عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح امام العالم اقضی القضاه رکن الدین
ای گذشته پایه قدرت زهفتم آسمان
وی رسیده صیت انصافت باقطار جهان
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
کز وجود تست تازه عدل را جان و روان
سورت جود بنانت آیتی از فیض حق
صورت امرروانت نسختی از کن فکان
چرخ هفتم پای کوب قدر تو همچون رکاب
سیرانجم دستمال حگم تو همچون عنان
چشم کس چو نتو ندیده حاکمی مسندنشین
گوش کس نشینده چون تو خواجه فتنه نشان
عفو تواز حاسدانت میخر دزلت بزر
حکم تو بردشمنانت می نهدمنت بجان
صعوه کو ازهمای فر تو سایه گرفت
در زمان بیرون کشد سیمرغ را از آشیان
هر که سربیرون کشد از چنبر فرمان تو
ریسمان در گردن او خوبتر از طیلسان
روی مسند پشت چون تو حاکمی هرگزندید
زابتدای دور عالم تا دم آخر زمان
هر که با تو راست رو نبود بهرحالی چو تیر
خود زره در کردن اوزه شود همچون کمان
ای دوام عمرتو افزون زحدلایزال
وی کمال قدرتو برتر زاوج لامکان
دردیاری کاندراو بگذشت نام خشم تو
عافیت آنجا بصدفرسنگ کس ندهد نشان
گرهمای فرتو یابد زحکمت زخصتی
برکشدزاندام بدخواهت بمنقار استخوان
قطره ها در قعر دریا شعله آتش شود
گر نهنگ خشم تو ناگاه بگشایددهان
هرکه بی تعظیم آرد برزبان نام ترا
میخ دندانهاش چون مسمارگرددبرزبان
شادباش ایحا کمی کزعدل شیرین کارتو
باز درزیر زره از کبک میجوید امان
از پی مدح و ثنایت حرفها برحرفهاست
وزپی نیل عطایت کاروان در کاروان
حرزایوان رفیعت چیست یاسین و القران
دود دهلیز عدویت چیست حامیم والدخان
آسمانی دولتی داری کراخوش نامدست
گوبکر کس برنشین و روبجنگ آسمان
شرع میگوید لهذالبیت رب ینصره
عقل میگوید و قاه الله و هوالمستعان
هر که او از حق بیفتد دیر برخیز دزجای
خصم راگومصلحت نبود بگفتم هان وهان
دشمن ارصدحیلت انگیزد مقابل کی بود
هیچ روبه بازیی با حمله شیر ژیان
صدگل بدعهد تردامن ببادی خشک شد
سرو سرسبزی تواند کردبا مابادخزان
ازره تلبیس نور روز چون بتوان نهفت
از دم حیلت چراغ شرع کی گردد نهان
هرفروغی کزدروغی زاید آن یکدم بود
صبح کاذب هم برافروزدولیکن یکزمان
هم پرپروانه گردد سوخته ازصدشمع
ورنه بودی شمع را از قصد پروانه زیان
چون علی الاطلاق قاضی مسلمانان توئی
هر که را تو نیستی قاضی مسلمانش مخوان
خود تو مسجد کن بوی و خصم مسجد کن بود
ابلهان این فرق نشناسند خاصه غافلان
شب زطاق لاجوردی دیو بهراستراق
گربدزدد چندحرفی تابرآشوبد جهان
رای عالی آن شهاب ثاقبست اندرپیش
کش بیکساعت برآرد موج دود از دودمان
دشمنت راگو مشوغره بحصن آهنین
آخر آهن بهرکاری دارد آتش درمیان
ورتوبهر مصلحت را حلم فرمائی همی
تا نگردد حاسد مغرور تو مغرور از ان
حلم تو چون زعفرانست ار چه دلراقوتست
چون زاندازه بدرشدزهر گردد زعفران
منصب ارکبراست ابلیست بس صدرکبیر
دولت ارفتنه است دجالست بس صاحبقران
بیدا گر خنجر کشد در پیشگل هم ره دهیست
خارباری کیست یارب تادر او یازد سنان
آرزوی خواجگیشان میکند مغروروار
مفلسانرا آرزو سرمایه باشد در دکان
خواجگی دانی چه باشد بنده بودن بردرت
دشمنان را راستین پیش تو سربر آستان
تا همی از شکرجوید مرغ نعمت پایدام
تاهمی از عدل خواهد بام دولت پاسبان
متصل باداترا تانفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مباد دولت این خاندان
دست حکم ازمنصب تو تا ابدمرئی العیون
کلک شرع از شکر عدلت جاودان رطب اللسان
چاربالش را بحد چارگانه عدل تو
کرده براولاد وبراعقاب وقف جاودان
وی رسیده صیت انصافت باقطار جهان
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
کز وجود تست تازه عدل را جان و روان
سورت جود بنانت آیتی از فیض حق
صورت امرروانت نسختی از کن فکان
چرخ هفتم پای کوب قدر تو همچون رکاب
سیرانجم دستمال حگم تو همچون عنان
چشم کس چو نتو ندیده حاکمی مسندنشین
گوش کس نشینده چون تو خواجه فتنه نشان
عفو تواز حاسدانت میخر دزلت بزر
حکم تو بردشمنانت می نهدمنت بجان
صعوه کو ازهمای فر تو سایه گرفت
در زمان بیرون کشد سیمرغ را از آشیان
هر که سربیرون کشد از چنبر فرمان تو
ریسمان در گردن او خوبتر از طیلسان
روی مسند پشت چون تو حاکمی هرگزندید
زابتدای دور عالم تا دم آخر زمان
هر که با تو راست رو نبود بهرحالی چو تیر
خود زره در کردن اوزه شود همچون کمان
ای دوام عمرتو افزون زحدلایزال
وی کمال قدرتو برتر زاوج لامکان
دردیاری کاندراو بگذشت نام خشم تو
عافیت آنجا بصدفرسنگ کس ندهد نشان
گرهمای فرتو یابد زحکمت زخصتی
برکشدزاندام بدخواهت بمنقار استخوان
قطره ها در قعر دریا شعله آتش شود
گر نهنگ خشم تو ناگاه بگشایددهان
هرکه بی تعظیم آرد برزبان نام ترا
میخ دندانهاش چون مسمارگرددبرزبان
شادباش ایحا کمی کزعدل شیرین کارتو
باز درزیر زره از کبک میجوید امان
از پی مدح و ثنایت حرفها برحرفهاست
وزپی نیل عطایت کاروان در کاروان
حرزایوان رفیعت چیست یاسین و القران
دود دهلیز عدویت چیست حامیم والدخان
آسمانی دولتی داری کراخوش نامدست
گوبکر کس برنشین و روبجنگ آسمان
شرع میگوید لهذالبیت رب ینصره
عقل میگوید و قاه الله و هوالمستعان
هر که او از حق بیفتد دیر برخیز دزجای
خصم راگومصلحت نبود بگفتم هان وهان
دشمن ارصدحیلت انگیزد مقابل کی بود
هیچ روبه بازیی با حمله شیر ژیان
صدگل بدعهد تردامن ببادی خشک شد
سرو سرسبزی تواند کردبا مابادخزان
ازره تلبیس نور روز چون بتوان نهفت
از دم حیلت چراغ شرع کی گردد نهان
هرفروغی کزدروغی زاید آن یکدم بود
صبح کاذب هم برافروزدولیکن یکزمان
هم پرپروانه گردد سوخته ازصدشمع
ورنه بودی شمع را از قصد پروانه زیان
چون علی الاطلاق قاضی مسلمانان توئی
هر که را تو نیستی قاضی مسلمانش مخوان
خود تو مسجد کن بوی و خصم مسجد کن بود
ابلهان این فرق نشناسند خاصه غافلان
شب زطاق لاجوردی دیو بهراستراق
