عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
کیسه مکن پر زر و سیم ای پسر
کیسه برانند درین رهگذر
کیسه تهی باش و بیاسا کمال
هر که تهی کیسه تر آسوده تر
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۳
دوش گفتم خلیل اچکو را
تا کی این لهو و چند عیش و نشاط
گفت شیخا برو تو خود را باش
کل شاه برجلها استنباط
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
کرد حکیمی ز نظامی سوال
کای بسر گنج معانی مقیم
هست در انگشت کمال آن قلم
یا نه عصائیست بدست کلیم
گفت قلم نیست عصا نیز نیست
هست کلید در گنج حکیم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
کمال اشعار اقرانت ز اعجاز
گرفتم سر بسر وحی است و الهام
چو خالی از خیال خاص باشد
خیالست اینکه گیرد شهرت عام
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۲
نشسته بر دم حمام دیدم آن مه را
به گلرخان دگر گفتمش ز بعد سلام
اگر تو آدمی اعتقاد من این است
که دیگران همه نقشند بر در حمام
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
نی بآواز عود گفت نهفت
همه چشمیم تا برون آیی
عود هم گفت راستی ما نیز
همه گوشیم تا چه فرمایی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
در دور زمان لحظه ای آرامش نیست
دنیای دنی مکان آسایش نیست
این عزت و جاه و شوکت و منصب و قال
از بهر بشر به غیر آلایش نیست
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
انسان بمثل آینه باشد بالذات
همواره بود مظهر حق این مرات
زیبد که بشر فخر و مباهات کند
زین موهبت عظیم بر موجودات
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
گفتم که چه شوم تیغ تو را گفت سپهر
گفتم که ز تیرت چه کنم گفت حذر
گفتم که چو اشکم بود گفت که سیم
گفتم که چو رویم چه بود گفت که زر
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
گفتم که برویت چه کنم گفت نظر
گفتم که بکویت چه کنم گفت گذر
گفتم که غمت چند خورم گفت مخور
گفتم چه بود چاره من گفت سفر
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ای مالک روح از چه ترسی ز عدم
قدرت ز فنای جسم کی گردد کم
گر فانی فی الله شوی جاویدی
جاوید شود قطره چو پیوست به یم
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ای آیت کارگاه صنع صمدی
چندی پی تکمیل در این کالبدی
هر روز که از زندگیت می گذرد
گامی است بسوی جایگاه ابدی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
گفتم جانا گفت بگو گر مردی
گفتم مردم گفت که نیکو کردی
گفتم چشمم گفت بس این بی آبی
گفتم نفسم گفت مکن دم سردی
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
گفتم چشمم گفت مگر بی بصری
گفتم جانم گفت ز دستم نبری
گفتم عقلم گفت که بر عقل مخند
گفتم که تنم گفت که بر تن بگری
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۷
عقل را میانه بربایی
بر سر سنبل ار نهی بندی
کمال خجندی : کمال خجندی
مثنوی
به امعانی تبریزی یکی گفت
چو از شوق برادر شب نمی خفت
که چون در گل بماندی زاشتیاقش
چگونه می کشی بار فراقش
بدو گفت ای رفیق غمگسارم
چرائی بی خبر از کار و بارم
چنین بینی که پیش روی من هست
نمی بینی که از پنجه، شصت من هست
خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - مولودیه در مدح خامس آل عبا(ع)
شادی و غم باز توام در جهان برپاستی
چیست این شادی که سوک غم از برپاستی
شش جهت خندان و گریان نه فلک محزون و شاد
رنج و راحت آشکار از اسفل و اعلاستی
این بهار شادمانی از خزان دارد نشان
آب و آتش جمع پنداری به هم یک جاستی
در تفکر هر چه عاقل اندرین صحرا بود
در تحریر هر چه مجنون اندرین بیداستی
تا چه حادث مر قضا را اندرین شورش بود
تا چه باعث مرقدرا اندرین غوغاستی
در شکایت گویی از هر دبیحا هاجریست
در کراهت مریمی از زادان عیساستی
هیچ دانی این اشارت از کدامین مولد است
یا از این صورت چه اندر خاطر معناستی
لب معطر سازم از گفتار و گویم آشکار
عید مولود عزیز سید بطحاستی
قره العین بتول و مصطفی یعنی حسین
