرا داد باید کنون
که گر پیل باشد بسازم زبون
چنین گفت از ایشان یکی نامور
که گر نامور گرد پرخاشخر
از ایدر بتازد سه روزه به راه
یکی کوه بیند بلند وسیاه
چو خورشید بر چرخ گردان شود
نخست از سرکوه،رخشان شود
جهان دیده گوید که این برزکوه
که هست از بلندیش گردون ستوه
محیط است گرد جهان سر به سر
جزآب از برون نیست چیزی دگی
چو رفتی بدان دامن کوهسار
یکی خشک رود آیدت پیش کار
که پهناش باشد سه فرسنگ بیش
درازیش از اندازه ناید به پیش
مقام بداندیش نراژدهاست
که گیتی سراسر ازو در بلاست
یکی کوه بینی مر او را به تن
کشان موی سر بر زمین چون رسن
درازیش باشد فزون از دو میل
به دم درکشد شیر ودرنده پیل
چو غاری دهانش پر از دود وتاب
هراسان ازو بر سپهر،آفتاب
سروهاش چون آبنوسی درخت
شود کوه خارا ازو لخت لخت
دو چشمش به کردار دو چشمه خون
زکامش تف و دوزخ آید برون
تن تیره او همی چون سپر
زفولاد وآهن بسی سخت تر
گر از جای جنبد چو کوهی به تن
زبانش برون آمده از دهن
نه اندر هوا مرغ یارد گذر
نه اندر زمین،شیر یا پیل نر
چو خورشید بر چرخ، رخشان شود
زدود تف او هراسان شود
زمین از گرانیش لرزان شود
زتفش دل کوه، بریان شو
براو چه دریا و چه کوه ودشت
به هرجای،آسان تواند گذشت
چو از جنبش او را دهد آگهی
جهان از دد و دام گردد تهی
نماندست در دشت ما جانور
نه دام ودد و مرغ و نه گاو و خر
مر این ها که بینی به شهر اندرون
نیاریم از شهر رفتن برون
به ما بر از این گونه رنج وبلاست
هرآن کس که بخشایش آرد رواست
وزآن روی دیگر به سه روزه راه
یکی بیشه همچون یکی جشنگاه
به پیش آیدت شصت فرسنگ پیش
گروهی در او پاک و پاکیزه کیش
تو گویی بهشتیست با رنگ وبوی
زهرگونه نخجیر ومرغ اندر اوی
پدید آمدست اندر آن بوم وبر
دو پتیاره زین اژدها سخت تر
ازین روی بیشه دو شیر ژیان
که هستند با همدگر همزبان
دو کوهند هر دو خروشان چوابر
کزیشان بدرد دل پیل و ببر
وز آن روی دیگر دو گرگ سترگ
فزون هریکی از هیون بزرگ
سراسر همان مرز ایشان خراب
چو هامون و کوه و چو دریای آب
از این جای،خود جای گفتار نیست
چه گویم که گفتن چو دیدار نیست
زمینی بدان گونه با رنگ وبوی
از ایشان به ویرانی آورده روی
براین بوم و بر جای بخشایش است
که از نام مردی و بخشایش است
همانا که فرمان یزدان پاک
برین است کان مرز با ترس وباک
به تیغ وبه گرز تو ایمن شود
به فر تو این تیره روشن شود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۷ - نصیحت کردن ایرانیان،فرامرز را
چو بشنید گردنکش دیو بند
سخن های پردرد از آن مستمند
همان گه برآمد به جای نشست
به بر زد بدین سهمگین کار،دست
چنین گفت کاین کار،کار من است
همان این ددان هم شکار من است
به زور جهان آفرین دادگر
به فرشهنشاه فیروزگر
چو بر زین کشم تنگ شبرنگ را
بشویم به خون ددان چنگ را
چو این گفت، گردان پرخاشجوی
بپیچید هرکس زگفتار اوی
نهانی بگفتند با یکدگر
کزین شیردل گرد پرخاشخر
بدآید سپه را به سرهر زمان
که هر دم رود در دم بدگمان
نیندیشد از شیر و نراژدها
نه پیل دمان یابد از وی رها
زتیغش دل گرگ،پیچان شود
زگرزش تن ببر،بی جان شود
بدین گونه سه رزم بر خود گرفت
سزد گر بمانیم ازو در شگفت
از این پیش با شیر و دیو وپلنگ
بسی رزم جست آن یل تیز چنگ
که فیروزگر بود و مشهور گشت
زدیدار او چشم بد دور گشت
ولیکن سه جنگ چنین هولناک
که برکوه و صحرا ودر آب و خاک
ندید و نبیند جهان دیده مرد
خردمند،خود را هزیمت نکرد
جوانی و گردی و فر وهنر
نژاد و بزرگی ونام وگهر
نماند ورا تا تن آسان شود
که از روز سختی هراسان شود
به هر رزم بر خیزدش دل زجای
سوی جنگ دارد همه روزه رای
ولیکن همه روزه نبود چنان
که خود جوید اندر جهان پهلوان
چه سازیم و تدبیر این کار چیست
ابا این جوان راه گفتار چیست
مبادا کزین جنگ،بی جان شود
دل ودیده ما غریوان شود
اگر چه هنرمند باشدجوان
نباید بدو بودن ایمن به جان
که هر بار فیروزه باشد به جنگ
بود روزکاید سرش زیرسنگ
به جنگ اندر اندیشه باید نخست
که ناید سبو یکسر از جو درست
کسی کوکند رای آوردگاه
نباید سوی بازگشتن به راه
سرانجام،ایرانیان،هم زبان
ستایش گرفتند بر پهلوان