گربدزدد چندحرفی تابرآشوبد جهان
رای عالی آن شهاب ثاقبست اندرپیش
کش بیکساعت برآرد موج دود از دودمان
دشمنت راگو مشوغره بحصن آهنین
آخر آهن بهرکاری دارد آتش درمیان
ورتوبهر مصلحت را حلم فرمائی همی
تا نگردد حاسد مغرور تو مغرور از ان
حلم تو چون زعفرانست ار چه دلراقوتست
چون زاندازه بدرشدزهر گردد زعفران
منصب ارکبراست ابلیست بس صدرکبیر
دولت ارفتنه است دجالست بس صاحبقران
بیدا گر خنجر کشد در پیشگل هم ره دهیست
خارباری کیست یارب تادر او یازد سنان
آرزوی خواجگیشان میکند مغروروار
مفلسانرا آرزو سرمایه باشد در دکان
خواجگی دانی چه باشد بنده بودن بردرت
دشمنان را راستین پیش تو سربر آستان
تا همی از شکرجوید مرغ نعمت پایدام
تاهمی از عدل خواهد بام دولت پاسبان
متصل باداترا تانفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مباد دولت این خاندان
دست حکم ازمنصب تو تا ابدمرئی العیون
کلک شرع از شکر عدلت جاودان رطب اللسان
چاربالش را بحد چارگانه عدل تو
کرده براولاد وبراعقاب وقف جاودان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در تقاضای عفو از رکن الدین مسعود صاعد
زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح امیر شهاب الدین خالص رحمه الله
ای بتو چشم مملکت روشن
وی بتو جان مکرمت گلشن
میر عادل شهاب دین خالص
افتخار ملوک و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادر کون
بنظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رای تو کژبین
چرخ با سیر عزم تو کودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشکن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را زتست خون در رگ
مکرمت را زتست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافکن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حقتعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبائی چگونه می گنجی
کت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری کاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از تو هم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
همچو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رای تو روی عقل بل احسن
گفته جودت بآز لاتیأس
گفته عفوت بجرم لاتحزن
هست بهر قضیم مرکب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرورا یک نفس بدستوری
قصه خویش خواهمت گفتن
بی حضور رکاب اشرف تو
بس بشولیده بود کارک من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه بخت نوع نوع بلا
تحفه چرخ گونه گونه حزن
شد پراکنده چون بنات النعش
کار کی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در اویونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه بمخلص همی رسید امید
نه بچنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آنکه با من چو شیر بامی بود
گشت اکنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شکم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر کن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من با حسنت و شاد باش تهی
خویشتن را نه بینم ایچ ثمن
دوخته خلعت ثنای همه
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر کان وقف مدحشان کردم
آب پیموده ام بپرویزن
عوض مدح چیست طال بقاک
نه ربی باشد این سخن بسخن؟
خود گرفتم که قمریم قمری
کرده کوکو نخورده یک ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در کار کلک و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست اینچنین مسکین
نه بشاید گذاشتن مسکن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بسکه گفتم که سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن زجور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
بتو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
توهمی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن
مدت عمر تو بطول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حکمت سپهر گردنکش
رام امرت زمانه توسن
وی بتو جان مکرمت گلشن
میر عادل شهاب دین خالص
افتخار ملوک و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادر کون
بنظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رای تو کژبین
چرخ با سیر عزم تو کودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشکن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را زتست خون در رگ
مکرمت را زتست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافکن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حقتعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبائی چگونه می گنجی
کت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری کاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از تو هم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
همچو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رای تو روی عقل بل احسن
گفته جودت بآز لاتیأس
گفته عفوت بجرم لاتحزن
هست بهر قضیم مرکب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرورا یک نفس بدستوری
قصه خویش خواهمت گفتن
بی حضور رکاب اشرف تو
بس بشولیده بود کارک من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه بخت نوع نوع بلا
تحفه چرخ گونه گونه حزن
شد پراکنده چون بنات النعش
کار کی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در اویونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه بمخلص همی رسید امید
نه بچنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آنکه با من چو شیر بامی بود
