عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۷
نه من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم
نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم
چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان
که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم
به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها
که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم
نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم
که ز سجدههای شوقم شده منفعل زمین هم
برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان
که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم
چه متاع رستگاری بودم ز سجدهٔ بت
که ذخیرهای نبردم ز نگاه واپسین هم
ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی
که دلیست حق شناس و نظری خدای بین هم
نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم
چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان
که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم
به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها
که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم
نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم
که ز سجدههای شوقم شده منفعل زمین هم
برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان
که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم
چه متاع رستگاری بودم ز سجدهٔ بت
که ذخیرهای نبردم ز نگاه واپسین هم
ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی
که دلیست حق شناس و نظری خدای بین هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۱
ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو
میآیی و میافکند چاکم به جیب عافیت
شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو
وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو
فرسوده سرها در رهت در هر سری صد آرزو
وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو
وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو
میآیی و میافکند چاکم به جیب عافیت
شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو
وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو
فرسوده سرها در رهت در هر سری صد آرزو
وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو
وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
وحشی بافقی : ناظر و منظور
پایهٔ سریر معانی بر عرش نهادن و گام فکر در عرصهٔ سپهر گشادن در مدح شهسواری که فضای هستی گویی از اقلیم اوست
چو این گنج هنر ترتیب دادم
ز هر جوهر در او درجی نهادم
شدم جویندهٔ زیبنده اسمی
که حفظ گنج را سازم طلسمی
به کام فکر ملکی چند گشتم
به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
نهالی از گلستان پیمبر
گلی از بوستان باغ حیدر
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
شود آیین اطلس بخشش عام
دل خورشید لرزد بر سر خاک
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
صدف آبستن از ابر سخایش
گهر بیقیمت از دست عطایش
به دارالضرب احسان چون قدم زد
کرم را سکه نو بر درم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش
بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانهٔ داد
ز امنیت صلای عیش در داد
به دور او که ناامنیست محبوس
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که میپیچند سر تا پا کمندش
به نوبت چوب بر سر میزنندش
از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ
که مانند است نام چنگ با چنگ
چو معموری ده ملک جهان شد
جهان از گنج آسایش جنان شد
که جای خشت زن بزم شراب است
به جای قالب خشتش رباب است
کشد چون آتش خشمش زبانه
برآرد دود از چشم زمانه
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
ز هر جانب برآید نعره کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
نفیر سرکشان افتد به عالم
خورد مرغ حیات بیدلان رم
دلیران را به خون گلگون تبر زین
پلنگی چند ناخن کرده خونین
پی پرواز مرغ روح لشکر
ز هر جانب شود شمشیر شهپر
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
شود در عرصهٔ کین آتش افروز
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
گریزد لشکر خصم از صف کین
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
زهی کشور گشا دارای دوران
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
تویی آن آفتاب عرش پایه
که افتد چرخ در پایت چو سایه
ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش
پی ایثار چیزی آورد پیش
کشیدم پیش منهم گوهری چند
ز درج طبع رخشان جوهری چند
تو آن دانا دل گوهر شناسی
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
نیم از قسم هر گوهر فروشی
به سوی گوهر من دار گوشی
چه میگویم چه گوهر چند مهره
به شهر بیوجودی گشته شهره
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
ز طبع من بود آن نیز بسیار
الاهی تا در این میدان انبوه
کشد خورشید خنجر بر سرکوه
کسی کاو هست کینت در نهادش
اگر کوه است بر سر تیغ بادش
ز هر جوهر در او درجی نهادم
شدم جویندهٔ زیبنده اسمی
که حفظ گنج را سازم طلسمی
به کام فکر ملکی چند گشتم
به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
نهالی از گلستان پیمبر
گلی از بوستان باغ حیدر
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
شود آیین اطلس بخشش عام
دل خورشید لرزد بر سر خاک
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
صدف آبستن از ابر سخایش
گهر بیقیمت از دست عطایش
به دارالضرب احسان چون قدم زد
کرم را سکه نو بر درم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش
بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانهٔ داد
ز امنیت صلای عیش در داد
به دور او که ناامنیست محبوس
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که میپیچند سر تا پا کمندش
به نوبت چوب بر سر میزنندش
از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ
که مانند است نام چنگ با چنگ
چو معموری ده ملک جهان شد
جهان از گنج آسایش جنان شد
که جای خشت زن بزم شراب است
به جای قالب خشتش رباب است
کشد چون آتش خشمش زبانه
برآرد دود از چشم زمانه
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
ز هر جانب برآید نعره کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
نفیر سرکشان افتد به عالم