گشادند یکسر زبان ها به پند
به خواهش بر مهتر دیو بند
که از فر تو چشم بد دور باد
شب و روز وسال ومهت سور باد
ازآن گه از پیش فرخ پدر
همان از بر شاه فیروزگر
برون آمدی تا کنون روزگار
بود سال بگذشته دو پنج وچار
که یک دم به آرام ننشسته ای
همه ساله پرخاش و کین جسته ای
همه جنگ جستی به نام بلند
گهی با کمان و گهی با کمند
جهاندار بخشیده فیروزیت
به هرکار بادا دل افروزیت
سپهر ستیزنده رام تو گشت
نبرد دلیران به کام تو گشت
بدان رزم ها سخت دیدیمشان
شب وروز دیدیم در جنگشان
بگفتیم کامد به سر،درد وغم
نبینیم دیگر بلا و ستم
به هنگام شادی و جان پروری
غم اندر دل دوستان آوری
ببندی کمر،این سه رزم گران
پذیرفتی از خسرو قیروان
چه شیر و چه گرگ و چه نراژدها
کز ایشان زمین و زمان در بلا
چوخورشید در هفت چرخ برین
به پرهیز باشد در این رزم و کین
مکن پهلوانا از این درگذر
که کاری بدست این وازبد،بتر
اگر جنگ با او همی بایدت
که از نیکنامی بیفزایدت
مکن تیره بر دوستان،روزگار
تن هود بدین رزم،رنجه مدار
جوانی و گردی و نیروی و فر
چرا خوار داری ایا نامور
که ما رزم گرشسب وسام دلیر
نبرد تهمتن گو نره شیر
چه با دیو و شیر و چه با پیل و گرگ
چه با اژدها و یلان سترگ
شنیدیم و بسیار هم دیده ایم
به نام نکوشان پسندیده ایم
سه رزم چنین در جهان کس ندید
نه از گرزداران گیتی شنید
خردمند نام آور و تیز ویر
به پای خود اندر دم نره شیر
نرفتست و هرگز نیارد روا
همیدون شدن در دم اژدها
نه سنگی نه آهن نه پولاد و روی
چه با این ددان کرد خواهی بگوی
نباشیم یک تن بدین داستان
تواین گفته بپذیر از این راستان
گرت دور از ایدر گزندی رسد
به یک موی بر تنت بندی رسد
به نزدیک رستم چه پوزش بریم
چگونه رخ زال زر بنگریم
چه گوییم نزدیک شاه جهان
نکوهش بود از کهان ومهان
نماند یکی زنده از ما به جای
نبینیم این رزم را هیچ پای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۸ - پاسخ فرامرز با ایرانیان
دلاور چو گفتار ایشان شنید
چوآتش زباد دمان بردمید
دلش گشت از ایشان پر از رزم و کین
بر ابرو زخشم اندر آورد چین
به روی دژم گفت با مهتران
که با من چه دارید سرها گران
بدین مهربانی و اندرز و پند
مدارید بازم زنام بلند
که هر چند تند است گرد سوار
جوان زآزمایش بود نامدار
مرا گر به تن،مهربانی کنید
دلم را بدین رزم و کین مشکنید
چو این رزم از ما کنند آرزوی
نپیچم به اندرز زین رزم روی
ندارم تن خود ز سختی دریغ
نه از رزم شیر ونه از گرز و تیغ
به تنها تن خویش جنگ آورم
س این ددان زیر سنگ آورم
به یاری نخواهم سپاه بزرگ
من واسب شبرنگ با شیرو گرگ
شما سر به آسایش اندر دهید
همه دل به نخجیر از بیشه وکوه،گرد
به زور جهاندار یزدان پاک
سرگرگ و شیر اندر آرم به خاک
به یاری،مرا پاک دادار وبس
نجویم جز او یاری از هیچ کس
بگردم یکی گرد نر اژدها
کجا یابد از تیغ تیزم رها
به مردی ببندم کمر بر میان
که زن در پس پرده گردد نهان
بگفت این و فرمود یک مرد کار
بیارد یکی مرد پولاد کار
چوآورد،فرمود شیرژیان
زسی رش فزون خنجر جان ستان
دگر نیم چرمی بیاورد شیر
که بر چرخ را زه کند آن دلیر
جوان سرافراز با توش و تاو
یکی زه بتابید از چرم گاو
بیاورد و بر گوشه ها زد گره
برآورد چرخ گران را به زه
همان تیر ده چوبه تیر خدنگ
بفرمود گردنکش تیز چنگ
که پیکان هریک بدی ده ستیر
نهادندنزدیک گرد دلیر
طلب کرد خفتان ببر بیان
همانگه بپوشید شیر ژیان
به شبرنگ بر گستوان بر فکند
به فتراک زین بر کیانی کمند
خدنگش ز ترکش برآورد پر
زبیمش دل کوه زیر وزبر
به دست اندرون خنجر چارشاخ
ازو تنگ گشته جهان فراخ
به زین اندرون گرزه گاوسار
خلیده ازو زهره روزگار
به بند کمر،تیغ زهر آبگون
چو از برزکوه،اژدهای نگون
نشست از بر اسب شبرنگ،شاد
سوی رزم نر اژدها همچو باد
چو دیدند گردان ایران زمین
بدان سان سلاح سوار گزین
همه دست بر آسمان داشتند
فغان از بر چرخ بگذاشتند
سپهبد سپه را چو بدرود کرد
سوی رزم اژدر روان شد چو گرد
سراسر سپاه شه قیروان
برفتند همراه آن پهلوان
چو با اژدها تنگ شد نره شیر
چنین گفت با مهتران دلیر
کز ایدر شما را بباید شدن