گشت اکنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شکم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر کن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من با حسنت و شاد باش تهی
خویشتن را نه بینم ایچ ثمن
دوخته خلعت ثنای همه
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر کان وقف مدحشان کردم
آب پیموده ام بپرویزن
عوض مدح چیست طال بقاک
نه ربی باشد این سخن بسخن؟
خود گرفتم که قمریم قمری
کرده کوکو نخورده یک ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در کار کلک و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست اینچنین مسکین
نه بشاید گذاشتن مسکن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بسکه گفتم که سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن زجور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
بتو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
توهمی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن
مدت عمر تو بطول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حکمت سپهر گردنکش
رام امرت زمانه توسن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - قصیده
زهی گشاده بمدح تو روزگار دهن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - قصیده
رسول مرگ پیامی همی رساند بمن
که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز
سرای پرده پندار میزنی برکن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
که دید زنگی هرگز برومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن
چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت
که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن
ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین که تا بچه بر باد داده خرمن
اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین
مساز در بن دندان اژدها مسکن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟
شکار پنجه شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام
مسازخانه درین چه که نیست جای وطن
ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود
چگونه در جهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی
بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟
دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی
و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار
نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
زکان حکمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان
زگریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر بلذت مشغولی احتلامست آن
جنب زخواب در آئی بروز پاداشن
تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب
بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک
چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن
چو در توآفت دینست چند ازین زر و زور
تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم
چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن
ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن
بپیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس کرده چون دامن
بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناکری نکند
که می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
و گر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک
هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن
ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه
چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم
نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
زیک نهال برون آخته، حسین و حسن
یکی ز بیخ بکندند آب نا داده
یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام
دگر نبودی مراهل بیت را توسن
چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه
که از سلامت خواهی که باشدت جوشن
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز
سرای پرده پندار میزنی برکن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
که دید زنگی هرگز برومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن
چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت
که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن
ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین که تا بچه بر باد داده خرمن
اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین
مساز در بن دندان اژدها مسکن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟
شکار پنجه شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام
مسازخانه درین چه که نیست جای وطن
ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود
چگونه در جهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی
بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟
دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی
و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار
نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
زکان حکمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان
زگریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر بلذت مشغولی احتلامست آن
جنب زخواب در آئی بروز پاداشن
تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب
بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک
چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن
چو در توآفت دینست چند ازین زر و زور
تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم
چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن
ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن
بپیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس کرده چون دامن
بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناکری نکند
که می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
و گر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک
هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن
ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه
چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم
نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
زیک نهال برون آخته، حسین و حسن
یکی ز بیخ بکندند آب نا داده
یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام
دگر نبودی مراهل بیت را توسن
چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه
که از سلامت خواهی که باشدت جوشن
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مرثیت قوام الدین و تهنیت رکن الدین برای برء مرض
منت خدایرا که بتایید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح صدر سعید ابوالفتوح قوام الدین
ای جهان از تو معطر گشته
وی فلک از تو منور گشته
ای نکو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوشها از تو بهنگام نکت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو همسنگ شده
با فلک قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلک
خم پذیرفته و چنبر گشته
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست تو جود مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دلها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سرکش ایام بطبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی ار مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
کان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو همنفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری بمثل
لفظ عذب تو چو کوثر گشته
از کفت ابر خجل گشته چنان
که زمین از عرقش تر گشته
گاه ترکیب سخن در مدحت
دهن نی همه شکر گشته
تا که این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته
پیش چوگان بلاخصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
همچنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی بمکان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
وی فلک از تو منور گشته
ای نکو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوشها از تو بهنگام نکت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو همسنگ شده
با فلک قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلک
خم پذیرفته و چنبر گشته
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست تو جود مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دلها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سرکش ایام بطبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی ار مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
کان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو همنفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری بمثل
لفظ عذب تو چو کوثر گشته
از کفت ابر خجل گشته چنان
که زمین از عرقش تر گشته
گاه ترکیب سخن در مدحت
دهن نی همه شکر گشته
تا که این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته
پیش چوگان بلاخصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
همچنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی بمکان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح رکن الدین مسعود نورالله قبره
بس خرم و فرخست این اضحی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح رکن الدین مسعود
زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی
زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی
امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی
اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی
مفوض با سر کلکت ز گردون ملک بیرائی
توئی کاندر قضا همچو نقضا هر روز وهر ساعت
هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشائی
ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان
که تا بر دوست و بر دشمن ببخشی و ببخشائی
چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی
چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسائی
تو خود دانی که خادم را غرض تشریف مولاناست
ازین بر یکدیگر بستست چندین آئی و نائی
همیشه تا کند باد خزان در باغ زر دوزی
همی تا ابر دیماهی نماید سیم پالائی
مبادا جز بنامت سکه اندر دار ضرب شرع
مبادا جز بنامت خطبه در اقلیم دانائی
جهان مشغول در کارت بخود کاری و معماری
فلک معزول در دورت ز خود کامی و خود رائی
همه بر وفق حکم تو مسیر اختر و انجم
همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینائی
زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی
امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی
اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی
مفوض با سر کلکت ز گردون ملک بیرائی
توئی کاندر قضا همچو نقضا هر روز وهر ساعت
هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشائی
ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان
که تا بر دوست و بر دشمن ببخشی و ببخشائی
چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی
چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسائی
تو خود دانی که خادم را غرض تشریف مولاناست
