عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۵
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱ - دیدم صنمی
«دیدم صنمی سروقد و روی چو ماهی» یا بهاختصار «دیدم صنمی»، نخستین تصنیف عارف قزوینی است که سال ۱۳۱۵ ه. ق در دستگاه شور ساخته شد.
عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجدهسالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانمبالا ساخته است.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجدهسالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانمبالا ساخته است.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳ - نمیدانم چه در پیمانه کردی
نمی دانم چه در پیمانه کردی (جانم)
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)
چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)
مکان در خانه ی ویرانه کردی
(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلف پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم
لعبت خوشگلم
سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی...الخ
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحه ی صد دانه کردی
ای تو تمنای من
یار زیبای من
تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی... الخ
به رندی شهره شد نام تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)
چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)
مکان در خانه ی ویرانه کردی
(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلف پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم
لعبت خوشگلم
سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی...الخ
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحه ی صد دانه کردی
ای تو تمنای من
یار زیبای من
تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی... الخ
به رندی شهره شد نام تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۴ - نکنم اگر چاره
نکنم اگر چاره دل هر جائی را
نتوانم و تن ندهم رسوائی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودائی را
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را
چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینائی را
چه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغائی را
به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
ز قد تو ای سرو روان رعنائی را
نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را
تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را
نتوانم و تن ندهم رسوائی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودائی را
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را
چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینائی را
چه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغائی را
به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
ز قد تو ای سرو روان رعنائی را
نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را
تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۵ - برای افتخارالسلطنه - دختر ناصرالدین شاه
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟
شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
***
تو اگر عشوه بر خسروپرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دلهای پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم
اگر می کشی و گر می زنی به تیرم
تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
به سر کشتۀ جان می آید
خون صد سلسله جان می ریزد
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟
شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
***
تو اگر عشوه بر خسروپرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دلهای پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم
اگر می کشی و گر می زنی به تیرم
تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
به سر کشتۀ جان می آید
خون صد سلسله جان می ریزد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۶ - برای تاج السلطنه - دختر ناصرالدین شاه
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی؟
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
دو صد درد من
از نگاهی دوا کن
حبیبم طبیبم عزیزم، توئی درمان دردم، زکویت برنگردم
به هجرت در نبردم به قربان تو گردم
***
ز مژگان دو صد سینه آماج داری
دل سنگ در سینۀ عاج داری
سر فتنه و عزم تاراج داری
ندانم چه بر سر تو ای تاج داری
به کوی تو غوغای عام است
چه دانی که عارف کدام است؟
می ات در صراحی مدام است
نظر جز به روی تو بر من حرام است
تو شاهی
تو ماهی
الهی گواهی
تو یکتا در جهانی، تو چون روح و روانی
ز سر تا پا تو جانی، خدای عاشقانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی؟
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
دو صد درد من
از نگاهی دوا کن
حبیبم طبیبم عزیزم، توئی درمان دردم، زکویت برنگردم
به هجرت در نبردم به قربان تو گردم
***
ز مژگان دو صد سینه آماج داری
دل سنگ در سینۀ عاج داری
سر فتنه و عزم تاراج داری
ندانم چه بر سر تو ای تاج داری
به کوی تو غوغای عام است
چه دانی که عارف کدام است؟
می ات در صراحی مدام است
نظر جز به روی تو بر من حرام است
تو شاهی
تو ماهی
الهی گواهی
تو یکتا در جهانی، تو چون روح و روانی
ز سر تا پا تو جانی، خدای عاشقانی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۸
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دلارا، سروبالا
کار عاشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا
خانۀ دل به یغما گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
***
***
به صبح رخ همچون شب تار
ز مو ریختی مشک تاتار
درازی و تاریکی ای یار
ای پری روی عنبرین موی
زلف از شام یلدا گرفته
کارم آشفتگی ها گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خونریز
گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه، بالا گرفته
آتش فتنه، بالا گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
سختی از سنگ خارا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
***
***
ز عشق تو ای شوخ شنگول
شد عقلم چو سلطان معزول
چه خوش خورد از اجنبی گول
یار مقبول، عقل معزول
قدرت عشق عجب پا گرفته
دشت و کهسار و صحرا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشاکار (آشکار) ای نگارا
خانۀ دل به یغما گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
***
***
تو سلطان قدرت نمائی