نباید از این پیشتر آمدن
به یزدان بنالید از بهر من
که از اژدها چاک سازم دهن
منم بی گمان دل نهاده به مرگ
گرم تیغ بارد به سر چون تگرگ
نه برگردم از رزم تا نام خویش
برآرم برانم از این کام خویش
دلاور که جویای نامست و ننگ
به مردی چو رو اندرآرد به جنگ
نترسد ز نراژدها بی گمان
بر او چه گرگ و چه شیر ژیان
نوشته نخواهد بدن کم وبیش
چوداری زمردن غم و درد وریش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۹ - کشتن فرامرز،اژدها را
بگفت و برانگیخت شبرنگ را
برافراخت یال وکئی چنگ را
چو تنگ اندرآمد سوی کارزاز
بغرید مانند شیر شکار
چون آن نعره در گوش اژدر رسید
چو شیر ژیان ویله ای برکشید
به خود بربجنبید نراژدها
پراکنده شد زهرش اندر هوا
بلرزید زآسیب او کوه و دشت
زدودش همه آسمان تیره گشت
چو شبرنگ سرکش مر او را بدید
چو خورشید جوشید واندر جهید
رمید و نشد پیش نراژدها
زگردش نهان گشت روی هوا
به تندی زدش پهلوان سوار
که تنگ اندرآید سوی کارزار
زنراژدها نیز برگاشت روی
چو رفتن نیارست نزدیک اوی
سپهبد شد از بارگی تنگدل
چو او سوی اژدر نیاورد دل
فرود آمد از خشم و کردش رها
پیاده بیامد بر اژدها
جهان دید یکسر پر از درد وتاب
سیه گشته از دود او آفتاب
به یزدان پناهید گرد دلیر
ازآن پس برآویخت چون نره شیر
به قربان برآورد چاچی کمان
یکی تیر پولاد پیکان گران
نهاده بدو اندر آورد شست
گرفت از بر قبضه چرخ،دست
به ابروی چرخ اندرآورد چین
زگوشه برآمد خروشی به کین
چوبا گوش،گوشه برآورد تنگ
رها کرد از شست تیر خدنگ
بزد بر میان و دهان و زفر
برآمد یکی جوی خون از جگر
خدنگی دگر بر میان و سرش
بزد رفت یکسر به مغز اندرش
چو تنگ اندرآمد بدو اژدها
همی جست شیر ژیان زو رها
زدش دیگری بر میان دو چشم
برافزود بر اژدها درد چشم
دگر خنجر چار شاخ از میان
کشید و بیامد برش تازیان
بزدبر سراو چو نزدیک شد
جهان از تف ودود،تاریک شد
دهن باز کرده چو غاری فراخ
شهید ازیل و خنجر چارشاخ
گرفت و به کام اندرش در بسوخت
چو دریا ازو خون روان برفروخت
زخنجر دهانش گشاده بماند
همی زهر در چرخ گردون فشاند
به کام اندرش تیغ چون گشت سخت
جوان سرافراز بیدار بخت
برآورد الماسگون تیغ تیز
سرش پر زکین و دلش پر ستیز
دو دستی همی کوفت بر سر ش تیغ
نشد بازویش خم از آن دد دریغ
چو از رزم خنجر به سیری رسید
عمود گران از میان برکشید
برآورد و زد بر سرش کرد خورد
ندیده بدان گونه کس دستبرد
چو او کشته شد جوشن از دود زهر
زبس کز تف وتاب او یافت بهر
فروریخت زاندام شیر ژیان
همان مغفر و درع و ببر بیان
از آنجا بیامد برهنه تنان
به نزدیک یک چشمه آب روان
بیفتاد لرزان برآن سردآب
زگرمی نمانده ورا توش و تاب
بدان گه که از خشم و کین،پهلوان
زاسب اندرآمد به روشن روان
دوان شد همی بارگی باز جای
بدیدند گردان ستاده به پای
برو بر نگونسار زین پلنگ
سراسر گسسته سلاح و کمند
برآمد خروشی از ایران به زار
سپاهش ببارید خون در کنار
گمان بودشان کان یل تیز چنگ
که با اژدها اندرآمد به تنگ
از او اژدها در گه کارزار
زناگه برآورده باشد دمار
فغان بزرگان چو پیوسته شد
ز دردش دل هرکسی خسته شد
یکی گفت از آن نامداران شهر
کش از مردی و زیرکی بود بهر
که ای نامداران و کندآوران
زمن بشنوید از کران تا کران
شما یک زمان مویه کمتر کنید
وزین پایه و کوچه سر برکنید
که من رفت خواهم بر پهلوان
ببینم من او را به روشن روان
گر از چنگ اژدر،جوان کشته شد
سر بخت ما جمله برگشته شد
بیایم شما را دهم آگهی
از آن نیزه کش گرد با فرهی
گر ایدون که یزدان فیروزگر
ببخشیده باشد بدین بوم بر
به تیغ اژدها آن گو نره شیر
زبالا درآورده باشد به زیر
بیایم دهم مژده از کار او
به پیکار و پرخاش و کردار او
بزرگان بدین گفته خشنو شدند
زرای وی ازمویه یکسو شدند
جوان دلاور،کمر سخت کرد
سواره شد از ره برآورده گرد
وزآن سو جهانجوی گردن فراز
به آب اندرون بد زمانی دراز
چو تن پاک گشتش برآمد زآب
به جای پرستش بیامد به تاب
به پیش جهاندار یزدان پاک
بغلطید بسیار در تیره خاک
همی گفت ای پاک پروردگار
تو دادی مرا بهره از روزگار
سپاس از تو دارم نه از خویشتن
