عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
بس که ساغر چشم مخمورش ز خون دل گرفت
رنگ خون مژگان او چون خنجر قاتل گرفت
خوشدلی در طالع من نیست گویا روزگار
در سرشتم آب از چشم تری در گل گرفت
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
بازم به کمین غمزه پنهانی هست
زخمی به دل از کاوش مژگانی هست
تا چند تو بر گریه ما می خندی
گویا نشنیده ای که هجرانی هست
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
چندان غم هجران تو در دل دارم
روزی که فلک از تو بریده است مرا
می دانم آنکه آفریده است مرا
کس با لب پرخنده ندیده است مرا
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
گر بی تو به بزم عیش ساغر زده ام
صد غوطه به خون دیده تر زده ام
مانند سبوی باده مانده است بجای
دستی که به هجران تو بر سر زده ام
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
نه ذوق من از وصل نگاری دارم
نه شوق گل و سیر بهاری دارم
کافیست مرا همین که در کنج غمی
بنشسته خیال چون تو یاری دارم
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
در محفل غیر باده چون نوش کنی
درباره من حرف کسان گوش کنی
چون عهد وفای خویش ترسم که مرا
یک باره ز خاطرت فراموش کنی
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
رفت آن که به صبر خود گمان داشتمی
اندوه تو را میان جان داشتمی
دردا که کنون ز پرده بیرون افتاد
آن راز که سالها نهان داشتمی
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۴
مردم از هجر و همان در پی آزار منست
که درین شهر به بیرحمی دلدار منست؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نیک بدعهد گشت یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
یار بد در کنار هر باری
غم یارست در کنار این بار
از قراری که داشت با او دل
بی قراریست بر قرار این بار
هم به ره بر بماند لاشه صبر
هم به گل در بماند بار این بار
یار زنهار خورد و باک نداشت
ای دل خسته زینهار! این بار
باز دار ای مجیر! گوش به خود
کاوفتادی ز چشم یار این بار
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر ترا راحت جان می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهدشکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گر چه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گره مشگ بر سمن چه زنی؟
لشکر زنگ بر ختن چه زنی؟
چون تو گویی که جان نفس نزنم
من چو گویم که بوسه تن چه زنی؟
چون ز لعل تو بوسه از طلبم
بر شکر لؤلؤ عدن چه زنی؟
او نرنجد بدین قدر بدهد
تو لگد در فتوح من چه زنی؟
صد گریبان دریده شد ز غمت
چاک بر طرف پیرهن چه زنی؟
دلم از غم بسوخت دم چه دهی؟
غم تو دل ببرد تن چه زنی؟
هر زمانی مرا که مرغ توام
سینه بر نوک بابزن چه زنی؟
چون ز تو دل شکسته گشت مجیر
بر دلش زخم دل شکن چه زنی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
به خدایی که روی گردون را
به کواکب همی بیاراید
که مرا از نهیب فرقت تو
هر زمان مرگ آرزو آید
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
نیست روزی که به من از تو جفایی نرسد
وز فراقت به دلم رنج و عنایی نرسد
دل به درد تو اگر خوش نکنم خوش نبود
چون یقین شد که مرا از تو دوایی نرسد
من زنم با تو گر از بخت خطایی نرود
میکنم جهد گر از چرخ قضایی نرسد
به دل من که به صد گونه غم آزرده تست
سالها شد که ز تو بوی وفایی نرسد
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسد عمرم و این کار به جایی نرسد
ساز وصل تو به بخت من از آن رفت ز ساز
تا به گوش من ازو بانگ نوایی نرسد
گر به من گوهر وصلت نرسد نیست عجب
ملک سنجر چه عجب گر به گدایی نرسد؟
چمن جان، رخ گلرنگ تو شد لیک چه سود؟
که به دست کس ازو مهر گیایی نرسد
در زبانم به شب و روز دعای لب تست
چکنم دست من الا به دعایی نرسد؟
نظر شاه جهان بر سر خوبی تو باد
تا به رویت نظر بی سر و پایی نرسد
نصرت الدین که ازو شیر فلک را بیم است
مالک شش جهت و خسرو هفت اقلیم است
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
درد توام ای عهد شکن در جانست
غم در دل باشد آن من در جانست
دل بردی و دیده خون شد و تن بگداخت
با این همه راضیم سخن در جانست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
با من ز تو یادگار جز درد نماند
دور از تو ز من جز نفسی سرد نماند
هجری که ز من خون جگر خورد بزیست
صبری که مراعات دلم کرد نماند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
در کوی توام سینه پر سوز افگند
وز روی توام دور بدآموز افگند
امید نبودم که بدین روز افتم
شبهای غم توام بدین روز افگند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
جانم به سر زلف مشوش بگذار
خوش باش و مرا به عیش ناخوش بگذار
دل گر چه از آن تست آبش بمکن
این خانه . . . از برای آتش بگذار
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
چون در شب هجر تو فرو شد روزم
واندر غم تو نیست کسی دلسوزم
آن به که ذخیره از سخن پردازم
وز جان به لب رسیده لب بردوزم