عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۶
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - و قال ایضاً یمدحه
درین جناب همایون که تا قیامت باد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد
مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد
بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد
اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد
امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد
برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد
نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد
نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد
ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد
بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد
ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بوسه داد زمین را و نه زبان بگشاد
بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد
شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ
زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد
رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!
بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تخت قباد
بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد
بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد
تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد
چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد
گناه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد
من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد
مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد
اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟
زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد
ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد
اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
خدایگان بزرگان و مقتدای کرام
که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد
کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست
که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد
هزار بار فزون دیده ام که همّت تو
بنردبان معالی بر اوج گردون شد
زمانه از پی تعویذ بست بر بازو
هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد
مرا بکام دل بدسگال بنشاندن
نه مقتضی کرم بود، لکن اکنون شد
صداع حضرت عالی نمیتوانم داد
که ماجرای من از مکر دشمنان چون شد
ولیکن از سر ضجرت پریر ناگاهان
در آن دعا که بسمع شریف مقرون شد
بگفتم الحق وان هم نگفته بهتر بود
که از شماتت اعدا مرا جگر خون شد
خیال بود را کاختر سعادت من
بدین دقیقه ز برج و بال بیرون شد
ز لطفها که بر الفاظ مولوی میرفت
یقین شدم که همه کار من دگرگون شد
چو بعد از آنکه بکفتم تدارکی بنرفت
از آنچه بود شماتت یکی ده افزون شد
که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد
کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست
که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد
هزار بار فزون دیده ام که همّت تو
بنردبان معالی بر اوج گردون شد
زمانه از پی تعویذ بست بر بازو
هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد
مرا بکام دل بدسگال بنشاندن
نه مقتضی کرم بود، لکن اکنون شد
صداع حضرت عالی نمیتوانم داد
که ماجرای من از مکر دشمنان چون شد
ولیکن از سر ضجرت پریر ناگاهان
در آن دعا که بسمع شریف مقرون شد
بگفتم الحق وان هم نگفته بهتر بود
که از شماتت اعدا مرا جگر خون شد
خیال بود را کاختر سعادت من
بدین دقیقه ز برج و بال بیرون شد
ز لطفها که بر الفاظ مولوی میرفت
یقین شدم که همه کار من دگرگون شد
چو بعد از آنکه بکفتم تدارکی بنرفت
از آنچه بود شماتت یکی ده افزون شد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - وله ایضاً یمدحه و یعاتبه فیها
تویی که همّت تو از کرم جدا نبود
چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
گمان مبر که بود رای پیرپا برجای
اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای
اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن
که لاف جود زند وز توش حیا نبود
زمین حضرت توبوس می دهد گردون
بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود
بکوهسار اگر بانک برزند سخطت
زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود
چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟
که بی قرارتر از سنگ آسیانبود
اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم
حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود
میان سینه و لب سالها بود محبوس
هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود
لطافت لب خندان تو بگل ماند
ولی دریغ که گل را همی بقا نبود
زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو
که صوفیانرا چاره زماجرا نبود
سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری
چوهست باهمگان با منت چرا نبود
خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان
چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟
کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد
که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود
بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست
که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود
حقوق من همه بگذار چون منی شاید
که پاردوست بدامسال آشنا نبود
گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد
نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود
زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش
ممّر او همه برخطّ استوا نبود
کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟
چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟
و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند
وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟
بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل
مرا که جز بجناب تو انتما نبود
بریزخون من و آب روی من بریز
بجان تو که مرا طاقت جفا نبود
کژیّ کار من از راستیست بر کارت
مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود
اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل
که با کراهت تو عیش با نوا نبود
زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد
ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود
هلا هلا سخن عامه است ومعذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود
چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی
باضطرار مرا چاره جز جلا نبود
ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست
که این ز روی کرم لایق شما نبود
بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند
منم که خود صلت من بجز قفا نبود
مده ز دست متاعی که کم بدست آید
روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟
اگر چه لاف زدن از خود احمقی باشد
درین دیار به از من سخن سرا نبود
بپارسی و بتازی بنظم و نثر سخن
همی زنم نفسی گر چه بی خطا نبود
ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی
اگر چه هر یک تا حدّ انتها نبود
چنان بمهر تو صافیست جان روشن من
که صبحدم را با مهر آن صفا نبود
چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب
اگر نکو بود از بهر من ترا نبود
گناه من همه شرمست و خویشتن داری
که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود
خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست
بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟
بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار
و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود
بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد
حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود
صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک
هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود
برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر
بلارک یمنی شاخ گند نا نبود
اگر چه هر دو کمر بسته از زمین رویند
بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود
کجا بشاید گفتن که این چنینها را
نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟
چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای
نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود
متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست
ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود
تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟
که این بماند و آنرا بسی بقا نبود
زر و درم بنماند نظر بمعنی دار
که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود
حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت
حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود
تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من
یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود
گواه محضر ایشان عنایت تو بس است
بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود
نباشد این همه زشتی من که صورت دیو
چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود
گناه باشد و عذر گناه هم باشد
ولیک علّت ناخواست را دوا نبود
مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی
مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود
عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند
رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود
برّد تقدمه باری اشارتی فرمای
که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود
من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟
که چون منی را زوخواهش عطا نبود
من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت
بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود
اگر عنایت تو با منست باکی نسیت
وگر عنایت تو نیست این بها نبود
تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب
که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود
برو براحت و باز آی در ضمان امان
که کارهات بجز وفق اقتضا نبود
چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود
گمان مبر که بود رای پیرپا برجای
اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود
چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای
اگر زمسند تو پشتی قضا نبود
شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن
که لاف جود زند وز توش حیا نبود
زمین حضرت توبوس می دهد گردون
بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود
بکوهسار اگر بانک برزند سخطت
زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود
چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟
که بی قرارتر از سنگ آسیانبود
اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم
حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود
میان سینه و لب سالها بود محبوس
هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود
لطافت لب خندان تو بگل ماند
ولی دریغ که گل را همی بقا نبود
زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو
که صوفیانرا چاره زماجرا نبود
سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری
چوهست باهمگان با منت چرا نبود
خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان
چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟
کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد
که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود
بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست
که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود
حقوق من همه بگذار چون منی شاید
که پاردوست بدامسال آشنا نبود
گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد
نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود
زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش
ممّر او همه برخطّ استوا نبود
کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟
چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟
و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند
وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟
بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل
مرا که جز بجناب تو انتما نبود
بریزخون من و آب روی من بریز
بجان تو که مرا طاقت جفا نبود
کژیّ کار من از راستیست بر کارت
مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود
اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل
که با کراهت تو عیش با نوا نبود
زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد
ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود
هلا هلا سخن عامه است ومعذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود
چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی
باضطرار مرا چاره جز جلا نبود
ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست
که این ز روی کرم لایق شما نبود
بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند
منم که خود صلت من بجز قفا نبود
مده ز دست متاعی که کم بدست آید
روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟
اگر چه لاف زدن از خود احمقی باشد
درین دیار به از من سخن سرا نبود
بپارسی و بتازی بنظم و نثر سخن
همی زنم نفسی گر چه بی خطا نبود
ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی
اگر چه هر یک تا حدّ انتها نبود
چنان بمهر تو صافیست جان روشن من
که صبحدم را با مهر آن صفا نبود
چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب
اگر نکو بود از بهر من ترا نبود
گناه من همه شرمست و خویشتن داری
که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود
خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست
بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟
بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار
و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود
بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد
حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود
صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک
هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود
برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر
بلارک یمنی شاخ گند نا نبود
اگر چه هر دو کمر بسته از زمین رویند
بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود
کجا بشاید گفتن که این چنینها را
نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟
چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای
نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود
متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست
ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود
تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟
که این بماند و آنرا بسی بقا نبود
زر و درم بنماند نظر بمعنی دار
که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود
حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت
حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود
تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من
یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود
گواه محضر ایشان عنایت تو بس است
بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود
نباشد این همه زشتی من که صورت دیو
چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود
گناه باشد و عذر گناه هم باشد
ولیک علّت ناخواست را دوا نبود
مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی
مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود
عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند
رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود
برّد تقدمه باری اشارتی فرمای
که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود
من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟
که چون منی را زوخواهش عطا نبود
من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت
بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود
اگر عنایت تو با منست باکی نسیت
وگر عنایت تو نیست این بها نبود
تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب
که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود
برو براحت و باز آی در ضمان امان
که کارهات بجز وفق اقتضا نبود
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - و قال ایضآ یمدحه و یذکر فیها احتراق الببوت
شکست پشت امید و نبود کار هنر
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - وقال ایضا یمدحه
ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب شهاب الدّین عزیزان الساوی
ای جناب تو قبلۀ احرار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضاً
غلّه کامسال خواجه داد مرا
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - وله یمدح الصّاحب جلال الدّین
ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - وله ایضاً
من که از دور چرخ ممتخم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
وز اسیران گردش ز منم
همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم
نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم
حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم
همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم
داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم
مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم
با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم
چون تو با کاروبار این گویی
من چه ناموس خویشتن شکنم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - و قال ایضاً
فلک قدرا من آن دیدم زجودت
که عشر آن زبحر و کان نبینم
چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم
چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را هرزه سرگردان نبینم
ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم
چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟
نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم
از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟
غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم
تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟
نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم
فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم
ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم
دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم
ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم
بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم
نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم
عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم
چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم
روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم
حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم
غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم
بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم
چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟
که عشر آن زبحر و کان نبینم
چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم
چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را هرزه سرگردان نبینم
ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم
چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟
نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم
از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟
غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم
تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟
نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم
فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم
ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم
دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم
ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم
بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم
نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم
عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم
چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم
روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم
حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم
غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم
بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم
چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - ایضاً له
بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳ - ایضا له
ای که بر خدمت تو کردم وقف
هم نهان خود و هم پیدا را
چرخ را یک حرکت در همه عمر
بر خلاف تو نباشد یارا
نیست معلوم همانا بر وجه
حال من خاطر مولانا را
چشم دارم که کنی گوش کرم
سوی خادم شرف اصغا را
مدّتی رفت چو دستار دراز
که تو یک جبّه ندادی ما را
کرمت چون همگانرا تشریف
داد هم جاهل و دانا را
ای عجب می بتوانی دیدن
در چنین جامه چو من برنا را؟
زانکه هر هفته مرا این کارست
که مطّرا کنم این کالا را
مبلغی سیم به من بر جمعست
هم مطرّایی و هم رفّا را
بس که می شویم و می کوبم باز
جبّۀ خویشتن و دستا را
ریزه ریزه شدی از زخم کدین
پوششم گرنبدی جز خارا
وگر این حرمان کاریست که خاص
اوفتادست من تنها را
سیم شونده و کوبنده بده
تا ز سر باز کنم اینها را
هم نهان خود و هم پیدا را
چرخ را یک حرکت در همه عمر
بر خلاف تو نباشد یارا
نیست معلوم همانا بر وجه
حال من خاطر مولانا را
چشم دارم که کنی گوش کرم
سوی خادم شرف اصغا را
مدّتی رفت چو دستار دراز
که تو یک جبّه ندادی ما را
کرمت چون همگانرا تشریف
داد هم جاهل و دانا را
ای عجب می بتوانی دیدن
در چنین جامه چو من برنا را؟
زانکه هر هفته مرا این کارست
که مطّرا کنم این کالا را
مبلغی سیم به من بر جمعست
هم مطرّایی و هم رفّا را
بس که می شویم و می کوبم باز
جبّۀ خویشتن و دستا را
ریزه ریزه شدی از زخم کدین
پوششم گرنبدی جز خارا
وگر این حرمان کاریست که خاص
اوفتادست من تنها را
سیم شونده و کوبنده بده
تا ز سر باز کنم اینها را
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴ - ایضا له
ایا صدری که شد پیش ضمیرت
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را