نه از مردی و تیغ و نیروی تن
فراوان از این گونه زاری نمود
از آن پس ز جا اندرآمد چو دود
چو خورشید بر خاوران زرد گشت
شتابان سوی لشکر آمد زدشت
گرازان همی رفت بر سان مست
به کوپال کرده دل کوه،پست
سواری دلاور که با فرهی
همی آمد آنجا سوی آگهی
چو از دور،مر پهلوان را بدید
خروشی به ایران سپه برکشید
فغان کرد کای پر هنر بخردان
سواران گردنکش و موبدان
شمارا به شیر ژیان مژده باد
که از جنگ،برگشته فیروز و شاد
به دل در مگیرید تیمار و غم
روان را مدارید از غم،دژم
ستایش کنان برگرفتند راه
چو آمد به دیدار شاه و سپاه
همی خواندند آفرین خدای
ابر نامور پهلو نیک رای
برو هر کسی کرد گوهر نثار
چو لشکر چو دستور و چون شهریار
چواز آفرین،دل بپرداختند
دلیران همه سر بر افراختند
به رامش نشستند در قیروان
زن و کودک و پیر وجوان
زبانشان شب وروز پر آفرین
بدان پهلوان زاده پاک دین
بدیشان نبد یاد تیمار وغم
نماند اندر آن مرز،یک تن دژم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۰ - رزم فرامرز با شیران و کشته شدن شیران به دست فرامرز
چو چندی ببودند و خوردند شاد
گو نامور گرد فرخ نژاد
چنین گفت با نامداران کین
که ناید پسند جهان آفرین
که ما سر به آسایش اندرنهیم
دل و جان به یکباره رامش دهیم
وگر مردمان در غم و رنج ودرد
بمانند با انده و باد سرد
گرفتار و در پنجه گرگ و شیر
ندارد پسندیده مرد دلیر
بدان مرزباید شدن چندگاه
ببندیم بر شیر و بر گرگ راه
کنم آن بر وبوم از ایشان تهی
ازآن پس نشستیم ابا فرهی
مهانش همه پاسخ آراستند
به نوعی بروآفرین خواستند
که ای نامور گرد به روزگار
پناه تو دادار پروردگار
همه نیکویی باد فرجام تو
بگسترده گرد جهان نام تو
بدان ره که داری بروکت هواست
تو برگیر کوپال،فرمان تو راست
تویی در جهان،پهلوان سر به سر
زتو گشت پیدا به گیتی هنر
پناه کهانی و پشت مهان
فروزنده از توست تاج کیان
تو کردی تن اژدها زیرخاک
زگرز توگردد دل کوه،چاک
زتیغ تو هامون چو دریا شود
درازی گیتی چو پهنا شود
بر تیر تو شیر و گرگ ژیان
چه سنجد چو تو بر زه آری کمان
زبدها همه رستگان را تویی
که با مهر و بر زی و با فرهی
یکی نام کردی تو در قیروان
که تا هست گیتی نماند نهان
همه مرز و کشور تو را بنده شد
همان جان بس کس زتو زنده شد
جهاندار بادا نگهدار تو
خرد باد در نیک وبد،یار تو
زجان تو چشم بدان دور باد
همی دشمنت چشم ودل کور باد
ستایش چو کردند و شد اسپری
نشستند گردان به رامشگری
سپهبد چو برزد به ماهی سنان
درخشان شد از وی سراسر جهان
نشست او بر مسند لاجورد
بگسترد برخاک،یاقوت زرد
سپهبد فرامرز رزم آزمای
به زین کیانی برآورد پای
بفرمود تا لشکرش سربه سر
ببستند بر رزم شیران کمر
بیامد سوی بیشه با لشکرش
سپاه و سپهبد به پیش اندرش
همی راند لشکر،یل سرفراز
گرازان وتازان ابا یوز وباز
زگرد سپه آسمان شد کبود
همه کارشان بزم و نخجیر بود
بدین سان بپیمود سه روز راه
به بیشه چو تنگ اندرآمد سپاه
برآن مرغزار از بر جویبار
بفرمود شیر اوژن نامدار
سراپرده مهتر نیک بخت
کشیدند پیش گل افشان درخت
سوی بیشه آمد سپهدار شیر
تنی چند با او یلان دلیر
بدان مردمان آگهی رفت ازو
به بیشه سوی او نهادند روی
بزرگان و گردان آن بوم وبر
برفتند نزدیک آن نامور
چو دیدند روی جهان پهلوان
خروشی برآمد زدرد از مهان
بنالید هرکس زتیمار ودرد
همی هرکس از درد دل یاد کرد
از آن زشت پتیارگان شیر وگرگ
چنان پرزیان دشمنان سترگ
بگفتند با سرفرازان دلیر
که ای پیل وش مهتر نره شیر
ببخشای بر ما که بیچاره ایم
گرفتار در چنگ پتیاره ایم
درین کشور،ای مهتر رزم ساز
فراوان بزرگان گردن فراز
ببستند شمشیر کین بر کمر
بسی نامداران پرخاشخر
برفتند کردند پس آزمون
سرانجام گشتند از ایشان زبون
به بیچارگی رزم بگذاشتند
به ناکام از آن روی برگاشتند
همانا که دارنده دادگر
فکندست مهری بدین بوم وبر
که چون توگو شیر دل مهتری
دلاور سواری و کندآوری
بدین کشور و مرز کردی گذار
بدان تا برآید زدست توکار
درین مرز چندان بدی دشت وکشت
که بودی زمینش چو باغ بهشت
پر از آب وکاخ و پر از چارپای
همه باغ،پر سبزی و پرگیای
