عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعید مسعود بن ابراهیم
شه باز به حضرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین
آباد بر این چرخ تیز گرد
از نور سراپای او عجین
هم زور چون شیرانش بر کتف
هم موی چون گورانش بر سرین
گر نیزه گذارد شهاب او
دیوی فکند لعب او لعین
ور حمله پذیرد سوار او
حصنی بودش پشت او حصین
کرد آخر او هر نفس هزار
بر صورت او خواند آفرین
گر میل به جرمش به حق کند
یعنی عوض کهرباست این
پروانه که در جلوه بیندش
با پیرهن شمعی و سمین
لبیک زند گوید ای فلک
جان بازی من بین و شمع بین
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم و رسول چین
یکران من اندر سبق مگر
چین حسدت بست بر جبین
کز منظر او در گذر همی
بر آب نشانی خطوک چین
ایزد نه به از به بیافرید
از رشک چرائی دژم چنین
در خاک مکش خویشتن به خشم
بر سنگ مزن خویشتن بکین
خواهی که بیکران من رسی
بر سایه یکران من نشین
تا شاد فرود آردت چو من
بر درگه سلطان داد و دین
بوسعد سلیمان روزگار
مسعود فریدون آ بین
آن شاه که چشم فلک ندید
در خاتم شاهی چنو نگین
وآن شیر که شمشیر حق نیافت
در مالش باطل چنو معین
راحت ز درد عدل او به ملک
چون بوی درآمد به یاسمین
فترت بتف باس او ز شرع
چون موم جدا شد ز انگبین
صیت ملک و ذکر جم شنو
این صوت زئیر آمد آن طنین
عرض شه و جرم فلک نگر
این نفس نفیس آمد آن مهین
یک پنجه نیارد برون فلک
چون پنجه رادیش ز آستین
با همت او آشنا شود
پیش از حرکت قالب جنین
عزمش که بتابد به کف کند
ملکی و نباشد بدان ضنین
رمحش که بیازد فرو خورد
خلقی و نگردد بدان بطین
بیلک به کمانش به جان خصم
چون . . .
شعله ز حسامش در آب غرق
چون برق بایما دهد دفین
شاها ملکا از گمان تو
رخشنده بود گوهر یقین
در خلد با عزاز پرورد
تکبیر غزات تو حور عین
هر قول نه قولی است چون بیانت
آحاد . . .
هر بحر نه بحری است چون ذلت
قیفال . . . از وتین
تا طعمه بازان شود تذرو
تا سکنه شیران بود عرین
باد اختر سلطان تو مضئی
باد آیت برهان تو مبین
با دولت تو ناصحت رفیق
با طالع تو مادحت قرین
بر درگه حق شأن تو بزرگ
در نصرت دین رأی تو رزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
نظام ملک و ولایت جمال تاج و کلاه
سر محامد محمود شاهزاده و شاه
بلاهور درآمد میان موکب خویش
به زینتی که برآید شب چهارده ماه
قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست
ز خاک نعل براقش همی دمیده گیاه
گشاده چشم به دیدار او سپید و سیاه
نهاده گوش به گفتار او سپهر و سپاه
بیافت حشمت او پشت دهر و گشت قوی
بدید هیبت او شیر چرخ و شد روباه
کنون کشد به جهان در سیاستش لشکر
کنون زند به فلک بر سعادتش خرگاه
ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بی جاده برندارد کاه
گناهکار بپرهیزد از مظالم او
که دست و پای گواهی بر او دهد به گناه
تناسخی که بدان فر ایزدی نگرد
بگوید اشهد ان لا اله الاالله
دلی که آینه فکرتش به چنگ آرد
در او ببیند رازی که نیست زان آگاه
کسی که خواهد کز همتش سخن گوید
دراز گرددش اندیشه و سخن کوتاه
ضمیر گردد تیرش دل مخالف را
از آن چو تیر همی محترق شود گه گاه
بدید گرز گران سنگ ماه بر کتفش
چو سنگ پشت سر اندر کتف کشد هر ماه
نه جست یارد با خشم او زبانه برق
نه کرد یارد در چشم او زمانه نگاه
نهیب حمله او دید دهر گشت جبان
نشاط خدمت او کرد چرخ گشت دو تاه
مظفرا ملکا خسروا خداوندا
همی نباید بر شاهزادگیت گواه
بدین صفت که رسیدی رسیده بود خبر
خبر عیان شد و بفزود بر یکی پنجاه
خدای چشم بد از عرض تو بگرداند
که صدر دولت و دینی و عز مسند و گاه
همیشه تا به هم آرند با سماع شراب
همیشه تا بنگارند بر سپید سیاه
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
رضای ایزد جوی و بقای سلطان خواه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - ایضاً له
آمد آن اصل شرع و شاخ هدی
آمد آن برگ عقل و بار ندی
سید عالم و عمید اجل
عمده ملک و دین ابوالاعلی
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی
سایه عدل او کشیده طناب
نامه فضل او گشاده سحی
برده از عرض جود گوی سبق
سوده با ذات عدل دست مری
حکم او مالک قلوب و رقاب
رأی او افسر سهیل و سهی
نهی او رد گرد باد سموم
سعی او سد شاهراه عری
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی
قلمش پر عجیبه نکته
سخنش پر لطیفه معنی
چون تکبر عظیم و با حشمت
چون تواضع کریم و بی دعوی
گوئی از آسمان فرود آمد
قهر اعوان فتنه را عیسی
زاید از اهتمام او اکنون
در عروق صلاح خون غذی
بشنود زو نفاق پند ورع
بخورد زو فساد حد زنی
وحشی مکر بر جهد به کمر
دمنه حیله در خزد بثری
نرود با ودیعت استخفاف
نرود با شریعت استهزی
«چون سخن گوید او ز بهر صلاح
که کند گوش سوی هزل و هجی »
ای به حکمت گزیده چون لقمان
وی بسیرت ستوده چون کسری
«نشکند بند و نگسلد پیمان
بنده را خشک بند ظلم و اذی »
چون خورد بی گنه دوال ادب
چون کشد بی ورم وبال طلی
تو کنی جان او ز رنج آزاد
تو کنی حال او به دهر انهی
تا مهیاست شغل داد و ستد
تا مهناست کار بیع و شری
شغل شغل تو باد با خسرو
کار کار تو باد با مولی
داده دهرت به عمر نوح نوید
کرده بختت به روز نیک ندی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابونصر پارسی
از آن پس که بود اخترم در وبالی
سعادت بدو داد پری و بالی
همه لون و حالم نه این بود و گشتم
ز لونی بلونی ز حال به حالی
از این گونه گشته ست پرگار گردون
چنین حکم کرده است ایزد تعالی
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی
بدان چرخ همت رسانید بختم
کز او چرخ هفتم نماید هلالی
در آن باغ دولت نهالی نشاندم
که در وی چو طوبی بود هر نهالی
گزیدم پناهی و حصنی و پشتی
مواصل به جاهی و عزی و مالی
من و خدمت خاک درگاه صاحب
که او را جز او کس ندانم همالی
ابونصر منصور کز نسل آدم
چو آلش به عالم نبود است آلی
جهان کدخدائی که از عقل وجودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی
چه شخصی است یارب که روح القدس را
نیابی فزون از کمالش کمالی
سر همتش وهم اگر باز یابد
چو پایش نیابد همی پای مالی
قوی رأی او را ثبات ست لیکن
ثیابی که نفزاید از وی ملالی
دهد مهر او نعمتی چون بهشتی
نهد کین او دوزخی بر سفالی
نگشتی به علت کس از طبع گروی
نکردی به هیبت ز شیری شکالی
به جیب آمد او را نجیب زمانه
همی پیچدش حکم او چون دوالی
زهی نقطه عمده بخت و دولت
ترانی زوالی و نی انتقالی
امل صحف عهد تو نگشاد هرگز
که اندر وفا بر نیامدش فالی
تو آن مایه اعتدالی فلک را
که طبع از تو جوید به لطف اعتدالی
تو آن گوهر احتمالی جهان را
که نفس از تو خواهد به صبر احتمالی
همی تا به تقدیم و تأخیر عالم
مقدم شود بر جوابی سوالی
اگر نیک خواهد ترا نیک خواهی
وگر بدسگالد ترا بدسگالی
یکی را ز گردون مبادا گزندی
یکی را به گیتی مبادا مجالی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - ایضاً له
میل کرد آفتاب سوی شمال
روز فرسوده را قوی شد حال
باد بر شاخ کوفت شاخ درخت
خاک در بیخ دوخت بیخ نهال
کوه در آب رفت از آتش میغ