خورد مرغ حیات بیدلان رم
دلیران را به خون گلگون تبر زین
پلنگی چند ناخن کرده خونین
پی پرواز مرغ روح لشکر
ز هر جانب شود شمشیر شهپر
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
شود در عرصهٔ کین آتش افروز
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
گریزد لشکر خصم از صف کین
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
زهی کشور گشا دارای دوران
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
تویی آن آفتاب عرش پایه
که افتد چرخ در پایت چو سایه
ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش
پی ایثار چیزی آورد پیش
کشیدم پیش منهم گوهری چند
ز درج طبع رخشان جوهری چند
تو آن دانا دل گوهر شناسی
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
نیم از قسم هر گوهر فروشی
به سوی گوهر من دار گوشی
چه میگویم چه گوهر چند مهره
به شهر بیوجودی گشته شهره
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
ز طبع من بود آن نیز بسیار
الاهی تا در این میدان انبوه
کشد خورشید خنجر بر سرکوه
کسی کاو هست کینت در نهادش
اگر کوه است بر سر تیغ بادش
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نامه جنون ناظر در کشتی و به طوق دیوانگی گردن نهادن
سلاسل ساز این فرخنده تحریر
کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن
شدی هر روز افزون شوق یارش
که آخر با جنون افتاد کارش
گریبان میدرید و آه میزد
ز آه آتش به مهر و ماه میزد
چو آتش یافتی بیتاب خود را
دویدی کافکند در آب خود را
چو همراهان ازو این حال دیدند
در آن کشتی به زنجیرش کشیدند
به زنجیر جنون چون گشت پا بست
سری بر زانوی اندوه بنشست
چو آیین جنونش برد از کار
به زنجیر از جنون آمد به گفتار
که ای چون زلف خوبان دلارا
اسیر حلقههایت اهل سودا
بسی منت بگردن از تو دارم
که یادم میدهی از زلف یارم
منم در راه تو از پا فتاده
به طوق خدمتت گردن نهاده
تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی
عجب نیکو به پای من فتادی
هم آوازی کنی از روی یاری
مرا شبها به کنج بیقراری
ز قید عقل از یمن تو رستم
عجب سررشته ای دادی به دستم
نزد مار غمی برسینهات نیش
چرا پیچی بسان مار برخویش
مرا بر سینه روزنها از آنست
که جسم ناوک غم را نشانست
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست
مرا چشمیست زان هر دم به راهی
که دارم انتظار وصل ماهی
نمیدانم تو باری در چه کاری
که بر ره حلقههای دیده داری
درین زندان نه یی دیوانه چون من
بگو کز چیست این طوقت به گردن
نه طوق است این رکاب رخش خواریست
گریبان لباس بیقراریست
لب چاه مصیبت را نشانیست
برای حرف نومیدی دهانیست
فغان کاین طوق پامال غمم ساخت
عجب کاری مرا در گردن انداخت
منم زین طوق چون قمری فغان ساز
به یاد قدت ای سرو سرافراز
بیا ای کاکلت زنجیر سودا
که زنجیر غمم انداخت از پا
به زنجیر غمم پامال مگذار
بیا وز پایم این زنجیر بردار
ز هجر آن خم زلف گره گیر
ندارم دستگیری غیر زنجیر
به کنج بیکسی اینگونه دربند
به کارم سد گرده زنجیر مانند
چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش
بیان نتوان نمودن یک غم خویش
به غیر از کنج غم جایی ندارم
بجز زنجیر همپایی ندارم
مرا کاین است همپا چون نیفتم
ز اشک خویش چون در خون نیفتم
ز دل برمیکشید آه از سردرد
چنین تا بر کنار نیل جا کرد
کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن
شدی هر روز افزون شوق یارش
که آخر با جنون افتاد کارش
گریبان میدرید و آه میزد
ز آه آتش به مهر و ماه میزد
چو آتش یافتی بیتاب خود را
دویدی کافکند در آب خود را
چو همراهان ازو این حال دیدند
در آن کشتی به زنجیرش کشیدند
به زنجیر جنون چون گشت پا بست
سری بر زانوی اندوه بنشست
چو آیین جنونش برد از کار
به زنجیر از جنون آمد به گفتار
که ای چون زلف خوبان دلارا
اسیر حلقههایت اهل سودا
بسی منت بگردن از تو دارم
که یادم میدهی از زلف یارم
منم در راه تو از پا فتاده
به طوق خدمتت گردن نهاده
تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی
عجب نیکو به پای من فتادی
هم آوازی کنی از روی یاری
مرا شبها به کنج بیقراری
ز قید عقل از یمن تو رستم
عجب سررشته ای دادی به دستم
نزد مار غمی برسینهات نیش
چرا پیچی بسان مار برخویش
مرا بر سینه روزنها از آنست
که جسم ناوک غم را نشانست
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست
مرا چشمیست زان هر دم به راهی
که دارم انتظار وصل ماهی
نمیدانم تو باری در چه کاری
که بر ره حلقههای دیده داری
درین زندان نه یی دیوانه چون من
بگو کز چیست این طوقت به گردن
نه طوق است این رکاب رخش خواریست
گریبان لباس بیقراریست
لب چاه مصیبت را نشانیست
برای حرف نومیدی دهانیست
فغان کاین طوق پامال غمم ساخت
عجب کاری مرا در گردن انداخت
منم زین طوق چون قمری فغان ساز
به یاد قدت ای سرو سرافراز
بیا ای کاکلت زنجیر سودا
که زنجیر غمم انداخت از پا
به زنجیر غمم پامال مگذار
بیا وز پایم این زنجیر بردار
ز هجر آن خم زلف گره گیر
ندارم دستگیری غیر زنجیر
به کنج بیکسی اینگونه دربند
به کارم سد گرده زنجیر مانند
چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش
بیان نتوان نمودن یک غم خویش
به غیر از کنج غم جایی ندارم
بجز زنجیر همپایی ندارم
مرا کاین است همپا چون نیفتم
ز اشک خویش چون در خون نیفتم
ز دل برمیکشید آه از سردرد
چنین تا بر کنار نیل جا کرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲
نگه کن زده صف دو انبوه لشکر
یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صفشان
دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صفشان
دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار
دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شدهست خیمهٔ من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکدهست درون
بتی و بتپرستی اندر بر
پنج شش میکشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گلپرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین به روی بر پوشید
روی خود زیر کرد و زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کردهست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را به دست بگرفتم
زنخ گرد او به دست دگر
راست گفتی نشستهام بر او
گوی و چوگان شه به دست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی به باد بر، جم بود
گر بود باد را ستام بزر
خم چوگان به گوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که کهگذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که رهبر
راست گفتی زمین به خود میگشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوهسنب کوهسپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوهپاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیرشکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزهٔ نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیستون را همیکند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در
راست گفتی سپاه یاجوجند
که نه اندازهشان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی به مجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گلهٔ غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر
دی همیآمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث به سر
راست گفتی کسی به من بربیخت
نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر
خود مر او را به خواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی به دستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهٔ آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشنتر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لالهای را به برگ نیلوفر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شدهست خیمهٔ من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکدهست درون
بتی و بتپرستی اندر بر
پنج شش میکشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گلپرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین به روی بر پوشید
روی خود زیر کرد و زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کردهست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را به دست بگرفتم
زنخ گرد او به دست دگر
راست گفتی نشستهام بر او
گوی و چوگان شه به دست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی به باد بر، جم بود
گر بود باد را ستام بزر
خم چوگان به گوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که کهگذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که رهبر
راست گفتی زمین به خود میگشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوهسنب کوهسپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوهپاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیرشکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزهٔ نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیستون را همیکند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در
راست گفتی سپاه یاجوجند
که نه اندازهشان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی به مجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گلهٔ غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر
دی همیآمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث به سر
راست گفتی کسی به من بربیخت
نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر
خود مر او را به خواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی به دستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهٔ آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشنتر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لالهای را به برگ نیلوفر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
نینی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می
پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموختهای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکندهست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»
وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راستترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی به سوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
نینی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می
پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموختهای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکندهست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»
وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راستترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی به سوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تحریض به حرکت هند و تسخیر کشمیر
هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی بر ای شمسهٔ خوبان
کز گل چو بنا گوش تو گشتهست لب جوی
از مجلس ما مردم دو روی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی
تا این گل دو روی همیروی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پردهٔ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همیآرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی
کوه و درهٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهٔ شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهرهٔ آن مرد
بر دیدهٔ من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعهٔ او ز آهن چینی بود و روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بیشوی
تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان
تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی
از دولت ما دوست همینازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همیموید، گو موی
همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن
همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی بر ای شمسهٔ خوبان
کز گل چو بنا گوش تو گشتهست لب جوی
از مجلس ما مردم دو روی برون کن
پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل
یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی
تا این گل دو روی همیروی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پردهٔ عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همیآرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی
کوه و درهٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دستهٔ شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهرهٔ آن مرد
بر دیدهٔ من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعهٔ او ز آهن چینی بود و روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بیشوی
تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان
تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی
از دولت ما دوست همینازد، گو ناز