چه دشت و چه دریا چه هامون کنار
بهشتی بد این بیشه و مرغزار
سراسر به چنگ ددان شد خراب
نبینیم روشن رخ آفتاب
تهی شد جهان یکسر از جانور
چه در زیر کوه و چه در دشت ودر
کنون ای سرافراز دشمن فکن
سپهدار پورگو پیلتن
ببخشای بر جان بیچارگان
ببین بیگناهان و غمخوارگان
که دارنده یزدان فیروزگر
به پاداش این نیکویی،سربه سر
تو را جاودان زندگانی دهاد
درآن زندگی،کامرانی دهاد
کسی کش به نیکی بود دسترس
نباید که آن بازدارد زکس
به ویژه زتخم جهان پهلوان
سرافراز و با دستگاه وتوان
که داند که نیکی بهست از همه
چه کهتر چه مهتر،شبان و رمه
که هر کس که او تخم نیکی بکاشت
ازیدر نشد تا برش برنداشت
چنین گفت دانای نیکو سخن
که نیکی کن آنگه به دجله فکن
سپهبد بپیچید ازآن درد وغم
بدیشان که بودند ازغم،دژم
به دلش اندر آمداز آن کار،درد
هم اندر زمان کرد ساز نبرد
بفرمود تا بادپای دلیر
کجا گاه آورد بودی چو شیر
برو برنهادند زین پلنگ
همان برکشیدند از کینه تنگ
ببردند با جوشن و درع و خود
بپوشیدگرد نبردآموز
ببردند با جوشن ودرع و خود
بپوشید گرد نبردآزمود
برافکند برگستوان بر سیاه
برآمد زجا گرد لشکر پناه
ابا ترک و جوشن برآمد به زین
برآورد از خشم،چین برجبین
به دست اندرش گرزه گاوسر
میان بند کرده به زرین کمر
بیامد سوی بیشه گرد دلیر
چو تنگ اندرآمد به کردار شیر
بغرید غریدن سهمناک
کزآواز او شد دل کوه،چاک
چو شیران زبیشه گشادند گوش
از آن نعره دلشان برآمد به جوش
خروشان زبیشه برون آمدند
درو دشت و هامون به هم برزدند
چو دیدند پیل ژیان را بر اسب
دمنده به کردار آذر گشسب
به کینه سوی او نهادند روی
سپهدار گردافکن و رزمجوی
کمان بر زه آورد و تیر خدنگ
که چون آب بد پیش پیکانش سنگ
به چرخ اندرون راند برماده شیر
ازو شیر ماده شد از جنگ،سیر
زسینه گذر کرد بر روی پشت
بیفتاد بر چارزخم درشت
دد تیزدندان چو دیدش که جفت
بدان زخم بر خاک تیره بخفت
بیامد بر پهلوان سوار
یکی گرد برخاست از کارزار
کزآن گرد،روی زمین تیره شد
درو چشم شیر ژیان خیره شد
چوآمد سوی پهلوان،نره شیر
همی خواست آرد چو آن را به زیر
جوان خردمند بیدار دل
کشید از میان خنجر جان گسل
چو شیر اندرآمد بزد بر سرش
به یک زخم،دو نیمه شد پیکرش
چوافکنده شد آن دو شیرژیان
بیامد سوی چشمه مرد جوان
گشاد از میان،آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن زبر
زبهر نیایش سرو تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
بیامد بغلطید بر خاک،دیر
چنین گفت کای داور دستگیر
زهر بد تویی بندگان را پناه
تودادی مرا مردی و دستگاه
توانایی و گردی و فرو زور
بدان کام از گردش ماه وهور
تو بخشیدی ار نه به خود،خوارتر
نبینم به گیتی همه سر به سر
زداد تو یک ذره مهری شود
زفرت پشیزی سپهری شود
هم از خشم تو کوه،ریزان شود
زقهر تو ناهید،بی جان شود
کمی وفزونی و نیک اختری
بلندی و پستی و کندآوری
غم و انده و رنج و تیمار درد
بهی و بزرگی به زن هم به مرد
زداد تو هست از همه هر چه هست
بجز تو کسی را بدین نیست دست
بپوشید از آن پس سلاح نبرد
سوی لشکر خویشتن رای کرد
دو چشم همه نامداران به راه
که کی بازگردد یل رزمخواه
به فیروزی از رزم شیران نر
به خنجر زتنشان جدا کرده سر
چو دیدندش از دور کامد دمان
به شادی برآمد زگردان فغان
ستایش کنانش برفتند پیش
بدو آفرین بود از اندازه بیش
فرودآمد از اسب،گرد دلیر
دو تن را بفرمود تا همچو شیر
بتازید در دشت آوردگاه
وزآن کوه پیکر ددان سیاه
دو دندان که بد چون دو نیش گراز
کشید و ببارید زی شهر باز
برفتند و دیدند چون کوه کوه
دو پتیاره دیدند بس با شکوه
بکندند دندان ها چون ستون
دراز و فزون تر ز زان هیون
ببردند هرکس که آن را بدید
برآن پهلوان،آفرین گسترید
بزرگان مرزو سر قیروان
یکایک شگفتی نمودند از آن
همی گفت هرکس که این شیر مرد
سرکوه خارا درآرد به گرد
ازاین شیر وش،چشم بد دور باد
بماناد جاوید و فیروز باد
جهان از چنین یل مبادا تهی
کزو تازه شد روزگار بهی
پسر کز نژاد تهمتن بود
دلیر و یل و دشمن افکن بود
بدین داستان زد جوان دلیر
که از شیر ناید بجز نره شیر
چوآید زآتش بجز تف و تاب