لاله آتش گرفت از آب زلال
سوسن خوش زبان بدید به گفت
با رسول سحر جواب و سؤال
گاو چشم دلیر و شوخ گشود
چشم در شیرمان شیر آغال
دایه نسترن همی برسد
بحق شیر یک جهان اطفال
ابر بخشنده بین که بخشیده است
در سواد و بیاض گیتی خال
سرو حیران نگر که آورد است
از خروش هزار دستان حال
بید را سایه ایست میلا میل
جوی را مایه ایست مالامال
درج رز درج گوهریست حرام
جام گل جام مسکریست حلال
شو در باغ کوب و بهمن چین
رو ره راغ گیر و سنبل مال
باده خواه و بیاد صاحب نوش
صاحب مکرم عدیم مثال
ثقة الملک طاهر بن علی
صدر اسلام و قبله اقبال
آسمانی که جرم کوکب او
نه هبوط آزماید و نه وبال
آفتابی که قرص قالب او
نه کسوف اقتضا کند نه زوال
حزم او سد رخنه یأجوج
عزم او رد حمله دجال
پیش طبعش گران هوای سبک
نزد حلمش سبک ثقال جبال
باز گرداند اژدهای دژم
شهد رفقش به سر که ماهی دال
پشت و پهلوی شور و فتنه به دوست
ساکن بستر کلال و ملال
ساعد و ساق دین و دولت از اوست
حامل طوق و باره و خلخال
هر زمان بردبارتر بیند
عاقل او را در اتساع مجال
هر زمان تازه روی تر یابد
سائل او را در اقتراح سؤال
کلک معروف او به عنف کشد
حلقه در گوش نیزه ابطال
رأی خندان او به خنده زند
خاک در چشم حیله محتال
اثر داغ یوز نگذارد
سعی راعیش بر سرین غزال
ای یمین تو مشرق حاجات
ای یسار تو مکسب آمال
بنده در گوشه ایست کز عطشت
زو به تف تشنه ماند آب زلال
صید او بی نوا چو صید حرم
کسب او کم بها چو کسب حلال
سزد از همت تو گر شب او
روز گردد به شغلی از اشغال
تا برادیست نام حاتم طی
تا بمردیست نام رستم زال
همه با فرخیت باد قران
همه با خرمیت باد وصال
کار تو به ز کار و شغل و ز شغل
ماه تو به ز ماه و سال ز سال
در پناهت نتیجه فضلا
در جنابت ضمیمه افضال
وامش از ابتلا بود چون کوه
کامش از احتما شکسته چو نال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - ایضاً له
خسروا گیتی به عدل آباد کن
وز فراموشان عالم یاد کن
جام می بر کاخ عدل آباد نوش
خرمی در کاخ عدل آباد کن
رسم نوشروان عادل تازه دار
جان نوشروان عادل شاد کن
خستگان چرخ را فریاد رس
بستگان ظلم را آزاد کن
خلق را آواز عدل و داد ده
دهر را مملو عدل و داد کن
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۳
چو سررشته خویش گم کرده ام
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۷
بدان خدای که هر دم به شکر خدمت او
زبان عقل تر و کام فضل شیرین است
به لطف صنع برآورد بی ستون قصری
که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است
عروس نعمت او باز می رود به عدم
به مهر خویش که داماد شکر عنین است
کمال نعمت او پرورنده مشفق
ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است
وفور هیبت و قهرش به شعله نائر
مثال داده که این مقطع شیاطین است
به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم
کبودوش که همه میخهای زرین است
حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم
همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است
که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد
که زی جناب همایون ناصر دین است
امیر عالم عادل محمد بن حسین
که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است
جز او که دارد آیین جود و رسم کرم
تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است
سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند
مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است
بحدف همت او توسن مروت را
. . .
