عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۳
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۲
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
کمال خجندی : کمال خجندی
مثنوی
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - مولودیه در مدح خامس آل عبا(ع)
شادی و غم باز توام در جهان برپاستی
چیست این شادی که سوک غم از برپاستی
شش جهت خندان و گریان نه فلک محزون و شاد
رنج و راحت آشکار از اسفل و اعلاستی
این بهار شادمانی از خزان دارد نشان
آب و آتش جمع پنداری به هم یک جاستی
در تفکر هر چه عاقل اندرین صحرا بود
در تحریر هر چه مجنون اندرین بیداستی
تا چه حادث مر قضا را اندرین شورش بود
تا چه باعث مرقدرا اندرین غوغاستی
در شکایت گویی از هر دبیحا هاجریست
در کراهت مریمی از زادان عیساستی
هیچ دانی این اشارت از کدامین مولد است
یا از این صورت چه اندر خاطر معناستی
لب معطر سازم از گفتار و گویم آشکار
عید مولود عزیز سید بطحاستی
قره العین بتول و مصطفی یعنی حسین
آنکه در طومار خلقت اولین انشاستی
آنکه از فیض ظهور نور روی انورش
تا ابد روشن چراغ دوده طاهاستی
آنکه تا لعیای حورا گشت به روی قابله
مفتخر از حوریان در جنه الماواستی
گر نبودی مقصد و مقصود ایجاد دو کون
کلک قدرت صورت امکان نمیآراستی
جلوهگر در صورت امکان نکردی ذات او
فرق ممکن درک واجب از میان برخاستی
سینه پاکش کنوز علم علام الغیوب
قلب پاکش مخزن اسرار ما اوحیستی
نسبت ذاتش به اشیاء ذره است و آفِتاب
کز شعاع شمس یعنی ذره پابرجاستی
ذات پاکش ذات حق را مظهر و مظهر بود
زانکه اندر نفی لاخود قائل الاستی
واجبش خواندن نشاید بل ز فرط اتحاد
آنچنان ماند که گویی واحد یکتاستی
سایه را نتوان که گویی آفتاب انور است
بلکه بود وی گواه بیضه بیضاستی
اسم نار از فعل ناریت مسمی شد به نار
تا چه از اسم و مسمی فرق در اشیاستی
بس بود بهتر موثر دیدن آثار او
آب دریا در سبو خود شاهد دریاستی
کیست یا رب این حسین کز یاد نام نامیش
چشمه هر چشم طوفانزا و خون پالاستی
گر بود عشرت و گر شادی که دایم در نظر
دوستانش را زوال روز عاشوراستی
بیکیهایش چو در خاطر مجسم میشود
گویی اندر گفتگو با لشگر اعدادستی
از پی اتمام حجت کرد روبر ابن سعد
دید چون در کشتنش از هر طوف غوغاستی
کی ستمگر آن حسینم من که جداطهرم
احمد مرسل شفیع محشر کبراستی
آن حسینم من که بابم حیدر صفدر بود
مادر نیک اختر من زهره زهراستی
آن حسینم من که موجود از طفیل جود من
جنت و حور و قصور و کوثر و طوبیستی
آن حسینم من که موجود از طفیل جود من
جنت و حور و قصور و کوثر و طوبیستی
آن حسینم من که جبریل امین در خدمتم
سربلند از ساکنان عالم بالاستی
آن حسینم کز شرف قنداقهام در عهد مهد
بر سر بال ملک راه فلک پوپاستی
این زمان چون شد که آهم از شرار تشنگی
شعله افروز از زمین تا گنبد خضر استی
آخر ای ظالم من بیکس که کافر نیستم
ظلم بر هر کس که بیکس شد دگر بیجاستی
مردم از تاب عطش ز آبی مرا احیا کنید
از شما گر یک مسلمان اندرین صحراستی
این منم اندر بیابان با همین مستی عیال
این ستمها کی روا بر یک تن تنهاستی
از برای کشتنم داغ علی اکبر بس است