آنکه در طومار خلقت اولین انشاستی
آنکه از فیض ظهور نور روی انورش
تا ابد روشن چراغ دوده طاهاستی
آنکه تا لعیای حورا گشت به روی قابله
مفتخر از حوریان در جنه الماواستی
گر نبودی مقصد و مقصود ایجاد دو کون
کلک قدرت صورت امکان نمی‌آراستی
جلوه‌گر در صورت امکان نکردی ذات او
فرق ممکن درک واجب از میان برخاستی
سینه پاکش کنوز علم علام الغیوب
قلب پاکش مخزن اسرار ما اوحی‌ستی
نسبت ذاتش به اشیاء ذره است و آفِتاب
کز شعاع شمس یعنی ذره پابرجاستی
ذات پاکش ذات حق را مظهر و مظهر بود
زانکه اندر نفی لاخود قائل الاستی
واجبش خواندن نشاید بل ز فرط اتحاد
آنچنان ماند که گویی واحد یکتاستی
سایه را نتوان که گویی آفتاب انور است
بلکه بود وی گواه بیضه بیضاستی
اسم نار از فعل ناریت مسمی شد به نار
تا چه از اسم و مسمی فرق در اشیاستی
بس بود بهتر موثر دیدن آثار او
آب دریا در سبو خود شاهد دریاستی
کیست یا رب این حسین کز یاد نام نامیش
چشمه هر چشم طوفان‌زا و خون پالاستی
گر بود عشرت و گر شادی که دایم در نظر
دوستانش را زوال روز عاشوراستی
بی‌کی‌هایش چو در خاطر مجسم می‌شود
گویی اندر گفتگو با لشگر اعدادستی
از پی اتمام حجت کرد روبر ابن سعد
دید چون در کشتنش از هر طوف غوغاستی
کی ستمگر آن حسینم من که جداطهرم
احمد مرسل شفیع محشر کبراستی
آن حسینم من که بابم حیدر صفدر بود
مادر نیک اختر من زهره زهراستی
آن حسینم من که موجود از طفیل جود من
جنت و حور و قصور و کوثر و طوبی‌ستی
آن حسینم من که موجود از طفیل جود من
جنت و حور و قصور و کوثر و طوبی‌ستی
آن حسینم من که جبریل امین در خدمتم
سربلند از ساکنان عالم بالاستی
آن حسینم کز شرف قنداقه‌ام در عهد مهد
بر سر بال ملک راه فلک پوپاستی
این زمان چون شد که آهم از شرار تشنگی
شعله افروز از زمین تا گنبد خضر استی
آخر ای ظالم من بی‌کس که کافر نیستم
ظلم بر هر کس که بی‌کس شد دگر بی‌جاستی
مردم از تاب عطش ز آبی مرا احیا کنید
از شما گر یک مسلمان اندرین صحراستی
این منم اندر بیابان با همین مستی عیال
این ستمها کی روا بر یک تن تنهاستی
از برای کشتنم داغ علی اکبر بس است
تا قیامت حسرت داغش بدل برجاستی
ای لعینان آب عالم را اگر قسمت کنند
قطره آبی روا اندر جهان بر مهاستی
هیچکس باور ندارد در جهان گر بشنود
تشنه لب شاهی قتیل اندر لب دریاستی
راضیم با این همه جور و جفای کوفیان
لیک دارم خواهشی کو گفتنش اولاستی
پای مگذارید اندر خیمه‌ام تا زنده‌ام
گر شما را از حریم من سر یغماستی
(صامتا) دیگر چرا در انتظار محشری
هر دم از نو محشری از شعر نو برپاستی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آتش عشق کنون سوخت دیگر پیکر ما
بعد از این تا چه کند باد به خاکستر ما
کوس آزادی ما سر و صفت گشت بلند
سوخت بابرق محبت همه بال و پر ما
می‌شود کشتی تن زود غریق یم اشک
نشود سستی اندام اگر لنگرها
همه نقشی نبود نقش کف پای نگار
بر وای خاک تو خود راهنما همسر ما
موسم خرج معین شود و وقت حساب
حالیا فاش بود قلبی سیم و زر ما
فلک از گردش وارونه مترسان ما را
زآنکه از دفتر تو فرد شده اختر ما
(صامت) آسوده نشین در کف همت دوست
که نبسته است کمر هیچ کس از کیفر ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اختلاف اهل دل خوبس اهل دل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمی‌گوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمی‌گوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ز خوب و زشت جهان یار ما به ما کافی است
اگر وفا نکن با کسی جفا کافی است
به بی‌نشانیم ای روزگار خنده مکن
که بهر سرزنشت نامی از هما کافی است
مرا به دام تعلق فزون زبون منمای
که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافی است
گذشتم از سر و سامان کدخدایی دهر
که کد به کار نیاید همان خدا کافی است
به صم یک الهی افسر تو افساری است
حمار نفس مرا بند از هوا کافی است
اگر ز ناز لئیمان مرا کشی چه غم است
که بی‌نیازیم از بهر خونبها کافی است
سودی دیار فنا رهسپار شد (صامت)
برادران نظر همت شما کافی است