جهانی بسوزد چو گیرد شتاب
به تیزی،فرامرز چون آتش است
جهان گیر وتند و یل سرکش است
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۱ - کشتن فرامرز،گرگان را
دگر روز چون خسرو آسمان
برآمد زگردون سپیده دمان
ز چرخ چهارم چو بنمود چهر
بیاراست گیتی سراسر به مهر
سپهبد بیامد به تن بر زره
زپولاد بسته زره را گره
برآراسته دل به پیکار و جنگ
کمان بر زه و ترکشش پر خدنگ
به زور جهان داور رهنمای
به اسپ سیاه اندر آورد پای
خروشان و جوشان سوی رزم گرگ
دمان زیر او بادپای سترگ
چوآمد یکی برخروشید سخت
زبانگش فرو ریخت برگ درخت
چنین تا به نزدیک گرگان رسید
یکی مرغزاری خوشاینده دید
چو گرگان شنیدند آواز اوی
زبیشه سوی او نهادند روی
چو گرگان که دیوان مازندران
خروشان زمین را به دندان کنان
به نعره دل کوه بشکافتند
زنراژدها سرنه بر تافتند
به سرشان سرونی به مانند عاج
به تن،همچو یلان،همه رنگ ساج
به رزم فرامرز نیو آمدند
خروشان به کردار دیو آمدند
چو نزد سپهبد رسیدند تنگ
جوان بر کمان راند تیر خدنگ
یکی تیر پیکان زهرآبدار
به چرخ اندرون راند گرد سوار
بزد بر برو سینه گرگ نر
دد از زخم تیر اندر آمد به سر
بیفتاد بر جایگه،جان بداد
خروشید جفتش درآمد چوباد
برانگیخت از رزمگه،تیره گرد
یکی بر فرامرز یل حمله کرد
به پای تکاور درافتاد گرگ
سرون بر سرش همچو دار بزرگ
سیه را سرونی بزد بر زهار
شکم بردریدش به یک زخم خوار
به خاک اندرآمد تکاور زدرد
جداشد زپشتش یل شیر مرد
بزد دست و کوپال را برکشید
چو گرگ اندرآمد دلش بردمید
برآورد و زد بر سرش کرد پست
سرویال و گردنش درهم شکست
چو افکند گرگان،یل با شکوه
از آنجا بیامد دمان زی گروه
پیاده سوی چشمه آمد به آب
به رخ،ارغوان و به دل کامیاب
بخورد آب وروی و سرو تن نشست
به اندیشه خوب ورای درست
به پیش جهاندار،زاری نمود
نیایش سزاوار او برفزود
که ای برتر از جایگاه و مکان
تو بودی مرا یار براین ددان
همی گفت از این سان شگفتی که دید
بدین گونه دد در جهان کس ندید
چواز آفرین جهان آفرین
بپرداخت،برگشت از دشت کین
سوی لشکر خود بتازید تفت
گرازان و نخجیر جویان برفت
وزآن سو که بد لشکر نامدار
غمی گشته از پهلوان سوار
همی گفته هرکس که شد دیرگاه
جهان پهلوان مهتر رزمخواه
زآوردگاه بازماند همی
نداند کسی تا چه باشد همی
مبادا که چشم بد روزگار
رساند گزندی به آن نامدار
به چندان نبرده دم رستخیز
که پیش آمدش روزگار ستیز
همه باره فیروز باز آمدی
جهان را به فرش نیاز آمدی
کنون چون که نامد به دشت نبرد
بتازیم واز ره برآریم گرد
شویم وببینیم تا حال چیست
مبادا که برخود بباید گریست
برفتند گردان همه هم زمان
غریوان وپردردو زاری کنان
چو یک میل تازان برفتندپیش
بدیدند آن گردپاکیزه کیش
پیاده به تن برسلاح گران
خوی از تن روان همچوآب روان
خروشان برفتند بالای او
چودیدندبرخاک ره پای او
بزرگان بروآفرین خواندند
سراسر بدوگوهرافشاندند
به گردان چنین گفت پس پهلوان
که شایدکه مردان روشن روان
گرایند زی دشت آوردگاه
کننداندران آن تندگرگان نگاه
که هرگزبدین سان دوگرگ بزرگ
دلیران وپرخاشجوی سترگ
ندیدند و نشینده باشند نیز
که سر شد زمانشان به گاه ستیز
برفتند گردان و دیدند زود
زگرگان برآورده از تیغ،دود
بدان زخم بازوی گرد دلیر
همی آفرین خواند برنا وپیر
بکندند دندان هاشان ز بن
پراز آفرینشان سراسر سخن
به لشگر گه خویش رفتند باز
شده ایمن از رنجو سوز و گداز
به کشور پراکنده شد داستان
میان بزرگان کشورستان
که از گرگ و از اژدها و زشیر
به تیغ جهانجوی گرد دلیر
سراسر تهی گشت روی زمین
بزرگان هر مرز با آفرین
برفتند نزدیک او با نثار
ببردند هر چیز کامد به کار
در آن مرز خرم،شه و پهلون
ابا نامداران و فرخ گوان
ببودند یک چند با نای ونوش
ز رامش همه مست و سرپرخروش
گهی در شکار و نیستان بدند
گهی با حضور و میستان بدند
بدین گونه شش ماه دیگر گذشت
چه در جویبار و چه در کوه و دشت
از آن پس فرامرز روشن روان
ابا شاه ولشکر،چه پیر و جوان
از آنجا سوی شهر بشتافتند
همه کام و امید دریافتند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۳ - رفتن فرامرز به سوی باختر و پراکنده شدن لشکر ایرانیان در کشتی از یکدگر