تا قیامت حسرت داغش بدل برجاستی
ای لعینان آب عالم را اگر قسمت کنند
قطره آبی روا اندر جهان بر مهاستی
هیچکس باور ندارد در جهان گر بشنود
تشنه لب شاهی قتیل اندر لب دریاستی
راضیم با این همه جور و جفای کوفیان
لیک دارم خواهشی کو گفتنش اولاستی
پای مگذارید اندر خیمهام تا زندهام
گر شما را از حریم من سر یغماستی
(صامتا) دیگر چرا در انتظار محشری
هر دم از نو محشری از شعر نو برپاستی
چیست این شادی که سوک غم از برپاستی
شش جهت خندان و گریان نه فلک محزون و شاد
رنج و راحت آشکار از اسفل و اعلاستی
این بهار شادمانی از خزان دارد نشان
آب و آتش جمع پنداری به هم یک جاستی
در تفکر هر چه عاقل اندرین صحرا بود
در تحریر هر چه مجنون اندرین بیداستی
تا چه حادث مر قضا را اندرین شورش بود
تا چه باعث مرقدرا اندرین غوغاستی
در شکایت گویی از هر دبیحا هاجریست
در کراهت مریمی از زادان عیساستی
هیچ دانی این اشارت از کدامین مولد است
یا از این صورت چه اندر خاطر معناستی
لب معطر سازم از گفتار و گویم آشکار
عید مولود عزیز سید بطحاستی
قره العین بتول و مصطفی یعنی حسین
آنکه در طومار خلقت اولین انشاستی
آنکه از فیض ظهور نور روی انورش
تا ابد روشن چراغ دوده طاهاستی
آنکه تا لعیای حورا گشت به روی قابله
مفتخر از حوریان در جنه الماواستی
گر نبودی مقصد و مقصود ایجاد دو کون
کلک قدرت صورت امکان نمیآراستی
جلوهگر در صورت امکان نکردی ذات او
فرق ممکن درک واجب از میان برخاستی
سینه پاکش کنوز علم علام الغیوب
قلب پاکش مخزن اسرار ما اوحیستی
نسبت ذاتش به اشیاء ذره است و آفِتاب
کز شعاع شمس یعنی ذره پابرجاستی
ذات پاکش ذات حق را مظهر و مظهر بود
زانکه اندر نفی لاخود قائل الاستی
واجبش خواندن نشاید بل ز فرط اتحاد
آنچنان ماند که گویی واحد یکتاستی
سایه را نتوان که گویی آفتاب انور است
بلکه بود وی گواه بیضه بیضاستی
اسم نار از فعل ناریت مسمی شد به نار
تا چه از اسم و مسمی فرق در اشیاستی
بس بود بهتر موثر دیدن آثار او
آب دریا در سبو خود شاهد دریاستی
کیست یا رب این حسین کز یاد نام نامیش
چشمه هر چشم طوفانزا و خون پالاستی
گر بود عشرت و گر شادی که دایم در نظر
دوستانش را زوال روز عاشوراستی
بیکیهایش چو در خاطر مجسم میشود
گویی اندر گفتگو با لشگر اعدادستی
از پی اتمام حجت کرد روبر ابن سعد
دید چون در کشتنش از هر طوف غوغاستی
کی ستمگر آن حسینم من که جداطهرم
احمد مرسل شفیع محشر کبراستی
آن حسینم من که بابم حیدر صفدر بود
مادر نیک اختر من زهره زهراستی
آن حسینم من که موجود از طفیل جود من
جنت و حور و قصور و کوثر و طوبیستی
آن حسینم من که موجود از طفیل جود من
جنت و حور و قصور و کوثر و طوبیستی
آن حسینم من که جبریل امین در خدمتم
سربلند از ساکنان عالم بالاستی
آن حسینم کز شرف قنداقهام در عهد مهد
بر سر بال ملک راه فلک پوپاستی
این زمان چون شد که آهم از شرار تشنگی
شعله افروز از زمین تا گنبد خضر استی
آخر ای ظالم من بیکس که کافر نیستم
ظلم بر هر کس که بیکس شد دگر بیجاستی
مردم از تاب عطش ز آبی مرا احیا کنید
از شما گر یک مسلمان اندرین صحراستی
این منم اندر بیابان با همین مستی عیال
این ستمها کی روا بر یک تن تنهاستی