ازین بر یکدیگر بستست چندین آئی و نائی
همیشه تا کند باد خزان در باغ زر دوزی
همی تا ابر دیماهی نماید سیم پالائی
مبادا جز بنامت سکه اندر دار ضرب شرع
مبادا جز بنامت خطبه در اقلیم دانائی
جهان مشغول در کارت بخود کاری و معماری
فلک معزول در دورت ز خود کامی و خود رائی
همه بر وفق حکم تو مسیر اختر و انجم
همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینائی
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - چیستان در مدح رکن الدین
چیست آن جرم مربع بفلک ساخته جای
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن بغلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینه گون
نفس صبح زهیبت بگلو بر شکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور بنزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست بچشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن بغلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینه گون
نفس صبح زهیبت بگلو بر شکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور بنزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست بچشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - در مدیح
المنة لله تبارک و تعالی
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح شهاب الدین خالص
هلال ماه صیام از سپهر ناگاهی
بتافت آنک، ربی و ربک اللهی
بسان زورق سیمین میان دریائی
بشکل نعلی زرین فتاده در راهی
چنانکه بردم طاوس نیم دایره
چو موی بند عروس از کبود خر گاهی
بشبه سیمین داسی بشکل زرین طاس
بسان بی می جامی بدست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبانگاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنانکه پیش رخی در غزی بود شاهی
کنون چه داری از جان و دل نثاری کن
برین عزیز که مهمان تست یکماهی
هلال روزه پدید آمد از کنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف
کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف
کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
کنون نهند جوانان کلام دف بررف
کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
کنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان بطاعت بسته نهاده جان بر کف
ز بس قیام بشب گشته خیزران قامت
ز بس سرشک چو گوهر دودیده کرده صدف
بچشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
و گرنه دان که خری بازمانده ز علف
مکن بغفلت ازین بیش روی نامه سیاه
که خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ارتوانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند
کنون کشند عفاریت دیو را در قید
کنون کشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی بکار خیر گرای
که کار خیر بود عمر مرد را پیوند
بروز مردم سوزی بشب حرام خوری
تو زندگانی از اینسان بخویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو بخویش بخند
غرض ز روزه تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان در آموزی
خلاصه همه عالم یگانه آفاق
که با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که پشت لشگر دینست و روی ملک عراق
رسیده ذکر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاکش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مکارم الاخلاق
شعاع تیغش چون مرگ قابض الارواح
لعاب کلکش چون ابر واهب الارزاق
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
زبخل و حقد مبرا چنان ملک زنفاق
چنو نیارد دور فلک علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او کعبه مرتمنی را
جناب عالی او قبله اهل معنی را
زهی بهمت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از توهم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل زخلق تو گشتست نافه تبت
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مکنون
ز سهم خشم تو جانرا نماند بر رخ رنگ
زدست جود تو کانرا نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان کن فیکون
لطایف تو چو ادراک زیرکان مطبوع
شمایل تو چو اشکال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاک تو سر علمت ماسیکون
زهی بجاه تو چشم امیدها روشن
خهی بجود تو جان مرادها گلشن
اجل زتیغ تو اندوختست خونخواری
خرد زرای تو آموختست هشیاری
بپیش لطف تو در روحها گرانجانی
بنزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
کشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو میکنی بجهان خلقرانکو خواهی
تو میکنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیکی و نیک اندیشی
همیشه کار تو دین پروری و دینداری
چنان بلطف بپوشی رخ گناه همی
که عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افکند بر چرخ
برون کند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مرکز سعادت باد
مسیر کلک تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حکم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو از انسوی شهر امکانست
مکارم تو برون از جهان عادت باد
بپیش رای تو زانو زده همیشه خرد
بوقت مشکل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا سعادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت بطاعت و دستت بمکرمت مشغول
بتافت آنک، ربی و ربک اللهی
بسان زورق سیمین میان دریائی
بشکل نعلی زرین فتاده در راهی
چنانکه بردم طاوس نیم دایره
چو موی بند عروس از کبود خر گاهی
بشبه سیمین داسی بشکل زرین طاس
بسان بی می جامی بدست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبانگاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنانکه پیش رخی در غزی بود شاهی
کنون چه داری از جان و دل نثاری کن
برین عزیز که مهمان تست یکماهی
هلال روزه پدید آمد از کنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف
کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف
کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
کنون نهند جوانان کلام دف بررف
کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
کنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان بطاعت بسته نهاده جان بر کف
ز بس قیام بشب گشته خیزران قامت
ز بس سرشک چو گوهر دودیده کرده صدف
بچشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
و گرنه دان که خری بازمانده ز علف
مکن بغفلت ازین بیش روی نامه سیاه
که خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ارتوانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند
کنون کشند عفاریت دیو را در قید
کنون کشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی بکار خیر گرای
که کار خیر بود عمر مرد را پیوند
بروز مردم سوزی بشب حرام خوری
تو زندگانی از اینسان بخویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو بخویش بخند
غرض ز روزه تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان در آموزی
خلاصه همه عالم یگانه آفاق
که با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که پشت لشگر دینست و روی ملک عراق
رسیده ذکر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاکش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مکارم الاخلاق
شعاع تیغش چون مرگ قابض الارواح
لعاب کلکش چون ابر واهب الارزاق
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
زبخل و حقد مبرا چنان ملک زنفاق
چنو نیارد دور فلک علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او کعبه مرتمنی را
جناب عالی او قبله اهل معنی را
زهی بهمت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از توهم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل زخلق تو گشتست نافه تبت
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مکنون
ز سهم خشم تو جانرا نماند بر رخ رنگ
زدست جود تو کانرا نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان کن فیکون
لطایف تو چو ادراک زیرکان مطبوع
شمایل تو چو اشکال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاک تو سر علمت ماسیکون
زهی بجاه تو چشم امیدها روشن
خهی بجود تو جان مرادها گلشن
اجل زتیغ تو اندوختست خونخواری
خرد زرای تو آموختست هشیاری
بپیش لطف تو در روحها گرانجانی
بنزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
کشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو میکنی بجهان خلقرانکو خواهی
تو میکنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیکی و نیک اندیشی
همیشه کار تو دین پروری و دینداری
چنان بلطف بپوشی رخ گناه همی
که عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افکند بر چرخ
برون کند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مرکز سعادت باد
مسیر کلک تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حکم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو از انسوی شهر امکانست
مکارم تو برون از جهان عادت باد
بپیش رای تو زانو زده همیشه خرد
بوقت مشکل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا سعادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت بطاعت و دستت بمکرمت مشغول
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵ - کمال الدین محمود
دوستی دی سخنی خوش میگفت
دوستی کو بسخن استادست
که کمال الدین محمود الحق
پسری سخت کریم ورادست
در وی انصاف بسی معنی هاست
که خدا در دگران ننهادست
چیست آخر سبب حرمانش
که ازین قوم بدستش بادست
در وی و سیرت او عیبی نیست
یا بر او خود ز فلک بیدادست
گفتم ای خواجه خبر نیست ترا؟
کاین خلل خود ز کجا افتادست
اندر آن شخص دو عیبست بزرگ
هنری دارد و مردم زادست
دوستی کو بسخن استادست
که کمال الدین محمود الحق
پسری سخت کریم ورادست
در وی انصاف بسی معنی هاست
که خدا در دگران ننهادست
چیست آخر سبب حرمانش
که ازین قوم بدستش بادست
در وی و سیرت او عیبی نیست
یا بر او خود ز فلک بیدادست
گفتم ای خواجه خبر نیست ترا؟
کاین خلل خود ز کجا افتادست
اندر آن شخص دو عیبست بزرگ
هنری دارد و مردم زادست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹ - مدحت بی نعمت
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - ذم عجب و کبر
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تکذیب حاسدان
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - تقاضا
ای کریمی که در جهان کرم
بخشش بی ریات عادت و خوست
میزبانی است تازه روی گفت
که همه پشت گرمی من ازوست
پشتم از خدمتت دوتاست چرا
رشتهای امید من یکتوست
لیکن از جان و تن همیکاهم
از بسی طعنه های دشمن و دوست
بخدا و رسول و کعبه اگر
این تقاضا ز بهر کهنه ونوست
بعد ازان ده قصیده غرا
این تقاضا بدین صفت نه نکوست
خود همه بادگیر این گفته
نه گل آید برون زباد از پوست؟
بخشش بی ریات عادت و خوست
میزبانی است تازه روی گفت
که همه پشت گرمی من ازوست
پشتم از خدمتت دوتاست چرا
رشتهای امید من یکتوست
لیکن از جان و تن همیکاهم
از بسی طعنه های دشمن و دوست
بخدا و رسول و کعبه اگر
این تقاضا ز بهر کهنه ونوست
بعد ازان ده قصیده غرا
این تقاضا بدین صفت نه نکوست
خود همه بادگیر این گفته
نه گل آید برون زباد از پوست؟
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - فرق میان دشمن و دوست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - قناعت