مکن جان من، با گدائی
چو عارف تو زورآزمایی
شوخ و مهوش ای پری وش
کو به کوی تو مأوا گرفته
ترک دنیا و عقبی گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خون ریز
گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه بالا گرفته
آتش فتنه بالا گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
سختی از سنگ خارا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دلارا، سروبالا
کار عاشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا
خانۀ دل به یغما گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
***
***
به صبح رخ همچون شب تار
ز مو ریختی مشک تاتار
درازی و تاریکی ای یار
ای پری روی عنبرین موی
زلف از شام یلدا گرفته
کارم آشفتگی ها گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خونریز
گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه، بالا گرفته
آتش فتنه، بالا گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
سختی از سنگ خارا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
***
***
ز عشق تو ای شوخ شنگول
شد عقلم چو سلطان معزول
چه خوش خورد از اجنبی گول
یار مقبول، عقل معزول
قدرت عشق عجب پا گرفته
دشت و کهسار و صحرا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشاکار (آشکار) ای نگارا
خانۀ دل به یغما گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
***
***
تو سلطان قدرت نمائی
مکن جان من، با گدائی
چو عارف تو زورآزمایی
شوخ و مهوش ای پری وش
کو به کوی تو مأوا گرفته
ترک دنیا و عقبی گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خون ریز
گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه بالا گرفته
آتش فتنه بالا گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
سختی از سنگ خارا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۴ - از کفم رها
عارف بنا به آنچه در دیوانش نوشته این تصنیف را پس از جدایی از «دوست وفادارش» استادعلیمحمد معمارباشی بین قم و اصفهان ساخته است (سال ۱۳۲۹ ه.ق).
از کفم رها، شد قرار دل
نیست دست من، اختیار دل
هیز و هرزه گرد، ضد اهل درد
گشته زین در آن در مدارد دل
بی شرف تر از دل مجو که نیست
غیر ننگ و عار، کار و بار دل
خجلتم کُشد، پیش چشم از آنک
بود بهر من در فشار دل
بس که هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید، ز انتظار دل
عمر شد حرام، باختم تمام
آبرو و نام، در قمار دل
بعد ازین ضرر، ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل
هر دو ناکسیم، گر دگر رسیم
دل به کار من، من به کار دل
داغ دار چون لاله اش کنم
تا به کی توان بود خار دل
همچو رستم از تیر غم کُنم
کور چشم اسفندیار دل
خون دل بریخت از دو چشم من
خوش دلم از این، انتحار دل
افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل
عارف این قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل
مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
از کفم رها، شد قرار دل
نیست دست من، اختیار دل
هیز و هرزه گرد، ضد اهل درد
گشته زین در آن در مدارد دل
بی شرف تر از دل مجو که نیست
غیر ننگ و عار، کار و بار دل
خجلتم کُشد، پیش چشم از آنک
بود بهر من در فشار دل
بس که هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید، ز انتظار دل
عمر شد حرام، باختم تمام
آبرو و نام، در قمار دل
بعد ازین ضرر، ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل
هر دو ناکسیم، گر دگر رسیم
دل به کار من، من به کار دل
داغ دار چون لاله اش کنم
تا به کی توان بود خار دل
همچو رستم از تیر غم کُنم
کور چشم اسفندیار دل
خون دل بریخت از دو چشم من
خوش دلم از این، انتحار دل
افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل
عارف این قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل
مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۸
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۰
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۲
امروز ای فرشتۀ رحمت، بلا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست به سر کرده ای مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست به سر کرده ای مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۵
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۶
باد صبا بر گل گذر کن
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳
حلقه زلف یار ، دام بلاست
دل درو بسته ایم عین خطاست
کار دل بهتر است کو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بتر است
کز مقیمان آستان عناست
تا بُت من به دلبری بنشست
قلم عافیت زما برخاست
بارها گفتمش که کسوت عشق
برقد هر کسی نیاید راست
دست در خصل می کنی هش دار
مهره در ششدر و حریف دغاست
گرچه معهود آسمان، ستم است
ورچه آیین روزگار، جفاست
چشم شوخش که روزگار وَش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
جور ایشان زحد گذشت کنون
نوبت عدل سیدالرؤساست
صدر عالی بهاء دین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنک در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانک بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که زبر دست قبّه خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیّر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بد و نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که درو
هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معانی تو را ید بیضاست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مَکرُمت به نشو و نماست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت راضمان دفع فناست
نام و آوازه مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منّت تو دو تا ست
مَکرُمَتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماسی جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانک این نقض منصب فضلاست
غرضم مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
من که خلوت سرای قدر تو را
جان من در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به علم از آنک
نام من در جریده شعر است
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ثنا و دعاست
ورد خلقان دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
دل درو بسته ایم عین خطاست
کار دل بهتر است کو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بتر است
کز مقیمان آستان عناست
تا بُت من به دلبری بنشست
قلم عافیت زما برخاست
بارها گفتمش که کسوت عشق
برقد هر کسی نیاید راست