از برای کشتنم داغ علی اکبر بس است
تا قیامت حسرت داغش بدل برجاستی
ای لعینان آب عالم را اگر قسمت کنند
قطره آبی روا اندر جهان بر مهاستی
هیچکس باور ندارد در جهان گر بشنود
تشنه لب شاهی قتیل اندر لب دریاستی
راضیم با این همه جور و جفای کوفیان
لیک دارم خواهشی کو گفتنش اولاستی
پای مگذارید اندر خیمهام تا زندهام
گر شما را از حریم من سر یغماستی
(صامتا) دیگر چرا در انتظار محشری
هر دم از نو محشری از شعر نو برپاستی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آتش عشق کنون سوخت دیگر پیکر ما
بعد از این تا چه کند باد به خاکستر ما
کوس آزادی ما سر و صفت گشت بلند
سوخت بابرق محبت همه بال و پر ما
میشود کشتی تن زود غریق یم اشک
نشود سستی اندام اگر لنگرها
همه نقشی نبود نقش کف پای نگار
بر وای خاک تو خود راهنما همسر ما
موسم خرج معین شود و وقت حساب
حالیا فاش بود قلبی سیم و زر ما
فلک از گردش وارونه مترسان ما را
زآنکه از دفتر تو فرد شده اختر ما
(صامت) آسوده نشین در کف همت دوست
که نبسته است کمر هیچ کس از کیفر ما
بعد از این تا چه کند باد به خاکستر ما
کوس آزادی ما سر و صفت گشت بلند
سوخت بابرق محبت همه بال و پر ما
میشود کشتی تن زود غریق یم اشک
نشود سستی اندام اگر لنگرها
همه نقشی نبود نقش کف پای نگار
بر وای خاک تو خود راهنما همسر ما
موسم خرج معین شود و وقت حساب
حالیا فاش بود قلبی سیم و زر ما
فلک از گردش وارونه مترسان ما را
زآنکه از دفتر تو فرد شده اختر ما
(صامت) آسوده نشین در کف همت دوست
که نبسته است کمر هیچ کس از کیفر ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اختلاف اهل دل خوبس اهل دل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمیگوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمیگوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمیگوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمیگوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ز خوب و زشت جهان یار ما به ما کافی است
اگر وفا نکن با کسی جفا کافی است
به بینشانیم ای روزگار خنده مکن
که بهر سرزنشت نامی از هما کافی است
مرا به دام تعلق فزون زبون منمای
که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافی است
گذشتم از سر و سامان کدخدایی دهر
که کد به کار نیاید همان خدا کافی است
به صم یک الهی افسر تو افساری است
حمار نفس مرا بند از هوا کافی است
اگر ز ناز لئیمان مرا کشی چه غم است
که بینیازیم از بهر خونبها کافی است
سودی دیار فنا رهسپار شد (صامت)
برادران نظر همت شما کافی است
اگر وفا نکن با کسی جفا کافی است
به بینشانیم ای روزگار خنده مکن
که بهر سرزنشت نامی از هما کافی است
مرا به دام تعلق فزون زبون منمای
که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافی است
گذشتم از سر و سامان کدخدایی دهر
که کد به کار نیاید همان خدا کافی است
به صم یک الهی افسر تو افساری است
حمار نفس مرا بند از هوا کافی است
اگر ز ناز لئیمان مرا کشی چه غم است
که بینیازیم از بهر خونبها کافی است
سودی دیار فنا رهسپار شد (صامت)
برادران نظر همت شما کافی است