به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک
خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است
به ذکر منقبت او زبان کلک تراست
از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است
بزرگوارا داعی دولتت شب و روز
ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است
توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او
از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است
به نامرادی از خدمت تو محرومم
ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است
همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا
ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است
به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین
که ملک را به جهان عین مدعا این است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۸
چنان به طبع کف راد اوست عاشق جود
که آن یکی است چو خسرو دگر چو شیرین است
ز بهر نعل و پی میخ مرکب خاصش
سپهر ساخته شکل هلال و پروین است
زمانه داشت بر او آفرین همیشه چنانک
به صد هزار زبان بر عدوش نفرین است
دعای خیر از او نگسلاد دائم از آنک
ز جبرئیل امین بر دعاش آمین است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۹
سرافرازا تو آن صدری که طبعت
به جز تخم نکو نامی نکارد
گلستان کرم را بشکفد گل
اگر ابر کفت بر وی به بارد
میان هر چه زان عاجز شود وهم
حکومتها همه رایت گذارد
ز من دریاب و این یک نکته بشنو
که هر کان بشنود بر دل نگارد
تبی کامد به تو نز بهر آن بود
که تا بر خاطرت رنجی گمارد
ز بس کامیخت با دونان بترسید
که او را هر کس از دونان شمارد
به دریای لطافت کان تن تست
فروشد تا مگر غسلی برآرد
پس آنگه زود برگردید و دانست
که تاب حمله دریا ندارد
سزد گر طبعت از روی بزرگی
چنین بی خردگی زو در گذارد
نصیب خصم بی آب تو با دا
تبی کورا به خاک و گل سپارد
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شرف الدین علی
صدر جهان که شعله از نور رای تو
بر نور آفتاب فلک برتری کند
سرمایه شرف الدین علی که چرخ
با همتش نزیبد اگر سروری کند
آز شکم گرسنه شود ممتلی ز حرص
گر میل طبع سوی سخاگستری کند
اندر امور نظم ممالک به یک صریر
کلک مبارک هنرش خنجری کند
در پیش زخم حوادث به نور حزم
هم جوشنی نماید و هم مغفری کند
گر کژ کند قضا سر پیمانه وجود
حکمش میان هر دو به حق داوری کند
بر خلق همچو بر سه موالید چارونه
لطف پدر چو تربیت مادری کند
ور گم کند زمانه سر رشته صلاح
حزمش به نور رای ورا رهبری کند
کلکی است ناتوان به کف کافیش که تیغ
با آن همه نفاق ورا چاکری کند
بر عارض بیاض چو مشاطه گونه گون
اشکال مختلف ز خط عنبری کند
بر خصم و بر ولی اثر سعد و نحس را
همواره سخره بر زحل و مشتری کند
مانند الکنی است ولیکن سخنوران
عاجز شوند از او چو زبان آوری کند
در یک نفس هزار گهر زو جدا شود
زو طرفه نیست اینکه گهرپروری کند
چون مسکنش کف شرف الدین علی بود
تا با بنان فرخ او عنبری کند
صدرا ضمیر خادم داعی به مدح تو
در صف اهل فضل و هنر سروری کند
چون خطبه مدیح تو خواند زبان او
گردون هفت پایه ورا منبری کند
معلوم رای تست که خادم ثنای تو
نه از طریق شعر و ره شاعری کند
دور است از این طریق ولیکن به طوع طبع
مدح تو ورد اوست چو مدحتگری کند
قرضی که از ره کرمت ملتزم شداست
هنگام آن رسید که ذمت بری کند
تا از دو جنس عالم کوچک مرکب است
وانکه سه و چهار بدو مهتری کند
آسیب هفت و چار ز عمرت گسسته باد
تا بر سران عالم ذاتت سری کند
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
خرد کز همه چیزها برتر است
هم آخر کشد باده در وی قلم
چو عرض شریف تو باشد بجای
ز بیشی و کمی چه بیش و چه کم
اگر حاسدی قصد جاه تو کرد
کز آن قصد گردد مگر محترم
ز بسیاری خصم و اندوه پیل
زیانی نباشد به بیت الحرم
چو یزدان بود حافظ ذات تو
چه باید شد از قصد خصمان دژم
چه نسبت بود حاسدان را به تو
کسی فربهی چون شمارد ورم
به یزدان پناه و بدو یارگیر
که آنجا توان یافت لطف و کرم
حدیث ثنای من و حضرتت
چوران ملخ دان و چون خوان جم
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای محتمشان حضرت آنید شما
کز فضل در آفاق نشانید شما
این پایه چرا همی ندانید شما
منصور سعید را نمانید شما
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۹
از عقل نگر تا نبرد نام دلت
تا غم نخورد به کام و ناکام دلت
بر جهل مگر بگیرد آرام دلت
کز جهل به خرمی کشد کام دلت
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ای دل چو به تو چشم تو بهتر نگرد
ترسم که ترا چو شمع چشمت بخورد
از دیده بر آتش تو ریزم آبی
تا از تو بلای چشم من در گذرد
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
از هر که دهد پند شنودن باید
با هر که بود رفق نمودن باید
به کاشتن و نیک فزودن باید
زیرا که پس از کشت درودن باید
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
این پند نگاه دار هموار ای تن
برگرد کسی که خصم تو هست متن
عضوی ز تو گر یار شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دوزن
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
ای دل مخور اندیشه فردا بیشی
نزدیک مشو به غم ز دوراندیشی
با عقل مگیر تا توانی خویشی
کز لهو ترا عقل دهد درویشی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ای خدمت تو بر رهی آمال رهی
هم جان رهی تراست هم مال رهی
گر نیک شوی نیک شود حال رهی
گر بد گردی بد شود احوال هی