بر ذلت خود خصم همیموید، گو موی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم
نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترکوار
بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگوار به حلقش فرو برد
چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود
ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شامگاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام
زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانهاش به سمرقند برنهد
نزل ستانهاش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت
اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت
سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست
رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف
راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس
ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی
زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان
پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟
یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد
ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد
کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزهای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد
چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال
از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود
کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترکوار
بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگوار به حلقش فرو برد
چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود
ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شامگاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام
زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانهاش به سمرقند برنهد
نزل ستانهاش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت
اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت
سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست
رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف
راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس
ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی
زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان
پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟
یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد
ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد
کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزهای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد
چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال
از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود
کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۳
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح خاقان اعظم سلطان سنجر
ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاجالملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کردهاند
این هفت و هشت پاره کلهوار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نهای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بندهایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علیوار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفتهام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاجالملوک صفدر و صفدار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصهگاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کردهاند
این هفت و هشت پاره کلهوار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نهای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بندهایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علیوار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفتهام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاجالملوک صفدر و صفدار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصهگاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ناصرالدین طوطیبک
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کینتوزی
صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کینتوزی
صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
پیشآر، ساقی، آن می چون زنگ را
تا ما براندازیم نام و ننگ را
امشب زرنگ می برافروز آتشی
تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
بیروی او چون عود میسوزد تنم
مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
با فقیه از عقل میگوید سخن
عقلی نبودست این فقیه دنگ را
بیاو نباشد دور اگر گریان شوم
دوری بگریاند کلوخ و سنگ را
ای همرهان، پیش دهان تنگ او
یاد آورید این عاشق دلتنگ را
وی ساربان، طاقت نداری پای ما
سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را
ناچار باشد هر فراقی را اثر
وانگه فراق یار شوخ شنگ را
ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی
او صلح میجوید، رها کن جنگ را
تا ما براندازیم نام و ننگ را
امشب زرنگ می برافروز آتشی
تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
بیروی او چون عود میسوزد تنم
مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
با فقیه از عقل میگوید سخن
عقلی نبودست این فقیه دنگ را
بیاو نباشد دور اگر گریان شوم
دوری بگریاند کلوخ و سنگ را
ای همرهان، پیش دهان تنگ او
یاد آورید این عاشق دلتنگ را
وی ساربان، طاقت نداری پای ما
سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را
ناچار باشد هر فراقی را اثر
وانگه فراق یار شوخ شنگ را
ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی
او صلح میجوید، رها کن جنگ را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۴
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۹
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلطاند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی!
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
« فغان از این غراب بین و وای او»
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلطاند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی!
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
« فغان از این غراب بین و وای او»