چوآمد از آن مرز و کشور به در
عنان کرد پیچان سوی باختر
زخشکی از آن پس به دریا رسید
یکی بی کران ژرف دریا بدید
که پیوسته بود او به دریای چین
تو گفتی که غرقست در وی زمین
به یک سال کشتی گذشتی برآن
بفرمود گرد جهان پهلوان
چهل پاره کشتی بپرداختند
بدان ژرف دریا برانداختند
زچین و زما چین برآورد پیش
به آب اندرون مرد پاکیزه کیش
چو شش مه در آن ژرف دریا برفت
ازآن پس که ماه اندرآمد به هفت
برآمد زناگه یکی تندباد
که ملاح از آن سو نبودش به یاد
همه کشتی از هم پراکنده کرد
زدریا و کشتی برآورد گرد
سپاه و سپهبد زهم دور کرد
دل وجان آن جمله رنجورکرد
از آن باد،یکسر پریشان شدند
زدرد جدایی خروشان شدند
سپهبد فرامرز با جفت خویش
ابا پیر ملاح دلگشته ریش
به جایی فتادند همچون بهشت
جزیری پر از مردم و پر زکشت
همه بیشه پر بود از میوه زار
همه کوه و هامون پر از لاله زار
سوی آن جزیره نهادند روی
خروشان از آن درد و از های وهوی
چو کشتی زدریا کنار آورید
بسی مردم آمد در آنجا پدید
سران همچو اسب و به تن،آدمی
دل پهلوان گشت از ایشان غمی
از آن اسب چهران تنی سی وچل
برفتند نزدیک آن شیر دل
ستایش نمودند بر پهلوان
زبانشان ندانست مرد جوان
پر از غم شدش دل زگفتار شان
ندانست و آگه نه از کارشان
نیایش بسی کرد و نالید زار
خروشید در پیش پروردگار
زجان آفرین خواست روز بهی
که پیش آردش خوبی وفرهی
ببخشید یزدان به فیروز و راد
دربسته بر روی او برگشاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۴ - دیدن فرامرز،بازارگان و گفتن او به فرامرز از سیمرغ
ببندد دری کردگار جهان
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۲ - دیدن فرامرز،پدر خود را به خواب
چنان دید در خواب کو پدر
همی گفت فیروز گر ای پسر
که کار تو امشب به کام تو گشت
همان توسن چرخ،رام تو گشت
شب تیره برخیز سوی حصار
برو تا ببینی که پرودرگار
چگونه نماید تو را راه دژ
شود کشته بر دست تو شاه دژ
ولیکن به تنها بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
کمندی و تیری تو را یار وبس
جز ایزد پناهت مبادا و بس
فرامرز دردم برآمد زخواب
شگفتی فرومانده از گفت باب
همانگه درآمد به پشت سمند
روان گشت با خنجر و با کمند
چو آمد گرازان به پای حصار
به پیش آمدش ناگهان یک سوار
پیاده شد و دست اورا به دست
گرفت وبرافراز در شد ز پست
ورا تا بر باره دژ ببرد
ره چاره دژ مر او را سپرد
خود از پهلوان زان سپس برکشید
شد از چشم او در زمان ناپدید
فرامرز دانست کان رهنمای
به فرمان دارنده دو سرای
درآن تیره شب نزد او آمدست
مر ا را ز بد چاره جو آمدست
وزآن پس که آن دادگر رهنمای
نهان شد زچشم یل پاک رای
کمند یلی در زمان داد خم
نزد اندر آن تیره شب هیچ دم
بینداخت افکند بر کنگره
برآمد چو خورشید سوی بره
زجادو و دیوان فزون از هزار
همه پاسبان بد در آن کوهسار
چو دیدند آن پهلو نامور
ابا تیغ و کوپال بسته کمر
به سنگ وبه تیغ اندر آویختند
یکی گرد کینه برانگیختند
سپهبد چو زان گونه جادو بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بغرید مانند شیر ژیان
فروریخت سرها چو برگ رزان
تنی چند بگریخت از نامور
برفتند نزد شه بدگهر
فرامرز یل شد پس اندر دمان
گرازان به کردار ببر بیان
بدانست آنجا یل پاک رای
ثنا خواند بر داور رهنمای
یکی غار تاریک بس هولناک
همه جای سختی بد و ترسناک
سرایی فروبرده در خاره سنگ
که بودی جهان با فراخیش تنگ
دمان اندر آن غار تاریک شد
چو با دیو دژخیم نزدیک شد
بمالید مژگان و پس بنگرید
درآن غار تیره یکی کوه دید
درازی آن دیو،ده رش فزون
تنش هم به سان که بیستون
رخش تیره و دیدگانش سفید
زبیمش تو گویی جهان نارمید
همه تن پر از موی،چون گوسفند
تنش زرد و تیره به سان نوند
دهانش چو غاری به غار اندرون
زبانش چو ماری به خار اندرون
همان ناخنانش چو نیش گراز
دو دندانش همچون درخت دراز
زبانگ پی نامور پهلوان
شد آگاه آن دیو تیره روان
از آن جای خود ناگهانی بجست
برآویخت با نامور پیل مست
یکی نعره ای زد که شیر ژیان