دست در خصل می کنی هش دار
مهره در ششدر و حریف دغاست
گرچه معهود آسمان، ستم است
ورچه آیین روزگار، جفاست
چشم شوخش که روزگار وَش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
جور ایشان زحد گذشت کنون
نوبت عدل سیدالرؤساست
صدر عالی بهاء دین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنک در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانک بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که زبر دست قبّه خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیّر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بد و نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که درو
هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معانی تو را ید بیضاست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مَکرُمت به نشو و نماست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت راضمان دفع فناست
نام و آوازه مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منّت تو دو تا ست
مَکرُمَتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماسی جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانک این نقض منصب فضلاست
غرضم مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
من که خلوت سرای قدر تو را
جان من در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به علم از آنک
نام من در جریده شعر است
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ثنا و دعاست
ورد خلقان دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴
یک امشبم که خم ابروی تو محراب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵
بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا برنگیری از سر من دل افکار دست
پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست
گربنده در وصال لبت دست یابدی
بردی نشاطم از می انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی
تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟
هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست
در پای غم فکند مرا دست عشق تو
زین طنز ها برای دل من بدار دست
دل بی قرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست
نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین
کو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز
پیش یمین او زبرای یسار دست
آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند زپی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش که دار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از جرم آفتاب
وی داده بر زمانه تورا کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
هر بامداد صبح منوّر ز آسمان
بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست
گر بر جدار خواند داعی ثنای تو
بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم زعجز برد سوی اختصار دست
همواره تا گراید بهر دعای خیر
در فضل بارگاه تواضع به کار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا برنگیری از سر من دل افکار دست
پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست
گربنده در وصال لبت دست یابدی
بردی نشاطم از می انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی
تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟
هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست
در پای غم فکند مرا دست عشق تو
زین طنز ها برای دل من بدار دست
دل بی قرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست
نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین
کو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز
پیش یمین او زبرای یسار دست
آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند زپی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش که دار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از جرم آفتاب
وی داده بر زمانه تورا کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
هر بامداد صبح منوّر ز آسمان
بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست
گر بر جدار خواند داعی ثنای تو
بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم زعجز برد سوی اختصار دست
همواره تا گراید بهر دعای خیر
در فضل بارگاه تواضع به کار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷
رویت از حسن در جهان سمر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دلم که در همه عالم غم تو کرده مراد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
تا غمزه ی تو تیر جفا بر کمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو بر کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود زلطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شَوَم ز سبزه ی خط ّتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکر فشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلف تو کز چه وجه
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای راکه به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه ی گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ز تدبیر عدل او
نقاش طبع پیکر مرغ آشیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی وشیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحب قران نهاد
دستت سبک مخالف دین را بباد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مُسرِعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف بر گرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو بر کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود زلطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شَوَم ز سبزه ی خط ّتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکر فشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلف تو کز چه وجه
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای راکه به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه ی گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ز تدبیر عدل او
نقاش طبع پیکر مرغ آشیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی وشیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحب قران نهاد
دستت سبک مخالف دین را بباد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مُسرِعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف بر گرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد