عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - من کلامه غفرله
زهی قدرت از عالم فکر برتر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر
بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر
زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر
زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر
یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر
بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور
که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر
چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر
کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر
بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور
بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر
نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر
بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور
بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر
ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر
نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟
نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟
تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر
نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر
نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر
چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر
بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر
کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر
بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر
چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر
زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر
چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر
اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - قصیده
ای کرده تو بر ملک تکبر
وی کرده فلک بتو تفاخر
ای پایه منصب رفیعت
بر تر ز تصرف تفکر
از قدر تو چرخ در ترفع
وز رای تو عقل در تحیر
حزم تو مسلم از تهاون
عزم تو منزه از تغیر
در شرح خصایل حمیدت
مستغرق مد سبعه ابحر
در مصعد همتت فلک را
از عجز فتاده سنگ در سر
از جود تو گشته تهی دست
وز صیت تو گوش آسمان
بشنید صدف ز ماهی گنگ
در مدح تو لفظهای چون در
شد نامیه طفل حجر تو صدر
شد ناطقه مدح گوی تو حر
زان ناطقه میکند تحدث
زان نامیه می کند تکبر
با جود تو کیست کان که ندهد
یک قطره لعل بی تزجر
انعام تو خاص و عام را هست
چون فیض خدای بر تواتر
حق از سر کلک شب نگارت
چون صبح همی کند تظاهر
زانصاف تو آهوی سبکدل
با شیر همی کند تنمر
گردون ز شرف همی نماید
بر فور بخدمتت تو فر
با دست و دل تو کان و دریا
دعوی نکنند از تکاثر
شد عدل تو دشمن تظلم
شد عفو تو عاشق تعثر
هم لطف تو چون هواروا نبخش
هم قهر تو چون اجل گلوبر
ای با همه کس ترا تفضل
وی درهمه فن ترا تبحر
محکوم تو شد سپهر فاحکم
مأمور تو شد زمانه فامر
با عدل تو ظلم گشت منصف
در عهد تو جود گشت لمتر
با خشم تو نیست ذوق جان حلو
از لفظ تو نیست حرف حق مر
در عهد تو تیغ میکشد مهر؟
این باشد غایت تهور
بارأی تو خنده میزند صبح؟
اینست نهایت تمسخر
در صف نعال روز بارت
جویند صدور دین تصدر
از صدمت خشمت او فتادست
در سینه آسمان تکسر
کردست زبهر مرکبت چرخ
از جاده کهکشان شب آخور
اندیشه مدح تو بخاطر
بهتر ز هزار من بلادر
هردم که زنم نه در محدیحت
زان دم زدنم بود تحیر
جاوید بکام زی که مارا
هم بر ز مدیح تست و هم بر
در بندگیت مرا چه باقیست
جز حلقه گوش و نام سنقر
مدح تو و التقات غیری
هرگز نکنم من این تجاسر
تا هست حواس را تصرف
تا هست خیال را تصور
بادات بقای عمر چندان
کاندر عددش بود تعذر
روزت همه عید و از پی عید
بد خواه ترا کغن بگازر
اعدای ترا قبول چونان
کامروز بود قبول اشتر
در منصب جاه تو قدم
در مدت عمر تو تأخر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح رکن الدین مسعود
حبذا ای نسیم جان پرور
وی مبارک پی خجسته ا ثر
ای زفر تو خاک دیبا پوش
وی زدست تو آب جوشنگر
ای نه نساج و حله باف چمن
وی نه نقاش و نقشبند صور
ای زکلک تو آب نقش پذیر
وی زطبع تو خاک صورتگر
کلک تو رغم صورت مانی
نقش تو رشگ لعبت آذر
گاه مساح عالم خاکی
گاه سیاح گنبد اخضر
گه گشائی تو نافه تبت
گه ببندی تو رزمه ششتر
پیک پویانی و نداری پای
مرغ پرانی و نداری پر
دم جانبخش دلگشای تو هست
عود هندی نهاده بر مجمر
خاک مرده ز تو شود زنده
دم عیسی مریمی تو مگر
نفست همچو صبح بی ظلمت
عرضت همچو سایه بی جوهر
نیستی زنده چون همی جنبی
نیستی پیک چون شوی بسفر
مرکب رهروان دریائی
قاصد عاشقان سوی دلبر
همچو کیخسرو آب در شکنی
چون سیاوش بگدری زاذر
در بهار ان دم تو ساید مشک
در خزانها کف تو پاشد زو
قوتت تازیانه کشتی
هیبتت غوطه خواره لنگر
بسته بر گردن عروس چمن
دست لطف تو عقدهای گهر
گه نهاده چومن بسر بر خاک
گه فکنده چو من درآب سپر
ای خجسته برید فصل بهار
ببهار جهان یکی بگذر
سوی عالیجناب خواجه شرق
صدر دین پرور جهان داور
رکن دین مفتی جهان مسعود
که نیارد جهان چنو سرور
آن زمین حلم آسمان رفعت
وان ملک قدرت ستاره حشر
اثر طبع اوست فصل ربیع
مدد جود اوست قطر مطر
نیست خالق ولی به از مخلوق
نه ملک لیک از آدمی برتر
قطره دان زلطف او حیوان
شمه دان زخشم او صرصر
خاک در گاه او ببوس و بگوی
کای جوان دولت بلنداختر
نزد قدر تو آسمانها پست
پیش دست تو بحر ها فرغر
لطف طبعت بگاه خشم چوبرق
میزند خنده میکشد خنجر
جود دستت گه سخا چون ابر
میکند خوی چو میدهد گوهر
گرنه بر سمت حکم تو گردد
چرخ را زود گسلد چنبر
سخت بیرونقست ابر بهار
زهر باغ از آن نشد از هر
بی دم خلق تو همی مارا
ندهد بوی خوش نسیم سحر
باغها باطل است از زینت
شاخها عاطل است از زیور
بی تو ای آفتاب شرع کجا
سر برآورد ز آب نیلوفر
خون غنچه ببست دلتنگی
چشم نرگس بخست رنج سهر
لاله گوئی بداشت دست ازمی
که نهادست سر نگون ساغر
بی تو ای بلبل درخت سخن
بلبل باغ نیست رامشگر
گل بخنده نمی گشاید لب
نکند باز دیده ها عبهر
از فراقت قبای خیری چاک
بدعایت زبان سوسن تر
همچو من شاخک بنفشه زغم
بر ندارد همی ز زانو سر
هست بیتاب جعد مرزنگوش
هست بی آب روی سیسنبر
بدعا بر گشاده دست چنار
سرکشیده چو دیده بان عرعر
از چه بایست در چنین وقتی
عزم کردن سوی سفر ز حضر
نام نیکت گرفت ورنه جهان
پیش چشم تو خود نداشت خطر
چون مراد تو کرد استقبال
باز گردان عنان بسوی مقر
که جهانی نهاده اند ترا
چشم بر راه و گوشها بر در
دیده راضی نمی شود بخیال
دل قناعت نمی کند بخبر
اینچنین شغل چرخ را فرمای
که ترا چاکرست و فرمانبر
فلکی کو بفر دولت تو
داد ملکی بکمترین چاکر
من نگویم حق تو نشناسد
نکند عقل این سخن باور
می نبیند بدست خود چیزی
که بود منصب ترا در خور
باش تا ناگهی برون آرد
دست حکم تو زاستین قدر
چرخ بینی بطوع چون جوزا
پیش تو بسته از مجره کمر
این یامین تو قوام الدین
صدر در یا دل عطا گستر
آن همه دانش و سخاوت و عقل
وان همه مردی و جلالت و فر
بخت را سوی او بخیر خطاب
چرخ را سوی او بسعد نظر
چشم اصحاب روشن است بدو
چون فضای هوا بچشمه خور
دل ملت بدو شدست قوی
بازوی دین بدو گرفته ظفر
بر دل دشمنان تو چون تیغ
پیش تیغ عدوی تو چو سپر
تا ز تأثیر اعتدال هوا
شاخ خشک از شکوفه آردبر
ابر گریان رونده چون عاشق
مرغ نالان شونده چون مزمر
هر دو همیشه رخشنده
زاسمان علو چو شمس و قمر
چشم هر دو بیکدگر روشن
پشت هر دو قوی بیکدیگر
باد آراسته بتو مسند
باد افراخته بدو منبر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در وصف بنای مدرسه صدر منصور نظام الدین و مدح امیر نور الدین
زهی عالی بنای قصر معمور
که باد آفات دهر از ساحتت دور
هوای روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه حور
بشرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه تو قبه چرخ
بزیر پایه تو پایه طور
چو قبله شرط اکرم تو واجب
چو کعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاک تو رشک مشک و کافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحت از مکروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سواد العین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
بنور الدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل که او را
فلک محکوم باشد دهر مأمور
برفعت همچو کیوانست معروف
بمنصب همچو خورشید ست مشهور
ممالک را بنور عدل حاکم
سلاطبن را بحسن رای دستور
بکار خیر در آفاق موصوف
بنام نیک در اطراف مذکور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند او فشاند در منثور
بلطف وعنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشکور
قضا از نوک کلک تیر گردون
بعز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی کردند لیکن
بدین رونق که را بودست مقدور
کسی را کش بود دولت مساعد
بهر کاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
زخشمت گر فتد یکشعله در بحر
معین گردد آنکه بحر مسجور
اگر عدلت زند برچرخ بانگی
نماند ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
پود مرحوم هرک از تست محروم
بود معذور هرک از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نکو نیست
بفضل خویش میفرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شبهای دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارک بر تواین ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - خطاب بمنتجب الدین
اجل منتخب الدین اوحد الفقرا
کند قبول سلام و دعا برون زشمار
بغایتی بلقای تو آرزو مندم
که شرح دادن بعضی از آن بود دشوار
تو خویشتن زمی اندر کنار گیر از آنک
گرفته حجره محروس دیگری بکنار
وگرت دست رسد درد گر صلت پیوند
که آن ستیره بیکبارگی گسست مهار
عنان بوقت نگهدار سخت و سست مگیر
که تا برون نکند سر زنیفه شلوار
تو سخت میکن و مرز آب میده و میرو
که قلتبانی ازو در جوار باشد خوار
ولی تو تنگ مکن دل که در نخواهی ماند
بهیچ جا بچنین کیر از چنان کفتار
نعوذ بالله ازین گفته خاکمان بدهن
ز طیبتی که درو واجبست استغفار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - خطاب بضیاء الدین
ضیاء دین را دعا همی گویم
همی کنم همه وقتی تنسم اخبار
زگوشت داد بدادی تو قلتبان دایم
که میدهند کنون بیست من بیکدینار
مباش از ین پس در حرص استخوان چو نسگ
نشسته بر سرپای و دو چشم کرده چهار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - خطاب بنجیب الدین
حکیم یونان ان فلسفی نجیب الدین
که واقفست بتحقیق برهمه اسرا ر
زمنطق و ز ریاضی و از طبیعیات
نجوم و هندسه و علم طب و موسیقار
همی فشاند گفتند روز و شب زروسیم
چنانکه آتش بارد قراضه های شرار
چه حکمتست عروس جوان بجاماندن
وزان نه عار بود مر ترا نه استشعار
مکن نصیحت من بشنو ار خردمندی
چنین سفر که برین حالتش بود گفتار
وگرنه رخصت خادم دهد که تا بروم
بساعتی بدر و بام بر زنم مسمار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - حاجی سلام از چاکران باید باشد
زمن بخواهد حاجی سلام پرسش خویش
دعا و خدمت هریک همی کنم تکرار
توقعست مرا کز مجددات امور
خبر دهند بهر وقت از مجار ومسار
وگرمهمی یا خئمتی است فرماید
که تا بشکر و بمنت شوم پذیرفتار
درود ایزد بر مصطفی محمدباد
براهل بیت وی و بر مهاجر و انصار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شهاب الدین خالص و شکایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو زابنای روزگار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - من غرر قصائده فی الحکمه و الموعظه و لله دره
الرحیل ای خفتگان کاینک صدای نفخ صور
رخت بر بندید ازین منزلگه دارالغرور
تا کی این از سر گرفتن سیر افلاک و نجوم
چند از ین بز هم گرفتن دور ایام و شهور
هین که موقوف توأند ارواح جمع انبیا
هین که محبوس توأند اشباح اصحاب قبور
هم ز طاعت بدرقه باید که هست اینره مخوف
هم زتقوی تو شه باید کاین مسافت هست دور
چند خواند جان ازین تر دامنی ما نفیر
چند گردد عقل ازین دیوانگی مانفور
تو میان خاک و از بهرت سریر اندر سریر
تو اسیر حزن و از بهرت سرور اندر سرور
صد هزارت فتح در راه و تو دربند فتوح
صد هزارت کسر دردین و تو دربند کسور
تا کی این ظاهر بدلق آرائی و باطن بزرق
عالم السرنیک داند رمز ما یخفی تاالصدور
روی خوبت باید و جای خوش و آنگه بهشت
کی مسلم باشدت درهر دو سر حور و قصور
مهر بر نه دیده را اگر مهر حورت دردلست
زانکه الا مهر دیده نیست آنجا مهر حور
ملک عزلت جوی ووحدت گر خدا خواهیشناخت
کانبیا از زحمت راه آمدند اینجا صبور
دانکه تو دوری ز حق چندانکه نزد یکی بخلق
ماهرا بر قدر بعد آفتاب آمد ظهور
دیده اندیشه بر دوز از جلال کبریا
تا نگردداندرین راهت حجاب دیده نور
قوت میدان عزت چون تو اند داشت عقل
طاقت نور تجلی چون تواند داشت طور
دل که خلوتگاه او آمد مبند اندر عقار
لایق کعبه نباشد لاشه کلب عقور
کسب کن گر خلد خواهی کاین تر اموروث نیست
خاص منزل نیست در شأنت کنابی چو نز بور
اول انصاف کرم از شوخی عصیان بده
پس تو عبد مذنب میگوی و اورب غفور
شکر کن گر هستیی داری و گرنه صبر کن
کاین دو خصلت عاقلانرا هست تنهائی و عور
شرم بادت از تو چندین جرم و زو چندین کرم
وانگهی تو ناسپاس از حق و حق از تو شکور
گر سلامت خواهی آنجا فترت اندر کار چیست
اینقدر دانی که کم باشد سلامت بافتور
باش تا قرص فلک برآسمان گردد فطیر
باش تا منسوخ گردد آیت هل من فطور
از منت باور نمیاید حدیث حشرو نشر
بو که باور گرددت چون بشنوی از نفخ صور
از تو دایم ظلم و از من عجز وانگه سربسر
هزل باشد آفرینش گر نباشد مان نشور
تو چنین مشغوف ظلم و شعله دوزخ لهیب
تو چنین مشغول غیر و حضرت عزت غیور
این کلاه کبر و فخر از سر فرونه زا نکه هست
نص قرآن لایحب کل مختال فخور
کشف گردد کی تراسر کلام الله بگوی
تا تو مشغولی برنگ کاغذ و نقش عشور
مرگ چون در نئر حق هر شخصیست اینماتم چراست
این مثل نشنیدی آخر مرگ انبوهست سور
تا کی اینسالوس سردو چند از ین ناموس خشک
زین نماز بی نیاز وزین دعای بی حضور
چون بغیبت میگشایی روزه باری نان بخور
ورچه گوشت خوک داری نان مخور وقت سحور
ملک تنهائی طلب کن کاین ولایت لایزول
نام نیکو خر بدنیا کاین تجارت لن تبور
دفع کن از طبع خویش این کبرونازوحرص وآز
پاک دار اخلاق خویش از فعل زشت و قول زور
راست باش و خیر بخش و حلم ورزو عفو کن
زین نکوتر پند ننوشتند هرکز در سطور
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح خواجه بهاء الدین
ای ترا بخت ندیم آمده دولت دمساز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان
که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ
وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
بادل روشن تو تابش از صبح محال
با کف راد تو باریدن از ابر مجاز
نه بجز ماه درین دور دگر کس نمام
نه بجز مشک درین عهد دگر کس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در میبابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
بغنیمت شمر ایخواجه در ینمدت شغل
از دل سوخته گر بکنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضربت بکفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر از ین شعبده باز
مهره دزدست فلک نیک نگهدار بگوش
یکحریفست جهان هیچ بدونرد مباز
کار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه زان تو گردد بچنین ملک مناز
حیف باشد بچنین رای و کفایت که تراست
گنده پیری بکف آری و هزاران انباز
سست عهدست فلک خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
بسر کلک همه دخل معادن اندوز
بسر انگشت سخا در کف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سوی نکونامی تاز
منصب لایق جوئی زبر گردون جوی
مسند قدر فرازی، زبر سدره فراز
خیمه آنجا بزن و باغچه آنجا پیرای
مطرح آنجا فکن و منظره آنجا پرداز
گر بتو کرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
که تو اینجا گرو صدر قوام الدینی
که از ینجا نروی تا که نیابد اوباز
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح اقضی القضاه رکن الدین
خیز و بلبل بین و آن شادی بر گل کردنش
خیز و گل بین وان تبسم پیش بلبل کردنش
گر غرض گل بود را گل اینک در برش
پس ز بهر چیست این آشوب و غلغل کردنش
خاکرابین وان گرو بارنک سوسن بستنش
بادرا بین وان مری بابوی سنبل کردنش
ابررا بنگر کزاب دیده زاید جویهاش
وانگه از قوس قزح بالای آن پل کردنش
نو عروسان چمن را باد خواهد جلوه داد
باغ را وقتست ترتیب تجمل کردنش
عندلیب چرب دستان خیمه زد بر شاخ گل
زاغرا از باغ وقت آمد ترحل کردنش
چون صبا در محمل استقبال گل کردست پس
چیست در غنچه نشستن وان تعلل کردنش
بر ندارد سر همی نرگس که دارد شش درم
یارب از مستیست این یا از تامل کردنش
گر صبا خود همنفس گل داشت جامه چو ن درید
چون زلیخا بود قصد یوسف گل کردنش
بر خلاف عادت آمد بیدرا بعد ازبهار
پوستین پوشیدن و عود و قرنفل کردنش
سرو چون کوتاه دست و پاک دامن بود پس
چیست بر طرف چمن چندین تطاول کردنش
گر بدانستی که اندر حکم خوا جه میل احترانیست
احتزازی کردی آخرزین تمایل کردنش
طاس زر بر دست نرگس در بیابان نیم مست
هم زعدل خواجه دان آن نزتوکل کردنش
صدر عالم رکندین اقضی القضا ه شرق وغرب
آنکه زیبد حکم اندر جزوه در کل کردنش
مشتریر اهست از ین طالع سعادت دادنش
واسمانرا هست ازبن طلعت تفأل کردنش
بحر را یکقطره دان پیش گهر بخشیدنش
کوهر یکذره خوان وقت تحمل کردنش
اهل علم از وی علم از بس عطا فرمودنش
مرد فضل از وی غنی از بس تفضل کردنش
گاه قصد دشمنان چو نعقل پر حزمست از انک
وقت سهودوستان باشد تغافل کردنش
نیست چون تقدیر در وعده تفاوت گفتنش
نیست چو نتوفیق در احساس تکاسل کردنش
بحر را بادست او گه گه تشبه ساختن
ابر را از دست او دایم تمپل کردنش
هیچ عاقل نیست غافل از دعاها گفتنش
کایچ دانا نیست محروم از تطول کردنش
چون حیا وقت حیا باشد عرق باریدنش
چون قضا اندر قضا باشد تکاهل کردنش
گر زمین را ذره از حام او حاصل شدی
از بخاری کی بدی چندین تزلزل کردنش
ضامن ارزاق باشد کلک اوورنه زچیست
بی تکلف کردنش چندین تکفل کردنش
عدل او گر شیر را در بیشه بانگی برزند
هم زران خویشتن باشد تناول کردنش
دور نبود گر ز عدلش باز را در عهد او
از طبیعت کم شود منقار و چنگل کردنش
آزرا الحق ملال آمدزبس انعام او
یارب اورا دل بنگر فت از تبذل کردنش؟
زان کند اقبال تقبیل بساطش کوبحکم
جز شهادت نیست هیچ از کس تقبل کردنش
عقلرا از چرخ یک کار نکو آید همی
طیلسان در گردن اعدای او غل کردنش
سایل اورا دلی گرمست ا زآنمعنی که هست
ایمن ازمنت نهادن وز تما طل کردنش
جاه اورا چیست باقی جز خلود جاودان
خصم اورا چیست درمان جز تذلل کردنش
تا که خورشید فلک را چو نکند رای صبوح
از شفق می باشد از اختر تنقل کردنش
باد قسم طالع او از سعادتهای چرخ
زندگانی ابد در عز بی ذل کردنش
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - قصیده
ای ترا گاه کرم با هر کسی صد اصطناع
وی ترا وقت بیان در سخن در هر سخن صد اختراع
حجت قدر تو چون اعیان حسی بیخلاف
منصب صدر تو چون برهان عقلی بی نزاع
خامه ات را هست از اوراق گردون ترجمان
خاطرت را هست بر اسرار غیبی اطلاع
چون قضای آسمان حکم تو بر عالم روان
چون اشارات قدر امر تو هر جائی مطاع
منصب دانش میان مسند و دستت رفیع
حصه دولت میان خاتم و کلکت مشاع
پیش لطفت صبحدم جامه بدرد تابناف
راست همچو نعاشق سر مست در وقت سماع
شکر جودت چون تواند گفت آز دیر سیر
عذر دستت چون تواند خواست کان بی متاع
نفحه اخلاق پاکت مینماید رشک مشک
صدمه اسیب خشمت میکند قلع قلاع
چرخ دارد مسند قدر تو بر فرق زحل
سدره سازد منبر جاه تو ازاوج بقاع
آفتاب کیمیاگر از سپهر لاجورد
سوی خاک درگه تو کرده هر روز انتجاع
ازدم خلقت بخندد تیغ اندر موج خون
وزتف خشمت بلرزد نیزه دردست شجاع
نیست اندرسنت عفو تو محمود انتقام
نیست اندر مذهب جود تو جایز امتناع
همچنان کز یمن کعبه مکه شد خیرالبلاد
شد ز فرمسند تو اصفهان خیرالبقاع
هست بر خاک در تو جبهت سعدالسعود
هست در خون عدویت سعد ذابح را فراع
شادباش ای حاکمی کز عدل تو روباه لنگ
شیر شیران میدهد مر بچه را وقت رضاع
باد خلقت گر بصحرا بگذرد بیرون برد
وحشت از طبع وحوش و نفرت از خوی سباع
کوه را گرذره ازحلم تو حاصل شدی
کی پذیرفتی ز آسیب زلال انصداع
ساخت اسطرلابی از تدویر خورشید آسمان
تا بدان گیرد زرای روشن تو ارتفاع
خشمت از آتش شود هفت اخترش باشد شرار
همتت گر خوان نهد نه چرخ بس نبود قصاع
چرخ اگر از رای تو کوزه گشاید فی المثل
صبح بر جوشد زدم سردی خود همچون فقاع
هر که عصیان ترا کژدم وش استقبال کرد
دیر نبود تا کند سر گردن اورا وداع
گر مرا نبود خریداری عجب نبود ا ز انک
طبع من برمدحتت گشتست و قف لایباع
صدرت ار چه جای شرعست شعر تر باید از انک
سراگر چه جای عقلست هم شود جای صداع
خود چه دولت کان نشد در خدمت حاصل مرا
گر خود اینستی بگاه مدح حسن الا ستماع
آفتاب شرعی و من چون عطارد گاه مدح
زانهمی خواهم که پیوسته بود تحت الشعاع
طبع من زاسایش دایم ملالت یافتست
ورچه محبوبست بر آسایش ورامش طباع
چون پیاله وقت آن آمد که بر بندم کمر
تا کی از عطلت نمایم چو نصراحی اضطجاع
من همیخواهم که عقدی بندیم یا خدمتی
تو براتم میفرستی از برای ارتفاع
من چو پیلم زان همیخواهم که خاص شه شوم
عنکبوتم منکه در بند ایم از نسخ الرقاع
بندگی فرما مرا تا خواجه گردم که هست
خدمت تو کیمیای دولت بی انقطاع
هست استعداد هر شغلی بحمدالله مرا
خاصه چو نباشد مربی لطف تو گسترده باع
پس چه عذر آرم بر اهل هنر با این هنر
گر نسازم از چو تو مخدوم اسباب و ضیاع
من بدین خردی کفایت میکنم شغل بزرگ
بیدقی حفظ دو فرزین میکند اندر بقاع
نزقناعت با شد از دون همتی باشد مرا
گر شوم راضی از یندولت بدین قدر ا نتفاع
جز تو در عالم کریمی کو که شاید گفتمش
ای ترا گاه کرم با هرکسی صد اصطناع
تا عرب چون شعر گویند از یی یار و دیار
از رسوم و ازدمن گویند و اطلال و رباع
باد احکام ترا دولت نموده انقیاد
باد فرمان ترا گردون نموده اتباع
بر تو میمون باد عید و دشمنت قربان تو
آنچنان قربان که سگ ر ابهره باشد زو کراع
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - خطاب بموفق الدین
اجل موفق دین آن خلاصه تحقیق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین
ای بانصاف خواجه آفاق
وی بتحقیق از بزرگان طاق
عدل تو دیو ظلم را لاحول
جود تو زهر فقر را تریاق
ملکی در جهان شرع رسول
پیش تو عقل و عرف چون دووشاق
گویند اقصی القضاه رکن الدین
گر کنی سنگرا تو استنطاق
نیست اندر همه بسیط زمین
مثل تو خواجه علی الاطلاق
ور کسی را نباشد این باور
گو خراسانت آنک اینت عراق
همتت بر دو کون در یکدم
چار تکبیر گفته و سه طلاق
در فضای جهان بشرق و بغرب
سایه عدل تو کشیده رواق
در بر فهم و خاطرتیزت
کند سیر آمدند برق و براق
عقل و کلک از برای مدحت تو
بسته اند و گشاده نطق و نطاق
نه چو تو عالمی است در عالم
نه چو تو حاکمی است در آفاق
عدل چون در گهت نیافت پناه
شرع چون مسندت ندید و ثاق
هر ذخیره که مهر در دل کان
کرد پنهان زخشیه الانفاق
دست جودت چنان برافشاندست
کز جهان برد خشیه الاملاق
عهد کردست چرخ با رایت
که نماید همیشه با تو وفاق
گرچه اندر خضیب دارد چرخ
نشکند عهد چون کند میثاق
ابر اگر لاف جود با تو زند
زندش برق در دهان مزراق
گر کند پیروی جاه تو وهم
متعذر شود بر او الحاق
ور مجسم شود بزرگی تو
ساق عرشش کجا رسد برساق
شمه از روایح کرمت
نسختست از مکارم الاخلاق
هزل در طبع تو نیافت مجال
راست چونانکه در طلاق عناق
قلم تو چو لوح محفوظست
که مقسم شود بدو ارزاق
جان روح القدس بمغز خرد
کند از بوی خاقت استنشاق
جاه تو در ترقیی است که هست
سدره المنتهی بدو مشتاق
عدل عام تو ربع مسکو نرا
الف و لام شد در استغراق
گشت کوتاه دست ظلم چنانک
باز پس جست آتش از حراق
زود خرچنگ بینی و فرزین
که نهند ا زتو کجروی بر طالق
مسند تو چو کرد رای قضا
گفت شرعش بلی الیک مساق
والله ار در چهار بالش شرع
کس نشیند چو تو باستحقاق
خالی از قصد و میل و حرص و طمع
فارغ از کبر وبخل و حقد و نفاق
هست آن عاطفت بر اطفالت
کز پدر کس نبیند آن اشفاق
نبود چوشکوار تر از عدل
هرکه را لذتش بمذاق
شاخ بی اعتدال فصل بهار
نتواند که پرورد اوراق
عصمتت در کنار پروردست
داشته حفظ ایزدیت یتاق
روز حکمت که سوی مسند تو
خیره ماند ز هیبتت احداق
می بر آید ز منکران اقرا ر
زود بی اختیار همچو فواق
جون بغایت رسید کار ستم
قلم ظلم گشت یار چماق
نور عدل تو ناگهان بگرفت
همه روی زمین ز سبع طباق
نفس صبحدم گشاده شود
چون افق از شفق گرفت خناق
نقمت و نعمتت بدشمن و دوست
می نهد غل و طرق بر اعناق
مدحت تو بنلت فکرمرا
خطبه کرد و سخات داد صداق
هر نتیجه که زاید و نبود
در مدیح تو عاق باشد عاق
باد قربان تو عدو ور چه
نسزد خوگ فدیه اسحاق
تا بنازند مفلسان بدرم
تا بنالند عاشقان ز فراق
باد جود تو عدت مفلس
روز خصم تو چون شب عشاق
ماه جاه تو بی افول و غروب
بدر قدر تو بی خسوف و محاق
شادمان بالغدو جاه و الاصال
کامران بالعشی و الاشراق
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در موعظه حسنه
بذروه ملکوت آی ازین نشیمن خاک
که نیست لایق تخت ملوک تحت مغاک
بخاک بازده این خاک و سوی علو گرای
که جان پاک سزا نیست جز بعالم پاک
تو شاه تخت وجودی چه جای تست اینجا
خلیفه زاده گلشن نشین و در خاشاک؟
محیط دور فلک چیست جسم سانی دود
بسیط روی زمین چیست گاو باری خاک
مدار چشم ازین گنده پیر دنیا زان
که شوم صحبت و شوهر کشست این ناپاک
بجان بمیر و بدل زنده گردودایم مان
که جان زنده دلانرا ز مرگ ناید باک
بمیر و شاد بزی زانکه هر دو نیست بهم
نشاط زنگی با تنگ چشمی اتراک
تراست ممسکی نفس ازین ترش طبعی
که طبع هر ترشی را ملازمست امساک
ره مکاشفه پوی و زخود مجرد شو
که زحمتند در این راه در سکون و حراک
ز چیست شانه و مسواک هر دو را بشکن
تمام نیست ده انگشت شانه و مسواک؟
دریغ نیست که ضایع شود ز تو عمری
بجمع کردن مال و عمارت املاک
که گر بخواهی از ان عمر طرفه العنیی
بملک دنیا نتوانش کردن استدراک
توانگریت همی باید از قناعت جوی
نه از ابریشم و روناس و نیل و قندو زلاک
بقسمتست مقادیر رزق نز جهدست
دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلاک
تو چشم عبرت بگشای و گوش عقل بمال
که از تصرف تقدیر عاجزست ادراک
تو کیستی که ببینی گر اوت ننماید
ببین که لو لا الله گفت خواجه لولاک
مباش ایمن تا این فلک همی جنبد
ازانکه حادثه زایست جنبش افلاک
مباش غره بسعدش نه ذابح آمد سعد؟
مباش ایمن از انجم نه رامحست سماک؟
گشاد چرخ ز زراد خانه ازلست
که کرد نمرودی را بنیم پشه هلاک
تو این مبین که همی خنده خوش زند صبحش
تو تیغ بین که چگونه همیکشد چالاک
مبین ز چرخ بدو نیک زانکه نزد قدر
چه گردش افلاک و چه چرخه حکاک
بلی ز حکمت خالی نباشد اینحرکت
ولی چنان نه که گوید منجم افاک
همه نماز تو فوتست و اینت کمتر غم
بفوت معصیتی سالها شوی غمناک
روان آدم شاید که نازد از تو خلف
که عقل و شرع دهی هر دو مهر دختر تاک
چو لاله گر قدحی داشتی بکف از شرم
چو لاله کو جگرت سوخته گریبان چاک
بدانکه نرگس روزی گرفت بر کف جام
ببین چگونه سر افکنده مند و اندهناک
چه ژاژطیان نزدیک تو چه این سخنان
چه مشک خالص پیش دماغ خشک چه ناک
تو عفو کن عثرات من ای خدای کریم
که گر چه پر گنهم قط ماعبدت سواک
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صدر اجل ابوالفتوح محمد قوام الدین هنگام مسافرت حج
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که سوی صدر خرامید باز صدر اجل
امام مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
بچین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
زدامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یکنظر او هزار غم راحت
شود ز یکسخن او هزار مشکل حل
نه عقل یک کلمت زو شنیده مستنکر
نه طبع یکحرکت زو بدیده مستقبل
بلطف جان ز تن دشمنان کند بیرون
که خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیتست که در شأن او بود منزل
در ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایتیست بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان کزین صفت امسال
شدست بادیه یکسر بمرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد زسبزه و آب
رهی که بود چو چشم لئیم و تارک کل
ز بس زهاب ببایست اندرو کشتی
زبس گیاه ببایست اندرو منجل
بحوضهای وی انر زلال تر زان آب
که بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
که گشته مستغنی نرگس اندراو ز بصل
دمد ز خار مغیلان کنون گل خودروی
شود بطعم شکر زین سپس در او حنظل
بصحن بادیه بر کاسه های سر بودی
کنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی که بود در آنراه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه کلاه زیر بغل
کنون چو نرگس بودند طاس زر بر کف
ز بسکه امن همیزد ندا که لاتوجل
اگر چه رفت بظاهر سه اسبه همچو قلم
بسر برید همی راه بارگاه ازل
تبارک الله ازان کوه شکل ناقه او
زمین نورد و فلک سیر و آسمان هیکل
بگام او بگه پویه صعب گشته ذلول
بپای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر زجهان و رونده تر ز مثل
ز کوب زخمش تلها نموده همچو مغاک
ز جرم ضخمش گشته مغاکها چون تل
خجسته طلعت او ازستام او تابان
چنانکه طلعت خورشید از فراز قلل
دو کعبه دیدند امثال حاجیان بعیان
نه آنچنان که دو بیننده دیده احول
یکی است کعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یکی است قبله محتاج و تکیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل یکی شده فارغ زعشق آن دومین
چنانکه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم بصورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو کبر بمقدار ذرۀ هرگز
نه در تو بخل بمثقال حبۀ خردل
براه دین چو خردنیست در دلت غفلت
بکار خیر چو توفیق نیست در تو کسل
چو گرد کعبه کشیدی تو دایره زطواف
کشیده گشت خطی بر همه خطاوزلل
زخط و دایره کز طواف و سعی کشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال کعبه و سعی تو مرکز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انکل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنانکه چشمۀ خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
کز آه صبح زد آیینه فلک مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
که چون توئی برسدنزد احمد مرسل
نشان اینسخن آنست کاندران تاریخ
قران ز شرم نکردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو کسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارک پی خواجۀ که از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بیحد خدایرا که ترا
نشد بگرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
که بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته نفسهای ما همه یالیت
ز امید گشته زبانهای ما عسی و لعل
ز شوق طلعت عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب که لاتسئل
ز دل نشاط بیکبار گشته بیگانه
ز دیده خواب بیک راه گشته مستأصل
همیشه تا که عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
کشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر که مثل بودش آخر و اول
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدیح
منم که جز بمدیح تو هیچ دم نزنم
بجز بقوت تو گوی مدح و دم نزنم
سرای ضرب سخن زان مسلمست مرا
که جز بنام شهنشاه دین درم نزنم
مجاور فلک و بحرم اندرین حضرت
سزاست خیمه اگر بر کنار یم نزنم؟
هر آن نفس که زنم جز بیاد دولت تو
وبال باشد بر عمر لاجرم نزنم
روا بود که ز نعمت تهی بود دستی؟
که جز بدامن چون تو ولی نعم نزنم
چه عذر سازم اگر بر جناب این دولت
طناب خیمه برین طارم نهم نزنم
ز روزگار تو میگویم وز تو مخدوم
ازان دمی که زنم بی هزار غم نزنم
مرا چو شیر علم گر زباد باید زیست
چو طبل و بوق دم از حلق و از شکم نزنم
بنزد همت من آسمان کمینه گداست
اگر چه پهلو با هیچ محتشم نزنم
هنر ز خویش نمایم چو تیغ و چون خورشید
ز خویش فخر کنم لاف ازین و عم نزنم
توکل آمیز الحق قناعتیست مرا
که تکیه بر زر قارون و ملک جم نزنم
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
دغا نبازم و دم بیش متهم نزنم
ز روی حرص و هوا پرده بر حرم ندرم
بدست دزد طمع نقب بر حرم نزنم
اگرچه عاجز باشم زبون کس نشوم
اگرچه قادر گردم در ستم نزنم
بخوش حریفی هنگام خلوت مجلس
ززهره کم نزنم گر چه زیروبم نزنم
سپید بازم و هر دست را نشایم من
سیاه چترم و بر هر سری رقم نزنم
بطبع شاعرم آری ولی بوقت بیان
چو آفتابم و چون آفتابه نم نزنم
گه فصاحت بادم زبان بریده چو کلک
اگر عرب بسر کلک بر عجم نزنم
مرا بگاه دبیری در دست باد قلم
اگر برابر این خواجگان قلم نزنم
علوم شرعی معلوم هرکسست که من
ز هیچ چیز درین شیوه کم قدم نزنم
اگر بنظم رسد کار و شعر باید گفت
تو خود بگو که من اینجای هیچ دم نزنم
حدیث فضل رها کن من این نمی گویم
و گرچه میرسدم لاف فخر هم نزنم
چو لاله گر کلهی بر نهم رکاب ترا
زبندگان تو شمشیر کم زنم نزنم
مرا بمرد مخوان گر بوقت جانبازی
شراره وار معلق سوی عدم نزنم
بوقت مردی چو من تیغ کار باید بست
بمردمی که زخورشید تیغ کم نزنم
زیاد حمله چو من آبدار کشم
زنم گر آتش در خاک روستم نزنم
گرفتم آنکه مرا نیست معنی ذاتی
هنر ندارم و تیغ و قلم بهم نزنم
تمام نیست مرا این هنر که بعدرکوع
بجز بخدمت خاص تو پشت خم نزنم؟
نه آن خسم که زهر بادگوشۀ گیرم
که بی رضای تو من گام در ارم نزنم
بدین وسایل و چندین هنر چو تو مخدوم
دریغ باشد اگر بر فلک علم نزنم
حقوق خدمت دارم مرا مکن ضایع
که من همایم و جز فال مغتنم نزنم
زدرگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
ز درگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
دعا بشعر نگفتم که حلقه یارب
بجز بوقت سحر بر در قدم نزنم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - درمدح امام اجل معین الدین
ای دو یت و مسند تو دین و دولت را نظام
وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ
جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ
عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام
حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک
پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب کهر با گون کلک شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک
این تواضع کردن زینگونه بااین احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند
زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام
چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من
فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک
از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام
حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین
عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل
هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام
شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام
این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین
متصل بادا بعز این جهانی والسلام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - قصیده
کی است نوبت احسان و روزگار کرم
چه وقت میشکفد باز نو بهار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل ز صحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
نه مرغ همت کس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت کس راست برگ و بار کرم
ز بار شکر و ثنا می کشم هزاران کوه
کجاست کس که کشیدنیم ذره بار کرم
نهفته پرده امساک جمله چهره جود
گرفته گرد خساست همه عذار کرم
نیامد آخر یک گل ز غنچه احسان
نماند آخر یک طفل از تبار کرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خودنبدی
که خواست بودد گر در همه دیار کرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
که دست اوست بانصاف دستیار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی بکف جواد تو افتخار کرم
رفیع منصب تو تر و خشک عز و جلال
شریف خلق تو پنهان و آشکار کرم
گذشت آنکه کرم در دیار ما بودی
باو نزار و کنون بین همه مزار کرم
کرم بحضرت عالیش بسته شد ور نه
کجا رسیدی امید در غبار کرم
بخدمت در خود مر سپهر اخضر را
مکن قبول که اینست روزگار کرم
عدو کنون بملامت اگر چه میگوید
که می چه گوید آخر فلان ز کار کرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین کند که ترا
بخیر خیر شود شست خار خار کرم
کجاست حاتم طی تا ببیندی باری
ببارگاه تو از صاحب اعتذار کرم
توئی که آتش همت زنی بخر من بخل
که راه شکرزنی آب از بحار کرم
ز جانب کف تو یک نسیم می نوزد
که می نگیرد امید را کنار کرم
تو اینچنین وهم ا زشهر تو کسان دانم
که جان بعطسه برآرند از بخار کرم
بصرف ده صد نفروشمت بهیچ کریم
زهی شناختن از کوهرت عیار کرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم کرام
در اوفتاده بافلاس ا زاختیار کرم
ز در مدح تو شاها طویلۀ دارم
که عشرقیمت آن نیست دریساکرم
بحق من کن اگر میکنی کرم که مرا
بنظم و نثر زبانیست حقگذار کرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم بروز بار کرم
منم که ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم بشاخسار کرم
ولیک مرغ سخن گر چه کس بنپذیرد
شود بعاقبت کار هم شکار کرم
همیشه تا گهر و زر همیکنند نثار
بکوه و دریا از بذل بیشمار کرم
حصار اهل هنر باد آستانه تو
تو از نوایب ایام در حصار کرم