از آن نعره او بشد ناتوان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۴ - گم شدن فرامرز از لشکر
چنان بد که یک روز با انجمن
به نخجیرگه رفت آن پیلتن
در آن دشت و صحرا بسی تاخت بور
فراوان بیفکند آهو و گور
شب آمد سوی لشکرش بازگشت
ابا ویژگان اندر آن پهن دشت
چو شب،تیره شد پهلوان با گروه
یکی آتشی دید از برز کوه
گمانشان که آن آتش از دیدگاه
زبهر نشانی فروزد سپاه
عنان باره گام زن را سپرد
همی شد شتابنده با چند گرد
بدین سان همی راند تا روز پاک
چو شب پرنیان سپه کرد چاک
شه انجم از پرده لاجورد
یکی مشعل افروخت از زر زرد
سپهدار،فرهنگ سی رفته بود
زآتش چو آتش برآشفته بود
همی شد سراسیمه بر پشت زین
زگردان پر از خشم ودل پر زکین
شکم،گرسنه،روز،بی گاه گشت
دم نامداران پر از آه گشت
چو خورشید در چادر نیلگون
نهان گشت رنگ شب آمد برون
جهان گشت چون چهره اهرمن
سیه مار گردون گشاده دهن
زمین پرهراس و شب تیره رنگ
همی آمد از هر سو آواز جنگ
به تن بارگی خسته وکوفته
روان سوار از غم آشوفته
به بالین کوهی فرود آمدند
در آن خاک تیره دمی بر زدند
دگر باره آن آتش تابناک
پدید آمد از دیده سر در مغاک
نشستند گردان و مهتر بر اسب
برآمد به مانند آذرگشسب
شب از دور آتش جهان می نمود
تو گفتی همین است و نزدیک بود
بدین گونه می راند فرسنگ بیست
ندانست کان آتش تیز چیست
چوخورشید بر چرخ،مشعل فروخت
به نوک سنان چشم شب را بدوخت
جهان همچو دریای یاقوت شد
شب تیره خورشید را قوت شد
چنین گفت با ویژگان نامور
که ای نامداران پرخاشخر
برین سهمگین جای بی دستگاه
چنین خسته و زار وگم کرده راه
نه مردی به کار است و نه گرز و تیغ
نه راه امید ونه روی گریغ
به مردی به دام بلا آمدیم
ویا در دم اژدها آمدیم
همه دست خواهش به یزدان بریم
خروشیم وفریاد وافغان کنیم
مگر پاک داور بود رهنمای
که ما را ازین دشت پتیاره جای
رهاند رساند به آرام خویش
ببینیم دیگر همان کام خویش
وگرنه به کام نهنگ اندریم
زمردی به گرداب ننگ اندریم
یکایک زاسپان فرود آمدند
بدان ریگ تفته یکی دم زدند
به زاری همی گفت مرد جوان
که ای برتر از عقل و هوش وروان
بدین خشک هامون بی دسترس
نیازم تو دانی نگویم به کس
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی داور پاک و برترخدای
گر از رنج این بنده خشنود یار
برآنم که بر من ببخشود یار
روا دارم ار جان زتیره تنم
برون آید و تن به خاک افکنم
وگرنه ببخشای ای دادگر
بدین راز بیچاره اندر نگر
رهایی ده از بند بسته مرا
همان اندرین دشت خسته مرا
بگفت این و بنشست بر پشت بور
به فر خداوند ناهید وهور
همانگه زهامون،یکی تیره گرد
برآمد هوا گشت ازو لاجورد
یکی آهویی بود با تاب وتک
پس او یکی گرگ چون نره سگ
از آن گرد تیره برون آمدند
به تیزی ندانم که چون آمدند
بیامد دمان آهن از بیم جان
بیفکند خود را بر پهلوان
سپهبدبرآورد تیر خدنگ
زقربان کمان کیانی به چنگ
گرفت وبرو اندر آن راند تیر
بزد بر بر گرگ نخجیرگیر
زسینه گذر کرد و سوی جگر
ستیزه گرگ اندر آمد به سر
بیفتاد وهم در زمان جان بداد
چنین گفت گرد سپهبد نژاد
که این آهوی دردمند از گزند
زجان رست از چنگ گرگ نژند
به زنهار نزدیک ما آمدست
گر از دادگر رهنما آمدست
چو او کشته شد آهو ایمن برفت
به سوی چراگاه پویید تفت
همی رفت وایشان پس اندر دمان
برفتند تازان به ره بر کمان
رسیدند جایی که از خرمی
ندیده چنان دیده آدمی
یکی مرغزاری چو خرم بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
پرآب روان و پر از میوه دار
پر از سایه و بو و رنگ و نگار
نیایش گرفتند بر کردگار
خداوند بخشنده کامکار
که آن بندگان را از آن سخت راه
ببخشید و آمد همی نیک خواه
چو آنجا رسیدند شب تیره بود
دل نامداران ز غم تیره بود
سه روز و سه شب بود تا گرسته
سپهدار با ویژگان یک تنه
همی تاختند اندر آن دشت تار
چه بر شیب هامون چه برکوهسار
در آن مرغزاران بسی میوه بود
زپاکی وخوبی همه نابسود
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان نامداران به یکبارگی
بخوردند میوه دمی برزدند
چو آسوده گشتند و ایمن شدند
بخفتند از پیش آب روان
در اندیشه از چرخ تیره روان